امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

برای دشمنم شمعی بیاورید!

#1
برای دشمنم شمعی بیاورید!


برای دشمنم شمعی بیاورید! 1

حالِ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مُتوكّل  -این خلیفه‌ی کثیف عباسی و این بزرگ‌ترین دشمنان آل رسول ـ روز به روز سنگین‌تر می‌شد. بستر بیماری و زخمی بزرگ که در بدن او ایجاد شده بود؛ خودش و اطرافیانش را بی‌تاب کرده بود. احدی از اطباء جرأت نمی‌کرد به او نزدیک شود و داغی بر بدن او بنهد. مادر متوکّل، که دید فرزندش در بستر مرگ است؛ نذر كرد اگر خوب شد؛ به شکرانه‌اش پول بسیارى نزد حضرت ابوالحسن امام هادی علیه‌السلام بفرستد. اتفاقاً همان روزها «فتح بن خاقان»، یکی از درباریان، نزدیک متوکّل آمد و به او گفت: «خلیفه! كاش کسی را مى‏فرستادید نزد این مرد ـ دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
امام هادی علیه‌السلام ـ و سوالی هم از او مى‏كردید. شاید نزد او دستوری باشد که راه شما را هموار کند!»
خلیفه، بی درنگ كسى را نزد آن حضرت فرستاد و مرض او را شرح داد. مدتی بعد، فرستاده با این دستور بازگشت که: «کمی سرگینِ له شده‌ی گوسفند یا روغن او را بگیرید. با گلاب مخلوط کنید و روی دُمل بگذارید!»

چون فرستاده، دستور را آورد و به آن‌ها گزارش داد؛ آن را به باد مسخره گرفتند. فتح گفت: «به خدا، دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
او به آن چه گفته داناتر است .» و خودش دوا را حاضر کرد و روی زخم خلیفه گذاشت. متوکل آرام شد و به خواب عمیقی فرو رفت. زخم هم سر باز کرد و هرچه داشت بیرون ریخت! خبر سلامتی خلیفه را به مادرش دادند. او هم سر از پا نشناخته، ده هزار اشرفى را مُهری زد و برای امام علیه‌السلام فرستاد. متوكل هم از بیمارى خود بهبود كامل یافت و برخواست.
گذشت و گذشت. تا رسید به روزهائی که دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
منزلت و بزرگی امام هادی علیه‌السلام نزد مردم، «دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بعضی‌ها » را حسابی کلافه کرده بود. آمدند پیش متوکّل و بدگوئی آن حضرت را کردند که: «چه نشسته‌ای! علیّ النقی، در پس این آرامشش، به جمع‌آوری اسلحه و دشمن تراشی برای تو مشغول است.» خلیفه را برق گرفت.
و این اولین باری نبود که از این برق‌ها(!) نصیب خلیفه می‌شد. مثل آن روزی که از عظمت سیدِ شهیدانِ عالم به تنگ آمد و وحشیانه به حرم حضرت اباعبدال‍له علیه‌السلام حمله و آن ‌را ویران کرد و شخم زد و زراعت کرد! و آب داد و دستور داد که احدی از شیعیان حق ندارد به زیارت آن حضرت برود!
این بار هم از جا پرید و به «سعید حاجب» دستور داد که شبانه به خانه آن حضرت حمله کند و هر چه پول و اسلحه نزد ایشان یافت، بردارد و بیاورد.
سکوت حضرت بیش‌تر اذیتم می‌کرد وقتی با شرمندگیِ تمام، آن‌ها را داخل خانه‌اش می‌گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «آقاى من! چقدر این مأموریت‌ها که طرف مقابلم شما هستید، برایم سخت است! »
نگاهی به آسمان کرد و فرمود: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُون: كسانى كه ستم مى كنند به زودى خواهند فهمید که چه سرانجامی در انتظارشان است»
خود سعید حاجب می‌گوید: «شبانه به اطراف خانه آن حضرت ریختیم و من نردبانی همراهم برده بودم. بالای بام رفتم و چون نمى‏دانستم از كجا وارد خانه شوم، در تاریكى سراغ پله‌ها می‌گشتم. ناگهان پایم سُر خورد و نزدیک بود آسیبی ببینم. امام سر و صدایم را شنید و برخواست و فریاد زد: «اى سعید، به جاى خود باش تا بگویم برایت شمعی بیاورند!» طولى نكشید كه شمعى آوردند و من به حیاط خانه فرود آمدم! دیدم آن حضرت، عبای پشمینى پوشیده و عمامه‌ای به سر، چشم به من دوخته‌ است. سجاده‌ای حصیری هم در برابر او بود. شک نداشتم که او مشغول نماز بوده است.
به من فرمود: «این اتاق‌ها در اختیار تو.» من هم فوراً به اتاق‌ها رفتم ولی چیزى نیافتم. امّا در گوشه‌ی آخرین اتاق، ـ که فقط ماسه و ریگ داشت و سجاده‌ای - یك كیسه اشرفى پیدا کردم که مُهر مادرِ «متوكّل» روی آن بود. پیروزمندانه آن ‌را برداشتم که بیرون بروم. حضرت فرمود: «این جانماز را هم بازرسى كن.» من آن را برداشتم و شمشیری غلاف كرده و بى‏آرایش زیر آن پیدا کردم. آن را هم برداشتم و نزد متوكل بردم!
به مُهر مادرش نگاهی كرد و او را خواست. مادرش آمد و گفت:
ـ پسرم! یادت هست که در بستر بیماری‌، داشتی هلاک می‌شدی؟ من هم از زندگی‌ات نومید شده بودم که نذر كردم اگر سالم برخواستی، از مال خودم ده هزار اشرفى براى «علیٌّ الهادی» بفرستم و فرستادم. این هم مُهر من است.
خلیفه سر به زیر انداخت و چشمانش را میان دستان پنهان کرد. بعد دستور داد کیسه‌هائی را که امام حتی بازشان هم نکرده بود؛ دوباره ببندند و كیسه‌ای دیگر با ده هزار اشرفى دیگر هم به آن‌ افزود و به من فرمان داد كه آن‌ها را به امام  هادی علیه‌السلام برگردانم. من هم آن‌ها را با همان شمشیر دوباره به خانه‌ی آن حضرت بردم.
سکوت حضرت بیش‌تر اذیتم می‌کرد وقتی با شرمندگیِ تمام، آن‌ها را داخل خانه‌اش می‌گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «آقاى من! چقدر این مأموریت‌ها که طرف مقابلم شما هستید، برایم سخت است!»
نگاهی به آسمان کرد و فرمود: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُون: كسانى كه ستم مى كنند به زودى خواهند فهمید که چه سرانجامی در انتظارشان است.»
و من، آن روز نمی‌دانستم که تا چندی دیگر، متوکّلِ ملعون، آن حضرت را به زهر خواهد کشت و فرزند همین خلیفه یعنی «مُنتَصر» هم، از ظلم‌های او به تنگ خواهد آمد و پدرش را در بستر خواهد کشت!»
امام هادی علیه‌السلام در ماه رجب 214 هجری، به دنیای ما سفر فرمود و در 7 سالگی به امامت رسید و افسوس که پس از تنها 33 سال امامت در رجب سال 254 هجری، دوباره آسمان را برگزید.
سلام خدا بر برگزیده‌ی خدا.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16352332903584
پاسخ
 سپاس شده توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛ ، ارش خان
آگهی
#2
برای دشمنم شمعی بیاورید! 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ارش خان
#3
من خیلی از این یارو متوکل بدم میاد.توهین های زیادی به زرتشتی های ایران کرد.بدترینش این بود که درختی که به دست خود زرتشت پیامبر کاشته شده بود و برای ایرانی ها مقدس بود رو دستور داد قطع کنند.در کل خیلی خر بوده
به یزدان اگر ما خرد داشتیم                 کجا این سرانجام بد داشتیم   (حکیم فردوسی)
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان