امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)

#46
قسمت 11
شربت رو تا نصفه سر کشیدم و لیوان رو تو دستم نگه داشتم..عرق سردی از تو کمرم راه گرفته بود و به پایین حرکت می کرد......

با بودن شهراد خودمو قانع می کردم اما ته دلم پر از نگرانی و دلهره بود....
همینطور که فکر می کردم قلوپ قلوپ شربت رو هم می خورم...وقتی تموم شد لیوان خالی رو دادم دست شهراد که با لبخند ازم گرفت و رو به پسرا تشر زد:
-زود باشین دیگه..چرا اینقدر معطل می کنین؟!..
نیم نگاهی به پسرا انداختم که اروم و با طمانینه اونجا رو جمع و جور می کردن و به کاراشون می رسیدن.....
یه لحظه حس کردم سرم گیج میره....
چشمامو محکم بستم و دوباره باز کردم.....
کم کم جلوی چشمام داشت تار می شد و همه چی رو دوتا می دیدم.....
یکم کج شدم و تکیه دادم به پای شهراد که کنارم بود..چشمامو دوباره باز و بسته کردم که دیدم چشمام بدتر تار شد......
سردرد شدیدی گرفته بودم و چشمام مرتب روی هم میوفتاد......
دست شهراد رو حس کردم که دور شونه هام حلقه شد و صداشو کنار گوشم شنیدم:
-خوبی آبشار؟!...
نه..خوب نبودم..سرم گیج می رفت..همه چی رو دوتا می دیدم و چشمام همش روی هم میوفتاد و به زور بازشون می کردم....
سرمو به نشونه ی "نه" تکون دادم و دستمو روی چشمام فشردم..صدام کشیده و مثل ادمای مست شده بود:
-نــــه..سر..ســـرم..گیــــج..م..میـــره.....
پیشونیم رو روی پای شهراد گذاشتم و چشمام روی هم افتاد..دیگه نتونستم بازشون کنم اما صداهارو گنگ و نامفهوم می شنیدم.....
صدای قهقه های مستانه...
شوخی های زشت و کریه...
حرفای بی شرمانه و هوس الود....
و در اخر دستی که زیر زانوم و دور شونه هام پیچیده شد و از روی مبل بلندم کرد.....
با همون حالم سست یکم تقلا کردم و خمار گفتم:
-ول..ولـــــم..کـــن..کج..کجـــــا..میـــری..چ..چـــکار..م..می کنی..
صدای ارومشو کنار گوشم شنیدم:
-هنوز که کاری نکردم آبشار پناهی...باهات کارها دارم عزیز دوردونه آرشام پناهی!......
وحشت سراسر بدنمو فرا گرفت..اما اینقدر سست و بی حال بودم که فقط تونستم یکم تقلا کنم...
با شنیدنه صدای بلنده شهراد که خطاب به پسرا بود بخاطره ترس و اون کوفتی که به خوردم داده بودن جون از تنم خارج شد و از حال رفتم:
-پسرا اگه می خواهین یه حالی از این جوجو ببرین منتظر باشین!.......
با سر درد شدیدی که داشتم چشم باز کردم..چشمام می سوخت..شقیقه هام نبض میزد.....
یه دست گرم دور شونه هام حلقه شده بود..موقعیتمو درک نمی کردم..نمی دونستم کجام..کی خوابیدم..چه اتفاقی افتاده..کی کنارمه......
یه ذره تکون خوردم تا تو اتاق رو نگاه کردم..درد وحشتناکی تو تمام تنم پیچید و یه مایع گرم و لجز روی پاهام حرکت کرد....
بی توجه به دردم نیمخیز شدم..نگاهی به اطرافم انداختم..بوی تند و گس سیگار توی بینیم پیچیده بود..سرمو یکم گرفتم بالا..چشمام دو دو زد..دهنم خشک تر از چیزی که بود شد.....
دود سیگارشو فوت کرد تو صورتم و خمار بهم نگاه کرد..خشک شده بودم و مغزم هیچ فرمانی نمی داد....
به ضرب روی تخت نشستم..ملحفه از روم کنار رفت و نگام به بدن برهنه م افتاد..چونه م لرزید و چشمام پر از اشک شد..هنوز نمی دونستم چکار باید بکنم.....
فقط تونستم ملحفه رو بکشم بالا و خودمو بپوشونم..همون ملحفه ای که روم بود هم پر از خون شده بود..منگ بودم....
چرخیدم سمت راست که نگام به یه ملحفه خونی گوشه اتاق افتاد..لباسام کنار تخت افتاده بود..خونریزی داشتم شدید.....
بی توجه بلند شدم و بدون اینکه ملحفه رو باز کنم پشت به اون عوضی که لباس پوشیده روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید لباسام رو پوشیدم.....
دردم خیلی زیاد بود و با هر تکونی که می خوردم زیادتر میشد....
تیشرت و شلوارمو که پوشیدم ملحفه رو ول کردم و بدون توجه به دردی که هر لحظه بیشتر میشد حمله کردم سمتش.....
جیغ زدم و چنگ انداختم به صورتش:
-چـــــــــرا؟!..چـــرا؟!..کثافـــــــــت..این بود دوست داشتنـــــــت..این بــــــود علاقـــــــه ت دروغــــگو..می کشمـــــــــــت..نامـــــــرد..نامــــــرد..بی وجـــــــدان..بی معرفــــــت....
چنگ می زدم به سر و صورتش و جیغ می زدم..دردم هر لحظه شدیدتر میشد و غیرقابل تحمل تر..
با یه دستش مچ جفت دستامو گرفت و با اون یکی دستش سیگارشو روی عسلی خاموش کرد..برگشت سمتم و خونسرد تو صورتم نگاه کرد....
تقلا می کردم تا دستامو ول کنه اما محکم گرفته بود..تمام شلوارم خیس شده بود و داشت حالمو بهم میزد.....
دستامو گرفته بود و کاری نمی تونستم انجام بدم..تمام صورتم خیس از اشک بود و با جیغ هق می زدم..اونم خیلی خونسرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بهم خیره شده بود....
دیوونه شده بودم..کافی بود یه لحظه به این فکر کنم که بیهوشم کرده و با دوستاش هرکاری خواستن سرم اوردن..همین تنها می تونست روانیم کنه.....
تو یه حالت گیج و منگی با سر رفتم تو صورتش..اگه صورتشو نکشیده بود عقب دماغش صد در صد می شکست و شاید یکم دلمو خنک می کرد....
با شنیدن صدای پوزخندش جیغ زدنو از سر گرفتم..فحش می دادم و همراه با تقلا جیغ میزدم تا ولم کنه:
-ولـــــم کن عوضی..ااایـــی...ااخ..کثــــافت من بهت اعتماد کردم..حیـــــــوون..ااخ..مگه من چــــکار باهات کرده بودم نامـــــــرد!.....
با دست ازادش چونه م رو محکم فشار داد و صورتمو جلوی صورتش نگه داشت:
-همینکه برای آرشام عزیز بودی برای من کافی بود!.....
از درد زیاد داشتم می مردم..اشکم و هق هقم قطع نمیشد..همینطور که هنوز دستام تو دستش بود روی شکمم خم شدم..نالیدم:
-کثافت..عوضی..چی از جون من می خواستی...مگه آرشام چکار باهات کرده بود..آخ..اون که ازارش به مورچه هم نمی رسید..چیو بهونه کردی که به هوست برسی؟!..
یه دستمو به زور از تو دستش بیرون کشیدم و شکممو چنگ زدم..انگار پاهام از کمرم داشتن جدا میشدم..شکممو محکم تو دستم فشردم..اروم که می شدم و تکون نمی خوردم دردش کمتر میشد...
حس کردم یکم دردش قابل تحمل تر شد..همینکه می تونستم تکون بخورم برام بس بود..دستمو روی شکمم مشت کردم اوردم بالا و زدم تو سینه ش..دست خودم درد گرفت چه برسه به اون که اخ غلیظی هم از دهنش دراومد....
دستمو تند کشیدم عقب و دوباره زدم تو سینه ش..سومی رو که خواستم بزنم به خودش اومد و مشتمو محکم فشرد..لبامو از درد روی هم فشار دادم.....
با شنیدن صداش رفتم تو بهت و ناخوداگاه دست از تقلا برداشتم:
-اسم شهرزاد رو شنیدی؟!.....
گنگ سرمو بلند کردم..شهرزاد....آرشام..نکنه...نه نه..امکان نداره...اما.....
نگاهه گنگمو که دید همون لبخند همیشگیش رو زد..حالا که چشمام باز شده بود می دیدم این لبخند نیست بلکه پوزخنده..مدلش این نیست بلکه جای لبخند،پوزخند حواله م می کنه....
نگاهشو دور اتاق چرخوند و با همون پوزخند گفت:
-هوم..اره..شهرزاد بزرگمهر..خواهرم بود..شنیدی چطور مُرده؟!...
وقتی دید جواب نمیدم خودش دوباره شروع کرد:
-من بهت میگم..خودکشی کرد..خیلی راحت خودشو کشت..وقتی رسیدم نفسای اخرش بود..تو بغل خودم جون داد..رگ جفت دستاشو زده بود...می خواهی دلیلشو بدونی؟!..اره؟!..می گم برات....
مچ دستامو محکم فشار میداد..انگار با یاداوری گذشته اختیارشو از دست داده بود..محکم دستامو می فشرد..منم اینقدر درد داشتم که تحمل این یکی برام کاری نداشت......
من هنوز نفهمیده بودم خودکشی خواهرش چه ربطی به من داره..خواهرش خودکشی کرده چرا زندگی منو خراب کرد....
داشتم هق میزدم و اشک می ریختم که به حرف اومد:
-خوب می گفتم...خواهر ساده ی من با یکی دوست شده بود..اینقدر براش حرفای عاشقانه زده بود که این خواهر احمق من گول خورده بود و چشماش کلا بسته شده بود..هرچی بهش گفتم اعتماد نکن، این روزا نباید اینقدر راحت اعتماد کنی اما اون یارو خوب کار خودشو بلد بوده..نمی تونستم خواهرمو تو خونه زندونی کنم تا نره بیرون..اگه یکم بهش سخت می گرفتم دیگه هیچی بهم نمی گفت..ما دوست بودیم باهم..همه حرفامون رو بهم می زدیم..می ترسیدم دیگه نیاد بهم بگه و من نفهمم داره چکار می کنه...باهاش کنار اومدم..اینطور که معلوم بود رابطه شون خیلی خوب پیش می رفت..تا اینکه یه روز گریون اومد خونه........
به اینجا که رسید فشار دستاش بیشتر شد و تند تند نفس عمیق می کشید..دستام که تو دستش بود کاملا متوجه لرزش دستاش شده بودم......
معلوم بود سخته حرف زدن براش اما انگار مصمم بود تا حرف بزنه..منم که هق هقم قطع نمیشد و تبدیل شده بود به سکسکه..داشتم دیوونه میشدم..هیچ نمی فهمیدم این حرفا چه ربطی به من داره......
یکم که گذشت انگار به خودش مسلط  شد و شروع کرد:
-بالاخره اون روی مرتیکه رو شده بود و خواهر ساده و بدبخت من فهمیده بود گول خورده..یارو باهاش بهم زده بود و گفته بود "به درد هم نمی خوریم و دیگه نمی خوام این رابطه ادامه پیدا کنه"..اینقدر باهاش حرف زدم تا به ظاهر قانع شد..اما این قصه سر دراز داشت...حدود ده روز گذشته بود که خواهرمو تو حموم و غرق خون پیدا کردم..وقتی بالا سرش رسیدم هنوز زنده بود..تنها حرفی زد این بود.."منو ببخش..دیگه هیچی برای از دست دادن نداشتم..دیگه نمی تونستم زنده باشم..همه چیمو از دست دادم".....
هر لحظه فشار دستاش روی دستام بیشتر میشد و این نشون از عصبانیتش بود:
-از اون روزا هیچی برات نمی گم چون گفتنی نیست..بعد از مراسم هفت خواهرم گشتم دنبال اون مرتیکه..اسم و فامیلش رو می دونستم و خیلی راحت پیداش کردم..اما شانس باهاش یار بود و مُرده بود..تصادف کرده بود و به درک واصل شده بود...خیلی خوشحال شدم..مرگ حقش بود..باید می مُرد..اما هنوز دلم خنک نشده بود...با یکم پرس و جو فهمیدم یه عزیز دوردونه داره...تمام زندگیش دستم بود و فهمیده بودم تا قبل از مرگش چطور زندگی می کرده..نمی دونم خدا می خواست تا کارم راحت بشه یا شانسم زیاد بود اما نفسش تو همون دانشگاهی درس می خوند که منم همونجا بودم..آبشار پناهی..نفس و زندگیه آرشام پناهی...کسی که زندگی خواهرمو نابود کرد و باعث مرگش شد..اینقدر خنگ و ساده بودی که زود اعتماد کردی..بقیه ش رو که خودت می دونی..حالا می تونی بری مثل خواهر من خودتو بکشی یا تا اخر عمرت با عذاب زندگی کنی..البته من ترجیح میدم بمیری تا روحِ خواهرم ارامش بیشتری داشته باشه......
تمام تنم لرزید..شهرزاد..پس همون شهرزاد بود..عشقه آرشامم..کسی که آرشامم بخاطرش تنهام گذاشت.....
بدجور می لرزیدم..بخاطره خونریزی شدیدم و شوکه حرفایی که شنیده بودم سرم گیج می رفت و جلوی چشمام سیاه میشد..هق هقم بدجور بلند شده بود......
بازم به تقلا افتادم..دستامو به ضرب ول کرد و هولم داد عقب..پرت شدم از تخت پایین و روی زمین به کمر افتادم..کمرم تیر کشید و نفسم رفت...پوزخند غلیظی زد:
-حالا هم گمشو از خونه ی من بیرون..کارم دیگه باهات تموم شده..اهان راستی یادت باشه نخواهی بری پیش پلیس و ارتیست بازی دربیاری..بیا این دوتا فیلم و این عکسارو خوب نگاه کن تا اگه خواستی تصمیم بگیری اینا یادت بیان.....
چشمامو محکم روی هم فشردم و هق زدم..این دیگه چه مصیبتی بود..بیچاره من..بیچاره شهرزاد با این برادر..بیچاره آرشام که بخاطره ناموس این نامرد از این دنیا رفت......
لبتاب ش رو روی تخت رو به من گذاشت و یه فیلم رو پلی کرد......
با دیدنش دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد..فیلمِ زمانه بیهوشیم بود و کاری که باهام کرده بود..یکم که دیدم چشمامو محکم بستم و زار زدم..روی شکمم خم شدم و زمین رو چنگ زدم..چطور دلش اومد این کارو با من بکنه..چطور تونست.....
با صداش،بی حال سرمو بلند کردم و دوباره به صفحه لبتاب نگاه کردم..این دفعه یه فیلم دیگه بود..با همون حرفای همیگیش خرم کرده بود و منم گول خوردم و حرفشو قبول کردم..اینقدر خودش رو عاشق پیشه نشون داده بود که قبول کردم و حالا همون رو به عنوان مدرک استفاده می کرد.....
با صدای سرخوشش نگاهه اشکیم رو بهش دوختم:
-ببین با این فیلم تمام اتهاما ازم مبرا میشه و هیچ غلطی نمی تونی بکنی..حالا این عکسارو نگاه کن......
تمام عکسایی که این مدت شاد و خوشحال گرفته بودیم..هم دونفریمون هم با بچه ها.....باز صدای مزخرفش بلند شد:
-ببین چقدر شادی تو این عکسا..کل صورتت رضایتت رو نشون میده..پس خواست خودت بوده و کسی مجبورت نکرده..از این خونه که بیرون رفتی مراقب کارات باش..اینم یادت باشه من جایی نمی خوابم که زیرم اب بره!.........
دیگه جای هیچ حرفی نذاشته بود..اینقدر با نقشه جلو اومده بود که هیچ کاری نمی تونستم بکنم..هم دستمو بسته بود هم زبونمو قفل کرده بود..با این همه مدرکی که داشت چطور می تونستم کاری بکنم..شکست و نابودی رو پذیرفتم..من در مقابل این شیطان هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم.....
به سختی بلند شدم..مانتو و شالم که روی عسلی افتاده بودن رو برداشتم و پوشیدم..شالمو که روی سرم انداختم با زاری بهش نگاه کردم و به سختی دهن باز کردم:
-تقاص همه ی کارات رو پس میدی..تو از هیچی خبر نداری بترس از روی که بفهمی و هیچ راهی نداشته باشی برای جبران....
دستمو روی شکمم فشردم و زار زدم:
-با اینکه قسم خوردم که هیچی به هیشکی نگم اما اگه پرسیده بودی همه چی رو بهت می گفتم و هیچ کدوم به اینجا نمی رسیدیم..
اون یکی دستمو روی سرم که گیج می رفت گذاشتم:
-من بی گناه سوختم..آرشام بی گناه متهم شد..یه روزی تقاص کاری که کردی رو پس میدی..جای اینکه دنبالِ دلیل مرگ خواهرت باشی برای خودت داستان ساختی و منم کردی نقش اولش و آتیشم زدی.....
چرخیدم و راه افتادم سمت در اتاق و در همون حال گفتم:
-یه روزی منم همینطور می ایستم و سوختنتو نگاه می کنم..من راه دارم اما تو دیگه هیچ راهی نداری و همه ی پلای پشت سرتو خراب کردی..من دنبال انتقام نیستم اما می سپرمت دسته اون بالایی..اونی که خودش می دونه باهات چکار کنه..
در اتاق رو باز کردم رفتم بیرون و چرخیدم سمتش..دستمو دور شکمم پیچیدم و یکم خم شدم..دردش وحشتناک بود:
-این وسط تنها کسی که بی گناه بود آرشام بود..دعا کن نرسه اون روزی که حقیقت رو بفهمی و ندونی چطوری ازش حلالیت بطلبی..منتظر عواقب کارت باش..شاید یه روزی فهمیدی آرشام بخاطره ناموس تو مُرد..هیچوقت نمی بخشمت..هیچوقت!...
چرخیدم و رفتم سمت در ورودی..زیر لب همینطور زمزمه می کردم:
-نمی..بخشمت..هیچ..وقت..نمی..بخشمت!...
کیفمو از جلوی در ورودی برداشتم و رفتم بیرون..هنوز زمزمه وار و منگ می گفتم "هیچوقت نمی بخشمت"..
مانتوم هم از خونی که کل شلوارمو خیس کرده بود الوده شده بود..سر ظهر بود و خیابونا خلوت..با قدمای لرزون جلو می رفتم..
قدمام تو هم می پیچید و عین ادمای مست راه می رفتم..تو یه کوچه خلوت نزدیک یه تیر چراغ برق نشستم و به سختی به افسون زنگ زدم............
هق می زدم..
نامفهوم حرف میزدم..
ناله می زدم..
افسون بغلم کرده بود و پا به پام اشک می ریخت..کمرمو می مالید..اروم باهام حرف می زد و سعی می کرد ارومم کنه..اما مگه میشد؟!..چیزایی رو مرور کرده بودم که بلای جونم بودن..چیزایی که نزدیک بود بخاطرشون بمیرم.....
سرمو تو سینه ی افسون فرو کردم و هق زدم....
تمام اتفاقات اون روز رو هق زدم...
تمام ناعدالتی های اون روز رو هق زدم....
هق زدم بلکه تموم بشن..کابوس هام تموم بشن..ترس هام تموم بشن..خاطراتش تموم بشن.....
اما نمیشدن..هرکاری می کردم..هر چی رو امتحان می کردم اما این مغز لعنتی پاک نمیشد..چه کنم تا هرچی تو اون شیش ماه بهم گذشته از ذهنم بره..هیچ راهی نیست..هیچی.....
بیشتر از خودم نگران بردیا بودم..جلز ولز می کرد..انگار داشت می سوخت..راه می رفت..می نشست..موهاشو می کشید..حتی در طول حرف زدنم چند قطره اشک دیدم که روی صورت مردونه ش جاری شد و سریع پاکشون کرد.....
صورتش سرخ شده بود و هر آن منتظر بودم رگ گردنش پاره بشه..یکی دو بار هم مشت تو دیوار کوبیده بود....
بخاطره سپهراد نمی تونست داد بزنه..خیلی به خودش فشار اورد اما بازم نتونست تحمل کنه و دو سه تا داد خفه کشید...
قشنگ حس می کردم هیچ جوره نمی تونه خودشو اروم کنه.....
دنبال راهی می گشت تا اروم بشه اما نمیشد..راهی که من خیلی وقتا دنبالش می گشتم اما پیداش نمی کردم....
تو همین یه ربع نزدیک ده نخ سیگار دود کرده بود..ما دوتا اینجا زار می زدیم و اونم روبه رومون..حقیقتا هیچکدوم هم نمی دونستیم باید چکار کنیم.....
از بغل افسون خارج شدم و دستمو روی صورتم کشیدم..هنوز هق هق می کردم....
افسون لیوان اب رو گرفت جلوم..چند قلوپ خوردم تا راهه گلوم باز بشه..موهای خیسِ عرقم رو از روی گردن و پیشونیم زدم کنار و با دست یکم خودمو باد زدم..داشتم می سوختم.....
دستمو روی پیشونیم گذاشته بودم و به قدم رو رفتنِ بردیا نگاه می کردم..افسون یه لیوان اب براش برد و مجبورش کرد بخوره..بعد دستشو گرفت و کشیدش روی مبل و به زور نشوندش....
همه سکوت کرده بودیم..واقعا چی داشتیم که بگیم..همه ی بدبختیای دنیا سر من اومده بود و منم تعریف کرده بودم...
هرچی که می تونست یه عذاب باشه برای یه دختر من براشون گفته بودم..چیزه دیگه ای نمونده بود..با چیزی نمیشد این زخم رو مرهم گذاشت یا حتی دلداری داد.....
 بردیا یه نخ سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لبش..با حرص پک می زد..انگار می خواست تمام حرصش رو سر سیگار خالی کنه....
دستمو از روی پیشونیم برداشتم و بعد از نیم ساعت با صدایی گرفته سکوت رو شکستم:
-یه نخ هم به من بده!....
بهم نگاه نمی کرد..چشماش گوشه به گوشه ی خونه می چرخید اما روی من نمیومد....
بدون نگاه کردن بهم یه نخ اتیش کرد و گرفت سمتم..ازش گرفتم و یه مرسی زیر لب گفتم..سیگارو بین لبای لرزونم گذاشتم و پک زدم.....
خیلی وقت بود نکشیده بود..سیگار کشیدن من تفننی بود و خلاصه میشد تو شاید دو سه ماهی یکبار وقتی با آرشام هوس شیطنت به سرمون میزد....
خودش طرز گرفتن سیگار رو بهم یاد داده بود..بهم گفته بود چطور پک بزنم..چطور خاکسترش رو بریزم..اما قول گرفته بود که فقط با خودش و برای تفریح بکشم....
اون روزای خوبی که باهم می رفتیم بیرون و کلی خوش می گذروندیم..همون روزایی که تمام تفریحمون خندیدن و همین کارای یواشکی بود..هنوز هیچی نمی فهمیدیم و برای این شیطنتای کوچیک کلی ژانگولر بازی درمیاوردیم......
صدای بردیا منو از قعر خاطراتم کشید بیرون:
-برای چی شکایت نکردی؟!..
صداش فوق العاده عصبانی بود و می دونستم دلیلم رو که بشنوه بیشتر عصبانی میشه..اما باید می گفتم..حالا که همه چی رو بهشون گفتم باید اینم بگم و خودمو خلاص کنم.....
با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد چشمای قرمز بردیا قرمزتر میشد و صورتش ترسناک تر..رگ گردنش بیشتر می زد بیرون..موهاش و بیشتر می کشید و دستاش بیشتر مشت میشد....
با همون چند جمله ای که گفتم گریه ی افسون شدیدتر شد و بردیا هم بلند شد و مشتشو کوبید به دیوار.....
می دونم کار احمقانه ای کرده بودم و هیچ توجیحی جز اینکه عاشق بودم براش نداشتم...
بردیا با صدای فوق العاده ترسناکی گفت:
-چرا؟!..چرا اینکارو کردی؟!..اگه خانوادت بفهمن می دونی چه بلایی سرشون میاد؟!...
با ناامیدی نالیدم:
-من عاشق بودم..من دوسش داشتم..اولین رابطه م بود..خام بودم..هیچی نمی دونستم..می دونم کارم احمقانه بوده اما توجیحم فقط عاشق بودنمه..من عاشق بودم..ادم عاشق کوره و کر..هیچی جز معشوقش نمی بینه..هیچ حرفی جز حرفای معشوقش رو نمی شنوه..چطور باید تو اون برهه از زندگیم منطقی رفتار می کردم؟!..
نشست روی مبل و دستاشو فرو کرد تو موهاش:
-تو اون بیمارستان کوفتی چطور به پلیس زنگ نزدن؟!..برای این موضوع حتما باید اطلاع می دادن!...
خواستم بگم "نمی دونم" که افسون با صدای گرفته ای به حرف اومد:
-آبشار تو بیهوشیش همش تکرار می کرد کسی نباید بفهمه..ترس داشت کسی این موضوع رو بفهمه..منم فکر می کردم حتما دلیل داره..برای همین با کلی دنگ و فنگ با خانوم دکتر صحبت کردم تا نه کسی بفهمه،نه به پلیس گزارش بدن!...
بردیا دستاشو تو هم قفل کرد و خودشو کشید سر مبل:
-وای وای..شما چکار کردین..چطور تونستین همچین کاری بکنین..آبشار تو حال خودش نبوده..تو دیگه چرا این کارو کردی؟!..اون باید به سزای کارش می رسید..حالا دستمون به هیچ جا بند نیست....
صدام از زوره گریه ی زیاد گرفته و دورگه شده بود:
-اون کلی مدرک داشت..کافی بود پای پلیس وسط کشیده بشه سریع اون فیلم کوفتی رو پخش می کرد..اینطوری که زودتر ابروی پدرم می رفت..اگه می فهمیدن چه بلایی سر من اومده کمرشون می شکست..اون لحظه هیچی جز نفهمیدن پدر و مادرم و حفظ ابروشون برام مهم نبود!.....
بردیا به ضرب از جاش بلند شد و حین حرف زدنش دستشو تو هوا تکون می داد:
-اگه ثابت میشد تجاوز بوده ابرویی نمی رفت..اونم به سزای عملش می رسید...
منم با عصبانیت بلند شدم و جلوش ایستادم:
-کافی بود این موضوع پخش میشد..مردم یک کلاغ و چهل کلاغ می کنن..ابروی پدرم می رفت..من دیگه نمی تونستم تو اون اجتماع زندگی کنم..اون مدرک داشت..راحت می تونست ثابت کنه که تجاوزی تو کار نبوده..حتی عکسای زمان دوستیمون رو هم نگه داشته بود..عکسایی که هممون با خنده و شادی گرفته بودیم..یکی از اون عکسا دسته پدرم می رسید سکته می کرد..مادرم دق می کرد..چطور از من توقع داری رو سلامتی و ابروی اونا قمار می کردم!....
چشماش رو بست و نفسش رو محکم فرستاد بیرون:
-تو مثل یه ترسو جا زدی و فرار کردی..باید می ایستادی و می جنگیدی..اون دکترا می تونستن ثابت کنن تجاوز بوده..می تونستن با یه ازمایش ثابت کنن که داروی خواب اور تو خونت بوده..
با حرص جیغ زدم:
-توقع داشتی من اون لحظه به این چیزا فکر کنم..تنها چیزی که تو ذهن من بود پدرم و مادرم بودن..فقط نگران سلامتیشون بودم..نمی خواستم بخاطره منه نفهم بلایی سرشون بیاد..نمی خواستم جلوی فامیل و دوست و اشنا ابروشون بره و سرشکسته بشن..من احمق بودم..ابله بودم..کار احمقانه ای کردم..باشه..اما فقط خودم تقاص کارمو پس میدم..نمی زارم اونا بخاطره من سرشون پایین بیوفته..می فهمی؟!..
انگار صبرش تموم شد..دستشو به طرف اتاقی که سپهراد خواب بود گرفت و داد زد:
-اینو می خواهی چطور توجیه کنی؟!..می خواهی بگی جن و پری برات اوردنش؟!..ها؟!..بگو دیگه..برای این موجوده زنده چه جوابی براشون داری؟!..دیگه چطوری می خواهی سرشون شیره بمالی؟!...
-به تو چه..مگه من از تو کمک خواستم..مجبورم کردی برات بگم..وگرنه صدسال سیاه هم این موضوع رو به کسی نمی گفتم..از همین می ترسیدم که حرفی نمی زدم..اینکه وایسی جلوم و متهمم کنی..من عذاب کشیدم..من زجر کشیدم..من هر نفسی که می کشم با عذابه..دارم هر روز و هرشب خون دل می خورم..قلبم تیکه تیکه شده..دارم اتیش می گیرم..تمام وجودم می سوزه..بعد وایسادی جلوم و منو باز خواست می کنی؟!..به چه حقی؟!..اصلا تو کی هستی که تو کار من دخالت می کنی؟!..همینکه تا اینجا تونستم خودم تک و تنها باشم از این جا به بعد هم می تونم..به کمک هیچکس نیاز ندارم..
دوتامون داد می زدیم..من تحمل نداشتم که تو اون موضوع مقصر دیده بشم..درسته خیلی جاها حماقت کردم اما خیلی ها عاشق میشن..خیلی ها این دوستی هارو تجربه می کنن..
این از شانس گند من بود کسی که عاشقش شدم تو زرد از اب در اومد..گناهه من چی بود این وسط....
بردیا هم انگار فقط دنبال یکی دم دستش می گشت تا عصبانیتش رو خالی کنه..کی بهتر از من که هم تو اون ماجرا بودم،هم جلوش..
انگار یادمون رفته بود سپهراد تو اتاق خوابه که اینطور داد می زدیم..با صدای گریه ش به خودمون اومدیم...
نفسمو محکم فرستادم بیرون و بی توجه به اون دوتا راه افتادم سمت اتاق..سپهراد رو بغل کردم و اروم تکونش دادم:
-جونم مامانی..گریه نکن عزیزم..هیچی نیست..هیچی نبود پسرکم..
خوابوندمش روی پام و مشغول شیر دادن بهش شدم تا اروم بگیره..اشکاشو از روی صورتش پاک کردم و دستمو روی صورت خیس خودمم کشیدم...
من حقم نبود بردیا اینطوری باهام حرف بزنه و اشتباهاتم رو تو صورتم بکوبه..من خیلی جاها اشتباه کردم قبول دارم اما نباید همه چی گردن من میوفتاد..
مگه من علم غیب داشتم که بفهمم این ادم دنبال چیه..از کجا باید می فهمیدم که شدم طعمه ی یه ادم اشغال که بدون دونستن هیچی دنبال انتقام بی دلیل می گرده..باید حتما جای من باشن تا بتونن منو درک کنن.....
با صدای بلند کوبیده شدن در ورودی خونه پریدم و اخمامو کشیدم تو هم..پسره وحشی نمیگه بچه تو خونه داریم اینطوری درو می کوبه و میره....
سپهراد سیر که شد بلندش کردم و سرشو گذاشتم روی شونه م تا باد شکمشو بگیرم..در همون حال هم بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون...
افسون روی مبل نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود..با شنیدن صدای قدمام سرشو بلند کرد..صورتش خیس از اشک بود..لبخند غمگینی زد و گفت:
-یه سری بد و بیراه هم به من گفت و عصبانیتش رو خالی کرد و رفت..میگه چرا نذاشتی بیمارستان به پلیس گزارش بده...
اروم زدم پشت کمر سپهراد و روی مبل کنارش نشستم:
-دیوونه شده پسره خر..بره اروم بشه و خوب فکر کنه میاد همه حرفاشو پس می گیره..مطمئنم!..
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..منم همینطور که می زدم پشت سپهراد رفتم تو فکر......
با لبخند از کاترین تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم..
کولمو گذاشتم کنار در اتاق و درو همونطور باز ول کردم..یه نگاه به سپهراد انداختم که غرق خواب شیرین و بچگونه ش بود...
لبخندی بهش زدم و دستاشو بوسیدم..یه لباس راحت پوشیدم و برای اینکه بیدار نشه پاکت سیگار و فندکم رو برداشتم و رفتم تو تراس...
سیگاری روشن کردم و همینطور که به رفت و امد ماشین های زیر پام نگاه می کردم رفتم تو فکر....
کاترین زنی که حدودا سی و خورده ای سال داشت..بردیا اورده بودش تا وقتی ما دانشگاه می ریم و خونه نیستیم از سپهراد مراقبت کنه....
خودش خیلی قبولش داشت و می گفت قابل اعتماده..انگار یکی از اشناهاش بود..هرچند خودم ترجیح می دادم بشینم تو خونه و پیش سپهراد باشم اما خوب نمیشد که....
به قول بردیا با این سهل انگاری ها اول از دانشگاه بعدم از این کشور دیپورت میشم...
اینطوری هم کسی هست تا مواظب سپهراد باشه،هم من از درس و دانشگاه عقب نمی مونم..باید تو هر شرایطی که بودم درسم رو بخونم..نباید مامان و بابام رو ناامید کنم....
بردیا اون روز که رفت دقیقا روز بعدش صبح زود برگشت..دوتا دسته گل برای من و افسون خریده بود و به قولی با حرفاش که عصبانی شده و نمی فهمیده چی میگه خرمون کرد و ما هم بخشیدیمش....
در حقیقت بهش حق می دادم..مرده و غیرت داشت..حالا اون غیرت برای منی که چند وقته می شناسه و به قول خودش خواهرشم،باشه یا روی یه هم شهری..فرقی نداره....
مارو شناخته بود و رومون غیرت داشت..نمی تونست ببینه همچین اتفاقی برام افتاده باشه و حالا هم مسببش خوش و خرم تو خیابونا می گرده.....
منم با یه بچه بدون پدر و بدون سایه سر از کشورم فرار کردم و خونه به دوش شدم..
بردیا و افسونی که موضوع رو از زبون من شنیدن اینقدر بهم ریختن..حالا منی که تو بطن این ماجرا ها بودم و هر روز با یاداوریش خون به دلم میشه، دارم چه عذابی می کشم....
بعد از حرفای بردیا خیلی به فکر افتادم..همش دو دوتا چهارتا می کنم..اینکه اگه می موندم و حقمو می گرفتم بهتر بود یا کاری که الان کردم...
شاید اگه مونده بودم الان کنار مامان بابام و آرشین بودم و با دوستام دانشگاه می رفتم و همونجا درسم رو ادامه می دادم..شاید سختی هایی داشت اما کنارشون بودم و با کمکشون می تونستم این روزای سخت رو بگذرونم.....
تنها چیزی که باعث میشد از این فکر منصرف بشم سپهراده..اگه مونده بودم ایران باید قیدشو می زدم..بابام و مامانم هیچوقت قبولش نمی کردن و نمی زاشتن من بدون ازدواج بچه بدنیا بیارم..البته حق داشتن....
فقط کافیه بعد از این فکرا صورت سپهراد بیاد جلوی چشمم اونوقت می فهمم بهترین کار رو کردم..من با داشتنه سپهراد خوشحالم...
از داشتنش ناراحت نیستم..بهترین هدیه ای بود که تو این روزای سخت خدا می تونست بهم بده..با فکر به سپهراد از کاری که کردم اصلا ناراحت نمیشم و تازه خدارو هم شکر می کنم که سپهرادو بهم داد..داشتنش یه نعمته....
با صدای اهنگی که از داخل خونه میومد سیگار دومم رو که به ته رسیده بود خاموش کردم و رفتم داخل اتاق...
دوباره یه بوسه به موهای کم پشت و قهوه ای سپهراد که به خودم رفته بود، زدم..دستمو روی موهاش کشیدم و از اتاق رفتم بیرون....
صدای اهنگ اینقدر بلند بود که راحت شنیده میشد:
"سختته..نفس بکشی..گریه کن سبک تر بشی..
بی دلیل،رفت،حق داری..که دورتو قفس،بکشی..
بی گناه..گریه کن...هی بگو اه..گریه کن..
گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری بهونه..از هر چیزی بگیــری..
ولی حق نداری،بـــری!"..
با دیدن افسون دلم فشرده شد..جمع شده بود تو خودش و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود..دستاشو دور پاهاش حلقه کرده بود و سرشو روی زانوهاش گذاشته بود....
شونه هاش از گریه شدیدش می لرزید..هیچوقت ندیده بودم اینقدر با شدت گریه کنه..گریه ش بود چند قطره اشک که می ریخت و زود هم پاکشون می کرد...
اهل گریه نبود..اونم به این شدت و از ته دل..روزی که من براشون تعریف کردم چه بلایی سرم اومده هق هقشو برای اولین بار دیدم....
دوست صمیمیش بودم اما تا اون روز حتی گریه از ته دل ندیده بودم ازش چه برسه به هق هق..حالا هم که از زور گریه شونه هاش می لرزید....
اینقدر با سوز گریه می کرد که اشکام ریخت روی صورتم..شاید اگه با من نمیومد می تونست یه کاری برای خودش بکنه..افسون هم پاسوز من شد...
همونجا بغل دیوار نشستم و سرمو تکیه دادم به دیوار..با گریه بهش نگاه کردم و نرفتم جلو تا سبک بشه....
"بی کسی،تمامه توئه..لحظه های شوم توئه..
گریه کــن..هیچ راهی نیست..
که ابر غم رو بـــوم،توئه..
بی گناه..گریه کن..هی بگو اه..گریه کن..
گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری،بهونه..از هر چیزی بگیــری..
ولی حق نداری..بـــری"..
دستمو به دیوار گرفتم و با کمکش بلند شدم..کاش می تونستم یه کاری براش انجام بدم..اما متاسفانه من خودم گیر کردم تو زندگیم چطور می تونم بهش کمک کنم...
اگه می دونستم میشه کاری کرد تا بهتر بشه حتما اون کارو انجام می دادم...
اینقدر غرق بدبختی و گرفتاری های خودم شدم که به کل افسون و غم بزرگش رو از یاد بردم.....
با دیدنش دلم زیر و رو میشد..یه جور غمگین نشسته بود روی مبل و گریه می کرد که ته دلم خالی میشد..عین ادمایی که کسی رو ندارن تا همراهشون باشه و تنها نمونن..انگار خیلی ازش غافل شدم....
با گریه به طرفش قدم برداشتم درحالی که صدای اهنگ هنوزم میومد:
"گریه کن بشین..عکسه عشقتو ببین..
ولی جای گله نیست..عاشقی یعنی همین..
حق داری،بهونه..از هر چیزی بگیری..
ولی حق نداری"..
(عاشقی یعنی همین..رضاشیری)
نشستم کنارش..سرشو از روی زانوهاش بلند کرد و با دیدن من خودشو پرت کرد تو بغلم..هق هقش بلند تر شد..محکم تو بغلم فشردمش....
مثل بچه بی پناهی شده بود که زیر بارون مونده و جایی نداره تا پناه بگیره خیس نشه...
تو بغلم جمع شد و صدای نامفهومش به گوشم رسید:
-چرا اینطوری شد..ما که خوش بودیم..ما که کاری به کسی نداشتیم..تنها تفریحمون جمع شدن چهار نفرمون بود و گردش رفتنمون..مگه ما چی از دنیا می خواستیم که این بلاها سرمون اومد..آبشار چرا نتونستن ببینن که ما خندونیم..که هرچقدر هم غم تو دلمون بود بازم به ظاهر می خندیدیم..آبشار دلم برای اون روزا تنگ شده..روزایی که چهارتایی می نشستیم تو حیاط دانشگاه و می گفتیم و می خندیدیم..دلم برای جمع شادمون تنگ شده..عاشقیمون دیگه برای چی بود..کاش هیچوقت نمی دیدیم اونارو..کاش قبول نمی کردیم باهاشون باشیم..شاید الان داشتیم سر شوهر نداشتن با هم کل کل می کردیم و تو سر و کله هم می زدیم..دلم برای بحث کردن با بیتا و غش کردن تبسم از خنده،تنگ شده..دلم برای دعواهامون تنگ شده..دلم برای تشر زدنای تو بخاطره بلند حرف زدنمون تنگ شده..آبشار دلم برای همه چیه اون روزا تنگ شده!..
سرمو به سرش تکیه دادم..اشکام تا زیر چونه م شره کرده بود:
-منم دلم تنگ شده..شاید تقدیر ما هم این بوده..چی بگم بهت که خودمم جوابی براشون ندارم..فقط می دونم روزای ابری ما هم تموم میشه..بالاخره روزای قشنگ ما هم می رسه..نمی دونم چی میشه اما یه حسی بهم میگه ما هم بالاخره رنگ خوشحالی و خوشبختی رو می بینیم..نگران نباش افسون..غمگین نباش..من دلم به تو خوشه..تو که غصه می خوری دل منم می گیره..یه روزی برمی گردیم به کشورمون و زندگیمون رو از نو می سازیم..من با سپهراد..تو هم با کسی که واقعا عاشقت باشه و عاشقش باشی..ما برمی گردیم افسون..برمی گردیم و می زنیم تو دهن کسایی که نتونستن خنده مارو ببینن..خنده رو از روی لباشون پاک می کنیم..برمی گردیم و روزای تلخ اونارو هم می بینیم..بزار فعلا خوش باشن..بزار فکر کنن برنده شدن..اما برنده ما هستیم که قراره برگردیم..این ساده و خام بودن رو کنار می زاریم و جلوی همه می ایستیم..دیگه کسی جرات نمی کنه حتی چپ بهمون نگاه کنه..افسون نوبت ما هم می رسه!....
نفس عمیقی کشیدم..روی موهاش رو بوسیدم و سرشو از تو بغلم بلند کردم..لبخندی بهش زدم و دستمو روی گونه هاش کشیدم:
-پاشو اماده شو که الان کاترین میاد..بردیا هم کم کم پیداش میشه..مطمئنم گیتی جون مثل دفعه های قبل کلی تدارک دیده و همش می خواد بریزه تو خیکمون..پاشو که امشب رو نباید برای خودمون خراب کنیم...
امشب خونه بردیا اینا دعوت بودیم..کاترین قرار بود بیاد از سپهراد نگهداری کنه تا ما بریم و بیاییم..هرچند دوست نداشتن تنهاش بزارم اما روی گیتی جون رو نمیشد زمین انداخت...
افسون لبخند مهربونی بهم زد و بلند شد..چند قدم به طرف اتاقش برداشت که یه دفعه ایستاد و چرخید طرفم:
-ممنون که هستی آبشار...
-من باید ممنون باشم که تنهام نذاشتی و از همه دلبستگی هات دل کندی و باهام اومدی..من یه عمر مدیون توام که باهام اومدی و داری این همه دلتنگی و سختی رو تحمل می کنی...
-بالاخره برمی گردیم پیش بقیه و تا اخر عمر کنارشون می مونیم..مهم این چند سال بود که تو تنها نباشی و من پیشت باشم..این روزا هم برامون میشن خاطره و یه روزی یادشون می کنیم....
با لبخند چشمامو باز و بسته کردم..خواست بره سمت اتاقش که صدای زنگ واحدمون بلند شد..
افسون سوالی بهم نگاه کرد که همینطور می رفتم سمت در گفتم:
-حتما کاترینِ..برو اماده شو که داره دیر میشه...
-دلم راضی نیست سپهراد رو بزاریم خونه و خودمون بریم مهمونی..
-والا خودمم راضی نیستم..چکار می تونیم بکنیم..گیتی جون زنگ زده شخصا دعوت کرده..اگه نریم دلگیر میشه..زود برمی گردیم چون خودمم چند ساعت سپهراد رو نبینم دلم شور میوفته..فعلا نباید کسی از وجود سپهراد باخبر بشه....
سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش..درو باز کردم و با دیدن کاترین دعوتش کردم داخل..روی مبل نشست و گفت:
-پس سپهراد کجاس؟!...
-خوابه کاترین جون..من برم اماده بشم اونم خیلی وقته خوابیده کم کم بیدار میشه..ببینه دارم میرم بیرون دیگه ساکت نمیشه..باید قبل از بیداریش بریم که نبینه وگرنه نمی تونی ساکتش کنی...
سرشو تکون داد و منم رفتم تو اتاقم اماده شدم....
حاضر و اماده اومدم بیرون که همون موقع صدای زنگ ایفون بلند شد....
بدون جواب دادن به ایفون رفتم پیش کاترین که تو اشپزخونه بود:
-بردیا اومد ما داریم میریم..جون شما و جون سپهراد..خیلی مراقبش باشین..اگه کارم داشتی شمارمو که داری زنگ بزن سریع خودمو می رسونم..هیچی جز شیری که دوشیدم بهش نده..اگه خواستی با چیزی سرگرمش کنی فقط عروسکای پارچه ایش رو بده دستش...
کاترین لبخند وسیعی زد..چشمای ابیش فوق العاده مهربون بودن و با اون کک مک های روی گونه هاش خیلی بامزه بود....
دستشو روی دستم که روی کانتر بود گذاشت و لبخندش عمیق تر شد:
-نگران نباش دخترم..من چند تا بچه بزرگ کردم همه ی اینارو می دونم..برین که امیدوارم خوش بگذره بهتون..اصلا هم نگران گل پسرمون نباشین من حواسم بهش هست...
-خیلی ممنونم..امیدوارم بتونم جبران کنم....
با همون لبخند مهربون سرشو تکون داد برام..این زن فوق العاده مهربون و صبور بود..خوشبحال بچه هاش...
افسون رو صدا کردم که تندی از اتاقش پرید بیرون..از کاترین خداحافظی کردیم و رفتیم پایین که بردیا منتظرمون بود.....
دستشو روی پشتی مبل دراز کرد و با چشمای خمار مشکیش نگاهی به دوستانش که هرکدوم مشغول کاری بودن انداخت....
صدای خنده ها و حرفاشون رو می شنید اما بدون توجه تو حال خودش بود...
دستی تو موهاش کشید و خم شد چند دونه گیلاس که میوه مورد علاقه ش بود از تو ظرفِ جلوش برداشت و مشغول خوردن شد....
با صدای ظریف دختری که از کنارش شنید برگشت و یه لحظه بهت زده موند..همون چشمای مشکی..همون صورت معصوم و لبخنده مهربون....
چشماشو محکم روی هم فشرد و باز کرد..
با دیدن صورت دختره که هیچ شباهتی به تصویری که چند لحظه پیش دیده بود،نداشت نفسشو عمیق فوت کرد بیرون..این چشمای آبیه روشن هیچ شباهتی به اون چشمای مشکیه براق نداشتن....
با خودش زمزمه کرد:
"دارم دیوونه میشم..دیوونه میشم..برای چی باید اونو ببینم..لعنتی!"....
با انگشتش روی چشماشو فشرد و نفس عمیقی کشید..با شنیدن صدای دختره تازه متوجه شد اون داره حرف می زنه...
سرشو تکون داد تا از گیجی خارج بشه و برای تمرکز اخم کرد:
-چیزی گفتی؟!..
دخترِ که حتی اسمشو هم نمی دونست با طنازی لبخند زد و گفت:
-دیدم تنها نشستی گفتم بیام پیشت اخه منم تنهام..اما یه لحظه حس کردم حالت خوب نیست..چیزی نیاز داری برات بیارم؟!...
یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
-اسمت چیه؟!..
دخترک با ناز چتری هاش رو کنار داد و لبخند زد:
-سپیده!...
سرشو تکون داد و نگاهشو چرخوند سمت دیگه..حوصله حرف زدن با دختری که نمی شناخت رو نداشت..ترجیح می داد تنها باشه....
دوباره خم شد و مشتی گیلاس برداشت..از هرچی می گذشت از این یکی نمی تونست..علاقه ی زیادی به گیلاس داشت و همیشه هم تو خونه ش پیدا میشد..به قول دوستاش معتاد بود بهش....
همینطور که دونه دونه گیلاس هارو بالا مینداخت چشماشو ریز کرد و به اطراف نگاه کرد..مهراب هم نشسته بود و با یکی از دوستاشون حرف می زد..مشخص بود اونم بی حوصله اس...
صدای سپیده باز خط کشید روی تمرکزش:
-نمی خواهی چیزی بگی؟!..اسم تو چیه؟!....
بی حوصله و بدون نگاه کردن بهش جواب داد:
-شهراد..سواله دیگه ای نی؟!...
-چه بداخلاق....
پای راستشو روی پای چپش انداخت:
-بستگی داره طرفم کی باشه...
-یعنی میگی اخلاقت با هرکسی فرق داره؟!....
-دقیقا..تعداد خاصی شامل اخلاق خاص من میشن!..
سپیده با عشوه ی خاصی خودشو به شهراد نزدیک تر کرد:
-خوب چطور باید جز اون تعداد خاص شد؟!..
پوزخند نشست روی لبای شهراد:
-اونو دیگه باید تو خودت دنبالش بگردی..ببین چی داری، رو کنی!...
چشمک سپیده پر از ناز بود:
-من خیلی چیزا دارم..مطمئنم می پسندی!..
-امیدوارم همینطور که میگی باشه وگرنه حوصله ی وقت تلف کردن ندارم..تنهایی رو ترجیح میدم...
سپیده بلند شد جلوی شهراد ایستاد..با یه حرکت موهای موج دار و قهوه ایش رو عقب فرستاد و دستشو به طرف شهراد دراز کرد:
-با رقص شروع کنیم؟!..
شهراد بدون توجه به دست دراز شده ی سپیده بلند شد و جلوتر از اون نزدیک کسایی که می رقصیدن شد...
سپیده ابرویی بالا انداخت و دنبالش رفت...به شهراد که رسید با لوندی دستشو روی شونه هاش گذاشت....
دستای شهراد تو گودی کمر سپیده نشست و هماهنگ با هم تکون خوردن....
سپیده مسلط می رقصید و سعی می کرد تمام ناز و عشوه ای که از خودش سراغ داره رو تو رقصش بریزه....
و اما شهراد..چشماش رو بسته بود و اصلا متوجه کارایی که سپیده می کرد نبود..فقط چپ و راست خودش و تکون می داد و همراهی می کرد...
یه لحظه لای پلکاش رو باز کرد و بخاطره قده کوتاهه سپیده فقط تونست موهای قهوه ای تیره ش رو ببینه..موهایی که بخاطره موج و رنگشون شباهت زیادی به موهای آبشار داشتن....
حس عجیبی بهش دست داد..دستاش دور کمر سپیده محکم تر شد و صورتش تو موهاش فرو رفت..نفس عمیقی کشید...
سپیده که فکر می کرد تونسته شهراد رو رام کنه با لبخند سرش رو بلند کرد و صورتش رو مقابل صورت شهراد گرفت....
شهراد خمار بهش نگاه کرد اما با دیدن چشمای ابی سپیده تمام حسش پرید و بی اراده با همون دستایی که روی کمر سپیده بود محکم هولش داد عقب...
سپیده که غافلگیر شده بود سکندری خورد اما تونست تعادلش رو حفظ کنه....
شهراد با گیجی دستاش رو روی صورتش کشید و زمزمه کرد:
-داره می زنه به سرم..کم کم دارم خل میشم..
بدون توجه به سپیده که با تعجب بهش نگاه می کرد عقب گرد کرد و با سرعت از خونه زد بیرون…
کف دستاش رو روی میزِ چوبی که توی حیاط بود گذاشت و نفسش و محکم فوت کرد بیرون....
ضربان قلبش تند شده بود...
نفس نفس می زد...
با اینکه هوا سرد بود اما حرکت اروم عرق رو روی کمر و شقیقه هاش حس می کرد...
با پوف محکمی دستاشو از روی میز بلند و تو موهاش فرو کرد..کاش یکی بود میزد تو گوشش تا بهش بفهمونه فقط حواسش پرته و مشکل دیگه ای نداره....
پشت همون میز، روی صندلی نشست..با دست راستش روی میز ضرب گرفت و در همون حال فکرش و از همه چی خالی کرد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه..شاید باید کم کم تمام خاطرت اون روزها رو بیرون می ریخت و فراموش می کرد...
راهه دیگه ای نداشت..خیلی کارا کرده بود و الان فقط می تونست فراموششون کنه..بهترین کار فکر نکردن بهشون بود...
با سرانگشتاش روی میز زد و با یه حرکت بلند شد..
زیر لب با خودش گفت:
-اینقدر این روزا حرفاشو مرور می کنم طبیعیه که تو ذهنم بمونه و همش بهش فکر کنم..دیگه نه به خودش، نه به حرفاش فکر نمی کنم..
سرش و به تایید بهونه ای که برای خودش تراشیده بود تکون داد..با این فکر اعصاب بهم ریخته ش رو یکم مرتب کرد و سعی کرد اروم باشه..نباید امشب رو به کام خودش تلخ کنه....
دستی به موهاش و بعد به کت اسپرت سورمه ای و پیراهن آبی رنگش کشید و مرتبشون کرد....
جفت دستاش رو تو جیب های شلوارش فرو کرد و با نفس عمیقی به خودش مسلط شد و مثل همیشه با قدمای محکم و منظم حرکت کرد...
سرش مثل همیشه بالا بود و هرکی می دیدش حتی نمی تونست فکر کنه که این مرد چند لحظه پیش بهم ریخته بود...
از چند پله ی جلوی در بالا رفت و به در که رسید بازم نفس عمیقی کشید....
قبل از اینکه درو باز کنه، در از داخل باز شد و مهراب از خونه بیرون اومد..با دیدن شهراد اخم کرد و تشر زد:
-معلوم هست کجایی؟!..دو ساعت دارم دنبالت می گردم...
دستی سر شونه مهراب زد:
-این همه ادم تو مهمونیه..خوب برو سرگرم شو داشی..همه جا که نباید وصل باشی به من!..
مهراب چشم غره ای رفت و زودتر از شهراد رفت داخل..شهراد هم پشت سرش وارد شد و چشم چرخوند....
با دیدن سپیده که همون جای قبلی نشسته بود، با سرِ بالا و تسلط کامل و قدمای محکم و با صلابت به طرفش رفت..امشب فقط باید خوش می گذروند و به هیچکس اجازه نمیداد شبش رو خراب کنه....
بهش که رسید سپیده سر بلند کرد و با دیدنش اخماش یکم گره خورد..خوب بهش حق میداد..هرکی دیگه هم بود با کاری که شهراد کرد،ناراحت میشد...
همینطور که دستاش تو جیباش بودن یه ابروش رو بالا انداخت و چشمکی زد:
-اگه حوصله ی رقص نداری دنبال یه همراهه دیگه بگردم؟!...
سپیده که از لحن تقریبا ملایمِ شهراد تعجب کرده بود پشت چشمی نازک کرد:
-واقعا می خواهی برقصیم دیگه؟!..نکنه دوباره وسط رقص ولم کنی و بری؟!..
شهراد خنده ش گرفت از لحن سپیده که هم سعی می کرد ناز داشته باشه، هم دلخوریش رو نشون بده....
پوفی کرد و نگاهی به اطرافش انداخت:
-نترس..ول نمی کنم برم....
سپیده که انگار فقط منتظره همین حرف بود بلند شد..شهراد برخلاف دفعه قبل،دستش و دور کمر سپیده حلقه کرد و با هم به جمع رقصنده ها پیوستن......
********************************************
غرق خواب بودم که یکی شروع کرد به کشیدن موهام..از درد صورتم جمع شد و سرمو کشیدم عقب..چشمامو یکم باز کردم که نگام افتاد به صورت تپل،سفید و خندون سپهراد....
یه دسته از موهام تو دستش بود و محکم می کشید تا بیدارم کنه....
از دانشگاه که برگشتیم سپهراد خواب بود..بعد از رفتن کاترین من و افسون هم اینقدر خسته بودیم که بدون خوردن چیزی خوابیدیم....
دستاشو تو دستم گرفتم و از تو موهام بیرونشون کشیدم..دستشو بوسیدم و طاق باز دراز کشیدم:
-کی بیدار شدی که اومدی مامان و بیدار کنی قندعسل؟!..بدو یه بوس بده به خوابم بپره!..
بلندش کردم بوسیدمش و بعد نشوندمش روی شکمم..پاهاش دو طرفم بود..یه شلوارک ابی با تیشرت همرنگش تنش بود..نخی و خنک بودن و توشون راحت غلت میزد....
الان دیگه می تونست بشینه..چهار دست و پا حرکت می کرد..یه صداهایی از خودش در میاورد که جالب ترینشون "مام" بود..هنوز نمی تونست کامل حرف بزنه برای همین به مامان می گفت "مام"....
بزرگ شده پسرم..هر روزم خوشگل تر میشه..چشمای مشکیه درشت و خمارش دل میبره ازم..دوست دارم هر دقیقه بوسش کنم....
افسون که یک ساعت سپهراد رو نبینه به هول میوفته و دلش بدجور تنگ میشه..وقتی کنارش باشه همش تو بغلشه و می چلونش...
بردیا هم که روزی نیست نیاد اینجا و برای سپهراد یه چیزی نیاره..هرچند به این بهانه میاد و یکی دو ساعت هم با من حرف میزنه..تمام اسباب بازی هاش رو بردیا خریده..هرچی ببینه سریع براش می خره و میاره....
هر دوتاشون عاشقش هستن..من که می میرم برای لپای تپلش..جون میده همچین مشتی گازشون بگیری..اما خوب دلم نمیاد بچه م دردش می گیره..البته دیدم بردیا و افسون وقتی چشم منو دور می بینن بچمو گاز گازی می کنن...
بلوزمو تو مشت کوچولوش گرفته بود و می کشید..خندیدم بهش و گفتم:
-جونم عزیزممم..چی می خواهی؟!...
بازم بلوزمو گرفت کشید و از خودش یه صداهایی در اورد..این یعنی اینکه دیگه خواب بسه باید بیدار شی:
-چشم الان بلند میشم...
از روی شکمم بلندش کردم و خوابوندمش روی تخت..کنارش نشستم و دستی تو موهام کشیدم مرتبشون کردم....
نگام که به صورتش افتاد با اون لب و لوچه اویزونش دلم ضعف رفت براش...
یواش قلقلکش دادم که غش کرد از خنده..منم با خنده کلی قربون صدقه ش رفتم....
در حالی که باهاش بازی می کردم و گاهی هم قلقلکش می دادم شروع کردم به خوندن شعرای بچگونه ای که مامانم همیشه برای من و آرشین می خوند...
"خرگوش من چه نازه..گوشاش چقدر درازه..
مثل بخاری گرمه..چه خوشگل و چه نرمه..
دستاشو پیش میاره..به روی هم می زاره..
می خوره برگ کاهو..می پره مثل اهو"...
نمی دونست من چی می گم اما غش غش به صدای بچگونه م می خندید..با خنده بغلش کردم و رفتیم تو دستشویی...
دستمو خیس کردم و کشیدم روی صورتش:
-صورت پسرمو بشورم..خوشگل بشه..تمیز بشه..مثل ماه بشه....
صورتشو با حوله کوچیکِ خودش خشک کردم و ابی هم به صورت خودم زدم و رفتیم بیرون....
همینطور که می رفتیم تو سالن صورتمو تو گردنش فرو بردم و صدامو کلفت کردم:
-وای وای چه پسره خوشگلی..می خوام بخورمـــش...
محکم گردنشو بوسیدم که با خنده تقلایی کرد و یه صداهای در اورد تا ولش کنم..بیشترین چیزی هم که می گفت همون مام بود..
لبامو روی صورتش کشیدم و با همون صدای کلفت شده گفتم:
-وای چقدر خوشمزه بودی..می خوام دوباره بخورمــت....
غش کرد از خنده و همراه با مام مام گفتنش دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد..سرشو گذاشت روی شونه م و صورتشو محکم به گردنم فشرد..یه جوری صورتشو قایم کرد تا نتونم ببوسمش....
از حرکتش زدم زیر خنده و با ذوق چلوندمش:
-چقدر تو شیرینی اخه پسرم..اینطوری که بیشتر هوس می کنم بخورمت!....
هرچی تلاش کردم نتونستم سرشو از روی شونه م بردارم..محکم چسبیده بود به گردنم....
هنوز دوتایی داشتیم می خندیدیم که صدای افسون از تو اشپزخونه اومد:
-چکار می کنین مادر و پسر که صدای خنده هاتون بلند شده؟!....
سپهراد با شنیدن صدای افسون سرشو بلند کرد و با چشمای درشتش مشغول نگاه کردن به اطراف شد تا افسون رو پیدا کنه...
خندیدم و راه افتادم سمت اشپزخونه..افسون داشت عصرونه اماده می کرد..روی صندلی پشت میز نشستم و سپهرادم نشوندم روی میز....
یه اداهای بامزه ای برای افسون درمیاورد و اونم هی دست از کار می کشید و میومد سپهراد رو یه بوس می کرد و می رفت...
بالاخره عصرونه ی افسون درست شد و رفتیم تو سالن..سینی چای و کیک دست افسون بود، منم سپهراد رو با یه دستم گرفتم و با دست ازادم ظرف میوه رو از روی کانتر برداشتم....
سپهراد رو پایین مبل گذاشتم تا بازی کنه و خودمم کنار افسون نشستم....
همینطور که فنجون چای رو تو دستم می چرخوندم گفتم:
-امروز خبری از بردیا نیست..زنگ هم نزده....
سرشو تکون داد:
-اره..اما هنوز دیر نشده شاید بیاد..
-هوم...
نگاهی به سپهراد که با کمک میزِ جلوی مبل ها بلند شده و تلاش می کرد تا دستش به ظرف میوه برسه، انداختم و گفتم:
-نکن پسرم میوفتی...
بدون توجه به حرفم بازم خودشو کش داد و اخرشم دستش خورد بهش و ظرف میوه روی میز چپه شد و نصف میوه های داخلش ریختن روی زمین...
با خوشحالی از نتیجه ای که گرفته بود خندید و دوباره با کمک میز نشست و چهار دست و پا به طرف میوه ها رفت....
کلافه نگاهی به افسون که به شاهکاره سپهراد می خندید انداختم و گفتم:
-می خندی؟!..این بچه رو دو روز دیگه نمیشه کنترل کرد...
شونه هاش رو بالا انداخت:
-بچه اس دیگه..بزار هرکار دوست داره بکنه!...
فنجون تو دستمو روی میز گذاشتم و خیز گرفتم سمت سپهراد و بلندش کردم..خودم نشستم روی مبل و اونم نشوندم روی پام...
دستشو تو دستم گرفتم:
-بده من برات هسته هاشون رو دربیارم عزیزم بعد بخور...
رو به افسون که با حض به سپهراد نگاه می کرد، گفتم:
-من نمیدونم این بچه به کی رفته که اینقدر گیلاس خور شده..
دوتا دست کوچیک و تپل سپهراد رو که تو هر کدوم دوتا دونه گیلاس بیشتر جا نشده بود رو تو دستم گرفتم و به افسون نشون دادم:
-ببین تورو خدا..اون همه میوه تو ظرف بود اما فقط گیلاس برداشته...
افسون با خنده سرش و تکون داد.....
یکی یکی گیلاس هارو از تو دستش دراوردم و بعد از اینکه هسته هاشون رو می گرفتم میزاشتم تو دهنش...
جالب اینجا بود که فقط هم ابشون رو می خورد و تمام صورتش رو قرمز می کرد..بعد از اینکه خوب تو دهنش می چلوندشون و ابشون رو می خورد بقیه ش رو تف می کرد بیرون....
دستمالی از تو جعبه بیرون کشیدم و صورت و دستاش رو پاک کردم:
-اخه تو به کی رفتی گل پسر!...
سپهراد روی پام شروع کرد به ورجه وورجه کردن که بره پایین..گذاشتمش پایین و تندی رفتم ظرف میوه که افسون همه رو از روی زمین جمع کرده بود و داخلش گذاشته بود رو برداشتم و گذاشتم روی کانتر....
سپهراد هم که دید دیگه از گیلاس خبری نیست رفت طرف عروسکاش و مشغول بازی شد....
خواستم برگردم پیش افسون که صدای گوشیم از تو اتاق اومد....
پا تند کردم سمت اتاق تا قطع نشه..شماره ی خونمون بود...
لبخندی زدم و همونجا روی تخت نشستم...
مامانم و بابام تقریبا هر روز زنگ می زدن و باهم حرف می زدیم..تازه بعضی اوقات که آرشین بهونه می گرفت چندبار زنگ میزدن تا باهاش حرف بزنم و ارومش کنم....
اونا که کاری به اینترنت و این چیزا نداشتن برای همین دلتنگی هامون رو با گوشی و حرف زدن رفع می کردیم...
دستمو روی صفحه گوشی کشیدم و با شوق جواب دادم:
-جون دلم؟!...
-سلام دخترم....
با شنیدن صدای گرفته و پر از بغض مامان بند دلم پاره شد..دلشوره به جونم افتاد...دلم گواه بدی میداد....
با هول بلند شدم و دو دستی گوشی رو گرفتم:
-چیشده مامان؟!..
با همون صدای گرفته اروم گفت:
-هیچی دخترم سرما خوردم صدام گرفته شده..
صدای گرفته از مریضی با صدای گرفته پر از بغض فرق می کرد..مامانم بغض داشت..صداش گرفته بود از بغضی که نمی تونست قورتش بده...
سر انگشتام رو روی لبام گذاشتم..یه چیزی توی دلم بالا پایین میشد....
قلبم بی وقفه و به شدت می کوبید...
پاهام می لرزید و توان نگه داشتنم رو نداشت....
با بغضی که تو گلوم نشسته بود نالیدم:
-مامان؟!...
یه دفعه بغضی که مامان سعی در نگه داشتنش داشت ترکید و همراهش دل من هم....
نگران و پر از دلهره پرسیدم:
-مامان جون آبشار بگو چیشده؟!...
با صدایی لرزون ناشی از گریه و مستاصل گفت:
-آبشار می تونی بیایی ایران؟!...
از نگرانی زیاد صدام بی اراده بلند شد:
-مامان منو کشتی..بگو چه خاکی تو سرم شده؟!....
همزمان با بلند شدنه صدای گریه و هق هقش گفت:
-با..بابات..حا..حالش..خوب..نی..نیست...
دستمو روی دهنم فشردم تا صدایی ازش خارج نشه....
چشمام پر شد و بعد سرازیر....
قلبم فشرده میشد..انگار یکی تو مشتش گرفته و فشارش میده...
تو دلم خالی شده بود و می لرزید....
افتادم روی تخت و روتختی رو تو مشتم فشردم..صدام هر لحظه بیشتر تحلیل می رفت:
-چه اتفاقی براش افتاده؟!...
میون هق هق صدای پر از بیچارگی و درمونده ش رو شنیدم:
-تصادف کرده....
گوشی از دستم افتاد..روتختی رو محکمتر تو مشتم فشردم..حس کردم کمرم شکست..دردش غیر قابل تحمل بود:
-آآآخ...
خودمو از روی تخت کشیدم پایین و روی زمین نشستم..حتی نتونستم بپرسم چه بلایی سرش اومده..حتی اگه یه خراش هم برداشته باشه بازم من می میرم....
من چطور می تونم اینجا باشم و بابام اونجا تو بیمارستان معلوم نیست چه حالی داره...
یه دفعه به ضرب از روی زمین بلند شدم...
بازم کمرم درد گرفت..یکم خم شدم و دستمو روی کمرم گذاشتم:
-آآآخ....
به سختی کمرم و صاف کردم و با عجله از اتاق رفتم بیرون..افسون که صدای بلنده باز شدن در اتاق رو شنیده بود برگشت و با دیدن من،صورتش پر از وحشت شد...
به طرفم قدم برداشت و جلوم ایستاد..پر از سوال و نگرانی بهم خیره شد...
دستش و تو دستم گرفتم و هق زدم:
-بابام..تصادف..کرده!....
با ناباوری بازوهام و گفت:
-چی میگی؟!..از کجا فهمیدی؟!..حالش چطوره؟!..الان کجاس؟!...
به طرف تلفن رفتم تا یه زنگ بزنم..گوشی خودم که روی زمین افتاد و معلوم نیست چه بلایی سرش اومد...
در حالی که شماره می گرفتم جواب افسون رو هم دادم:
-مامانم زنگ زد..نمی دونم..نتونستم چیزی بپرسم..فقط همون رو شنیدم که تصادف کرده..مامانم گفت بیا ایران...
گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم و همینطور که به بوق های متعدد و منظم گوش میدادم زیر لب زمزمه کردم:
-باید برم..به من احتیاج دارن..من باید کنارشون باشم..مامانم و آرشین الان تنهان...
با اولین الویی که گفت با گریه و هق هق شروع کردم به حرف زدن:
-واسه من یه بلیط برای ایران بگیر..هرچه زودتر بهتر..حتی اگه می تونی برای همین الان واسم جورش کن..باید برم..تورو خدا بردیا عجله کن من باید الان اونجا باشم....
بردیا با نگرانی گفت:
-چی شده آبشار؟!..برای کسی اتفاقی افتاده؟!....
هق زدم:
-بابام تصادف کرده بردیا!...
-الان میام اونجا....
گوشی رو قطع کردم و بی توجه به افسون دستامو روی صورتم گذاشتم و زار زدم....
بیچاره مامانم الان چه حالی داره..مطمئنم داغونه..اون دوتا روی لیلی و مجنون رو کم کردن..نفسشون به نفس همدیگه وصله..چطور می تونه طاقت بیاره بابام روی تخت بیمارستان باشه..از همین الان مطمئنم حالش بدجور خرابه.....
با صدای گریه ی سپهراد یه دفعه به خودم اومدم و دستامو از روی صورتم برداشتم....
بهش نگاه کردم که از تو بغل افسون دستاشو به طرف من دراز کرده بود و با گریه منو صدا میزد..از گریه ی من ترسیده بود و به گریه افتاده بود..حالا هم فقط خودم می تونستم ارومش کنم....
لبخند تلخی روی لبام نشست..اگه قرار باشه برم ایران سپهراد رو تو این موقعیت نمی تونم ببرم..باید همینجا بزارمش برای افسون و بردیا....
چطور دوریش رو طاقت بیارم..مگه می تونم تا زمان نامعلومی از پاره ی تنم دور باشم....
یه دفعه دیدم رنگ سپهراد داره سیاه میشه و صدای گریه ش هم قطع شده..بند دلم پاره شد...
سپهراد بخاطره بارداری سختی که داشتم وقتی به گریه میوفتاد و خیلی شدید گریه می کرد نفسش قطع میشد...
تا حالا هر موقع اینطوری شده به سختی و با هزار مکافات نفسش و برگردوندیم....
از جا پریدم و سپهراد رو از تو بغل افسون چنگ زدم..جیغ زدم:
-خدایا به دادم برس....
هر لحظه رنگش سیاه تر میشد..دهنش و تا ته باز کرده بود و برای یه ذره نفس تقلا می کرد..دستاش تو هوا تکون می خورد...
حس می کردم هر لحظه ممکنه از دستش بدم....
از ناتوانی زیاد گریه م شدت گرفته بود و نمی دوستم چیکار کنم...
خوابوندمش روی زمین و صورتش و تو دستام گرفتم..نگاهی به افسون که خشکش زده بود انداختم..رنگ به رو نداشت...
با دلهره نالیدم:
-افسون یه کاری کن بچه م داره از دستم میره....
افسون همونطور گیج کنارم نشست و دو سه تا با سر انگشتاش اروم زد تو صورتش..یکی دو بار قبل هم که اینطوری شده بود با همین تو صورتش و کمرش زدنا سریع خوب شده بود....
یه دفعه یه چیزی تو ذهنم جرقه زد..وقتی آرشین خیلی بچه بود یه چیزی تو گلوش می پرید یا موقع خوردن داروهاش نفس قطع میشد مامانم چند تا فوت تو صورتش می کرد و نفسش برمی گشت...
سریع خم شدم روش و تو صورتش فوت کردم..از اونطرف هم پشتش رو محکم تو دستم گرفتم..نتیجه نداد..با هق هق دو بار دیگه فوت کردم...
یه دفعه یه نفس بلند کشید و همراه با بیرون دادنش دوباره صدای گریه ش بلند شد....
-وای..خدایا شکرت..مرسی..مرسی..خدایا....
نفسم و با ناله بیرون دادم و سپهرادو بلند کردم..این اتفاقا شاید به دو سه دقیقه هم نرسید اما حس می کردم دو سه سال از عمرم و کم کرد....
رنگ صورتش کم کم داشت به حالت عادی برمی گشت..اگه طوریش میشد من می مردم..همیشه بعد از یکم کلنجار رفتن باهاش خوب میشد اما الان هرکار می کردم نفسش بالا نمیومد....
تو بغلم گرفتمش و محکم به خودم فشردمش..پابه پاش منم گریه کردم و تند تند خداروشکر کردم....
صورتش و بوسیدم و لبامو به پیشونیش چسبوندم..اگه اتفاقی براش می افتاد....محکم به سینه م فشردمش..خدانکنه....
از روی زمین بلند شدم و روی مبل نشستم....
تو بغلم نشوندمش و با گریه اروم تو گوشش شروع به حرف زدن کردم تا اروم بگیره..
نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو به ریه هام کشیدم..باید یه مدت از این بوی ارامش بخشش دور بمونم...
اونم محکم بهم چسبیده بود و صورتش رو به سینه م می کشید..دیگه گریه نمی کرد اما هر چند دقیقه یکبار ریز هق میزد...
با صدای ایفون سرم و بلند و اشکام و پاک کردم....
هنوز از اتفاقی که افتاده بود دست و پام شل بود..نمی تونست بلند شم و مثل همیشه برم استقبالِ بردیا...
افسون و بردیا با هم اومدن و افسون روی مبل روبه روم نشست و بردیا هم اومد طرفِ من و سپهراد..انگار افسون بهش گفته بود چه اتفاقی افتاده....
دستش و دراز کرد سمت سپهراد تا بغلش کنه اما سپهراد با تخسی بلوز منو تو مشتش گرفت و سرش و تو سینه م پنهون کرد....
نمی خواست از بغلم بیاد بیرون منم ترجیح می دادم پیش خودم باشه چون به زودی می رفتم و شاید مدت زیادی برنمی گشتم..باید بوی خوشش و تو ریه هام حفظ می کردم...
بردیا لبخندی از حرکت سپهراد زد و رفت روی کاناپه کنار افسون نشست:
-حالش چطوره؟!..
تشکری کردم و با بی قراری بهش نگاه کردم و گفتم:
-چکار کردی؟!..واسم بلیط گرفتی؟!....
دستاش و تو هم قفل کرد و روی زانوهاش گذاشت:
-به یکی از دوستام که تو فرودگاس زنگ زدم تا چک کنه ببینه اولین پرواز به ایران چه زمانیه!...
-من باید هرچه زودتر برم...
اشاره ای به سپهراد کرد:
-سپهراد رو چکار می کنی؟!..با خودت می بری؟!...
سرم و بالا انداختم:
-نمی تونم تو این موقعیت ببرمش..اونا الان گرفتاره بابامن،برم بگم یه بچه گرفتم بزرگ کنم؟!..مسلما رفتاره خوبی نخواهند داشت..تا برم و بیام زحمتش میوفته گردنه تو و افسون!...
افسون که ساکت بود به حرف اومد:
-من که از خدامه پیشم باشه خودتم می دونی...
لبخندی بهش زدم..بردیا نگاهی به صورتم کرد و گفت:
-دقیق بگو مامانت چی گفت؟!...
تمام حرفایی که مامان زده بود به همراهه حالت هایی که داشت رو توضیح دادم..وقتی ساکت شدم هیچکدوم هیچی نگفتن و همه رفتیم تو فکر....
بعد از چند دقیقه سکوته خونه رو زنگِ موبایلِ بردیا شکست..گوشیش رو از جیبش در اورد و نگاهی به صفحه ش انداخت...
بلند شد و همینطور که جواب می داد گفت:
-همون دوستمه....
من و افسون منتظر به بردیا که داشت صحبت می کرد،نگاه می کردیم که بعد از یکم حرف زدن و تشکر گوشی رو قطع کرد...
برگشت و به من نگاه کرد:
-شانس اوردی..اولین پرواز برای فردا شبه!...
چشمام و باز و بسته کردم و نفس عمیقی کشیدم..از بردیا تشکر کردم و دستم و روی موهای کم پشت و بوره سپهراد کشیدم....
بهش نگاه کردم که دیدم با همون صورت خیس از اشک و نشسته تو بغلم خواب رفته..بلند شدم به طرف اتاقم راه افتادم تا روی تخت بزارمش...
 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور)
پاسخ
 سپاس شده توسط ناتاشا1
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان شـــــــــــــــاهـزاده (اثری بسیار متفاوت از نیلوفر جهانجو نویسنده مشهور) - setare 92 - 29-09-2016، 13:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان