امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

#62
ای بابا چقد عجله دارید

مامان مثل شمر اینطرف اونطرف میرفت و بعد بالای سرم می ایستاد و فقط غر میزد .
-نه من میخوام بدونم چیکار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو میومد شروع به خندیدن میکرد و میگفت: وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید.
-ا.....به من چه اونم که میخنده من جواب باید پس بدم ....اصلا یارو منگوله که الکی میخنده .....بعدم به جای اینکه من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره را دنبال من راه انداختید ،شما دست پیشو گرفتید که پس نیوفتید.
بدون اینکه به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت :ملیسا من صلاحتو میخوام .آرشام همه چیز تمومه میتونه خوشبختت کنه اون با اینکه هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره.
-اولا اون کامل و به قول شما همه چیز تموم ،من ناکاملم برا من ازدواج زوده ....بعدشم من هیچ علاقه ای به این بشر ندارم.
-آخه دختره بی مغز مگه من میگم همین الان عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟...دارم میگم نامزد بشید تا تو آماده بشیو این کیس خوبم از دستت نپره،بعدم علاقه و این حرفا همش کشکه ......
-مامان من .....زندگی خودمه ...خودمم تصمیم میگیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب کنمو اون شخصم مطمئنا آرشام نیست.
-مامان پوفی کشید و گفت :واقعا که احمقی.
-آره من احمق و شما هم عقل کل لطفا دست از سر این احمق بردارید.
مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست .
بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم اوردن مقابل من ...به سمت آشپزخانه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشکلم نشم .
سوسن مشغول پختن شام بود .
با دیدنم لبخندی زد و گفت :باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی.
-الیناست دیگه اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست.
سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت :راجع به مامانت درست صحبت کن.
با لبخند گفتم :چشم خانم معلم ....حالا اینا را بیخیال به فکر شکم من بدبخت باش که الاناس که دیگه صدای قار و قورش سر به فلک بذاره .بدو هانی.............مامان دوباره پیله کرد روی ازداجم . بابا هم هیچ حرفی نمیزد مثل همیشه...............
بالاخره با همفکری مغز متفکر گروه یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی را خط بکشه .
با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه..........
دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار میرسیدم.
نفس عمیقی کشیدمو گفتم :بسه مامان تو را خدا بسه.....باشه هر چی تو بگی.
مامان با تعجب نگام کرد و گفت :واقعا
-آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار باشه تا چند روز کاری به کارم نداشته باش.
مامان چشماشو ریز کرد و به من خیره شد.
-چیه چرا اینطوری نگام میکنی ؟
-از کجا بدونم نمیخوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب میدونی من از این عرضه ها ندارم اصلا امروز زنگ میزنم آرشام واسه فردا قرار میذارم برم خونشون خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت :عالیه
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت.
ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش.
آی حرصم میگیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه.
بعد از تلفن هم رو به من گفت :حاضر شو سریع بریم خرید
-خرید واسه چی؟
-واسه فردا دیگه
وای مامان من به چه چیزایی فکر میکنه و من تو چه فکریم .
اخمامو تو هم کشیدمو و گفتم :لازم نکرده من نمیام اون 100 دست لباس و ول کردی میخوای بری برام لباس بخری .
-خیلی خوب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه .
تمام مدتی که مامانم لباسها را جلویم میگرفت و از توی آیینه نگاهم میکرد مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندانهایم به جون پوست لبهای بیچاره ام افتاده بودم .
مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش را میکرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم.
خدایا خودت بخیر بگذرون!!!!!!!!!!!!!!!!
توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زنگ زد و قرار امروز و یاد آوری کرد .
اینکه بعد کلاسم سریع برم خونه تا خودمو برای دیدن شاهزاده رویاهام (آرشام )البته از دید مامانم آماده کنم .
قضیه را فقط واسه یلدا سر کلاس آروم آروم تعریف کردمو اون هم از این کار استقبال کرد.
بعد کلاس میخواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد .
-خانم احمدی ،یه لحظه لطفا صبر کنید باهاتون کار دارم.
برگشتمو با دیدن متین پوفی کشیدمو زیر لب زمزمه کردم تو را دیگه کجای دلم بذارم.
خودش را به من رساند و سر به زیر سلام کرد .
-علیک سلام.
-ببخشید من میخواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم.
اولا لا ....چی شد من که هنگ کردم من که اصلا متینو به طور کل فراموش کرده بودم ...از بس ذهنم درگیر آرشام و غر غرای مامان شده بود هر چی شرط و شرطبندی بود از سرم پریده بود .
با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمامو تو هم کشیدمو گفتم :من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطلاح محترم .
متین با شنیدن این حرفم سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد .و گفت
-من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت میخوام راستش اونقدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی میگم . و ضمنا حق با شماست نوع پوشش شما به من ربط نداره یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره ،شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید .........من بابت اینکه باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید .
نگاهش را از چشمانم گرفت و گفت :خدانگهدار.
و رفت .
نفس حبس شده ام را به زور بیرون دادمو گفتم :پدر سوخته عجب چشایی داره .
اوه مای گاد رنگ سیاه چشاش جذابترین رنگی بود که تا حالا دیده بودم بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمکنه .
آخه با این چشایی که این داره نفس یارو را بند میاره .
یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون.
به سمت خونه میرفتمو تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود .
سیاست عجیبی داشت در حالی که خودش رامتاسف نشان میداد خودش را هم تبرعه میکرد.
مدام این جمله اش در ذهنم میپیچید (شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صلاح کار خودتونو خیلی بیشتر از هر کسی میدونید) خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم را متشنج کرد .
با رسیدن به در خانه تمام فکرهایم را پشت در گذاشتمو داخل شدم.سوسن خانم ........سوسنی......
سوسن با عجله از آشپزخانه بیرون آمد ولی قبل از اون مامان از بالای پله ها سریع خودشرو به من رسوند گفت
-کجایی تو بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم.
-بیخیال مامان دیروز دوش گفتم الانم خیلی گشنمه......
مامان با حرص گفت :دیروزم ناها ر خوردی ...
-وا....
-واالا....بدو خودتو لوس نکن .
-ای..الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم ....
-زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به ارزوت نرسوندمت....
از پس مامان که بر نمیام.......با عصبانیت پوفی کشیدمو به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشونو انجام بدم.
***********
ای خدا عجب جیگری شدم ......ای قربون خودم برم چقده ناناز شدم و چقدر............
-معلومه دو ساعت جلوی این آیینه چیکار میکنی ؟
-مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم.
مامان لبخند مهربون کمیابش را زد و گفت :خیلی خوب شدی .....
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:بدو عباس آقا دم در منتظره ؟
-ا.....خودم میرفتم.
-حرف نباشه بدو..............
با اینکه گرسنه بودم دندون روی جیگرم گذاشتمو به سمت در رفتم اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش را تکرار کرد که خانم باشمو آبروش نبرم و منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه را کندم.روبروی خونه ی آرشام ایستادیم عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابوهای پرپشت و قیافه ی اخموش در و باز کرد .
با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش میدادم عذر خواهی کردم.
با ورودم به ساختمان آرشام و مادرش برای استقبال از من آمدند و با تعارفات اعصاب خورد کن روی اعصابم قدم زدند.
بالاخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبلاشون لم بدم.
-خوب عزیزم خیلی خوش اومدی مامان چرا نیومدند.
آخ خدا هر چی من میخوام متین و باوقار باشم اینا نمیذارند دو ساعت دم در اینا را پرسیده دوباره روز از نو روزی از نو ...............اصلا یکی نیست بهش بگه تو رو سننه ...من اومدم با آرشام سنگامو وا بکنم تو این وسط چیکاره ای.
اما از اونجایی که من خیلی خانم بودم نفس عمیقی کشیدمو یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم .
-مامان عذر خواستند و گفتند ..خدمتتون عرض کنم انشاالله تو فرصت بهتری مزاحمتون میشند.
-ای عزیزم چه حرفیه مزاحمت کدومه اینجا خونه ی خودتونه ....تو هم مثل.....
وسط حرفش پریدمو گفتم :شما لطف دارید بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیبزمینی رو مبل روبروی من نشسته بود و با لبخند نگام میکرد،اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده .
آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی بالا را بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم.
با رسیدن به طبقه بالا نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم :آخی داشتم خفه میشدم ،
آرشام یه وقت ناراحت نشیا ولی عجب مامانی داری همین که میبینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب میبردم میافتم.
-واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردمو گفتم :چی؟
-خوب معلومه همون کسی که تو ازش حساب میبری.
-اوه ...اوه یادم نیار چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد .
آرشام غش غش خندید و گفت:
خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی چه برسه به یه مدرسه......
-کوفت رو آب بخندی......
کم کم خنده اش را جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:خوب میخواستی منو ببینی؟
_آخ خوبه یادم آوردی پاک داشتم فراموش میکردم......من امروز اومدم که بهت بگم......
-آقا ببخشید....
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت :چیه؟
-آقا...آتوسا خانم تشریف اوردند و میخواند شما را ببینند.
اه مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه .
با عصبانیت به آرشام گفتم:اگه میگفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمیشدم.
-نه...این چه حرفیه ...من خودمم......
-سلام
هر دو اینبار به سمت آتوسا برگشتیم.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

رمان بچه مثبت

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
Emoticons

 سپاس شده توسط دختر شاعر ، سایه2 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ...asall... ، The Light ، Snow-Girl ، هرمیون گرینجر ، ندا ناناز ، .:: S.M ::. ، xoxo gurl:*) ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - پرنوش - 29-01-2013، 16:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان