امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#44
این سبکه داستانه
دختره هی میره با خاطراتی که با پسره داره فکر میکنه

اینم قسمت 10 البته با تقسیم بندی من




نگاهی به اخمای درهمش انداختم:

-خوب چرا اخم می کنی؟..با هم دست به یکی کردین و منو برداشتین کجا دارین می برین؟!
اخمش غلیظ تر شد:
-اخه شده من تا حالا تو رو جای بد ببرم؟!..نه خدایی شده؟!..
-نشده اما الان یکمی مشکوک می زنین..خوب ادم می ترسه دیگه!..
برگشتم عقب و نگاهی به نیش باز افسون انداختم که با دیدن نگاه من بیشتر گسترش داده بود..چشم غره ای بهش رفتم و شاکی برگشتم سمتِ بردیا:
-نگاه نگاه..اونو نگاه چطور نیش وا کرده..توقع داری با این لبخندای ژکوند و مشکوکتون هیچی نگم و بشینم ببینم می خواهین چه بلایی سرم بیارین؟!..
بردیا پوفی کرد و برگشت سمتم:
-تو چرا اینقدر شکاکی دختر..داریم می ریم خرید..قرار یه سری وسیله بخریم..همین!..
با خیال راحت دستام و تو سینه جمع کردم:
-هومم..خوب زودتر بگین!..
بی توجه به چشم غره ش با خیال راحت چشمامو بستم..خیلی خسته بودم..با این شکم درس خوندن واقعا سخت و خسته کننده اس..از دانشگاه که اومدیم بیرون دیدیم بردیا اومده دنبالمون..
البته کاملا مشخص بود که افسون منتظرشه..تابلو بود که با هم یه نقشه ای کشیدن و قراره منو جایی ببرن..از وقتی نشستم تو ماشین یه سره دارم نق می زنم بلکه یه چیزی بگن تا اینکه الان بردیا خسته شد و گفت کجا میره..والا این دوتا اینقدر مشکوک بودن ادم می ترسید..
با ایستادن ماشین از فکر خارج شدم و نگاهی به پاساژ بزرگ و شیک روبه روم انداختم و پیاده شدم..اروم و بااحتیاط با کمکه افسون از چند پله جلوی پاساژ بالا رفتم و وارد شدیم..
بردیا مستقیم بردمون سمت اسانسور و سوار شدیم..طبقه سه رو زد و با ابروهای بالا رفته به من که تکیه داده بودم به دیواره اتاقک نگاه کرد..پشت چشمی واسش نازک کردl که خنده ش گرفت..بعد از ایستادن اسانسور سه تایی رفتیم بیرون..
همینطور که سرم تو کیفم بود دنبال اونا راه افتادم..خیالم که از کارت بانکیم راحت شد زیپ کیفمو بستم..بالاخره ادمه دیگه یه وقت از یه چیزی خوشش میاد..همین اول مطمئن بشم کارتم هست بهتره تا اینکه موقع خرید ابروم بره..
سرمو که بلند کردم خشک شدم..چشمام گرد شد و حس کردم یه چیزی تو دلم ریخت..یه حسی..یه حسی مثل باد خنکی که تو هوای گرم تابستون به صورت می خوره،از تو دلم رد شد..یه نسیم لذتبخش..
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم..سعی کردم حالت معمولی به خودم بگیرم..من هیچ حسی به این بچه ندارم..
بود و نبودش برام فرقی نداره..فقط نمی خوام تنها باشم..اره همین درسته..باید به حالت عادی برگردم..دوباره یه نفس عمیق کشیدم..وقتی حس کردم یکم از هیجان تو دلم کم شده،به ظاهر عادی و بی خیال رفتم پیش بچه ها که چند قدم ازم جلوتر بودن و داشتن نگاه می کردن تا عکس العملم رو ببینن..
این طبقه از پاساژ کلا سیسمونی و وسایل بچه می فروختن..تمام مغازه ها یا تخت و کمد و این جور چیزا بودن،یا انواع لباس و اسباب بازی..حتی کسی که بچه نداشته باشه و حسشو درک نکرده باشه بیاد اینجور جایی ذوق می کنه و دلش شاد میشه..
کل این طبقه از رنگ های شاد و روشن استفاده شده بود..هیچ رنگ تیره ای به چشم نمی خورد و همین باعث سرخوشی میشد..
بهشون که رسدیم اول به افسون نگاه کردم که خوشحال بهم خیره شده بود..پلکی زدم و نگام چرخید سمت بردیا..
خیره نگاش کردم:
-معنیه این کارا چیه؟!..
اخم نشست بین ابروهاش:
-کدوم کارا؟!..چند وقت دیگه بچه ت به دنیا میاد اونوقت تو حتی یه تیکه لباس نگرفتی تنش کنی..چرا اینقدر همه چی رو ساده گرفتی..اون بچه لوازم می خواد..لباس می خواد..می خواهی یه بچه عقده ای بزرگ بشه که از بچگی هیچی نداشته؟!..اگه می خواهی وقتی بدنیا اومد هم بی محبت بزاریش به نظر من بهتر بود وقتی هنوز خیلی کوچیک بود سقطش می کردی..خیلی چیزا خواه ناخواه از این بچه دریغ میشه..شاید تا اخر این زندگی مجبور باشی فقط محبت خودتو به پاش بریزی..شاید هیچکس این بچه رو قبول نکنه..اونوقت اگه تورو هم نداشته باشه می دونی چه ظلمی در حقش کردی؟..اگه بدنیا نمیومد که بهتر بود..یکم فکر کن..دیگه داری با این کارات شورشو درمیاری..
با بغض سرمو انداختم پایین و برای اولین بار گفتم:
-می دونم اما می ترسم..هر روز که به زمان بدنیا اومدنش نزدیک تر میشیم ترس منم بیشتر میشه..می ترسم از پسش برنیام!..
-اینقدر بچه نباش..حالا که نگهش داشتی باید در حقش هرکاری انجام بدی..ترس نداره..تو که نگهش داشتی پس یه توانی تو وجود خودت می دیدی که اینکارو کردی..باید بتونی..من هستم..افسون هم هست..تو که تنها نیستی..ما تا اخرش کمکت می کنیم..اما باید سعی کنی رفتارتو درست کنی..این بچه توئه..یه تیکه از وجودته پس باید از همه دنیا بیشتر دوسش داشته باشی..اینکه خودتو نسبت به حرکتاش که برای هر زنی شیرینه بی خیال نشون میدی یه ظلمه در حق جفتتون..باید محبت کنی تا ازش محبت ببینی و دوتاتون سیراب بشین..تو با شیرینی وجودش سختی که پشت سر گذاشتی برات کمرنگ میشه،اون بچه هم با محبت تو باید بی پدریش جبران بشه..فهمیدی؟..این بچه بازی هارو تموم کن..تو اگه به بچه ت محبت کنی ما از ته دل خوشحال میشیم و قرار نیست هیچ فکری درموردت بکنیم..داری با فکرای بی خود و مسخره ت شیرینی و لذت این دوران رو از خودت می گیری..
حرکت کرد و به ما هم اشاره کرد دنبالش راه بیوفتیم..در همون حال هم ادامه داد:
-لذت ببر از حرکتاش..از لباسای کوچولو و خوشگلی که می خواهی براش بخری..از همه وجودش..باید فراموش کنی پدر این بچه کی بوده و چیکار کرده تا بتونی راحت زندگی کنی..نمی گم کلا فراموش کن..نه..حداقل اون زمانی که مختص به این کوچولو هسته ذهنت و از هرچیزی خالی کن و فقط یه پسربچه خوشگل و شیرین رو ببین که با دست و پای تپل و سفیدش تو بغلت نشسته..حالا که خواستی مادر بشی پس باید قبل از خودت به راحتی و ارامش بچه ت فکر کنی..این دوران بد و پر از استرس بارداریت می دونی چقدر روی اون طفل معصوم اثر میزاره؟!..می دونی چقدر روی اعصاب و سلامتیش تاثیر داره؟!..پس سعی کن حداقل این ماه های اخر رو در ارامش باشی..
نفس عمیقی کشید و با لحنی متفاوت با قبل و تقریبا شاد ادامه داد:
-حالا هم میریم لباس و چیزای مورد احتیاج پسر کوچولومون رو می خریم تا برای اومدنش اماده بشیم..اخ من که برای بغل کردنش لحظه شماری می کنم!..
چقدر حرفاش بهم ارامش داده بود..حالا می فهمم اگه برای بچه م ذوق کنم و برای خریدن لباس براش هیجان داشته باشم قرار نیست کسی مسخره م کنه..فکر می کردم اگه بفهمن چقدر خوشحالم که نزدیک بدنیا اومدنشه،مسخره م می کنن که چقدر برای بدنیا اوردن و بزرگ کردن بچه بدون پدرش خوشحاله..
بردیا راست می گه هیچ حسی شیرین تر و لذتبخش تر از مادر شدن نیست..من این حسی رو که وقتی تکون می خوره تو وجودم می پیچه رو با دنیا عوض نمی کنم..
درسته شاید هنوز نسبت به خیلی چیزا حس خوبی نداشته باشم و این حسم نسبت به بقیه مادرا هیچی نباشه اما اینو می دونم که برای بدنیا اومدنش منتظرم و ته دلم برای بغلش کردنش بی تابه!..
با هیجان خاصی دنبالشون راه می رفتم..با دقت نگاه می کردم و از هر چیزی قشنگ ترین چیزیکه به چشمم میومد برمی داشتم..لباسای کوچیک و ابی رنگ..ابی روشن..چون پسر بود تقریبا تمام لباساش رو ابی گرفتیم..
تو یه مغازه بودیم که لباس بچگونه داشت..سرمو تو مغازه می چرخوندم و به لباسایی که گوشه به گوشه اویزون کرده بود نگاه می کردم که با دیدن یه شلوار جین خاکستری که اندازه ش فقط یه وجب و نیم بود لبخند شادی نشست رو لبام..
با دست به فروشنده نشون دادم:
-اون شلوار جین رو هم بیارین لطفا..
بردیا و افسون هم با دیدن شلواره کلی خندیدن و تاییدش کردن..هرچی که نیازمنده یه بچه بود خریدیم..فروشنده هم خیلی کمکمون کرد..ما که دقیق نمی دونستیم چی باید بگیریم و چه چیزایی نیازه،اون بهمون می گفت و ما هم انتخاب می کردیم..
وقتی خرید لباس و وسایل دیگه ش مثل شیشه شیر و پوشک و حوله حمامش تموم شد رفتیم از مغازه بیرون..بردیا تمام خریدارو با رضایت به دست گرفت و رفتیم سمت یه مغازه دیگه..
با دیدن تخت و کمد های خوشگل و طرح دار لبخند خاصی نشست روی لبام..لبخندی که تا الان از ترس حرفای بقیه مخفی کرده بودم..لبخندی که با یاده بچه و حرکتاش و تصوره بغل کردنش روی لبم می نشست اما همیشه زود پاکش می کردم..
بردیا و افسون داشتن تخت انتخاب می کردن که رفتم کنارشون:
-بچه ها جا نداریم تخت بزاریم..بعدم شاید یکی بیاد و وسایل رو ببینه شک می کنه..
بردیا اخم کرد:
-بالاخره وقتی یکی بیاد خوده بچه رو می بینه چرا باید با تخت شک کنه؟!..
-خوب در اون صورت می تونیم بگیم بچه یکی از دوستامونه که گذاشته پیش ما..اما اگه تخت باشه دیگه توجیهی نداریم!..
بردیا هومی کرد و افسون تایید کرد:
-راست میگه..بهتره تخت نخریم..درضمن تخت آبشار دو نفره س..وقتی بچه یکم بزرگتر شد می تونه کنار خودش بخوابونه!..
سرمو تکون دادم:
-اره..فقط یه نی نی لای لای کافیه..تا وقتی کوچیکه باید تو همون بخوابه تخت نیاز نیس..بعدم که افسون درست میگه پیش خودم می خوابه..
خلاصه با نظرِ همدیگه یه نی نی لای لای خوشگل و ابی که طرح یه ماشین بود خریدیم..ست تشک و پتو و بالش هم خریدیم براش که اونا هم ابی بودن و یه خرس گنده که مثله یه عروسک بود روی پتوش کار شده بود..
تمام خریدارو بردیا حساب کرد..هرچی باهاش چونه زدم که خودم حساب می کنم قبول نکرد و گفت "اینا یه هدیه س از طرف من به اقا پسرمون"..منم که دیدم کلی خوشحاله دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم حساب کنه..
بردیا و افسون خریدارو بین خودشون تقسیم کردن و همگی راه افتادیم سمت ماشین..با اسانسور رفتیم پایین و بعدم کلا از پاساژ زدیم بیرون..
بردیا خریدارو تو صندوق عقب گذاشت و نشست پشت فرمون..با انگشتاش ضربه ای روی فرمون زد و گفت:
-خوب برای شام بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟!..
با موافقت ما پاشو گذاشت روی گاز و راه افتاد!.....
******************************************
طبق معمول دستام رفت روی گوشام..چشمام محکم روی هم فشرده شد..دهنم باز شد و شروع به جیغ زدن کردم..جیغ می زدم تا صدای خنده های نحس اونارو نشنوم..انگار صداشون تو مغز من اکو میشد..
حالم داشت از صداهای کریه شون بهم می خورد..دستی که محکم بازوم رو گرفت باعث شد با همه ی توانی که داشتم جیغ بزنم.......
نفس نفس زنون روی تخت نشستم..نگاهی به دور اتاق انداختم..بازم کابوس..بازم وحشت..بازم ترس همیشگی..تنم خیس عرق بود..موهام به گردن و پیشونیم چسبیده بود..
دستای لرزونم هنوز روی گوشام بود..هنوز نفس نفس می زدم..موهام و از روی گردنم کنار زدم..چند نفس عمیق کشیدم تا نفسم به حالت عادی برگرده..دوتا دستمو روی صورت خیس از عرق و اشکم کشیدم..
یکم که حالم جا اومد تازه متوجه درد زیر شکمم شدم..نفسمو فوت کردم بیرون و دستمو روی شکم بزرگم کشیدم..یکم تو همون حالت نشستم تا دردش اروم تر بشه..یکم که گذشت بهتر شدم و خواستم دراز بکشم اما دوباره درده شروع شد..نفسمو بند میاورد..
بریده بریده نفسمو دادم بیرون و با صدایی که از شدت درد می لرزید افسون رو صدا زدم..صدام بیشتر شبیه ناله بود برای همین مطمئنم اصلا نشنید..
دستمو زیر شکمم که هر لحظه دردش بیشتر میشد گذاشتم و از روی تخت به سختی بلند شدم..اون یکی دست ازادمو بلند کردم و با کمک دیوار تا کنار در اتاق رفتم..دستگیره رو چرخوندم و درو که باز کردم از درد زیاد کمرم تا شد و صدای ناله م بلند..
نفسم تکه تکه بیرون میومد..به در اتاق افسون که رسیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و همونجا نشستم..دستمو بی جون بالا اوردم و ضربه ارومی به در اتاق زدم و ناله مانند صداش کردم..
خدایا چرا بیدار نمیشه..افسون که اینقدر خوابش سنگین نبود..انگار دارم جون میدم..هرلحظه بی جون تر می شدم و نفسم سخت تر بیرون میومد..
همه ی توانمو جمع کردم و ضربه نسبتا محکمی به در زدم..از شدت درد و ناتوانی حتی نمی تونستم جیغ بزنم..اون کابوس که هنوز تو حال و هواش بودم یه طرف،این درد نفس گیر هم یه طرف..دست به دست هم داده بودن تا توانی برام نمونه..
دستمو اماده کردم که ضربه دیگه ای بزنم اما یهو در به شدت باز شد و افسون با لباس خواب و چشمای پف کرده اومد بیرون..نگاش که به من افتاد جیغی کشید و نشست کنارم..
صورتمو تو دستاش گرفت و نالید:
-چی شده قربونت برم؟!..چرا اینطوری شدی؟!..خواب دیدی؟!..حرف بزن فداتشم دارم می میرم از ترس؟!..چت شده؟!..
مچ دستشو گرفتم و به سختی گفتم:
-درد..دارم..دارم می..می میرم..فک..فکر کنم..وقتشه!..
با دیدن حال و روزم به گریه افتاد و صورتمو بوسید..سریع از کنارم بلند شد تا یه کاری بکنه..بیچاره نمی دونست چیکار کنه..هول شده بود و دور خودش می چرخید..یه لحظه وایستاد و دستشو روی پیشونیش گذاشت..
از درد به خودم می پیچیدم و کم کم صدای جیغام داشت بلند میشد..هرچقدر تحمل کردم دیدم هرلحظه داره بیشتر میشه..با صدای جیغ ارومم افسون سریع پرید سمت گوشیش..تند تند به یکی زنگ زد و تو همون حالت که گوشی کنار گوشش بود دوید سمت اتاقم و پانچوم رو اورد..
گوشی رو بین شونه و گوشش نگه داشت و پانچو رو تنم کرد..شروع به حرف زدن که کرد فهمیدم به بردیا زنگ زده:
-الو بردیا تورو خدا خودتو زود برسون......آبشار دردش گرفته........می دونم هنوز وقتش نیست اما دردش شروع شده.......تورو قران زودتر بیا حالش خیلی بده من نمی دونم چیکار کنم.......باشه باشه زود باش....
گوشی رو قطع کرد و انداخت کنارش..موهام رو با یه کلیپس هول هولی جمع کرد بالا و دوید سمت اتاق خودش..خم شده بودم روی زمین و ناله می کردم..
وسط جیغ و ناله هام یه درد وحشتناکی زیر دلم پیچید و یه لحظه حس کردم زیر پام خیس شد..با ترس و لرزون جیغ زدم:
-افسون..افسون بیا تورو خدا..این چیه..چرا خیس شدم..
افسون از اتاق سریع دوید بیرون که پاش لیز خورد و پخش زمین شد..صورتش از درد جمع شد اما سریع بلند شد و اومد کنارم:
-چی شده؟..فداتشم نترس..هیچی نیست..فکر کنم کیسه ابت پاره شده..
منو از جلوی در بلند کرد و برد سمت سالن..شکممو چنگ زدم و نالیدم:
-بچه م طوریش نشه افسون..خطرناکه؟!..اره خطرناکه می دونم..یه وقت بچه م نمیره..ها؟..میمیره من می دونم..میمیره..
منو روی مبل نشوند و صورتمو تو دستش گرفت:
-نه نترس طوریش نمیشه..زنده می مونه قول میدم..نگران نباش حالت بدتر میشه..
همینطور که خم شده بودم بلندتر زدم زیر گریه..اگه طوریش بشه من چیکار کنم..نزدیک 9ماهه دارم باهاش زندگی می کنم..دردم هرلحظه شدیدتر میشد و تحمل منم کم کم داشت تموم میشد..لبمو محکم گاز می گرفتم که جیغ نزنم..طعم خون رو تو دهنم حس می کردم..
همزمان با بلند شدنه صدای ایفون تحمل منم تموم شد و جیغ بلندی کشیدم..همونطور گریون و نفس نفس زنون افسون رو دیدم که با ساک بچه دوید بیرون و درو باز کرد..اومد سمت من و زیر بازوم رو گرفت..
خم خم اروم کنارش قدم برمی داشتم و لبامو محکم گاز می گرفتم که صدام بلندتر نشه..بردیا رو دیدم که با موهای ژولیده و صورت ترسون دوید سمتمون و لرزون صدامون کرد..
تمام لباسام خیس شده بود..زیر بغلمو گرفت و اروم بردم سمت اسانسور..سه تایی تو اسانسور بودیم و بردیا داشت با افسون حرف میزد اما من هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم فقط هر لحظه به بیهوشی نزدیک تر میشدم..
اینو با تمام وجودم حس می کردم..اسانسور که ایستاد زود زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم..همینطور که هر لحظه صدای جیغام بلندتر میشد جون هم از تنم می رفت..
جلوی چشمام تار شده بود و همه چی رو محو می دیدم..سرم روی شونه افسون بود و پشتی صندلی رو چنگ میزدم..اخرین چیزی که یادم موند سرعت وحشتناکه بردیا بود و صدای گریه افسون..
چشمام بسته شد و فقط تونستم بگم:
-مـ ــ ـراقبـ ــ ـش..بـ ــ ـاشـ ــ ـین!..
دهنم خشک شده بود و به شدت به اب نیاز داشتم..زیر دلم می سوخت و به طرز عجیبی حس می کردم شکمم خالی شده..بی حال و بی جون بودم..به سختی پلکامو باز کردم و نگاهم و گرد اتاق چرخوندم..
افسون کنارم روی صندلی خواب رفته بود..امروز خیلی اذیت شده بود برای همین دلم نیومد بیدارش کنم..اینقدر بی حال بودم که دوباره چشمامو بستم و خیلی سریع خوابم برد.....
با صدای افسون بیدار شدم اما چشمامو باز نکردم..بردیا هم پیشش بود و داشتن با هم حرف میزدن..زیر شکمم بیشتر از دفعه قبل می سوخت..از تشنگی و سوزش مجبور شدم لای پلکامو یکم باز کنم..
خمار به افسون و بردیا که کنار تخت نشسته بودن نگاه کردم..بردیا زودتر متوجه بیداریم شد..لبخندی زد و خم شد طرفم:
-سلام خانوم خانوما..خسته نباشی..خوبی؟!..
صدام به زور درمیومد و خیلی ضعیف بود:
-خوبم!..
افسون هم خم شد پیشونیم رو بوسید و گونه م رو نوازش کرد:
-خداروشکر که خوبی..دیگه می خواستم بیدارت کنم!..
پلکی زدم و هیچی نگفتم..یکم تو سکوت گذشت تا اینکه افسون با لبخند ارومی گفت:
-نمی خواهی درمورد گل پسرت بپرسی؟!..
-زنده است؟!..
ابروهاش رو انداخت بالا:
-پس چی فکر کردی..یه نی نی قرمزِ خوشگل..تازه پرستار گفت بخش نوزادان رو گذشته روی سرش از بس گریه کرده..گشنشه بچه..الان میارن تا بهش شیر بدی!..
یه لحظه حس بدی بهم دست داد..چطور به بچه کسی که اون کارو باهام کرد شیر بدم و بزرگ کنم..اخمام رفت تو هم..منی که تا قبل از بدنیا اومدنش بی تابی می کردم حالا حس می کنم با بغل کردن و شیر دادن بهش از کاره اون عوضی گذشتم..
بچه ای که من مادرشم یه پدر عوضی داره که منو به بدترین شکل ممکن خورد کرد..چطور می تونم با دیدن این بچه یاد اون روز نیوفتم..بدترین ظلم در حق من همین بچه س..داشتنش برام میشه مرگ تدریجی..
همین که هنوز تو دوست داشتن و نداشتنش گیر کردم برام یه عذاب بزرگ هست..حالا هر موقع که چشمم بهش بیوفته یاد اون روز میوفتم و مطمئنم دیوونه میشم....
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم اما همون موقع تقه ای به در خورد و پرستار با یه تخت نوزاد اومد داخل..سریع چشمامو بستم و محکم بهم فشردم..صدای نق نق بچه میومد..با نزدیک تر شدن صداش و بعد از اونم صدای افسون چشمامو باز کردم..
اشکم چکید و صورتمو خیس کرد..فقط مستقیم به صورت افسون نگاه می کردم و تمام تلاشم این بود که نگام روی دستاش که بچه پیچیده شده تو پتو رو بغل کرده بود،نچرخه..
لبخندی زد و دستاشو خم کرد طرفم و گفت:
-بیا مامان خانوم که بچه هلاک شد..
صورتمو چرخوندم طرف دیگه و پتو رو کشیدم روی سرم:
-ببرش..نمی خوام ببینمش!..
یه لحظه سکوت تمام اتاق رو پر کرد..حتی حس کردم نق نق بچه هم قطع شد..بعد از این سکوتی که همه تو بهت بودن،صدای بردیا رو از نزدیک شنیدم:
-آبشار یعنی چی که نمی خواهی ببینیش؟!..
با تمام بی حالیم جیغ زدم:
-نمی خوام ببینمش..بدم میاد ازش..ببرش از اینجا..
زیر پتو داشتم هق می زدم که یه دفعه پتو از روم کشیده شد..چشمای خیسم تو چشمای غمگین و ناراحته بردیا قفل شد..
کف دستشو گذاشت روی تخت کنارم و یکم خم شد طرفم:
-چرا اینقدر خودت و اذیت می کنی..تو یه تصمیم گرفتی و حالا باید تا جون داری پاش وایسی..چرا نمی خواهی بفهمی این بچه فقط بچه توئه..پدر نداره..به پدرش فکر نکن..فقط شما دو تا هستین..تو و پسرت..فکره روزی رو بکن که بزرگ بشه و ازت حمایت کنه..پرستار میگه اگه از شیشه بهش شیر بدیم دیگه شیر خودتو نمی خوره..این شیرخشک ها جای شیر خودتو نمی گیرن..پس فردا ضعیف می مونه..حالا که خودت می تونی بهش شیر بدی پس لجبازی رو بزار کنار..چرا خودت فکر نمی کنی؟!..حتما من باید از اینده برات حرف بزنم تا تو تصمیم بگیری؟!..همه کس این بچه تویی..حالا که نمی خواهیش ما چکارش کنیم؟!..ببریم بزاریم تو خیابون تا یکی ببره؟!..یا بدیم پرورشگاه؟!..ها؟!..کدومش؟!..
دلم ریخت پایین..حس کردم چشمام از عصبانیت سرخ شد..مگه بچه من بی کسه که بزارن تو خیابون یکی ببرتش..با خشم به بردیا نگاه کردم..می فهمیدم برای اینکه منو به خودم بیاره اینطوری میگه اما بازم حرفش خیلی برام گرون تموم شد..
چشمامو محکم روی هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم تا یکم اروم بشم..تقصیره خودمه دیگه..اگه نمی گفتم از بچه م بدم میاد اونم جرات نمی کرد اینطوری بگه..
هنوزم نمی تونستم بغلش کنم..من فقط نیاز داشتم یکم تنها باشم تا هم اروم بشم،هم بتونم بدون احساسات بده اون لحظه فکر کنم..نیاز داشتم که همه فکرمو از اون کثافت خالی کنم تا بتونم بدون توجه به اون عوضی فقط و فقط به بچه م فکر کنم..
فقط یکم وقت می خواستم تا با وجودش،بدون در نظر گرفتن پدرش،کنار بیام!.....
با صدای در اتاق چشمام و باز کردم..نگاهی به اتاق خالی انداختم..همه رفته بودن بیرون..اما...پس....
پس این صدای گریه ی اروم و ناز بچه از کجا میاد؟!..با ترس از گوشه چشم به کنارم روی تخت نگاه کردم..با دیدن پتوی ابی رنگش چشمامو محکم بستم..خدا لعنتتون کنه..
خودشون رفتن بچه رو گذاشتن برای من..حالا چطور ساکتش کنم؟..مطمئنم این کاره بردیاس..حالم بهتر بشه حالشو اساسی می گیرم....
زیر شکمم،جای بخیه هام خیلی می سوخت..یه ذره که تکون می خوردم انگار سوزن فرو می کردن تو شکمم..به سختی خودمو می کشیدم بالاتر تا بتونم تکیه بدم به پشت سرم..از سوزش و درد شکمم اشک از چشمام می ریخت..
حداقل جامو درست نکردن بی شعورا..همینطور که به سختی جابه جا می شدم تا تونستم به بردیا و افسون و هرکسی که یه اشنایی باهاشون داشت بد و بیراه گفتم..عوضی ها منو همینطور ول کردن و رفتن..
تکیه که دادم نفسمو فوت کردم بیرون..اوووف مردم و زنده شدم از درد..موهامو از تو صورتم دادم کنار..بچه رو که از گریه زیاد هق هق های ریزی می کرد و صورتش یکم کبود شده بود رو هم به زحمت برداشتم..تو بغلم که گرفتمش یه لرز خفیف افتاد تو بدنم..
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صورتش انداختم..صورت گرد و سرخو سفید..پرز های ریز مشکی روی سرش..بینی و دهن کوچولو..چشماشو بسته بود و با همه ی وجود گریه می کرد..دلم سوخت..هم برای خودم،هم برای این بچه..گناهه ما چی بود که محکوم شدیم به این زندگی؟!..
بردیا درست میگه اگه منم به این بچه بی اهمیت باشم و بهش محبت نکنم دیگه خیلی تنها میشه و حقیقتا ظلم بزرگی در حقش کردم..
دست لرزونمو بردم سمت صورتش و کشیدم روی گونه ش..یه دفعه چشماشو یکم باز کرد و صورتشو چرخوند سمت دستم..گریه م شدت گرفت..فکر میکرد دست منو می تونه بخوره..دیگه تحمل گشنه دیدنش رو نداشتم..
الهی بمیرم برای یه ذره چیزی که سیرش کنه چه گریه ای می کرد..یکم کشیدمش بالا و با گریه پیشونیش رو بوسیدم..لباسمو به سختی اما سریع زدم بالا..بلد نبودم..واقعا نمی دونستم چطور باید بهش شیر بدم..
اما هر طور که بود سینه م رو گذاشتم تو دهنش..همینکه نوک سینه م رو تو دهنش حس کرد با ولع شروع کرد به مک زدم..یه حس خیلی خیلی قشنگ بهم دست داد..یه لذتی که تا حالا تجربه نکردم..یه لذت ناب و خاص..
انگار یه تیکه از وجودم تو دستام بود..اینقدر تند تند مک میزد که می ترسیدم خفه بشه..هرچند منم هنوز شیر چندانی نداشتم..
دستمو روی سرش کشیدم و زمزمه کردم:
-ارومتر بخور مامانی..خفه نشی یه وقت پسر خوشگلم..
همینطور که دستمو روی سرش می کشیدم هق زدم:
-ما تنها نیستیم پسرم..ما همدیگه رو داریم..هیچوقت تنهات نمی زارم..همه کس من تویی مامانی..یادم نمیره تو اون روزای سخت تو بودی که از رفتنم جلوگیری کردم..درست وقتی که تصمیم گرفته بودم از این دنیا برم فهمیدم تو شکمم یه فرشته دارم..تو همه کسِ مامانی..من خیلی تنهام..حالا که تو اومدی منو از تنهایی درمیاری مگه نه؟!..منو تنها نزاری ها وگرنه میمیرم..تو رو هم نداشته باشم دیگه کلا بی کس و تنها میشم..چطور میشه تورو دوست نداشت؟..انگار یه تیکه از قلبمو گرفتم تو دستم..یه وقت ناراحت نشی از حرفای اولم و گشنه موندنت..اخه من اون موقع فقط به بابای نامردت فکر می کردم..اصلا حواسم نبود تو فقط مال منی..تو از وجود من اومدی..تو همه چیزه مامانی..ببخش منو پسرم..ببخش!..
اهی کشیدم و همینطور مشغول نوازش کردن سرش و لپاش شدم..واقعا ما تنها بودیم..بردیا با گذاشتن بچه و بیرون رفتنشون یه چیز خوب بهم یاد اوری کرد..اینکه هرچقدر هم دورم شلوغ باشه اخرش هم همه میرن و فقط من می مونم و پسرم..
حالا می فهمم تنها کسی که برای منه و باهام می مونه فقط بچمه..حالا که تو بغلمه و جز خودش به کسی فکر نمی کنم دوست دارم تمام زندگیم رو به پاش بریزم!...
اروم اروم مک زدناش کم و کمتر شد تا اینکه کلا سینه م رو ول کرد..خواب رفته بود..دستشو گرفتم و بوسه ای به دستش زدم..اروم خم شدم و کنارم روی تخت خوابوندنش..یکم که تکون می خوردم انگار شکمم و پاره می کردن..اینقدر که می سوخت و درد می کرد که دلم می خواست بمیرم اما این درد رو نداشته باشم..
نگاهی به صورت پر از ارامشش تو خواب انداختم..هنوزم هرچند دقیقه یکبار ریز هق میزد..نگام به صورتش بود که تقه ای به در خورد..لباسمو مرتب کردم اما چیزی نگفتم..در باز شد و بردیا و افسون اومدن داخل..
نگاهمو از روی صورت بچه اصلا نکندم تا نگاهشون کنم..افسون طرف دیگه تخت نشست و دستشو گذاشت روی شونه م..بردیا هم روی صندلی نشسته بود و نگام می کرد..
بازم نگاهشون نکردم..منو با یه بچه یکی دو روزه ول کردن و رفتن انگار نه انگار که من تازه عمل کردم و نمی تونم تکون بخورم..بزرگ کردن بچه رو بلد بودم چون خودم تمام کارای آرشین رو انجام می دادم اما دیگه شیر دادن و این چیزا رو که نمی تونستم خصوصا که تازه هم عمل کردم و به سختی یکم تکون می خورم..
افسون خم شد گونه م رو بوسید و گفت:
-خوابید؟!..
بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
-می بینی که خوابیده..خداروشکر هنوز محتاج دیگران نشدم تا تو شیر دادن به بچه خودم بهم کمک کنن!..
از گوشه چشم قشنگ درهم شدن صورتاشون رو دیدم..افسون شونه م رو فشرد:
-دیوونه این چه حرفیه..تو گفتی از بچه بدت میاد..ما گذاشتیم تنها باشی تا ببینیش..باید خودت نگاهش می کردی تا بتونی احساساتت رو درک کنی و یادت بیوفته بخاطره این بچه چقدر ریسک کردی..باید همه اون حرفایی که اون روز من فهمیدم بارداری به من زدی،یادت میومد..ما تنهاتون گذاشتیم تا اون حس بد،با دیدنش و صدای گریه ش از وجودت بره و جاش رو حس مادر و فرزندی بگیره..اگه ما اینجا می موندیم تو هی باهامون چونه میزدی و بچه رو بغلت هم نمی گرفتی..اون موقع اصلا نگاش نکردی ولی ببین الان چقدر قشنگ بهش نگاه می کنی..چشمات پر از محبت شده..می خواستیم این محبت رو تو وجودت پیدا کنی..قصدمون ناراحت کردنت نبود..باور کن!..
می دونستم بخاطره خودم اینکارو کردن برای همین زیاد موضوع رو کش ندادم..حالا دیگه هیچ چیزی به اندازه بودنه پسرم کنارم برام مهم نبود..
بردیا گلویی صاف کرد و وقتی نگاه مارو متوجه خودش دید با محبت گفت:
-حالا اسم پسرمون قراره چی باشه؟!..انتخاب کردی؟!..
نگاهمو چرخوندم سمت پسرم..یکم بهش نگاه کردم..لبخند بی اراده نشست روی لبام..پلک زدم و بهشون نگاه کردم..
بی اختیار زمزمه کردم:
-سِـپَهراد!..
********************************************
با کفش های پاشنه ده سانتی عین پنگوئن می دویدم..بند کیفم تو مشتم بود و کیف تو هوا تاب می خورد..پشت در خونه که رسیدم ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا نفسم منظم بشه..مانتوم رو مرتب کردم..
بند کیفم و کج روی شونه م انداختم..دستی به شال و موهام کشیدم و در خونه رو باز کردم..دست به سینه تکیه داده بود به ماشینش..
 
پیراهن استین کوتاه سفید پوشیده بود که یقه ش رو تا روی سینه باز گذاشته بود..زنجیر کلفت طلا سفیدش تو گردنش برق میزد..شلوار جین یخی رنگی هم پاش کرده بود..لباساش تنگ بود و هیکل عضلانی و رو فرمش رو قشنگ نشون می داد..
 
لبخندی زدم و درو پشت سرم بستم..با همون لبخند بهش نزدیک شدم و سلام کردم..دستاشو از روی سینه انداخت پایین و تو جیباش فرو کرد..لبخند کجشو که کم کم داشتم عاشقش میشدم به صورتم پاشید و با نگاهی خاص گفت:
 
-علیک سلام..وقتی اینطور مظلومانه لبخند میزنی و سلام می کنی دلم می خواد بگیرمت بغلم بچلونمت!..
 
لبخندم عمق گرفت و با شرم سرمو پایین انداختم..بی حیا خجالت نمیکشه هر چیزی رو میگه..نمیگه یه وقت اختیارمو از دست میدم..دستپاچه برای اینکه فکرای خاک برسری از ذهنم دور بشه رفتم اون طرف ماشین و درو باز کردم..
 
نگاهی بهش انداختم که هنوز با همون لبخند و نگاهه خاص خیره م بود..هول اومدم سوار بشم که سرم خورد به ستون ماشین و اخم بلند شد..دستمو روی سرم گذاشتم و چشمامو بستم..
 
سریع ماشین رو دور زد و اومد کنارم..نگاهی به سرم انداخت و دستشو اورد جلو که سریع یه قدم رفتم عقب..اوضاع خطریه و منم بی جنبه..یه وقت دیدی یه غلطی کردم و بعد پشیمون شدم..
 
دلخور بهم نگاه کرد و گفت:
 
-می خواستم ببینم سرت چی شد!..
 
دستمو از روی سرم برداشتم و نگاهمو تو کوچه چرخوندم و در همون حال گفتم:
 
-هومم هیچی نشد..یکمی درک گرفت که الان بهتر شد..بریم تا دیر نشده..
 
دلگیر سرشو تکون داد:
 
-باشه بریم!..
 
ماشین رو دور زد و نشست پشت فرمون..درو که بستم پاشو گذاشت روی گاز و با یه تیک اف راه افتاد..یکم که گذشت دیدم هیچ حرفی نمیزنه..حتی برعکس همیشه اهنگی هم نذاشته بود..چرخیدم طرفش و پشتمو به در ماشین تکیه دادم..
 
رو بهش نشستم و به نیمرخش خیره شده:
 
-تو می دونستی من اینطوری ام..قبول کردی پس چرا حالا ناراحت میشی؟!..
 
نیم نگاهی بهم انداخت:
 
-من که چیزی نگفتم!..
 
-لازم نیست چیزی بگی..اینقدر نگاهت دلخور و صورت گرفته است که بدون حرف هم می فهمم..
 
حرفی نزد و همچنان به جلوش نگاه می کرد..دوست نداشتم ناراحت باشه ازم..دلخوریش اذیتم می کرد..با غصه گفتم:
 
-ناراحت نباش دیگه..
 
دست چپشو روی ستون شیشه باز گذاشت و سر انگشتاش رو روی پیشونیش کشید و بدون نگاه کردن بهم گفت:
 
-آبشار تو دختر مورد علاقه منی..من دوست دارم دستتو بگیرم..بعضی اوقات که به چشمم خیلی خواستنی میشی دلم می خواد لمست کنم..این حق منه اما تو همش ازم دوری می کنی..حتی اجازه نمیدی نزدیکت بشم..طوری رفتار می کنی انگار من مدام می خوام بهت حمله کنم..اینطور که معلومه هنوز به من اطمینان نداری..دیگه نمی دونم باید چیکار کنم که بهم اعتماد کنی..فکر می کردم تو این مدت تونستم نظرتو جلب کنم اما انگار اشتباه می کردم..یه وقتهایی طوری رفتار می کنی که فکر می کنم تو هم به من علاقمند شدی اما بعد با یه حرکتت می فهمم اینطور نیست..من باید چکار کنم؟!..دیگه چکار باید می کردم که نکردم..کاش دلیل رفتارات رو می فهمیدم!..
 
غمگین بهش نگاه کردم:
 
-اشتباه می کنی..من فقط یه اعتقاداتی برای خودم دارم..دلم نمی خواد از حد و مرزی که همیشه برای خودم حفظ می کردم،رد بشم..خودتم می دونی همه ی حرفات درست نیست..من اینقدری که با تو راحتم و به تو اعتماد دارم تا حالا به هیچکس نداشتم..تو برام مثل یه حامی هستی..نمی خوام بخاطره احساسات لحظه ای این علاقه ی پاک بینمون رو خراب کنم!..
 
-فقط یه حامی؟!..بعد از این همه وقت هنوز منو مثل یه حامی می دونی؟!..من اگه از تو حمایت می کنم بخاطره علاقمه..وگرنه دیگه برای کی همچین رفتاری داشتم؟!..تو به قدری برای من عزیزی که برای راحتی خیال خودم همیشه مواظبتم..دوست ندارم حتی یه خار به پات بره..بعد تو منو فقط یه حامی می دونی؟!..
 
کدوم دختریه که همچین حرفایی بشنوه و بتونه احساساتشو کنترل کنه..اونم از طرف کسی که دوسش داره..
 
چطور می تونستم در مقابل این همه لذت نابی که تا الان کسی نتونسته بهم بده،طاقت بیارم..
 
من دوست پسر نداشتم..عاشق کسی هم نبودم..
 
تمام پسرای زندگیم خلاصه میشدن تو آرشام و پسرای فامیل..
 
هیچ غریبه ای نبوده که اینقدر بی پروا بهم ابراز علاقه کنه و بتونه منو اینقدر به اوج برسونه..
 
شهراد اولین نفر بود..
 
حتی اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی لرزش دلمو بگیرم..پس هر کاری که می کردم دست خودم نبود..
 
من دل بسته بودم..
 
من وابسته شده بودم..
 
من شهراد رو دوست داشتم.....
 
لبخند مهربونی بهش زدم..دستامو تو هم پیچیدم و گفتم:
 
-شهراد جان منم دوست دارم با تو راحت باشم..دوست دارم بدون هیچ قید و شرطی کنارت باشم..یه چیزایی از بچگی تو گوش من خونده شده که من قبولشون دارم..چطور من برای یه لحظه احساس،دنیای بعده خودمو خراب کنم؟!..تو می گی به من علاقه داری..پس چطور دلت میاد من پا بزارم روی عقایدم..اگه دست تو به دستم بخوره می دونی من چقدر بخاطره زیر پا گذاشتن عقاید و باورهام اذیت میشم؟..اشتباه نکن..از حرفمم بد برداشت نکن..بازم می گم منم دوست دارم با گرفتن دستت اروم بشم..منم مثل تو احساس دارم و کنترل کردنشون برام سخته..اما باید به فکره روزهای دیگه م هم باشم..این لحظه شاید اروم بشم اما مدت ها بخاطره این نامحرم بودنمون احساس پشیمونی می کنم..یه لحظه لذت،مدت ها منو ازار میده که از باورهای زندگیم گذشتم..کاش یکم منو درک می کردی شهراد...
 
-اگه درکت نمی کردم باهات کنار نمیومدم..من همه ی رابطه هام بدون مرز بوده..تازه اونا یه هوس بودن که خیلی زود هم تموم میشدن..اما تو نه..من تو رابطه م با تو به اینده م فکر می کنم..می خوام بقیه زندگیم رو کنار تو باشم..اینم می دونم که هیچکدوم هنوز امادگی زندگی تشکیل دادن رو نداریم...به این دلیل باید صبر کنیم..این صبر کردن،با توجه به نزدیک نشدن به تو،منو که یه مردم اذیت میکنه..اگه بدونم یه راهی هست که تورو بهم نزدیک می کنه،هرکاری باشه انجامش میدم..تو که اینقدر دلیل برای دوری کردن از من داری،یه دلیل هم بیار تا بتونیم این فاصله رو برداریم..تا بتونیم بهم نزدیک بشیم!..
 
با شک بهش نگاه کردم..خوب من اگه می گم دوست دارم بهت نزدیک بشم،منظورم اینه که دستشو بگیرم و از این چیزا..اما منظور اون از این نزدیکی چیه؟!..
 
نیم نگاهی بهم انداخت و وقتی نگاه مشکوک و مچ گیرمو دید تک خنده ای کرد..
 
ماشین رو جلوی باغ رستورانی که با بچه ها قرار داشتیم پارک کرد و برگشت طرفم..دستشو روی پشتی صندلیم گذاشت و گفت:
 
-من اگه اینقدر اصرار می کنم فقط برای اینکه بتونم دستتو بگیرم..وقتی اروم نیستم تو بغلم بگیرمت و اروم شم..تمام حرفم چیزی بیش از این نیست..مطمئن باش اینقدر خاطرت عزیز هست که کاری برخلاف میلت انجام ندم..
 
خجول سرمو پایین انداختم که یکم نزدیکتر و صداش پچ پچ شد:
 
-د من حالم خوب نی تو هم هی ناز کن..ببین این کارا رو می کنی کنترلمو از دست میدم و نمی تونم به خواستت احترام بزارم..
 
چشمام گرد شد و دستم به طور اتوماتیک و سریع به سمت دستگیره ماشین رفت..
 
درو که باز کردم صدای قهقه ش رفت هوا..سریع پیاده شدم و پشت انگشتام رو روی گونه های اتیش گرفته م گذاشتم..
 
با صدای تیکِ قفل شدن درای ماشین بدون اینکه برگردم راه افتادم..حضورشو کنارم حس کردم اما سرمو بلند نکردم..از گوشه چشم اون لبخند خواستنیش رو روی لباش دیدم..
 
یکم سرشو خم کرد طرفم و دم گوشم گفت:
 
-حالا من یه چی گفتم تو چرا اینقدر زود قرمز میشی..اینطوری که اوضاع رو بدتر می کنی..د اخه لامصب وقتی قرمز میشی و خجالت می کشی خیلی شیرین میشی..منم که کم طاقت..اوووووف.......
 
دوباره غش غش خندید و صاف وایستاد..حالا من چی بگم به این مرد؟!...
 
چی بهش بگم وقتی اینطوری بی حیا میشه..اولا که اینطوری نبود..تازگی ها خیلی بی پروا شده و هرچیزی رو میگه..
 
هنوز بچه ها هیچکدوم نیومده بودن..روی یه تخت تو باغ نشستیم..رو به روم نشسته بود و پاهای بلندشو دراز کرده بود..
 
دست به سینه و با لبخند نگاه می کرد..برای اینکه زیر نگاهه خیره ش باز سرخ نشم و بهونه دستش ندم به اطراف چشم دوخته بودم که صداش رو شنیدم:
 
-وقتی ازدواج کردیم باید 9ماه بعدش یه پسر خوشتیپ و جذاب مثل خودم واسم بیاری و بزاری تو بغلم!..
 
ای خدا این امشب می خواد منو اب کنه بفرسته تو زمین..چشم غره ای بهش رفتم و جوابشو ندارم!..
 
با لذت از حرص خوردن و خجالت دادن من گفت:
 
-ها چیه چشم غره میری..من بچه دوست دارم خصوصا که پسر باشه..باید همینکه ازدواج کردیم برام بدنیا بیاری..
 
مثل اینکه داره از حرص خوردن من خیلی لذت میبره..خجالت و کنار گذاشتم و مثل خودش با پررویی گفتم:
 
-حالا از کجا معلوم پسر بشه؟!..
 
نگاهشو چرخوند به سمت راستش و به فواره وسط چشم دوخت..با اینکه هوا سرد بود اما بازم همه تقریبا بیرون نشسته بودن..بدون اینکه از فواره چشم برداره گفت:
 
-پس چی..اگه دختر زا باشی سرت هوو میارم تا برام پسر بدنیا بیاره..
 
به نیمرخش خیره شدم:
 
-منم می شینم نگات می کنم تا سرم هوو بیاری..
 
-من یه پسر می خوام..حالا بقیه شون هرچی شدن مهم نیست..اولی حتما باید پسر باشه..برو تحقیق کن ببین باید چیکار کنی تا پسر بدنیا بیاری..
 
-نه بابا سردیت نشه یه وقت..
 
برگشت و بهم نگاه کرد:
 
-نچ نمیشه..نترس!..
 
-حالا اسمشو چی می خواهی بزاری؟!..
 
با حس خاصی خمار و خیره نگام کرد:
 
-می خوام پسری باشه عین خودم..خوشتیپ،جذاب و دختر کش..اسمشم باید مثل اسم خودم باشه..
 
-یکم از خودت تعریف کن..حالا چه اسمی مثل اسم خودته؟!....
 
چشماش خمار تر و نگاهش خیره تر شد:
 
-سِپَـهراد!......
 
*******************************************
 
پتوی سپهراد رو که تو بغلِ افسون بود رو مرتب کردم و با هم به سمت ماشین قدم برداشتیم..چند روز بود که خیلی دلش درد می کرد و همش شیرشو پس میزد..با بردیا و افسون اوردیمش دکتر..
 
از بس افسون هر دقیقه مجبورم می کنه بهش شیر بدم بچه معده ش قبول نمی کنه..دکتر می گفت بچه یه طرفیتی داره برای شیر خوردن وقتی زیاد بهش شیر بدیم اضافه هاش رو پس میزنه و اینطور که می گفت خطرناک نیست..
 
نزدیک ماشین که رسیدیم بردیا در عقب رو باز کرد و افسون با سپهراد نشستن عقب..قبل از اینکه در بسته بشه با غیض رو به افسون گفتم:
 
-خدا شاهده یه بار دیگه مجبورم کنی اینقدر بهش شیر بدم من می دونم و تو..
 
لبخند دندونی زد و گفت:
 
-خیلی خوب بابا..حالا چند بار من گفتم بهش شیر بده ببین چیکار می کنه..
 
چشم غره ای بهش رفتم و در ماشین رو بستم..دور زدم تا سوار ماشین بشم که دستی نشست روی بازوم....
 
قلبم ریخت..ضربان قلبم بالا رفت..رعشه ای به بدنم افتاد و دستام شروع به لرزیدن کردن.....
 
نفس بریده چرخیدم تا ببینم کیه..یه پسر با پوستی سفید و چشمای تیره..با چرخیدن من دستش از روی بازوم افتاد اما هنوز داغیه دستش رو حس می کردم!....
 
با نفس نفس یه قدم رفتم عقب که خوردم به ماشین..کلمات رو گم کرده بودم و نمی تونستم حرف بزنم و ببینم چی می خواد..
 
فقط یه صحنه هایی از جلوی چشمام رد میشد..چشمام بسته شد و رفتم به روزه بدبختیم.....
 
"وقتی با دیدن چند نفر بدون لباس می خواستم از خونه برگردم بیرون همینطوری بازوم رو محکم گرفت و اجازه نداد".....
 
کنار ماشین روی زمین کز کردم..پاهام رو توی بغلم جمع کردم و همه ی صداها قطع شد..دستام رو روی گوشام و پیشونیم رو روی زانوم گذاشتم..هیچی نمی شنیدم!..
 
نشستنه یکی رو کنارم حس کردم..وقتی دستاش رو دو طرف بازوم گذاشت بازم همون حس به سراغم اومد......
 
کمرمو محکم به ماشین فشردم و تقلا کردم تا دستامو ول کنه..هیچکس نمی دونست با گرفتن بازوهای من چقدر حس بدی بهم القا می شه......
 
من تقلا می کردم و اونم محکم تکونم می داد..دیگه نتونستم تحمل کنم..دستام روی گوشام فشرده و دهنم باز شد...
 
جیغ می کشیدم و تقلا می کردم تا ولم کنه اما اون محکم تر تکونم می داد..هیچ صدایی جز صدای جیغای خودم رو نمی شنیدم......
 
صورت خیس از اشکمو بلند کردم..تار می دیدم..بازم تقلا کردم و جیغ زدم......
 
یه دفعه طرف چپ صورتم سوخت..همین سیلی باعث شد دهنم بسته بشه و صداهای اطرافم به گوشم برسه.......
 
صدای گریه افسون بود..صدای دادهای بردیا که ازم می خواست نگاش کنم و به خودم بیام..صدای پچ پچ ادمایی که دورم جمع شده بودن!......
 
گیج به بردیا که جلوم روی زانوهاش نشسته بود نگاه کردم..گنگ نگاهی به اطرافم انداختم......
 
دوباره به صورت بردیا نگاه کردم:
 
-چی شده؟!.....
 
اینقدر مظلومانه این جمله از دهنم بیرون اومد که صورت بردیا رفت تو هم..کمکم کرد از روی زمین بلند شم و تو ماشین بشینم....
 
صدای یه پسر رو از بازی شیشه کنارم شنیدم:
 
-اگه من کاری انجام دادم که ناراحت شدین عذر می خوام..فقط می خواستم کیف پولتون رو بهتون بدم..اخه از کلینیک که بیرون اومدین افتاد روی پله ها.......
 
نگاهی به صورت سردش انداختم و سرمو تکون دادم..اونم دیگه چیزی نگفت و رفت..بردیا و افسون نشستن تو ماشین و بدون هیچ حرفی راه افتادیم.....
 
هنوز از ابروریزی که کرده بودم گیج بودم..اینقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که هنوز تو بهت بودم..با صداهایی که سپهراد از خودش درمیاورد چرخیدم عقب و نگاهی بهش انداختم.......
 
تو بغل افسون بود و با چشمای باز دستش و تو دهنش کرده بود و از خودش صدا درمیاورد..یکم بیشتر چرخیدم و دستمو دراز کردم تا از افسون بگیرمش..فقط اون بود که می تونست ارومم کنه!.....
 
افسون هنوز اشکاش روی صورتش روان بودن..دستای دراز شده م رو که دید سپهراد رو روی دستاش بلند کرد و گذاشت تو دستام......
 
صاف نشستم و به خودم فشارش دادم..سرمو تو پتوش فرو کردم و بوی ارامش بخشش رو به ریه کشیدم..بوی پودر بچه می داد.....
 
صورتش از قرمزی در اومده بود و مثل برف شده بود..چشمای مشکی خمار و کشیده..موهای قهوه ایش مثل موهای خودم بود..بینی قلمی کوچیکش هم همینطور..لبامو روی پوست نرم گونه ش گذاشتم و اروم بوسیدمش......
 
سپهراد هنوز با دستاش سرگرم بود و منم خیره به جلوم بودم و تمام سعیمو می کردم تا به کارای یکم پیشم فکر نکنم..دلم می خواست از خجالت اب بشم و برم تو زمین.......
 
تا خونه هیچ حرفی بین هیچکدوممون رد و بدل نشد..سپهراد با خوردن دستاش و حرکت گهواره ماننده ماشین به خواب رفته بود..همگی پیاده شدیم و راه افتادیم سمت خونه.....
 
اروم و با احتیاط سپهراد رو توی کریرش خوابوندم و یه تیشرت راحتی با شلوار پوشیدم و برگشتم پیش بقیه......
 
بردیا با پاش تند تند روی زمین ضرب گرفته بود و هی دست می کشید توی موهاش..از هر حرکتش عصبانیت می بارید و حقیقتا خیلی کم پیش میومد بردیا این شکلی بشه!.....
 
افسون با همون لباسای بیرونش نشسته بود و ریز ریز اشک می ریخت..می دونستم این عکس العملای هیستریکیم خیلی ناراحتش می کنه..هرچقدر هم سعی می کردم جلوش کاری نکنم اخرش هم همیشه هست و می بینه!.......
 
روی مبل یه نفره جلوشون نشستم و سرمو انداختم پایین..رو نداشتم بهشون نگاه کنم..ابروشون رو برده بودم تو خیابون حالا چطور بهشون نگاه کنم.....
 
با صدای بردیا سرمو بلند کردم:
 
-من چکار کنم با تو؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..چرا حرف نمی زنی تا بتونم یه کاری برات بکنم....
 
بغض کردم:
 
-به خدا اصلا نفهمیدم چی شد..یه دفعه دیوونه شدم..معذرت می خوام..جلوی اون همه ادم ابروتون رو بردم..ببخشید!....
 
تن صداش بالا رفت:
 
-د من مگه حرفم اینه؟!..چرا نمی فهمی ما نگرانتیم..به درک که ابرومون رفت..هرچند تو کاری نکردی که بخواد ابروی ما بره..من می خوام تو خوب باشی..می خوام با یه تماس دست اینطور بهم نریزی..می خوام خوب ببینمت..می خوام این حمله ها تموم بشن..باید برام حرف بزنی..تا وقتی همه ی دردات رو تو خودت می ریزی همین آشه و همین کاسه..حرف بزن..اگه به من اعتماد نداری می برمت پیش یکی از همکارام..مهم اینه که تو حالت خوب باشه....
 
قدرشناس بهش نگاه کردم:
 
-می دونم..اما شما که نمی دونین حرف زدن از اون روزا چقدر برای من سخته..حتی فکر کردن بهش هم بهمم می ریزه چه برسه بخوام حرف بزنم..
 
-اخرش چی؟!..اگه حرف نزنی تا اخر عمرت همین طوری..به سپهراد فکر کن..اگه یکم بزرگتر بشه و جلوی اون اینطوری بشی می دونی چقدر توی روحیه ش تاثیر می زاره؟!..تا وقتی که بزرگ بشه این تصویر تو ذهنش می مونه..برای خوب شدن خودت..برای ساختن محیط ارامش بخشی برای سپهراد باید حرف بزنی..باید خودتو خالی کنی..تو هیچی رو به کسی نگفتی..باید بریزی بیرون تا من بفهمم چکار باید بکنم.....
 
اشکمو از روی صورتم پاک کردم:
 
-سخته..خیلی سخته لعنتی..چطور از من توقع داری بشینم جلوی شما و از بلایی سرم اوردن حرف بزنم..نمی تونم..نمیشه.....
 
-نوشتن چی؟!..می تونی تمام اتفاقات رو بیاری روی کاغذ؟!..همه چی رو بنویس..بنویس و همه چی رو از دلت بریز بیرون....
 
همچین توانی رو تو خودم نمی دیدم که بخوام مثل خاطره نویسی بلاهای سرم اومده رو بنویسم و ککم هم نگزه....
 
همون خط اول می ریزم بهم و دیوونه میشم..مستاصل به بردیا نگاه کردم......
 
صورت ناز و سفید سپهراد اومد جلوی چشمم..دستای تپلش که همیشه تو دهنش بودن..اگه گذشته ی دردناکه من تاثیری روی اینده تنها امیدم بزاره چه خاکی تو سرم بریزم..برای خودم هرچقدر هم بلا سرم بیاد می تونم تحمل کنم اما برای سپهراد نه....
 
فقط یه مادر می تونه همه چی رو خودش تحمل کنه تا کوچکترین اتفاقی برای بچه ش نیوفته...
 
منم حالا دیگه یه مادر بودم..مگه می تونم بزارم اتفاقی برای سپهرادم بیوفته...
 
بردیا دقیقا می دونه چی بگه تا ادمو دگرگون کنه....
 
تنها چیزی که می تونه باعث بشه من حرف بزنم فقط سپهراد و ارامش داشتنشه....
 
نمی خوام هیچ کمبودی داشته باشه...
 
نمی خوام خدایی نکرده از من چیزی تو ذهنش بمونه و اشفته ش کنه!....
 
دوباره صورت خوشگل و دستای تپل پر از توفش که همیشه تو دهنشه،اومد جلوش چشمام..
 
اشکام شره کرد روی گونه هام و دهنم ناخداگاه باز شد:
 
-خیلی دوسش داشتم..عاشقش بودم!....
 
افسون و بردیا بی حرکت موندن..توقع نداشتن اینقدر زود قانع بشم و بخوام حرف بزنم..اما اونا مادر نیستن..اونا نمی تونن درک کنن یه مادر برای ارامش داشتن بچه ش هرکاری می کنه...
 
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم:
 
-یه طوری رفتار کرد که فکر کردم دوسم داره..یعنی کاراش و حمایتاش می گفت که دوسم داره..هرچند هیچوقت ازش نشنیدم که بگه دوسم داره اما رفتاراش اینطور می گفت..می گفت بهت علاقه دارم اما این تنها ابراز علاقه ش بود..منم که کاراش رو می دیدم می گفتم با کاراش داره میگه دوسم داره..هیچوقت نه گفت دوست دارم،نه گفت عاشقتم..یه روز اومد دنبالم گفت کارم داره..منم دوسش داشتم..تا اون روز چیز غیر معقولی ازش ندیده بودم..باهاش رفتم..تو راه فهمیدم میره سمت خونه ش..دلیلشو که پرسیدم گفت باید حرف بزنیم بیرون نمیشه..یکی دو بار باهاش رفته بودم خونه ش و همیشه حد و مرز رو رعایت می کرد..گول اون چندبار رو خوردم و باهاش رفتم..........
 
با چشمای بسته رفتم به اون روز........
 
اون روزی که خیلی مهربون شده بود.....
 
همش لبخند میزد بهم....
 
دستمو یک لحظه هم ول نمی کرد......
 
ازم تعریف می کرد.....
 
اینقدر غرقم کرد که یه لحظه هم شک نکردم که چرا اینقدر امروز متفاوت شده..چرا مثل همیشه نیست......
 
من مهربونیش رو می خواستم..عشقشو می خواستم......
 
و اون روز دقیقا همونی شده بود که من می خواستم پس چه جای اعتراضی بود....
 
باهاش همراه شدم......جواب محبتشو دادم....
 
تو راهه نابودیه زندگیم قدم به قدمش رفتم و کارشو راه انداختم.....
 
کاش یکم به رفتارای تا اون موقع ازش ندیده شک می کردم شاید این اتفاقا نمیوفتاد....
 
من خودمم خیلی مقصر بودم..خیلی دل به دلش دادم و یه جاهایی هم ناخواسته بهش کمک کردم تا کارش راحت بشه.....
 
انگار دیگه تو اپارتمانم تو فرانسه و کناره افسون و بردیا نبودم..برگشته بودم به اون روز....
 
تمام حسای اون موقع دوباره داشتن تو وجودم زنده میشدن....
 
کاش اون روز هیچوقت از خونه بیرون نمی رفتم.....
 
کاش........
 
با لبخند در ماشین رو برام باز کرد و دستشو به طرفم دراز کرد:
 
-پیاده شو عزیزم!..
 
دستمو تو دستش گذاشتم و پیاده شدم.......
 
نگاهی به ساختمان چند طبقه ای که اپارتمانش داخلش بود انداختم و باهاش قدم برداشتم......
 
با اسانسور رفتیم طبقه هفتم..وقتی از اسانسور پیاده شدیم دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد به جلو.....
 
کلید انداخت و درو باز کرد..بادستش به داخل خونه اشاره کرد و گفت:
 
-خیلی خوش اومدی خانم!..
 
لبخندی به لحن شیرینش زدم:
 
-ممنونم اقا...
 
جواب لبخندمو داد و من با سر پایین وارد خونه شدم..از راهروی چند متری که گذاشتم یه عالمه صدا به گوشم رسید.....
 
با تعجب سرمو بلند کردم که دیدم تلویزیون روشنه و حدود هفت هشتا پسر با بالا تنه برهنه روی مبلا نشستن و با شوخی و خنده با هم حرف می زنن.....
 
با بهت چرخیدم به سمت شهراد که پشت سرم ایستاده بود..لبخندی به روم پاشید و سرشو تکون داد:
 
-دیشب اینجا بودن بهشون گفته بودم تا میام رفته باشن اما انگار فکر نمی کردن اینقدر زود برگردم....
 
با ترس و نگرانی به شهراد نگاه می کردم که خیلی اروم و خونسرد بود..با شوخی رکیک و زشته یکی از پسرا تکون محکمی خوردم......
 
هنوز متوجه ما نشده بودن و داشتن با هم حرف میزدن..چرخیدم و خواستم از در بزنم بیرون که شهراد محکم بازوم رو گرفت.....
 
بهش که نگاه کردم کج خنده ش رو زد و کشیدم سمت خودش:
 
-بیا بریم داخل اونا هم الان جمع می کنن میرن..نمی دونستن مهمون دارم...
 
سرمو به نشونه نه تکون دادم و خواستم به راهم ادامه بدم که بازوم رو محکمتر فشرد.....
 
از درد صورتم جمع شد و نالیدم:
 
-اخ..ولم کن می خوام برم..یه روز دیگه میام..ای..ول کن.....
 
ابروهاش رو انداخت بالا:
 
-باید همین امروز حرف بزنیم..نترس من کنارتم..اینا هم الان میرن.....
 
فشار دستشو کم که نکرد هیچ ، بیشترم کرد و منو کشید سمت خودش..دستشو دور کمرم انداخت و با خودش بردم داخل....
 
با صدای بلندی رو به پسرا که انگار تو این دنیا نبودن گفت:
 
-مگه نگفتم وقتی برگشتم نباشین دَیو...؟!..اینجا چکار می کنین؟!..زود جمع کنین و برین دنبال کارتون....
 
پسرا با صدای شهراد ریلکس بلند شدن و ردیف ایستادن..لبخندای زشتی روی لبشون بود که ادمو به وحشت می انداخت....
 
یکیشون ابروش رو بالا انداخت و رو به من گفت:
 
-به به..سلام خوشگل خانم..خیلی خوش اومدین منتظرتون بودیم!...
 
از لحن زشتش حالم بدتر شد..دهنم خشک شده بود..با صدایی که به زور از حنجرم خارج شد نالیدم:
 
-بزار برم شهراد..تو رو خدا..
 
اما انگار نشنید..یا شنید و خودشو زد به نشنیدن..با همون دستش که دور کمرم بود محکم کشیدم سمت مبلا......
 
روی یه مبل یک نفره نشوندم و خودشم روی دسته ش نشست:
 
-خوب زود باشین دیگه..جمع کنین برین کار داریم......
 
سرمو پایین انداخته بودم که چشمم به پسرا نیوفته اما صدای خنده های ریز و شیطانیشون رو شنیدم.....
 
منتظر بودیم پسرا جمع کنن و برن..اونا هم به ظاهر مشغول جمع کردن وسایلشون بودن که صدای اروم و دلهره اور یکیشون رو شنیدم:
 
-تنها تنها می خواهی کیف کنی؟!..
 
دهنم خشک تر شد..اینجا چه خبره خدایا..من اینجا چیکار می کنم..تنها چیزی که دلمو قرص می کرد بودنه شهراد کنارم بود...
 
اون نمی تونست به من اسیب بزنه..اون منو دوست داره....
 
با همینا داشتم خودمو گول می زدم که شهراد لیوان شربتی جلوم گرفت و با مهربونی گفت:
 
-بیا بخور عزیزم رنگت پریده..اینا الان جمع می کنن میرن..نگران هیچی نباش!...
 
لحن مهربونش دلمو گرم کرد..شهرادی که من عاشقش بودم نمی تونست منو اذیت کنه..اون منو دوست داشت....
 
هیچوقت نمی ذاشت اذیت بشم یا بهم اسیبی برسه..خودش همیشه می گفت نمی تونم ببینم یه خار به پات بره پس الانم ازم محافظت می کنه.....
 
 
بخاطره خشکی دهنم احساس تشنگی می کردم..لیوان شربت رو گرفتم تا هم خشگی دهنم رفع بشه،هم تشنگیم......
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
پاسخ
 سپاس شده توسط Maryam Farrokhy ، ѕтяong ، ناتاشا1 ، AsAsma ark


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) - setare 92 - 26-09-2016، 18:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان