07-12-2012، 9:55
کورش که دید من جدیم باز ساز مخالف زد و گفت:ملیسا تو را خدا بیخیال شو ...........متین با بقیه فرق داره ....بفهم اینو.
-جوش نزن کوری جونم ....به جون تو نه به جون این یلدا...نه به جون دوتاییتون کاری میکنم که آقا متین تو روی همه جلومو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم .وبه جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه.
یلدا با فریاد گفت :خفه شو از جون خودت مایه بذار.
بیخیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتومو از قسمت آستین جر دادمو کیف قرمز خوشکلمو روی زمین مالیدمو بعد انداختم رو شونه ام و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه...
نازنین گفت:وا.دیوونه شدی خدا شفات بده
-خفه ....همتون دنبالم بیاید.
شقایق گفت:آهان این باز میخواد استادو رنگ کنه.
-آهان آفرین به عقل این بچه.
شقایق با حرص گفت:خاک تو سرت من از تو 1سال بزرگترم.
_میدونم گلم تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگتری .....عقل که حتی در حد این بهزادم نداری.
تا بهزاد و شقایق آمدند جواب دهند یلدا گفت:وای ملی این مانتو که الان آستینشو پاره کردی همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش 4 ساعت من بد بختو تو پاساژ...........تاب دادی؟
-آره همونه آبجی.
شقایق رو به بچه ها گفت:پولداریه و بیدردیه و بی عقلی..........
به پشت در کلاس رسیدیم و گرنه جوابش را میدادم .
از پنجره کوچک روی در نگاهی به داخل کلاس انداختم استاد مشغول درس دادن بود .
در زدمو منتظر شدم سهرابی با آن صدای کلفتش گفت:بفرمائید.
در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود در را باز کردم و گفتم:اجازه هست استاد؟
استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش را محکم بست و با عصبانیت رو به ما گفت:خانم احمدی ...شما و دوستاتون باز دیر رسیدید.....حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حالی که گریه تصنعی میکردم گفتم:استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزند من داشتم سر موقع میومدم دانشگاه که یه پسره عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردمو و کیفم را جلوم گرفتم و چند بار به آن ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد.
بی خیال او رو به استاد گفتم باز خدا را شکر من فنون کاراته را بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشکهایم قرار گرفته بود گفت:خیلی خوب دلیل شما موجه ..دوستاتون چی؟
در حالی که به چهره خندان بهروز نگاه میکردم گفتم :طبق معمول یا کافی شاپ بودند یا پارکی .....یا
استاد محکم گفت :بقیه بیرون خانم احمدی بشینید از درس دادن انداختیدم.
شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت:خیلی نامردی.
در حالی که در کلاس را به رویشان میبستم زمزمه کردم گمشید همتون من مانتوی نازنینمو جر دادم شما بیاید سر کلاس میخواستید یکم ابتکار عمل داشته باشید و در را بستم.
ا بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم.
اولالا.........یه جای خالی درست کنار متین جونم بود.با لبخند شییطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم.کیفش را از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولوو شدم و با لبخند پهنی گفتم :سلام .
جوابم را زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درسو گوش کنم.
بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوه اش را باز کرد و مثل آدمهای مرتب و حال بهم زن شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که 4 رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدام برای منظور خاصی استفاده میکرد مثلا قرمز واسه تیتر نوشتن .
توی عمرم فقط یه بار از 4 رنگ خودکار استفاده کردم اونم زمانی بود که امتحان میانترم داشتیمو 4گزینهای بود .
ما 6 تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از هممون درسم بهتر بود به
بقیه تقلب دهم .
4 رنگ خودکار برداشتم قرار شد با بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیح است
گزینه 2 خودکارسبز ........گزینه 3 خودکار قرمز و 4 خودکار مشکی .و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره هممون 17 شد.تموم مدت کلاس به جزوه متین خیره بودم و کاملا مشخص بود که متین معذب است .هم از حضورم کنارش و هم از اینکه مثل بز زل زده بودم به جزوه اش .
استاد گفت خسته نباشید و بالاخره من نگاهم را به استاد دوختم و او هم شروع به حضورو غیاب کرد.با خروج استاد از کلاس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادند .
اگه کورش الان اینجا بود میگفت:اینا باز جل شدند.
رو به متین که برای پسر بقل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بینمکش بچه ها به او شیر برنج میگفتند مسئله ای را حل میکرد.گفتم متین جون........
یه لحظه چنان جا خورد که گفتم الان با صندلی میوفته رو زمین.
خاک تو سرم انگار خیلی زیاده روی کرده بودم .
آب دهنم را قورت دادم و گفتم :آقای صداقت میشه من امروز جزوتون را ببرم خونه؟
دفتر را بست و بدون اینکه نگاهم کند به سمتم گرفت و گفت:بفرمائید.
سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت:بریم؟
هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود نگاه مشکوکش را بین من و متین مثل پاندول ساعت گرداند و گفت:باشه .....و از جا برخاست.
هنوز متین و دوستش از کلاس خارج نشده بودند که شقایق و پشت سرش بقیه بچه ها به کلاس حمله ور شدند.
شقایق رو به من بی توجه به حضور بقیه گفت:میکشمت ملی اشهدتو بخون...........دختریه پرو ......حالا ما پی خوشگذرونیمون بودیمو تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟
به سمتم دوید.جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم.
گفتم:یکی اینو بگیره من پارچه قرمز ندارم اوه صبر کن .
کیف قرمزم را برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کیفم را کنارم تکان دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد.......به جان موهایم افتاد و محکم کشیدشان .
در این گیر و دار یک آن نگاهم به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بودو با تعجب و تمسخر نگاهم میکرد تا نگاه منو دید سریع نگاهش را دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمان میکرد محکمو جدی گفت:بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برایم بدتر بود روبه شقایق با لحنی جدیی گفتم:اه بسه دیگه .
دفتر متین را توی کیفم انداختم و بیتوجه به بقیه با بغضی که در گلویم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.
-جوش نزن کوری جونم ....به جون تو نه به جون این یلدا...نه به جون دوتاییتون کاری میکنم که آقا متین تو روی همه جلومو بگیره بگه ملیسا من عاشقت شدم .وبه جای کفشام تو جفت چشام زل بزنه.
یلدا با فریاد گفت :خفه شو از جون خودت مایه بذار.
بیخیال جواب دادن به یلدا شدم و مانتومو از قسمت آستین جر دادمو کیف قرمز خوشکلمو روی زمین مالیدمو بعد انداختم رو شونه ام و چندتا سیلی کوچولو هم زدم تو لپای سفیدم که کمی قرمز بشه...
نازنین گفت:وا.دیوونه شدی خدا شفات بده
-خفه ....همتون دنبالم بیاید.
شقایق گفت:آهان این باز میخواد استادو رنگ کنه.
-آهان آفرین به عقل این بچه.
شقایق با حرص گفت:خاک تو سرت من از تو 1سال بزرگترم.
_میدونم گلم تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگتری .....عقل که حتی در حد این بهزادم نداری.
تا بهزاد و شقایق آمدند جواب دهند یلدا گفت:وای ملی این مانتو که الان آستینشو پاره کردی همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش 4 ساعت من بد بختو تو پاساژ...........تاب دادی؟
-آره همونه آبجی.
شقایق رو به بچه ها گفت:پولداریه و بیدردیه و بی عقلی..........
به پشت در کلاس رسیدیم و گرنه جوابش را میدادم .
از پنجره کوچک روی در نگاهی به داخل کلاس انداختم استاد مشغول درس دادن بود .
در زدمو منتظر شدم سهرابی با آن صدای کلفتش گفت:بفرمائید.
در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود در را باز کردم و گفتم:اجازه هست استاد؟
استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش را محکم بست و با عصبانیت رو به ما گفت:خانم احمدی ...شما و دوستاتون باز دیر رسیدید.....حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟
در حالی که گریه تصنعی میکردم گفتم:استاد به جون همین دوستام که برام خیلی عزیزند من داشتم سر موقع میومدم دانشگاه که یه پسره عوضی مزاحمم شد و بعد به آستینم اشاره کردمو و کیفم را جلوم گرفتم و چند بار به آن ضربه زدم که باعث بلند شدن گرد و خاک شد و شقایق بیچاره که کنارم ایستاده بود به سرفه افتاد.
بی خیال او رو به استاد گفتم باز خدا را شکر من فنون کاراته را بلد بودم.
استاد که تحت تاثیر اشکهایم قرار گرفته بود گفت:خیلی خوب دلیل شما موجه ..دوستاتون چی؟
در حالی که به چهره خندان بهروز نگاه میکردم گفتم :طبق معمول یا کافی شاپ بودند یا پارکی .....یا
استاد محکم گفت :بقیه بیرون خانم احمدی بشینید از درس دادن انداختیدم.
شقایق بشگونی از بازوم گرفت و در گوشم گفت:خیلی نامردی.
در حالی که در کلاس را به رویشان میبستم زمزمه کردم گمشید همتون من مانتوی نازنینمو جر دادم شما بیاید سر کلاس میخواستید یکم ابتکار عمل داشته باشید و در را بستم.
ا بسته شدن در کلاس به سمت بچه ها برگشتم.
اولالا.........یه جای خالی درست کنار متین جونم بود.با لبخند شییطانی که روی لبم نشست به سمتش حرکت کردم.کیفش را از روی صندلی برداشت و من تقریبا روی صندلی ولوو شدم و با لبخند پهنی گفتم :سلام .
جوابم را زیر لبی داد و به استاد خیره شد که یعنی خفه شم و درسو گوش کنم.
بچه مثبت برای یاد داشت مطالبی که استاد روی وایت برد نوشته بود جزوه اش را باز کرد و مثل آدمهای مرتب و حال بهم زن شروع به جزوه برداری نکته به نکته کرد و بدتر از همه این بود که 4 رنگ خودکار توی دستاش بود و از هر کدام برای منظور خاصی استفاده میکرد مثلا قرمز واسه تیتر نوشتن .
توی عمرم فقط یه بار از 4 رنگ خودکار استفاده کردم اونم زمانی بود که امتحان میانترم داشتیمو 4گزینهای بود .
ما 6 تا رفیق کنار هم نشستیم و قرار شد من که از هممون درسم بهتر بود به
بقیه تقلب دهم .
4 رنگ خودکار برداشتم قرار شد با بلند کردن خودکار آبی یعنی گزینه اول صحیح است
گزینه 2 خودکارسبز ........گزینه 3 خودکار قرمز و 4 خودکار مشکی .و به این ترتیب یه امتحان توپ دادیم و نمره هممون 17 شد.تموم مدت کلاس به جزوه متین خیره بودم و کاملا مشخص بود که متین معذب است .هم از حضورم کنارش و هم از اینکه مثل بز زل زده بودم به جزوه اش .
استاد گفت خسته نباشید و بالاخره من نگاهم را به استاد دوختم و او هم شروع به حضورو غیاب کرد.با خروج استاد از کلاس چند نفر از دانشجوها برای رفع اشکال مثل جوجه اردک دنبال استاد راه افتادند .
اگه کورش الان اینجا بود میگفت:اینا باز جل شدند.
رو به متین که برای پسر بقل دستیش که البته دوست صمیمیش بود و به دلیل چهره بینمکش بچه ها به او شیر برنج میگفتند مسئله ای را حل میکرد.گفتم متین جون........
یه لحظه چنان جا خورد که گفتم الان با صندلی میوفته رو زمین.
خاک تو سرم انگار خیلی زیاده روی کرده بودم .
آب دهنم را قورت دادم و گفتم :آقای صداقت میشه من امروز جزوتون را ببرم خونه؟
دفتر را بست و بدون اینکه نگاهم کند به سمتم گرفت و گفت:بفرمائید.
سریع از جا بلند شد و رو به شیربرنج گفت:بریم؟
هادی شیربرنج که انگار هنوز تو کف متین جان گفتن من بود نگاه مشکوکش را بین من و متین مثل پاندول ساعت گرداند و گفت:باشه .....و از جا برخاست.
هنوز متین و دوستش از کلاس خارج نشده بودند که شقایق و پشت سرش بقیه بچه ها به کلاس حمله ور شدند.
شقایق رو به من بی توجه به حضور بقیه گفت:میکشمت ملی اشهدتو بخون...........دختریه پرو ......حالا ما پی خوشگذرونیمون بودیمو تو در حال مبارزه با مزاحم خیالیت؟
به سمتم دوید.جیغ کشیدم و سریع روی صندلیم ایستادم.
گفتم:یکی اینو بگیره من پارچه قرمز ندارم اوه صبر کن .
کیف قرمزم را برداشتم و مثل گاوبازهای اسپانیایی کیفم را کنارم تکان دادم و شقایق هم عین گاو وحشی ها به سمتم حمله ور شد.......به جان موهایم افتاد و محکم کشیدشان .
در این گیر و دار یک آن نگاهم به متین افتاد که دم در کلاس ایستاده بودو با تعجب و تمسخر نگاهم میکرد تا نگاه منو دید سریع نگاهش را دزدید و رو به هادی که با دهان باز نگاهمان میکرد محکمو جدی گفت:بریم.
تمسخر نگاهش از هزار تا فحش برایم بدتر بود روبه شقایق با لحنی جدیی گفتم:اه بسه دیگه .
دفتر متین را توی کیفم انداختم و بیتوجه به بقیه با بغضی که در گلویم گیر کرده بود از کلاس خارج شدم.