امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

#12
شقایق دنبالم آمد و گفت:هی ملی چت شد تو که سوسول نبودی...ملیسا با توام ..........ملیسا...
بی توجه به قربتی بازیهای شقایق از دانشکده بیرون زدمو به سمت پارکینگ رفتم.
به سمت مگان مشکی رنگم رفتم و سوار شدم .
هنوز از پارک کامل بیرون نیومده بودم که فورد سفید رنگ کورش راهم را سد کرد .
-کورش برو کنار امروز اصلا حوصله ندارم.
-اوه......مگه چی شده ؟
-هر چی خدایی بی خیالم شو من برم خونه حالم که بهتر شد بهت زنگ میزنم .
بدون جواب دادن به من سریع گازش را گرفت و رفت .
و من پشت سرش داد زدم:گنده دماغ
وارد خانه که شدم طبق معمول فقط خدمتکارها بودند .
میخواستم به اتاقم پناه ببرم که سوسن خانم که بیشتر امور مربوط به مرا بر عهده میگرفت صدایم کرد .
-ملیسا جان.
-بله چشم عسلی .
لبخندی زد و گفت:غذاتون....
-نمیخوام با بچه ها بیرون یه چیزی خوردم .
-مامانتون فرمودند که واسه ساعت 7 آماده باشید مهمونی دوره ای.........
-اه...دوباره شروع شد .بهشون بفرمائید من نمیام.آآآ....راستی مگه قرار نبود یه هفته کیش باشه؟
-نمیشه .....خودتونم میدونید اصرار فایده نداره و فقط اعصاب خودتون بهم میریزه.مامانتون الان برگشتند تو راه خونند.
-اکی اکی ......حالا مهمونی کجا هست؟
-خونه مهلقا خانم.
ادای عق زدن را در آوردم و گفتم :آدم قحط بود؟
-ملیسا .....
-اوه سلام مادر عزیزتر از جانم ....از اینطرفا راه گم کردید ....منزل این حقیر را منور کردید .
-منظور ؟
-منظوری ندارم گفتم شاید هنوز سفر کیشتون با دوستای عزیزتون تموم نشده.
-آره ....به خاطر مهمونی مهلقا اومدم .
با حرص گفتم :حدس میزدم.
در حالی که سوهان ناخنهایش را در کیفش می انداخت گفت :
واسه عصر آماده شو .
-لباس ندارم نمیام.
-از کیش واست خریدم .....خیلی نازند.
-حتما لباس مجلسی که یه عالمه سنگ دوزی هم داره.
-البته ....خیلیم ماهه.
-من این لباسا را نمیپوشم ...بوس ...بای ....
-کجا؟دارم باهات صحبت میکنم .
-به قدر کافی مستفیض شدم
-ملیسا .....رو اعصابم راه نرو باید ساعت 7 آماده باشی و دم در منتظرم ...شیر فهم شد ...یا جور دیگه ای حالیت کنم.............تو که نمیخوای با عباس آقا بری دانشگاه.
عباس آقا رانندیمان بود و شوهر سوسن خانم ابرو کمون خودم.....
-باشه 7 آمادم....حالا اجازه میفرمایید برم استراحت.
با دست اشاره کرد بروم و من هم با عصبانیت به اتاقم رفتم و تمام حرصم را سر در اتاق خالی کردم.ساعت حدود 6 بود که سوسن با یک ساندویچ کره بادوم زمینی و عسل به اتاقم آمد .
عصرانه مورد علاقه ام را خوردم و یک دوش سریع گرفتم .
لباسم روی تخت آماده بود و مامان در حالی که روی مبل راحتی های کنار تختم لم داده بود و با آن سهان کذایی باز ناخن هایش را مانیکور میکرد ،نیم نگاهی به من انداخت و گفت ببین از این لباس خوشت میاد .
بی توجه به لباس به سمت آیینه رفتم و موهایم را با سشوار خشک کردم .
از درون آیینه نگاهش کردم حالا دست به سینه نشسته بود و تمام حرکات مرا زیر نظر داشت .
-چیه مامان ... خوشکل ندیدی.
شانه هایش را بالا انداخت و از جا بلند شد و دریا را صدا زد .
دریا آرایشگر مخصوص مامان بود که ماهی چندبار مامانم را تیغ میزد ولی کارش عالی بود و حرف نداشت .
با حرص گفتم من به دریا خانم احتیاج ندارم.
-اونشو من تعیین میکنم.
-مامان مگه امشب چه خبره اینم یه مهمونیه مثل بقیه.....
-اگه مثل بقیه بود من از مسافرت میگذشتم تا بهش برسم .
-نخیر همین واسم شده بود جای سوال....
-خوب بپرس.
-چیو ؟
-سوالتو ؟
پوفی کشیدم و قبل از حرف زدن دریا خانم با زدن تقه ای وارد اتاق شد .
مامان با دیدنش به سمت لباس رفت و آن را بلند کرد .
لباس طلایی رنگ با سنگ دوزی فراوان چنان جلوه ای داشت که در ذهنت فرشته ای را در آن تصور میکردی .
-نظرت چیه؟
-عالیه الینا جون ......ملیسا تو اون مجلس بی رقیب میشه.
با تعریف دریا تازه یاد مهمانی افتادم و گفتم :وای مامان من اینو نمی پوشم.
مامان بی توجه به حرف من رو به دریا گفت :یه تیکه از موهاشو با اسپریه طلایی رنگ.....راستی اصلا اوردیش ؟
-آره .....
-خوبه .....سریع شروع کن ببینم چه میکنی
خودش هم بالای سرم ایستاد که مبادا کاری خلاف خواسته اش انجام شود بعد از یک ساعت لباس را پوشیدم و به دختر درون آینه نگاه کردم.
بیشتر شبیه عروسکها شدم تا یک آدم.
دریا موهای مشکیم را با نظم خاصی مش موقت کرده بود و با این کار جلوه لباس صد برابر شد .
شنل طلایی رنگم را پوشیدم و با آن صندلها به زور از پله ها پایین رفتم.
بابا پائین آماده ایستاده بود .
-سلام ....
-سلام خانم چه عجب زود باشید دیر شد .
روابطم با پدر و مادرم در همین حد خلاصه میشد .
هیچوقت با هم صمیمی نبودیم و با هم رسمی برخورد میکردیم شاید تعداد روزهایی که جمع سه نفره داشتیم و من به یاد دارم از انگشتان دست هم تجاوز نکند .
بابا که همیشه سفرهای تجاری خودش را داشت و مامان هم یا مسافرت بود یا مهمانی .......
داخل ماشین نشستم و سرم را به شیشه چسباندم.
یسا خوب گوشاتو باز کن ....امشب تمام شیطنتهاتو کنار میذاری سنگین و متین رفتار میکنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم ،اما سریع افکارم را پس زدم و گفتم:واسه چی؟
-یعنی چی واسه چی.....ناسلامتی 3ماه دیگه 20 سالت میشه ....ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
-مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرو وضعم و.....
-باشه باشه ...پسر خواهر مهلقا را یادته آرشامو میگم؟
-خوب....آره یه چیزایی یادمه همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف میکنه....که اله و بله ....
-25 سالشه ،دکتری بیو تکنولوژی داره.1هفته ای هست از کانادا اومده.
-خوب به من چه ...خیرشو خالش ببینه
-مودب باش دختر....مهلقا پیشنهاد داد تو را باهاش آشنا کنم.یه دو سه ماهی .
-که چی بشه.
-اونش دیگهبه زرنگی تو بستگی داره.
-وای مامان تو رو خدا ......من تازه بیست سالمه ....اصلا اگه میدونستم هدفتون از اوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود صد سال باهاتون نمیومدم.
-باشه ....آرشامم مفت چنگه افسانه و آتوساش باشه.
با شنیدن اسم آتوسا اخمهایم در هم رفت و با تنفر گفتم:آتوسا این وسط چیکارست.
-آرشام لقمه چرب و نرمیه.
-اوه نه بابا یه وقت تو گلوش گیر نکنه ....بوفالو
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی میکرد گفت:ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار
بیا اینم دو کلوم از پدر عروس.
-چشم بابا.
ساکت شدم اما تمام افکار پیرامون آتوسا دختر افسانه دختر خاله ی مامانم میگشت .
دختری که اندازه تمام دنیا از او بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم همدیگر را ببینیم.
این مامان هم خوب نقطه ضعف مرا فهمیده بود .
همان لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا را تو این مورد را هم بگیرمامان تا خود خانه مهلقا از آرشام و تیپ وقیافه اش و موقعیت مالیش گفت و گفت ،غافل از اینکه من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم چون از تمام علایق او بیزار بودم.......
تمام فکرم در آن لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره .البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود.
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم .
مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید.
ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود .
و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست.
من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
-وای الینا جان......
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت.
واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا.....
با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو و پوزخندم عمیقتر شد .
مهلقا مرا هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی.
-ممنون...شما هم......
حرفم را ادامه ندادم مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید .....ولی بیچاره اینگونه برداشت کرد که شما هم ناز شدید منظورم بود .
لبخندی دندان نما زد .
مامان که تا میزی که بابا نشسته بود صد بار ایستاد و با شونصد نفر سلام و احوالپرسی کرد و من بیخیال دنبالش راه افتاده بودم و عین لک لک سرم را بالا پائین میکردم و زبونمو اک بند نگه میداشتم.
تا بالاخره آتوسا جونمو دیدم کنار یه پسر خوشتیپ نشسته بود که همین که دیدمش یاد هنرپیشه های ایتالیایی افتادم .
پسره هم به سمتم برگشت و با دیدنم از جاش بلند شد و کنارمان امد انگار نه انگار که اتوسای بیچاره با آن لباس دکلته کوتاهش داشت دو ساعت برایش فک میزد .
مامان با دیدنش گفت :وای آرشام جان.....خوبی خاله.
اُاُ........پس آرشام اینه استثنائا مامان یه بار درمورد تیپ و قیافه سلیقش با من یکی شد.
مامان با خوشحالی اونو تحویل میگرفت و من مشغول دید زدن آتوسا بودم که داشت از حرص منفجر میشد .
پوزخندی به رویش زدم و رو به مامان گفتم:مامان من رفتم پیش بابا تنهاست.
مامان عین ماست وا رفت و رو به من از اون اخم عمیقا را کرد که معنیش این بود که خونه که رسیدیم پوستتو میکنم و فردا هم با عباس آقا میری دانشگاه......
آآآآ.....اینو اشتباه اومد فردا که پنجشنبس و کلاس ندارم.
با این فکر نیشم باز شد که آتیش مامان شعله ورتر شد و با حرص گفت:
ملیسا جان ایشون آقا آرشامه پسر خواهر .......
برای این که کمی از گندی که زده بودمو ماست مالی کنم ،وسط حرف مامان پریدمو گفتم :
وای شما آقا آرشامید پسر خواهر مهلقا جان .....واقعا که تعریفتونو خیلی شنیدم.....
نفس عمیق مامان نشان داد که از خیر کندن پوستم گذشته .
با لبخند گفت :من میرم پیش بابات ....با اجازتون آرشام خان .
رو به من چشمک نامحسوسی زد و رفت.
رو به آرشام که به من خیره شده بود گفتم :لطفا چند دقیقه منو تحمل کنید تا این مامانم بی خیال من بشه و بعد.......
-متوجه منظورتون نمیشم.
لبخند نازی زدم و گفتم بریم اونجا بشینیم تا کامل توضیح بدم .
به میز دو نفره گوشه سالن اشاره کردم همراهم آمد و از جلوی دیده های پر خشم آتوسا گذشتیم و به میز مورد نظر رسیدیم.
صندلی رات برایم جلو کشید .
اصلا از این سوسول بازی ها خوشم نمیامدبرای همین میز را دور زدم و روی صندلی مقابلش نشستم.
در حالی که با تعجب نگاهم میکرد خودش روی صندلی نشست.
سریع آنچه را در مغز فندقیم میگذشت به زبون اوردم.
-ببین آرشام...........میدونم پیش خودت فکر میکنی دیوونم ...ولی من کلا از این شعارهای فرست لیدی و صندلی عقب کشیدنو در ماشینو باز کردنو چه میدونم هر کاری که احساس کنم بین دخترا و پسرا فرق هست خوشم نمیاد ....اُکی؟.........
منتظر جوابش نشدمو ادامه دادم و اما برای این بهت گفتم بیا اینجا که راحت حرفامو بهت بزنم.....مثل اینکه مامان من و خاله مهلقات واسه ما دوتا نقشه های فراوون در سر دارند ......نمیخوام امشب دل کوچولوشون بشکنه میفهمی که..........
من اهل ازدواج و این حرفا نیستم و به قول بچه ها منظورم دوستامند دهنم هنوز بوی شیر میده.....شما هم که سنی نداریی ...........فعلا باید از زندگی مجردیت استفاده کنی.
مثل اینکه خیلی تند رفتم بیچاره با دهن باز نگاهم میکرد چشماشم مثل دوتا گردو شده بود .
انگار زبونشم موش خورده بود چون فقط نگاهم میکرد و حرفی نمیزد نفس عمیقی کشیدمو گفتم :من دیوونه نیستم اینطوری نگام میکنی .....فقط یکم رُکم....
از بهت در آمد و لبخندی زد و گفت:فقط یکم....جالبه و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اکثر مهمانها سرشان 180 درجه چرخید و به ما خیره شدند .
با حرص گفتم :زهر مار مگه واست جوک گفتم .
از بس خندیده بود اشک قطره قطره از چشمانش میچکید و او بریده بریده گفت:وای...خدا مردم از خنده ....دختر تو فوق العاده ای .
انقدر خندید تا آخر مهلقا هم کنارمان آمد و در حالی که به خنده های آرشام که به خاطر بد و بیراههای من کمی ولمش کم شده بود میخندید گفت:خاله جان پاشید با ملیسا یه خودی نشون بدید و به پیست رقص اشاره کرد .
آخ قربون دهنت یه دفعه تو عمرش یه پیشنهاد درست حسابی داد .
اولا من خیلی عاشق رقص بودم و دوما این جوجه فوکولی که داشت با دستمال اشکهایش را پاک میکرد خنده اش قطع میکرد .
همزمان با هم از جا بلند شدیمو به سمت پیست رفتیم .
زیر گوشش گفتم :واقعا الکی خوشیا.............
اونم گفت:بیا بریم تا دل کوچولوشون نشکسته و دوباره هر هر کرد .
با حرص گفتم :سرخوش....رو آب بخندی.

شانس خوبم همین که رسیدیم وسط آهنگ لاویو مهرزاد و پخش کرد .
امشب تو مهمونی روبرومی تو فاز رقصم
دلم میخواد بیام ماچت کنم ازت میترسم
آره...........
حالا یکی بیاد منو کنترل کنه ...به قول کورش جمعم کنه.
کلاس رقصهای متعددی که مامان واسه کلاس گذاشتن فرستاده بودم خیلی خوب بود به طوری که الان من یک رقصنده حرفه ای بودم.
آرشامم کم نمیاورد و منو همراهی میکرد .
رقصمون که تموم شد مهلقا خودش را انداخت وسطمونو گفت :وای خدا عالی بود انگار ماهها با هم تمرین داشتید .
بعد منو آرشامو توف مالی کرد و رفت.
زیر لب گفتم :خدا خانوادگی شفاتون بده.
-آمین.............
به چهره خندان آرشام نگاه کردمو گفتم :خوب آقای دکتر من دیگه میرم پیش مامانم ........ .امیدوارم دفعه اول و آخری باشه که زیارتتون میکنم.
باز خندید و گفت: میبینمتون .
-خدا نکنه ......بای هانی.
به سمت میز مامان بابا رفتم مامان که مشغول صحبت با یه خانم تپل بود و بابا هم طبق معمول با شوهر مهلقا خانم مشغول به لاف زدن از تجارتاشون بودم .
سلامی کردم که یعنی من اومدم یکی بلند شه من جاش رو صندلی بشینم اما انگار نه انگار .
منم رفتم یه صندلی بیارم .
از دوستای مامانم تا حد مرگ متنفر بودم یک مشت آدم تجملگرای افاده ای و در عوض مامان هم از دوستای من بجز کورش که به قول مامان سرش به تنش می ارزید و مال یه خونواده پولدار بود و از قضا مامانش با مامانم دوست بود،متنفر بود .
اگه با دوستام میدیدم ،خر بیار و باقالی بار کن تا دو روز زندگی به کامم زهر میشد .
اما من عاشق دوستام بودم و مامانم هم ایضا.
در همین فکرا بودم که سروش طبق معمول خودشو نخود هر آشی کرد و کنارم آمد و گفت :نبینم تنها نشستی خوشکله مگه سروشت مرده.
یهو با هیجان گفتم :واقعا
-چی؟
-همین که سروش مرده
اخماشو تو هم کشید و گفت :هنوز این زبونت مثل نیش ماره؟
-آره ..هانی ....می خوای دوباره نیشت بزنم.
-میدونی گاهی وقتا آرزو میکنم که لال بشی اون وقت با این چهره خواستنی تری...........
-خوبه ...خوبه ...آرزو بر جوانان عیب نیست.
سروش با حرص از من جدا شد و رفت .
-کنه............
-باز چی شده ؟
-وای کورش جونم تو اینجا چه میکنی؟ کی اومدی من ندیدمت ؟
-اوه پیاده شو با هم بریم .....اول اینکه من الان رسیدم...دوم اینکه مگه میشه مامانت یه مهمونی بره که مامان من نباشه ...سوم اینکه چی شده شدم کورش جونت؟؟؟؟؟؟؟؟
-آ....قربون دهنت همون کوری بهتره هم من راحتتر تلفظش میکنم...هم تو باهاش آشنایی داری و گوشت ..........
-خیلی خوب بابا....اونوقت تعجب کردم گفتم یه ملیسای دیگه ای حالا مطمئن شدم خود بی لیاقتتی.
-جوش نزن عزیزم ...پوستت جوش میزنه.
-بی خیال نگفتی چرا امشب اینهمه خوشکل کردی؟ میخوای کار دست دل پسرای مردم بدی؟
-برو بابا دلت خوشه مامانم گیر سه پیچ داد .
-بی خیال بیا بریم با هم بترکونیم .
همراهش دوباره به سمت پیست رفتم و با هم شروع به رقصیدن کردیم.
توی رقص وقتی با آهنگ یه چرخ خوردم آتوسا را دیدم که با آرشام مشغول رقص بود و جوری آرشام را تو بغل گرفته بود انگار دزد گرفته .
انگار آرشامم تازه منو دیده بود که با اخم نگاهم کرد و باز دل آتوسا را شکوند و به سمتم اومد.
به من که رسید گفت:ملیسا جان معرفی نمیکنی و با سر به کورش اشاره کرد.
گفتم:ایشون کورش جان هم کلاس و دوست بنده هستند .
کورش ایشونم آقا آرشام پسر خواهر مهلقا خانم هستند.
کورش دستش را دوستانه فشار داد و گفت:از آشناییتون خوشبختم .
آتوسا بدون اینکه به من نگاه کند خودش را انداخت وسط ما و گفت:آرشام ...عزیزم اینجا جای رقصه بیا بریم به.....
آرشام بدون توجه به بقیه حرفهایش گفت:میاید بریم بشینیم .
برای ضایع شدن بیشتر آتوسا گفتم :البته
و هر سه به سمت میزهای ته سالن رفتیم
در کمال تعجبم آتوسا از رو نرفت و همراه ما آمد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

رمان بچه مثبت

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Emoticons

 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Snow-Girl ، هاناجون ، ایسان پویا ، ♥h@di$♥ ، سایه2 ، ... R.m ... ، ندا ناناز ، .:: S.M ::. ، سـمانـه♥ ، xoxo gurl:*) ، elnaz-s ، دختر اتش


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - پرنوش - 19-12-2012، 23:23
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان