امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#2
اینم از پست اول رمان...
امیدوارم از همین ابتدا خوشتون بیاد
***********************************

نگاهی به بچه ها که هر کدوم یه طرف روی چمن ها ولو شده بودن انداختم..لبخند نشست رو لبام..فکر کنم من تنها دختر اروم و با ادب این اکیپ چهار نفره هستم..با صدای افسون بهش نگاه کردم:

-وایــــی!..اومدن..اومدن!..

رد نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به دو پسری که بدون توجه به اطرافشون مشغول حرف زدن بودن و تو همون حال روی نیمکت نشستن..برگشتم سمت بچه ها که دیدم همشون با دهنای نیمه باز و چشمایی که انگار می خواستن اون دو نفر رو قورت بدن نگاهشون می کردن..خنده تقریبا بلندی کردم که همشون با تکون محکمی به خودشون اومدن..تبسم چشم غره ای بهم رفت و پر حرص گفت:

-کوفت دختره ی نفهم!..خودش بلد نیست چشم چرونی کنه مارو هم نمی زاره..چه مرگته؟!..همیشه دقیقه نود ضدحال میزنی!..

بلندتر خندیدم..همشون با هم شاکی بهم چشم غره رفتن..خواستم چیزی بگم که یهو بیتا که تا الان ساکت به پسرا نگاه می کرد،نیم خیز شد و گفت:

-وای بلند شدن!..کجا می خوان برن؟..تورو خدا نرین جایی که نتونم ببینمتون..نه..وای رفتن!..

این حرفارو میزد و بدون اینکه متوجه باشه کم کم بلند شده بود ایستاده بود..ما سه تا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده..غش غش می خندیدیم بهش..بیتا بدون توجه به خنده ما نگاهی به خودش انداخت و گیج گفت:

-من کِی وایستادم؟!..

اینقدر گیج و با مزه این جمله رو گفت که ما دوباره ترکیدیم از خنده..با حرص دوباره ولو شد رو چمنا و گفت:

-بی شعورای نکبت رفتن..یکی نیست بگه حالا اینجا بشینین یا یه جا دیگه چه فرقی داره!..اینطوری حداقل در دیدرس ماهم هستین و یه فیضی می بریم دیگه!..

از بس حرصش گرفته بود که پسرا رفتن یک ریز غر میزد و ماهم می خندیدیم بهش..نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:

-بچه ها کلاس الان شروع میشه بریم!..

بیتا سریع بلند شد و گفت:

-اره اره بریم..پسرا هم الان دیگه رفتن کلاس!..

چشم غره ای بهش رفتم که بی توجه شونه ای بالا انداخت و راه افتاد..ماهم پشت سرش رفتیم..وارد کلاس شدیم و رفتیم ردیف اخر چهارتایی نشستیم..بچه ها شروع کردن به حرف زدن و چرت گفتن..اما من سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم..هرچی چشم گردوندم نفهمیدم کیه..بی خیال بابا حتما توهم زدم..برگشتم سمت بچه ها ببینم چی میگن..داشتن دوباره درباره پسرا نظر می دادن و حرف میزدن..بی حوصله پوفی کشیدم و نگاهمو ازشون گرفتم..افسون با ارنج دستش زد تو پهلوم..با حرص چرخیدم طرفش و تقریبا با صدای بلندی گفتم:

-مرگ افسون..نمی دونی بدم میاد از این کار؟!..نمی تونی کارم داری صدام کنی؟..حتما باید پهلوم و سوراخ کنی؟!..

پشت چشمی نازک کرد و خواست چیزی بگه که یکی از پسرای شر کلاس گفت:

-افسون چطور دلت میاد بزنی تو پهلوش؟!..

به دانیال که این حرف رو زده بود چشم غره ای رفتم و با همون نگاهه ترسناک برگشتم سمت افسون که دهنشو باز کرده بود جواب بده..اما تا نگاهش به من افتاد هول و سریع دهنشو بست..خنده م گرفت اما جلوی خودمو گرفتم..با نگاهی جدی گفتم:

-حالا چی می خواستی بگی که زدی سوراخم کردی؟!..

با صدایی پر از خنده گفت:

-خودت سوراخ بودی..گردن من ننداز..

محکم زدم تو سرش و گفتم:

-نمی خوام بگی اصلا!..

-خوب بابا قهر نکن..خواستم بگم این بزرگمهر چرا اینقدر به تو نگاه میکنه؟!....

جفت ابروهام پرید بالا..جان؟!..بزرگمهر به من نگاه میکنه؟..از گوشه چشم بهش نگاه کردم که دیدم حق با افسونِ..خیره شده بود بهم..حتما اون سنگینی نگاه هم برای همین بود..با اخم ریزی به افسون نگاه کردم و گفتم:

-من از کجا بدونه..حتما خُل شده!..

افسون با چشمای ریز شده به بزرگمهر نگاه کرد و گفت:

-نه..یه چیزی شده که تک پسره اقای بزرگمهر،کارخونه دارِ بزرگ،که به تندیس غرور معروفه اینطور میخه یه دختر شده!..

خودمم تعجب کردم..اخه این پسره فقط جلوی دماغشو می بینه..تا حالا ندیدم به کسی محل بزاره..واقعا چیز تعجب اوری بود برای ما که تا حدودی می شناسیمش!..این فکرارو از خودم دور کردم و شونه ای بالا انداختم..افسون هم دیگه بی خیال شد..با نوک خودکارم رو دسته صندلیم ضرب گرفتم و بی تفاوت به اطرافم نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه می کنه اما تا نگاهمو متوجه خودش دید سرشو چرخوند طرف دیگه..اهمیت ندادم..درواقع برام مهم نبود..حتما دیوونه شده..با اومدنه استاد همه صداها خوابید و بچه ها اروم رو صندلی هاشون نشستن..استاد اسامی رو دستش گرفت و مشغول حضور غیاب شد..کارش که تموم شد شروع کرد به درس دادن..همه حواسمو دادم به درس..چند دقیقه ای یکبار سنگینی نگاهه بزرگمهر رو حس می کردم اما توجهی بهش نکردم..نمی دونم منظورش از این کار چیه اما هرچی که بود اصلا حس خوبی بهم نمیداد..دوست نداشتم یکی اینطوری حواسش بهم باشه..معذب میشم..بی حوصله پوفی کردم و وسایلم رو جمع کردم..افسون کنار گوشم اروم گفت:

-فکر کنم حق با توئه!..طرف پاک دیوونه شده!..

ریز خندیدم و با بچه ها رفتیم سمت بوفه تا یه چیزی بخوریم..چایی و کیک گرفتیم و مشغول خوردن شدیم..بزرگمهر با دوست صمیمیش،ستوده،اومدن با چند متر فاصله از ما پشت میزی نشستن..قشنگ حس می کردم همه حرکات منو زیر نظر گرفته و هیمن کلافه م کرده بود..حواسم به بچه ها نبود که یهو با جـــون کشداری که افسون گفت بهش نگاه کردم:

-جــــــــون!..

با نگاهی مثل پسرای هیز زل زده بود به بیتا و بهش نگاه میکرد..با بُهت و خنده گفتم:

-معلوم هست چیکار میکنین؟!..

افسون با همون چشمای هیز نگاهی بهم انداخت..دوباره برگشت سمت بیتا و گفت:

-اوف چرا تا حالا دقت نکرده بودم اینقدر خوشگله..کلاس لبای خوشگله ش و گذاشت و منو هوایی کرد..

نگاهی به صورت سرخ شده از حرص بیتا انداختم..لباش خیلی خوشگل بودن..درشت و قلوه ای..خیلی تو صورتش جلب توجه می کردن..نگام چرخید رو تبسم که غش کرده بود از خنده..نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر خنده..افسون هنوز داشت به بیتا نگاه می کرد که بیتا محکم زد تو سرش و با صورت جمع شده گفت:

-اه افسون خیلی خری..بدم میاد اینطوری نگاه نکن..چندش..

افسون همینطور که سرشو می مالید گفت:

-خیلی هم دلت بخواد زن من بشی بدبخت..

بیتا با حرص یه فحش ابدار نثارش کرد..تا زمانی کلاس شروع بشه افسون هی هیزی کرد و صدای جیغ بیتا رو بلند کرد..ماهم می خندیدیم بهشون..از بوفه زدیم بیرون و رفتیم سمت کلاس..وارد کلاس که شدیم رفتیم ردیف اخر..خواستم بشینم که یه دفعه افسون بلند گفت:

-منو بیتا....

با تعجب گفتم:

-چی تو و بیتا؟!..

با همون تُن صدای بلند گفت:

-من کنار تو پاستوریزه نمی شینم..می خوام پیش بیتا بشینم بلکه چیزی نصیبم بشه..از تو که چیزی به ادم نمی رسه!..

بعدم با کلی ناز و عشوه خرکی دست بیتا رو که مات و مبهوت بهش نگاه می کرد رو گرفت و نشوند کنار خودش..دقیقا دو دقیقه بعد،وقتی همه از بُهت حرفش دراومدن کلاس منفجر شد..بدون اینکه بخندم با سرزنش به افسون نگاه کردم و نشستم رو صندلیم..بیچاره بیتا سرخ شده بود و تندتند نفس می کشید تا اروم شه!..یکم خجالت نمی کشه افسون..فکر میکنه وقتی تو جمع چهارنفرمون شوخی میکنه و ما هممون می خندیم و باهاش همراه میشیم،جلوی جمع هم هرچی خواست می تونه بگه..ما شوخی هامون فقط بین خودمونه!..اصلا این دختر نمی دونه خجالت چی هست!..بعد از چند لحظه افسون با لبخند خر کننده ای اومد نشست کنارم وزیرچشمی بهم نگاهی انداخت..بدون توجه بهش به رو به روم نگاه می کردم..بچه ها هنوزم گاهی پقی از خنده می زدن..افسون دستشو انداخت دور گردنم و تا به خودم بیام سریع گونه م رو بوسید..با تعجب بهش نگاه کردم که با همون لبخندش گفت:

-­عزیـــــزم من تورو با هیچ کسی عوض نمی کنم..تو فقط تو قلبه منی!..

نتونستم جلوی خودمو بگیرم..این دختر آدم بشو نیست..خنده م رو که دید یه بوس دیگه رو گونه م کاشت و چشمک بامزه ای بهم زد..سرمو تکون دادم و نگاهی به اون دوتا پت و مت انداختم..اوف این تبسم و بیتا خسته نمیشن اینقدر درباره پسر و دوست پسر حرف میزنن..یکی این میگه،یکی اون!..البته بیتا فقط همراهی میکنه چون پسر داییش رو دوست داره..اونم بیتا رو دوست داره و قرار گذاشتن بعد از درس بیتا اقدام کنن..اما خانواده هاشون میدونن این دوتا همو دوست دارن..چند باری مهدی،پسردایی بیتا رو دیدم..پسر خوبی به نظر میرسه..خیلی هم مودب و خوش برخورده..به قول افسون اُتو کشیده اس..

بالاخره کلاس های اون روزمون تموم شد..همگی بلند شدیم رفتیم بیرون..نوبتی ماشین میاوردیم..روزی یکیمون ماشین می آورد و دنبال بقیه هم میرفت..بعد از کلاس ها هم می رسوندیم همدیگه رو..امروز نوبت تبسم بود..داشتیم می رفتیم سمت ماشین که یه نفر از پشت صدا زد:

-خانوم پناهی؟..خانوم پناهی؟!..

با تعجب وایستادم و با بچه ها همزمان برگشتیم عقب..اوف امروز اینا چه گیری دادن به من..اون از بزرگمهر که مدام منو زیر نظر گرفته بود اینم از دوستش..منتظر شدیم تا بهمون برسن..مهراب ستوده با خوش رویی لبخند زد و بهمون سلام کرد..ماهم جوابشو دادیم..اقای از خودمتشکر هم یه نگاه از بالا بهمون انداخت و سرشو تکون داد..دخترا مثل خودش سر تکون دادن اما من بدم میومد یکی اینطوری سلام کنه برا همین سلام ارومی بهش دادم..برگشتم سمت ستوده تا حرفشو بزنه..وقتی منو متوجه خودش دید با همون خوش رویی که انگار تو ذاتش بود لبخندی زد،همه دوسش داشتن و با همه معقول و مودب رفتار میکرد..خیلی مودبانه گفت:

-برای قبل از امتحانات یه جشن گرفتیم که فقط بچه های کلاس هستن با چندتا از دوستامون..الانم شخصا اومدم تا از شما خانومای محترم دعوت کنم تا بیایین!..

بچه ها یکی یکی لبخندهای گشادشون اومد رو لباشون..یه ابرومو انداختم بالا و بهشون چشم غره رفتم تا دهنشون رو ببندن..لبخندی به ستوده زدم و گفتم:

-وقت شد حتما خدمت میرسیم اقای ستوده!..

سرشو انداخت بالا و با تخسی گفت:

-نه من منتظرتون هستم..باشه؟!..

نگاهی به بچه ها انداختم تا نظرشون رو بدونم..چشماشون برق میزد و به زور جلو لبخند شادشون رو گرفته بودن و این یعنی از خداشونه!..سرمو تکون دادم و گفتم میریم اما تا ازم قول نگرفت دست برنداشت..مجبور شدم قول بدم که حتما میریم!..ادرس رو بهمون داد و بعد از خداحافظی رفتن..تو راه دخترا همش از مهمونی حرف میزدن و با خوش باوری محض فکر می کردن می تونن تو این مهمونی شوهر پیدا کنن..برگشتم عقب و با لبخند خبیثی گفتم:

-یعنی من موندم این اعتماد به نفسارو از کجا آوردین!..واقعا فکر میکنین یکی تو این دنیا پیدا میشه خر بشه بیاد شما دیوونه هارو بگیره؟!..

چند لحظه هنگ کرده بهم نگاه کردن و یه دفعه ماشین ترکید از جیغ و دادشون..بیتا با خونسردی گفت:

-استپ..صبر کنین..منو قاطی خودتون نکنین..نکنه یادتون رفته من شورم اماده اس فقط منتظرم این درس وامونده تموم شه؟..

ریز خندیدم و هرچی بهم فحش میدادن فقط می خندیدم و حرصشون بیشتر میشد..افسون از عقب محکم کوبید تو سرم و گفت:

-فکر کردی همه مثل خودت ماستن..برا رو کم کنی توهم شده خودمو به یکی قالب می کنم تو این مهمونی حالا ببین..

بلند خندیدم و گفتم:

-خواب دیدی خیر باشه..عمرا کسی تو رو بگیره مخصوصا بچه های کلاس که می دونن تو چه اعجوبه ای هستی!..

با حرص و شاکی گفت:

-آبشار دهن منو باز نکن ها..هرچی دیدی از چشم خودت دیدی..

-ریز می بینمت!..

نفس عمیقی کشید و گفت:

-خوب عزیزم عینکتو نزدی..بزن به چشمت تا دیگه در نیوفتی با من!..

ابروهامو انداختم بالا و خندیدم..خواست باز بهم حمله کنه که با دیدن مغازه ای همیشه ازش برای آرشین خوراکی می خریدم گفتم:

-تبسم وایسا برای آرشین خرید کنم دست خالی نرم پیشش بچه چشم به راهه..

با این حرفه من بحث به اتمام رسید و دخترا دیگه هیچی نگفتن!..از ماشین پیاده شدم..سرمو از شیشه بردم داخل و گفتم:

-چیزی می خورین بگیرم؟!..

هر کدوم هرچی تو این دنیا دوست داشتن گفتن تا بگیرم براشون..اینا دیگه روی هرچی پروئه کم کردن..بدون توجه به دستورایی می دادن راه افتادم سمت مغازه..هرچی آرشین دوست داشت براش خریدم و برای هرکدوم از بچه ها هم یکی از اون همه خوراکی هایی گفتن خریدم و برگشتم سمت ماشین..نشستم و از پاکت دراوردم و پرت کردم پیششون..بیتا شاکی همینطور که پفکشو باز می کرد گفت:

-انگار جلو سگ میندازه..کو بقیه چیزایی گفتم؟!..

نیشخندی زدم و گفتم:

-ترسیدم مریض شین اون همه بخواهین بخورین!..

با غرغر مشغول خوردن شدن..خودمم ابمیوه م رو باز کردم و شروع به خوردن کردم..اول بیتارو رسوندیم بعد من و بعد هم افسون..خونه هامون نزدیک بهم بودن تقریبا..مخصوصا منو افسون که یه کوچه بین خونه هامون بود..

کلیدمو از کیفم دراوردم و درو باز کردم..حیاط بزرگ خونه رو رد کردم و وارد سالن شدم..از همونجا شروع به صدازدن کردم:

-آرشین؟..آرشینم؟..ابجی خانوم کجایی بدو بیا ببینم!...

یکم بعد آرشین رو دیدم که بدو بدو از پله ها می اومد پایین..رو زانوهام نشستم تا هم قدش بشم..پرید بغلم منم محکم بغلش کردم..به خودم فشارش دادم و محکم بوسش کردم..هی با ورجه وروجه بوسم می کرد و بالا پایین می پرید..آرشین رو بغل کردم و راه افتادم سمت اشپزخونه..اخه آرشین گفت مامان اونجاس..بلند گفتم:

-سلام مامان جونم..خسته نباشی!..

لبخند مهربون و مادرانه ای به صورتم پاشید که کلی انرژی گرفتم..با خوش رویی گفت:

-سلام دخترم..من که کاری نکردم تو خونه بودم تو خسته نباشی قشنگم!..

رفتم جلو بوسش کردم..خوراکی هایی برای آرشین خریده بودم و دادم دستش و گذاشتمش پایین..به چشمای خوشگل مامان نگاه کردم،اون غمی که ته چشماش لونه کرده رو دیدم و دلم گرفت..چرا باید مامانم تو این سن اینقدر پیر بشه..خدا از باعث و بانیش نگذره..با لبخند لرزونی گفتم:

-مامان من برم یکم استراحت کنم خیلی خسته م..بعد که بیدار شدم نهار می خورم!..

-باشه دخترم برو..بیدارت نمی کنم!..

لبخندی به مامان زدم و تشکر کردم..خم شدم گونه آرشین رو بوسیدم..وسط اشپزخونه نشسته بود و خوراکی هارو پخش کرده بود جلوش..رفتم تو اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تختم..

:Laie_23:
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
پاسخ
 سپاس شده توسط asma 22 ، دخمل خوب ، leila gooN ، 2ba ، عسل شیطون ، ωøŁƒ ، ناتاشا1


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان شاهزاده(نیلوفر جهانجو) - caran - 08-06-2015، 14:10

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان