امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

#55
بابا گذاشتم

لعنتی حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم ،طرف انقدر تو اسکی وارد باشه که من به گرد پاشم نرسم .
صبر کن ببینم مگه بچم به جز درس و خوندن کتابای مذهبی و اینا کار دیگه ای هم انجام میداده............
نه ....حتی اگه میمردمم نباید کم میاوردم.
صدای داد و تشویقهای بچه ها اونقدر دور شده بود که به زور به گوش میرسید پس وقت تمارز بود تو یه ایست ناگهانی با صورت پخش زمین شدم.
و کولی بازی دراوردم که بیا و ببین.
-آی خدا ......مردم ....وای دستم شکست وای خدا......
-چی شدید؟
چی شدم؟واقعا که .............من داغون شدم اونوقت تو میپرسی چی شدم .
کنارم زانو زد و گفت:دستتون طوری شد؟
-دست کی؟
سرش را یک آن بالا آورد و نگاه سیاهش را حواله صورتم کرد .
اما سریع به حالت قبل برگشت گفت .
-دستت............دست.....
-آهان دست منو میگی آخه گفتی دستتون فکر کردم منو یکی دیگه و............
وسط چرت و پرتایی که میگفتم جفت پا پرید و گفت:خیلی خوب....حالا اوضاعش چطوره .
آستینمو تا آرنج بالا زدمو گفتم :درد داره .
نگاهش را از دست تا آرنج عریانم گرفت و گفت :لا الله الا الله.........
از جاش بلند شد .
با لحن طلبکاری گفتم :کجا؟
درحالی که نگاهش به طرف دیگری بود گفت :برم کمک بیارم .
-خوب کاری میکنی ...برو
با دور شدن متین از من زمینه بردم مهیا شد سریع چوبهایم را پا کردم و برو که بریم.
به بچه ها که رسیدم به عنوان برنده دستهایم را بالا بردم و بعد از یکی دو دقیقه متین هم رسید .
صورتش دیدنی بود .
نگاهش را برای 6یا 7 ثانیه به چشمانم دوخت و چنان چشم غره ای رفت که خودمو خیس کردم.
وای مامان چقدر بچم جذبه داشت.با گلوله برفی که محکم به پهلویم خورد به سمت بهروز برگشتم.
ابروهایش را چند بار بالا و پایین انداخت و گفت:نشونه گیریو حال کردی؟
سریع گلوله ای برفی درست کردم و به سمتصورت نازی پرت کردم .
جیغ نازی همانا و وسط ریختن بچه ها و پرت کردن گلوله ها به هم همانا.
در این گیر و دار دنبال متین میگشتم که دیدم داره آروم آروم به سمت خروجی پیست میره .
سریع گلوله نسبتا بزرگی درست کردمو زدم پس سرش .
یک آن ایست کرد و به سمت ما برگشت .
دستم را بالا بردم و با حرکت انگشتانم نشان دادم کار من بوده .
بدون اینکه جبران کند به راهش ادامه داد و من از عصبانیت پوفی کشیدمو با حرص دنبالش به راه افتادم .
خیر سرم آمده بودم که امروز هر طور شده این بچه مثبتا تور کنم .
اما متین حتی یه ذره هم تغییر نکرده بود.
لعنتی آدمت میکنم.
-داداش.....برادر من ....آقا متین ...یه لحظه .
-ایستاد و به سمتم برگشت اما باز هم نگاهش به کفشهای لعنتیش بود .
-تو چرا.............
-ملیسا...
با تعجب به سمت صدا برگشتم :وای خدا نه ..........
این جمله بی اختیار از دهانم با دیدن آرشام خارج شد.
متین آرام گفت :اتفاقی افتاده؟
با نزدیک شدن آرشام که مشکوک به منو متین نگاه میکرد حتی نتوانستم جوابش را بدم.
-به به ...ملیسا جون....پارسال دوست ..امسال آشنا........از اینطرفا؟
با حرص گفتم:یعنی میخوای بگی امروز تصادفا اینجا اومدیو احتمالا مامانم بهت چیزی نگفته.
با پررویی گفت:دقیقا از کجا اینقدر درست حدس زدی؟
-واقعا که خیلی.............
-خیلی چی ؟
به سمت متین که متفکر به آرشام نگاه میکرد برگشتم و گفتم :متین جان ایشون آقا آرشام هستند دوست خانوادگی ما .....
و رو به آرشام هم گفتم ایشون هم همکلاسی بنده هستن و به متین اشاره کردم .
متین کاملا از اینکه با آرشام سر و سنگین حرف زدم و با او صمیمی کاملا جا خورده بود ،ـآرام گفت :از آشناییتون خوشبختم.
و اما آرشام با نگاه سرتا پا تحقیر کننده ای نگاهی به متین و دستش که به نشان دست دادن جلویش دراز بود انداخت و در حالی که دستش را درون دست متین میگذاشت گفت:خیلی جالبه ملیسا...نه؟
-چی جالبه؟
اینکه تو با این تیپ آدما دوست بشی...........
متین دستش را از دست آرشام بیرون کشید و گفت:ما فقط با هم همکلاسی هستیم.
آرشام نگاهی به دورو برش انداخت و گفت:کاملا مشخصه اینکه تنها اومدید اینطرفو.............
-بسه آرشام میدونی مشکل تو چیه ....اینکه همه را به کیش خود پنداری.
-بله ملیسا خانم شما درست میگید .
متین با اجازه ای گفتو رفت .
با نگاهم او را دنبال کردم و بعد به سمت آرشام که با اخم نگاهم میکرد برگشتم و گفتم:چیه............حالت جا اومد جلوی اون منو ضایع کردی؟
-واقعا که ملیسا یعنی اون واقعا واست مهم بود .
-هیچ پسری واسه من مهم نیست مخصوصا تو .
انگشتش را به نشانه تهدید بالا آورد و گفت:بهت گفتم یا نه.....من هر چیزی را که تا حالا خواستم بدست اوردم ........تورو هم میخوام و بدستتم میارم .
-هه......خواب دیدی خیر باشه .
-خواهیم دید.
-میدونی چیه ؟چرا حالیت نیست من دوست ندارم......اصلا من حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم....
-بای هانی منتظر حرکت بعدی من باش.
با حرص رفتنش را نگاه کردم احمق روانی.
همان وقت گوشیم را از جیب پالتویم در اوردمو با مامان تماس گرفتم.
-الوو..........
-سلام ملیسا جان...چطوری خوش میگذره ....مهلقا جان ملیسا... بهت سلام میرسونه.
-گفتم چطور شد حالمو پرسیدی و برات مهم شد که بهم خوش میگذره یا نه....پس پیش دوستاتس و داری ظاهر سازی میکنی؟
-جانم مامان.....بگو گلم.
-خدا را شکر نمردیمو اینطور حرف زدنتو هم شننیدیم......اکی من زیاد مزاحم وقت شریف و گرانبهاتون نمیشم فقط میخواستم بهت بگم پاتو از کفش من بکش بیرون و تو زندگی من دخالت نکن ......اگه یه بار دیگه آرشام و دورو برم ببینم بد میبینی و به قول خودت آبروت جلوی مهلقا جونت میره.
مامان که کاملا مشخص بود نمیتونه درست صحبت کنه و مثل یه آتشفشان خاموشه گفت:باشه بعدا در موردش صحبت میکنیم .بای ......
حتی منتظر نشد جوابش را بدم و قطع کرد و من با سر دردی که ناگهانی سراغم آمد به سمت کوله ام در اتوبوس حرکت کردم تا یه قرص نوافن بخورم.همین که وارد اتوبوس شدم یک راست سمت کیفم رفتم و یه نوافن انداختم بالاو با چای توی فلکس یلدا قورت دادم.
در مسیر برگشت پیش بچه ها با دیدن متین که داخل کافی شاپ نشسته بود وارد شدم و مثل دخترای مودب گفتم اجازه هست اینجا بشینم .
متین که تازه متوجه حضور من شده بود کمی خودش را جمعو جور کرد و گفت بفرمایید .
روی صندلی مقابلش نشستم و به او که به فنجان مقابلش خیره شده بود نگاهی انداختم .
بدون بلند کردن سرش گفت :چی مینوشید که واستون سفارش بدم.
-شکلات داغ لطفا.
گارسون را صدا زد و سفارش من را گفت.
یکی دو دقیقه ای در سکوت گذشت تا سفارش من هم اورده شد . حالا هر دو به فنجانهایمان خیره شده بودیم.
سکوت را شکستم و گفتم:من....بابت رفتار آرشام ازتون معذرت میخوام.
نمیدونم چرا دلم میخواست او راجع به من فکر بدی نکند بنابر این سریع ادامه دادم:تازه از اونور آب اومده هنوز نمیدونه اینجا چه خبره ..............
-مهم نیست من ناراحت نشدم.
-برای اینکه عکس العملش را ببینم مستقیم به اون خیره شدمو گفتم :خاستگارمه.............خانوادمم بدجور موافقند ......
بدون هیچ عکس العمل خاصی فنجانش را برداشت و یک جرعه از قهوه اش را خورد.
-خوب مبارک باشه.
ای لال بمونی .......ببین چطور زد تو پرم لااقل یه اخمی ....یه عصبانیتی ....کوفتت بزنند که هیچیت شبیه آدم میزاد نیست .
-چی مبارک باشه ....من....من ........
یکم طول دادم تا مشتاق شنیدن بشه مثل اینکه موفق شدم چون نگاهش را یه لحظه به چشمانم دوخت و سریع گرفت.
-من دوسش ندارم .
-خوب امیدوارم به کسی که دوسش دارین برسین...........
وای که من کشته مرده این ریاکشناشم...........نه تو رو خدا.......
به گارسون اشاره کرد تا صورت حسابو بیاره بعدم چندتا 10 تومنی روی میز گذاشت و گفت :خوب بهتره بریم پیش بقیه .........
بی هیچ حرفی بلند شدمو و دنبالش راه افتادم فقط گفتم بابت شکلات داغ ممنون......
فقط سرش را تکان داد همین .....خاک بر سر بی نزاکتت کنن....
هنوز از در خارج نشده بودم که یک پسر اوا مامانم اینا اومد جلو و با لحن چندشی گفت:اوا خوشکل خانم کجا؟
زیر لب خفه شوی آرامی گفتم و به سمت متین که درو برام باز نگه داشته بود رفتم.
-ببین خوشکله با ادب من رامتینم اینم شمارم.....
به کارتی که جلویم گرفته بود نگاهی کردمو بعد از دستش کشیدمو پرت کردم تو صورتش .........شمارتو بده به عمت.....
با لحن حال بهم زنش گفت :به اونم میدم ..................
-مشکلی پیش اومده .
به متین که با اخم به رامتین نگاه میکرد نگاه کردمو گفتم :نه عزیزم ...این کوچولو داره دنبال مامانش میگرده .....
رامتین نگاه متعجبی به متین انداخت و گفت :خوب خانم پلیسه مثل اینکه بی افت مال گشت ارشاده نه ............
متین جوش اورد و گفت:ملیسا برو بیرون تا من بیام ..........
چی شد وای خدا هنگ کردم گفت ملیسا نه بابا ...با دهان باز نگاهش کردم که با صدای نسبتا بلندی گفت :مگه با تو نیستم ؟
-هان....چی؟.......
با دیدن اخمش نزدیک بود دوباره خودمو خیس کنم.....برای همین سرم را انداختم پایینو سریع رفتم بیرون.
با دمم داشتم گردو میشکستم پس طرف اسممو میدونه ....یعنی یعنی من..............
با صدای داد و بیدادی که از تو کافی شاپ بلند شد رشته افکارم از دستم در رفت .صبر کن ببینم چی شد .....یعنی باور کنم پسر آروم و سربزیر دانشگاه که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید با اون بچه سوسولو دوستاش درافتاده و مردم درپی جدا کردن آنها از همند وای خدا متین عجب قلدری بود و من نمیدونستم.
بالاخره رضایت داد و زودتر از اون سوسولا از کافی شاپ بیرون آمد و گفت زود راه بیافت.
حیف که هنوز تو کف حرف زدنش بودم و گرنه منم حسابی باهاش در میافتادم تا دیگه به من دستور نده.
کنار هم راه افتادیم که دیدم داره چندتا نفس عمیق میکشه انگار کمی آرام شد و متاسفانه به روال قبل برگشت.
-شما حالتون خوبه ؟
-بله و شما؟
-خوبم.....باید حال اون بی....لا الله الا الله........
-چی گفتند که جوش اوردی؟
-بگو چی نگفتند .....
یهو به سمت من برگشت و گفت :البته شما هم مقصر بودید .
با تعجب گفتم من؟
-بله شما با نوع پوششتون این اجازه را به بقیه میدید که راجع به شما جوری که در خور شان شما نیست قضاوت کنند.
با عصبانیت نگاهی به سرتا پایم انداختم و با صدایی که به زور داشتم کنترلش میکردم تا بلند نباشد گفتم :انوقت میشه بگید تیپ من چشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ضمنا فکر نکنم به شما مربوط باشه ..................اصلا ...اصلا تا حالا به تیپ خودت نگاه کردی دکمه بالای لباست را همچین بستی که آدم وقتی نگاهت میکنه احساس خفگی میکنه ...یا ریشات.......مثل ....مثل.....
به ریشهای مرتب و کم پشتش نگاه کردم تا مثالی برای آن پیدا کنم اما با این همه فسفر سوزوندن بی نتیجه ماندم.
برای همین با عصبانیت ترکش کردم و او مثل همیشه فقط صبوری کرد و پاسخم را نداد.
لعنت به هر چی شرط و شرطبندیه ..................سالاد الویه ای که مادر یلدا درست کرده بود فوق العاده بود.
همراه شقایق و یلدا و نازی و بهروز نشسته بودیمو شکمی از عزا در میاوردیم که کورش با آرشام امدند .
با اخم به کورش نگاه کردم و بهش فهماندم که آرشامو دنبال خودش راه نندازه .
اما کورش فقط شانه هایش را بالا انداخت.
اونقدر اعصابم از دست متین خورد بود که دنبال یه بهونه میگشتم سر کسی خالی کنم ولی هنوز موقعیتش جور نشده بود.
یلدا با لبخند چند تا ساندویچ جلوی آرشام و کورش گذاشت و گفت :بخورید تعارف نکنید .
آرشامم ممنونی گفت و افتاد به جون ساندویچ بخت برگشته.
دلم میخواست بهش بگم حالا این یه تعارفی زد تو چرا خودتو خفه میکنی؟اما از آنجایی که من خیلی خانم بودم خانومی کردمو سکوت کردم................عق .....حالم از فکرامم بهم میخوره.
کورش در حالی که گاز بزرگی به ساندویچش میزد گفت:ملی چطور زدی تو پر این پسره که اینقدر دمغ بود ؟
-کدوم پسر ؟
-همین بچه مثبته .....متین جان.......
-هیچی بی خیال.
کورش سریع رو به آرشام گفت:راستی از قضیه شرط بندی خبر داری ؟
آرشام گفت :نه ....
قبل از اینکه کورش حرفی از اون دهن لقش خارج بشه با حرص گفتم:کورش اون قضیه بین خودمونه و......
کورش پرید وسط حرفم و گفت:بابا سخت نگیر آرشامم از خودمونه و بدون توجه به اخم و تخم من شروع کرد به گفتن ماجرای شرطبندی.......
زیر لب گفتم ...ای لال بمیری کورش.کورش تمام جریان شرطبندی را مو به مو برای آرشام تعریف کرد و آخر هم گفت :ولی میدونی مثل اینکه ملیسا باید کم کم اعتراف کنه که باخته و ............
دیگه در حد مرگ عصبانی بودم با اعصابی داغون ساندویچ نصفه نیممو پرت کردم ....حالا شاید بهترین موقع برای تمام کردن این شرط مسخره ی اعصاب خود کن بود. گفتم :من..............
هنوز کلمه دیگری از دهانم خارج نشده بود که صدای متین از روبرویم خفه ام کرد .
خانم احمدی میشه یه لحظه وقتتونو بگیرم .............
نفس عصبی کشیدم تازه با دیدنش یادم افتاد که درمورد لباسم چی گفته بود .
با ناراحتی نگاهم را از او گرفتم و به بچه ها که درواقع هر کدوم از تعجب یکی دوبار سکته خفیف زده بودند ،خیره شدم .....نزدیک بود با دیدن قیافه هایشان پقی بزنم.زیر لبی به کورش گفتم دهنتو ببند ...اه لوز المعدتم دیدم.
بعد به سمت متین برگشتم و در حالی که دوباره حالت چهره ام اخمالو شده بود گفتم :ببیند آقا .....شما چند دقیقه پیش حرفاتونو زدید فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه......
متین در حالی که هنوز نگاهش به کفشهایش بود گفت:بیشتر از 2 دقیقه وقتتونو نمیگیریم.
-ببین ...موضوع یه دقیقه دو دقیقه نیست ...من سردرد بدی گرفتم و میخوام سریع برگردم خونمون بذارید واسه یه وقت دیگه.
متین سرش را بلند کردو به چشمانم برای چند ثانیه خیره شد و من شرمساری را در نگاهش خواندم.
-پس من یه وقت دیگه مزاحمتون میشم ....با اجازه .
جوابی بهش ندادم اون سریع رفت .
با خونه تماس گرفتمو به سوسن گفتم شوهرشو بفرسته دنبالم ..چون واقعا سر درد بدی داشتم.
آرشام گفت :خودم میبرمت میخوام یه سری به الینا جونم بزنم.
با حرص نگاهش کردمو گفتم :یعنی تو نمیدونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری میگی تصادفا اومدی اینجا....عجب رویی داری.
بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج میشدند ..
بهروز گفت:خاک تو سرت ملی ....پسره را که پروندی....تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بد ....
یلدا ادامه داد :ناقلا...ما که نبودیم چی بهت گفته که.....
دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش را کم کنه ...مشغول صحبت با شقایق بود ،نگاهی کردم و گفتم :چیز مهمی نبود .
خیلی خب من کم کم میرم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم سر دردم بدتر شده.
آرشام خدا را شکر دیگه گیر داد و من به سمت اتوبوسها راه افتادم.کولمو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردمو به سمت پارکینگ که عباس آقا اونجا بود رفتم.
-سلام
-سلام خانم .کجا تشریف میبرید.
-خونه دیگه.......
-بله....ولی مادرتون گفتند برید خونه مهلقا خانم...........
-بگه......من میرم خونه .
از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمی که گرفته بودم کرد و گفت:
-چشم
برعکس سوسن که مهربون دوستداشتنی بود شوهرش نچسب و رسمی بود اما اینو خوب میدونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اونوقت مثل....پاچشو میگیرم.
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مامان سریع گوشیم را خاموش کردم ..............چون کاملا مشخص بود چی میخواد بگه.
تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت :سلام عزیزم خوش گذشت ؟ ناهار خوردی؟............
-سلام سوسن جون آره ممنون....ناهارم خوردم فقط میخوام بخوابم سرم درد میکنه
-چرا ؟نکنه یخ کردی؟
-نه بابا از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم...........مامانمم که دیگه نور علا نور....
سری تکان داد و گفت :قرص واست بیارم در حالی که به سمت اتاقم میرفتم نوچی گفتم .
تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پیریز و سایلنت کردن موبایلم بود .حال لباس عوض کردنم نداشتم اما با اون پالتو و کلاه کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل میشدم که مجبوری بلند شدم و خواستم لباسهامو در بیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم.
پالتویم تا بالای زانوهایم بود اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود.
یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود اونم برای اینکه نمیخواستم گردنم مشخص باشه.....کلاهمم که .......
آهان حتما منظورش همین موهای خشکلمه که از جلوش بیرون زده ...............
پوفی کشیدمو همه لباسهامو در آوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم به جهنم که پسره احمق خوشش نیومد ...اصلا ببینم اینکه انقدر ادعا داشت اصلا به ماها نگاهم نمیکنه ....طبق روال همیشه باید فقط چکمه هامو دیده باشه ........پس ....پس ...
وای خدا اون که گفت تیپم پس................چقدر چرت و پرت فکر میکنم اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حلاله و حتما بعدش گفته استغفرالله........
از تصور قیافه اش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدمو به ثانیه نکشید که غش کردم .....

انقدر گفتین بذار بذار خسته شدم گذاشتم زیادم گذاشتم خداوکیلی اگه نیاین نگاه نکنینا دیگه نمی ذارم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

رمان بچه مثبت

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Emoticons

 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، kian jalilian ، Kimia79 ، Snow-Girl ، سایه2 ، parmis78 ، The Light ، هرمیون گرینجر ، Mason ، ندا ناناز ، .:: S.M ::. ، mahalimo@yahoo.com ، elnaz-s ، دختر اتش ، [ niki ]


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - پرنوش - 28-01-2013، 19:14
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان