01-11-2012، 20:51
چندین بار روزنامههایی را - که به خاطرم نمیآید - خواندهام و دیدهام که در آن مصاحبهام را چاپ کردهاند!. مصاحبههایی که هیچگاه در آنها شرکت نداشتهام!. اما نمیتوانستم منکر آنها باشم؛ چرا که سطر به سطر افکار مرا منعکس کردهاند!.
بهترین مصاحبهای که از من تا به امروز چاپ شده و با عبارت خیلی روشن و با سبکی بسیار خوب در مورد زندگیام، نه فقط در حیطهی ادبیات، بلکه در زمینهی عقیدهی سیاسی، ذوق شخصی و خوشیها و ناخوشیها حرف زده، دو سال پیش در روزنامهی ناشناخته و کمتیراژی در شهر «کاراکاس» به چاپ رسید.
این مصاحبه سر تا پا جعلی بود، اما مرا به وجد آورد. نه به این خاطر که خیلی دقیق بود، تنها از این رو که به نام زنی منتشر شده بود که هیچ وقت به گوشم نخورده بود ... اما مطمئنام که او مرا خیلی دوست دارد؛ چون تا این اندازه مرا میشناسد؛ حتی اگر منِ دیگر باشد.
همین ماجرا برای من با افراد دوست داشتنیِ دیگر که در اطراف و اکناف دنیا با آنها برمیخورم، اتفاق میافتد و همیشه یکی، در جایی که هیچ وقت نرفتهام، با من هست! و خاطرهی خوبی از این دیدار دارد. این منِ دیگرها ظاهراً همانند خود من فامیل زیادی دارند. حتا اگر واقعاً هم فامیل نباشند، بلکه رونوشتی از فامیلهای مناند!.
بارها اتفاق افتاده است که چنین دوستان ویژهای را در بین افراد خانوادهام نیافتهام!.
خیلی اتفاق میافتد که من آنها را در خیابان فوئگو ملاقات میکنم. آنها دربارهی جشنهای شلوغی که با برادرم اُمبرتو در آکابولکو داشتهایم، صحبت میکنند!! همین آخریها، در یکی از این ملاقاتها، غریبهای از من تشکر کرد؛ چرا که از راه برادرم به او خدمت بزرگی کرده بودم!!(؟). و من به ناچار به او گفتم:
«مرد؛ چیزی نبود که بخواهید تشکر کنید! وظیفهی من بود!».
این را میگویم، چون دلم نمیآید که بگویم من اصلاً برادری به نام اُمبرتو ندارم که در آکابولکو زندگی کند.
سه سال پیش تازه غذایم را خورده بودم که ناگهان کسی در زد. بعد یکی از پسرانم با خنده آمد و گفت:
«پدر، «تو» شما را میخواهد!».
از صندلی پریدم و با هیجان به خود گفتم:
«بالاخره آمد!».
اما او منِ دیگر نبود، بلکه گابریل گارسیا مارکز بود؛ یک مهندس مکزیکی!. وی جوان با ادب و آرامی بود. او با صبر و تحمل بسیار به تلفنهای مشابه جواب رد داده بود و آخر سر، به ادارهی مخابرات رفته بود تا نامش را به عنوان مشترکی به نام گابریل گارسیا مارکز از دفتر تلفنهای جدید حذف کنند. این مرد مؤدب نامههایی را که در طی سه سال در دفترش جمع شده بود، برایم آورد!.
چندی پیش نیز روزنامهنگاری که از مکزیک عبور میکرد، در دفتر تلفنهای عمومی به دنبال شمارهی ما گشت، شمارهی گابریل گارسیا مارکز را یافت و تماس گرفت. به او گفتند که به بیمارستان رفته است؛ چون خانمِ مارکز وضع حمل کرده و نوزاد هم دختر است!.
چه سعادتی و چه خوشی یمنیِ بزرگی!. من در همهی عمرم، در حسرت داشتن یک دختر بودم و متأسفانه صاحب دو پسر شدم!»
اما آن چه اتفاق افتاد، این بود که خانمِ مهندس گابریل گارسیا مارکز همان جوان مؤدب که تشابه نامی داشتیم، دسته گل بسیار زیبایی را دریافت کرد ... واقعاً او هم به میمنت نوزاد دختری که من همیشه آرزومند آن بودم و نصیبم نشد، مستحق آن گُل بوده است.
نه؛ مهندس جوان منِ دیگر بود و نه یک شخص بسیار محترم دیگر، که وی نیز همانند ما نام گابریل گارسیا مارکز دارد. بیشک، منِ دیگر هیچ وقت پیدایم نخواهد کرد، چرا که نمیداند کجا زندگی میکنم و چهطور آدمی هستم؛ و نمیتواند بفهمد که ما چه قدر با هم تفاوت داریم.
او همیشه به وجود خود و تنها همین مسأله خوشحال خواهد ماند؛ در دنیای خود، هواپیماهای اختصاصی و کاخهای باشکوه خواهد داشت که معشوقهای خود را با شامپاین میشوید و دشمنان خویش را با قدرت از بین میبرد.
او زندگی مرفه خود را ادامه میدهد؛ ثروتمند تا حد اعلاء؛ جوان، بسیار زیبا و تا آخرین قطرهی اشک، خوشحال. در حالی که من پیرمرد، بدون تأسف جلو ماشین تحریر مینشینم؛ بدون آنکه به هیاهوی او اهمیتی بدهم. هر شب به دنبال دوستانم میگردم، تا جامی با هم بنوشیم؛ مانند همیشه... و این بزرگترین ظلم در دنیاست. منِ دیگر مرفه و مشهور زندگی میکند، و تنها منم که گول خوردهام.
بهترین مصاحبهای که از من تا به امروز چاپ شده و با عبارت خیلی روشن و با سبکی بسیار خوب در مورد زندگیام، نه فقط در حیطهی ادبیات، بلکه در زمینهی عقیدهی سیاسی، ذوق شخصی و خوشیها و ناخوشیها حرف زده، دو سال پیش در روزنامهی ناشناخته و کمتیراژی در شهر «کاراکاس» به چاپ رسید.
این مصاحبه سر تا پا جعلی بود، اما مرا به وجد آورد. نه به این خاطر که خیلی دقیق بود، تنها از این رو که به نام زنی منتشر شده بود که هیچ وقت به گوشم نخورده بود ... اما مطمئنام که او مرا خیلی دوست دارد؛ چون تا این اندازه مرا میشناسد؛ حتی اگر منِ دیگر باشد.
همین ماجرا برای من با افراد دوست داشتنیِ دیگر که در اطراف و اکناف دنیا با آنها برمیخورم، اتفاق میافتد و همیشه یکی، در جایی که هیچ وقت نرفتهام، با من هست! و خاطرهی خوبی از این دیدار دارد. این منِ دیگرها ظاهراً همانند خود من فامیل زیادی دارند. حتا اگر واقعاً هم فامیل نباشند، بلکه رونوشتی از فامیلهای مناند!.
بارها اتفاق افتاده است که چنین دوستان ویژهای را در بین افراد خانوادهام نیافتهام!.
خیلی اتفاق میافتد که من آنها را در خیابان فوئگو ملاقات میکنم. آنها دربارهی جشنهای شلوغی که با برادرم اُمبرتو در آکابولکو داشتهایم، صحبت میکنند!! همین آخریها، در یکی از این ملاقاتها، غریبهای از من تشکر کرد؛ چرا که از راه برادرم به او خدمت بزرگی کرده بودم!!(؟). و من به ناچار به او گفتم:
«مرد؛ چیزی نبود که بخواهید تشکر کنید! وظیفهی من بود!».
این را میگویم، چون دلم نمیآید که بگویم من اصلاً برادری به نام اُمبرتو ندارم که در آکابولکو زندگی کند.
سه سال پیش تازه غذایم را خورده بودم که ناگهان کسی در زد. بعد یکی از پسرانم با خنده آمد و گفت:
«پدر، «تو» شما را میخواهد!».
از صندلی پریدم و با هیجان به خود گفتم:
«بالاخره آمد!».
اما او منِ دیگر نبود، بلکه گابریل گارسیا مارکز بود؛ یک مهندس مکزیکی!. وی جوان با ادب و آرامی بود. او با صبر و تحمل بسیار به تلفنهای مشابه جواب رد داده بود و آخر سر، به ادارهی مخابرات رفته بود تا نامش را به عنوان مشترکی به نام گابریل گارسیا مارکز از دفتر تلفنهای جدید حذف کنند. این مرد مؤدب نامههایی را که در طی سه سال در دفترش جمع شده بود، برایم آورد!.
چندی پیش نیز روزنامهنگاری که از مکزیک عبور میکرد، در دفتر تلفنهای عمومی به دنبال شمارهی ما گشت، شمارهی گابریل گارسیا مارکز را یافت و تماس گرفت. به او گفتند که به بیمارستان رفته است؛ چون خانمِ مارکز وضع حمل کرده و نوزاد هم دختر است!.
چه سعادتی و چه خوشی یمنیِ بزرگی!. من در همهی عمرم، در حسرت داشتن یک دختر بودم و متأسفانه صاحب دو پسر شدم!»
اما آن چه اتفاق افتاد، این بود که خانمِ مهندس گابریل گارسیا مارکز همان جوان مؤدب که تشابه نامی داشتیم، دسته گل بسیار زیبایی را دریافت کرد ... واقعاً او هم به میمنت نوزاد دختری که من همیشه آرزومند آن بودم و نصیبم نشد، مستحق آن گُل بوده است.
نه؛ مهندس جوان منِ دیگر بود و نه یک شخص بسیار محترم دیگر، که وی نیز همانند ما نام گابریل گارسیا مارکز دارد. بیشک، منِ دیگر هیچ وقت پیدایم نخواهد کرد، چرا که نمیداند کجا زندگی میکنم و چهطور آدمی هستم؛ و نمیتواند بفهمد که ما چه قدر با هم تفاوت داریم.
او همیشه به وجود خود و تنها همین مسأله خوشحال خواهد ماند؛ در دنیای خود، هواپیماهای اختصاصی و کاخهای باشکوه خواهد داشت که معشوقهای خود را با شامپاین میشوید و دشمنان خویش را با قدرت از بین میبرد.
او زندگی مرفه خود را ادامه میدهد؛ ثروتمند تا حد اعلاء؛ جوان، بسیار زیبا و تا آخرین قطرهی اشک، خوشحال. در حالی که من پیرمرد، بدون تأسف جلو ماشین تحریر مینشینم؛ بدون آنکه به هیاهوی او اهمیتی بدهم. هر شب به دنبال دوستانم میگردم، تا جامی با هم بنوشیم؛ مانند همیشه... و این بزرگترین ظلم در دنیاست. منِ دیگر مرفه و مشهور زندگی میکند، و تنها منم که گول خوردهام.