26-02-2015، 15:46
مباش جان پدر ، غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند ، احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر ، جز به نام پدر
….
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه ی خویش
ور نه ، غم خویشتن ندارد مادر
….
ماییم و دلی، نهفته غم ها در او
خون موج زند ، چون دل مینا در او
یک دل دارم ، هزار دلبر از پی
یک سر دارم ، هزار سودا در او
….
هما ، به کلبه ی ویران ما نمی آید
به آشیان فقیران ، هما نمی آید
…
در دوستی چو شمع ، ز جانم دریغ نیست
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم
…
نه باک از دشمنان باشد ، نه بیم از آسمان ما را
خداوندا ! نگهدار از بلای دوستان ما را
…
محبت ، آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی ، و لیکن خانه سوز است
…
برون نمی رود از خاطرم ، خیال وصالت
اگر چه نیست وصالی ، و لی خوشم به خیالت
…
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یاری غم بین ، که از من یک نفس هم دور نیست
…
عشق آموز ، اگر گنج سعادت خواهی
دل خالی ز محبت ، صدف بی گهر است !
…
سیرم از زندگانی در بهار جوانی
زان که بی او ندارم طاقت زندگانی
…
گمان کردم که درمان دل زارم تو باشی
ندانستم که معشوق دل آزارم تو باشی !
…
ساقی می ده تا گل باقیست که ایام عمر جاودان نیست
وفا نباشد چو خنده ی گل ، دنیا را بهار شادی فرصت دان یارا
…
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم ؟
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم !
…
در سر ندارم هوسی ، چشمی ندارم به کسی
آزاده ام من !
با آن که از بی حاصلی سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشن دلی پاکیزه دامانم چو گل
که واجب است به فرزند ، احترام پدر
اگر زمانه به نام تو افتخار کند
تو در زمانه مکن فخر ، جز به نام پدر
….
آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه ی خویش
ور نه ، غم خویشتن ندارد مادر
….
ماییم و دلی، نهفته غم ها در او
خون موج زند ، چون دل مینا در او
یک دل دارم ، هزار دلبر از پی
یک سر دارم ، هزار سودا در او
….
هما ، به کلبه ی ویران ما نمی آید
به آشیان فقیران ، هما نمی آید
…
در دوستی چو شمع ، ز جانم دریغ نیست
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم
…
نه باک از دشمنان باشد ، نه بیم از آسمان ما را
خداوندا ! نگهدار از بلای دوستان ما را
…
محبت ، آتشی کاشانه سوز است
دهد گرمی ، و لیکن خانه سوز است
…
برون نمی رود از خاطرم ، خیال وصالت
اگر چه نیست وصالی ، و لی خوشم به خیالت
…
در چنین عهدی که نزدیکان ز هم دوری کنند
یاری غم بین ، که از من یک نفس هم دور نیست
…
عشق آموز ، اگر گنج سعادت خواهی
دل خالی ز محبت ، صدف بی گهر است !
…
سیرم از زندگانی در بهار جوانی
زان که بی او ندارم طاقت زندگانی
…
گمان کردم که درمان دل زارم تو باشی
ندانستم که معشوق دل آزارم تو باشی !
…
ساقی می ده تا گل باقیست که ایام عمر جاودان نیست
وفا نباشد چو خنده ی گل ، دنیا را بهار شادی فرصت دان یارا
…
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم ؟
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم !
…
در سر ندارم هوسی ، چشمی ندارم به کسی
آزاده ام من !
با آن که از بی حاصلی سر در گریبانم چو گل
شادم که از روشن دلی پاکیزه دامانم چو گل