امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

...عشق پنهان...

#1
Heart 
سلام دوستان.اومدم ی رمان بنویسم ک گفتم چطوره اونو تو انجمن بنویسم ک انتقادا و پیشنهادای دوستا تو تکمیلش کمکم کنه.خب بچه ها اگه نظرا و سپاسا و هزار تا چیزای دیگه قابل توجه بود بقیشو هم میزارم پس فعلا فقط مقدمه رو میزارم نظر بدید لطفا تا اخر هفته اول رمانمو میزارم.
.
.
.
مقدمه...
برای یافتن معنای واقعی عشق کوله بار سفرم را بستم.و اماده شدم برای رفتن ب سفری کاملا غیرقابل پیش بینی و هدفی نداشتم جز شهر عشاق.کوله بارم رابستم...هر انچه مورد نیازم بود...قلبی خالی و سالم،مغزی پُر،دستی بخشنده و پوتینی برای پوشیدن در سختی راه.
اندکی جلوی ایینه ایستادم.دلم نمیخواست برای شروع این سفر شور انگیز قیافه ام در هم و برهم باشد.خب کمی ک ب صورتم رسیدم و لباس هایم را پوشیدم چرخی جلوی ایینه زدم تا کاملا مطمئن شوم ک همه چیز خوب است.مقداری پول ک کل پس انداز عمرم بود را نیز برداشتم و از خانه ی کوچکم خارج شدم.
گذشتم و گذشتم...از کوه ها،جنگل ها،رود ها،دریا ها،خشکی ها،سختی ها و اسانی ها گذشتم تا رسیدم ب صحرایی بزرگ.
هر چه چشم میچرخاندی چیزی نمیدیدی جز شن های نارنجی...
در این گرمای سوزان نسیم خنکی وزید که تمام وجودم را نوازش میکرد.عطری دل انگیز ب مشامم رسید.نفسی عمیق کشیدم و ریه هایم پر شد از ان هوای خوشمزه!!
باچشمانی بسته اندکی از ان بو را استشمام کردم و با باز کردن چشمانم تصویری حیرت انگیز را دیدم.
عاشقی را دیدم عشقش را به دوش میکشید.کوله باری از زجر،دلتنگی،نگرانی،عشق،غم و... را بر پشتش حمل میکرد.در شگفت بودم چگونه شخصی حاظر است این همه زجر و سختی را تحمل کند؟برای رسیدن ب چه چیزی؟به کنار او رفتم.پاهای برهنه و زخمی او دلم را سوزاند.
پس از کمی صحبت با او فهمیدم او نیز مانند من قصد دارد ب شهر عشاق برود.پس با او همسفر شدم.از داشتن همسفر خوشحال بودم زیرا دیگر در این مسیر سخت تنها نبودم...
میروم تا ب تابلویی میرسم..."باتلاق عشق.مواظب دل هایتان باشید و از سرعت ان بکاهید"بدون توجه ب ان علاعم و اخطار ها همسفر جدیدم ب راهم ادامه داده و ناگهان خود را درحال فرو رفتن در زمین حس میکنم.دیگر همسفرم را نمیبینم...هعی...رفیق نیمه راه...
حال تو دستانم را بگیر،فریادم را بشنو،بشنو صدایم را و برای نجاتم تلاشی کن...
تا گردن در باتلاق فرو رفتم...سرم را بالا اوردم و فریاد زدم...کسی صدایم را نمیشنوید...سرم نیز در باتلاق فرو رفت...همه جا سیاه شد...دستانم را بالا بردم...فرو رفتن دستانم را حس میکردم...مچم،شصتم و دیگر انگشتانم...نفس نمیکشیدم...ک ناگهان قلاب شدن چیزی را دور انگشتانم حس کردمو بعد از ان دیگر هیچ حسی نداشتم...
چشمانم را باز کردم...دور و برم را نگاه کردم...چیزی ندیدم جز خانه ای کوچک...و...قیافه ای غریبه اما اشنا...حس نا شناخته ای ب او داشتم...حسی عجیب...جدید...چیزی شبیه دوست داشتن...و...این اغاز داستان من بود...
و بگویم : اندازه ی تمامی سه نقطه های (...)دنیا با تو حرف داشتم...
اما...
نقطه(.)...
.
.
.
crying crying crying crying crying crying crying سپااااااااااااااااااس لطفاااااااااااااااااااا....ممنون.
این منم این ن منم ن من منم من ن اینم ن اون منم...خخخخخ
حالا بگو من کدومم؟این؟نچ...اون؟نچ...
cryingcrying
اااااههههه گمم کردین شما...پیدااام کننننننن...بدووووووووو

زووووووووووووود
پاسخ
آگهی
#2
اومدم رمانمو بقیشو بزارم«من همون sayeh.aام» پشیمون شدم!
بیخی وللش!!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان