امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق ماندگار(خیلی قشنگه )

#1
بخونید اگه خوب بود بگید بازم بذارم!





اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده
بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو
خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حاال
هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ،
ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف
محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و
علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به
هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته
بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ،
آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حاال بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید
از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 11 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه
مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو
راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده
و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 42 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت
بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حاال دیگه دست از سر
جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی
کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی
پرسید :

دکتر بگین چه بالیی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعال یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا
خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید
، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از
جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد
بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می
گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخالف همیشه برق اتاق مریم
روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش
در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد .
جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ،
جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه
جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت
شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بود خواستگاری مریم و هر بار بهش
گفته بود باید با پدر و مادرت بیایی ، اونوقت مریم را بهت میدم ! رفت به طرفش . جمشید بدون این که روی
رفتارش کنترلی داشته باشه ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی محکم زد توی گوش حاج حسین . با گالویز شدن جواد
و کتک کاری ، همسایه ها ریختن بیرون . بعد از کلی دعوا و خبردار شدن پاسگاه ، حاج حسین و جواد و جمشید رو
با دست و صورتهای خونی و لباسهای پاره بدن پاسگاه . با خانواده جمشید هم تماس گرفته شد . حاج حسین شکایت
کرده بود و خواستار بازداشت شدن جمشید شده بود .
پدر و مادر جمشید اومدن و توسط پاسگاه از قضیه مطلع شدن . آقای حسابی رفت پیش حاج حسین و داستان عاشق
شدن جمشید رو براش تعریف کرد و گفت :
حاال ازت میخوام بزرگی کنی و شکایتت رو پس بگیری .
حاج حسین تو رودربایستی گیر کرد و گفت :

باشه پس می گیریم ولی به شرط اینکه ...
جواد پرید توی حرفای پدرش و گفت :
نخیر ، من رضایت بده نیستم ، اون پسره دیوونه میخواد قاطی خونواده ما بشه ، اصال راه نداره ...
که با اشاره پدرش ساکت شد . حاج حسین ادامه داد :
به این شرط که دیگه حرفی از مسئله خواستگاری از مریم به میون نیاد . چون که مریم دیگه نامزد کرده ...
شکایت پس گرفته شد و مامور جمشید رو از بازداشتگاه بیرون آورد . آقای حسابی اونو برد پیش حاج حسین که از
حاجی معذرت خواهی کنه . جمشید گفت : من از حاجی معذرت خواهی می کنم . ولی همین جا ، مریم رو ازش
خواستگاری می کنم ! کاری رو که پدر شما ، چند ساله با وجود التماسهای من برام انجام ندادین و ...
و خم شد دست حاجی رو ببوسه ، اما جواد دستای حاجی رو پس کشید و گفت :
مریم ، نومزد داره و چند روز دیگه عروسیشه ...
جمشید با دو زانو افتاد روی زمین وبا صدای بلند گریه کرد و ناله کنان به حاجی التماس می کرد و گفت :
حاجی ، مگه نگفتی با بزرگترت ؟ اینم پدر و مادرم ، دیگه چی می خوای ؟ حاال ازت میخوام پدری کنی و حرفم رو
قبول کنی . من نمیدونم اون پسر کیه ، ولی مریم تو ، یادگار حاج خانوم تو ، که می دونم خیلی دوستش داشتی ، با
من خوشبخت می شه . من بعد از خدا ، مریم رو ، با تمام وجود دوست دارم . اگر مریم رو به من ندی ، من می میرم !
خودتون که می بینین با خبر نامزدیش اینجوری شدم ، اگه عروسی کنه به اون خدایی که رفتی زیارتش کردی ، می
میرم ، دق می کنم ...
با ناله های جمشید و خواهش های اون ، همه اونایی که اونجا بودن و پدر و مادر جمشید هم به گریه افتادن به غیر از
جواد .
دل حاجی هم نرم شده بود و گفت : حاال بلند شو برو خونه . فردا ...
که جواد دوباره پرید وسط حرفش و گفت :
حاجی غیرتت کجا رفته مرد ؟ مریم شوهر داره . خیلی هم دوستش داره ! می خوای بدیش به این مجنون بی صفت
که نصف شب میاد دم در خونت و آبروتو ...
حاج حسین صورتش سرخ شده بود . جواد راست میگفت . جمشید آبروی اونو با داد وبیدادش ، توی محله برده بود
، مخصوصا با اون سیلی . رو به جواد کرد و گفت : تو خفه شو !
رضایت خواستین ، دادم ! حاال پسرتون رو بردارین ببرین خونه و اگه بازم خواست از این دیوونه بازی ها در بیاره
زنجیرش کنید ! ...
آقای حسابی که بدجوری به دک و پزش برخورده بود ، ولی رضایت دادن حاجی و آزاد شدن جمشید بیشتر براش
اهمیت داشت ، واسه همین هم هیچی نگفت . ولی جمشید دوباره صدای گریه اش رو بلند کرد و گفت :
حاجی ، تو رو به مکه ای که زیارتش کردی منو رد نکن ! باشه ، هرچی بگین حقمه ، دیوونه ، روانی ، مجنون ، ولی تو
رو به اون خدایی که می پرستی ، مریم رو بده به من . برو ازش بپرس ، به خدا اون فقط منو دوست داره ... حاجی ...
حاجی رفت توی فکر : پس دلیل مریم برای رد کردن خواستگارای این چند ساله ، جمشید بوده ، اما چرا هیچی نمی
گفت ، اون عزیز دردونش بود . مریم نجابت داشت و چیزی نمی گفت و دلیلش ترک نکردن من بود . ترک نکردن
، خونه ای که همه جاش بوی مامانش رو می داد .وقتی هم ، اونروز به خواستگارش خواب مثبت دادم ، فقط یه کم

گریه کرد . این چند روزه هم که همش توی اتاق بود .من چرا نفهمیدم ؟! ولی حاال من قول دادم . اگه حاجی بزنه
زیر حرف و قولش ، خبرش تا کجاها که نمی ره . آره حرف مرد یکی ... نه من مریم رو به این دیوونه نمیدم ! هرچی
باشه نامزد مریم ...
وقتی به خودش اومد دید جمشید روی زمین افتاده و هنوز پاهاش رو گرفته و قسمش میده . ولی غرور و غیرتش
نشکست و گفت :
من فقط رضایت دادم ولی دختر بهت نمی دم ! مریم خودش بهم گفت که نامزدش رو دوست داره ...
باور نمی کنم ! تو دروغ می گی ! مریم بخاطر من چند ساله که عروسی نکرده . تو دروغ میگی . همتون دروغ می گید
...
جواد دوباره یقه جمشید رو چسبید . ولی حاجی کشیدش کنار و گفت :
بیا بریم ... گفتم که حرف مرد یکی ...
حاجی ، مگه دین و ایمون نداری ؟ مرمی ، منو دوست داره ، چرا دروغ میگی ؟ ...
حاجی بدجوری عصبانی شد و گفت :
حاال که اینجوری شد . همین فردا بساط عقدش رو به پا می کنم ، تا بفهمی که کی دروغ می گه و ...
جمشید با حالتی که همراه با خشم و غضب و گریه قاطی شده بود ، بدون اینکه بفهمه چی می گه ، گفت :
تو غلط می کنی ! همین فردا میام ، عقدش می کنم و می برمش ، چه بخوای ، چه نخوای ! ...
پس می خوای بجنگی ، شکست می خوری ، جوجه فکلی ... اگه دست از پا خطا کنی ، دوباره میدم بندازنت زندون ...
پدر و مادر جمشید که تا حاال فقط اونا رو نگاه می کردن ، اومدن به زور جمشید رو از زمین بلند کردن و از حاجی و
جواد معذرت خواهی کردن . و جمشید رو سوار ماشین کردن . ماشین همینطور با رانندگی آقای حسابی جلو می
رفت . جز صدای گریه آروم جمشید ، صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ، تا رسیدن به خونه .
جمشید بدجوری می لرزید ، قادر به راه رفتن نبود . با کمک پدرش رفت باال و خوابید توی رختخوابش . صدای گریه
جمشید فضای خونه رو پر کرده بود . خانوم حسابی هم داشت آروم آروم اشک می ریخت . شاید گذشته خودش رو
می دید و به یادش اشک ... .
آقای حسابی یه فنجون قهوه گذاشت جلوی خانومش و یکی هم برد برای جمشید که عین یه بچه گوشه اطاق کز
کرده بود و سرش رو آروم می زد به دیوار .
آقای حسابی دستش رو گرفت که بلندش کنه ، ولی تکون نخورد . گفت :
بیا این قهوه رو بخور آروم می شی ! بعد از اون برو راحت بگیر بخواب . اون دختر رو هم فراموش کن ...
که یکدفعه جمشید عین برق گرفته ها از جا پرید و فنجون رو پرت کرد به دیوار و فریاد زد :
فراموش کنم ؟ شما می فهمین عشق یعنی چی ؟ شما هیچ وقت عاشق نبودین تا وضعیت منو بفهمین ! ولی من عاشقم
... دیگه از همه چی بدم میاد . از پول شما ... از این خونه جهنمی ... از همه چی ! هر وقت یادم میاد تنها بودم ... این
چند ساله حرفم رو نشنیده گرفتید و گفتین : اون هم شان ما نیست ! آره ، پول ، پول ! هم شان شما اون دختریه که
توی پول غرق باشه ، اونوقت منم بتونم با پولم عشقش رو بخرم . ولی من مثل شما نیستم . من مریم رو دوست دارم
. برای به دست آوردنش هرکاری که الزم باشه انجام می دم ! این تازه اولشه . شما و مامان هم اگه خواستید کمکم

کنید ، اگه نه خودم می تونم ! حاال هم میخوام تنها باشم . فقط یه چیزی ، اگه من به مریم نرسم هیچ وقت شما را نمی
بخشم ، هیچ وقت .
جمشید ساکت شد و دیگه هیچی نگفت . آقای حسابی هم تیکه های فنجون شکسته شده رو جمع کرد و رفت بیرون
. اون شب هر سه تایی دور از هم گوشه دنجی رو گیر آورده بودن و با خودشون خلوت کرده بودن . پدر به زندگی
خشک و رسمی و بدون گرمای عشق ! مادر به قلب شکسته خودش و چه بسا تباه شدنش و خدا داند که جمشید به
چه !
فصل دو صبح ساعت هشت و نیم بود که جمشید با سر و وضعی نه چندان مرتب از اتاقش بیرون اومد . پدر هنوز
روی کاناپه خوابیده بود و به سرکارش نرفته بود . چیزی که جمشید از اول عمرش ندیده بود و سابقه نداشت . مادر
هم روی صندلی راحتیش ، پشت پنجره به خواب رفته بود . بدون سروصدا از خونه رفت بیرون . تا ساعت ده توی
کوچه ها پرسه زد . یکدفعه چیزی به خاطرش رسید ! رفت به طرف بهشت زهرا . از اون دور شناختش ! یک کم
رفت جلوتر ، طوری که مریم ، متوجه حضور اون نشه . نیم ساعتی گذشت ، اما مریم دست از گریه کردن بر نمی
داشت ، اونم دیگه بیشتر از این طاقت نیاورد . رفت جلو .
مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش زدی ، چه برسه مادرت که اون زیر خوابیده ...
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سالم آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سالم ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم
زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سالم به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت
سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصال از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون
تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حاال دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه
اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار باال ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند
کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این
حرفا نزن

مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تالفی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای االن بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون
مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! االن چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی
یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ...
می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می جمشید با عجله
جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :
یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به
خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند
میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سالم جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی
خاله ای هم ...
سالم خاله . با مامان کار داشتی ؟ االن صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و
بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم
کنه ...

همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش
رو گرفته بود .
سالم ...
جه سالم خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصال جواب احوالپرسی ما رو هم نمی
ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی
جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خواهش گفت : مریم ، دوستش رو می گم ، خودکشی کرده و توی بیمارستانه
...
رشته افکار جمشید پاره شد ! پرسید :
خ ... خاله !!! چی گفتین ؟
وا خاله از کی تا حاال ...
می گم چی گفتین ؟
هیچی بابا مریم ... حیف شد . خیلی دلم سوخت ...
که با فریاد جمشید حرفش قطع شد .
اکرم چی شد ؟ جمشید چرا داد کشید ؟
هیچی بابا ! خودم بعدا باهات تماس می گیرم ! راستی نمیدونی کدام بیمارستانه ؟
چرا بیمارستان مهر
تلفن قطع شد خانوم حسابی رفت سراغ جمشید .
خدایا آخه این چه بالهایی که سرمون میاد ؟ جمشید مادر بیا این آب رو بخور ...
جمشید روح تو بدن نداشت . با پاشیدن قطره های آب به هوش اومد . با حالتی که خانوم حسابی تا حاال ندیده بود
پرسید :
مامان ... مریم توی کدوم بیمارستانه ؟
بیمارستان مهر ، ولی االن نمی خواد بری ! حالت خوب نیست ! بذار زنگ بزنم به دکتر ... !
جمشید با سرعتی فوق العاده پرید پشت موتور و بدون نگاه به جایی فقط گاز می داد . رسید به در بیمارستان . موتور
رو پرت کرد روی زمین و رفت باال .
مریم من ؟ مریم من کجاست ؟
پرستار بی خبر از همه جا و با خونسردی کامل پرسید :
مورد خودکشی ؟ ... انتهای راهرو ، بخش مراقبتهای ویژه ! ...
دنیا روی سر جمشید خراب شد . قلبی که سالها بخاطر اون می زد ، داره از کار می افته ! قلب مریم ، نه چطور امکان
داره ؟ مریم به من قول داد . دروغ می گن ! شاید باباشه . حاجی ... نه اون حاجی رو هم به خاطر مریم دوست داشت
! اصال اون حتی زنده بودن رو فقط به خاطر مریم دوست داشت . همینطور که داشت می رفت ، در انتهای سالن

چشمش به مهشید افتاد ، اون داشت گریه میکرد و تا جمشید رو دید صدای گریه اش بلندتر شد ، اما اعتنایی نکرد .
جلوتر چشمش به حاجی افتاد . بدون اختیار در اتاق رو باز کرد . دکتر فریاد زد :
اجازه ندارین بیایین تو ، بیرون ، بیرون ...
مریم که تو حالت نیمه بیهوشی بود ، نفس بلند و عمیقی کشید و گفت :
نه دکتر . بذارین برای آخرین بار ببینمش ... باالخره اومدی ؟! آخرین خواسته ام از خدا دیدن تو بود واسه آخرین
بار !
قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد روی تخت ، خدایا این چه مصیبتی بود . جمشید توان راه رفتن نداشت . یعنی
این مریم بود ؟ صبح داشت روی پای خودش راه می رفت ؟ پس این لوله ها ، اکسیژن ، این دستگاهها ...
مریم من ! بلند شو ، به خدا همین االن می برمت ، مریم بلند شو . بگو همه اینا دروغه ، همه اینا خوابه ، یه کابوس
وحشتناک ! مریم من ، کمر جمشید رو شکوندی ! مریم آخه این چه کاری بود ...
با صدایی که همه رو میخکوب کرد و شیشه ها را لرزوند فریا زد :
مریم ... خدایا مریم منو بهم برگردون .
دکترا و پرستارها با عجله جلوی دهن جمشید رو گرفتن و خواستن به زور از اتاق بیرونش کنن که مریم لباس دکتر
رو کشید و گفت :
نه بذارین آخرین حرفام رو بهش بگم !
هیجان اصال براتون خوب نیست ! همه تالشمون از بین میره ...
دکتر ازتون خواهش می کنم ! من دیگه زنده نمی مونم ... جمشید ازت می خوام بهم یه قول بدی ! پس گوش کن و
بگو چشم .
نفس مریم باال نمی اومد و ضربان قلبش لحظه به لحظه کندتر می شد .
نه مریم ، حرف نزن ، بذار دکترا کارشون رو بکنن . خوب می شی . وقت واسه حرف زدن زیاده !
نه ... دیگه هیچ وقتی نمونده ! مریم تو داره می میره ! جمشید ... توام مامان رو می بینی ؟ داره صدام می کنه ...
جمشید یادته صبح بهم چی گفتی ؟ که یا هر دوتا می مونیم یا ... مثل اینکه خدا نخواست . حاال هم می خوام بهم قول
بدی بعد از من به زندگیت ادامه بدی ، باشه ؟ بهم قول دادی ؟ می بینی قصه ما هم عین کتابا و فیلما شد !
نه مریم ! منم باهات میام حتی توی اون دنیا . من بهت قول نمی دم ... من می میرم ...
نه عزیز من ! ازت خواهش می کنم ! بهم قول بده که زنده بمونی . تو زنده می مونی مگه نه ؟ ...
آخه چه جوری ؟ مریم بهم بگو چه جوری ؟
دیگه چه جوری نداره . مهشید دختر خوبیه ! از قدیم هم که واسه همدیگه بودین ! می ری صداش کنی ؟ می خوام
سفارشتو بهش کنم ! نه تو بمون . آقای دکتر لطف کنید دوستم رو صدا کنید .
مریم آخه چه اتفاقی افتاده ؟ چرا اینکار رو کردی ؟
هیچی ازم نپرس ! فقط می خواستم بهت ثابت کنم ، این قلب و تمام وجودم متعلق به تو ! ... فقط تو ...
نفسهای مریم به شماره افتاده بود . دکترها خواستن جمشید و دور کنن که بازهم مریم نگذاشت . مهشید با راهنمایی
دکتر وارد شد و اومد به طرف مریم و سالم کرد .

سالم . مهشید جون ، بیا طرفم !
مهشید خم شد و پیشونی مریم رو بوسید . اشکاش ریخت ریو صورت مریم ...
مهشید جون ، تو تنها دوست من بودی ! من خواهر ندارم می خوام آخرین وصیتم رو به تو کنم !
ب ب بگو ، گوش می دم .
می دونم تو هم چندساله منتظر موافقت پدرتی . می خوام بهم قول بدی اگه که نشد با علی ازدواج کنی ، جمشید منو
خوشبخت کنی !
جمشید و مهشید هر دو در آن واحد تو چشمای همدگیه نگاه کردن ، مثل همیشه حسهای مشترک . پرده اشک نمی
گذاشت همدیگر رو به خوبی ببینن .
بچه ها ، مامان داره صدام می کنه ! دیگه وقت رفتنه ! جمشید دوستت دارم .
و اینها آخرین کلماتی بود که توسط مریم گفته شد .
شوک ، پرستار شوک بدین . بیشتر ، بیشتر .
با دستاشون به قلب مریم فشار وارد می کردن .
دکتر فایده نداره ! تموم کرد ...
جمشید دیگه نمی تونست حرف بزنه . یعنی حرف می زد ! آدامای اطراف حرفاشو نمی شنیدن ! فقط مریم صدای
اونو می شنید .
نه ... نه ! بی انصافها ! قلب اونو فشار ندید ! اون زنده است ! ببینین دستاش چقدر گرمه! ...
دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای دنیا رو داشت . آخه چطور می تونست بعد
از مریم زنده مونه ؟ آخه این چه قولی بود که به اون داده بود . نه ! منم باید برم ، باید برم پیش مریم ، ولی اون
دوست نداره من برم پیشش ! خودش گفت ، تو باید زنده بمونی ! ازم قول گرفت : نه ! منم می زنم زیر قولم ! می رم
پیشش ! ولی اگه مریم منو نخواد چی ؟ ...
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر
پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم
خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه
می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت
عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حاال که من به مریم نرسیدم ، باید
کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این
آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت
دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از باالی سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا

حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون
هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تالشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا
غلط کردم ! بلند شو ! اصال هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش
مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سالم منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی
کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حاال دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری
و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ،
اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا
رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس
خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی
زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو
تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!
عشقی ماندگار ) صفحه 55- 42 ( جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار
اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی
جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای
خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب
... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی
خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار
رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از
صبح شده بود ! یعنی چه بالیی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه
میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟

مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم
خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتماال وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره
دعواشون شده ! پس حاجی کجا بوده ؟ مهشید چطوری فهمیده بود مریم خودش رو کشته ؟ ...
و هزاران سوال دیگه ، سواالتی بود که ذهن جمشید رو طی بیرون اومدن از بیمارستان و قدم زدن تو کوچه ها ، به
خودش مشغول کرده بود ، او به دنبال جواب قانع کننده ای می گشت . علت کار مریم براش خیلی مهم بود . نفهمید
چند ساعت گذشت . صدای دعای امام زاده صالح اونو به خودش آورد. خونه اونا کجا و تجریش کجا ؟ بدون اختیار
رفت به طرف حوض آب . با ولع هرچه تمام تر آب ریخت به خودش و صورتش ، خیلی سرد بود ، به این امید که
همه اون اتفاقات تلخ توی خواب افتاده باشه . با کنار کشیده شدن توسط متولی نشست روی زمین .
بلند شوپسرم ، برو از آقا بخواه شفاعت کنه ، تا خدا بهت صبر بده ، اینجوری ...
بی اختیار رفت به طرف صحن . با دو دست ضریح رو چسبید و با فریاد خدا رو صدا کرد . چند نفری که داشتن
زیارت می کردن با احساس دلسوزی ، بریا رسیدن اون به حاجتش دعا کردن . اما بی خبر بودن از اینکه اون دیگه
هیچ وقت به مریم نمی رسه . بعد از کلی گریه کردن ، همونجا نشست و به نقطه ای خیره شد . در همین حین
خوابش برد . خواب دید موقع عروسیشون رسیده . تو لباس دامادی رفت به استقبال مریم . فرشته ای که از اون دنیا
برای اون فرستاده بودن .
چقدر قشنگ شدی ! زیباترین عروسی که توی تمام عمرم دیدم . مریم ...
مریم فقط می خندید لباس سفید عروسی به تن داشت . همه شاد بودن .
مریم دیدی اونا همه خواب بودن و ما به هم رسیدیم .
مریم فقط تایید میکرد و می خندید . یکدفعه جواد با سرووضعی آشفته اومد تو و لباس سیاه به تن مریم کرد ! نه .
جمشید بیشتر از این طاقت نداشت . نعره ای کشید و از خواب بیدار شد .
خدایا حکمت این خواب چی بود ؟ مریم ، عروسیمون ، لباس عروسی ، رخت عزا ... جواد ... جواد .
به سرعت دوید بیرون . تنها هدفش پیدا کردن تلفن بود . رفت اون طرف خیابون . گوشی رو برداشت و شماره ...
خدایا حدسم دروغ باشه . الو ... الو خاله ، مهشید بیداره ؟
سالم خاله جون ... تا این ساعت شب کجا بودی ؟ مامان خیلی نگران بود ! ...
می گم مهشید بیداره ؟
آره ! تو اتاقش ، داره گریه می کنه !
صداش کن بگو کار واجب دارم ... زود باش خاله ...
صبر کن بابا ! مهشید ، مادر گوشی رو بردار ...
بگین مهشید مرده!
بابا گوشی رو بردار ! جمشیده .
چی ؟ جمشید ؟ الو سالم جمشید حالت چطوره ؟ خوبی ؟ بالیی که سر خودت نیاوردی ؟
مهشید خوب گوش کن ببین چی می گم ! فقط به سوالم جواب بده . مریم خودشو نکشت یعنی خودکشی نکرد ،
درسته ؟

تو کجایی ؟ اصال می دونی ساعت چنده ؟ ساعت از دوازده شب هم گذشته ! ...
جمشید با عجز و ناله ، التماس کرد .
مهشید تو رو خدا راست بگو . تو همه چی رو می دونی . مریم کشته شد مگه نه ؟
نه ... نه نه مریم ...
ببین مهشید ! بهم دروغ نگو ! واسم خیلی مهمه ، مریم رو کشتن مگه نه ؟ ...
از اونطرف تلفن فقط صدای گریه مهشید می اومد . چی می تونست بگه .
الو مهشید گریه نکن ، فقط جوابم رو بده . جواد مریم رو کشت ، مگه نه ؟ فقط بگو آره یا نه ؟
بازهم صدای گریه در گوشی پیچید .
من ... من هیچی نمی تونم بگم ! هیچی .
و گوشی رو قطع کرد . پس حدس جمشید درست بود ! اون کبودیها ، سکوت مریم ، سکوت مهشید ، چهره بهت زده
جواد ... دوباره سکه انداخت .
الو ، الو کالنتری ، می خواستم یه مورد قتل رو گزارش کنم ...
شاید برای ما آدمایی که بدون عشق زندگی می کنیم ، شنیدن این حرفا خالی از لطف باشه ، اما عاشقها حال همدیگر
رو خوب می فهمن ، جمشید این جمالت رو بریده بریده و با لرزش تمام بدنش به همراه گریه گفت :
مزاحم نشید آقا ، نصف شبی وقت گیر آوردی . خوابت نمیاد به ما چه ! واسه چی مزاحم مردم می شی ؟
نه آقا ، راست می گم ، کمکم کنید ، مریم منو کشتن !
این مسئله به ما مربوط نمی شه !
پس مسئول جان و امنیت این مردم کیه ؟ با خیال راحت توالک خودتون می خزید و غافلید از اینکه اون بیرون مردم
رو یکی یکی دارن می کشن به خاطر هیچ و پوچ !
گفتم که به ما مربوط نمیشه ! با پلیس تماس بگیرین .
جمشید مستاصل شده بود ، آیا کارش درست بود ؟ حدسش درست بود یابه جواد تهمت می زد . دوباره سکه
انداخت .
الو پلیس ؟ می خواستم بگم مورد خودکشی امروز بیمارستان ... قتل بوده نه خودکشی !
آقا حالتون خوبه ؟ هیچ می دونید ساعت چنده ؟
می دونم ساعت یک نصفه شبه . ولی راست میگم ! مریم منو بی گناه کشتن ! شما می تونید خودتون رو معرفی کنید
و بگین کی هستین و چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من جمشید ...
راستی اون چکاره مرمی بود ؟ در اینکه همه وجود مریم مال اون بود ، اما هیچ نسبتی با اون نداشت ...
الو پرسیدم چه نسبتی با مقتول دارین ؟
من یکی از دوستان نه نامزد مقتول هستم !
می دونید عواقب دروغگویی چیه که ؟ امیدوارم از روی احساسات این حرف را نزده باشید .
نه من حدس می زنم ، برادرش این کار رو کرده !

خوبه ، شما زا ما زرنگترین فوری تشخیص می دین قتل بوده و حتی قاتل رو شناسایی کردین ! باشه ما با بیمارستان
تماس می گیریم و مسئله رو پی گیری می کنیم . البته امیدوارم حدس شما درست نباشه ! ...
جمشید با نا امیدی هرچه تمامتر تلفن رو قطع کرد . صدای مریم دائم توی گوشش می پیچید ، چرا ، چرا این کار رو
کردی ؟ ...
اما جمشید چه کاری می تونست انجام بده ؟ عذاب وجدان حتما در آینده راحتش نمی گذاشت . جمشید تازه داشت
می فهمید پاهاش کرخت شده بودن . بی دلیل نبود . از ساعت هشت و نیم شب که مریم رو با تمام آرزوهاش ، توی
سرد خونه تنها گذاشته بود تا حاال راه افتاده بود ، اما این چیزها براش اهمیت نداشت . مهم مریم بود که تنها امید
زنده بودنش بود که رفت . در حالیکه مثل مرده متحرکی شده بود به راه افتاد . اما به کجا ؟ دیگه هیچ جای این دنیا
جای اون نبود . غم سنگینی روی دلش نشسته بود . یکبار دیگه جلوی در بیمارستان رسید . اون موقع هیچ چیز رو
نمی دید ، اما حاال این دیوارها چقدر زشت بودن ، اصال ساختمون بیمارستان مثل دیوی شیطان صفت بود . دیوی که
به تموم زندگی جمشید آتش کشید اما هرچی بود ، محل استراحت موقت مریم بود . جسم مریم آروم توی دل اون
دیو خوابیده بود رفت دم در اتاق نگهبان .
اجازه هست برم تو ؟
واسه مریضت دارو آوردی ؟
نه اومدم ببینمش !
دلت خوشه جوون ! برو بخواب . صبح بیا ببینش !
دیدن اون دیگه وقت نداره ! حاال دیگه هر وقت بخوام می تونم ببینمش ! حاال دیگه به خاطر من کتک نمی خوره ! آقا
بذار برم تو !
تو حالت خوبه پسرم ؟
آره ! نه ، نمی دونم ، اما مریم حالش خوبه ، اون خوابیده ، مثل پروانه ها که آروم روی گلها می خوابند پروانه منم
خوابیده ! آقا بهشون بگین سر و صدا نکنن ... پروانه من ... مریم من از خواب بیدار می شه ! ...
نگهبان نگاهی به سر تا پای جمشید انداخت و با خودش گفت :
به سر و وضعش نمیاد از دیوونه خونه فرار کرده باشه ! شاید اختالل حواس داره .
جمشید آروم رفت کنار در بیمارستان و نشست . مثل بچه ها گریه می کرد اما می خواست بهش اجازه بده ، اما
ترسید نکنه دیوونه باشه . واسه همین هم از اون دور می پائیدش ، ساعت سه صبح بود . رفت جمشید و صدا کرد .
اون با چشمای باز خوابیده بود .
هی جوون ! بلند شو . االن افسر پلیس میاد ببینه توی خیابون پرسه می زنی ، به جرم ولگردی می بردت ! بلند شو ...
جمشید بلند شد . یه نگاه به سر و وضع خودش کرد . باید می رفت یه کم به خودش می رسید . مریم کثیف بودن رو
دوست نداشت . اونو ، امروز می بردن تو خونه همیشگی خودش . اونم باید باشه . اصال جمشید باید مریم رو ببره
خونه ابدیش .
آقا بهشون بگین مریم رو نبرن . من زود میام . به مریم هم بگو من حتما میام . خودم می برمش . مگه نه ؟ ...
نگهبان با تعجب به جمشید نگاه می کرد . یعنی اون ... واسه همین با بی میلی زیادی گفت :
باشه تو برو خونتون . من بهش می گم .

جمشید با ناتوانی هرچه تمام تر به راه افتاد . کلید انداخت به در خونه . خانوم حسابی همچنان پشت پنجره منتظرش
نشسته بود . با دیدن جمشید آقای حسابی رو صدا کرد .
حسابی بیا ... جمشید اومده بیا ...
جمشید هیچ معلومه از دیشب تا حاال کجایی ؟ دلمون هزار جا رفت . گفتیم نکنه بالیی سرخودت آوردی ؟ ...
خانوم برو یه پتو بیار ! بدنش مثل یه تیکه یخ سرد شده .
خانوم حسابی با فنجونی قهوه اومد به طرفش ، اما اون بی خیال نسبت به همه چیز رفت به طرف حمام . نگرانی آقا و
خانوم حسابی چند برابر شد .
نکنه بالیی سرخودش آورده باشه ؟ ...
دیدی ؟ حالت نگاهش مثل روانی ها بود . مگه نه ؟ ...
نکنه تنها پسرم ، بخاطر اون دختره دیوونه بشه ؟
عشقی ماندگار ) از صفحه 52 الی 53 ( ساعتش رو نگاه کرد .هشت صبح بود . فکر می کرد از هشت صبح دیروز
چه اتفاقاتی افتاده بود . انگار هشتاد سال گذشته بود . شایدم به همون اندازه پیر شده بود . دیروز همین موقع داشت
می رفت مریم رو ببینه ، از آرزوهاشون بگن ... اما حاال داشت می رفت مریم رو برای همیشه به دست خدا بسپره .
لباسهای دلخواه مریم رو پوشید ، همونهایی که قرار بود توی عروسی بپوشه ، نه حاال ، اونم توی عزای از دست دادن
مریم . به راه افتاد . مادرش تازه از خواب پر از کابوس دو سه ساعته بیدار شده بود . با صدای بلند گفت : جمشید
امروز از خونه نرو بیرون ! با دکتر حرف زدم ، میاد بهت یه سر بزنه ، ببینه حالت خوب شده یا نه ؟
اما جوابی نیومد . بلند شد و در اتاق جمشید رو باز کرد . صدای سوزناکی از گرامافون به گوش می رسید : عاشقم من
، عاشقی بی قرارم ، کس ندارد خبر از دل زارم ...
بوی خوبی هم می اومد . درو کامل باز کرد و وارد شد ، کمد لباسها بدجوری بهم ریخته شده بود . دقت کرد دید
لباسهایی رو که تازه خریده بود نیست . انگار جمشید رفته بود به مهمونی ، یا عروسی . رفت پشت پنجره ، در حیاط
بسته شد .
می خواست بره دنبالش و اونو برگردونه . اما می دونست بی فایده است . برای همین نشست روی تخت جمشید و
شروع کرد به گریه کردن اما خیلی آروم . هوای بیرون با اینکه اول صبح بود و سرد اما برای جمشید سنگین بود .
طوری که احساس می کرد نمی تونه نفس بکشه . حواسش به هیچ چیز نبود . او حتی آقا یداهلل سوپری محله رو هم
ندید . کسی که هر روز باهاش کلی گپ می زد و حالش رو می پرسید ، همینطور نگاه بهت زده آقا یداهلل رو که انگار
جن دیده و زبونش از حیرت بند اومده بود . درد عجیبی تمام بدنش رو احاطه کرده بود . دلش بدجوری بی تابی می
کرد . دیروز ... حاال مریم رفته .
مریم می دونی دنیا بدون دلبستگی ارزش موندن نداره ؟ پس چرا رفتی ؟ می دونستی تو تموم دلبستگی من به این
دنیا بودی ؟ بدون تو دیگه همصدایی هم ندارم . هیچ جا بدون تو لطفی نداره . مریم با رفتنت ، تمام گلهای امید منو
پر پر کردی . مریم درد جدایی ، درد بی درمونیه . چطور راضی شدی این درد رو برای همیشه تحمل کنم ؟ ای خدا ،
آخه این چه دردی بود نصیبم کردی . یا رب چطوری تحمل کنم . یا رب خودت بهم طاقت بده ... مریم چطوری
راضی شدی اینطوری عذابم بدی ؟ تو که عاشق من بودی ، چرا مرگ رو انتخاب کردی ، چطور راضی شدی چشمان

من همیشه از اشک پر باشه . چطور راضی شدی این دل دیوونه بشه . کاش یک کم بد بودی تا اینجوری واست
دلتنگ نشم ... مریم ... مریم .
یکبار دیگه خودش رو جلوی در بیمارستا ندید . بی اعتنا به نگاه متعجب نگهبان ، وارد بیمارستان شد . می دونست
کجا باید بره . اما نمی تونست وارد سردخونه بشه . رفت از پرستار پرسید :
می تونم فرشته ام رو ببینم ؟
پرستار با تعجب گفت :
منظورتون کیه ؟ ... آها ! شما همون آقایی هستین که ... مریم رو بردن پزشکی قانونی . آقا شما چقدر ...
بدون اعتنا به شنیدن بقیه حرف پرستار به راه افتاد .
پزشکی قانونی ؟ پس حرف منو باور کردن ؟ بایدم باور می کردن ، جواد رو باید اعدام کنن . اما نه جواد اونقدراهم
بد نبود و از مریم متنفر نبود که اونو بکشه . اما حاال اینکار رو کرده ، پس باید به سزای اعمالش برسه ...
تو پیچ راهرو چشمش به پلیس افتاد . همزمان نگهبان هم سر رسید .
جناب سروان همون جوونی که صحبتش رو کردم این آقاست . آقا مریضتون رو دیدید ؟
من مریضی ندارم ، یه فرشته سفر کرده داشتم ! نه ندیدمش ، بردنش پزشی قانونی . آقا چه جوری باید برم اونجا ؟
مریم من تنهاست ! مریم داره منو صدا می کنه !
پلیس به طرف جمشید اومد و کارتش رو نشون داد و گفت :
من سروان احمدی هستم . می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ... شما باید چند تا سوال رو جواب بدید .
جمشید با همون نگاه حمار ، نگاهی به سروان انداخت . سروان ادامه داد شما با مقتول نسبتی دارین ؟
من ، نامزدش ... نه ! عاشقشم . عاشق تنها . آقا به نظر شما کارش اشتباه نبود ؟ مریم منو تنها گذاشت ! نه ! مجبورش
کردن ! آره مجبورش کردن ! نه آقا کشتنش ، مریم منو کشتن ...
زانوهای جمشید خم شد و افتاد . در حالیکه دو دستش روی زمین بود و گریه شدیدی می کرد به سروان التماس می
کرد .
آقا تو رو خدا ، مریم رو به من برگردونید ، مریم رو بهم بدین ...
ببخشید شما باید همون آقایی باشید که دیشب با ما تماس گرفته ، درسته ؟
جمشید به خاطر گریه شدید نتوانست جواب سروان رو بده . برای همین فقط با تکون دادن سر تایید کرد . در همین
حال نگهبان نگاهی به سروان انداخت و جمشید رو بلند کرد . سروان گفت :
نگهبان شما این آقا رو ببرید پیش روانپزشک بیمارستان و به ایشون بگین که نتیجه رو برای ما گزارش کنن . آقا
شما هم بعد از اون باید بیایین اداره به چند تا سوال جواب بدین ...
چشم جناب سروان
نگهبان در حالیکه بازوی جمشید رو گرفت ، گفت :
تو که نمی تونی بری پزشکی قانونی ! رات نمی دن ! بیا بریم ، ببرمت پیش دکتر ببینم چت شده ؟ ببینم دوستش
داشتی ؟ بابا بی خیال ، تو دیگه کی هستی ؟ یه شبه ره صدساله رفتی . ببین چه بالیی سر خودت آوردی . بابا زنها
ارزش دلبستن ندارن . یا می میرن و یا ولمون می کنن می رن . تازشم اینقده زن خوشگل توی خیابونا پیدا میشه که

جمشید که تاحاال فقط به جلو نگاه می کرد و همراه با سکوت فقط گریه می کرد با نگاهی پر از خشم به نگهبان نگاه
کرد .
بابا ببخشید ، معذرت می خوام ، ما هم یه زمانی عاشق بودیم ولی نشد . کاشکی منم مثل شما بودم .
جمشید که تا این لحظه ساکت بود گفت : کاش همه دخترا و زنها مثل مریم بودن . فرشته بودن .
هر دو رسیدن به در اتاق دکتر . نگهبان نگاهی به تابلوی باالی در کرد : دکتر مهدی جعفری ، روانپزشک ... در زد و
اجازه ورود خواست .
لطفا بفرمایید تو .
هر دو وارد شدن .
بفرمایید بنشینید .
جناب سروان گفتن ...
الزم به توضیح نیست ، قبال هماهنگی شده ! شما می تونید تشریف ببرید . خودم وضعیت ایشون رو گزارش می کنم .
جمشید لبخند تلخی زد و با خودش فکر کرد .
اینها کجای دنیا هستند ، عشق رو جنون می دونند و عاشق رو مجنون و دیوونه ...
راست می گفت . چقدر مسئله رو بزرگ کردن . اون که مشکلی نداشت . فقط تنهاترین و چه بسا بزرگترین مشکل
او نبودن مریم بود و شاید به خاطر همین مشکل دیوونه هم می شد . به هر حال وضع ظاهری جمشید ، این امکان رو
ایجاب می کرد که هرکسی در موردش اینطوری فکر کنه . دکتر با چهره ای خندان به او رو کرد و گفت :
بفرمایید بنشینید . می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
اسمم !
جمشید یادش اومد که روز اول آشنایی با مریم هم همین سوال ازش پرسیده شد . مریم با شرمی که جمشید تو نگاه
هیچ دختری ندیده بود گفت :
با این که بهم گفته شده اسمتون چیه ، اما می خوام خودم بپرسم .
چی چیرو .
می تونم اسمتون رو بپرسم ؟
دکتر با صدای محکمتری پرسید :
ببخشید پرسیدم اسمتون چیه ؟
جمشید حسابی
به چه کاری مشغول هستین ؟
دانشجو هستم . سال آخر رشته پزشکی . اگر بشه اسمش رو کار گذاشت . کارم عاشقیه . مثل اینکه دکتر خوبی
نتونستم باشم . مریضای من دو تا قلب بود . یکی مال مریم ، یکی هم مال خودم . مریضی هر دو تاییمون عشق بود .
آخه عشق با قلبامون کاری کرده بود که تپش بیشتری از قلبای دیگه داشته باشن . قلب مریم دیگه طاقت نیاورد
اونهمه عشق رو تحمل کنه . منم که دکتر الیقی نبودم که یه کم از حجم اونو کم کنم . واسه همینم قلب عزیزش

دیروز از کار افتاد . ولی درد قلب منو بیشتر کرد . حاال عالوه بر عشق ، شکستگی هم به اون اضافه شد . دکتر
بدجوری شکست ! بد جوری ! بازم سوالی دارین .
دکتر با چهره ای متاثر گفت :
واقعا از صمیم قلب بهتون تسلیت می گم .
جمشید با چشمانی پر از اشک به دکتر نگاهی کرد و گفت :
می دونید دکتر اگر زنده بود امروز روز عروسیمون بود . همه باید بهمون تبریک می گفتن . اما حاال ... ! تسلیت ! بهم
تسلیت می گن ! عیبی نداره اینم یه جور تبریکه . مگه نه ؟ ...
دکتر با حالتی غمگین تر از قبل پرسید :
دوستش داشتی ؟ یعنی منظورم اینه که عاشقش بودی ؟
من ؟ من کی باشم که عاشق مریم باشم ؟ مریم فرشته خدا بود ! اصال بهشت عاشق مریم بود . واسه همینم بیشتر از
این طاقت نداشت مریم رو ، روی زمین بذاره . برش داشت و بردش پیش خودش . اون باالها ! جمشید در حین
گفتن این حرفها نگاهی به آسمان کرد و با دیدن اون دو تیکه ابر که خودش و مریم روی آنها سوار بودن ، رو به
دکرت کرد و با دست به ابر اشاره کرد و گفت :
دکتر می بینین ؟ مریم رو می بینید ؟ اوناها اون باال باالهاست . اون دور دورا ! پیش خدا !
اجازه می دی معاینه ات کنم ؟
بعد از معاینه رو به جمشید کرد و گفت :
مورد خاصی نداری ، فقط دوتا نوار از قلب و مغزت بگیر و بیار دوباره ببینمت ! البته اینجا نه ، توی مطبم ...
دکتر در حین گفتن این کلمات ، تند تند روی نسخه دستور می نوشت و ادامه داد :
برات دو نوع قرص می نویسم هر دو آرامبخش اند .
پایین نسخه رو امضا کرد . مهری زد و داد به دست جمشید . جمشید با حالتی ملتمسانه گفت :
می تونم برم ؟ مریم منتظره !
خیلی دوست دارم برام حرف بزنی ، اما نمی خوام بیشتر از این وقتت رو بگیرم . اما جمشید عزیزم ! توی این سن کم
با این موها میخوای چکار کنی ؟
جمشید با کشیدن دستی به موهاش گفت :
دکتر ، مریم اصال از رنگ سیاه خوشش نمی اومد . اون عاشق رنگ سفید بود ! همیشه می گفت : اونقدر پیشم می
مونه تا رنگ موهام سفید بشه . اونوقت می میره ، هر دوتاییمون سفید می پوشیم . هم تو عروسیمون و هم تو
عزامون . اصال میدونست زودتر از من می میره ! دکتر ظلم بزرگی تو حقم کرد . خیلی زود عزادارم کرد . دیشبم
وقتی جواد واسش لباس سیاه آورد پرید توی بغل من و گریه کرد !
ولی مریم که ...
دکتر حرفش رو ادامه نداد و کاغذی که حاوی آدرس و شماره تلفن مطبش بود گذاشت کف دست جمشید و پیشونی
اش رو بوسید و گفت :

از صمیم قلب برات متاسفم و از خدا می خوام که بهت صبر بده . جمشید جان منو دوست خودت بدون و بازم پیشم
بیا ، باشه ! می دونم درد بزرگیه ، اما به خاطر مریم زندگی کن و ادامه بده !مطمئنم مریم دوست نداره تو خودت رو
اینطوری از پا در بیاری . اون همیشه سالمتی تو رو می خواد ...
بغض عجیبی گلوی دکتر رو گرفت و بیشتر از این نتونست ادامه بده . دست جمشید رو فشار داد هم به منظور
دوستی هم خداحافظی . در رو باز کرد . سروان پشت در ایستاده بود و با دیدن دکتر پرسید :
دکتر ایشون چه مشکلی دارن ؟
اون مشکلی نداره ! سالم سالم ... این من و شماهاییم که مشکل داریم .
پس توی پرونده بنویسیم سالمه ؟ اما اگه پزشک دادگاه خالف این موضوع رو ثابت کرد براتون مشکل پیش میاد !
موردی نداره ! مشکلی که ما داریم خیلی بزرگتر از این حرفهاست . این ماها هستیم که تو زندگی خیلی راحت از
کنار عشق گذشتیم ...
دکتر دستش رو گذاشت روی شونه جمشید و گفت :
جمشید جان توی بهشت زهرا می بینمت !
و به جمشید لبخندی زد . جمشید هم با لبخند تلخی جوابش رو داد و به همراه سروان از پله ها رفت پایین . او آروم
و آهسته کنار سروان راه می رفت . به نظر من این فقط جسم جمشید بود که راه پله رو طی میکرد و کم کم به مریم
نزدیک می شد ، ولی روحش همون موقعی که مریم آخرین کلمات رو می گفت به همراه روح اون به پرواز در اومد .
جمشید احساس کرد قلبش از همیشه تپش بیشتری داره و دلش هم شدید بی تابی می کرد . جمشید باورش نمی شد
که تا چند ساعت دیگه جسم نازنین مریم توی خاک می ره ، و برای همیشه اونو تنها می ذاره ، زانوهای جمشید
داشت می لرزید . هرکس می دیدش بدون استثنا و از سر تعجب نمی تونست به یه جای دیگه نگاه کنه ! صورت
جمشید و هیکل اون فقط مال افراد بیست و چهار و بیست و پنج ساله ها بود اما ... جمشید پایین پله ها دیگه طاقتش
رو نداشت . خم شد و افتاد روی زمین و با صدایی که همه رو متوجه خودش کرد فریادی کشید و دوباره شروع کرد
به گریه کردن .
مریم ...
خدایا ، نمی تونستی تقدیر این دو نفر رو جور دیگه ای رقم بزنی ؟ اونا االن باید کنار هم و خوشبخت می بودن . اما
حاال با این وضعیت چه سرنوشتی می تونست در انتظار جمشید باشه . سروان خم شد و گفت :
آقای حسابی بلند شین . اگه نجنبین به مراسم نمی رسید . اما قبلش باید بیایید اداره و به چند سوال جواب بدین .
سروان بازوی جمشید رو گرفت تا بلندش کنه ، اما جمشید توان بلند شدن نداشت . تمام وجودش می لرزید . دست
سروان رو گرفت و با صدایی لرزان گفت : جناب سروان بهشون می گین مریم رو نبرن . یا الاقل منم ببرن ! من
بدون مریم می میرم ...
دوباره فریادی کشید و مریم رو صدا کرد و با صدای بلندی شروع کرد به گریه کردن . در همین حین دختری با
عجله اومد به طرف سروان .
ببخشید ، جناب سروان مزاحم شما و این آقا شدم ! شما سروان احمدی هستین ؟
بله خودم هستم ، امری داشتین ؟

به من گفتن ، جمشید منظورم آقای حسابی همراه شما هستن می تونم حالشون رو بپرسم ! االن کجاست ؟ یعنی کجا
رفته ؟
سروان با نگاه متعجبی پرسید :
ببخشید شما این آقا رو نشناختین ؟
مهشید به پایین نگاهی کرد و در حالیکه چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد جمشید رو دید که داشت به اون
نگاه می کرد و اشک می ریخت . فریاد کوتاهی کشید و نشست .
جمشید خودتی ؟
و همزمان شروع کردن به گریه ، هیچکدوم قادر به صحبت کردن نبودن . یعنی از ظاهر مهشید کامال مشخص بود که
سرتاسر شب نخوابیده و گریه کرده و حال جمشید که صد برابر بدتر از اون بود و چهره اش گویای تمام وقایع تلخی
که در این یکی ، دو روزه مخصوصا شب قبل و اینکه چه حالی داشته، بعد از چند دقیقه سروان پرسید :
منو باید ببخشید ، می تونم بپرسم شما با این آقا و مرحومه چه نسبتی دارید ؟
مهشید با اینکه گریه اجازه نمی داد حرفی بزنه ، بریده بریده و کوتاه گفت :
جمشید پسرخاله ام و مریم ، دوست و خواهرم بود !
و دیگه نتونست ادامه بده . سروان رو کرد به جمشید و گفت :
آقای حسابی لطفا عجله کنید و همراه من به پاسگاه بیایین . خانوم لطفا شما هم همراه ما بیایین . به چند تا صوال باید
جواب بدین ...
هر دو بلند شدن و به همراه سروان رفتند و سوار ماشین پاسگاه شدند . جمشید حال خوبی نداشت . دائم مریم رو
صدا میکرد و هذیون می گفت . مهشید هم آروم ، آروم گریه میکرد و به جمشید نگاه میکرد . به پاسگاه که رسیدن
هر دو به همراه سروان احمدی به اتاقش رفتن . سروان به ماموری که همراهشون بود دستور داد که چایی بیاره .
مهشید با صدایی گرفته و نگاهی ملتمسانه رو به سروان کرد و گفت :
جناب سروان ، میدونم ما رو برای چی آوردین اینجا ! اما تو رو خدا زودتر تمومش کنید تا به مراسم برسیم !
تا ما اجازه ندیم ، کاری انجام نمی شه یعنی مرحومه رو تحویل نمی دن ! خب از شما شروع می کنم ، اسم شریفتون
چیه ؟
مهشید آه بلندی کشید و با هق هق کردن گفت :
من مهشید تهران ، دوست یا بهتر برگم خواهر مریم بودم . ما از دوران بچگی با هم بزرگ شدیم تا اینکه دیپلم
گرفتیم . مریم بخاطر مرگ مادرش و همینطور تنها نموندن پدرش دانشگاه شرکت نکرد . اون یکی از بهترین
دخترای مدرسه و به عبارتی محلمون بود . پدر و مادر من و جمشید ، از بچگی ما رو نامزد هم اعالم کرده بودن ولی
وقتی بزرگتر شدیم ، این خواسته علیرغم میل باطنی ما بود . من و جمشید مثل خواهر و برادر به هم نگاه می کردیم
و به همون اندازه هم با هم صمیمی بودیم . یعنی جمشید عاشق مریم و من هم عاشق علی دوست جمشید شدم . هر
کدوم برای خودمون ، رویای زندگی با کسانی رو که دوست داشتیم ، در سر داشتیم . االن چند ساله که هر دو به
خاطر این موضوع با خانواده هامون می جنگیم یعنی هیچکدوم تسلیم خواسته طرف مقابل نمی شه ، سرو ته حرفای
اونا ، این است اسم شما از بچگی مال همدیگه ست و توی فامیل خوبیتی نداره جمشید که دیگه بیشتر از این طاقت
دوری مریم رو نداشت تصمیم گرفت ، بدون پدر و مادرش این کار رو انجام بده و من هم قول دادم کمکش کنم . اما

نشد . هر چقدر سعی کردیم ، اصرار کردیم ، نشد که نشد . تا اینکه خبردار شدیم مریم به اجبار برادر و اصرار
پدرش نامزد کرده . حال جمشید با شنیدن این خبر ، خیلی بد شد . دوشب قبل رفت پیش حاجی هرچقدر التماسش
کرد که این نامزدی رو بهم بزنه ، حاجی قبول نکرد یا بهتر بگم ، جواد نمی گذاشت . دیروز بعدازظهر دلم خیلی
هوای مریم رو کرده بود . رفتم خونشون که ببینمش دیدم دم در شلوغه . رفتم جلوتر ، خیلی ترسیده بودم . دیدم
حاجی مریم رو که بیهوش شده بود بغل کرده و با ماشین دارن می برنش . من هم باهاشون رفتم بیمارستان . اونجا
بود که فهمیدم مریم خودکشی کرده .
جمشید که تا این لحظه آروم و بی صدا گریه می کرد ، فریادی کشید و از اتاق رفت بیرون و مهشید اجازه خواست
تا آبی به صورتش بزنه ، بعد از برگشتنش سروان پرسید :
شما نفهمیدین که مریم چطور و به چه وسیله ای خودکشی کرده ؟
من و مریم از تمام اسرار زندگی همدیگه خبر داشتیم ولی اون هیچ وقت در مورد این کار آخریش چیزی به من
نگفت . یعنی به نظر من هم از اون بعیده . چون مریم خیلی به کارای این دنیا و عذاب اون دنیا اعتقاد داشت !
یعنی شما هم مثل جمشید معتقدی که مریم به قتل رسیده ؟
مهشید در این موقع به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه ادامه داد .
واال مریم اونقدر خوب بود که همه ، بیشتر عاشقش بودن و دوستش داشتن تا اینکه از اون متنفر باشن یا اینکه
بخوان سرش بالیی بیارن چه برسه که کسی اونو به قتل برسونه . البته مریم برادری داره به اسم جواد که خیلی
بداخالقه و به مریم همیشه سختگیری می کرد حتی در مورد اومدن به خونه ما باهاش دعوا میکرد . یه جورایی ادعای
غیرتش می اومد ولی خودش ... این اواخر وقتی فهمیده بود پسری که مریم رو می خواد پسرخاله منه ، دیگه نمی
گذاشت مریم بیاد خونه ما و مریم پنهونی این کار رو می کرد . اما این کار نمی تونه کار جواد باشه . پدر و مادر من با
اینکه قرار بود مریم به جای من ، زن جمشید بشه و متعاقبا ازش ، بدشون بیاد ، اما باور کنید ، اونا مریم رو مثل من
دوست داشتن . من چیزی در اینمورد نمی تونم بگم و کسی رو متهم کنم .
سروان با تشکری به مهشید یه لیوان آب تعارف کرد و به فکر فرو رفت :
قاتل می تونه خیلی ها باشن ، پدر ومادر جمشید یا پدر و مادر مهشید یا کسانی از طرف اونا ، جواد ، خود جمشید ...
تو همین فکر بود که در زده شد .
بفرمایید تو !
ماموری پس از ادای احترام نامه ای روی میز گذاشت و گفت :
جناب سروان نامه پزشک قانونی ، مربوط به قتل خانم مریم پاک رو .
می تونید برید .
سروان مطلب کاغذ رو خوند . سری از روی تاسف تکون داد و گفت :
مهشید خانوم شما چند لحظه ای بیرون باشید و به جمشید بگین بیاد تو .
مهشید پس از تشکر ، خسته و گریان رفت بیرون و بعد از چند لحظه جمشید در زد و وارد شد .
او انگار لحظه به لحظه پیرتر می شد . روی صندلی ، روبروی سروان نشست و با حالتی غمگین گفت :
جناب سروان مریم منو چه جوری کشتن ؟!

سروان نگاهی به جمشید انداخت . قیافه اون در حالیکه دیگه اشکی تو چشماش نداشت مثل آدمی شده بود که هر
لحظه منتظره قاتل رو به سزای اعمالش برسونه . این حالت خیلی با چهره جمشید بیگانه بود .
جمشید ، مریم معتاد بوده ؟ یعنی به چیزی اعتیاد داشته ؟
بله ، معتاد عشق .
و گذشته از اون مواد مخدر مصرف میکرد ؟
جمشید ، با نگاهی که سراسر تمسخر بود به سروان گفت :
مریم پاک ترین دختر روی زمین بود !
اما اینجا نوشته شده مریم با خوردن مقدار زیادی تریاک خودکشی کرده !
جمشید با کوبیدن مشتی بر روی میز گفت :
دروغه ! خانواده مریم هیچ کدوم اهل دود نبودن !
و در این لحظه سرجاش نشست و به فکر فرو رفت .
یادش اومد که مریم حتی با بوی سیگار سرفه می کرد . اما این اواخر چند باری دست جواد سیگار دیده بود و
همینطور نشستن سرکوچه با چند تا از بچه های محل که پسرای خوبی نبودن و چه بسا اهل دود و اعتیاد .
با صدای سروان از فکر بیرون اومد . سروان گفت :
لطفا هرچی می دونید به ماه بگید ! هرچیزی یا هر اتفاقی می تونه ما رو راهنمایی کنه . البته اینو هم باید یادآور بشم
که شما جواد رو قاتل معرفی کردین . آیا جواد معتاده ؟
واال ، اینو که معتاد باشه رو من نمی دونم اما این اواخر ... اما جناب سروان حواستون به کبودیهای بدن و گردن مریم
هم باشه !
دوباره اشک از چشمان جمشید بیرون زد و روی گونه هاش لغزید و با همون حالت گفت :
نامردا بدجوری کتکش زده بودن و دست آخر هم ...
بغض گلویش رو فشار داد و دیگه نتونست بیشتر از این ادامه بد ه . سروان بلند شد و به عالمت خداحافظی دستش
رو جلو آورد و گفت :
بیشتر از این وقتت رو نمی گیرم . توی بهشت زهرا می بینمت !
جلوی در بیمارستان جمعیت نسبتا زیادی جمع شده بود . جمشید هم به همراه مهشید از ماشین پیاده شدند .
جمشید ، اینا همه فامیالی مریم اند . چندتایی از اونا رو می شناسم . بریم جلو و به هیچ کس توجه نکن !
هر دو به راه افتادن . چندتایی از افراد محل هم بودند . جمشید رو شناختن ، اما خیلی به سختی و انگار که فراموش
کرده بودن که به خاطر چی اومدن ، بهت زده جمشید رو نگاه می کردن . در همین حین از پشت جواد که خیلی گریه
می کرد هم رد شدن .
بذار ببینمش ، می کشمش ! مریم به خاطر اون آشغال خودکشی کرد ، می ...
اما جمشید فقط جسمش اینجا بود ، همچنان می رفت . مریم داشت صداش می زد . توی راهرو حاجی رو دید که
خیلی بی تابی می کرد و شدیدا گریه می کرد . رفت و به دیوار تکیه داد . مهشید رفت جلو .
سالم آقا جون .

تو ، تو ... دیدی مهشیدم ، مریم من ، مریم تو رفت ! هر دو تاییمون رو تنها گذاشت ! منو تنها گذاشت . مریم کمرمو
شکوندی ... خدایا ... خدایا دیگه طاقت ندارم ، راحتم کن ...
و هردو شروع کردن به گریه
آقاجون ، اومدم بگم ، اگه اجازه بدین جمشید هم توی این مراسم شرکت کنه و ...
بهش بگو بیاد . مریم خیلی سفارش کرده ، بگو بیاد تا ازش معذرتخواهی کنم . بهش بگم غلط کردم ... مگه کجاست
؟
اوناهاش روبروتون ایستاده !
حاجی نگاهی انداخت . جل الخالق . پیرمردی با هیکل و صورتی جوون ، موهاش ) به جمشید چی گذشته ( از تعجب
نمی تونست چیزی بگه :
بیا ، بیا پسرم بیا ببین مریمت رفت !
جمشید رفت جلو و خوسات که دست حاجی رو ببوسه که حاجی اجازه نداد و صورتش رو بوسید :
کاشکی زبونم الل می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا نگفت تو رو دوست داره ، کاشکی قلم پام می
شکست و اون مرتیکه رو به خونم راه نمی دادم ... کاشکی اون شب باهات لحبازی نمی کردم ...
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به
طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ،
مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبوالنس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی
حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید
قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها
شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی
رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می
کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو
محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور
همیم ، سالم منو به مادرت برسون باشه دخترم ...

مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قوالی بچگی یادت رفت ، با
هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف
می زدی ! ...
مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ،
حاال که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت
رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش
اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند
قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست
انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه
برسه به جمشید که حاال ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟
مریم - این صدای ...
نگام کن . این باال ... باالی سرت !
جمشید نگاهی به باالی سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی
اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم
خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین
آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ،
گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، الاقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حاال بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد . ریش سفیدی از فامیل پا در میانی کرد و با گفتن صلواتی ، اونا رو به سکوت دعوت کرد .
جواد در حال دور شدن زیر لب زمزمه کرد :

نثه یه سگ می کشمت ...
جمشید در دنیایی دیگه بود ، برای همین ساکت به همه چیز نگاه می کرد . بعد از خواندن قرآن و فاتحه و روضه ای ،
از حاضرین در مجلس پذیرایی شد . بعد از دو ساعت همگی سوار ماشینها شدند و آماده حرکت . تنها کسانی که
حاضر به رفتن نبودند ، باز همین سه نفر بودند . افراد فامیل ، حاجی رو به زور بلند کردند . بعد از اصرار های زیاد
رو کرد به مهشید و گفت : مهشید جان ، دخترم جای مریم رو تو باید پر کنی ، بلند شو بریم ...
ولی ... آقاجون ... من نمیام ، اون خونه و خاطرات مریم ... اخه چطور تو اون خونه پا بذارم من نمیام . شاید هم نتونم
خودمو کنترل کنم و با جواد دعوام بشه . من همینجا می مونم ...
یعنی تو هم میخوایی منو دست تنها بذاری ؟ ...
بعد رو کرد به جمشید و گفت :
پسرم بلند شو ، شما دو تا عزیز کرده های مریمین ! اگه تنها برم خونه ، ناراحت میشه ...
نه حاجی ، جای من همینجاست کنار مریم ! اگه بیام مریم تنها می مونه ... من توی اون خونه جایی ندارم ...
حاجی با این حرف فهمید که نباید به جمشید اصرار کنه ! اما مهشید رو با اصرار برد و همگی رفتن . قبل از رفتن ،
جمشید دست مهشید رو گرفت و پرسید : مهشید ، تو ندیدی کی به من گل داد ؟!
کدوم گل ؟ من گلی ندیدم !
هیچی ولش کن ، برو به سالمت !
نمی ری خونه ، اینجوری خودت رو از پا در میاری ! خاله اینا هم که ازت هیچ خبری ندارن ، منم نگرانتم ، تنهایی ...
اینجا ...
جمشید خم شد و دستی روی خاک کشید و گفت :
نه من و مریم ...
حاجی خم شد و پالتواش رو انداخت روی جمشید و هر دو از جمشید خداحافظی کردن ... همگی اونو با دنیایی درد
تنها گذاشتن . جمشید همچنان سربرخاک داشت و اشک می ریخت . در همین حال سنگینی دستی رو ، روی شونه
هاش احساس کرد . باز هم فکر کرد مریم ...
مریم اومدی :
سالم جمشید جان ، ببخش مزاحمت شدم . واسه عرض تسلیت اومدم ، غم آخرت باشه ...
سالم دکتر ، می بینین مریم چه راحت خوابیده ، انگار نه انگار که من چی می کشم ، دکتر ، بی وفا بود مگه نه ؟
جمشید جان اینقدر خود رو اذیت نکن ، بخدا مریم هم دوست نداره تو اینقدر عذاب بکشی ، خواست خدا این بوده ،
ما بنده هاش هم فقط باید اونو شکر کنیم . باید صبر داشته باشید ، بلند شو خدا کمکت می کنه ...
نه ، می دونم اون تقصیری نداره ، مریم منو می بخشی ؟!
جمشید زیاد مزاحمت نمی شم ، اگه حرفم رو گوش می دی . بلند شو بریم خونه ، تو تا ابد که نمی تونی اینجا بمونی !
...
چرا ، من تا ابد اینجا می مونم تا ...
به هر حال هر وقت حالت بهتر شد ، منتظرتم ، خداحافظ و به امید دیدار .

دکتر دسته گلی رو گذاشت روی خاک و رفت .
مریم دیدی همه رفتن ولی من تا ابد پیشت می مونم ...
در همین حال سروان جلوی جمشید نشست و گفت : آقای حسابی ، بهتون تسلیت می گم . ما سعی خودمون رو می
کنیم که اگه قاتلی باشه پیداش کنیم . حتما یه سر به ما بزنید . خداحافظ و به امید دیدار ...
بعد از رفتن سروان . جمشید که مطمئن شد دیگه کسی نیست . دست کرد توی جیبش و شاخه گل رو در آورد و
همه دسته گلها رو نگاه کرد . یه دسته گل بزرگ مریم هم به نام جمشید و مهشید بود . جمشید رو به خاک مریم
گفت :
ببخش یادم رفت ، واست گل نیاوردم . بازم مهشید جلو افتاد . ببین حتی اونم می دونه تو عاشق گل مریم بودی .
سپس سرش رو گذاشت روی خاک و دوباره اشک ریخت و تا صبح با خاک مریم چه چیزهایی گفت ، تنها خدا می
داند و بس . ساعت هشت شب بود . خانم حسابی بدجوری بی تابی می کرد . رو کرد به آقای حسابی و گفت :
یعنی چه بالیی سر جمشید اومده ؟ خدایا چرا حرفش رو گوش ندادیم تا دچار این مصیبت نشیم ؟ حسابی ، بلندشو
بریم دنبالش بلکه پیداش کنیم ...
حتما خونه حاج حسین ! ... مهشید هم چه بی خیاله و یه زنگی هم نزد ... ! بلند شو بریم اونجا ، هم تسلیت می گیم .
هم جمشید رو میاریم ... !
زنگ در زده شد
شاید خودشه ...
خدا کنه .
خانوم حسابی رفت و در رو باز کرد و علی رغم میلش خواهرش رو دید .
سالم اکرم جون ، نصف عمر شدم ، چرا تلفن رو جواب نمی دین ؟...
نمی دونم ، شاید قطع شده باشه . از بچه ها خبر نداری ؟ جمشید حالش چطوره ؟ ...
واال مهشید ، عصری یه زنگ زد و گفت : هر چی خونه خاله اینا زنگ می زنم جواب نمی دن ! ...
خب االن کجان ؟
واال بعد از تلفن ، منم با تهرانی رفتم خونه مریم خدا بیامرز . خدا حاجی رو صبر بد ه، چه دسته گلی رو از دست داد .
مهشید رو اگر ببینی نمی شناسیش ، جمشید رو هم .
جمشید چی ؟
جمشید رو ندیدم . وقتی از مهشید پرسیدم گفت : اون مونده سرخاک و با ما نیومده ...
خدایا ، چه خاکی به سرم بریزم ؟ توی این سرما اونجا می میره ! آدم از سرما هم نمیره ، از وحشت می میره ...
منم به خاطر همین به مهشید اصرار کردم که بریم بیاریمش ولی گفت :
اون االن وضعیت روحی خوبی نداره ، ما هم هرچی اصرار کردیم نتونستیم . ولی قول داده که برگرده خونه ... ولی
فکر نمی کنم امشب برگرده ...
خدایا این چه بالیی بود ؟
خانوم حسابی شروع کرد به گریه کردن و آقای حسابی هم سعی کرد آرومش کنه .
خب اکرم جون منم برم خونه .

مسلما شما خوانندگان عزیز هم می دانید که چه شب بدی برای هر کدام از اطرافیان مریم سپری شد . من از توصیف
آن شب عاجزم یا شاید به خودم اجازه نمی دم شما رو بیشتر از این ناراحت کنم و قلم هم منو یاری نمی ده . مرگ
یعنی جدایی یع نفر از انسانهای زنده . همه می دنیم که تحمل این مصیبت چقدر سخته و جانکاه . مخصوصا اگه اون
شخص عزیز هم باشه .
امشب اشکی میریزد مراسم ختم و شب هفت همگی انجام شد . قادر به
توصیف این چند وقت شخصیتهای قصه نیستم . پدری که تنها دخترش ، دوستی که تنها خواهرش ، برادری که تنها
حامی اش و عاشقی که تنها عشقش را از دست داده بودند ! روبروشدن جمشید بعد از آن شب با پدر و مادر و افراد
فامیل . راهی شدن مادر بعد از دیدن موهای سفید جمشید به بیمارستان ! هر روز صبح جمشید بعد از حمام کردن
همون لباسها رو می پوشید و جاش سرخاک مریم تا دم دمای غروب ! پرسه زدن تو خیابونا و بعد دیدن خوابهایی پر
از کابوسهای وحشتناک و یا دیدن مریم تا صبح و دوباره تکرار همون ماجراها .
علی در مسافرت به سر می برد . بعد از بازگشت ، از ماجرا خبردار شد . لباس سیاهی به تن کرد و دسته گل بزرگی
تهیه کرد و رفت سرخاک مریم . با همون صحنه ای که انتظار داشت مواجه شد . جمشید و مهشید به همراه پدر مریم
بر سر خاک بودن و مشغول اشک ریختن ! دسته گل رو گذاشت روی خاک . همه با این کار علی ، از توی عالمی که
بودن ، اومدن بیرون . جمشید و علی همدیگرو بغل کردن و انگار که غم دلشون تازه شده باشه ، شروع کردن به
گریه کردن . بعد از چند دقیقه علی حاجی رو بوسید و روبروی مهشید نشست . دو ساعتی گذشت . علی به خاطر
ضعفی که داشت بیشتر از این نتونست اونجا باشه از همگی اجازه مرخص شدن خواست . دوباره حاجی و جمشید رو
بوسید و بهشون تسلیت گفت و از مهشید خواست که اونو همراهی کنه . مهشید هم اجازه گرفت و اون دوتا رو با
دنیایی حرف و درد و خاطره تنها گذاشت .
خب کجا بریم ؟
بریم جایی که بشه ازت حرف کشید !
چه حرفی ؟
خود تو نزن به کوچه علی چپ ! واسه پنجاه و هفت روز و نه ساعت و چهل دقیقه مسافرت ، حتما باید توضیحی
داشته باشی ف مگه نه ؟
اگه پنجاه و هفت ماه هم ، حرف بزنم ، بازم تمون نمی شه ! اینکه بگم چقدر دوستت دارم و دلم واست تنگ شده بود
. اما خالصه مفیدش اینه که مهشید خانم در بست مخلصم و خیلی دوستت دارم .
قشنگترین و تکراری ترین حرفی که شنیدم . البته ! منم همینطور راستی من اگه نخوام تو خالصه بگی ، کی رو باید
ببینم ؟
نوکرت ... و بعدش زیاد عجله نکن . وقت واسه حرف زدن زیاده . الزم نیست زیاد بدونی ، زمونه ای که خودش این
بالها رو سرمون میاره ، خیلی قشنگ و آروم واست تعریف می کنه ، همه چی رو .
در این لحظه قطره اشکی از چشمش افتاد . اون باز هم مثل این اواخر از توضیح دادن طفره رفت و فقط گفت برای
دیدن پدر و مادرش رفته آمریکا . بعد از چند ساعتی گردش توی شهر ، مهشید رو رسوند خونه و رفت . صبح روز

عد وقعی که جمشید داشت لباس می پوشید ، زنگ در زده شد ولی اون اعتنایی نکرد . بعد از چند لحظه ، صدای
پدرش رو شنید .
جمشید بابا . بیا جناب سروان احمدی اومدن . مثل اینکه کارت داره ... ؟
سالم آقای حسابی ، چقدر الغر شدین ؟ هرچند اون حالی که شما داشتین ، کمتر از این هم ازتون انتظار نمی رفت !
سروان به خاطر اینکه تجدید خاطره نشه حرفش رو قطع کرد .
صبح بخیر ، ممنونم از احوالپرسی تون ، به کجاها رسیدین ؟ مقصر مرگ مریم من کیه ؟ آه ...
واال توی این چند روزه همه ی آشناهای خانم پاک رو تحت نظر بودن و همینطور خانواده شما و بخصوص جواد .
نتیجه ؟
جواد ، یکسالی میشه که معتاد شده و ما فکر می کنیم ، مریم از همون مواد مصرفی جواد استفاده کرده ... اما اینطور
شنیدیم که اون خدا بیامرز ، نامزد هم داشته ! درسته ؟
بله ، مثال نامزدش کرده بود ، ولی فقط تو مراسم شب هفت ، نیم ساعتی رو اومد سرخاک و بعد با جواد رفتند .
بله ، با تحقیقاتی که کردیم روشن شد که ایشون چند مرود بازداشتی داشتن و چند وقتی رو هم زندونی بودن .
سروان حرف می زد و جمشید هچنان در فکر به سر می برد . صحبت سروان با آوردن چای پدر جمشید قطع شد و
در خواستش رو دوباره از جمشید پرسید . جمشید گفت :
متوجه نشدم چی گفتین ؟ باید منو ببخشین !
گفتم ، چون پدر مریم ، منو نمی شناسه ، به همراه من بیایید پیش ایشون . چند تا سوال دارم که باید ازشون بپرسم
...
چند لحظه منتظر باشید بر می گردم .
سروان از این چند لحظه استفاده کرد و از پدر جمشید چندتایی سوال کرد و به همراه جمشید به راه افتادن . جمشید
به در خونه که رسید ، دیگه نتونست ادامه بده و سروان رو راهنمایی کرد و گفت :
من این بیرون می مونم !
در که زده شد حاجی در و باز کرد و سروان رو شناخت . سروان که تعجب کرده بود ، حاجی گفت :
آقا جمشید شما رو معرفی کرده بودن ... بفرمایید تو ...
اما ، آقای حسابی بیرون متنظرن ...
حاجی اومد بیرون و رفت به طرف جمشید . کسی که مریم ، می تونست با اون خوشبخت بشه و االن هم زنده باشه ،
آهی پر از حسرت کشید و گفت :
جمشید پسرم بیا تو ... درسته که مریم نیست ، اما پدر دلشکسته ای هست که تو رو پسر خودش می دونه ...
اما برای جمشید خیلی سخت بود که قدم توی خونه ای بذاره که همه جاش بوی مریم رو می داد . اما حاال خودش
وجود نداشت . یادش اومد چند شب پیش با چه حالی اینجا فریاد می زد یا چند باری که برای خواستگاری اومده بود
. اما حاجی همش ردش می کرد و اجازه پیدا نمی کرد وارد بشه . حاال حاجی خودش از اون می خواست . وارد حیاط
شد و اولین نگاهش به شاخه های خشک گلی افتاد که یادگار و بزرگ کرده مریم بود . تعریفش رو از خودش
شنیده بود و اینکه اون گل رو همزمان با آشنا شدن با جمشید کاشته بود و اینکه هر سال بهار و تابستون چقدر گل
می ده ... خم شد و اونو بوسید و تو ذهنش این شعر اومد

بقیش بعدا
پاسخ
آگهی
#2
آهسته رفت ، مثل شبنم از روی گل ، اما برنگشت مثل شبنم در صبح بعد ، آرام افتاد . مثل یک ستاره ، در غروب
زمستان . و سریع گم شد مثل ستاره ای درون روشناییها . ماهر و چابک . آن قدر که نمی شد باور کرد !
و اشکهای چشماش بیشتر از این بهش فرصت نداد .
حاجی به سروان گفت :
این یادگار مریم . شما بفرمایید تو ، منم االن میام خدمتتون .
وهمزمان قطره های اشکش رو پاک کرد . سروان با خودش فکر کرد عجب عشقی ، حتی چند تا تیکه چوب خشک
هم ...
خب پدر ، اوال از اتفاقی که افتاده واقعا متاسفم و بهتون تسلیت می گم دوما اینکه ... نمی دونم آقای حسابی چیزی در
اینمورد که امکان داره مریم به قتل رسیده باشه ، بهتون گفته یا نه . ما هم حدس با حدس ایشون و آزمایشاتی که
انجام شد ، تقریبا هفتاد درصد یقین پیدا کردیم که این حرف حقیقت داره و ایشون خودکشی نکردن ! می دونم
براتون سخته ، اما برای روشن شدن حقیقت شما باید هر چیزی رو که می دونید ف به ما هم بگید !
حاجی همچنان اشک می ریخت .
چی باید بگم .
ازتون می خوام که جریان اونروز رو برام تعریف کنید ، اما خیلی دقیق و واضح !
حاجی رفت توی فکر که زنگ زده شد .
جواده ، رفته بود نون بخره . منو ببخشید ، االن در و باز می کنم و بر می گردم خدمتتون .
اما قبل از اینکه از پله ها بیاد پایین ، جمشید اجازه گرفت و درو باز کرد .
جواد بدون سالم وارد شد و گفت :
مثل اینکه از این به بعد مثل بختک ، هر جا که برم ، قراره تو هم اونجا باشی ! حاجی این مزاحم اینجا چیکار می کنه
...
و رفت توی آشپزخونه و حاجی به دنبالش .
خفه شو ، پسره احمق . بزرگی و کوچکی که حالیت نمی شه ، الاقل اینقدر چرت و پرت نگو ...
راست می گم ، کثافت آشغال کاری کرد که مریم خودش رو کشت ، بازم دست بردار نیست ...
گفتم خفه شو ، صدبار بهت گفتم مریم خودشو نکشت ، من نمی دونم اونروز توی این خونه چه اتفاقی افتاد ، ولی
مریم اگر هم کشته نمی شد ، از دست تو و اعتیادت دق مرگ می شد . در ضمن یه بار دیگه به جمشید بی احترامی
کنی هرچی دیدی ...
آره دیگه ، نو که اومد به بازار ، کنه می شه دل آزار . ولی من نیستم ،بش بگو من اونروزم به مریم قول دادم که این
پسر رو خودم با دستای خودم خفش کنم . می ری حالیش می کنی یا برم حالیش کنم که اگه یه بار دیگه اینجا
پیداش بشه و ...
بس کن دیگه ، پسره بی چشم و رو . صبحونتو خوردی بیا بشین جناب سروان اومدن اینجا . چند تا سوال ازت داره .
رنگ از رخ جواد پرید . بریده بریده گفت :
سروان دیگه کیه ؟

اومده در مورد اونروز یعنی روز مرگ میرم ازمون چندتا سوال کنه !
من واسه چی بیام ؟ االن هم قرار دارم و باید برم !
و با عجله زد بیرون توی حیاط و موقع رفتن یقه جمشید رو چسبید و گفت :
خودم می کشمت ، قاتل !
و درو محکم بست . حاجی جریان زندگیش رو اینطور تعریف کرد :
من و تاج الملوک با عشق ازدواج کردیم و حاصل زندگیمون هم مریم و بعد جواده . هر دوتایی عاشق هم بودیم
عاشق بچه ها و زندگیمون ، اما حاج خانوم خدابیامرز جواد رو خیلی لوس بار آورد . واسه همینم از بچگی تا حاال
حرف سرش نمیره .تاج الملوک شیش سال پیش فوت کرد و مریم بخطر من و جواد دانشگاه شرکت نکرد و موند
خونه .
و در این لحظه قاب عکسی رو که تو دستش بود گذاشت رو سینه اش و اشک ریخت . بعد از چند لحظه دوباره ادامه
داد :
مریم خواستگارای زیادی داشت ولی هیچ وقت جواد نداد . من نمی تونستم بجای او تصمیم بگیرم . یادش بخیر تاج
الملوک همیشه می گفت مریم اونقدر عاقله که هر تصمیمی بگیره مطمئنا درسته و بهم وصیت کرد که بذارم خودش
شوهر آینده اش رو انتخاب کنه . با اینکه به همه نه می گفت ولی بخاطر نجابتی که داشت هیچ وقت نگفت که کی رو
دوست داره و همیش ما رو بهونه می کرد . جناب سروان من ناراحتی قلبی دارم و هر لحظه امکان داشت ... یه شب
تاج الملوک اومد به خوابم خیلی ناراحت مریم بود . خدابیامرز وقتی زنده هم بود می گفت : مریم هم اخالق خودمو
به ارث برده ، مادرش اینو فهمیده بود که مریم عاشقه ولی من نه .
دکترها گفتن احتیاج به عمل دارم و معلوم نیست قلبم خوب شدنی باشه یا نه . واسه همینم می خواستم به زندگی
مریم سر و سامون بدم ، چون جواد برادری نبود که از اون نگهداری کنه . خداکورم کنه ، چشمم رو به روی همه چیز
بستم . تا اینکه اون مرتیکه اومد خواستگاری ، بازم جوابش نه بود . ولی وقتی جواد رفت تو اتاقش و اومد بیرون
گفت مریم راضیه منم دختر دسته گلم رو دادم به اون بی حیای مفت خور که تو این چند وقته فقط یه بار اومد تو
مجلس مریم . بی غیرت ! مثال نامزدش بود ، توی اون چند روزی که نامزدش بود ، مریم فقط گریه می کرد . من
هیچ وقت نفهمیدم واسه چی . وقتی ازش می پرسیدم می گفت : بخاطر ترک شماهاست . تا اینکه اون شب ، جمشید
با اون سر و وضع اومد دم خونمون . راستیاتش خیلی بهم برخورد که اون بیاد و آبروی چند ساله منو بریزه . چند
باری اومد خواستگاری ولی بدون پدر و مادرش ، منم یا راهش ندادم ، یا دم در مغازه ردش کردم . خالصه تا صبح
نخوابیدم ، جواد هم تا صبح در گوشم خوند که برم عاقد بیارم تا مریم و شوهرش رو عقد کنه تا هم جمشید دست از
سرمون برداره و هم مریم بره سر خونه و زندگیش و گرنه اون پسره واسمون دردسر درست می کنه . احمد مرد
بدی به نظر نمی رسید . فقط چهره اش یه کم خشن بود . وقتی اومد خواستگاری گفت : چند سال پیش ازدواج کرده
و بعد از چند ماه همسرش فوت کرده . حاال هم خاطرخواه مریم شده و قول داد خوشبختش کنه . جناب سروان به
خدا ، مال و منال واسم مهم نبود ، آدم مومن و مطمئن می خواستم که احمد خودش رو اینجوری نشون داد . جواد هم
خیلی اصرار کرد و تعریف کرد . خالصه صبح که شد جواد رفت سر وقت مریم که : بلند شو با احمد آقا بریم محضر
، ولی مریم می گفت : زوده ، واسه همین هم جواد شروع کرد به زدن مریم .من بخاطر خوردن دارو قادر به حرکت

نبودم ، اما به هر جون کندنی که بود رفتم و جواد رو از اتاق آوردم بیرون و یکی دوتا سیلی هم زدمش . جواد رفت
بیرون و بعد از یکی دو ساعت ، مریم اومد اجازه گرفت که بره سرقبر مادر خدابیامرزش . خدا جواد رو نبخشه .
صورت مریم کبود شده بود . صورتش رو بوسیدم و اجازه دادم که زود بره و برگرده .
حاجی تمام تنش از شدت غصه می لرزید و به خاطر اینکه زیاد گریه کرده بود به هق هق افتاده بود . بعد از چند
دقیقه :
اونروز می خواستم استراحت کنم و نرم سر ساختمون . ساعت از ده گذشته بود که سرکارگرم اومد و گفت که یکی
از کارگرها زخمی شده و شما هم باید بیایید که ببریمش مریض خونه . تا ساعت سه ، چهار گرفتار بستری کردن
اون شدم . وقتی مطمئن شدم خطری متوجه اون نیست برگشتم خونه . هرچی در زدم کسی در و باز نکرد رفتم زنگ
زدم به مهشید گفت : مریم پیش اونم نیست . دلم بدجوری به شور افتاد . برگشتم ، دوباره در زدم که دیگه طاقت
نیاوردم و یکی از بچه های کوچه رو از روی در فرستادم تو ، تا درو باز کنه وقتی رفتم توی خونه ، هرچی صدا زدم
کسی جواب نداد . سرووضع خونه به هم ریخته بود . جز محاالت بود که مریم خونه باشه و وضع خونه اینقدر آشفته
باشه . به این فکر افتادم که نکنه صبح که رفته بیرون و حالش هم خوب نبود اتفاقی براش افتاده باشه . رفتم توی
اتاقش ، دیدم دمر روی تختش افتاده . وقتی جواب نداد ، رفتم و برش گردوندم که دیدم جگر گوشم نمی تونه نفس
بکشه و سیاه شده یه کم بهش نفس دادم . نمی دونستم باید چیکار کنم . رفتم یه کم آب بیارم که مریم دستمو
گرفت و خیلی به سختی و با خس خس شدید که داشت گفت : آقا جون دوستت دارم ! و همین . مریم من به همین
سادگی رفت . فکر کردم بیهوش شده ، رفتم تو کوچه داد زدم تا همسایه ها به کمکم بیان و بقیه اش هم رو که
خودتون می دونید . آخ ... مریم ... مریم .
حاجی دیگه بیشتر از این نتونست ادامه بده و گریه شدیدی رو سرداد و هیچی نگفت . سروان بعد از چند دقیقه از
حاجی خداحافظی کرد و اونو با دنیایی غم و تنهایی و درد تنها گذاشت . موقع خداحافظی حاجی با هق هق گفت :
فقط یه چیزی یادم رفت . این نامه موقع مرگ مریم توی دستش بود !
سروان نامه رو گرفت و خوند و اجازه گرفت که نامه رو با خودش ببره .
موقع خداحافظی حاجی صورت جمشید رو بوسید و گفت :
منو ببخش پسرم !
جمشید و سروان تا سرکوچه قدم زدن . جمشید گفت :
همه حرفای حاجی رو شنیدم ولی یه چیز رو نفهمیدم . حاجی چرا بعد از مرگ مریم رفتارش اینقدر با من خوب شده
، اصال سابقه نداشت . قبل از این ماجرا حتی منو تهدید هم کرد .
سروان نامه مریم ، که در واقع آخرین حرفهای اون بود رو به جمشید داد . نامه اینطور شروع می شد :
سالم به پدر خوبم . در اول حرفام برای آخرین بار ازت حاللیت می طلبم و اینکه فکر نکنی مریم خطایی مرتکب شد
، نه ! من خودم رو نکشتم و این حقیقت یه روزی فاش می شه . آقاجون میخوام پیشت اعتراف کنم که من عاشق
جمشید بودم و همدیگر و خیلی دوست داشتیم ولی تو هیچ وقت این مسئله رو نفهمیدی !
حاال هم به عنوان آخرین خواهش ، ازت میخوام که جمشید رو هم مثل من دوست داشته باشی . اون می خواست منو
خوشبخت کنه ولی نشد . منو به خاطر همه چیز ببخش .
**خیلی دوستت دارم ، مریم دخترت **

خدایا این آخرین حرفای مریم بوده قبل از اینکه از دنیا بره . جمشید نامه رو سراسر با اشک و آه خوند . پاهاش
لرزید و زانوهاش خم شد و با دو کف دست افتاد روی زمین . نامه رو گذاشت روی قلبش و اشک ریخت . سروان
گفت :
آقای حسابی بلند شین برسونمتون خونه ، حالتون اصال خوب نیست .
نه جناب سروان ، من میرم میعادگاه همیشگیم ، خونه من اونجاست ...
سروان با دنیایی اندوه و سوال اونو ترک کرد و رفت .
مهشید داشت آماده می شد که با علی بره بیرون که تلفن زنگ خورد . بعد از چند لحظه خانوم تهرانی مهشید رو
صدا زد و گفت :
مهشید ، مادر ؟ پدر مریم ، کارت داره ...
سالم آقای جون ، حالتون خوبه ؟ چرا صداتون می لرزه ؟
سالم مهشید جان ، یه سربیا کارت دارم ... !
چشم ، فقط اینکه مشکل خاصی که پیش نیومده ؟ یعنی اگه حالتون خوب نیست با دکتر بیام !
نه دخترم فقط زود بیا ، منتظرتم ! خداحافظ .
مهشید با عجله رفت . حاجی خودش در و باز کرد و رفت تو . دید که حاجی اصال حالش خوب نیست و تمام تنش
عرق کرده و داره نفس نفس می زنه . یه کم آب آورد و داد به حاجی و گفت :
برم به دکتر زنگ بزنم ، بیان شما رو ببینن ؟ حالتون اصال خوب نیست .
نه دخترم ، فقط گوش بده ، باهات حرف دارم !
نه آقا جون ، آخه شما اصال نمی تونید نفس بکشید . قرصاتون کجاست ؟
من حالم خوبه ، فقط یه چیزی هست که مریم گفته حتما بهت بدم . مهشید جان من فرصت زیادی ندرام ، منم دارم
می رم پیش مریم و مادرش . این نامه مریم موقع مرگشه ، گفته که یه صندوقچه داره که تو از اون خبر داری . فکر
می کنم یادگاریاش باشه . بدرد من که نمی خوره . اما تو می تونی ازشون مراقبت کنی . برو توی اتاقشه ، زیر تختش
. ورش دار و بیا ، زود باش !
مهشید با عجله رفت ، در اتاق مریم رو باز کرد . این اولین باری بود که بعد از مرگ مریم پا به این اتاق می ذاشت .
چقدر از این در و دیوار و قابها خاطره داشت . صندوقچه رو برداشت . بلند شد و اومد پایین . اما دید که حاجی
بیهوش شده و نبضش نمی زنه . با عجله رفت و به همسایه بغلی اطالع داد که زنگ بزنه به بیمارستان . موقع انتقال
صندوقچه رو برداشت و به همراه حاجی رفت بیمارستان . حاجی رو بستری کردن . مهشید برگشت خونه . براش
خیلی مهم بود که آخرین حرفهای دوست عزیزش رو بخونه . در حالیکه این حرفها رو باید می شنید ... باعجله رفت
توی اتاق خودش و در رو قفل کرد . یادگاریهای مشترکشون بود از بچگی تا همین اواخر . همه رو تک به تک بوسید
و گریه کرد ، و چند بار هم آروم ، مریم رو صدا کرد . مریم حتی عزیزترین چیزهایی رو که داشت داده بود به اون .
حتی نامه های جمشید وعکسی که چهارتایی با هم انداخته بودن . هرکدوم یه دونه از اون عکس داشتن ! چشمش
خورد به پاکتی که روش نوشته شده بود ** برای خواهر خوبم مهشید **
مهشید نامه رو باز کرد :

سالم به دوست خوب و خواهر عزیزم مهشید ، کسی که همه حرفهای تنهاییام مال اون بود . مهشید عزیزم ، منو
ببخش . اجل مهلت نداد قبل از مرگم ، یکبار دیگه تو رو ببینم و صورت ماهت رو ببوسم . از طرف من ، از جمشید
عزیزم هم خداحافظی کن . متاسفانه زمونه حسود و آدمای بدتر از اون نذاشتن من در کنار جمشید و تو خوشبخت
باشم ، می خوام به حقیقتی اعتراف کنم اما ازت قول می گیرم که فقط پیش خودت بمونه ، من خودکشی نکردم ...
خدایا مریم چی نوشته بود . این راز رو برای همیشه باید تو سینه اش حفظ میکرد و قاتل هم آزاد برای خودش
بچرخه ، مهشید بعد از تمام کردن نامه انگار که تو این دنیا نبود و روحی در بدن نداشت . خانوم تهرانی که نگران
حال مهشید شده بود رفت تو اتاقش .
مهشید مادر ، تلفن کارت داره ... جمشیده ...
اما مهشید مثل بیماری روانی فقط نگاه می کرد . مادرش با دیدن اون صندوقچه ، پرسید :
مادرجون ، اینا چیه ، واسه چی اینجوری شدی ؟
اینا یادگاریهای مریمه !
مهشید جون ، جمشید منتظرته ، حرف می زنی یا بگم حالش خوب نیست .
آره بهش بگین حالش خوب نیست . اصال من مردم !
و در اتاق رو بست . دم غروب جمشید اومد پیش مهشید که حالش رو بپرسه .
سالم خاله ، مهشید خوبه ؟ اومدم حالش رو بپرسم نمی دونم خاله ،صبح بابای مریم زنگ زد ریال کارش داشت . سه
چهار ساعتی گذشت که اومد خونه و یه راست رفت توی اتاقش . درو هم قفل کرده و فقط صدایش گریه اش میاد ...
!
جمشید در زد و اجازه خواست . اما مهشید در و باز نکرد . جمشید گفت :
مهشید ، در و باز کن . اومدم باهات حرف بزنم . واست پیغام دارم . درو باز کن ...
سالم بیا تو ...
علیک سالم ، به همین زودی خواهرت رو فراموش کردی . امروز نه تو اومدی ، نه حاجی ! صبح پیشش بودم . حالش
زیاد خوب نبود . قبل از اینکه بیام اینجا ، رفتم حالش رو بپرسم ، در و باز نکرد . وقتی خاله گفت تو هم حالت خوب
نیست نگران شدم ، علی هم صبح اومد پیشم . انگار قرار بوده صبح باهم برید بیرون . گفت نیومدی ؟ ببینم مثل
اینکه خیلی گریه کردی . اتفاقی افتاده ؟
حاجی صبح بهم زنگ زد ، رفتم پیشش ، حالش خوب بنود . بردیمش بیمارستان و بستری شد . این صندوقچه رو
بهم داد . بیا این نامه ها مال مریمه ، نوشته بدم به تو . بقیه چیزها رو هم داده براش نگه دارم ...
جمشید به صندوقچه نگاهی کرد و پاکت نامه ها رو برداشت . همشون بوی مریم رو می دادن . جمشید آهی کشید و
به مهشید نگاه رکد که چقد آروم اشک می ریخت . جمشید خداحافظی کرد و رفت بیمارستان . حالش از اونجا بهم
می خورد . اون بیمارستان ، مریم رو ازش گرفته بود ولی بخاطر حاجی باید می رفت .اول یه سر به نگهبان زد و
حالش رو پرسید . بعد هم رفت باال ، از پرستار سراغ تخت حاجی رو گفت . حالش زیاد خوب نبود . جمشید ازش
خواست که شب رو پیشش بمونه ، ولی حاجی قبول نکرد و گفت : جواد یه سر اومده و گفته شب بر می گرده پیشش

علیرغم میل جمشید ، حاجی اصرار کرد که بره خونه . جمشید بعد از تهیه کردن داروهای حاجی و اطمینان از خوب
بودن حالش رفت خونه . تنها جایی که می تونست خیلی راحت به مریم و خاطراتش فکر کنه ، اتاقش بود . جمشید
شب تا صبح رو با خوندن نامه های مریم سپری کرد . صبح هم طبق معمول آماده شد و رفت بهشت زهرا ، اما مهشید
زودتر از او اومده بود . از چشمای هردوتاییشون معلوم بود که شب نخوابیدن و گریه کردن . بعد از خواندن فاتحه
ای ، جمشید گفت :
مهشید تو می دونی مریم رو کی کشت ؟ قاتل مریم ، جواده مگه نه ؟ ...
چی میگی جمشید ، جواد نمی تونه قاتل باشه ! اونم قاتل خواهرش مریم ! ...
مهشید کمکم کن قاتل رو پیدا کنم ...
اون دوتا همچنان باهم صحبت می کردن که علی هم رسید . ساعتی گذشت و هر سه تایی رفتن عیادت حاجی .
پرستار گفت : بیمار انتقال دادن به بخش مراقبتهای ویژه ! در ضمن دیشب هم هیچکس پیشش نبوده ! همونطوریکه
حدس می زدن ، جواد شب از پدرش مراقبت نکرده بود . نزدیکهای ظهر بود که حاجی رو از بخش مراقبتهای ویژه
انتقال دادن به بخش . جمشید به اصرار خودش توی بیمارستان موند که از حاجی مراقبت کنه . مهشید هم همراه علی
رفت . در بین راه کلی صحبت کردن و وقایع این چند وقت رو مرور کردن . بعد از چند دقیقه ای سکوت علی گفت :
مهشید ، اگه منم یه روز بمیرم ، تو هم مثل جمشید ...
که مهشید جلوی دهن علی رو گرفت و گفت :
برای آخرین بار باشه که از این حرفها می زنی ، من و تو قراره یه عمر با هم زندگی کنیم ...
علی اونروز به مهشید قول داد که پیشش بمونه برای همیشه . ولی اختیار تقدیر هر انسانی به دست خودش نیست .
تقدیر آدم ، قبل از اینکه به دنیا بیاد نوشته شده . تقدیر اون دو نفر هم جدایی بود . موقع خداحافظی مهشید گفت :
من با بابا صحبت کردم ، تو هم کارات رو روبران کن . بعد از چهلم مریم نامزد می شیم و بعد از سالگرد هم ، جشن
عروسی می گیریم . علی هنوزم سرقولت هستی که منو خوشبخت کنی ؟! من و تو با هم خوشبخت می شیم مگه نه ؟
علی سعی کرد که توی جواب دادن طفره بره ، اما از طرفی این خواسته چندین ساله هردوشون بود ... شب تلفن
زنگ زد ، مهشید گوشی رو برداشت .
الو مهشید ، زود بیا بیمارستان !
چی شده جمشید ؟ اتفاقی افتاده ؟ حاجی حالش خوبه ؟ ...
آره ، جناب سروان ازت چندتا سوال داره ، زود خودتو برسون ...
مهشید دلشوره عجیبی داشت . حاجی رو هم به اندازه مریم دوست داشت .
سالم آقا جون ، حالتون خوبه ...
جمشید با اشاره انگشت مهشید رو وادار به سکوت کرد . بیرون از اتاق گفت :
حاجی اصال حال خوبی نداره . وقتی که به هوش اومد ، سراغ تو رو گرفت .
منم بهت زنگ زدم که بیای...
ببینم جواد اصال نیومده ؟
چرا دم غروب اومد یه سر زد ، اما وقتی دید من اینجام دوباره تهدیدم کرد و رفت . دکتر بهش گفت حال باباش
خوب نیست ولی اعتنایی نکرد و گذاشت رفت.

در همین لحظه پرستار اومد و گفت :
مریض شما دوتا رو صدا می کنه !
رفتن باالی سرش . حاجی دست هر دوتاییشون رو گرفت و گفت :
بچه منو ببخشید جمشید حاللم کن .
آخرین کلمات شهادتین بود که پدر مریم به زبون آورد و به همین راحتی رفت پیش زن و دخترش . مرگ حاچی
مثل مرگ مریم برای جمشید سخت بود و سنگین .
انگار که داغ دل هر دو نفرشون تازه شده باشه دوباره شروع کردن به گریه کردن با صدای بلند . جمشید به تخت
مشت می زد . آخه این تخت دو نفر از عزیزانش رو ازش گرفته بود . به در و دیوار اتاق فحش می داد و مشت می
کوبید . مهشید هم فقط گریه می کرد . سروان احمدی هم که دم غروب اومده بود . هر دو نفرشون رو برد توی
حیاط و گفت :
بچه ها ، دو روز دیگه ،یعنی بعد از مراسم ختم حاجی ، بیایید اداره تا حقیقت روشن بشه .
روز بعد جسم حاجی هم به خاک سپرده شد . هر سه نفر پیش هم ، مثل اولین سالهای زندگیشون . این بار همه
بودن حتی خانواده تهرانی و حسابی به غیر از جواد پسر حاجی و دامادش احمد . بعد از دوساعت جواد هم به همراه
دو نفر مامور اومد . همه سوال می کردن که چی شده و چه اتفاقی افتاده ؟ تنها کسی که با وجود گریه کردن آرامش
عجیبی داشت ، مهشید بود که حتی با دیدن جواد لبخندی هم زد .
جمشید از سروان پرسید چه اتفاقی افتاده اما سروان جواب نداد و گفت فردا همه چیز روشن میشه . صبح روز بعد
جمشید به همراه مهشید رفتند اداره پلیس پیش سروان احمدی . توی راهرو جواد و احمد هم به همراه دو مامور
وایستاده بودن . مهشید که به نزدیکی جواد رسید ، سیلی محکمی زد توی صورتش و آب دهنش را هم پرت کرد
توی صورت احمد و گفت :
کثافت ، لجن دیدی که دستت به مریم نرسید ...
در این لحظه سروان احمدی هر دو نفرشون رو صدا کرد که برن توی دفترش . وجودشون پر از اضطراب بود .
سروان گفت :
من ازتون خواستم بیایید اینجا که بفهمیم قاتل چه کسیه ؟ البته ما موضوع رو کشف کردیم و جریان از این قراره :
آقای حسابی اونروز وقتی جواد ، مریم رو کتک می زنه ، می ره پیش احمد نامزد مریم و جریان شب قبل رو براش
تعریف می کنه و اینکه باید بیاد و مریم رو عقد کنه تا از شر شما خالص بشن . احمد راه می افته که بیاد خونه حاجی .
سر راهش مریم رو می بینه و تصمیم می گیره که تعقیبش کنه . متاسفانه توی بهشت زهرا شما رو هم می بینه ولی
نمیاد جلو و به تعقیبش ادامه می ده تا مریم برسه به خونه . وقتی که مریم میرسه خونه می بینه که جواد هم خونه
است . جواد هرچی سوال می کنه کجا بوده ؟ مریم جواب نمی ده و می گه تو کوچکتر از منی و نباید توی کارای من
دخالت کنی . در همین حین احمد وارد خونه می شه و شروع می کنه به زدن مریم .
سروان احمدی با دیدن گریه های جمشید برای چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد :
باید منو ببخشید ، ولی باید حقیقت گفته بشه ... داشتم می گفتم : جواد وقتی علت کار احمد رو می پرسه ، احمد میگه
مریم رو با یه پسره دیده که باهم رفتن گردش . وقتی جواد مشخصات شما رو می ده احمد هم تایید میکنه و هر دو

شروع می کنن به زدن مریم . واقعا جای تاسفه که جوونای ما چشماشون رو باز نمی کنن تا حقایق رو ببینن . هر چی
رو که با چشم می بینن باور می کنن و قضاوت می کنن بدون اینکه اون مسئله رو پیش خودشون حالجی کنن . بعد از
ده دقیقه ، جواد که فکر می کنه حاجی رفته سر ساختمون ، با عصبانیت می ره بیرون که پدرش رو پیدا کنه و عاقد
بیارن و کار رو تموم کنن . مریم از دست احمد که قصد تجاوز به اونو داشت فرار می کنه روی پشت بوم و داد می
زنه و کمک می خواد . احمد دهن مریم رو می گیره و با اجبار ساکتش می کنه و متاسفانه به خاطر جنونی که داره
اقدام به خفه کردن مریم با طناب می کنه . وقتی می بینه که مریم به کندی نفس می کشه ، طناب رو رها می کنه ،
ولی مریم می افته روی زمین . احمد شدیدا می ترسه و تصمیم می گیره که فرار کنه ، اما از ترس اینکه گیر بیفته .
مقدار زیادی مواد توی آب حل می کنه و به خورد مریم می ده و فرار می کنه تا موضوع رو خودکشی جلوه بده . اما
موقع فرار یادش می ره مدارک و مقداری مواد رو که با خودش حمل می کرده ببره . آخه ، احمد قاچاقچی مواد
مخدر بوده . مریم بعد از فرار احمد تقریبا به هوش میاد و خودش رو می کشونه تا اتاقش و نامه ای رو برای پدرش
می نویسه و اتفاقات بعد از اون رو هم که در جریان هستید . تمام ماجرا همین بود .
مهشید در این لحظه نامه ای رو که از مریم دریافت کرده بود ، گذاشت روی میز سروان احمدی و گفت :
من تنها کسی هستم که از این ماجرا خبر داشتم ، اون هم توسط این نامه که خود مریم نوشته و حاجی هم به من داد
. شما چطور از ماجرا خبردار شدید ؟
چرا این نامه رو زودتر به ما ندادید ، هر چند ما حقیقت رو کشف می کردیم .
آخه به مریم قول داده بودم . ولی من به حاجی گفتم ، همه ماجرا رو گفتم .
ما با اطمینان به اینکه مورد قتل بوده ، باید به همه شک می کردیم و همه رو تحت نظر می گرفتیم . که در این بین با
حدس آقای حسابی بیشتر از همه به جواد شک کردیم و رفت و آمدهای مشکوکش . می دیدیم که حتی بین مجالس
، اونجا رو ترک می کرد و می رفت . توی همین رفت و آمدها متوجه شدیم که معتاده و مواد از آدمای احمد می گیره
و بعد که فهمیدیم ، احمد نامزد مریم بوده اما بعد از مرگ مریم غیبش زده و تا روز هفتم پیداش نشده به اون هم
شک کردیم . وقتی که بعد از نیم ساعت مجلس رو ترک کرد ، یعنی جواد بهش اطالع داده بود که این اطراف مامور
هست . پس با هم فرار کردن . البته با دستور من یه مامور اونا رو تعقیب می کرد . اونا با هم می رن توی یه خونه .
احمد ، اونجا کلی جواد رو می زنه و بهش می گه که دیگه اینجا پیداش نشه . اونروز هم که با جمشید رفتیم خونه
آقای پاک رو ، بعد از اینکه جواد با پدرش مشاجره کردن ، یکی از مامورای من تعقیبش می کنه . جواد دورباره می
ره سراغ احمد و مثل اینکه بهش می گه که جمشید اونجاست . احمد هم که از اونروز که مریم رو با جمشید می یبینه
، تصمیم گرفته بوده که از جمشید انتقام بگیره ، میاد خونه آقای پاک رو که در واقع بالیی سر شما بیاره ولی فقط
حاجی داخل خونه بوده . سراغ شما رو می گیره که با داد وبیداد حاجی روبرو میشه و بهش می گه جوادرو معتاد
کردی ، واسم فیلم بازی کردی و دخترم رو کشتی . حاال نوبت جمشیده ! خودم می رم پیش پلیس همه چی رو می
گم ... احمد از ترس ، ضربه محکمی به قلب اون خدا بیامرز می زنه و موقع فرار ، قرصهای اونو با خودش می بره .
ماموری که من برای مراقبت از اون خونه گذاشته بودم احمد رو تعقیب می کنه و بعد از یکساعت ، محل اختفای
احمد رو شناسایی میکنه . جواد جریان انتقال پدرش به بیمارستان رو از همسایه ها مطلع می شه ، سری به بیمارستان
میزنه ولی می ذاره میره ، ولی به خاطر وضعیتی که براش پیش اومده بود و پدرش که توی بیمارستان خوابیده بود ،

پیش احمد نمی ره . البته جای شکر داده که آخرین عضو این خانواده زنده بمونه ، چون احمد اونشب به جای مواد ،
مقداری سم برای کشیدن آماده کرده بود تا جواد رو از بین ببره که توسط نیروی پلیس دستگیر میشه التبه همراه
هم دستانش . جواد دورادور ، رفت و آمدهای شما رو می دیده . اما دم غروب دل به دریا می زنه و میاد که پدرش رو
ببینه ولی با جمشید مواجه میشه و چون علت این همه بال و مصیبت رو جمشید می دونه ، بازم تهدیدش می کنه .
اما حاجی قضیه رو براش تعریف می کنه . جواد هم برای تسکین دردش و اونهمه مصیبت که توی این چند روز بهش
وارد شده بود ، دوباره می ره که مواد تهیه کنه ، اما اینبار نه احمد که توسط بچه های ما دستگیر میشه . با اینکه فکر
نمی کردیم جواد با ما همکاری کنه ولی به همه سواالمون جواب داد . با کمک حرفاش و پدر خدابیامرزش و مدارک
موجود ، احمد که از اول انکار می کرد ، به همه کاراش اعتراف کرد . حاال این نامه مدرک معتبرتری شد برای ما .
جمشید بعد از چند لحظه سکوت ، در حالیکه به هق هق افتاده بود پرسید :
جناب سروان ، احمد نگفت ، چرا این کارها رو کرده ، آخه چرا مریم ، حاجی ... ؟
واال اولش عشق به مریم ولی بعد به دست آوردن اموال پدر مریم ...
خیلی خنده داره ، یکی دم از عشق بزنه ، اونوقت ... نه اینجور آدما جنون دارن .
مهشید پرسید :
حاال چه سرنوشتی و مجازاتی دارن ؟ یعنی سر جواد چه بالیی میاد ؟
تشخیص میزان مجازات به عهده دادگاهه ، ولی به احتمال زیاد جواد رو فقط به اتهام اعتیاد چند وقتی حبس می کنن
و احمد هم شاکی خصوصی نداره به حبس ابد محکوم می کنن ، ولی جواد گفته که از اون شکایت می کنه و شاید هم
اعدامش کنن ... خب خانوم تهرانی و آقای حسابی ، ما رو باید ببخشید که وقت و بی وقت مزاحم شما و خانواده های
محترمتون شدیم . به هر حال انجام وظیفه بود و امیدواریم درست انجام داده باشیم . آقای حسابی به ما سربزن ،
دیدن آدمایی مثل شما برای ما انسانهای بدون عشق غنیمته و امید می ده !
موقع بیرون اومدن از پاسگاه ، جمشید روبروی احمد ایستاد و گفت :
نمی دونم دلیل کارات چی بوده ، اما بهم ... بهم بگو چه جوری دلت اومد ! اون ... اون لحظه چه جوری گلو شو ...
که بغض نذاشت بیشتر از این ادامه بده بیرون از پاسگاه از همدیگه خداحافظی کردن . چون هرکدوم احتیاج به
خلوت و جای دنجی داشتن تا بتونن مسئله رو واسه خودشون حالجی کنن و بعد از این با واقعیتی که بوجود اومده
بود زندگی کنن . موقع جدا شدن مهشید گفت :
جمشید جان ، برات آرزوی صبر می کنم و خوشبختی در آینده ، می دونم مریم رفته اما یاد و خاطره هاش برای همه
ما زنده است . دوست دارم مثه گذشته ، منو خواهرت بدونی . فقط یه چیزی ، علی این چند وقته خیلی عوض شده ،
نمی دونم توجه کردی یا نه ؟ خیلی هم الغر و رنگ پریده شده ، به من هیچی نمی گه ، هم هواش رو داشته باش و
تنهاش نذار هم اینکه ، شاید به تو بگه که چه اتفاقی براش افتاده ...
اونا از هم جدا شدن . جمشید مثل همیشه رفت سرخاک عزیزش . پدر ، مادر ، دختر چقدر راحت کنار هم خوابیده
بودن ، فارغ از دنیا و مشکالتش .
سالم مریم ، دیدی که هیچ عاشقی جز من نمی تونه روی حرفش بمونه . کاشکی سه تایی زنده بودید و امروز تو رو از
اونا خواستگاری می کردم ...

می دونستم ، عزیز دلم ، من به عشق تو ایمان داشتم .
مریم خیالی جمشید بود . جمشید دو ، سه ساعتی رو با خودش خلوت کرده بود . علی یک ساعتی رو می شد که
منتظر بود گریه های جمشید تموم بشه . آخرش هم طاقت نیاورد و رفت پیشش .
بابا جمشید ، تو دیگه کی هستی ؟ می دونم خیلی واست عزیز بودن ، واسه ما هم همینطور . اما الزمه که یه کم هم به
زنده ها برسی ، به مادرت که تازه از بیمارستان مرخص شده ، به من که توی ایران جز تو کسی رو ندارم و به اصطالح
تنها رفیق و داداشم هم هستی ...
بگو ، گوش می دم !
نه اینطوری نمی شه ، بلند شو بریم ناهار بخوریم . بعد کلی برات حرف دارم ، امروز می خوام سرت رو بخورم .
بریم ، اتفاقا منم از طرف یکی ازت گله و شکایت دارم .
بعد خوردن ناهار جمشید جریان قتل مریم رو برای علی تعریف کرد و بعد پرسید :
رفیق یا داداشم حالش چطوره ؟ اصال ببینم این چند وقته معلومه چت شده ؟ چرا اینقدر عوض شدی ؟
از چه نظر ، لباسام یا قیافه ام ، ببینم نکنه آفتاب پرستم ؟!
تو رو اگه ول کنن ، تا ابد چرت می گی ، اینا حرفای مهشیده نه من !
راستیاتش در مورد همین مسئله اومدم باهات حرف بزنم . جمشید یادته ، من و تو کجا خاطرخواه مهشید و مریم
شدیم ؟ توی جشن فارغ التحصیلی مهشید از دبیرستان ، تو از عاشق شدن من پیش مهشید گفتی و مهشید هم
جریان شیدایی تو رو به مریم .
آره یادمه ، اون همه گردشای چهار نفره ، اون همه ... اما علی چقدر زود تموم شد ، یعنی شاید هیچ وقت واسه من
تموم نمی شد اگر مریم می موند و غزل خداحافظی رو نمی خوند .
آره ، خدا نخواست مریم برای تو بمونه ، ولی ، م ... ولی داداش ، منم دارم همون غزل رو می خونم .
یعنی چی ؟
یعنی اینکه ، خدا قراره یه بار دیگه ، تو زندگیمون ما رو امتحان کنه و باهامون بازی کنه ، ببینه طاقتمون چقده ؟
علی چی میگی ؟ بازم چرت و پرت گفتنت شروع شد .
نه به جون داداش ! کاشکی اینم مثه بقیه زندگیم شوخی بود . اما واقعیته ، جمشید ، من ، من یه مرض العالج گرفتم ،
هم دکترای اینجا بهم گفتن ، هم اونطرف .
از زنده موندنم حتی تا یک سال همشون قطع امید کردن . معلوم نیست چند وقت یا حتی چند روز دیگه زنده بمونم .
مهشید چند روز پیش ازم خواست که برم خواستگاریش . اول به خدا و بعدش به جون هر جفتمون این آرزوی
چندین سالمه و حتی بزرگترین آرزوی عمرم . ولی چیکار کنم . با خدا نمی تونم بجنگم . تقدیرم اینجوری رقم
خورده . حاال هم با این وضعیت کسی رو که از تموم جونم ، بیشتر دوست دارم ، بدبخت کنم و یه عمر به پای خودم
یعنی خاک خودم بسوزونم .
می دونم اگه بهش بگم قبول نمی کنه و اگه هم باهاش ازدواج کنم خیلی زود می میرم و اونوقت اون یه عمر با
خطرات یه مرده زندگی خودشو حروم می کنه و این یه جور نامردیه . و اون حاال حاالها وقت واسه خوشبخت شدن
داره ، ولی من آخر راهم . راستش می خوام کاری کنم که مهشید ازم متنفر بشه ، ولی هیچ فکری به نظرم نمی رسه ،
تنها راه اینه که بی خبر بذارم برم ... تو چی می گی ؟ می گی چیکار کنم ؟

جمشید مثل مجسمه ای خشک شده بود . می خواست گریه کنه ، فریاد بزنه و ... اما چیکار می تونست بکنه .
علی چی میگی ؟ داداش مرگ مریم قلبمون شکوند ، حاال تو از هم پاشوندیش . از بین بردیش . خدااا ...
جمشید چنان فریادی کشید که تمام مشتری ها رو سرجاشون میخکوب کرد . علی دستش رو گرفت و بردش بیرون
.
ما رو ببین اومدیم پیش کی درد دل کنیم ، بابا من ازت نظر خواستم ، نه شوک .
جمشید علی رو تو آغوشش کشید و هر دو شروع کردن به گریه کردن . بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و راه
رفتن . نیم ساعتی شد که هیچ کدوم حرف نزدن .
علی ، چند وقته ؟
االن سه ، چهار ماهی می شه که فهمیدم اما خیلی دیر شده . مریضی خیلی پیشرفت کرده و هیچ راهی برای درمون
نداره . یعنی ، داداش داره می ره اون دنیا .
علی ؟
جون علی ... جمشید میگی چیکار کنم ؟ بذارم برم ولی می ترسم اونجا بمیرم . من می خوام همین جا ، خاکم کنن ،
اصال به خاطر همین از دست مامان و بابا فرار کردم .
فرار ! نه مهشید نمی تونه تحمل کنه . دوریت خیلی واسش سخته . خودم دیدم این چند وقت چقدر بی تابی می کرد .
وقتی بفهمه که تو رفتی ممکنه دست به خودکشی بزنه ... علی مگه مریضی تو چیه که درمون نداره و اینقدر نا امیدی
؟ تازه هرچی هم که باشه ، خدا هر دردی رو که می ده درمونش رو هم می ده !
نمی دونم ، میگن اسمش سرطان و می کشه ! درمونش هم فقط مرگه . می فهمی مرگ ! ...
اون دوتا بعد از کلی صحبت به نتیجه ای نرسیدند ولی جمشید ، علی رو قانع کرد که نباید این کار رو بکنه . با دنیایی
اندوه همدیگر رو ترک کردن . صبح روز بعد جمشید به علی زنگ زد و گفت : می خوام ببینمت . بعد از رفتن به سر
قرار و احوالپرسی جمشید گفت :
علی یه پیشنهاد ، ولی نه نگو . دیشب خواب دیدم ، بیا بریم مشهد ، از امام رضا شفاتو بگیریم . من که خیلی وقته
نرفتم ، هم یه کم سبک می شم هم ... در کل هم فاله و هم تماشا .
علی قبول کرد و قرار گذاشتن که همون شب برن . موضوع سفر مشهد رو گفتن و توضیح بیشتری ندادن . سفرشون
یک هفته طول کشید . علی الغرتر شده بود ولی از نظر روحیه هردوتاشون خوب بودن . بعد از مراسم چهلم مریم ،
مهشید علی رو وادار کرد که بیاد خواستگاری . جمشید هم از وضعیت خودش برای خاله و آقای تهرانی توضیح داد و
اینکه دیگه قصد ازدواج نداره . علی از جمشید کمک خواست ولی اون نمی تونست کاری کنه .
البته به مهشید گفت که مراسم رو چند وقتی عقب بندازن ولی مهشید قبول نمی کرد . مراسم نامزدی خیلی ساده
برگزار شد . علی روزبروز حالش بدتر می شد اما خوشحال از اینکه به آرزوش رسیده بود و همینطور مهشید . البته
با کمی نگرانی که همیشه توی صورتش و ته چشمانش موج میزد . مدام خون دماغ میشد و در برابر سوالهای پی در
پی مهشید یا سکوت می کرد یا می گفت چیز مهمی نیست .

حدودا دو هفته از نامزدی می گذشت که علی به یکباره ناپدید شد . هیچ جا ازش اثری نبود . مهشید خیلی بی تابی
می کرد و هرجایی که به فکرش می رسید سر می زد اما از علی اثری و نشونه ای پیدا نمی کرد . روز چهارم علی با
جمشید تماس گرفت :
کجایی داداش ؟ هرچی زنگ می زنم ، گوشی رو بر نمی داری ؟
علی حالت خوبه ؟ اصال معلومه کجایی ؟ مهشید داره تلف می شه . الاقل چرا با من تماس نمی گیری ؟
چندباری تماس گرفتم ، گفتم که بر نمی داشتی .
واال ، صبحا که دانشگاهم و بعدازظهرها هم تا دم غروب سرخاک مریم . تو االن کجایی ؟
االن که شبه ولی فردا بیا پیشم .
علی آدرس هتل محل اقامتش رو به جمشید داد و ازش خواست که فعال به مهمشید چیزی نگه ، ولی جمشید طاقت
نیاورد و رفت تا علی رو ببینه .وقتی در اتاق رو باز کرد علی رو دید که مثل مرده ای متحرک روی تختش افتاده .
شصتش خبردار شد که آخرین روزای عمرشه و علی دیگه زنده نمی مونه !
سالم آقا داماد فراری ، از اول زندگی که عروس خانوم رو تنها بذاری ، بعدها می خوای چیکار کنی ؟ یعنی خونه
داداش اینقدر حقیر بود که ... یا نکنه ما رو الیق ندونستی ؟
سالم داداش ، واسه چی االن اومدی ؟
اگه ناراحتی برم !
نه به خدا ، راضی به زحمتت نبودم ، آخه االن شب و تو هم خسته ای !
اومدم شام با هم بخوریم ، ببینم ساعت چنده ؟ ... آها تازه هشت شب ، بذار یه سفارش بدم بعد هم ببینم مریضم ما
چشه ؟
به مهشید که نگفتی من کجام ؟
نه ، علی جون . خواستم مزاحم نداشته باشیم ... ببخشید ، ببخشید چرا اینجوری نیگام می کنی ؟ معذرت میخوام .
من نگفتم اون مزاحممه ! منتها ندونه بهتره . می دونم طاقتش رو نداره ! جمیشد کاشکی حقیقت داشت من و تو
همدیگرو تو لباس دامادی می دیدیم ، کنار عروسای قشنگمون . اما خدا نمی خواد ! واسه ما هم نخواست من و تو هم
نمی تونیم چیزی بگیم . تقدیرمون اینه . باید روی چرخ این فلک و زمونه اونقدر بچرخیم ، تا یکی یکی همه بیفتن .
یه روزی نوبت مریم تو شد حاال هم نوبت من .
ماها باید بیفتیم و جامون رو بدیم به کسایی مثل شما و بچه های آینده تا شما راحت تر بچرخید و اونا هم راحت تر
بیان باال .
در همین حین تلفن اتاق زنگ خورد
جانم بفرمایید
آقای فروهر ، خانومی پشت خطه ...
وصل کنید ، بفرمایید الو الو ...
کی بود ؟ چرا قطع کردی ؟
نمی دونم ، خودش قطع کرد . هتل داره گفت یه خانومییه ، ولی حرف نزد و قطع کرد . به مهشید که نگفتی ؟

نه بابا ، گفتم که !
یعنی کی بود ؟ البد یا مزاحمه یا ... اصال ولش کن !
بله دیگه ، پسر خوشگل و دسته گلی مثل تو بایدم مزاحم داشته باشه .
وهر دو شروع کردن به خندیدن . اون دوتا دوست قدیمی فرصتی برای گفتن خاطره های قدیمی پیدا کرده بودن . با
هم شام خوردن . گفتن و خندیدن و شعر خوندن. هر کدوم از درد اون یکی خبر داشت ولی به روی خودشون نمی
آوردن .
جمشید از علی خواست تا شب پیشش بمونه ولی علی نذاشت و گفت :
برو یه سر پیش مادرت ، می دونم یعنی خبر دارم حالش زیاد خوب نیست .
موقع خداحافظی جمشید صورت علی رو بوسید و گفت :
علی قول بده تنهام نذاری ، خیلی تنها شدم ، تو دیگه ...
بغض گلوش نذاشت بیشتر از این حرف بزنه . بلند شد و خداحافظی کرد .
موقع رفتن علی گفت :
جمشید بهم قول بده مهشید رو تنها نذاری .
جمشید منظور علی رو نفهمید ولی با لبخندی جوابش رو داد . دوباره تلفن زنگ خورد ولی قطع شد . این برای
چندمین بار بود .
علی مثل اینکه خاطرخواه زیاد داری ! مزاحماهم ؟
و با اینکه دلش نمی اومد علی رو با اون وضعیت تنها بذاره ولی باالخره خداحافظی کرد ولی قول داد فردا برگرده .
جمشید از وضعیت علی خبر داشت و در مورد مریضیش یه کم تحقیق کرده بود و فهمیده بود درمونی نداره ولی
میخواست این آخر عمری پیشش بمونه . وقتی رسید خونه مهشید باهاش تماس گرفت .
مهشید ، اینموقع شب ، ساعت 14 شبه . صدات چرا اینقدر گرفته .
جمشید تو رو خدا بهم بگو علی کجاست ؟
من ، من ازش خبری ندارم !
جمشید پس تا االن کجا بودی ، خاله گفت رفتی پیش یکی از دوستات !
رفته بودم پیش ، پیش استادم !
می دونم که دروغ می گی ! ولی باید سالم باشه که تو گذاشتیش و اومدی .
مهشید با صدای گریه و بدون اینکه خداحافظی بکنه ، گوشی رو گذاشت .
کاش که می تونستم بهش بگم ... ولی من قول دادم ...
روز بعد دوباره جمشید رفت پیش علی . اونروز رو پیش علی موند همینطور شب هم پیشش خوابید . بعد از دو روز
جمشید رفت خونه ، هم به پدر و مادرش سر بزنه هم لباسهای تمیز برداره که با مهشید مواجه شد .
سالم جمشید ، از علی چه خبر ؟
نمی دونم کجاست . ولی صبحی یه زنگ بهم زد ، از صداش معلوم بود خوبه ! گفتم چرا با تو تماس نگرفته ، گفت
زنگ زده شما گوشی رو بر نداشتید یعنی تو خونه نبودی .
مهشید دستاش رو گرفت جلوی صورتش و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند .

جمشید تو رو خدا دروغ نگو . من که می دونم علی کجاست و تو هم این دوسه روزه پیشش بودی . بهم بگو فقط بگو
چرا نمی خواد منو ببینه ؟ جمشید بهش بگو من دیگه طاقت ندارم . جمشید ازش اجازه بگیر ببینمش . بهش بگو من
دارم می میریم دیگه .
مهشید تو چطوری فهمیدی ؟
راستش چون می دونستم حتما با تو تماس میگیره اونشب تعقیبت کردم .
پس مزاحمای این چند روزه هم تو بودی ؟ درسته ؟
دیگه طاقت نداشتم ، شنیدن صداش هم واسم کافی بود ...
جمشید قول داد که از علی اجازه بگیره . شب دوباره برگشت پیش علی جریان رو برای علی تعریف کرد وشماره
خونه مهشید رو گرفت تا باهم صحبت کنن .
الو سالم مهشید ، منو ببخش .
علی حالت خوبه ؟ فردا بیام ببینمت ؟
بیا ، که دیدارمون به قیامت نیفته .
جمشید برای یکی دوساعت به بهانه قدم زدن ، اون دو تا رو تنها گذاشت .وقتی برگشت علی خوابیده بود .
خیلی آروم کنارش دراز کشید و خوابید . دمدمای صبح که شد علی حالش بد شد . به سختی نفس می کشید . با
تماس جمشید دکتر اومد و علی رو معاینه کرد .
سرمی بهش وصل کرد و به جمشید گفت حالش از دفعه قبل خیلی بدتره و دیگه امیدی نیست .چشمای علی به در
بود .
داداش بیا بشین باهات حرف دارم .
بگو علی جان ، ولی زیاد به خودت فشار نیار ، وسات خوب نیست .
می خوام بهم قول بدی مهشید رو تنها نذاری ! می خوام به همه خاطره هایی که باهم داشتیم و به دوستیمون قسمت
بدم که بعد از من با مهشید ازدواج کنی و خوشبختش کنی .
ولی من ...
می دونم به خودت و مریم قول دادی که هیچ وقت ازدواج نکنی ، ولی به عنوان آخرین وصیت این قول رو بهم بده .
ساعت تقریبا هفت شده بود که مهشید با دیدن وضع علی فهمید داره غزل خداحافظی رو می خونه . رفت جلو ، دست
علی رو گرفت و صورتش رو بوسید و گفت :
چرا ، چرا زودتر از این بهم نگفتی ، نکنه این قدر لیاقت نداشتم ، مرد من ، رستم مجنون من ، با یه مریضی ساده ...
مهشید ، منو ببخش . از اون آینده رویایی و علی مجنونت ف هیچی نمونده !
مهشید من دارم می ...
هیس ... من خیلی وقته از همه چیز خبر دارم ، از مریضیت . تنها گله ای که ازت دارم اینه که چرا بهم نگفتی ، تازه
فکر فرار از منو هم داشتی .
علی نگاهی به جمشید انداخت

نه جمشید حرفی نزده ! خودم همه چی رو از دکترات پرسیدم و فهمیدم ! علی ، یه زن فقط جسم شوهرش رو نمی
خواد همه چیزش رو می خواد حتی روحش ، تو نه تنها همسر بلکه عشق منم بودی . همه وجود و زندگیت به من
مربوط بود . وقتی دیدم یه مدت از اون سرحالی و بگو بخندت خبری نیست و خودتو ازم قایم می کنی و چیزی هم
در جواب سواالم نمی گی ، رفتم پیش دکترت و حقیقتی رو شنیدم که ای کاش تا آخرین لحظه عمرم نمی شنیدم ،
االن چندین ماهه !
پس دلیل اینهمه سر زدن دکتر هتل و معاینه من و تجویز دارو به خاطر ...
آره من به دکتر گفتم و این چند روز ، هم حالت رو از اون پرسیدم تا اینکه دیروز بهم گفت حالت زیاد خوب نیست
، منم دیگه بیشتر از این طاقت نداشتم به جمشید گفتم ...
علی با قطره اشکی و لبخند تلخی که رضایت کامل در برداشت ، جواب خوبیهای مهشید رو داد . مهشید نمی تونست
دست از گریه کردن برداره . جمشید به یاد روز وداع خودش با مریم افتاد . اونم می تونست از درد مریم خبرداشته
باشه ولی ... پس دلیل این همه گوشه گیری و شکستگی چهره مهشید به خاطر همین موضوع بود . خودش حدودا دو
ماه عزادار مریم بود و غم و دردش رو همه جا جار زده بود و سفره دلش رو پیش همه کس پهن کرده بود ! اما
مهشید چندین ماهه که عزای رفتن علی رو داره ولی تا حاال حرفی نزده . تو دلش مهشید رو تحسین کرد . مریم هم
موضوع رو می دونسته چون اون دو تا هیچی رو از هم پنهون نمی کردن به خاطر همین موضوع ، موقع مرگش ، از
اون خوشبخت کردن مهشید رو می خواست و حاال هم قولی که به علی داده بود .
خدایا ، منو بخاطر کدوم گناه ناکرده داری عذاب می دی ؟ چرا اینقدر امتحانم می کنی ؟ دیگه طاقت ندارم .
نفسهای علی به شماره افتاده بود . پس وقت رفتن علی بود . مهشید با گریه هایی که به ضجه می موند ، عقده این
چند ماهش رو خالی کرد . جمشید هم آروم ، آروم بخاطر دوستی که در واقع حکم بردارش رو داشت و به یاد عشق
از دست رفته اش ، اشک می ریخت . علی در آخرین لحظات ، دست جمشید و مهشید رو روی هم گذاشت و از هر
دو قول گرفت که از خوشبخت کردن همدیگه کوتاهی نکنن و برای آخرین بار به مهشید ابراز عشق کرد و دست
جمشید رو بوسید و چشماشو آروم روی هم گذاشت و روحش به پرواز در اومد . هر دو در عین بهت و ناباوری ، علی
رو که چه ساده از این دنیا رفت ، نگاه می کردند . اونا حتی اراده اینکه دستاشون رو از هم جدا کنن رو نداشتن . هر
دو تو همین وضعیت تا حاال شاهد مرگ عزیزاشون بودن . یعنی سرونوشت اون دوتا بکنه . جمشید بعد از چند دقیقه
دردناک که براش سخت ترین لحظات بود ، خم شد و برای آخرین بار ، صورت قشنگ و زیبای علی رو بوسید . او
انگاری سالها بود که خوابیده ، مثل مریم . هر دو لبخند می زدن مثل اینکه در اوج خوشبختی بودن و مهشید و
جمشید لیاقت این خوشبختی رو نداشتن . به مهشید نگاه کرد . لبخند مهشید به قهقهه های وحشتناکی تبدیل شد که
تن هر انسان بی خبری رو به لرزه می انداخت . جمشید از ترس دیوونه شدنش دستش رو گرفت و بازور از علی
جداش کرد . هر دو در آن واحد به هم نگاه کردن ، خدایا پدر و مادراشون ، اونا رو از اول زندگی به نام هم کرده
بودن مثل قطعه زمینی یا ... هر دو مخالفت کردن ، صحبت کردن ، قهر کردن ، خالصه ت اینکه به عشق رویایی
خودشون برسن ولی حاال این سرنوشت بود و خواست خدا که می خواست اون دو نفر با هم زندگی کنن ، اما آیا می
تونه عشقی بین اونها یا حتی به زندگی کردن به وجود بیاد . حاال اونا به عزیزای از دست رفتشون هم قول داده بودن
. به خاطر کوتاه کردن داستان ، از شرح حال مهشید در غم از دست دادن عشقش و بعد از اون قلبش و احساس
تنفری که از دنیا و آدماش و همینطور غصه های جمشید خودداری می کنم با علم به قدرت تصور خوانندگان عزیز .

علی به خاک سپرده شد . جمشید و مهشید روزگارشون رو باهم بدون هم بر سرخاک عزیزان از دست رفته می
گذروندند . خانواده تهرانی و حسابی در نگرانی آینده گنگی که در انتظار بچه های ناز پروردشون بود ، دست و پا
می زدن . اما به هیچ وسیله ای نمی تونستند که اون دو نفر رو راضی به ادامه زندگی با روالی عادی کنن . حال و هوای
عید بود و سال نو . همه در تکاپوی پذیرفتن سال جدید بودن ، اما اون سال هیچ چیز نتونست ، این خوشحالی
همگانی رو به خونه هر دو بیاره .
شاید تلخ ترین عید عمرشون همون سال بود . همه افراد فامیل و دوست و آشنا در دید و بازدید به سر می بردن ، اما
اکثر اوقات اون دو نفر ، تو بهشت زهرا و کنار خاک مریم و علی سپری می شد ، حتی لحظه سال نو . خانواده هاشون
دیگه از این وضع و بی سروسامونی اون دوتا خسته شده بودن و از طرفی هم اون دو تا به عزیزاشون قول داده بودن
که همدیگر رو خوشبخت کنن . اما آیا این کار شدنی بود ؟ چندماهی از این ماجرا گذشت که دوباره زمزمه خانواده
هاشون برای برنامه زندگی اونا به گوششون می رسید و باالخره آقای حسابی به خودش اجازه داد که با جمشید
صحبت کنه . جمشید علی رغم میلش و برخالف انتظار پدرش چند روزی اجازه بریا فکر کردن خواست . مهشید هم
همینطور . در حقیقت می خواستن این اجازه رو یکبار دیگه از مریم و علی بگیرن . رضایت هر دو به خونوادههاشون
اعالم شد .
اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو
سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند
روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار
عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و
مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن
عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم
و علی برخالف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه .
جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت
خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر
بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته
بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن
که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت
کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ،
تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی
شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم
حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .
جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار
نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سواالشون می گفتن :

ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...
چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سواالت پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می
کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برمال شد . خونواده هاشون از هردو
خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبال انجام دادن و به
چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از
زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می
گذشت و درگیری بین خانواده ها باالگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن .
حاال این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های
دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حاال چی شد جدا
شدن من از جمشید و طالق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول
دادم .
آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...
آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو
نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم
بازم به خاطر آرزوهای شما حاال از هم طالق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و
آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده
باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من
یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .
جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم
زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا
می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به
خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از
پروردگارشون کمک خواستن .
در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم
افتادن و کارهای پدر و مادراشون و شروع کردن به تعریف کردن و خندیدن ، اونا بعد از خوردن شام تصمیم گرفتن
برن شاه عبدالعظیم ، زیارت کنن . موقع برگشتن جمشید متوجه شد که مهشید خیلی گریه کرده . دلش به حال
خودش و اون سوخت . هیچ کس تنهایی اون دوتا رو درک نمی کرد . جوونی هردوشون در واقع به خار خواست پدر
و مادرها حروم شده بود . کسی حرف و دلیل اونا رو برای ادامه زندگی با هم نمی فهمید . هر دو حتی برای پر کردن
اوقات تنهایی خودشون با در و دیوار حرف می زدن اما اونا هم نمی تونستن درکشون کنن . جمشید دلش به حال
تنهایی زیادی که داشتن خیلی سوخت . و با دلی شکسته رو به گنبد شاه عبدالعظیم فقط گفت :
کمکم کن .

موقعی که می خواستن سوار ماشین بشن و برگردن خونه ، از ته کوچه صدای گریه بچه ای رو شنیدن . اولش توجه
نکردن و رد شدن . اما جمشید وایستاد و گفت :
مهشید صدای گریه اش قطع نمی شه . بریم ببینیم شاید بچه ی گدایی باشه و گرسنه باشه . مهشید مخالفتی نکرد .
وقتی وارد کوچه شدن کسی رو ندیدن اما زیر تیر چراغ برق سبدی بود که صدا از اونجا می اومد . جمشید نگاهی به
مهشید انداخت و رفت سراغ سبد . احساس عجیبی داشت . بجه ای رو دید که مدام گریه می کرد . بغلش کرد و
گفت :
چه مادر بی خیالی ، بچه رو گذاشته اینجا و رفته دنبال کارش . چه آدمایی پیدا می شن !
رو کرد به مهشید و گفت :
اینجا بمونیم تا مادرش بیاد ؟ این دو رو بر سگ و گربه ولگرد زیاده !
دو سه ساعتی ،َ گذشت اما خبری نشد . تصمیم گرفتن بچه رو تحول پلیس بدن . موقع برداشتن پتو و لباسهای بچه
نامه ای رو پیدا کردن به این مضمون :
باعرض سالم
قبل از هر چیزی باید از شما تشکر کنم که بچه ی مرا از گرسنگی و بی سرپرستی نجات می دهید . این دختر متعلق
به پدری ست معتاد و بیکار و رو به مرگ . چون توانایی نگهداری از او را نداشتم ، تصمیم گرفتم او را سر راه بگذارم
، قبل از اینکه از گرسنگی بمیرد . این بچه لیاقت پدر و مادر خوبی را دارد که او را خوب تربیت کنند ، نه پدری مثل
من و مادری که به دنبال خوشگذرانی و هوس خودش به همه چیز پشت پا زد . خیلی باید بی انصاف باشید که مرا بی
عاطفه و بی غیرت بدانید . هر چقدر هم بی عاطفه باشم اما طاقت گرسنگی و گریه های مدام دخترم مریم رو نداشتم
این بچه یادگار سالهای گدشته تلخ من است . حال از شما انسان شریف عاجزانه می خواهم که سرپرستی او را به
عهده بگیرید و خوشبختش کنید .
مشخصات : مریم متولد 55/4/1 پدری گناهکار
جمشید نگاهی به مهشید انداخت . مهشید همه چیز رو از چشمانش خوند . با اینکه حس غریبی به دلش چنگ می
انداخت با این حال بدون هیچ حرفی خواسته ی جمشید رو با سر تایید کرد . مهشید رانندگی می کرد . جمشید بچه
رو که خواب بود بغل کرده بود . اسم مریم ، مریم خودش رو به یادش آورد . چقدر این چشمها شبیه چشمهای مریم
بود . بی اختیار اشکی از گوشه چشم جمشید به روی گنه های بچه افتاد و بچه در خواب لبخند ملیحی زد .
مهشید ، این شباهت رو انکار کرد و گفت :
حاال چون اسمش مریمه ، شبیه مریم هم شد . من که شباهتی نمی بینم !
ولی خودش هم با این خنده ، به یاد خنده های شیرین مریم افتاد که تو بچگی ، چه بی دغدغه با هم قهقه می زدن .
اما ، حاال اون خنده ها براش جذابیتی نداشت .
بین راه یه دست لباس و شیشه شیر برای بچه خریدن . رسیدن به خونه ، در طی چند سال گذشته ، این اولین باری
بود که صدای بچه ای توی زندگی اونا شنیده می شد .
جمشید از مهشید خواست که تا لباسهای بجه رو عوض می کنه ، براش شیر گرم کنه و مقداری هم رقیق کنه . مهشید
خستگی رو بهونه کرد تا بره بخوابه .

جمشید تو خودت می دونی من بچه داری بلد نیستم در ضمن خیلی هم خسته ام می خوام برم بخوابم .
مهشید منم بلد نیستم ولی باهمدیگه اینکار ها رو انجام می دیم . حاال برو براش شیر درست کن و بیار .
مهشید از لحن دستور مانند جمشید خوشش نیومد و با دلخوری رفت به طرف آشپزخونه . جمشید بچه رو بغل کرد و
بهش شیر داد . چون مهشید این کار رو نکرد و گفت :
من می ترسم ، خیلی کوچولواِ ، بلد نیستم .
هردو بهش نگاه می کردن که با چه ولعی داره شیر می خوره ، جمشید تو این فکر بود که چه جوری باید سرپرستی
این بچه رو به عهده بگیره . آیا قانون این اجازه رو بهش می ده ؟ ... و مهشید هم توی این فکر که چی می شد اگه
این بچه مال خودشون بود نه از بزرگی خدا کم می شد و نه به جایی از دنیا بر می خورد . شاید زندگی سرد اونا با
وجود این بچه گرم می شد . مهشید نیمه های شب از خواب بیدار شد . دید که برق اتاق بغلی روشنه و جمشید هم
نیست . وقتی الی در و باز کرد جمشید رو دید که بچه رو یا همون مریم کوچولو را بغل کرده و به طرز عجیبی گریه
می کنه . رفت جلو تر .
جمشید چی شده ، چرا گریه میکنی ؟ بچه چیزیش شده ؟ حال خوودت خوبه ؟
مهشید ، مریم ، مریم اومد به خوابم ... یه بچه بغلش بود ، گذاشتش توی دستام .
مهشید همین بچه ، همین بود . هیچ کس نتونست ما رو خوشبخت کنه . مهشید الاقل بیا ما این بچه رو خوشبخت ...
مهشید برای اولین بار به مریم و اسمش حسادت کرد . همون حس غریب که به دلش چنگ میزد ، حاال داشت قوی
تر میشد . صبح شده بود .مهشید با صدای خنده بچه بیدار شد . جمشید بهش شیر داده بود و مشغول بازی کردن
بودن ، انگار که پدر واقعیش بود و خیلی وقته این بچه رو داره .
مگه نمی ری مطب ؟
نه! امروز می مونم به این خانوم کوچولو برسم !
مگه نمیخوای بری و به پلیس یا شیرخوارگاه تحویلش بدی ؟
نه ، میخوام چندروزی نگهش دارم .
بهش عادت میکنی َ، اونوقت واست سخت میشه تحویلش بدی .
اوال که تحویلش نمی دم ، این چند روز رو امتحان کنم ببینم بابای خوبی هستم یا نه ؟
در مورد بچه ی خودمون ؟ نترس اونموقع بابای خوب بودن رو یاد میگیری ؟
مهشید من تصمیم گرفتم این بچه رو نگه داریم . البته میخوام نظر تو رو هم بپرسم ، تو راضی ای ؟
ولی اون بچه مال کسی دیگه ست ، ما حق نداریم اونو نگه داریم ، اونم غیر قانونی ...
مال کیه ؟ مال پدر و مادری که ولش کردن توی خیابونا ، گرسنه و بدون لباس .
ممکن بود بمیره . بالیی سرش بیاد .
کار مردم به ما چه ربطی داره ، مگه ما وکیل وصی مردمیم ؟ بچشون بوده اختیارش رو داشتن ، به ما چه مربوط !
نه مهشید ، تو خودتو جای اونا بذار ، شاید تو هم توی بدترین شرایط حاضر به این کار بودی ، البد ... من نمیخوام
کسی رو محکوم یا تبرئه کنم ، به هر حال پدر اون بچه به وسیله نامه از ما خواسته تا از بچه اش مراقبت کنیم و
خوشبختش کنیم .

من تصمیم رو گرفتم ، اگه میخوای تو هم ، کمکم کن .
ولی جمشید من این بچه رو نمی تونم قبول کنم ، اون از خون من نیست ... جمشید ما بازم باید صبر کنیم .
نه ، من این کار رو نمیکنم ، این بچه به من احتیاج داره همینطور من به اون . من دیگه حاضر نیستم یه بار دیگه مریم
رو از دست بدم . می فهمی ؟ نگاش ، چشماش ، خندیدنش ، خوابیدنش ، ... منو یاد میرم میندازه . نه من حاضر
نیستم !
مریم ... مریم ... این اسم شده کابوس زندگی من ، جمشید تو رو خدا بس کن .
دیگه مریمی وجود نداره ، مریم مرده ، این بچه اصال شبیه مریم نیست . ولی تو نسبت به این اسم سادیسم پیدا
کردی . تا حاال خاطراتش حاال ! خدایا چرا کابوس مریم تموم نمیشه ؟ خسته شدم هفت ساله ...
اما جمشید توی رویای خودش بود . وقتی دید مهشید ساکت نمیشه گفت : من به خواست همون مریم و همینطور
دوست خودم حاضر به ازدواج با تو شدم . اونا ازم خواستن که تو رو خوشبخت کنم . این همه خوشبختی ، همه چیز
برات فراهم کردم و چیزی برات کم نذاشتم . فقط قلبم رو نتونستم بهت بدم . همون کاری که تو کردی ، پس
سردی زندگی ما به هیچ کس مربوط نیست !
اما اگه میخواستی ، من میتونستم علی رو فراموش کنم ، و تو رو خیلی بیشتر از علی دوستت داشته باشم . می بینی که
توی این چند سال منم خودم رو وقف تو کردم و به همین خاطر از پدر ومادرم بریدم ...
مهشید که دید جمشید رو ناراحت کرده لحن صداش رو آروم تر کرد گفت : جمشید به خدا من خوشبختم ، هیچی
نمیخوام ، فقط این بچه نباشه . عیب مال هر دوتاییمونه ، حاال هم که بچه میخوایی ، بریم یه بچه دیگه رو بیاریم ولی
نه این !
همین که گفتم ، فقط همین بچه ، یا مریم یا هیچ بچه ی دیگه ای رو قبول نمیکنم ...
بله دیگه ، تو مریمت رو پیدا کردی یا بهتر بگم یه عروسک پیدا کردی که جای همه چیز حتی مریم از دست رفته
ات رو برات پرکنه ، منم لولوی سرخرمنم .
البد منم باید یه علی واسه ی خودم پیدا کنم ؟
و برای اولین بار مزه سیلی جمشید رو چشید . کاری که قبل از این هیچ وقت سابقه نداشت . تمام وجود جمشید از
عصبانیت میلرزید . نشست و مریم کوچولو رو به خودش فشرد . مهشید رفت داخل اتاقش و با چمدون لباسهاش
بیرون اومد .
مهشید منو ببخش ، بخدا دست خودم نبود ، تقصیر ... حاال داری کجا میری ؟
اگه منو میخوای باید قید این بچه رو بزنی ، وگرنه من بر نمی گردم .
مهشید بیا برگرد و همه چیزایی رو که با هم ساختیم خراب نکن ! بذار بفهمن در مورد ما چه اشتباهی کردن .
اما مهشید بدون اینکه به حرفهای جمشید اعتنایی کنه ، گذاشت رفت . وقتی که خانواده هاشون خبردار شدن دوباره
مشاجره های قدیمی شروع شد ، ولی اینبار همه با هم ، هم عقیده بودن . خانوم حسابی بعد از چند روز رفت پیش
پسرش و گفت :
جمشید جان توی این چندسال هر کاری که دلت خواسته کردی ما هم هیچ نگفتیم ! ولی قبول یه بچه غریبه ، تا حاال
توی فامیل سابقه نداشته ...

مادر ، تو رو خدا بس کنید مقصر بدبختی من و مهشید ، شماها هستین . من هر کاری که دلم خواسته کردم یا
شماهایی که اون روز بهتون التماس میکردم که باهام بیایید خواستگاری مریم و نیومدید ؟ فامیل ، فامیل . این فامیل
به چه درد من میخوره . اگه روی حرفتون پافشاری نمی کردین حاال من غرق در خوشبختی بودم و مریم من هم
زنده می موند . تا به این سن که رسیدم یه بار روی حرفتون نه نیاوردم ، حاال میخوام این کار رو بکنم . حاال میخوام
با بزرگ کردن این بچه ، احساس خوشبختی کنم ... .
خانوم حسابی خیلی سعی کرد جمشید رو از کارش منصرف کنه ، اما نتونست .
ببین پسر ، با این کارت به همه چی پشت پا می زنی ، به زندگیت به زنت ، به خوشبختی ، به همه چی .
مادر خوب من ، من تازه با این کار دارم خوشبخت میشم ، می خوای باور کن می خوای باور نکن . همتونو میگم ، من
فقط با این بچه خوشبخت میشم ، همین .
چند هفته ای از قهر مهشید میگذشت و پدر و مادرش وقتی دیدن اصرار به جمشید فایده ای نداره ، مهشید رو ودار
کردن که در خواست طالق بده ، اونم با اینکه قلبا نمیخواست این کار رو انجام بده اما برای ترسوندن جمشید و
حرف زدن با اون درخواست طالق داد . اما جمشید انگار جوهره زندگیش رو تازه پیدا کرده بود ، به هیچ چیز توجه
نکرد . او به صورت قانونی سرپرستی مریم رو به عهده گرفت و براش به اسم خودش شناسنامه گرفت . جمشید
هیچ جا اونو ترک نمی کرد .حتی سرکارش ، حتی در جلساتی که مربوط به کارش بود ، مریم همیشه کنارش بود .
هرچیزی امکان داشت یادش بره به جز عمل کردن وعده آخر هفته با مریم به همراه مریم کوچولو و هرکار دیگه
ای که مربوط به راحتی و بزرگ شدن اون بچه بود . مثل مادری قدم به قدم و لحظه به لحظه ازش مواظبت میکرد .
تقریبا دو ماهی از رفتن مهشید میگذشت که یه روز صبح برگشت . کلید انداخت و وارد شد . ساعت هفت بود و
جمشید در حالیکه مریم کوچولو توی بغلش بود ، روی کاناپه خوابش برده بود . نیم ساعتی نگذشت که جمشید با
صدای گریه مریم بیدار شد . ناگهان مهشید رو روبروی خودش دید که داره نگاهش می کنه . اولش فکر کرد خواب
دیده اما ...
صبح بخیر ، مثل اینکه این بچه رو از کارت بیشتر دوست داری ؟
سالم ، نه ، مگه ساعت چنده ؟ دیشب یه کم تب داشت ، مجبور شدم تا دیروقت بیدار بمونم . راستی چطور شد
برگشتی ؟ تو که خواستی طالق بگیری ؟
اون کار خاله ی خودت بود نه من ، در ضمن اومدم ازت بخوام که یه بار دیگه انتخابم کنی !
چی شد ؟ مهربون شدی !
تو اینقدر خوبی که حتی مرده ها هم دوست دارن ! ...
می تونی به خواب و مرده ها و قولی که دادی اهمیت ندی و به زندگیت برسی .
اگه هم خواستی بمونی که البته جای تو همیشت توی این خونه هست و هیچ کس نمیتونه جای اونو پر کنه . حاال ما
دونفریم ، اگه میخوای بمونی ، یا هر دو ، یا هیچ کدوم !
هر دو شما رو انتخاب میکنم ، ولی از االن بگم ، نباید از من انتظار داشته باشی که رل یه مادر از خودگذشته رو براش
بازی کنم !
احتیاج به فداکاری نداره فقط یه کم مواظبت و رسیدگی میخواد ، الاقل تا موقعیکه سرکارم ...

یک بار دیگه زندگی اونا شروع شد البته اینبار سه نفره ، حاال دیگه بدون هیچ پشتیبانی باید زندگی رو ادامه می دادن
چون همه فامیل ترکشون کردن حتی خونواده هاشون . تنهای تنها ! مهشید شاید به خاطر قولی که به علی داده بود
این کار رو میکرد و به خاطر عشقی نافرجام و حاال می خواست این کمبود رو یه جوری جبران کنه و هر شرطی رو به
خودش تحمیل میکرد ، حتی نگهداری از بچه ای که دیدنش براش غیر قابل تحمل بود . راستی چرا اون نمی تونست
فرشته ای کوچیک و دوست داشتنی مثل مریم رو دوست داشته باشه شاید دلیلش شباهت واقعی اون بچه به مریم یا
حسادت به اون که حاال تمام وجود جمشید رو احاطه کرده بود کاری که خودش توی این چندسال نتونسته بود انجام
بده . همیشه این آرزو رو داشت که علی زنده بود و حاال با برگشتن از سرکار ، با نوازشی تمام خستگی های روزانه ی
اونو رفع میکرد . بعد علی رو دید که با بچه ای که داشتنش رو آرزو میکرد ، بازی میکرد و هر سه ... اما حاال با
اومدن زیور به اون خونه ، که هم از بچه پرستاری میکرد و هم کارای خونه رو انجام میداد ، عمال هیچ کاری نداشت
که انجام بده .
وقتی به جمشید اعتراض کرد که چرا کلفت آوردی ؟ اون گفت میخوام راحت باشی . بشین واسه ی خودت کتاب
بخون ، کالس برو و خودت رو سرگرم کن فهمید توی اون خونه هیچ نقشی نداره .به اون بچه هم عالقه ای نداشت .
با تماس های مکرر جمشید می تونست بفهمه تنها چیزی که از خونه براش مهمه فقط اون بچه است و بی قرار دیدن
اونه .
البته مهشید کم لطف بود که نمی خواست باور کنه جمشید اول حال اونو میچرسه بعد اون بچه رو . با چشمای خودش
میدید که وقتی میاد خونه با یه احوالپرسی ساده فقط سراغ مریم رو میگیره و عاشقونه بغلش میکنه و می بوسدش .
بعضی وقتها هم توی خلوت دیده بودش که گریه هم میکنه . تاب تحمل این صحنه ها براش خیلی سخت بود ولی به
خاطر علی تحمل میکرد .
روزها و ماهها میگذشت و مریم بزرگتر میشد و عالقه جمشید و حسادت مهشید هم بیشتر . با اینکه روزها کار
جمشید به خاطر زخمی های تظاهرات انقالبی خیلی زیاد بود و زخمی های زیادی رو باید معالجه کرد ولی باز هم مانع
از این نمی شد که لحظه به لحظه حال دخترش رو نپرسه . اولین سالگرد تولد مریم شد .
جمشید جشن بزرگی ترتیب داد . خونواده هاشون رو هم دعوت کردن ولی اونا نیومدن . تمام دوستان و همکاران
جمشید به همراه خونواده هاشون بودن . بعد از رفتن مهمونها ، جمشید در حالیکه مریم بغلش خواب بود به مهشید
که کنار استخر نشسته بود و به آب زل زده بود ، نزدیک شد .
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب
خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا
خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصال ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی
خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی الغر شدی . یه کم به خودت برس !

باید از مریم ممنون باشم که باالخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، االن بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می
گم و قانعم . االن من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش
ترکید .
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی .
جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش
رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه
.
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند
بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای
بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و
گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟

آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصال امروز ویزیت همه
مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصال یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی
نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصال خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سالم امیر جون ، حالت چطوره ؟
سالم جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی
نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری
واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست
بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچی بابا ، تو داری برای بار دوم بابا میشی !
امیر مطمئنی اشتباه نمی کنی ؟!
ببینم نکنه از ناراحتی بهت شوک وارد شده ؟ نه بابا دو بارم آزمایش کردم .
امیر اگه اشتباه کنی چه ؟!
ببینم نکنه ، یا شایدم به تخصص من شک داری ؟ بابا دست مریزاد ، اگه حرف مردم عادی بود یه چیزی ...
نه امیر جان اگر شد سر فرصت قضیه رو برات تعریف میکنم ! فعال خداحافظ !
جمشید برای چند دقیقه بهت زده به مریم نگاه کرد که داشت با گوشی پزشکی بازی میکرد . او مات سرنوشت و
تقدیرش و شگفتیهای کار خدا شده بود .
شایدم از برکت وجود مریم بود . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفت به خانواده ی خودش و مهشید خبر بده . وقتی
زنگ زد گفت :
پاسخ
#3
یه مهمونی به مناسبت آشتی کردن همدیگه ست و حتما باید بیایید .
اما اونها اولش بهونه آوردن ولی وقتی اصرار جمشید رو دیدن قبول کردن که سر ساعت هفت همگی اونجا باشن .
جمشید سفارش کیک بزرگی رو داد و لباس زیبایی رو به عنوان هدیه برای مهشید خرید و ساعت چنج از بیمارستان
مرخصی گرفت و به همراه مریم رفت خونه . مهشید با وارد شدن جمشید اونم اینقدر زود و همراه با هدیه تعجب
کرد ولی نشون نداد . جمشید گفت :
نمی خوای بپرسی این هدیه مال کیه واسه ی چیه ؟!
وقتی که چیزی رو میدونم واسه ی چی بپوشم ؟ هدیه مال نور چشمت و به مناسبت اینه که اولین باریه که حرف زده
و جالبتر اینکه گفته بابا !
البته این هدیه کوچولو به همون دلیلی که تو گفتی ، ولی این هدیه مال مهشید خانومه ، واسه ...
این لطف رو باید ممنون مریم باشم که بهت اجازه داده واسه ی من ولخرجی کنی !!
مهشید خیلی بی انصافی ،چی واست کم گذاشتم ؟ یا کی ، کم و کسری داشتی ؟ هر وقت پول خواستی ندادم ؟
همه ی اینا درست اما یه بار هم نشده که با هم بریم ...
تو رو به خدا امشب دیگه بس کن ، اصال نمیخوام بحثی پیش بیاد ! حاال بازش کن ببین خوشت میاد یا نه ؟
مهشید هدیه رو باز کرد . لباسی بود که هم رنگش رو دوست داشت و هم مدلش خیلی قشنگ بود . ولی فقط
لبخندی زد و با کنایه گفت :
اگه مریم بزرگ بود می گفتم کار اونه ولی از تو این سلیقه بعیده . حاال به چه مناسبت ؟
بلند شو برو یه دوش بگیر و بپوشش . مناسبتش رو بعدا می فهمی !
مهشید همین که خواست بلند بشه . سرش گیج رفت و افتاد روی کاناپه .
مثال صبح اومدم پیشت که دردم رو بفهمی ولی صدای مریم رو که شنیدی . همه چی رو فراموش کردی ! مطمئنم اگه
اون لحظه هم می مردم ، اصال حواست به من نبود !
محبوبی خودش زنگ زد و نتیجه آزمایشات رو بهم گفت . سالم سالمی ! فقط یه کم ضعیف شدی ! در ضمن از بابت
صبح معذرت میخوام !
بازم معرفت محبوبی !
دوباره شروع نکن . حاال یه شربت می خوری و می ری کاری رو که گفتم انجام می دی . امشب مهمون داریم .نپرس
کیه که سورپریزه ! منم به زیور کمک می کنم .
می دونی که اصال حال و حوصله دوستات و مسائل پزشکی رو ندارم . من می رم بخوابم حالم خوب نیست .
گفتم که ، مطمئنم خوشحال می شی !
جمشید جریان مهمونی رو به زیور گفت . زیور خیلی خوشحال شد . جمشید هم رفت تا یه کم به سر و وضع خونه و
بعد مریم برسه .
مریم ، عسلم . بابا بهت قول میده . حتی اگه صد دفعه هم بچه دار بشم ، بازم سوگولی همشون تویی . تو قلب بابایی !
می دونم تو نمی تونی جوابم بدی اما خوب می فهمی چی میگم . حاال بریم توی حیاط بازی !

مریم با گفتن بابا و خنده ای که کرد جواب جمشید رو داد . جمشید همراه با بغضی که توی گلو داشت و اشکی که از
چشمش می ریخت بردش توی حیاط .
نفهمید چقدر گذشته ، اما دید که مهشید داره صداش میکنه که بره در و باز کنه .
مهشید چقدر این لباس بهت میاد و قشنگ شدی !
حاال برو درو باز کن ، بعدا تعریف میکنی !
سالم خیلی خوشحالم کردین . اومدین . ولی چند لحظه وایسین ...
جمشید کی بود ؟
مهشید چند لحظه چشماتو ببند . بفرمایید تو !
حاال بازکن !
وای ... سالم مامان ، آقا جون ، خاله جون ...
سالم عروس گلم ، چقدر قشنگ شدی ... ما که قهر نکردیم ، ولی شما گفتین می خوایم آشتی کنیم ما هم اومدیم !
جمشید چرا چیزی به من نگفتی ... ببخشید تو رو خدا ، من اصال خبر نداشتم .
واسه همینم اینقدر دست و پاچه شدم . بفرمایید تو . خیلی خوشحالمون کردین .
مهشید گیج شده بود و بر و بر جمشید رو نگاه میکرد . تو فکرش دنبال علتی واسه کار جمشید می گشت اما چیزی
به فکرش نرسید . همه رو به داخل خونه دعوت کرد .
جمشید گل ها رو ازشون بگیر و راهنمایی شون کن .
شما برین تو ، من چند دقیقه دیگه میام .
بعد مریم رو تو آغوشش فشرد و گفت :
مریم ، بابایی ! اینا پدربزرگ و مادربزرگاتن . اصال خجالت نکشی ها . تو فقط تو بغل خودم می مونی . فهمیدی .
بعد اونو با حسرت بوسید . در این هنگام زنگ در به صدا در اومد .
ببخشید منزل آقای حسابی ، سفارشتون رو آوردم !
بله بفرمایید ! خودمم ! از این طرف ...
مهشید با دیدن کیک دیگه طاقت نیاورد و پرسید :
جمشید تو رو خدا بگو این کارا واسه چیه ؟
هیچی ، بد کردم ، دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم . البته بی دلیل هم نیست که بعد از شام می گم . حاال هم فقط
می گیم و می خندیم . امشب رو حتما باید خوش می گذروندیم و جشن می گرفتیم .
همگی حال و احوال همدیگر و پرسیدن . تقریبا یکسالی می شد که از وضعیت خودشون و فامیلها خبری نداشتن
.مهشید خیلی شاد بود . درسته همگی شاد بودن و می خندیدن . ولی وقتی میدیدن جمشید تمام ساعات حتی برای
یک لحظه هم اون بچه رو از خودش دور نمیکنه ، به یکباره خنده هاشون محو میشد .
صحبتها همچنان ادامه داشت تا اینکه موقع شام رسید . بعد از صرف شام با صرارهای مهشید ، جمشید شروع کرد به
صحبت .
دعوت کردن خانواده عزیزم و خانواده خاله جون چند تا دلیل داشت ، اول اینکه خیلی وقت بود با اونا دور هم نبودم
و آرزوی همین مهمونی رو داشتم . گرچه از دورادور دیده بودمشون ولی حرف زدن با اونا اونم تو همچین موقعیتی

یه چیز دیگه ست . دوم ، مهشید بدجوری تنها شده بود و دلتنگی میکرد . خب با این کار از این تنهایی در می اومد .
سوم ، الزم بود یعنی دیگه وقتش بود با اولین نوه تون یعنی مریم ، دختر کوچولوی ما آشنا بشید و همینطور اون
پدربزرگ و مادربزرگا و دایی ها و عمه اش .
در این لحظه همگی اخم کردن .
جمشید جون به لبم کردی بگو دیگه .
اما دلیل چهارم و آخر . امشب میخوام شیرین ترین خبر زندگی مشترکمون رو بهتون بدم و اینکه ما داریم صاحب
دومین بچه ی خودمون میشم . یعنی من برای بار دوم پدر میشم .
و بعد به مهشید که نفسش بند اومده بود رو کرد و گفت :
مهشید خانم هم بر اولین بار طعم مادر شدن واقعی رو می چشه .
مهشید تمام تنش می لرزید بعد گریه اش گرفت . همگی گریه میکردن و اونو می بوسیدن و دائم بهش تبریک
میگفتن و خدا رو شکر میکردن . بعد از گذشت دو سه ساعتی ، خانواده حسابی تصمیم گرفتن برن . اما خانواده
تهرانی به خاطر حال مهشید پیشش موندن . موقع رفتن مادر جمشید گفت :
مادرجون حاال که شکر خدا ، خودتون صاحب بچه شدین ، دیگه این بچه رو تحویل شیرخوارگاه بده !
جمشید با صدای که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت :
از همین حاال میگم ، هرکسی که منو بخواد ، باید مریم رو بچه من و اولین بچه ی من بدونه وگرنه دیگه هیچ وقت
سراغی ازش نمی گیرم . همین حرف رو به مهشید هم گفتم .
و بدون خداحافظی مریم رو بغل کرد و رفت توی اتاق مریم . تا اونو بخوابونه . بعد از گذشت یک ساعت مهشید در
زد و وارد اتاق شد . کنار جمشید نشست و گفت :
جمشید مطمئنی این خبر درسته یعنی آزمایشات اشتباه نشده یا ... ؟
اگه به امیر شک داری فردا بیا پیش خودم یا یه دکتر دیگه . اما من صد در صد مطمئنم . الکی مهمونی نگرفتم . حاال
هم بروبخواب . بذار بچه بخوابه !
مهشید با حالتی عصبانی بلند شد و در حین خارج شدن گفت :
با اینکه مشکلمون دیگه حل شده باز دست از سر این بچه ور نمیداره ... !
اما جمشید توی رویاهای خودش غرق بود و توجهی نمی کرد . روزها پشت سرهم میگذشت و مریم روز به روز
بزرگتر و قشنگتر میشد و عشق و عالقه ی پدرش به اون بیشتر و همینطور حسادت مهشید که حاال همه از اون
پشتیبانی میکردن . 3 ماه به سرعت گذشت و اولین بچه ی اونا به دنیا اومد . اما بچه به دلیل ضعف شدید مهشید و
همینطور مصرف کردن داروهای آرام بخش اعصاب به خاطر عصبی شدن شدید ، خیلی ضعیف بود و زردی شدید
داشت و بعد از سه روز فوت کرد .
یکبار دیگه چرخ زمونه ، یکی دیگا از عزیزترین افراد زندگی جمشید رو ازش گرفت . البته مجبور بود به خاطر
رعایت حال مهشید که موقتا به بخش اعصاب و روان انتقال داده شده بود حرکتی نکنه که بشتر باعث بدی حال
مهشید بشه .

جمشید مجبور بود یکبار دیگه به بهشت زهرا بره و کسی رو که چندین سال منتظرش بود به خاک بسپره . با اینکه
غم بزرگی به دل جمشید نشسته بود و بچه ای رو که هفت سال انتظارش رو می کشید از دست داده بود ولی خدا رو
شکر میکرد که مریم دخترش هنوز پیشش بود و ترکش نکرده بود . مهشید بعد از دو ماه مرخص شد و توی خونه
بستری شد . او برای اولین بار مریم رو خواست تا بغل کنه .
جمشید با این فکر که مهشید به خاطر مرگ بچه اش الاقل مریم رو دوست داشته باشه ، مریم رو گذاشت توی
آغوشش . مهشید وقتی که می خواست اونو ببوسه یکدفعه پرتش کرد روی زمین . رنگ از رخ جمشید پرید فریاد
زد : چیکار کردی ؟ مریم ، بابا ، مریم ...
نه اون بچه ی من نیست . اون یه شکل دیگه ست ، من از اون متنفرم . اون باید بره ، باید بمیره ...
صدای گریه و داد و بیداد جمشید خونرو پرکرده بود . سر مریم شکسته بود ولی گریه نمیکرد . جمشید موقتا زخم
رو پانسمان کرد و خونه و مهشید رو به زیور سپرد و مریم رو برد تا از سرش عکس بگیره . بعد از اون تا چند ماه
مریم رو به مطب میبرد تا مهشید راحت تر استراحت کنه . دکتر محبوبی خیلی وقت بود که دنبال یه فرصت میگشت
تا قضیه رو بفهمه . جمشید هم فرصت رو غنیمت شمرد و تمام جریان زندگیش رو براش تعریف کرد .
روزها سپری می شد . در طی روز صدایی از خونه ی جمشید شنیده نمی شد . شب هم که مریم رو می آورد خونه به
خاطر اینکه مهشید عصبانی نشه ، یا می بردش توی حیاط باهاش بازی میکرد یا میبردش بیرون . اما این کار توی
زمستون عملی نبود . مریم حاال دیگه دوسالش شده بود و خیلی خوب درک میکرد که چه کسی محبتش بیشتره و
همیشه بابا رو می بوسید و براش شیرین زبونی میکرد . با رعایت دستورات پزشکی حال مهشید کمی بهبود پیدا
کرده بود . بعد از مدتی تصمیم گرفت خودش رو کامال سالم نشون بده و از جمشید خواست مریم رو تو خونه بذاره .
جمشید هم با اطمینان به سالمتی روحی مهشید مریم رو به دست اون سپرد .
اما مهشید میخواست مریم رو شکنجه بده . اونو میگذاشت توی تاریکی و از چیزهایی که می ترسید مثل آقا دزده و
گربه اونو می ترسوند و موقعیکه قرار بود جمشید بیاد خونه می آوردش بیرون و تهدیدش میکرد . که اگه به بابا بگه
یه بالی دیگه سرش میاره . برای اینکه زیور هم چیزی نگه اونو متهم به دزدی اموال خونه و جواهراتش می کرد و
اینکه از خونه بیرونش میکنه . زیور هم از ترس زندانی شدن یا بی خانمان شدن چیزی نمی گفت . جمشید می دید
که مریم دائم الغرتر و رنگ پریده تر میشه ولی مهشید رشد قدی اونو بهونه میکرد و شیطونی بیش از حدش رو .
در ضمن اونقدر اونو جلوی باباش نوازش میکرد و می بوسید که جمشید باورش میشد . ولی دلیل گریه های هر روز
صبح اونو نمی فهمید و اصرارهاش رو که اونو با خودش ببره مطب . مریم چهارسالش شده بود ، که مهشید دوباره
باردار شد ولی اینبار تحت نظر و مراقبتهای خود جمشید با تجویز استراحت مطلق .
همینطور مریم برای کمک به زیور و استراحت بیشتر مهشید با خودش میبرد مطب . مریم دوباره همون بچه شاد و
تپل قدیمی شد ، ولی جمشید هیچ وقت دلیلش رو نفهمید . و دلیل ترس اونو از تاریکی و زیرزمین خونه به خاطر
بچگیش می دونست . بچه به دنیا اومد . پسر بود و به خواست مهشید اسمش رو آرش گذاشتن . درست که ضعیف
بود و خیلی کم وزن ، ولی سالم بود و سرحال . آرش سه ماهه شد که جمشید مریم رو برای عادت دادن به برادرش
گذاشت خونه . شادی جمشید رو در این مدت که صاحب بچه شده بود و مهشید هم سالم بود ، نمیشه وصف کرد .
جمشید احساس میکرد تمام خوشبختی های دنیا مال اونه . اون طعم بدبختی و تنهایی رو زیاد چشیده بود برای همین

، قدر خوشبختی بوجود آمده رو می دونست و همیشه خدا رو شکر میکرد . مهشید با اینکه مادر شده بود ولی از
مریم کامال متنفر بود و دوباره شروع کرد به آزار و اذیت اون و حتی چندین بار هم اونو کتک زد و این آخر سر هم
اونو با وسیله های مختلف می سوزوند . و وقتی هم جمشید می پرسید که چرا اینطور شده می گفت :
از بس شیطونه ، منم حواسم به بچه پرته و زیور هم به کارهای خونه ، اونم میره سرخودش بال میاره !
اما باورکردنش برای جمشید سخت بود ، چون مریم خیلی ساکت و گوشه گیر شده بود و رنگ پریده ، وقتی هم که
می اومد خونه بچه مثل اینکه از چیزی دائما وحشت داره ، از بغل جمشید تکون نمی خورد ، حتی بدون بابا نمی
خوابید . مهشید هم وقتی میدید با وجود آرش هنوز سوگلی خونه مریمه ، شدت آزار و اذیتش رو بیشتر میکرد .
کارش به جایی رسیده بود که مریم از وقتی جمشید میرفت مطب تا وقتی برگرده ، بدون آب و غذا می انداختش
توی زیرزمین و یکی دوتا گربه سیاه رو هم می انداخت پیشش و اگه هم جیغ میکشید ، میرفت سراغش و با چوب و
کمربند کتکش میزد . برای اینکه جمشید نبینه ضربه هاش رو بیشتر به کمر و پشت مریم میزد و یا همونجا رو داغ
میکرد . زیور هم فقط به حال مریم گریه میکرد یا وقتی که خانوم حواسش به آرش پرت بود و سرگرم کارای اون
میشد ، می رفت سراغ مریم و بهش غذا میداد و یا زخماشو پماد میزد . پنجمین سال تولد مریم شده بود و طبق
معمول جمشید مهمونی بزرگی ترتیب داد . توی همون مهمونی بود که دکتر محبوبی به جمشید گفت :
جمشید جان تو خودت دکتری و من نمی تونم چیی بگم ، ولی مریمت خیلی ضعیف شده و رنگش غیرطبیعیه .یه
معاینه ازش بکن یا یه تست کلی ازش بگیر .
جمشید می دید برخالف سالهای قبل مهشید حتی یکبار هم مریم رو نبوسید و از کادو دادن هم طفره رفت و گریه
کردن آرش رو بهونه کرد .
آخر شب که مهمونا رفتن ، جمشید مریم رو بغل کرد که ببره تو اتاقش با خودش گفت :
دکتر محبوبی راست میگفت : وزنش خیلی کم شده بود .
به مریم گفت :
عسل بابایی ! فردا میاد ببرمش مطب پیش خودم ولی باید معاینه اش کنم ها ؟!
مریم در حالیکه با دادن اون همه هدیه انقدر خوشحال نشده بود گفت :
بابا تو رو خدا ، فردا منو ببری آ ، یادت نمی ره ، حتماً حتماً
باالخره بعد از یک هفته شکنجه ، راحت شدن برای یک روز هم کلی بود و مریم هم اینو می فهمید فقط پیش پدرشه
که از این شکنجه ها در امانه . جمشید بهش قول داد و شروع کرد به دویدن توی حیاط . وسط بازی دست زد به
پشت بدن مریم ، که یکدفعه صدای ناله ی مریم بلند شد . جمشید پرسید :
چی شد بابا ؟ من که محکم نزدم ، کجات درد گرفت ؟
هیچی بابا جون ، بعد از ظهری خوردم زمین کمرم درد میکنه !
ببینم چی شده ؟ بالیی که سرت نیومده ؟ کجات ؟
همینکه لباس مریم رو باال زد و پشتش رو دید نزدیک بود سکته کنه ، بریده بریده گفت :
بابا این همه کبودی مال چیه ؟
هیچی چندبار افتادم زمین ! ...

جمشید اثر چند تا سوختگی رو دید ، جای قاشق ، سیخ ... به سختی می تونست جلوی اشکاش رو بگیره .
پس این سوختگی ها مال چیه ؟ بابا کی تو رو اذیت میکنه ؟ کی تو رو کتک می زنه ؟
بابا تو رو خدا گریه نکن ، من خوردم زمین ، هیچکس منو نزده ، هیچ کس ...
زیور ، زیور بیا اینجا ببینم ... اومدی ... جون بکن دیگه ...
جمشید دیوانه وار فریاد میکشید .
زیور کی این بالها رو سر مریم آورده ؟کی اونو کتک زده ؟ ها ؟ تو ... تو ...
آقا ... به خدا من هیچی نمی دونم ، من هیچی ندیدم ... هیچی
حروم لقمه ، بهت پول میدم که بچه ام رو کتک بزنی ، اونم دور از چشم من و مهشید ... یاال حرف بزن تا خودم خفت
نکردم ، گفتم حرف بزن .
زیور که دید دستای جمشید داره خفه اش میکنه ، بریده بریده گفت :
آقا تو رو خدا ... اجازه بدین میگم ... به خدا من تا حاال آزارم به یه مورچه هم نرسیده اما ... اما...
اما چی ؟ زود باش وگرنه می کشمت ...
این کارا ، کار خانومه ، کار من نیست .
دنیا دور سر جمشید چرخید .
چی ؟ مهشید ... نه دروغ میگی ...اون نمیتونه ... بگو دروغ می گی ...
آقا از خود مریم بپرسین . اون هیچ وقت به شما دروغ نمیگه !
مریم ، گل من به بابا میگی ، کی تو رو کتک زده ، کی داغت کرده ؟ به بابا میگی مگه نه ؟
مریم بغض کرده بود واسه همینم گفت :
بابا جون هیچی نیست ، خوب میشم ...
گفتم بگو : مریم به من بگو این کار کیه ؟
آخه گفته اگه بهت بگم ، منو میکشه ، منو میده گربه ها بخورن ، یا منو می اندازه توی گونی تا آقا دزده ببره ...
کی ؟ زیور ... زیور این حرفا رو زده ؟
و شروع کرد به زدن زیور . مریم پاهای جمشید رو چسبید و گفت :
نه بابا ، تو رو خدا نزنش اون نبوده ، کار مامان ه ، زیور هیچ کاری نکرده ، تازه به زخمام چسب می زد ...
جمشید چندبار توی ذهن خودش تکرار کرد :مهشید ، مهشید ... اون مریم منو میزده . مریم منو می سوزونده ...
و با عجله رفت توی اتاقشون . دید داره به آرش شیر میده چیزی نگفت .
نشست روبروش و شروع کرد به نوازش دستای کوچولوی آرش . به یاد شبی که تازه مریم رون پیدا کرده بود افتاد
...
چی شده ، مریم رو تنها گذاشتی ، آخر شبی اومدی سراغ بچمون ...
اونمه بچه ی هر دوتاییمون مگه نه ؟
بچه من نه فقط بچه ی تو که بیشتر از ما دوسش داری !
می دونی که هیچ فرقی بین اونا نمی ذارم . بارها بارها بهت ثابت کردم ...
تو ظاهر بله ، ولی تو مریم رو دیوونه وار دوست داری . اما آرش فقط به عنوان یه پدر مهربون ، همین !

چرت نگو، میدونی هر کدومتون رو یه جور دوست دارم ...
جمشید چرا صدات میلرزه ؟ قیافه ات چرا اینجوریه ؟ ...
مهشید میخوام باهات حرف بزنم ولی اینجا نه چون بیدار میشه . بریم توی سالن .
مهشید نشست روی کاناپه و جمشید رفت پنجره رو باز کرد و توی حیاط نگاه کرد . زیور ، مریم رو بغل کرده بود و
براش الالیی میخوند . در همون حال پرسید :
مهشید تو آرش رو دوست داری ؟
معلومه چی مگی ؟ من آرش رو به اندازه جونم دوست دارم .
اگه کسی ، یه روز بخواد اونو اذیت کنه چیکار می کنی ؟ من که خودمم می کشمش ، تو چی ؟
باهات موافقم ، من که خفش میکنم !
مریم ، دخترمون چطور ! اونو هم دوست داری ؟
آره اونم دوس دارم ولی نه به اندازه ...
دروغ که نمی گی ؟
چرا دروغ بگم ، اونم به تو .
جمشید اشکهاش سرازیر شد .
مهشید ، بدن مریم کبوده !
بهت گفتم که از بس شیطونه ...
مهشید ، تو بدن مریم اثر چند تا سوختگی دیدم !
مهشید با عوض شدن صدا و لرزیدن جمشید ، حدس زد که باید از چیزی بو برده باشه . برای عوض کردن بحث
گفت :
من برم یه چایی بیارم ...
نه ، بشین !
پس بذار به زیور بگم ... زیور ...
گفتم که بشین می خوام باهات حرف بزنم ، مهشید تو از وضع مریم خبر داشتی ؟
نه ، این چند وقته به خاطر آرش ، همش با زیور بوده ف شاید اون از چیزی خبر داشته باشه !
مهشید ، مریم رو کتک زدن ، داغش کردن .
مهشید با صدایی که از ترس می لرزید گفت :
شاید کار زیوره ف اون زیاد از بچه خوشش نمیاد ، شاید اون کتکش زده !
ازش پرسیدم ، گفت کار من نیست کار خانومه ! مهشید راست میگه ؟
مهشید جبهه گرفت و گفت :
بله دیگه حاال حرف کلفت رو قبول میکنی ، حرف منو نه ...
جمشید برگشت . مهشید تا حاال اینجوری ندیده بودش . فریادی کشید و گفت :

آخه مریم هم گفت ، مهشید اون که دروغ نمی گه ، یعنی مریم دروغ میگه ؟مهشید با صدایی که از ترس می لرزید ،
آروم گفت :
نه ، نه ... کار من نیست .
جمشید مثل حیوونی وحشی به طرفش حمله کرد و شروع کرد به زدن مهشید .
لعنتی تو می زدیش ، تو ...
زیور با شنیدن جیغهای مهشید و فریادهای جمشید ، مریم رو گذاشت روی تاب و رفت تا جلوی آقا رو بگیره ، اما
جمشید فریاد زد :
اگه بایی جلو ، تو رو هم می زنم ... مهشید مگه مریم چیکارت کرده بود ... بی انصاف .
جمشید همچنان به زدن مهشید مشغول بود که مریم خودش رو انداخت وسطشون و به اون التماس کرد :
بابا تو رو خدا نزن ، مامان گناه داره ، مامان گریه نکن ...
جمشید دستش رو آورد پایین و مر یم رو بغل کرد و زد بیرون وشروع کرد به رانندگی در شهر . بعد از دو سه
ساعت جلوی امامزاده صالح پارک کرد و با مریم که تازه بیدار شده بود رفت تو . نشست لب حکوض ،یادش اومد
چند سال پیش همه به خاطر مریم اینجا بوده و حاال هم به خاطر دخترش مریم . شروع کرد به گریه کردن . صبح
شده بود . با صدای خادم از خواب بیدار شد . مریم رو توی بغلش ندید . به دوروبرش نگاه کرد . خادم گفت :
دنبال بچه ات میگردی ؟ اومده بود توی حیاط . دیدم دیشب چه موقع اومدی . زنم داره بهش صبحونه میده .
جمشید مریم رو بغل کرد و بوسید و هر دو از خادم و زنش خداحافظی کردن . بین راه مریم صورت پدرش رو
بوسید و گفت :
بابا ، دیشب چرا مامان رو زدی : بیچاره دردش اومد .
جمشید یاد دیشب و اتفاقاتش افتاد . با خودش گفت :
چرا باید این اتفاق می افتاد . مهشید چرا این کار را میکرد ؟ اون که کمبودی نداشت ...
بابا دیگه منو دوس نداری ؟
چرا بابا ، من عسلم رو به اندازه تموم دنیا دوستدارم ، حرف بابا رو باور نمی کنی ؟
پس دیگه هیچ وقت منو تنها نذار ! مامان منو دوست نداره ، منو می زنه ، به من میگه سرراهی ، اون میگه تو بابای من
نیستی ، بابا سرراهی یعنی چی ؟ اصال مگه تو بابای خوب من نیستی ؟ ...
جمشید توی دلش به بخت بد و سرنوشت خودش لعنت فرستاد .
مهشید تو چه جوری دلت می اومد دست رو این بچه بلند کنی ؟آدم باید دلش از سنگ باشه که بتونه همچین کاری
کنه . مهشید آخه این چه حرفهایی بوده که به این بچه گفتی ؟ ...
بابا ، با من قهری ؟
نه عزیزم ، داشتم فکر میکردم ، به کارای بد مامانت . میدونی هر کی که کار بدی کنه و اگه خیلی هم بد باشه باید
تنبیه بشه . مامان کار بدی کرد که تو رو زد ، من هم چون تو رو بعد از خدا بیشتر دوس دارم تنبیهش کردم . اون
نباید تو رو کتک میزد . آخه تو کار بدی نکردی ... حاال بریم خونه ، لباساتو عوض کن ، ببرمت پیش خودم .
آخ جون ، تا شب پیشت می مونم ؟!
نه بابا ، بعد از ظهر باید برم بیمارستان ، تو می مونی پیش عزیز ، بهش می سپرم که هوا تو داشته باشه ...

آخه اگه بازم مامان ...
نترس بابا ، مامان دیگه بهت دست نمی زنه ، بلدی که شماره بگیری ، اگه تنها شدی بهم زنگ بزن ...
بابا نگفتی سرراهی یعنی چی ؟
سر راهی یعنی بچه ای که پدر و مادراشون دوستشون ندارن میذارنشون تیو خیابونا ...
بابا یعنی منم سرراهی ام ؟
نه عزیزم ، حرف مامان رو باور نکن . اگه راستش رو بخوای ، ما بچه نداشتیم یه شب خیلی پیش خدا گریه کردم .
آخه خیلی تنها بودم . وقتی که خوابیدم ، یه فرشته که اونم اسمش مریم بود و شبیه تو ! اومد تو رو بهم داد و رفت .
صبح که بیدار شدم تو پیشم بودی ...
جمشید سر کوچه که رسید زیور رو دید که سرکوچه نشسته . رفت نزدیک دید سرش شکسته و صورتش زخی شده
و خونی . ازش پرسید :
اینجا چیکار میکنی ؟ چرا اینجوری شدی ؟
دیشب بعد از رفتن شما خانوم منو کتک زد واز خونه انداخت بیرون و گفت به اتهام دزدی منو می اندازه زندون .
منم شب اینجا موندم ، می دونستم شما میاین واستادم ازتون اجازه بگیرم بعد برم ، آقا تو رو خدا نذارید .
بیا بشین ، میریم خونه .
زیور داخل ماشین نشست . جمشید ادامه داد :
ببین زیور ، از این به بعد هرچی گفتم انجا میدی . فقط کارهای خونه رو طبق سلیقه ی خانوم انجام میدی . هر اتفاقی
توی خونه افتاد ، بهم می گی . خانوم نمی تونه چیزی بگه . از این به بعد فقط تو از مریم مواظبت میکنی مثل
مادربزرگش یا بهتر بگم مادرش ! اگه میخوای بی سرپناه نباشی بگو چشم .
چشم آقا ، حتما .
جمشید وارد خونه شد .مهشید داخل اتاقش بود . لباسهای مریم رو عوض کرد وبا صدایی بلند که مهشید بشنوه گفت
:
زیور تو ، توی این خونه می مونی هر چی شد بهم زنگ میزنی و میگی ...
بعد زخمای زیور رو پانسمان کرد و به همراه مریم از خونه رفت بیرون . توی مطب زخمای مریم رو شستشو داد و
پانسمان کرد و ازش آزمایش گرفت . سرراه براش دارو گرفت و برگشت خونه و سپردش دست زیور ، دستور
داروها رو بهش گفت و رفت بیمارستان .توی راه باخودش فکر کرد به گذشته تلخش و ...
دکتر حسابی ، یه اورژانسی اومدن . میگن توی ورق اسم و آدرس شما رو نوشته که بیارنش پیش شم .
من که تازه به اینجا منتقل شدم ، البد از مریضای خودمه ، اسمشون چیه؟
آقای پاک رو ... پاک رو ! این که فامیلی مریمه ،یعنی جواد ... جواد ، نکنه جواده ؟
حدس جمشید درست بود .
فورا انتقالش بدین به سی سی یو . اون باید سالم بمونه ، سالم ...
جمشید خودش هم نمی دونست چیکار داره میکنه . هرکسی جای اون بود ، می ذاشت جواد بمیره ، اما اون برادر
مریم بود . مگه میشد کاری نکنه ؟ چقدر پیر وشکسته شده بود ؟ بعد از چند ساعتی که به هوش اومد ، جمشید رو
باالی سرش دید . با صدای گنگ و مبهمی گفت :

دکتر دلیل همه بدبختی های شما من بودم . منو بخاطر همه چیز ببخشید ...
نه تو نباید حرف بزنی ! من همون موقع همه چیز رو فراموش کردم و شما رو بخشیدم .
جمشید دست جواد رو گرفت . جواد ادامه داد :
شما آدم بزرگی هستید ، به خاطر زحماتی که برام کشیدین ممنوم ، جمشید حاللم کن .
و این آخرین جمله گفته شده توسط جواد بود . مرگ به علت تزریق مواد و خودکشی . جمشید دوباره به یاد چندین
سال پیش افتاد توی این چند سال شاهد مرگ تمام اعضای خانواده مریم و خود مریم بوده . چه صبری داشت ! با
مرگ جواد دوباره داغ دل جمشید تازه شد . جواد با اینکه معتاد نبوده اما با مواد خودکشی کرده . یعنی چه مشکلی
داشته که این کار رو کرده ؟ حتی فرصت پیدا نکرد براش توضیح بده !
خدایا بهم صبر بده ، آخه تا کی کنو امتحان میکنی ؟ با دیدن این همه داغ ، دل سنگ هم آب شده بود ، چه برسه به
من ! یعنی جواد به خاطر چی ازم تشکر کرد ، من که ...
جمشید بعد از شیفت بیمارستان ، یه زنگ زد به زیور گفت که شب تا دیر وقت کار داره و رفت به طرف بهشت زهرا
. غم و غصه های این چند وقته رو فقط خاک مریم و خاطراتش می تونست تسکین بده . روز بعد به خاطر مریم در
مجلس ختم او شرکت کرد .
تقریبا سه روز از ماجرا می گذشت . جمشید اونروز دلشوره عجیبی داشت .
دست و دلش به کار نمی رفت . تصمیم گرفت با مهشید آشتی کنه . دسته گل بزرگی خرید و رفت خونه . زنگ زد به
بیمارستان و گفت که نمی تونه بره اونجا . زیور درو باز کرد . چشاش یه کاسه خون شده بود و با دیدن جمشید رنگ
از رخش پرید .
ا ... سالم آقا . بفرمایید ، خوش اومدین ... چرا اینقدر زود امدین ؟
حرکاتش مثل مرغ سرکنده بود . وقتی دسته گل رو دید ، فهمید برای آشتی کردن اومده ، ولی چرا امروز ...
جمشید وارد خونه شد . دسته گل رو به مهشید داد و معذرت خواهی کرد .
مهشید چیزی نگفت و لبخند شیطانی ای کرد . جمشید آرش رو بغل کرد . اما سرو صدای مریم نمی اومد تازه به
استقبالش هم نیومده بود . فکر کرد چون سر ظهره خوابیده .
زیور ، مریم کو ؟ خوابیده ؟
نه ... نه آقا ، با سوگند و مادرش رفتن پارک !
پارک ؟ اونم این وقت ظهر ، ساعت تازه سه بعدازظهره ! واسه چی گذاشتی بره ؟ مگه بهت نگفتم مواظبش باش ؟
من میرم بیارمش ، ولی دفعه آخرته ، دیگه تکرار نشه آ ... بیا آرش رو بگیر تا برم ...
نه ، نه آقا پارک نرفته !
باالخره چی رفته یا نرفته ؟ ببینم زیور نکنه براش اتفاقی افتاده نمی خوای بهم بگی ؟
نه ... نه آقا ... یعنی !
در این موقع زنگ تلفن به صدا در اومد و زیور از این فرصت استفاده کرد و آرش رو داد بغل مهشید و رفت توی
آشپزخانه . مهشید هم ، در حالیکه آرش رو بغل کرده بود رفت توی اتاق خودش .
بله بفرمایید .

الو ... الو منزل دکتر حسابی ؟
بله ، خودم هستم .
قبل از هر چیز باید بابت همه چیز ازتون تشکر کنم ...
ببخشید من شما رو به جا نمی یارم ! شما ؟
من فرنگیس ، زن مرحوم جواد پاک رو هستم .
آها حالتون خوبه ، بهتون تسلیت میگم من اصال فرصت نکردم خدمت شما برسم .
خواهش میکنم ، البته من شما رو دیدم که توی ختم شرکت کردین و با اینکه جواد به شما خیلی بدی کرده ، ولی شما
از خود گذشتی کردین و هم تو مجلسش شرکت کردین ، هم خیلی هم گریه کردین .
خواهش میکنم ، البته درست نبوده که ایشون اشتباهات گذشته شون رو برای شما تعریف کرده ول به هر حال اون
خدابیامرز رو خیلیب وقت بود بخشیده بودم . خدا بهتون صبر بده .
جمشید بدجوری دلش شور میزد . می خواست تلفن رو قطع کنه و بره دنبال مریم .
راستش رو بخوایین ، من برای تشکر از زحمات چند ساله زنگ زدم .
جمشید منظور فرنگیس رو نفهمید برای همین گفت :
ببخشید منظورتون رو نمی فهمم !
مثل اینکه از اول ماجرا باید براتون تعریف کنم . جواد بعد از آزاد شدن از زندان اعتیادش رو ترک کرده بود و
چسبیده بود به کار و کاسبی . بچه ی زرنگی بود . از موقعیکه اومد توی مغازه بابام ، کار بابای منم رونق گرفت . دو
سال نشده بود که خودش مغازه زد . بابام خدابیامرز اهل دود بود ولی هر کاری کرد نتونست جواد رو دودی کنه .
واسه همینم وقتی اومد خواستگاریم بابام نه نگفت . از طرفی من و جواد همدیگر رو خیلی دوست داشتیم .
بعد از ازدواج فهمید منم معتادم و مشروب میخورم . هرکاری کرد نتونست منو ترک بده . سختم بود . واسه ی اینکه
بهم گیر نده دوباره معتادش کردم . اولش پول داشتیم و حسابی خرج کردیم . پا منقلی ام زیاد داشتیم . عمل مون
خیلی سنگین شد . رسید به فروش مغازه و خونه ای که داشتیم .
خیلی زود هرچی داشتیم تموم شد . المصب بدجوری به زندگی و ریشه آدم آتیش میزنه . وقتی همه چی تموم شد و
مواد کم بهمون رسید از قیافه هم افتادیم . کسی هم دیگه پا منقلش رامون نداد . آخه قیافه هامون تابلو بود .
نامردا تا داشتیم ما رو دوشیدن ، همین که همه چی تموم شد دیگه سراغمون هم نمی کردن . تازه بادار شده بودم که
ریختن توی خونه ، جواد خونه نبود ، منو گرفتن . دوماهی تو زندون بودم، بهمون خوب میرسیدن . تازه مواد فروشی
بلد نبودم که اونجا یاد گرفتم و مشتری پیدا میکردم . وقتی آزاد شدم به جواد گفتم ، ولی قبول نکرد . گفت خودم
بدبخت شدم ولی حاضر نیستم جوونای مردم رو بدبخت کنم . این نامردیه . واسه همینم ولش کردم و رفتم دنبال
عیاشی خودم . وقتی بچه به دنیا اومد فرستادمش واسه باباش . گذشت تا انقالب شد . بعد از انقالب دیگه جایی
نداشتم بابام هم مرده بود . توبه کردم و برگشتم پیش جواد . خدا بیامرزدش . مرد خوبی بود . یه کم شرط و شروط
گذاشت ولی قبولم کرد . بعد انقالب اونم ترک کرده بود ولی مریض احوال بود . همه اش امروز فردا میکرد که
بمیره .
جمشید با خودش فکر می کرد از اون خونواده با اصالت و سنگین چرا پسرشون باید به این سرنوشت دچار بشه ؟

وقتی سراغ بچه رو ازش گرفتم گفت به خاطر مواد بچه رو فروخته . با اینکه دلم خیلی سوخت ولی چیزی نگفتم .
آخه اسه همین مواد لعنتی من ، خودم و شوهرم و بچه رو فروختم ، پس چیزی نمی تونستم بگم . مریضی هر روز
بیشتر از پا می انداختش .خودش میگفت به خاطر کارای بدم ، عزرائیل باهم قهر کرده . تا اینکه طاقت نیاورد و
خودش رو راحت کرد . وقتی داشتم اسباب ، اثاثیه هام رو جمع میکردم برم پیش خواهرم زندگی کنم ، البته به خاطر
تنهایی هر دومون ، بین وسایلش یه نامه پیدا کردم . واسه ی من بود . براتون میخونم گوش بدین .
جمشید نمی فهمید که چرا باید به این حرفا گوش بده . نگران مریم بود ولی مجبور بود گوش بده .
سالم!
به مادری که هیچ وقت خوبی خودش را نشان نداد از پدری که لیاقت پدری ندشات . میخواهم به حقیقتی اعتراف
کنم که سالها در دلم نگهش داشتم ولی دائم عذابم میداد . فرنگیس جان راستش را بخواهی ، من جا و مکان بچه ی
گمشده مان را می دانم . من هر روز شاهد بزرگ شدنش و خوشبختی اش هستم .
راستش من بچه مان را نفروختم . مگر می شود پدری هر چقدر سنگدل ، پیدا شود که این کار را در حق بچه خود
انجام دهد . وقتی بچه را برایم فرستادی خوشحال شدم که الاقل از گذشته ها خاطره ای دارم . اما این خوشحالی زیاد
طول نکشید .
فهمیدم من لیاقت پدری رو هم ندارم و بچه ام رو به مرگ است . و من نمی توانستم برایش کاری کنم . بهمین خاطر
و برای نجاتش گذاشتمش سر راه . دعا دعا میکردم صاحب پدر و مادر خوبی شود و او را به یتیم خانه نبرد . از دور
مواظبش بودم . زن و مردی پیدایش کردن که بعدا فهمیدم سالها بدون بچه بودن . در دلم به خود لعنت فرستادم که
چرا منی که این نعمت را داشتم نتوانستم از تنهاترین فرزند خود نگهداری کنم ؟ که البته همه اش هم به خاطر این
مواد لعنتی بود از آن طرف آدمهایی باشند که حتی حسرت شنیدن صدای بچه ای را داشته باشند . وقتی جمشید و
مهشید را شناختم ، میخواستم بروم جلو و بچه را پس بگیرم . حکمتش را نفهمیدم آخر چرا آنها ؟ من این چند ساله
شاهد خوشحالی پدر و دختر بودم . خواسته ی من هم همین بد . جمشید مرد بزرگی است ، همینطور مهشید . آنها
وقتی صاحب بچه شدند باز بچه ی مرا ترک نکردن . من همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا این کار را کردم ولی
جای مریم پیش جمشید امن بود و هر دو خوشبخت بودند . حاال هم که آرزویم برآورده شده و نگرانش نیستم .
دیگر امیدی به این دنیا ندارم وتصمیم دارم خودم را راحت کنم . میدانم که کار اشتباهی است ولی دیگر بیشتر از
این طاقت مریضی و درد کشیدن را ندارم . قبل از هرچیزی از تو میخواهم که بعد از مرگ من آرامش جمشید و
مهرشید را به هم نزنی . در ضمن من به خاطر شباهت زیادی که مریم کوچولوی من با خواهر خدابیامرزم داشت ،
این اسم را برایش انتخاب کردم . در آخر نامه میخواهم از جمشید که جای مرا برای مریم پر کرده تشکر کنم ،
فرنگیس ، من خانه ی پدریم را که داشتم به نام مریم کردم . در آخر سر مرا به خاطر همه چیز ببخشید .
** پدری بی عاطفه**
وقتی امروز اومدم مریم رو دیدم طاقت ترک کردنش رو نداشتم . آخه هرچی باشه منم یه مادرم . هیچ کاری که
براش نکرده باشم ، نه ما به شکم کشیدمش ! وقتی جریان رو برای مهشید خانوم تعریف کردم و گفتم این حق
طبیعیه منه که مریم رو ببرم ، مخالفتی نکرد و دخترم رو بهم برگردوند . شما قلب بزرگی دارین مخصوصا مهشید
خانوم . مریم خیلی برای شما بی تابی میکنه ولی کم کم عادت میکنه هر چند وقت یکبار میارم شما رو ببینه ! ببخشید

سرتون رو درد آوردم . ولی باالخره حقیقتی بود که باید میفهمیدید من وظیفه خودم می دونستم که بهتون بگم و
ازتون تشکر کنم و اگه اجازه بدین قطع کنم .
الو ... الو ...
تلفن قطع شد . جمشید اول جریان رو خوب فهمید . اما آخراش داشت دیوونه اش میکرد .طاقت شنیدنش رو نداشت
مریم من ... عمه ... دختر من دختر جواد ... مهشید چرا اینکار رو کردی . تو که میدونستی من عاشق مریم ، دخترم
هستم و چقدر دوستش داشتم ... خدایا بال از این عظیم تر . هر بالیی رو میتونستم طاقت بیارم به عوض گناهی که
هیچ وقت ندوستم چیه . ولی رفتن مریم ، دخترم رو دیگه طاقت ندارم یا راحتم کن یا ... دارم دیوونه میشم ... مریم
من االن کجاست ... اون داره گریه میکنه ... مریم بابا گریه نکن ... بیا بغل بابا ... بیا عزیزم ... نه مریم منو نبرید .
مریم ... مریم ...
جمشید حتی با فریادهای زیور هم از عالم خودش بیرون نیومد .
خانوم بیا ، آقا تکون نمیخوره ... خشکش زده ... آقا ... آقا.
زیور به دکتر محبوبی زنگ زد که بیاد و جمشید رو از این وضعیت نجات بده .
سالم مهشید خانوم ، چی شده ؟
بعدا براتون میگم ، فعال از این وضعیت نجاتش بدید ، دستم به دامنتون ، تو رو خدا نجاتش بدید ...
دکتر محبوبی بعد از معاینه جمشید گفت :
دچار شوک شدید شده ، فعال یه مسکن بهش تزریق میکنم . اگه از این حالت بیرون نیومد ، فردا بیارینش بیمارستان
.
زیور جریان رو برای دکتر محبوبیب تعریف کرد . دکتر سری تکون داد و رفت .
جمشید تا آخر شب توی همین وضعیت بود . ساعت یازده شده بود .
جمشید یک دفعه حرف میزد . میخندید ، گریه میکرد و مریم رو صدا میکرد . توی رویاهاش با مریم بازی میکرد .
نیم ساعتی که گذشت به طور ناگهانی از سرجایش بلند شد و رفت توی اتاقش و پشت سرش در رو قفل کرد . آرش
رو که روی تخت خوابیده بود بوسید . صدای داد و فریاد مهشید و زیور رو می شنید که ازش میخواستن در رو بازکنه
ولی گوشش بدهکار نبود . طنابی رو که زیر تخت داشت به لوستر گره داد . صندلی رو گذاشت زیر پاش و سر دیگر
طناب رو دور گردنش گره زد و صندلی رو از زیر پاش هول داد . جمشید با اینکه ظرفیت از دست دادن خیلی چیزها
و آدمهایی که براش عزیز بودن رو داشت اما دیگه طاقتش رو از دست داده بود و تصمیم گرفته بود خودش رو از
این وضعیت راحت کنه . دستش رو توی دستای مریم می دید . تمام خاطرات گذشته زنده شده بود و جلوش رژه می
رفت . خوشبخت و بی خیال با هم قدم زدن مثل قدیما . جمشید داشت نفسهای آخر رو میکشید . همسایه ها با
سروصدای زیور ریختن توی خونه و در اتاق رو شکستن . جمشید تقریبا بی حال شده بود که نجاتش دادن و
رسوندنش بیمارستان . جمشید بستری شد . دکتر محبوبی همون موقع باشنیدن خبر راهی بیمارستان شد و تا صبح
باالی سرش وایساد . با دیدن وضعیت بد جمشید فقط گریه می کرد . صبح که شد دستور داد که به بخش اعصاب و
روان منتقل بشه .
دکتر جعفری خسته نباشید ، متاسفانه مشکلی برای دوستم ، همون دکتری که تازه چند روزه به اینجا منتقل شده
پیش اومده ، هرکاری از دستتون میاد براش انجام بدین !

وای ... خدای من ، حدس من درست بود ، جمشید عزیز ، تو اینجا چکار میکنی ؟
ببخشید دکتر ، ایشون نمی تونه حرفی بزنه ، مگه شما ایشون رو می شناسید ؟
یادم نمیاد شما رو به همدیگه معرفی کرده باشم !
واال وقتی اسم جمشید رو به عنوان پرسنل جدید بیمارستان معرفی کردید به نظرم آشنا اومد ، بعد از چند روز
فهمیدم ایشون قبال هم مریض من بودن ولی بعد از نقل مکان گمش کردم . صبر کردم تا خودش بیاد پیشم . وقتی
فهمیدم اینجاست و همکارم شده خیلی خوشحال شدم . چندبار رفتم اتاقش تا ببینمش ولی موفق نشدم حاال ... دوباره
. دکتر محبوبی میتوانید برام بگین ، برای جمشید چه اتفاقی افتاده ، اون موقع ها موهاش سفید شد ، حاال باید توی
این بخش بستری باشه !
واال جمشید دختری داشت به نام مریم ، که متاسفانه از دستش داد و به این روز افتاده !
عجب ... مریم ... یازده سال پیش به خاطر مریم پیر شد . حاال عقلش . باید ایشون رو دقیق معاینه کنم بعد نظرم رو
بگم !
باشه ، جمشید رو سپردم به شما .
دکتر بعد از معاینه اعالم کرد که جمشید دچار بیماری فراموشی رتروگراد یعنی فراموشی موقتی شده و سیستم
عصبی اون کامال دچار اختالل شده . جمشید به بیمارستان اعصاب و روان انتقال داده شد. تنها اسمی که به یاد می
آورد و تکرار میکرد مریم بود و توی رویای خودش با اون حرف میزد . جمشید بیمار آرومی بود با هیچ کس کاری
نداشت . فقط هر بار که مهشید رو می دید ، عصبی میشد و کنترلش رو از دست میداد و شروع میکرد به داد و بیداد .
اما آرش رو می بوسید . دکتر جعفری به عنوان یه دوست ، خیلی از ساعاتش رو با جمشید می گذروند و باهاش
حرف میزد و شاید تنها دوست جمشید ، دکتر محبوبی و ایشون بودن . تنها همدم شب و روز جمشید قاب عکس
مریم ، عشق از دست رفته و مریم دخترش بود که با اونا حرف میزد و می خندید و گریه میکرد . مهشید هم
مالقاتش رو کم کرد و بعد هم دیگه نیومد .
خاله ، واسه ی فردا دلشوره عجیبی دارم . همش فکر میکنم قراره یه اتفاق بیفته ، تا حاال جند جای دیگه هم رفتم
ولی چند روز پیش هم که اینجا رفتم همین احساس رو داشتم .
نه خاله جون ، دلشوره ات مال اینکه که دیگه قراره بشی خانوم دکتر و همون مریضا رو درمون کنی . راستی خاله ،
اینم رشته بود که تو انتخاب کردی ؟ سروکله زدن با دیوونه ها شد کار ...
خاله چندبار بهتون گفتم ، اونا دیوونه نیستن ، فقط دستگاه سیستم عصبی اونا دچار اختالل شده ...
من که از این اصطالحات شما سر در نمیارم . بیا این گل گاوزبون رو بخور ، آروم میشی ! بعد بلند شیم بریم سفره رو
آماده کنیم که االن دیگه کاوه پیدایش میشه .
خاله ، اگه دکتر بشم اولین مریضم کاوه می شه ؟
دستم درد نکنه ، مگه بچه ی من خل و دیوونه ست ...
چرا ناراحت میشی خاله جون ؟ به خدا شوخی کردم ... دارن زنگ می زنن ، من می رم درو باز کنم .
سالم مریم خانوم ، دختر خاله ی خوب خودم . بفرمایید قابلتون رو نداره !
سالم پسرخاله ، خسته نباشید ، وای ... به چه مناسبت ؟

تولد مینا بود برای تو هم یه هدیه کوچولو خریدم . مریم چی شد ؟ خوشت نیومد ؟
نه به خدا ، دستت درد نکنه !
پس اشکت واسه چی بود ؟
راستش بخوایی یاد گذشته ام افتادم ، با اینکه بچه بودم ولی خیلی خوب یادم میاد ، بابا هر وقت می اومد خونه واسم
یه هدیه می آورد . می گفت چشماتو ببند .
وقتی باز میکردم اونو بهم می داد و کلی باهام بازی میکرد ، اما یکدفعه همه چی خراب شد ، نمی دونم گم شد . بابا
هیچ وقت منو تنها نمی ذاشت ولی یکدفعه گم شد ، گفتن مرده ، ولی من باور نکردم . وقتی هم قبر بابا رو نشونم
دادن بازم باور نکردم ، آخه عکساشون شبیه هم نبود ...
مریم جون ببخشید ناراحتت کردم . من از گذشته ای که می گی هیچ خبری ندارم ولی بابای تو مرده ، ولی تو اینو
نمیخوایی باور کنی یا اینکه همه گفتن .
کاوه ، مریم توی این سرما چرا بیرون وایستادین ؟ بیایین تو دیگه ، سرما میخورین ...
بریم تو که االن غرغرش شروع می شه .
من و کاوه رفتیم تو و شام خوردیم . من رفتم تو اتاقم و به گذشته ای که نمیدونم چرا گمش کدرم فکر کردم . منو
یکدفعه از بابا جمشیدم جداکردن و گفتن مرده ، ولی مگه میشه . مامان منو از اون خونه آورد بیرون و ...
اونشب تا دیروقت بیدار بودم و فکر میکردم ، تا حاال چند آسایشگاه دیگه رفته بودم ولی واسه این یکی نمی دونم
چرا اینقدر دلشوره داشتم . صبح قرار بود با بچه ها یه بازدید از اون آسایشگاه داشته باشیم .
صبح که شد رفتیم سرکالس ، بازم نیومده بود . نمی دونم چرا اینقدر غیبت می کرد . سوار سرویس دانشگاه شدیم .
استاد ما رو به رئیس بیمارستان معرفی کرد .
بچه ها ، ایشون آقای دکتر جعفری رئیس این آسایشگاه هستن . شما رو با ایشون تنها میذارم . دکتر لطف می کنن
شما رو همه جا راهنمایی می کنن ... دکتر بچه ها رو خدمتتون معرفی میکنم ! آقای پیروز ارجمند ، خانم الهام
حسینی ، خانم سمیه کابلی ، خانم مرضیه حیدری ، آقای روحانی ... و در آخر سر خانم مریم پاک رو شاگرد ممتاز
کالس و دانشگاه ...
مهدی رفت تو فکر .
خدایا این قدر شباهت . درست مثل دو نصفه سیب . یعنی امکان داره ؟
درست شبیه همون قاب عکس ...
دکتر بچه ها آماده ان ...
مهدی یا بهتره بگم دکتر جعفری همه جای آسایشگاه رو معرفی کرد و کاراشون رو بهشون نشون داد . به اتاقهای
بعضی از مریضها هم سر زدیم . ولی اون اتاق که من نسبت بهش احساس عجیبی داشتم بازم بسته بود .
دکتر ببخشید . این اتاق مربوط به چه کسیه ؟ من چند روز پیش هم که اومده بودم درش بسته بود !
مریض این اتاق یکی از دوستان بسیار نزدیک من هستن ، البته دفعه قبل رو که من در جریان نیستم ، ولی االن توی
حیاطه و اینجور مواقع ، دوست ندارن کسی مزاحمش بشه .
کار بازدید و حرف زدن با مریضا تموم شد و استاد اعالم کرد که موقع برگشتنه .
ببخشید دکتر ، می تونم ازتون کمک بگیرم ؟

در چه موردی ؟
راستش میخوام برای اتمام پایان نامه ام از شما کمک بگیرم .
خواهش میکنم ما پیرها فقط تجربه داریم که به شما جوونا بدیم ، بهتره شماره تماس منو داشته باشین ، چون ممکنه
ساعتی بیایین که من نباشم . در ضمن بعضی از ساعاتی رو هم که هستم پیش همون دوستی که بهتون گفتم .
که اگه بشه ، شما رو بهم معرفی کنم .
تا حاال که در بسته اتاقشون رو دیدم .
اگه موافقت کنه شما رو ببینه ، کمک بزرگی به کارتون میکنه !
اونروز چیزی از حرفای دکتر نفهمیدم ، مرضیه صدام کرد :
کجایی دختر ؟ بچه ها منتظرن .
دکتر پیشاپیش ازتون تشکر می کنم ، فعال خداحافظ .
به امید دیدار .
اونشب همه اش به دکتر و حرفاش و حسی که نسبت به اون اتاق داشتم ، فکر میکردم . دعا می کردم فردا تو کالس
ببینمش ، البته کسی رو که جدیدا توی قلب سنگی من داشت وارد می شد . تمام حرفاش ، خنده هاش ، نگاهاش حتی
حرکاتش توی ذهنم می شست و بعد هم توی خاطرم اومد . با اینکه دوس نداشتم به هیچ پسری دل ببندم و این
کارها رو مختص به نوجوونایی می دونستم که یه جور کمبود محبت دارن ، ولی حاال اعتراف می کنم هر انسانی
عاشقه و اگه هم نباشه یه روز مثه من دل به کسی می بنده که میدونه روزگار اونو بهش نمی ده . صبح روز بعد توی
حیاط دانشگاه دیدمش .
سالم مریم خانم !
سالم ، صدبار بهتون گفتم منو به اسم کوچیک صدا نکنید !
میدونی که من عادت دارم ، همه رو به اسم کوچیک صدا کنم ، آدمی که توی یه جای راحت بزرگ شده باشه به
راحت طلبی و راحت زندگی کردن عادت می کنه .
این عادت رو در مورد من باید ترک کنید .
دیروز بهتون خوش گذشت ؟
گردش مربوط به درس و پایان نامه بود ، پس دلیلی برای خوش گذروندن نمی بینم ، راستی شما چرا نیومدید ؟
خواستم بین بچه ها فقط یه شاگرد زرنگ باشه ، هر کجا که تو باشی وجود من اضافیه ! در ضمن فکر می کنم این
آرزوی قلبی شماست که منو توی کالس هم نبینید درسته ؟؟؟
بودن یا نبودن شما لطمه ای به درس خوندن من وارد نمی کنه ، هرچند خوشحال میشم ، همیشه حاضر باشید . چون
انگیزه من برای یادگرفتن و دونستن بیشتر می شه ، حاال اگه شما همچین حسی نسبت به من دارین حرف دیگه ای !
منظورتون رو نمی فهمم ، میشه بیشتر توضیح بدین ؟
من عادت ندارم زیادی توضیح بدم ، طرف مقابلم خودش باید حرفام رو تجزیه و تحلی کنه !
هر چند این حرفا ، حرفای دلم نبود ، اما گفتن حرف دلم اونم به کسی که به مغروری همه جا معروفه خیلی سخت
بود . می دونستم خیلی دوسم داره ولی باورکردنش مشکل بود . صدای مرضیه رو شنیدم .

جازه هست مزاحم صحبت دو تا رقیب سرسخت بشم ؟
خواهش میکنم مرضیه جون ، صحبت خاصی نبود ، در مورد ...
ولش کن ! بدو که استاد رفت کالس ! شما نمیایین آقای ...
بعد از کالس خواستم تنها برم خونه ولی مرضیه هم اومد . بین راه در مورد خیلی چیزا حرف زدیم .
در مورد چی صحبت می کردین ؟
هیچی بابا ! این که چرا دیروز نیومده ؟
خب چرا ؟
نگفت !
ولی من میدونم !
چیرو ؟
مریم تو چرا خودت رو به خریت می زنی ؟ دختر اون هر وقت تو رو می بینه ، حال و روزش بدتر از روزای قبل
میشه ! همه ی دخترای دانشگاه چشمشون دنبال اونه ، اونوقت تو ناز میکنی !
هیچ هم اینطور نیست ! برعکس هر دفعه که من رو می بینه احساس میکنم نفرتش بیشتر میشه ! آخه هرچی باشه ما
توی کالس رقیب همدیگه ایم !
واقعا که خری ! آخه احتیاجی به این کالس ها و نمره هاش نداره ! می بینی که از ترم قبل و مخصوصا این ترم یا
خیلی کم میاد سرکالس یا اصال نمیاد . ولی نمره هاش رو می گیره . اونم با نمره های باال ! ....
بله دیگه ، پول میده ، نمره می خره !
مگه شهر هرته ! تا حاال دیدی استادی الکی یا پولی نمره بده ، مگه سیب زمینیه ، بچه ها یه چیزی میگن تو هم باور
کردی ؟ مریم اگه من تو موقعیت تو بودم حتما قبولش میکردم ! هم پولداره ، هم خوشگله ، هم مدرک داره ... دیگه
چی میخوایی ؟
خب مرضیه جون امشب نمیایی پیشم ؟
نه مهمون داریم ، باشه بعدا ، فردا می بینمت ! خداحافظ .
از ماشین که پیاده شدم توی دلم به حرفای خودم می خندیدم . میدونستم همه چی رو ولی مشکلم رو چه جوری باید
حل میکردم ؟ توی همین حال و هوا بودم که صداش رو شنیدم .
ببخشید مریم خانوم ، می تونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم ؟
ا ... شما اینجا چیکار میکنید ؟
از دانشگاه دنبالتون اومدم ولی نخواستم خانوم حیدری ببینه !
خوبه ، ما می شیم مریم ، اونوقت مرضیه میشه خانوم حیدری ! بشما که عادت نداشتین .
دارید میرسید به خونه ، اجازه میدین حرفم بزرنم ؟!
در مورد چی میخواین صحبت کنید ؟
در مورد خودم ، وضعیتم ...
خب اینا به من چه ربطی داره که در موردشون می خواین با من صحبت کنید ؟

مریم خانم ، مثه اینکه دوست دارین منو اذیت کنید ! من حرفم رو ترم پیش بهتون زدم . منتظر جوابم ! انتظار خیلی
سخته !
من که جوابم رو دادم ، دیگه حرفی نمی مونه !
می دونم اون جواب مال شما نبود . گفتین که مشکل دارین ، حل نشد .
این مشکل هیچ وقت حل نمیشه ، هیچ وقت . ببخشید من دارم به خونه نزدیک میشم ، می ترسم کسی شما رو ببینه !
من نمی خوام براتون دردسر بشم ، ولی به من و قلب منم فکر کنید !
فعال خداحافظ !
قول می دین فکر کنید ؟
خداحافظ ...
دعا دعا میکردم خاله خونه نباشه چون اصال حال و حوصله حرف زدن نداشتم . خوشبختانه نبود . رفت باال توی اتاقم .
از دنیای خدا فقط همین اتاق رو داشتم که تنها جایی بود که اونجا به آرامش می رسیدم . برای شام بخاطر اصرار زیاد
خاله رفتم پایین . اما فکر و خیال اشتهام رو پاک کور کرده بود و یکی دو ساعتی چرخیدم ولی طاقت نیاوردم و
برگشتم باال بعد از یک ساعت کاوه هم اومد باال .
اجازه هست بیام تو ؟
خواهش میکنم پسرخاله ! بیا تو !
تو هنوز بعد از یکسال عادت نکردی منو کاوه صدا کنی ؟ بابا نا سالمتی من و تو نامزدیم !
چی میگی ؟ تو خودت خیلی خوب میدونی که این خواسته ی من و تو نبوده ! من و تو مثل خواهر و برادر بزرگ
شدیم و توی همین حد هم راحت بودیم وی به خاطر تصمیم غلط مجبوریم با هم ازدواج کنیم ، اونا فکر می کنن
هنوزم مثل قدیما اونا باید واسمون تعیین تکلیف کنن . راستی حال مینا چطوره ؟
حالش خوبه ، جالبه ، اون هیچ وقت حال تو رو نمی پرسه ، تازه مسبب این جدایی تو رو می دونه !
بیچاره تقصیر نداره ، اون نمیدونه که من به خاطر مادی که هم برام مادری کرد هم پدری و بزرگم کرد ، هیچی
نگفتم ، هوم ... عیبی نداره ! ولی من همیشه مینا رو دوس دارم ، چون لیاقتش بیشتر از منه واسه ی همسری تو .
یه چیزی بپرسم ؟
بگو !
اون پسره که امروز تا سر کوچه تو رو رسوند کیه ؟
آقای فروهر رو می گی ؟ اون یکی از بچه های کالسه ؟
چیکار داشت ؟
هیچی قراره توی تموم کردن پایان نامه بهم کمک کنه !
فقط همین !
آره ، فقط همین !
ولی اون پسری که گفتم چند ماه پیش در مورد تو تحقیق می کرد همین پسره بود !
آره ترم پیش ازم خواستگاری کرد ولی بهش گفتم نه !!

یعنی نگفتی نامزد داری ؟
راستش رو بخوای نگفتم ، حتی مرضیه هم هنوز خبر نداره !
آره دیگه ، کسی که خوشگل باشه ، خواستگار خوشگل هم داشته باشه و به قیافه اش هم میاد باید خیلی پولدار باشه ،
بایدم خجالت بکشه منو نامزد خودش معرفی کنه !
این چه حرفیه میزنی ، من ... من فقط نخواستم توی دانشگاه ، حرف و حدیثی بپیچه همین . در ضمن از اون کم
نداری ، زشت هم نیستی !
درسته ، ولی اون خوشگل تره !
من و تو با هم نامزدیم و چیزی کم و کسر ندرایم و این کافیه !
یه چیز کم داریم . می دونی مریم آرزوم این بود که تو غریبه بودی یا الاقل فامیل دور یا اینکه قلبت مال من بود
اونوقت تو رو به مینا ترجیح می دادم .
بزرگترین کمبود ما قلب تو ه که متعلق به کسی نیست و قلب من که می تونه مال تو باشه !
ولی تو به مینا قول دادی و تا آخر عمر باید به قولت عمل کنی !
ولی تو چی ؟
فکر منو نکن !
مریم ! امشب خوابم نمی بره . الاقل یه شعر برام بخون اونم از حافظ یعنی .
یعنی واست فال بگیرم درسته ؟ یه فاتحه بخون و نیت کن .
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
همت حافظ و انفاس سحر خیزان بود
که زبند غم ایام نجاتم دادند
این فال مال خودت بود یا من ؟
من که عاشق نیستم واسه ی تو بود .
خب بلند شم برم ، تا بیرونم نکردی ، شب بخیر .
شب بخیر .
چندساعتی گذشت ولی خوابم نمی برد . طبق عادت هر شب با خدا حرف می زدم .
یعنی قلب سنگی م چش شده ؟ مریمی که بهش می گفتن سنگدل حاال لحظه به لحظه بی قرار دیدن چشمای اونه .
لحن آخرین حرفش بیشتر شبیه التماس بود تا درخواست ... یعنی کاوه فهمیده ؟
صبح روز بعد زنگ زدم به دکتر جعفری و قرار شد ساعت یازده توی دفترش ببینمش . و اونروز گذشت و اتفاق
خاصی نیفتاد . و فقط اون آقا رو دوباره نتونستم ببینم و دکتر هم کمک خوبی بهم کرد .بعدازظهر ، بعد از کالس
دوباره دیدمش . ازم خوسات که تو کار پایان نامه ، بهم کمک کنه . علی رغم میل باطنی ام خواسته اش رو رد کردم .
ولی دست بردار نبود . برام کتاب و مطلب می آورد . هر جور اطالعات میخواستم برام از اینترنت می گرفت و در
اختیارم می گذاشت . و بعد از کالسهام اصرار میکرد منو برسونه . هر چقدر بهش نه می گفتم ، مشتاق تر می شد و
با اینکه دوست نداشتم و هیچکدوم از بچه ها حرفی نزده بودیم ولی بچه ها از رفتارهای اون چیزایی رو حدس زده

بودن . از چند ترم پیش که آشکارا نشون داده بود که به من عالقه داره ، بچه ها روی رفتار ما حساسیت داشتن . هر
اتفاقی که مربوط به ما بود میشد موضوع بحث داغ بچه ها . حاال هم که همه فهمیده بودن که قراره بهم کمک کنه
بیشتر بهمون توجه میکردن . وقتی وارد کالس میشد بدون اینکه به نگاه مشتاق دخترای کالس توجه کنه می رفت و
می نشست آخرین صندلی کالس .
واسه ی اینکه حال منو نفهمه بهش نگاه نمیکردم ولی حس میکردم همه دارن صدای قلبمو مشنفتن . می دیدم که
حتی با تموم شدن کالس و سرو صدای بچه ها از عالم هپروت بیرون نمی اومد . مگر با ضربه ی یکی از پسرها .
از سن اون بعیده که عاشق بشه . دختره چیزی نداره که ، نمی دونم واال عاشق چیش شده ؟
خب معلومه خوشگل عاشق خوشگل هم میشه ...
دیدین از اول تا آخر کالس فقط به مریم نگاه میکرد ؟
بابا!دختره مگه چی داره ، فقط قیافه ، نه پدر و مادری ، نه سر و وضع درست و حسابی و نه مال و منالی ، خدا شانس
بده ...
عجیبه که مریم هیچ وقت هم محلش نمی ده و همش بهش ضد حال میزنه ...
نه بابا ، ناز میکنه وگرنه قند توی دلش آب میشه .
اینا و خیلی حرفای دیگه ، زمزمه هایی بود که پشت سر ما گفته میشد . ولی ما عمال چیزی نمی تونستیم بگیم . چون
با رسیدن ما حرفشون رو قطع می کردن .
بچه هایی هم بودن که پشت سر من حرفهایی رو پیش اون میزدن . حرفهایی از طر ف من بدون اطالعم بهش می
رسوندند ولی می دونستم هیچ کدوم رو باور نمی کنه . بچه هایی هم بودن که البته بیشتر پسرا که اطالعات و
خبرهایی دورغ از اون به من می رسوندن تا نظرم رو جلب کنن اما دل من فقط می توانست اسیر یک نفر باشه و هیچ
وقت نمی تونستم حرفای اونا رو باور کنم . تقریبا آخرای کار پایان نامه ام شده بود .فروهر با دکتر جعفری خیلی
اخت شده بودن . یه روز دکتر جریان زندگی یکی از مریضا رو برام تعریف کرد . زندگی تلخی داشت ، نمی دونم
چرا گریه ام گرفته بود شاید به خاطر شباهت زندگی خودم با آخرای داستان اون مریض . معذرت خواهی کردم و از
آسایشگاه اومدم بیرون . ولی فروهر نیومد و گفت : میخوام با اون مریض آشنا بشم . ببینمش . قرار شد یک ساعت
بعد برگردم تا باهم بریم دانشگاه . رفتم چند تایی کتاب خریدم . وقتی برگشتم خیلی تو خودش بود . دروغ نگم
گریه کرده بود خیلی واسم عجیب بود تنها چیزی که بهش نمی اومد گریه کردن و غم دیگرون رو خوردن . وقتی
سوال کردم جوابی نداد . منم دیگه هیچی نگفتم . سرخیابون دانشگاه از هم جدا شدیم . توی دانشگاه مرضیه رو
دیدم . اومد به طرفم .
خوبه ، دیگه ما هم غریبه شدیم . اونم دوست بچگی هات !
بازم شروع کردی مرضیه ؟ چی شده ؟ کی گفته تو غریبه ای ؟
واال ، بچه ها میگن تو و فروهر ، صبح تا شب با هم هستین و خیلی حرفای دیگه . من باور نکردم و دوست هم ندارم
پشت سر تو همچین حرفهایی گفته بشه .
ولی همینکه هیچی بهم نمی گی یعنی که غریبه ام !

چی میگی مرضیه من که بهت گفتم ، پیشنهاد داد کمکم کنه ، منم قبول کردم همین . تو دیگه چرا ! تازه توی هفته
فقط چند ساعت همدیگر رو می بینیم اونم وقتی می خوام برم پیش دکتر جعفری .
حرف دیگه ای هم پیش نیومد ؟
مرضیه جون ، موضوع خواستگاری رو که میدونی . فقط گفته منتظر جواب مثبت !
چرا بهش جواب نمیدی ؟ من که از چشات می خونم که دوستش داری !
من چیزی رو از تو پنهون نمی کنم . آره ازش بدم نمیاد ولی یه مشکل بزرگ دارم که اونم ...
که اونو نمی تونی بگی درسته ؟
اگه شد برات میگم . حاال بریم سرکالس . ببینم خیالت راحت شد ؟
من همیشه خیالم از تو راحت بوده . گفتم که دوس ندارم پشت سر تنها حرف و حدیثی باشه .
پایان نامه ام تموم شد . ولی فروهر از اون روزی که گفتم خیلی تو فکر بود . این اواخر هر وقت می خواستم پیداش
کنم ، پیش دکتر جعفری بود . روز دفعا از پایان نامه ام همه اومده بودن . فقط اونروز بود که خوشحال میدمش ، خاله
و کاوه ، مرضیه و خواهرش الهام ، تمام بچه ها ، استادا ... دکتر هم اومده بود ، اونقدر باهام راحت شده بود که مریم
صدام میکرد و ازم میخواست مهدی صداش کنم .
دفاع خوبی کردم . نمره ی خوبی گرفتم یعنی باالترین نمره . اشک شوق خال و کاوه و مرضیه و مخصوصا فروهر رو
هیچ وقت فراموش نمی کنم . بعد مراسم خاله و کاوه رو به فروهر معرفی کردم . چند لحظه ای مکث کرد و گفت :
ببخشی آقا کاوه ، من قبال شما رو ندیدم ؟
چرا توی کوچه مون وقتی اومده بودین تحقیق !
پس بیخود نبود اون همه تعریف به هر حال دختر خالتون بود دیگه !
با وارد شدن خاله ، به صحبتهامون خاتمه دادیم و کاوه موضوع صحبتمون رو عوض کرد . بعد از چند دقیقه رفتم
پیش دکتر .
دکتر نمی دونم با چه زبونی باید ازتون تشکر کنم . شما کمک بزرگی بودین برای من !
اختیار دارید مریم خانم ، این تالش و پشتکار خودتون بود که شما رو به اینجا رسونده . من فقط راهنما بودم و کسی
که به شما کمک کرده ، آقای فروهر بوده از ایشون تشکر کنید .
دکتر ازم قول گرفتت که دوباره بهش سر بزنم . دیگه وقت رفتن بود با اینکه دلم نمی خواست ترکش کنم ولی شاید
این جدایی باعث میشد که فراموشش کنم .
اونروز خوب تموم شد . موقع جدا شدن گفت :
یعنی دیگه کار تموم شد و دیگه قرار نیست همدیگر رو ببینیم ؟
نگاش کردم غم بزرگی تو چشماش بود ، ادامه داد :
یعنی کار قلب منم تموم شد ؟
نمی دونستم چی باید بگم ؟ بدجوری تحت تاثیرش قرار گرفته بودم ، دلم میخواست همه چیز و از چشمام بخونه .
واقعیت داشت من خیلی دوسش داشتم ولی قولی که به مامان دادم چی ؟
از این به بعد میتونیم به عنوان همدوره ای قدیمی همدیگر رو ببینیم .
یعنی هنوز جوابت همونه و عوض نشده ؟

باورکن خیلی دوست دارم . تنها آرزوم همینه که کنار تو باشم . اگه بدونی شبا تا چه حد بهت فکر میکنم و خوابم
نمیبره ؟ تو از چشمام نمی تونی بفهمی که چقدر دوستت دارم ......
اینها و هزاران حرف دیگه توی گلوم بود ولی زبونم نمی چرخید و حرت نمی کرد که بهش بگم .
به خاطر مشکلی که دارم همچنان جوابم منفی .
کار دنیا همیشه هست و باقی خواهد بود ، ما آدما وقتی کم میاریم به کار دنیا میگیم مشکل . اگه بخوایی میتونی
حلش کنی . جواب واقعی دلت رو بگو ...
فکر میکنم احساسم رو فهمیده بود واسه همینم خیلی اصرار میکرد . اشک تو چشمام حلقه زده بود .
هر چی میخواین بگین ولی من واقعا مشکل دارم .
بدون خداحافظی ترکش کردم . هیچ وقت آخرین نگاه اون روزش از یادم نمی ره ، ولی چیکارش میتونستم کنم .
تازه یک دو روز از استراحتم گذشته بود که خاله دوباره شروع کرد .
خاله جون ، گفتی تا درسم تموم نشه به کسی نگید و کاری نکنید ، ما هم گفتیم چشم ! بدون اطالع ما ، فوق شرکت
کردی و قبول شدی . حاال میگی دو سال دیگه صبر کنم ، آخه یه فکری به حال کاوه کن . می بینی چقدر تو خودشه .
شبا همش بیداره . اون که مخالف درس خوندن تو نیست و گفته تا هر وقت که بخواد درس بخونه پول خرجش
میکنم . بیا و لجبازی نکن و تن مادرت رو نلرزون ، امروز و فرداست که منم بمیرم . اونوقت داغ عروسی شما بمونه
توی دلم ...
خاله تور خدا گریه نکن . باشه هر وقت کاوه بگه !
آخه این که نشد ... به کاوه میگم میگه هروقت مریم بگه . به تو میگم ...
نمی تونستم زیر بار حرف خاله برم . یعنی نمیختواستم . من فقط با اون خوشبخت یشدم ، کاوه هم با مینا .
چند وقتی بود که ازش خبر نداشتم . هر روز منتظر تلفنش بودم ولی بی فایده بود . بعد از دو هفته باالخره زنگ زد .
می تونم ببینمت ؟
اتفاقی افتاده ؟ چرا صدات اینقدر مضطربه ؟
هیچی نپرس ، پیش دکترم میایی یا نه ؟
آره یه ساعت دیگه اونجام !
توی راه همش به صداش فکر می کردم . چرا اینقدر نگران بود . برای چی منو اونجا میخواست ببینه ؟
خانوم پاک رو ببخشید وقتتون رو گرفتم .
خواهش میکنم دکتر ، شما کمک بزرگی به من کردین و من همیشه مدیون شما هستم . اتفاقا خیلی دلم میخواست
شما رو ببینم . فقط حرفای آقای فروهر نگرانم کرد ... اتفاقی افتاده ؟
تو چشماش پر سوال بود از نگرانی یه لحظه آروم وقرار نداشت .
نه مریم خانوم ، فقط شما این عکس رو ببینید .
عکس رو از فروهر گرفتم مربوط به پیرمردی بود حدودا هفتاد ساله . غم بزرگی توی صورتش موج می زد خوب
نگاش کردم . انگار قبال جایی یه وقتی دیده بودمش ...
مریم چرا جواب نمیدی ؟ اونو می شناسی ؟

ببخشید دکتر این آقا کیه ؟
همون دوستی که بهتون گفتم و جریان زندگیتون براتون تعریف کردم و شما هم خیلی مشتاق بودین اونو ببینید .
این آقا ... شاید ... نه ، نه نمی تونه بابا باشه .. آخه این خیلی پیره ...
ببشید دکتر اسم این آقا ر میتونم بپرسم ؟ یا عکسی از چند سال پیش ایشون دارید ؟
آقای جمشید حسابی البته دکتر جمشید حسابی . عکس هم باید توی پرونده اش باشه . البته چند تایی هم توی آلبوم
خودم دارم ولی اینجا نیست .
خودش بود . بابا بود . ولی مگه نگفتن اون مرده . یادم اومد بابا دکتر بود . هر وقت دلم واسش تنگ می شد .تلفن
میزدم ... ببخشید با دکتر حسابی کار داشتم . با بابام ... من توی افکار خودم غرق بودم . دکتر داخل پرونده هام رو
گشت .
پیداش کردم . بفرمایین این هم عکسی که خواستین !
عکسی که همیشه همراهم بود از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز هم سه نفرمون تعجب کرده بودیم ، تا چند
لحظه هیچی نگفتیم . قلبم به شدت می تپید . بعد از چند دقیقه پرسید :
مریم این عکس کیه ؟
این عکس پدرمه که سالها پیش مرده ، یا بهتره بگم گمش کردم . مامان می گفت مرده ولی هیچ وقت باور نکردم !
ببخشید مریم خانوم ، شما می تونید جریان زندگیتون رو برام تعریف کنی ؟
هر چند جز خله و کاوه کسی از اون خبر نداره ولی برای پیدا کردن بابا هر کاری الزم باشه می کنم .
از بچگی خاطرات تلخ و شیرین زیادی درام که هر دوشون خوب به خطرم مونده . خاطرات تلخ مال مامان بود که
هیچ وقت نمی ذاشت مامان صداش کنم و همش منو کتک می زد . آزارم میداد . تویی تاریکی زندونی ام میکرد . بهم
غذا نمی داد . وقتی بابا نود تنها کسی که خبر داشت و همیشه به دادم می رسید یه پیرزن بود که بهش می گفتم
عزیز . دقیق چهره اش تو خاطرم نیست . نمی دونم االن زنده است یا مرده ؟ ولی یادش بخیر همیشه اون برام غذا
می آورد و نوازشم میکرد . اما کابوس خاطرات تلخ وقتی تموم می شد که بابا می اومد انگار دنیا رو بهم می دادند .
کابوس خاطرات تلخ وقتی تموم میش دکه بابا می اومد انگار دنیا رو بهم می دادن . بابا خیلی مهربون بود و خیلی
دوسم داشت . همیشه توی بغلش بودم و باهاش بازی می کردم . بهترین روزم این بود که همراه بابا برم مطبش ،
خوب یادمه بابا اون موقع دکتر بود . وقتی مامان یه داداش کوچولو آورد ، منو بیشتر آزار می داد حتی منو داغ کرد .
تا اون موقع ندیده بودم عصبانی بشه . منو برد بیرون . درست یادم نمیاد که چی شد ولی خیلی گریه میکرد . اما
یادمه وقتی بهش گفتم اگه من بمیرم یا از پیشش برم چیکار میکنه اون گفت دیوونه میشه .
در این لحظه چهره ی دکتر و فروهر نگاه کردم . هر دو گریه می کردن . نخواستم دیگه ادامه بدم ولی به اصرار اونا
تعریف کردم تا اینکه یه روز خانومی اومد خونمون که منو بغل میکرد و میبوسید . کاری که هیچ زنی تو زندگیم
نکرده بود . بعد مامان مهشید گفت : این مامانته و باید همراهش بری . گفتم باید بابا بیاد . تو مامان منی ، ... مهشید
همیشه به من میگفت سرراهی . گفت بابا جمشید مرده و باید با مامان خودت بری . روزای تلخی بود . مامان هرچی
بهم می گفت بابا مرده باور نکردم ولی اون قبری رو نشونم داد و گفت پدرت اینجاست . من همه خاطرات اون
روزها رو با خودم تکرار میکردم و این عکسها همیشه همراهم بودن .

ما توی خونه خاله زندگی میکردیم . مادرم هیچی برام کم و کسری نذاشت خیلی مهربون بود ولی جای بابا رو نمی
تونست پر کنه . وقتی ازش پرسیدم تا حاال کجا بوده گفت : مسافرت ... تا اینکه بزرگ شدم . بچه های خاله همه
رفتن خارج فقط کاوه موند . تا اینکه مادرم سال گذشته فوت کرد و منو سپر دست خاله ام تا امروز که اینجا پیش
شما هستم .
دکتر مات و متحیر شده بود . چشمای فروهر همچنان اشک آلود بود . بعد از چند دقیقه دکتر به حرف اومد و گفت :
خانوم پاک رو نمیدونم چه عکس العملی نشون میدید اگه بهتون بگم ، بگم .
و دیگه ادامه نداد . پرسیدم :
چی بگین ؟
می ترسم ظرفیت قبول کردنش رو نداشته باشید شما هیچ وقت دنبال پدرتون گشتید ؟
واال اون موقع خیلی بچه بودم و آدرس خونه قبلی ام رو بلد نبودم ، آخه پنج سالم بود . بعدش هم که بزرگ تر شدم
، هرچی گشتم فایده نداشت . شاید باور می کردم که بابا جمشید مرده !
مریم خانوم شما می تونید عکسی از بچگیتون رو بیارید . فردا ساعت پنج بعدازظهر منتظرتونم ! آقای فروهر شما
هم حتما بیایید .
هر دوتایی از دکتر خداحافظی کردیم و از آسایشگاه اومدیم بیرون .
من نمی دونستم توی زندگی ات اینقدر سخت بوده و تلخ !
هر چقدر تلخ بوده خیلی کمتر از شیرینی مواقعی بود که با ، بابا بودم . هیچ وقت یادم نمیره . راستی چرا این چند
وقته تماس نمی گرفتی ؟ نگرانت بودم !
جالبه ، دختر سنگدل افسانه ای دانشگاه واسه ی من احساس نگرانی کنه ! داشتم با درد خودم میساختم ، نمی دونی با
این دل چیکار کردی دختر !
می دونستم میخواد ادامه بده . خودم طاقت شنیدنش رو نداشتم ، چه بسا همونجا احساسم رو بهش میگفتم . بهش
میگفتم دوستش دارم . اونوقت کاوه چی ؟ نه من نمی تونستم این کار رو بکنم . برای همین بحث رو عوض کردم .
آقای فروهر نمی دونید منظور دکتر چی بود ؟ اون عکس کی بود ؟ یعنی امکان داره اون آدم اینقدر شبیه بابای من
باشه یا نکنه خودشه ؟ نمی تونم باورکنم .
چرا نمیشه ؟ خدا یا قیافه کم میاره یا حکمت دیگه ای داره که یه سری از بنده هاش رو شبیه هم درست میکنه . مثال
خود من ! اونقدر شبیه عموی خدا بیامرز بودم که اسمش رو گذاشتن روی من . تا جایی که وقتی بزرگ شدم هر وقت
از در وارد می شدم . همگی مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن انگاری علی یه بار دیگه زنده شده . دفتر
خاطرات و عکساش تنها چیزایی که از عمویم برامون مونده و همیشه همراه منه . تو اونقدر شبیه یکی از دوستای
عمویم هستی البته توی یکی از عکساش که گاهی فکر میکنم خودشی ، البته چون مال چندین سال قبل ، که واسم
خیلی بعیده . فردا که اومدی می آرم ببینیش . خب ، حاال دیگه برو خونه . امشب رو خوب استراحت کن که فردا روز
مهمی توی زندگیته !
منظورت رو نمی فهمم ، بیشتر توضیح بده !
نه امشب نه ! برو بخواب فردا همه چی روشن میشه . فقط یه چیزی بهت بگم که دکتر نتونس بگه . مریم پدر تو
زنده است !

البته این جمله رو وقتی از ماشینش پیاده شدم گفت و بعد گاز داد و رفت .
دنیا دور سرم می چرخید . پدر من این چند وقته توی آسایشگاه بوده . پس راست میگفت با رفتن من اون دیووونه
میشه . اون سرنوشت تلخ ، گذشته ی بابا جمشید من بوده . چرا این چند وقته دکتر بهم نگفت ؟ ... علی چی گفت ؟
پدر من زنده ست ؟ پس اون قبر مال کیه ؟ ... با تلفن دکتر تماس گرفتم جواب نمی داد . به همراهش زنگ زدم
جواب نمی داد . اونقدر آشفته بودم که یادم رفت به خاله سالم کنم . یه راست رفتم توی اتاق و در و بستم . کاوه ،
آخر شب اومد توی اتاقم و پرسید :
مریم چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
کاوه تو یادت میاد که پدر من چجوری مرد ؟ اصال تو دیدیش ؟
آره تو یادت نمیاد ، آخه خیلی کوچولو بودی .
کاوه خوب فکر کن . تو اون موقع ده سالت بوده پس باید خوب یادت باشه .
من اونموقع نبودم درسته ؟ بعدا اومدم ! مامان منو از یه خونه آورد پیش خودش مگه نه ؟
این چرندیات چیه ؟ کی گفته ؟
هیچی ، هیچی ندارم بگم . این موضوع بعدا روشن میشه !
این فکرها رو از سرت بنداز بیرون . در ضمن ازت ممنونم که اسمم رو صدا کردی ! اینطوری فکر میکنم مثل قبال
خیلی با هم راحتیم و من راحت تر می تونم برات حرف بزنم . دیگه مزاحمت نمیشم . شب بخیر . خوب بخوابی !
تا صبح نخوابیدم . از سر شب چند بار خونه علی تماس گرفتم ولی جواب نمیداد . نمی دونستم به اون و حسی که
نسبت بهش داشتم که اولی بار بود اونو تجربه میکردم فکر کنم یا ب زنده بودن پدر . علی حرفی رو الکی نمیزد .
هر فکری که توی سرم رخنه میکرد آخرش ختم میشد به علی و عشقی که نسبت به اون داشتم ولی تا ابد مخفی می
موند . صبح خاله اومد توی اتاقم .
تو بیدار شدی . ببینم نکنه اصال نخوابید ؟ مریم اومدم باهات حرف بزنم که جشن عروسی رو همین آخر هفته
بگیریم . موافقی ؟
خاله االن موقع این حرفا نیست . من دنبال گذشته گم شده ام هستم که مامان همیشه ازم پنهان میکرد . و در ضمن
هرکاری دوست دارین انجام بدید بعدا به من بگید !
وا کدوم گذشته ؟ دختر خل شدی ؟ آخه به سالمتی عروسی تو هست نه من ! بلند شو بیا صبحونتو بخور تا ببینم چند
نفر باید دعوت بشن . بلند شو ...
تا خاله رفت پایین ، لباسهام رو پوشیدم و هرچقدر خاله گفت بیا الاقل چیزی بخور اعتنایی نکردم . رفتم دنبال
مرضیه تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم . فهمید باید برام اتفاقی افتاده باشه . خودم میدیدم رفتارم چقدر تابلو هست .
هر چقدر سوال کرد چیزی بهش نگفتم . بعد از ناهار ازش خداحافظی کردم و زنگ زدم به علی .
سالم ، معلومه کجایی ؟ چند بار زنگ زدم به خاله گفت ، از صبح رفتی بیرون !
واسه چی زنگ زدی ؟
اوال نگرانت بودم ، چون دیشب اصال نخوابیدی ، البته خاله چیزی نگفت .

دیشب تا صبح چندبار از دم خونتون رد شدم . دیدم برق اتاقت روشنه و داری راه میری ! دوما اینکه بهت بگم ساعت
سه اونجا باشی .
خداحافظی کرد و اصال فرصت نداد چیزی ازش بپرسم . منم خداحافظی کردم . پس اونم نخوابیده ! یعنی امروز چه
اتفاقی می افته ؟ اگه بابا زنده باشه من باید چیکار کنم ... به خاله زنگ زدم و گفتم ، می رم دانگشاه و بعدش خونه ی
مرضیه و اگه دیر کردم نگران نباشه . به راه افتادم تا هرچه زودتر جوابی واسه این همه سوال پیدا کنم . گذشته ای
که پیدا کردنش بزرگترین آرزوی عمرم بودم . پیدا کردن پدری که خیلی ناگهانی گمش کردم ... ساعت سه نشده
بود که رسیدم . رفتم به اتاق کسی که شاید پدرم بود . بسته بود در زدم کسی جواب نداد . برگشتم و توی اتاق دکتر
نشستم . مثل همیشه یا مواقعی که این دلشوره عجیب سراغم میاد . دستام یخ کرده بود هر ثانیه واسم یه قرن بود .
فکر میکردم همه ساعتها خوابیدن . 5 دقیقه ای که گذشت علی اومد صورتش خیلی نگران و مضطرب و نگران بود .
اومد نشست روبروم . خیلی خسته به نظر میرسید . بعد از سالم و احوالپرسی اینطور ادامه داد .
زندگی من مثل سرنوشت تو زیاد پیچیده نیست . 41 سال قبل ما همگی خارج از ایران زندگی می کردیم یعنی
پدربزرگ و مادربزرگ و پدرم و مادرم . یه عمو داشتم به اسم علی که به خاطر دختی که پابندش کرده بود همراه
اونا نرفته بود و مونده بود ایران . قرار گذاشته بودن که با اون دختر ازدواج کنه بعد بره پیش اونا . اما یه مریضی
گرفت که از پا درش آورد . ینی تازه نامزد کرده بودن که از این دنیا رفت . پدربزرگ و مادربزرگم خیلی ناراحت
بودن ، چون باید علی رو تنا توی ایران خاک می کردن و میرفتن . بعد از چند ماه من به دنیا اومدم . خیلی شبیه
عموی خدابیامرزم بودم ، واسه همینم برای اینکه خاطرش همیشه زنده باشه اسم منو علی گذاشتن . من همیشه تنها
بودم . ایران رو خیلی دوست داشتم . دفتر خاطرات و چند تا عکسی که از عمو مونده بود شده بود همدم تنهایی من ،
خودم روزبروز می دیدم که چقدر شبیه اون عکس ها می شدم . یع عکسی داشت که عکس خودش و نامزدش یعنی
مهشید و یه دختر و پسر دیگه بود . عمو به بابا گفته بود که اون دختر فوت کرده بعد از اینکه انجا درسم تموم شد ،
تصمیم گرفتم که بیام و اینجا زندگی کنم . وقتی موندگار شدم عزمم رو جزم کردم که تو رشته مورد عالقه ی خودم
ادامه تحصیل بدم یعنی روانشناسی . یه بار توی بهشت زهرا دیدمت اما گمت کردم . اونقدر برام آشنا بودی که انگار
سالها بود که می شناختمت و دیده بودمت . بعد از اون هم توی دانشگاه دیدمت . خیلی عجیب بود هم رشته ای
خودم . اونجا بود که فهمیدم تو زنده شده ی اون دختر توی عکس عموی من هستی . یعنی حسس شیشمم بهم می
گفت . ایناها این همون عکسیه که گفتم .
عکس رو ورداشتم . خدای من ، عکس خودم بود . اونم علی پس این دو نفر ! من ، دل و جون من . بقیه اش رو تو
خودت میدونی . اونروز که تو همین جا دکتر ماجرای زندگی دوستش رو برامون تعریف کرد رفتم دیدمش . عکسی
پیشش بود که عکس تو بود . خیلی کنجکاو شدم . البته اون عکس هم مثل همین عکس خیلی قدیمی بود . پس تو
نمی تونستی باشی . باز عکسی رو نشونم داد ، شبیه همین عکسی که بهت دادم . بعد از کلی پرس و جو فهمیدم اون
پدر تو ، از اون به بعد توی همون دروان زندگی میکنه . و توی رویای خودش با تو و عشق از دست رفته اش زندگی
می کنه .
هر کلمه از حرفای علی مثل خنجری بود که توی تنم می نشست . نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم . باور نمی
کردم یعنی فهمش برام مشکل بود . از علی خواستم اثبات کنه . از من عکس دوران بچگی هام رو خواست . وقتی

آلبوم بچگی هام رو همونی که هفده سال خاطرات اونروز رو برام زنده میکرد ، گذاشتم روی میز ، اونم آلبوم عکسی
رو که ازپیرمرد گرفته بود کنارش گذاشت . ورق به ورقش شبیه هم بود به غیر از آخراش . درست بود تنم لرزید .
بابا ... بابا جمشید ... درسته ، خودشه ، علی بابام کجاست ؟
گفت چند لحظه ای منتظر بمونم تا بابا رو بیاره . بعد از چند دقیقه صدا باز شدن در اومد . اونقدر شوکه شده بودم که
نمیتونستم برگردم .
علی ، این بو ... یه بوی آشنا میاد . بوی مریممه ، مریم من ، عطر مریم ...
جمشید عزیزم ! میخوایی مریم رو ببینی ؟ مریم تو اینجاست . دخترت ...
میدونستم مریم من نمرده . همیشه می اومد به خوابم اون زنده ست مگه نه ؟
اون مریم مرده ، رفته پیش خدا ، اما مریم دخترت اومده تو رو ببینه ! مریم جان برگرد . پدرت رو ببین .
تمام صورتم از اشک خیس شده بود . تنم چسبیده بود به صندلی ، پاهام یاری نمی کردن که بلند شم . باالخره بلند
شدم و برگشتم . درسته پدر من بود . بابایی که گمش کرده بودم . ولی چرا اینقدر پیر شده بود . صداش کردم ولی
نمی شنید . اونم همینطور فقط حرکت لبهاش رو می دیدم . اومد جلو و منو بغل کرد . خدایا چقدر دلم برای آغوشش
تنگ شده . شونه هاش رو بوسیدم . هر دو اشک می ریختیم . ولی توانایی صحبت کردن نداشتیم . نمیدونم چقدر تو
اون وضعیت بودیم . اما با ورود دکتر و چند نفری که همراهش بودن من و بابا مجبور بودیم از اون حالت بیرون
بیاییم . چقدر چهره ی مهمونای دکتر آشنا بودن . نمی دونم حدس درست بو یا نه ولی چهره ی عزیز خیلی خوب
یادم مونده بود . همینطور مامان مهشید ، چقدر شکسته شده بودن . من کنار بابا نشستم . هیچ نیرویی نمی تونست
دستامون رو باز کنه . مهشید فقط اشک میریخت .
خدای من یعنی مریم ؟! نه این نمی تونه حقیقی باشه ... من دارم خواب می بینم ... یکبار دیگه علی و مریم روبروی
من و جمشید ، نه ... این امکان نداره . انگار شما هیچ وقت نمرده بودین و خواب بودین ، حاال از خواب بیدار شدین .
اما ما ... .
زیور خانم ، این دختر همون مریم کوچولویی که وقتی بچه بود پیش شما زندگی میکرد .
این حرفا رو دکتر میگفت . عزیز اومد به طرفم و پیشانی ام رو بوسید .
خیلی خوب ، تو بی وفا نیودی ... باالخره پدرت رو پیدا کردی ... آفرین .
عزیز این حرفا رو با خودش زمزمه میکرد . همه ی افراد حاضر در اتاق توی بهت و ناباوری بوودن . دکتر محبوبی
گفت :
خدای من ! این دنیا چقدر کوچیکه و اراده و خواست تو چقدر بزرگ و عجیبه .
بعد از نیم ساعتی که با پذیرایی گذشت ، دکتر شروع کرد به حرف زدن . او مثل اینکه داشت قصه ای رو تعریف
میکرد . که ماها بازیگرای اون بودیم بدون اینکه خبر داشته باشیم . اول همه ی ما رو به همدیگه معرفی کرد .
دوست عزیزم جمشید حسابی . مهشید تهرانی ، آقای علی فروهر ، مریم پاک رو ... دکتر محبوبی ...
من با جمشید حدود 41 سال پیش آشنا شدم . یعنی وقتی که از داغ پاک رو عشق از دست رفته اش و البته عمه ی
مریم خانوم ما ، تمام موهاش سفید شده بود . جریا عاشق شدنش رو برام تعریف کرد . این ماجرا باقی بود تا اینکه
من جمشید رو گم کردم تا یازده سال بعد یعنی وقتی که به بیمارستانی که من اونجا بودم منتقل شد . دکتر محبوبی

اونو بهم معرفی کرده بود و من هم مشتاق بودم ببینمش ولی قسمتم نمی شد . تا اینکه با وضعی بدتر از دفعه اول
دیدمش . جمشید برای بار دومم مریم رو از دست داده بود یعنی دخترش ، و این بار طاقت نیاورده بود و چار بیماری
روانی شد . توی این 15 سال تنها همدم جمشید عکسای قدیمی و من بودم . اطرافیانش هم اونو ترک کردن . البته
غیر از پسرش آرش که این اواخر هیچ وقت ترکش نکرد و با اینکه جمشید اونو نمی شناخت ولی هر هفته می اومد
مالقاتش .
در این لحظه نگاهی به آرش، برادر کوچیکم کردم .
آرش جان این مریم ، خواهر تو هست ! همونی که خیلی دنبالش گشتی ... .
دکتر اینطور ادامه داد .
تا اینکه چند ماه پیش مریم برای کار پایان نامه اش اومد پیش من ، اونقدر از شباهتی که با عکسای جمشید داشت
تعجب کردم که حدس زدم باید رابطه ای بین این دو نفر باشه و احتماال مریم گمشده جمشید . تصمیم گرفتم
حقیقت رو بفهمم .
مریم خانوم گوش کن حقیقتی که در اصل حقیقت زندگی خودته . مهشید خانوم ماجرا رو تعریف کن .
مهشید اشکاش رو پاک کرد و گفت :
من و مریم از بچگی با هم دوست بودیم و با هم بزرگ شدیم تا اینکه ، جمشید توی خونه ی ما و در جشن فارغ
التحصیلی من از دبیرستان ، مریم رو دید و دلباخته اون شد .همینطور من هم عاشق علی تنها دوست و برادر جمشید
. من و جمشید رو از بچگی به اسم هم می خوندن و نامزد معرفی می کردن . البته این بزرگترین تصمیم اشتباه
زندگی ما بود که توسط پدرها و مادرهامون گرفته شده بود . هر چقدر جنگیدیم نشد تا اینکه مریم کشته شد البته
توسط یکی دوستان جواد ، برادرش که معتاد شده بود . جواد ، پدر مریم خانومی که االن اینجا هستن ... .
پس مادرم بهم دروغ نمی گفت . پدر من اسمش جواد پاک رو بوده پس جمشید حسابی ... .
بعد از چند وقت علی هم که تازه با هم نامزده شده بودیم ، بر اثر مریضی ترکم کرد و از این دنیا رفت . ضربه روحی
بدی خورده بودم . وضع روحی خوبی نداشتیم هم من و هم جمشید . از این دنیا و ادماش متنفر بودیم و از زندگی نا
امید شده بودیم ، اما به مریم و علی قول داده بودیم که همدیگر رو خوشبخت کنیم و باالخره اون تصمیم اشتباه ولی
اینبار به خواست عشقای از دست رفتمون ، در مورد زندگی ما انجام شد . بعد از یک سال ما با هم ازدواج کردیم .
جمشید ان نفرت لعنتی رو فراموش کرده بود ولی من نتونسته بودم . بعد از ازدواج خیلی زود فهمیدیم بچه دار نمی
شیم . شیش سال از این موضوع گذشت که ما مریم رو توی خیابون پیدا کردیم .
مریم شد جانشین عشق از دست رفته ی جمشید . اون دیوونه وار مریم رو دوست داشت و حضور من تقریبا توی
زندگی هیچ شد . البته این مسئله رو فقط من احساس میکردم چون جمشید عمال هیچی برام تو زندگی و برای
خوشبخت شدنم کم نذاشت . بعد از اینکه بچه ی اولم مرد تصمیم گرفتم تمام بدی های سرنوشتم رو سر مریم
تالفی کنم .
مهشید گریه اش گرفته بود نمی تونست ادامهبده .
مریم ، ازت ... ازت میخوام منو ببخشی ، من به تو خیلی بدی کردم ... خیلی اذیتت کردم ... .
دکتر از عزیز خوس تا ادامه بده .

چشم ، خانوم وضعیت روحی خوبی نداشت و دارو استفاده میکرد . شروع کرد به آزار مریم دور از چشم آقا و منو
برای اینکه به آقا چیزی نگم ، متهم کرد به دزدی . تا اینکه آرش بدنیا اومد و شدت آزار خانوم هم بیشتر شد و آقا
فهمید .
اونشب رو هچ وقت یادم نمیره . آقا خیلی حالش بد شد و اختیارش دست خودش نبود . آقا مریم رو خیلی دوست
داشت ... بعد از چند روز یه خانومی اومد خونه که جریان زندگی اش رو تعریف کرد و گفت مریم دختر اونه . خانوم
هم بدون اینکه بپرسه این چند سال کجا بوده و یا مدرکی نشون بده ، مریم رو که شده بود مجسمه نفرت زندگیش
بهش داد که ببره . آقا اون روز تصمیم گرفته بو با خانوم آشتی کنه . واسه ی همینم خیلی زود اومد خونه ، اما وقتی
مریم رو ندید با من دعوا کرد که چرا گذاشتم بره بیرون . من از ترس و ناراحتی چیزی نمیتونستم بگم . تا اینکه
مادر مریم خانوم زنگ زد و چیزی رو که هیچ کدوم ما جرات گفتنش رونداشتیم ، براش گفت .
آقا تا آخر شب با آرام بخشی که دکتر محبوبی تزریق کرده بود آروم بود ولی ساعت حوالی یازده یا دوازده شب بود
که تصمیم گرفت خودش رو بکشه . نجاتش دادیم ولی از اون به بعد توی این آسایشگاه بستری شد . مریم بابات تو
رو خیلی دوست داشت ... .
با تموم شدن حرفای عزیز همه گریه کردن . یکی از سرشوق ، یک ندامت ، یکی تعجب ... مهشید اومد و سرش رو
گذاشت روی پاهام و گفت مریم تا منو نبخشی از اینجا بیرون نمی رم . چیزی نمی تونستم بگم . بلند شدم و رفتم
پیش آرش .
مریم خیلی دنبالت گشتم . خیلی دوست داشتم ، خواهری رو که بابا به عشق اون به این وضعیت دچار شد و یه عمر
منو تنها گذاشت پیدا کنم . ولی هر چی بود خیلی خوشحالم که باالخره پیدات کردم ... .
و خم شد و در گوشم گفت :
مریم جان ، مادرم تو حقت خیلی بدی کرده ، همه رو می دونم و برام تعریف کرده . اون به بیماری العالجی مبتال
شده و دکترها از درمانش قطع امید کردن
ازت میخوام البته به خاطر برادری که مجبور شدی به خطر وجودش اونهمه شکنجه تحمل کنی ، اونو ببخشی . شبها
اصال نمی تونه بخوابه و همش کابوس می بینه ... .
رفتم و مهشید رو بلند کردم و بغلش کردم .
مامان مهشید ! بلند شو ، من خیلی وقته تو رو بخشیدم ... .
مهشید مثل نوزادی که تازه از مادر جدا شده باشه گریه میکرد و دائم منو می بوسید . بعد از جدا شدن از آغوش
مهشید ، به بابا نگاه کردم ، آروم آروم داشت اشک میریخت . مثل همون روز ... طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم
بابا میای پیش خودم زندگی کنی مثل اون موقع ها ...
سرم رو گذاشتم روی پاهاش و شروع کردم به اشک ریختن ... بعد از چند دقیقه دکتر جعفری گفت :
مرمی جان ، بابا احتیاج به درمون داره ، جمشید این چند سال توی گذشته زندگی کرده ، هر چند با دیدن علی و از
اون به بعد دوره درمان رو شروع کردیم و خوشبختانه پیشرفتهای خوبی داشته . حاال هم که با دیدن تو و پیدا
کردنت سریعتر حالش خوب میشه فقط اینکه ، هر روزباید چند ساعت پیشش باشی ... .

ساعت حدودا نه شده بود . من همگی رو برای فردا شب به خونمون یعنی خونه خاله دعوت کرده بودم . حتی از
مهشید هم قول گرفتم که بیاد . دکتر محبوبی بعد از آرزوی سالمتی برای بابا و خوشبختی برای من ، مهشید و آرش
رو همراهش برد .
دکتر جعفری موقع رفتن محبوبی ازش به خاطر کمکی که بهش کرده بود تشکر کرد .
خواستم پیش بابا بمونی ولی دکتر اجازه نداد و گفت :
جمشید باید با این همه ماجرا که براش پیش اومده کنار بیاد و بتونه خودش رو راضی کنه که گذشته ماجرایی بوده
که اتفاق افتاده و باید فراموشش کنه و به آینده فکر کنه . الاقل امشب بهش فرصت بدیم ... .
دیر وقت بود . اما ...
مریم خانوم ، میدونم دل کندن از بابایی که چند سال ندیدیش سخته ولی باید برید خونه . من شما رو می رسونم .
توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدی . وقتی پیاده شدم گفتم :
علی آ ... ببخشید آقای فروهر اگه لطف کنید فردا شما هم بیایین. خیلی خوشحالم میکنید !
واال جمع اوال خانوادگیه ، وجود من لزومی نداره یعنی وصله ی ناجوریه .
اتفاقا همگی ، یه جورایی با هم غریبه هستن . تازه قراره با هم آشنا بشیم ! اگه تشریف بیارید قول میدم در مورد
پیشنهادتون فکر کنم !
درست زدم وسط هدف . علی بدون هیچ حرفی قبول کرد . توی این فکر بودم که چه جوری باید به خاله و کاوه بگم .
زنگ زدم . وقتی وارد خونه شدم ، خاله خیلی نگران بود . همینطور کاوه . خاله وقتی منو دید گفت :
نصف عمر شدم دختر ، مرضیه هم چند بار زنگ زد حالت رو بپرسه !
منظورش رو فهمیدم . کاوه با دیدن چشمای من به خاله اشاره کرد که چیزی نگه و منتظر بود تا من برم تو اتاق ، تا
اونجا براش بگم چه اتفاقی اتفاده . اما من بعد از شام هم نشستم .
خاله ف میخوام از گذشته ام بپرسم ! واسم تعریف کنید . یعنی بگید چه اتفاقی افتاده ؟
چه اتفاقی باید می افتاد ، زندگی تو هم مثل هزاران نفر دیگه ... .
خاله این چیزا رو نمیخوام ، بهم بگو توی اون پنج سال اول زندگیم پدر و مادر واقعی من کجا بودن ؟ برای چی منو
سر راه گذاشتن ؟
خاله با گفتن این حرفا فهمید که دیگه نمیتونه مقاومت کنه . یعنی فهمیده بود که من همه چی رو می دونم پس شروع
کرد به حرف زدن ... بعد از تمام شدن حرفای خاله هر سه تایی گریه می کردیم . آخر شب به خاله گفتم ، فردا شب
مهمون دارم . رفتم که بخوابم ، اما مگه میشد خوابید . کاوه اومد تو اتاقم و من جریان اونروز رو براش تعریف کردم
. ولی بازم نتونستم چیزی از عشق علی و دوست داشتنش بگم . رفت و منو با خاطراتم تنها گذاشت . تمام گذشته ای
که تازه کشف کرده بودم جلوی چشمم رژه می رفت . چهره ی بابا ، پدری که نداشتم ، مهشیدی که آزارم می داد ،
مادری که بعد از پیدا شدنش خیلی برام زحمت کشید . تصمیم اشتباه مامان و خاله ، ترس از آینده ای که شاید شبیه
سرگذشت جمشید و مهشید می شد ... بعلت خستگی زیاد و بیخوابی شب قبل ، نفهمیدم کی خوابم برد . صبح حوالی
ساعت ده بود که بیدار شدم . کاوه نرفته بود سرکار . خاله خونرو حسابی تمیز کرده بود . بعد از خوردن صبحونه
آماده شدم و رفتم بهشت زهرا ، بوی خاک عزیزانم می تونست آرومم کنه ، سرقبر مادرم و پدرم خیلی گریه کردم .

بعد رفتم سرخاک مریم یعنی عمه ای که هیچ وقت ندیدمش . ولی وظیفه نگهداری و دوست داشتن جمشید یعنی
پدرم رو به من سپرده بود . قبرش شسته شده بود و دسته گل بزرگی روش بود . بابا زودتر از من اینجا اومده بود .
همینطور قبر پدربزرگ و مادربزرگم هم شسته شده بود و شاخه گلی هم روی اونا بود . خاک پدربزرگی که
داشتنش رو آرزو می کردم آرامش عجیبی بهم میداد . متوجه اطرافم نبودم . با صدای علی از دنیای مرده ها بیرون
اومدم .
یه کم هم به زنده ها برس ! که اگه نجنبی منم میرم پیش اونا میخوابم ! هیچ میدونی ساعت چنده ؟ االن چند ساعته
که سر این خاکها راه میری !
تو اینجا چیکار میکنی ؟ کی بهت گفت من اینجام ؟
احتیاج به گفتن کسی نیست ! تو هر وقت دلت میگیره میایی اینجا ، درست میگم ؟! من االن حدود یک سال هر وقت
میای اینجا ، منم دنبالت میام و از دور نیگات میکنم .
امشب که حتما میایید درسته ؟؟؟
سوار ماشینش شد و بعداز خوردن ناهار پرسید :
در مودر پیشنهادم فکر کردی ؟
قصد دارم امشب به خاله بگم ف یعنی اون مشکلی که گفتم رو حل کنم . یه کم وقت احتیاج دارم ... .
فکر می کردم اون مشکل حل شده !
بلند شو بریم ، باید یه کم به خاله کمک کنم .
بعد از اینکه منو رسوند ، گفتم :
می ری خونه ؟
آره ، یه دوش می گیرم و میرم دنبال عمو جمشید و آقا مهدی و با اونا میم !
واقعا ازت ممنونم . خیلی خوشحالم کردی .
خاله سنگ تموم گذاشته بود . هر غذایی رو که دوست داشتم پخته بود . کاوه هم خیلی خسته شده بود . چند مدل
شیرینی و میوه برای پذیرایی آماده کرده بود . خجالت میکشیدم مستقیما بهش بگم من یکی رو دوست دارم و نمی
خوام با تو ازدواج کنم . هرکاری کردم به خاله بگم بازم نتونستم .
دستت درد نکنه کاوه جان ، چرا اینقدر زحمت کشیدی و ولخرجی کردی ، گفتم که غریبه نیستن و این ... .
راستی خاله ، نگفتی این مهمونی به چه مناسبته و مهمونات چه کسایی هستن ؟
خاله رو نشوندم و جریان رو براش تعریف کردم ولی ... . زنگ زده شد . کاوه اومد و درگوشم گفت :
واسه خواستگاری دختر خاله عزیزم و بهتر بگم خواهر خوبم ، اینا که هیچی نبود ، عروسیت جبران می کنم .
وای خدای من ، کاوه چی می گفت ، یعنی فهمیده بود ، خاله چی ؟
مریم جان ، خاله برو درو باز کن ، مهمونا االن پشیمون میشن و بر میگردن .
بابا اولین مهمونی بود که وارد شد . هنوز هم آغوشش همون بو رو می داد . هنوز هم مثل بچگی هام می خندید و یه
کادو تو ستاش بود . به کاوه نگاهی کردم با لبخند گرمی جوابم رو داد . بعد علی و دکتر اومدن . بوی عطر گل مریم
تمام خونه رو پر کرده بود . یکساعتی که گذشت دکتر محبوبی به همراه آرش اومد . وقتی علت نیومدن مهشید رو

پرسیدم ، آرش گفت که حالش خوب نبوده و معذرت خواهی کرده . جعبه ای توی دست آرش بود که صندوقچه
قدیمی کوچکی بود .
گفت : این صندوقچه رو مامان داد ، برات بیارم گفت که تو لیاقت نگهداری از اینا رو داری . عکس و نامه های ... .
موقع رفتن توی آشپزخونه ، کاوه آروم بهم گفت :
واقعا به سلیقه ات آفرین میگم ، بیست . دسته گل خواستگاریش که این باشه ... هر چند مریم خانوم ما گلهای دنیا
واسش کمه .
کاوه االن وقت این حرفا نیست . اونجوری هم که تو میگی نیست . یه دختر ساده اینقدر تعریف کردن نمیخواد .
شب خوبی بود ، ما همگی یه جایی از گذشته همدیگر رو گم کرده بودیم و حاال دور هم نشسته بودیمو می خندیدیم
.
عزیز ، حسابی با خاله گرم گرفته بود . آخر شب که شد ، خاله از فرصت استفاده کرد و گفت :
من همین بعدازظهر فهمیدم که چه کسانی هستین و چه ارتباطی با مریم دارید . جای پدر و مادرش خالی که امشب
رو ببینن . ولی خواهر من یعنی مادر مریم چون موقع مرگش از من خواست که مریم رو تنها نذارم ، ما فامیل زیادی
نداریم . حاال که شما همگی هستین ، من میخوام از فرصت استفاده کنم و نامزدی مریم و کاوه رو ...
گوشهام دیگه چیزی نمی شنید . دستام که توی دست بابا بود سرد شد . چشمام به علی بود که انگار روح از بدنش
جدا شد . خاله چرا همه چیزو خراب کردی . االن ... علی نتونست بیشتر دووم بیاره و بدون خداحافظی مهمونی رو
ترک کرد . من هرچی صداش کردم نه اون شنید و نه کسی دیگه . وقتی به هوش اومدم صبح شده بود . بابا رو دیدم
که باالی سرم گریه میکنه . خاله هم خیلی گریه کرده بود . یکی دوساعتی که گذشت و حالم بهتر شد تونستم حرف
بزنم ، به دکتر جعفری گفتم :
دکتر من و بابا رو از اینجا ببرین . به علی بگید که دوسش دارم ... .
نزدیکای ظهر بود که مرخص شدم . کاوه تمام جریان رو برای خاله گفته بود و اینکه اون یه دختر دیگه رو دوست
داره . خاله بهم گفت که چرا حرفی بهش نزدم . ولی تمام حواسم به پیدا کردن علی بود . هرچقدر گشتیم پیداش
نکردیم . ساعت سه بود که مرضیه اومد خونمون و گفت علی قبل از ظهر باهاش تماس گرفته که بیاد و حال منو
بپرسه ولی نگفته کجاست .
خیلی باهات تماس گرفتم ولی گوشی رو بر نمی داشتید . نگران شدم واسه همینم اومدم اینجا . علی گفت به مریم
بگید ، من برای همیشه از سر راهش کنار میرم . ولی خیلی بی انصافی کرده که بهم زودتر از اینا نگفت حاال هم
خودش باید انتخاب کنه ... .
مرضیه نگفت کجاست ؟
نه فقط ، صدای آب می اومد فکر میکنم صدای دریا بود .
دکتر جعفری گفت :
شمال ، آره خودشه . چرا زودتر به این فکر نیفتادم . من و علی دو سه بار به ویالشون توی محمود آباد رفته بودیم یه
بار هم سه نفری یعنی با جمشید رفتیم . من می رم دنبالش ... .
دکتر من هم میتونم بیام ؟
واال اگه بگم نه که گوش نمی کنید ، باشه راه بیفتین ... .

ابا هیجان برای شما خوب نیست ، بهتره همین جا بمونید .
نه مریم جون بی خبری بیشتر اذیتم می کنه .
سه تایی راه افتادیم . بین راه هیچی نمی گفتیم . تمام گفتنی ها رو چشمامون می گفت . ساعت تقریبا نه شده بود که
رسیدیم . المپهای اتاقها روشن بود . امیدوار شدیم که اینجاست . دکتر زنگ زد .
کیه ؟
باز کنید ، خورشید خانوم . من دکتر جعفری یعنی آقا مهدی دوست علی هستم !
سالم دکتر بفرمایید تو .
خورشید خانوم ، علی اینجاست ؟ بگین واسش مهمون اومده .
خورشید خانوم زد زیر گریه و گفت :
آقای دکتر ، بعدازظهر هوا بد بود . دریا طوفانی بود . هرچی به آقا گفتم نرو دریا گوش نکرد. وقتی دیر کرد غالم
رفت دنبالش . بعد از یکساعت زنگ زد که آقا رو وقتی داشته غرق میشده ، نجات داده ولی معلوم نیست زنده بمونه
، حالش خیلی بده .
خدای من اون چی می گفت ؟ من تمام وجودم می لرزید . یعنی علی ... نه علی من نمی میره . باید بهش بگم که
عاشقش شدم . باید بهش بگم دوسش دارم ... حالم اصال خوب نبود . بعداز گرفتن آدرس بیمارستان به راه افتادیم .
ببخشید پرستار ، مریض م یعنی آقای فروهر کدوم بخش هستن ؟
بخش آی سی یو بستری هستن ، شما از بستگان ایشون هستین ؟
بله ، یعنی از دوستانشون .
واال باید بگم مدت زیادی توی آب بوده و اکسیژن به مغزشون نرسیده و تقریبا از کار افتاده . امیدی به زنده موندن
ایشون نیست . باید به پدر و مادر ... .
بقیه حرفای پرستار رو دیگه نشنیدم . دویدم به طرف اتاق آی سی یو . از پشت شیشه علی رو دیدم که چه آروم
خوابیده بود . خدایا چقدر علی رو دوست داشتم . چرا زودتر از این ها بهش نگفتم . چرا غرورم رو نشکستم . اگه
اونقدر مغرور نبودم حاال ... .
علی بلند شو ، ببین مریمت اومده ، به خدا دوست دارم ، علی بلند شو به خدا منم می میرم . علی قسمت میدم .
دکتر با نشون دادن کارت پزشکی رفت و علی رو دید . وتی اومد بیرون غم و ناراحتی توی صورتش موج میزد . در
جواب نگاه نگران من و بابا گفت :
فقط باید دعا کنید و گرنه ... .
همونجا نشستم . گریه کردم و از علی خواهش کردم بلند شه .
علی ببین مریم اومده . اونم با قلبی عاشق ، علی اگه پانشی ، منم می میرم ، به خدا زنده نمی مونم ... .
توی همین حال و هوا بودم که آقا و خانومی اومدن به طرفم . خدای من چقدر اونا شبیه من و علی بودن اما مثه فرشته
ها . لبخند میزدن دو تا کتاب بهم دادن و اشاره میکردن برم پیش علی و خودشون به آرومی رفتن ته سالن .
نه ، نه بمونید ... علی منو نجات بدین ... .
با پاشیدن آب به صورتم از خواب بیدار شدم .
بابا مریم جون خواب دیدی ؟ چرا این قدر داد میزدی ؟

بی اختیار دستم رو بردم به طرف کیفم . این دو کتاب همیشه همراهم بودن . قرآن و حافظ .
فاتحه ای فرستادم و کتاب حافظ رو باز کردم .
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ***وین راز سر به مهر سحر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان *** باشد کز آن میانه یک کارگر شود
هر سه تایی شروع کردیم به قرآن خوندن . بعد از چند ساعت دکتر و بابا به علت خستگی زیاد خوابشون برد . من
هم با نگاهی به علی گفتم :
میرم از خدا بگیرمت ، تو هم مقاومت کن به خاطر من .
رفتم توی نمازخانه بیمارستان نشستم . با امامزاده صالح میونه خوبی داشتم . نذرش کردم و ازش خواستم پیش خدا
شفاعتم کنه و دوباره شروع کردم به خوندن قرآن . دمدمای صبح بود . با شنیدن صدای اذون بیدار شدم . یکساعتی
خوابم برده بود و خواب قشنگی هم دیدم . قرآن رو بوسیدم و گذاشتم توی کیفم . با عجله بلند شدم که ببینم خدا
مثل همیشه حوابم رو داده یا اینبار هم میخواد امتحانم کنه . وقتی رسیدم . همه داشتن گریه میکردن . حتی پرستارها
.
خدایا این بار نه ، دیگه نه !
بابا آغوشش رو باز کرد و هر دو شروع کردیم به اشک ریختن . خدایا یعنی ممکنه ... ولی دل من گواهی اتفاق بدی
نمی داد . بعد از چند دقیقه دکتر رو دیدم که از اتاق علی اومد بیرون . خیلی گریه کرده بود با دیدن من گفت :
مریم خانوم ، این واقعا یه معجزه هست ، علی چشماش رو باز کرد و قلبشهم خیلی عادی میزنه ، لحظه به لحظه
حالش داره بهتر میشه !
خدا علی رو بهم برگردوند . تمام خوشبختی های دنیا مال من بود ، پدرم حاال هم علی . نماز شکری به جا آوردم .
علی تا دو روز تو حالت نمیه بیهوشی بود ولی روز سوم کامال به هوش اومد . انتقالش دادن به بخش . در همه ی این
لحظات ترکش نکردم . وقتی از خواب بیدار شد نمی تونست باور کنه که توی این دنیاست یا اون دنیا .
مریم ، تو ... اینجا ... من دارم خواب می بینم ... .
نه علی جان ، تو کامال بیداری و توی این دنیایی . منم مریم معشوق و در عین حال دلباخته ی توام ... .
البته این جمله رو با شوخی و خنده گفتم .
غالم ، آقا غالم زنده ست ، دیدم که داره میاد تو آب ... .
آره فرشته ی نجات تو کامال زنده ست . االن هم بیرون نشسته . علی تو همه رو نگران کردی . هیچ کدوممون توی
این چند روز خواب و خوراک نداشتیم .
کی به تو خبر داد ؟ کی اومدی ؟ اصال چرا اومدی ؟
من تمام جریان رو براش گفتم . علی داشت گریه میکرد .
مریم کاش آقا غالم دیرتر می اومد . من به قصد خودکشی نرفتم ، ولی زنده موندن رو هم دوست نداشتم . زندگی
کردنی که توی اون کسی رو که دوست داری و عاشقشی کنارت نباشه ، هیچ فایده ای نداره ، ای کاش .... .
علی ... قول بده دیگه از این حرفها نزنی . من اومدم واسه ی همیشه پیشت بمونم . چون من هم بدون تو نمی تونم
زندگی کنم . علی این واقعیته ! مریم سنگدل حاال عاشق تو شده و تو رو به اندازه تموم جونش دوست داره .
پس کاوه ، قولی که به مادرت دادی ؟

بی اختیار دستم رو بردم به طرف کیفم . این دو کتاب همیشه همراهم بودن . قرآن و حافظ .
فاتحه ای فرستادم و کتاب حافظ رو باز کردم .
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود ***وین راز سر به مهر سحر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان *** باشد کز آن میانه یک کارگر شود
هر سه تایی شروع کردیم به قرآن خوندن . بعد از چند ساعت دکتر و بابا به علت خستگی زیاد خوابشون برد . من
هم با نگاهی به علی گفتم :
میرم از خدا بگیرمت ، تو هم مقاومت کن به خاطر من .
رفتم توی نمازخانه بیمارستان نشستم . با امامزاده صالح میونه خوبی داشتم . نذرش کردم و ازش خواستم پیش خدا
شفاعتم کنه و دوباره شروع کردم به خوندن قرآن . دمدمای صبح بود . با شنیدن صدای اذون بیدار شدم . یکساعتی
خوابم برده بود و خواب قشنگی هم دیدم . قرآن رو بوسیدم و گذاشتم توی کیفم . با عجله بلند شدم که ببینم خدا
مثل همیشه حوابم رو داده یا اینبار هم میخواد امتحانم کنه . وقتی رسیدم . همه داشتن گریه میکردن . حتی پرستارها
.
خدایا این بار نه ، دیگه نه !
بابا آغوشش رو باز کرد و هر دو شروع کردیم به اشک ریختن . خدایا یعنی ممکنه ... ولی دل من گواهی اتفاق بدی
نمی داد . بعد از چند دقیقه دکتر رو دیدم که از اتاق علی اومد بیرون . خیلی گریه کرده بود با دیدن من گفت :
مریم خانوم ، این واقعا یه معجزه هست ، علی چشماش رو باز کرد و قلبشهم خیلی عادی میزنه ، لحظه به لحظه
حالش داره بهتر میشه !
خدا علی رو بهم برگردوند . تمام خوشبختی های دنیا مال من بود ، پدرم حاال هم علی . نماز شکری به جا آوردم .
علی تا دو روز تو حالت نمیه بیهوشی بود ولی روز سوم کامال به هوش اومد . انتقالش دادن به بخش . در همه ی این
لحظات ترکش نکردم . وقتی از خواب بیدار شد نمی تونست باور کنه که توی این دنیاست یا اون دنیا .
مریم ، تو ... اینجا ... من دارم خواب می بینم ... .
نه علی جان ، تو کامال بیداری و توی این دنیایی . منم مریم معشوق و در عین حال دلباخته ی توام ... .
البته این جمله رو با شوخی و خنده گفتم .
غالم ، آقا غالم زنده ست ، دیدم که داره میاد تو آب ... .
آره فرشته ی نجات تو کامال زنده ست . االن هم بیرون نشسته . علی تو همه رو نگران کردی . هیچ کدوممون توی
این چند روز خواب و خوراک نداشتیم .
کی به تو خبر داد ؟ کی اومدی ؟ اصال چرا اومدی ؟
من تمام جریان رو براش گفتم . علی داشت گریه میکرد .
مریم کاش آقا غالم دیرتر می اومد . من به قصد خودکشی نرفتم ، ولی زنده موندن رو هم دوست نداشتم . زندگی
کردنی که توی اون کسی رو که دوست داری و عاشقشی کنارت نباشه ، هیچ فایده ای نداره ، ای کاش .... .
علی ... قول بده دیگه از این حرفها نزنی . من اومدم واسه ی همیشه پیشت بمونم . چون من هم بدون تو نمی تونم
زندگی کنم . علی این واقعیته ! مریم سنگدل حاال عاشق تو شده و تو رو به اندازه تموم جونش دوست داره .
پس کاوه ، قولی که به مادرت دادی ؟

کاوه هم یه نفر دیگه رو دوست داره ، البته این همون مشکلی بود که گفتم حلش میکنم . اگه اونشب می موندی همه
چی حل و فصل میشد . اما در مورد مادرم ، مطمئنم اونم دوست داره که من خوشبخت بشم . که من فقط با تو
خوشبخت میشم .
نمیدونم چقدر باهم صحبت کردیم که با در زدن و وارد شدن آقای دکتر و بابا و بقیه ، صحبتهامون قط شد .
مرغ عشقای ما دیگه نمیخوان آواز نخونن و یه کم هم با ما حرف بزنن . بابا ما هم نگرا حال علی ِآقای گلمون هستیم
.
سالم پسر گلم ، حالت خوبه ؟
سالم دکتر ، عمو ، نمیدونم چطور باید از زحماتی که کشیدین تشکر کنم . واقعا ازتون ممنونم .
همگی علی رو بوسیدن وزندگی دوباره اش رو تبریک گفتن .وقتی آقا غالم خم شد و همدیگر رو بغل کردن همه
گریه میکردن خصوصا خورشید خانوم . خاله و کاوه هم اومده بودن . خاله از علی خواست که منو واقعا خوشبخت
کنه تا آرزوی مادرم برآورده بشه . علی هم بهش قول داد .
علی آقا من واقعا لیاقت مریم رو ندارم و شما دوتا بیشتر به درد هم میخورین . از این به بعد می تونی به عنوان یه
برادر روی من حساب کنی ... .
دکتر بعد از اینکه صحبت هامون تموم شد گفت :
من به عنوان نماینده پدر علی و به خاطر آرزویی که همیشه داشتم ، با اینکه مکان مناسبی برای خواستگاری نیست
ولی میخوام از جمشید دختر گلش رو برای علی خواستگاری کنم . فکر میکنم این عجیب ترین خواستگاری باشد که
توی عمرم دیدم .
بابا اشک میریخت به یاد اون روزای خودش افتاده بود . خودش رو گذاشت به جای پدر مریم . با لبخندی بهم اجازه
داد . من هم با اجازه بابا بله رو گفتم . همه می خندیدن و من و علی چشم در چشم و باهم می خندیدیم . علی حالش
خوب شد و برگشت به تهران . خاله عروسی کاوه و مینا رو جشن گرفت . من و علی هم کارهامون رو انجام دادیم .
بعد از اینکه خانواده ی علی اومدن عروسیمون رو جشن گرفتیم . توی همون خونه ی قدیمی پدرم . یعنی خونه ای
که زمانی عمه ی من اونجا زندگی میکرد و خیلی پیشتر از این باید عروسی مریم و جمشید اونجا جشن گرفته میشد
. همه بودن . بابا در حالیکه در کنار مهشید و آرش بود و می خندید . دکتر محبوبیبه همراه خانواده اش . دکتر
جعفری که هیچ وقت نفهمیدم چرا تنهاست .
خاله و کاوه و همسرش مینا . مرضیه ویکی از پسرای دانشگاه که به تازگی نامزد کرده بودن ، چند تا از بچه های
قدیمی ، آقا غالم و زنش خورشید . عزیز و ... همه بودن . شب خوبی بود . همه شاد بودن مخصوصا بابا که باالخره
مریم رو توی لباس عروسی دید و دامادی علی رو اما در قالب من و علی . می دیدم که دیوار به دیوار خونه مخصوصا
اتاق مریم رو لمس میکرد و می بوسید . خانواده علی برگشتن امریکا . بابا هم برگشت تا آخرین روهای عمر
همسرش یعنی مهشید رو در کنارش باشه . ما برای چند وقتی رفتیم ماه عسل اول ایران بعد پیش خانواده علی .
بهمون خبر دادن که مهشید هم فوت کرد . خیلی ناراحت شدم و براش از خدا طلب آمرزش کردم . زودتر از موعد
برگشتیم . بابا تنها بود . چون طاقت دوری از بابا رو نداشتم اش خواستم که بیاد و با ما زندگی کنه . به این ترتیب بابا
توی اتاق مریم جا گرفت و آرش هم توی اتاق جواد پدرم .

در این لحظه قطره اشکی از گوشه چشم مریم افتاد . اون در کنار علی چقدر خوشبخت بود و واقعا یکدیگر را
ستایش میکردند . ب نظر من اون دوتا کامال به هم می اومدن و عشق پاک ستایش هم داره . از مریم تشکر کردم که
سرگذشت خودش رو برام تعریف کرد . من هم تصمیم گرفتم آن را به رشته تحریر در بیاورم.





پایان نظر وسپاس یادتون نره
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان