امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانی که خودم نوشتم (فصل یک)

#1
داستانی که خودم نوشتم
داستانی که خودم نوشتم (فصل یک) 1 داستان سوء تفاهم(طنز)(کمی طولانی)(حال نداری نخون ولی باحاله)
مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید: ببخشید، شما "شارون
استون" نیستین؟
زن با عشوه گفت: نه... ولی...
و پیش از
آنکه ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون...
زن حرفش را
برید، ولی همه می‌گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟
مرد قاطع گفت: نه،
همه اشتباه می‌‌کنن. به خاطر این‌که "شارون استون"، زن خوشگلیه، ولی شما
متأسفانه
اصلا خوشگل نیستین. به همین دلیل، من فکر کردم شما نباید "شارون استون"
باشین.
زن تازه فهمید که رو دست خورده، با عصبانیت فریاد کشید:
بی‌شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
مرد آرام گفت: چرا. ولی
اونها هیچ‌کدوم فکر نمی‌کنن که شبیه "شارون استون" هستن.
زن همچنان
معترض گفت: خب، که چی؟
مرد گفت: چون شما فکر می‌کردین که شبیه
"شارون استون" هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.
زن دوباره
عصبی شد: برو ننه‌تو از اشتباه درآر.

مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض کردم که، والده من یه
همچی تصوری راجع به خودش نداره،
ولی چون شما یه همچی تصوری
دارین...
زن فریاد کشید: اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم.
و
کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد. مرد خود را عقب کشید و خواست که به
راهش ادامه دهد.
اما زن، دست‌بردار نبود و سه، چهار نفری هم که از
سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می‌دادند
دعوا ادامه پیدا کند.
یک
نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.
دیگری گفت: از
شما بعیده آقا! آدم به این باشخصیتی! (و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره
کرد).
و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره ولله.
زن
بر سر مرد که از او فاصله می‌گرفت، فریاد کشید: هرچی از دهنت دربیاد،
می‌گی و بعد هم مثل گاو
سرتو می‌اندازی پایین می‌ری؟
یک
نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟
زن همچنان که به دنبال مرد
می‌دوید و سه، چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می‌کشید،
گفت: از
مزاحمت هم بدتر. مردیکه کثافت.
در کلانتری پیش از آنکه افسر
نگهبان پرسشی بکند،
زن گفت: جناب سروان! من از دست این آقا
شاکی‌ام. به من اهانت کرده.
افسر نگهبان سرش را به سمت مرد که
موهای جوگندمی‌اش را مرتب می‌کرد، چرخاند و گفت: درسته؟
مرد گفت:
من فقط به ایشون گفتم که شما شبیه "شارون استون" نیستین.
اگه این
حرف اهانته، خب بله، اهانت کردم.
افسر نگهبان هاج‌وواج به زن نگاه
می‌کرد.
زن، روسری‌اش را عقب‌تر برد، آن‌قدر که دو رشته منحنی مو
بتواند مثل پرانتز صورتش را در قاب بگیرد.
افسر نگهبان نتوانست
نگاهش را از زن بردارد.
زن گفت: اصلا به ایشون چه مربوطه که من
شبیه کی هستم؟
افسر نگهبان به مرد گفت: اصلا به شما چه مربوطه که
ایشون شبیه کی هستن؟
مرد گفت: شما اکو این؟
افسر نگهبان
گفت: اکو چیه؟
مرد گفت: منظورم آمپلی فایره که صدا رو تکرار
می‌کنه.
افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو
بده.
مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می‌کنم. چطور
می‌تونم نسبت به مسائل اطراف خودم
بی‌تفاوت باشم. یه پیرزنی رو
دیروز دیدم که فکر می‌کرد، سوفیالورنه. آن‌قدر طول کشید تا من حالیش
کنم
که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد.
دیروز اتفاقا کلانتری سیزده
بودیم. پیش سروان منوچهری. به خاطر همچین شکایت مشابهی.
افسر
نگهبان که همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاری از جیبش درآورد و
برگه‌های بلند
پیش رویش را مرتب کرد: پس این مزاحمت برای خانم‌ها
کار هر روز شماست.
مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت روبه‌رو بشم.
گاهی وقت‌ها هم روزی دو بار.
البته فقط خانم‌ها نیستن. با خیلی از
آقایون هم همین مشکل رو دارم.
بعضی‌ها فکر می‌کنن "مارلون براندو"
هستن، بعضی‌ها فکر می‌کنن "آرنولد" هستن.
تازه فقط مسئله مشابهت با
هنرپیشه‌ها نیست.
زن آینه کوچکی از کیفش درآورد و با دستمال
کاغذی، خرده ریمل‌های زیر چشمش را پاک کرد و در حالی
که آینه را در
کیفش می‌گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه‌ای! خوب شد که به دام افتادی.
افسر
نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی‌ناپذیر
بروبچه‌ها.
زن با تعجب گفت: بله؟!
افسر نگهبان گفت: خب
البته ما شما رو هم از خودمون می‌دونیم.
زن با عشوه گفت: وا؟ چایی
نخورده فامیل شدیم.
افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد
زد: آشتیانی! چایی بیار.
سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم
کوفت: چشم جناب سروان و رفت.
مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم
حرفه‌ای نیستم. فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم. هرجا
که
تذکری داده‌ام، تاوانشم پرداخته‌ام، کلانتریش هم رفتم. به هیچ‌کس هم بدهکار
نیستم.
افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه. و کاغذی
پیش روی مرد گذاشت
و گفت: مشخصاتتو بنویس.
مرد سریع
مشخصاتش رو نوشت و کاغذ رو برگرداند.
افسر نگهبان کاغذ را به زن
داد و گفت: شما هم مشخصاتتونو بنویسین.
تا آشتیانی در بزند و اجازه
بگیرد، پایش را بکوبد و چای‌ها را روی میز بگذارد،
زن هم مشخصاتش
را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.
افسر نگهبان پس از مروری
کوتاه به زن گفت: این شماره تلفن منزله؟
زن گفت: بله، خونه خودمه.
افسر
نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه.
زن
خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان، کاغذ کوچکی را به او داد و گفت:
روی همین هم
بنویسین کفایت می‌کنه.
مرد گفت: منم لازمه
شماره موبایل بدم؟
افسر نگهبان مکثی کرد و گفت: خب بدین، اشکال
نداره.
مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.
افسر نگهبان
دندانهایش را به هم سایید: پس چرا می‌پرسی؟
مرد گفت: می‌خواستم
ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم؟ آخه از قوانین بی‌اطلاعم، اینه که...
افسر
نگهبان گفت: نه، اشکالی نداره. و به زن گفت: علت شکایت رو چی بنویسم؟
پاسخ
آگهی
#2
خب ادامش چی میشه؟
Heart I'm a sentimental girl Heart
پاسخ
#3
باور کنم خودت نوشتی؟ Confused
ºO•❤•.¸✿¸.•❤•.❀•.Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ( ͡° ͜ʖ ͡°) Don't make me angry, you wouldn't like me when I'm angry ( ͡° ͜ʖ ͡°) Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ.•❀.•❤•.¸✿¸.•❤•Oº
پاسخ
#4
آره باور کن
پاسخ
#5
پس ایول
ºO•❤•.¸✿¸.•❤•.❀•.Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ( ͡° ͜ʖ ͡°) Don't make me angry, you wouldn't like me when I'm angry ( ͡° ͜ʖ ͡°) Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ.•❀.•❤•.¸✿¸.•❤•Oº
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  مادر....داستانی بسیار غم انگیز!!!!
  قرائت وصیت نانه شهید غلامرضا نوایی ( با صدای خودم)
  حزب کرالیسم ساخت خودم:پنجره ای رو به زندگی بدون گناه
  |معما های کاراگاهی ساخت خودم|آسان/متوسط/سخت
  اموزش زبان المانی به قلم خودم ........بیا تو
Exclamation توبه گرگ مرگ است خودم ساختم ها از دست ندین
  دیشب نوشتم.........باحاله خسته نشی بیای خوبه
  اولین ترولی که خودم ساختم+سایت ساختن آنلاین ترول
  طالع بینی هوشمند اعتقاد داری بیا داخل همه چیز درسته میگه من خودم انجام دادم درسته
Star داستانی جالب و پندآموز از وصیت های یک پدر به پسرش ....

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان