ساعت 3 نصف شب بود . در خواب بودم . ناگهان تلفن زنگ زد . به زور از تخت بر خواستم . به سمت تلفت رفته و گوشی را برداشتم . مادر پشت خط بود . با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم : (( مگر نمی بینی ساعت چنده ؟ عقلت نمی رسه که این موقع من خوابم ؟ چه کار داری ؟ چرا زنگ زدی ؟)) مادر گفت : (( معذرت می خواهم پسرم . 25 سال قبل همین موقع تو مرا بیدار کردی . فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . دیگر مزاحمت نمی شوم . برو بخواب . می دانم که خسته ای . باز هم می گویم . معذرت می خواهم . خداحافظ پسر گلم . )) تا صبح خوابم نبرد . چرا دل مادرم را شکستم ؟ نباید سرش داد می زدم . خواستم همان موقع بروم و از او معذرت خواهی کنم اما پیش خود گفتم که شاید مادر خوابیده است . صبح به خانه ی مادرم رفتم . در اتاق مادرم را که باز کردم مادر را پشت میز تلفن در کنار شمعی نیمه سوخته یافتم . اما مادر دیگر در این دنیا نبود .
|
امتیاز موضوع:
" داستــآن هــآی عــآشقــآنه " |
|||||
| |||||
|
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه) | |||||||
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید | ||
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید | ||
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
|
یا |
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.
|
موضوعات مرتبط با این موضوع... | |||||
داستــآن|سهراب و گردآفريد| | |||||
داستــآن|سياوش و سودابه| | |||||
داستــآن|شاهنامه_زال| | |||||
داستــآن "ویتــآتو ژیلینسـ ـ ــکآی" |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان