امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#41
با اجازه صاحب تایپک دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
caran
من ادامهشو میزارم
لطفا برای ایشون سپاس بزارید تو همین پست و منو با نظراتتون خوشحال کنید
نگاهی به صورت تک تکشون انداختم..چه خوب که مثل قبل دور هم جمع شده بودیم..دلم برای جمعمون تنگ شده بود..خیلی وقت بود مثل قدیم روی این چمنا ننشسته بودیم و مسخره بازی در نیاورده بودیم..

بازم طبق معمول افسون و بیتا دعواشون شده بود و حالا بعد از کلی دعوا و بحث بلاخره یکم اروم گرفته بودن..افسون لبخند پر ذوقی زد و گفت:
-بچه ها اگه بدونین چی شده؟!..
سه تایی با هم گفتیم:
-چی شده؟!..
سرشو انداخت پایین و زیر چشمی نگاهی بهمون انداختم..پوکیدیم از خنده..افسون و خجالت؟!..
با دیدن خنده های ما اخمی کرد و با حرص غرید:
-اگه گفتم بهتون چی شده!..
مشکوک بهش نگاه کردم..هرچند یه حدسایی می زدم که چیشده..اون دوتا هم به زور خنده شون رو جمع کردن و افتادن به جون افسون تا بهشون بگه..منم هنوز همونطور مشکوک بهش خیره شده بودم..
نگاهش که به من افتاد چشم گرد کرد:
-چیه؟..چرا اینطوری نگاه می کنی؟..
یه ابروم و انداختم بالا:
-هیچی..همینطوری..من که چیزی نمی گم..نگاه کردنم جرمه؟!..
-اون نگاهت از صدتا حرف بدتره!..
تبسم معترض گفت:
-اِ اِ آبشار با نگاهت حرف نزن باهاش دیگه بزار بگه!..
به لحن بامزه ش خندیدم و سرمو تکون دادم..افسون باز حالت خجالت زده رو به خودش گرفت و گفت:
-بالاخره منم یکی رو تور زدم..
تبسم و بیتا بی خیال نشستن و بیتا گفت:
-برو بابا..تو که هفته ای یکی رو تور می کنی!..
-نه خره این دفعه جدیه!..
تبسم زد زیر خنده:
-اتفاقا هر بار هم میگی "این دفعه جدیه"..
خود افسون هم خنده ش گرفت..بعد از چند ثانیه خندیدن سریع جدی شد و گفت:
-خیله خوب ساکت باشین می خوام بگم..
با کنجکاوی بهش نگاه کردیم..بیچاره ترسید باز دست بندازیمش برای همین رفت سر اصل مطلب:
-مهراب بهم گفت یه مدت با هم باشیم برای شناخت بیشتر تا بعد رابطه مون رو جدی کنیم!...وای باورتون میشه؟!..دارم بال درمیارم!..
بعد از حرفش نیشش و گوش تا گوش باز کرد..از دیدن قیافه پر ذوق و خوشحالش زدم زیر خنده..من یه چیزایی می دونستم..یعنی شهراد بهم گفته بود که احتمالا این دوتا از هم خوششون میاد و به زودی خبر دوستیشون بهمون می رسه..برای همین زیادم تعجب نکردم..
تبسم شروع کرد به جیغ و داد کردن..با تعجب بهش نگاه می کردیم که تو همون حالت گفت:
-یعنی چی..همتون یکی رو دارین من موندم تک!..
بیتا زد تو سرش:
-خوب از بس بی عرضه ای دیگه..یکی رو برای خودت تور کن خوب..
تبسم:
-کی خواهرجون؟..کو یه پسر خوب و ناناز تا من تورش کنم؟..یکی رو نشونم بده بلکه دلم نسوزه؟..نیست..نیست خواهرم!..اصن عمرا پسر خوب و همه چی تموم پیدا کنین..
افسون معترض غرید:
-غلط کردی..مهراب و ببین..یه پسر خوشتیپ و جذاب و مهربون و پولدار..اصن همه چی تموم!..تو کوری نمی بینی..خاک تو سرت..
دستشم در کمال خونسردی ول کرد تو سر تبسم..تبسم جیغی کشید:
-خـــــر..هرچی گفتی خودتی..هه..مهراب اگه اینایی که تو میگی بود که نمیومد با تو دوست شه!..
هممون زدیم زیر خنده جز افسون که با غضب نگامون می کرد..ژستی گرفتم و با ادا گفتم:
-روی شهراد نمی تونین ایراد بزارین..بچم ماهه!..
بیتا برو بابایی گفت و رو کرد به تبسم:
-خودم به سینا میگم بیاد بگیرتت!..
تبسم:
-اون که جای بچه منه..
بیتا غش غش زد زیر خنده:
-خره الان مده..مرد باید کوچیکتر از زن باشه!..
-کی گفته؟!..
با صدایی که از پشت سر من بلند شد چرخیدم و با دیدن مهراب و شهراد که لبخند به لب داشتن،لبخند مهمون لبام شد..از لبخند های شیطونی که به لب داشتن معلوم بود یه چیزایی از حرفامون رو شنیدن..
سلام کردیم که جوابمون رو دادن و خیلی راحت با اون لباسای مارک دار و شیکشون کنارمون روی چمنا نشستن..شهراد کنار من و مهراب هم پیشِ افسون نشستن..
تبسم با غیض داشت به ما نگاه می کرد که مهراب با خنده ای کنترل شده گفت:
-تبسم جان نگران نباش ما دوست خوشتیپ و همه چی تموم زیاد داریم..هر چند به ما نمی رسن اما بدک هم نیستن..یکی از بهتریناشون رو بهت معرفی می کنیم!..
تبسم با اخم به مهراب نگاه کرد و خیلی ریلکس گفت:
-اگه مثل شما هستن نمی خوام..
مهراب:
-چرا اونوقت؟!..
تبسم نیشخندی زد:
-خوب نمی خوام دیگه..شما حتی یکی از اون ویژگی هایی که من می خوام رو ندارین..خوب حتما دوستاتون هم همینطورن دیگه..نمی خوام..
افسون پشت چشمی نازک کرد:
-اوهو..از خداتم باشه..پسرای به این خوبی..
تبسم:
-اگه خودت اینقدر ازش تعریف کنی..وگرنه همچینم تعریفی نی!..
یهو شهراد یه تک خنده ی خوشگلی کرد که کف کردم..اینقدر کم خنده ش رو دیده بودم که وقتی می خندید دلم می خواست بشینم نگاش کنم..واقعا خیلی شیرین می خندید و جذابتر میشد..
از خنده ش ما هم به خنده افتادیم..بعد از چند دقیقه خندیدن بالاخره به زور خنده ش رو جمع کرد و رو به تبسم گفت:
-خوشم اومد..مثل اینکه تو از همه دوستات واقع بین تری!..
تبسم چشمکی به من زد و به شهراد نگاه کرد:
-منظورم فقط مهراب نبود..تو رو هم گفتم!..
غش غش زدم زیر خنده که از خنده م بچه ها هم به خنده افتادن..شهراد نگاهش خیره موند به خنده م..یکم نگاه کرد و بعد خم شد زیر گوشم گفت:
-انگار خیلی خوشت اومد!..
سرشو کشید عقب و با اخم بهم نگاه کرد..به زور خنده م رو جمع کردم و ابروهام رو انداختم بالا:
-دیگه دیگه!..
لباش کج شد و لبخنده مخصوص خودشو زد..چشمکی بهش زدم و چرخیدم سمت بچه ها..هنوز در حال کل کل بودن و برای اینکه حرص تبسم رو دربیارن زشت ترین پسرای دانشگاه رو بهش معرفی می کردن..جیغش رو درمیاوردن و ما هم غش غش می خندیدیم..
یه دفعه تبسم برگشت سمتم و چشماشو ریز کرد..نگاهه دقیقی بهم انداخت و گفت:
-اون پسره بود که تو مهمونی مهراب باهاش گرم گرفته بودی..یادته؟!..
با تعجب نگاهی به بقیه انداختم و گفتم:
-نه..کدوم؟!..
-همون که می گفتی همبازی بچگی هات بوده..چشمای سبزی داشت!..
چشمام گرد شد:
-امیر رو میگی؟!..
با ذوق دستاشو کوبید بهم:
-اره اره امیرجون..من اونو می خوام..همونو واسم بگیر!..
چشم غره ای رفتم:
-نچایی یه وقت!..
-اِ لوس نشو دیگه..می خوامش!..
-بچم امیر ماهه..فکر کردی توئه دیوونه رو براش می گیرم؟!..ببین چه دختری براش بگیرم..دهن همه باز بمونه!..
-بهتر از منم مگه پیدا میشه؟!..
بچه ها به بحث ما می خندیدن و شهراد هم با لبخندش سنگین نشسته بود و گاهی به من نگاه میکرد..نگاهی بهشون انداختم:
-چه اعتماد به نفسی داره این دختر..نه هیچ پسری رو نرمال می بینه،نه هیچ دختری رو بهتر از خودش..ماشالا به این اعتماد به نفس!..
تبسم شکلکی برام دراورد: 
-بالاخره همونو می گیرم حالا ببین!..
و چرخید سمت مهراب و افسون و شروع کرد به گیر دادن به اونا..یک لحظه نمی تونه اروم بشینه این دختر..
بالاخره با کلی چونه زنی و خسیس بازی های مهراب قرار شد شیرینی به عنوان دوستیشون بهمون بستنی بدن..مهراب و شهراد جلوتر از ما قدم برمی داشتن و ما چهارتا هم پشت سرشون بودیم..
اروم گفتم:
-بیچاره شهراد برای شیرینی دوستیمون کل کلاس رو شام برد بیرون اونوقت این مهراب با کلی منت یه بستنی به ما چهار نفر می خواد بده اینقدر هم اذیت می کنه!..
تبسم و بیتا سریع تایید کردن که افسون حق به جانب گفت:
-این همه زحمت میکشه و کار می کنه اونوقت به شما شام بده؟..مگه دیوونه شده..همین بستنی از سرتون هم زیاده!..
-مگه شهراد زحمت نمی کشه؟..چطور اون به همه شام داد!..
بیتا با غیض گفت:
-آبشار راست میگه دیگه..یادتون رفته مهدی هم هممون رو برد شام بیرون؟..افسون از من به تو نصیحت این پسره از الان داره خسیس بازی درمیاره چند وقت دیگه بگذره کلا دیگه دست تو جیبش نمی کنه ها..از من گفتن بود!..
تبسم زد زیر خنده:
-راس میگه..یه دفعه دیدی مهراب مد کرد که دختر باید دست تو کیفش بکنه..می بینی هر روز افسون رو برد بیرون و مجبورش کرد براش لباس بخره و شامم ببرتش بیرون!..
زدیم زیر خنده و افسون اژیر کشون گفت:
-مهراب بیا ببین اینا چی میگن..منو مسخره می کنن!..
بیتا زد تو سر افسون:
-بچه رفت صاحبش رو اورد!..
افسون باز جیغ کشید:
-اصلا من دیگه با شما حرف نمی زنم..بی شعورای عوضی..
بعد قدم تند کرد و رفت کنار مهراب که وایساده بود ببینه چرا افسون جیغ میزنه..اون دوتا جلوجلو شروع به حرکت کردن و بیتا و تبسم هم پشت سرشون راه افتادن..
شهراد قدماش رو اروم کرد تا من بهش برسم..لبخندی بهم زد و گفت:
-چرا افسون اینقدر جیغ میزد؟!..
-بچه ها اذیتش می کردن..
دستاشو تو جیب شلوارش فرو کرد و چیزی نگفت..یکم که گذشت سرشو کج کرد و مهربون تو صورتم نگاه کرد:
-امروز خوب منو پیچوندی و رفتی با دوستات ها!..
-اخه خیلی وقت بود دور هم جمع نشده بودیم..من که بیشتر وقتا پیش تو بودم..افسون هم یه مدت بود خیلی جیم میشد که تازه فهمیدیم موضوع چیه..بیتا هم که مهدی چند روزی رفته بود مسافرت و تازه برگشته برای همین همش با هم هستن..فقط تبسم تنها بود که همش گله می کرد و ازمون ناراحت شده بود..برای همین امروز گفتیم مثل قبل با هم باشیم..
لبخندش عمق گرفت:
-کار خوبی کردین!..
دست چپش رو از تو جیبش دراورد و خواست دستمو بگیره که سریع دستمو مشت کردم و کشیدم عقب..دیدم دستش محکم مشت شد و دوباره فرو رفت تو جیب شلوارش..می دونم ناراحتش می کنم اما واقعا نمی تونم اجازه بدم بهم دست بزنه..
من دختر ازادی بودم و هستم اما جوری منو بزرگ کرده بودن که این چیزارو بد می دونم..از همون بچگی یکی بوده که تو گوشم بخونه اگه دست نامحرم بهت بخوره میری جهنم..
همینطور که بزرگ شدم این جمله هم عوض شد اما دقیقا همین منظور رو میرسوند..شاید تنها خلافم اینه که به پسری که مثل داداشمه و از بچگی با هم بودیم،دست بدم..کسی مثله امیر..
من با امیر از وقتی که هنوز مدرسه نمی رفتم دوست و خیلی زیاد باهاش صمیمی بودم و حتی تو بچگی بهش داداش می گفتم..بعد از این همه سال الان می بینمش فقط بهش دست میدم..یا پسرای فامیل اونایی که می دونم منظوری ندارن و من مثل خواهرشونم..
اما شهرادی که می دونم حتی نگاه کردنش بهم یه جور خاصیه و با بقیه تفاوت داره چطور می تونم اجازه بدم لمسم کنه..اون جمله ای که با گذر زمان و با بیشتر شدن سن من عوض شد و مدل های مختلفی گرفت،هنوز تو گوشمه و می دونم اگه شهراد حتی دستمو بگیره گناهه و یه روزی باید جواب پس بدم..
من تو یه سنی خیلی دوست داشتم با همه راحت باشم و خیلی صمیمی دست بدم اما یکی رو داشتم به اسمِ آرشام..آرشامی که خودشم با اینکه معتقد نبود و دوست دختر زیاد داشت اما می تونم به جرات بگم حتی دست هیچکدوم رو هم نگرفته بود و خیلی ها بخاطره این رفتارش با اینکه دوسش داشتن ازش گذشتن...
اینقدر برام دلیل اورد و برام حرف زد که توجیح شدم که نباید اینکارو انجام بدم..تا وقتی دلیل محکم برام نیاورده بود همش سوال جوابش می کردم اما با یه سری حرفا خیلی راحت توجیح شدم و از ته دل قبول کردم که نباید همچین کاری انجام بدم..
این همینطور تو ذهنم مونده و با اینکه اعتراف می کنم که شهراد رو دوست دارم بازم نمی تونم به این موضوع بی اهمیت باشم..آرشام خیلی خوب می دونست حرفاش چه تاثیری روم گذاشته برای همین اینقدر بهم اعتماد داشت که اون سر دنیا هم اگه می خواستم برم نه نمیاورد و مامان و بابامو راضی می کرد..
بهم اعتماد داشت و با اینکه الان نیست بازم حرفاش تو گوشمه و می دونم این کار اشتباهه..من از روز اول این موضوع رو به شهراد گفتم و اونم قبول کرد پس نباید ناراحت بشه..
اگه اینطور که نشون میده واقعا دوستم داره باید به عقایدم احترام بذاره و جوری که می خوام رفتار کنه..هرچند شهراد هم تا حالا پاش رو از گلیمش دراز تر نکرده و بعضی اوقات تنها خواستش همینه که دستمو بگیره اما با رفتاری که من نشون میدم یکم تو خودش میره اما سعی می کنه کنار بیاد..
یکم که می گذره انگار یادش میاد من دوست ندارم و فراموش می کنه..همین رفتاراش هسته که روز به روز منو وابسته تر به خودش می کنه..
جوری که واقعا فکر کردن به روزی که نباشه از ته قلبم منو ناراحت می کنه!.......
 

لطفا یادتون نره سپاس بزارید

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
پاسخ
 سپاس شده توسط Maryam Farrokhy ، ناتاشا1
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) - setare 92 - 21-09-2016، 9:13

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان