امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

| تفسیــر اشعــار حــافظ شیــرازی |

#1
| تفسیــر اشعــار حــافظ شیــرازی | 1





نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار 

                                                        چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم


     بیت فوق از غزلی عرفانی انتخاب شده و مفهوم آن نیز عرفانی است.


     الف: عارفان الف را کنایه از ذات حق شمرده اند و دلیل این امر آن است که ذات احدیت در همه موجودات و شئون حیات و هستی مانند الف در سایر حروف الفبا جاری و منعکس است.
     سعدالدین حمّویه گوید:


          اکنون بدان که از «با» تا «یا» جمله حروف صورت بسط ذات الفند و در هر حرفی الف موجود است و مضمر، هم به معنی و به لفظ، پس همه از الف پیدا شدند و الف در همه موجود است و در همه است و بیرون از همه... همه مظهر او اند، و او مظهر همه.انهار بحر حیاتند و انوار اسرار الهی را حجابند و نقاب به روی معانی، همچون شکل آدم بر جوهر انسانی بر سرّ سبحانی و رحمانی و سلطانی. (المصباح فی التصوف، مایل هروی، ص 61)


          و نیز در تأویل کلمه الله گوید:
          اکنون بشنوحدیث کلمه الله: «الف» الله اشارت است به ابتدای کل اشیا و «ها» به ابتدای کل اشیا و «لام» اشارت است به جلال. (همان جا، ص69) استاد: به قرینه مصراع اول، کنایه از پیر یا مرشدی است که کلمه ذکر را در هدایت سلوک انتخاب و به مرید تلقین می کند. صوفیان معتقدند که تلقین ذکر بدون دخالت شیخ چندان مؤثر نیست و تلقین ذکر لزوما باید توسط پیر صاحب ولایت و با رعایت شرایط وآداب خاص صورت پذیرد.


     مضمون بیت چنان که پیشتر اشاره شد- ناظر است به یکی از آداب و شرایط ذکر گفتن و حالتی که بر اثر مداوت ذکر و تکرار کلمه الله، در قلب سالک پدید می آید و به جایی میرسد.


که سالک وجود خود و هر چه را در جهان هست از یاد می برد و جز نقش الله چیزی در لوح ضمیرش بر جای نمی ماند. ابوحامد غزالی در کیمیای سعادت و احیاء العلوم به تفصیل از فواید و آثار ذکر و طریق اجرای آن صحبت کرده که حاصل آن این است که سالک باید قلب خود را به حالی در آوردکه در آن حال وجود و عدم دنیا برای او یکسان باشد. بعد تنها در گوشه ای بنشیند و در فرایض شرعی، آنهایی را به جا آوردکه ضروری است و مراقب باشد که جز خدا هیچ چیز در فکر و ذهن او نباشد. بعد در آن حال تنهایی و مراقبه، بدون انقطاع به زبان بگوید: الله، الله؛ بالأخره به جایی خواهد رسید که زبان او از حرکت باز خواهد ماند، ولی در مقام توجه و استغراق به حالی باشد که گویی کلمه الله از زبان او جاری است. این حال را دوام  بدهد تا زبان بکلی از کار بیفتد و احساس کند که قلبش مشغول به ذکر الله است. آن گاه بکوشد تا آن که شکل کلمه الله، یعنی حروف و شکل آن در قلبش نقش بندد.


     همچنان به ذکر ادامه دهد تا آن شکل و حروف کلمه الله از قلبش زایل شود و فقط فکر الله در قلب باقی بماند؛ یعنی چنان احساس کند که مفهوم کلمه الله در قلب چنان جایگزین شده که از آن جدا شدنی نیست. (تاریخ تصوف، قاسم غنی، ص 360)
     در شعر حافظ، به حالات مذکور که در اصطلاح: «حضور قلب» و «نفی خواطر» خوانده می شود اشاراتی هست، از جمله:


ــ حضوری گر همی خواهی از غافل مشو حافظ  
                             متی ما تلق من تهوی دع الدنیاواهملها


_ چنان پر شد فضای سینه از دوست                 
                                که فکر خویش گم شد از ضمیرم


_مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست   
                            دل سر گشته ما غیر تو را ذاکر نیست


_ ذکر رخ و زلف تو دلم را                                 
                             وردی است که صبح و شام دارد


_ مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید            
                           که حلقه ای ز سر زلف یار بگشاید


    شبلی رحمه الله علیه، گفت: «تصوف، نشستن است با ذکر خدای عزّوجل بی اندیشه چیزی» (المصباح فی تصوف، مایل هروی،ص 30)
     مضمون برخی از ابیات فوق یاد آور ملاقات محمود غزنوی با شیخ ابوالحسن خرقانی است. عطار در شرح این ملاقات می نویسد:


          چون محمود به زیارت شیخ آمد، رسول فرستاد که شیخ را بگویید که سلطان به راه تو از غزنین بدین جا آمد، تو نیز به راه او از خانقاه به خیمه درآ، و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید؛ قوله تعالی: « واَطیعو الله و اَطیعو الرَّسول و اولی الامر منکم» (نساء 59). رسول پیغام بگذارد. شیخ گفت: مرا معذور دارید. این آیت بر او خواندند. شیخ گفت: محمود را بگویید چنان در «اَطیعو الله» مستغرقم که در «اَطیعو الرَّسول» خجالت ها دارم تا به اولی الامر چه رسد.


     رسول بیامد و به محمود باز گفت. محمود را رقّت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مردانی است که ما گمان برده بودیم. (تذکره الاولیاء، النصف الثانی، ص 208). 
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk ، Medusa
آگهی
#2
قیامت است جانا که به عاشقان نمودی



                                                     دل وجان فدای رویت بنما عذار ما را
شادروان دکتر زریاب خویی در شرح این بیت نوشته اند:


     بیت ششم در چاپ خانلری وقزوینی چنین آمده است وهمین درست است، نه این قرائت که در بعضی چاپهای دیگر آمده است:


     چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی                               رخ همچو ماه تابان قد سرو دلربا را


اما در معنی بیت به صورتی که در نسخ قدیم واصیل آمده است، باید گفت که مقصود از قیامت در اینجا
درازی وتیرگی روز محشر است که زلف یار به آن تشبیه می کند و می گوید: این زلف سیاه که بر روی افکندی چه قیامتی است که به عاشقان نشان دادی، دل وجان فدایت باد! این زلف و قیامت را به یک سو فکن وعذار خود را بنما.


نظر استاد در معنای این بیت به کلی مقبول و مورد تحسین است، اما نگارنده تصور می کند که مفهوم «قیامت» در این بیت تنها در «زلف سیاه» خلاصه نمی شود، بلکه نکات و اشارات دقیقی در آن هست که در آینه جام مسکوت مانده و حق مطلب ادا نشده است.


حافظ که با مفاهیم قرآنی آشنایی کامل دارد، به خوبی واقف است که یکی از علایم قیامت بر حسب آیاتی از قرآن کریم (قیامت:8،7 و تکویر: 1) تیرگی وگرفتگی ماه و خورشید است؛ لذا شباهت چهره معشوق به ماه و خورشید و پوشیده ماندن آن در زیر زلف سیاه، باعث شده است که فضای محشر در نظر شاعر مجسم شود واز این وضع و حالت به قیامت تعبیر کند.


نکته لطیف دیگری که در این بیت نهفته است، مسئله «رؤیت»، یعنی دیدار خداوند در جهان آخرت می باشد. درباره مسئله رؤیت با مفهوم این بیت باید گفت که این رابطه از لحن انکار آمیز مصراع نخست و مضمون مصراع دوم به دست می آید. حافظ به معشوق خود می گوید: این قیامتی که تو به عاشقان خود نشان دادی در حقیقت قیامت نیست، زیرا یکی از مزایای عاشقان در آخرت به حکم آیات قرآنی، برخورداری از دیدار معشوق است و تو با پوشاندن چهره خود در زیر زلف، ما را از نعمت دیدار محروم ساخته ای، پس دل و جان فدایت باد، چهره خود را نشان بده تا قیامت به مفهوم کامل خود جلوه گر شود. امکان این هست که این بیت شرح ساده تری هم داشته باشد. در این شرح قیامت را می توان کنایه از فراق یار و دشواریهایآن دانست.چنانکه حافظ  در جایی دیگر وقتی هول و عذاب قیامت را از زبان واعظ می شنود، بیاد روزگار فراق می افتد:


حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر                                    کنایتی است که از روزگار هجران گفت


 در این صورت مفاد این بیت چنین خواهد شد:
این چه قیامتی جانا که با فراق خودت به عاشقان تحمیل کرده ای، دل وجان فدای رویت باد! چهره خود را به عاشقان نشان بده تا از درد ورنج فراق رهایی یابند.      


منبع: مجنون لیلی  
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk
#3
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر

                                      نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
   این بیت از نخستین غزل دیوان که غزلی سراسرعرفانی در شیوه سلوک و دشواریهای آن است انتخاب شده لذا می توان مضمون آن رااز نوع همان مطالب یعنی دشواریهای سلوک تلقی کرد.
   درباره این بیت دو گونه شرح می توان ارائه داد:
   1) خودکامی و یا خودسری یکی از تمایلات نفسانی است و اکثر عارفان بزرگ آنرا از آفـــات سلوک ومونع دیدار معشوق شمرده اند. مستملی بخاری می گوید:
   و نفس حجاب حق است. هـرکه به هوای نفس رود، خدای را بگذارد؛ چنانکه خدا می گوید آن کس که بر هوای نفس خویش رفت، گفت او هوای خویش را خدای خویش گرفته است (فرقان 43) وتا ایـن حجاب از پیش دل برنخیزد، نور معرفت دردل راه نیابد.
   از شیخ ابو سعید ابوالخیر نقل است که : حجاب میان بنده وخدای آسمان وزمین و عرش وکرسی هست؛
پندار تو و منی تو حجاب توست، از میان برگیـر، بهخدای رسیدی.
(اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید، ص 299)
   از دیدگاه حافظ نیز خودکامی حجاب راه و حائل میان عاشق و معشوق است :
   - میان عاشق ومعشوق هیچ حائل نیست               
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیــز
   - نبندی زان میان طـــــــرفی کمـروار
اگــــــــر خــــــود را ببینـــی در میانــــه
   2) یکی از لوازم سلوک که مورد تأکید اکثر بزرگان صوفیه قرار گرفته، انتخاب پیر طریق در آغاز سلوک است تا سالک را از آفات و خطرات راه آگاه سازد و در راه رسیدن به مقصود یاری دهد.
   از برخی ابیات حافظ بر می آید که در آغاز کار، تنها قدم در وادی سلوک نهاده و از تکروی، نتیجه ای جز گمراهی بدست نیاورده است.
   حاصل تجارب تلخ او در ابیات زیـر منعکس است:
- به کوی عشــــق منه بی دلیل راه قـــدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
- کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
   با توجه به شرح فوق، می توان مضمون بیت مورد بحث را به سلوک خودسرانه حافظ و عواقب نا مطلوب آن حمل کرد.
   بر این دو نظر می توان اشکال کرد که خودکامی در سلوک سر انجام منتهی به گمراهی سالک خواهد شد و این مسئله از اسرا پنهانی سالک است، بر فرض افشا شدن، چندان زشت و نا پسند نیست که موجب بدنامی و رسوایی او شود.  در روزگار ما که گزینش پیر در سلوک عارفانه ضرورت ندارد، بحثی کم اهمیت تلقی شود، اما در عصر حافظ (قرن هشتم هجری) که دوران اوج تصوف خانقاهی و گرمی بازار مشایخ صوفیه است، ترویج این عـقیده که با همت و تلاش شخصی می توان به مقصود رسید، در واقع نوعی قیام علیه اساس تصوف خانقاهی محسوب می شده؛ بدیهی است در چنین شرایطی شکست و ناکامی شاعر برجسته ای چون حافظ در سلوک انفرادی بشارتی عظیم برای زاهدان و صوفیان مسند نشین بوده است و به آنان فرصت می داده که در وی زبان طعن و ملامت بگشایند و چنانکه خود گوید، راز سر بسته اش را بر سر زبانها انداختند.
   این نکته نیز قابل ذکر است که علاقه شاعر به کسب جاه و شهـرت و پـرهیـز از بد نامی، جز تمایلات دوران جوانی اوست. بعدها در روزگار پیری که در سلوک عاشقانه به مقام اعلای پختگی رسیده، بر این میل غریزی هم فائق آمده است؛ لذا بد نامی را از لوازم رندی شمرده است :
  گـر مــرید راه عشقــــی فکر بد نامی مکـــــن
شیــــــــخ صنعان خرقه رهن خانه خمّار داشت
  وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیــــح ملک در حلقــــه زنّار داشــــت  
   ومانند گذشته از سرزنش و بد گویی مدعیان اندیشناک نیست:
   گر من از سرزنش مدعیان اند یشم
شیوه رندی و مستــــــی نرود از پیشم
   و در پایان یک غزل عارفانه، تجربه ای را که در راه رسیدن به شهرت به دست آورده خاطر نشان می کند:
نام حـــــافظ رقم نیک پذیرفــــت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست 
پاسخ
 سپاس شده توسط Berserk


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اشعــار ابوالفضــل حبیبــی [ غــزل پســت مــدرن ]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان