امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

با سلام! با قسمت 12 این رمان خدمت شما عزیزان برگشتم امیدوارم رضایت شما را به همراه داشته باشد.
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
کولمو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپمو یه بار دیگه اینطرفو اونطرفو نگاه کردم.
از دست خودم عاصی شدم......
آخه احمق با مامانت لج کردی با خودت که لج نکردی چرا ماشینتو نیاوردی .....
موضوع اصلی این نبود ............
موضوع این بود که نمیدونستم کجا برم...........
خونه کورش عمرا چون با مامانش رودر بایستی داشتم ....
بچه ها هم حوصلشونو به هیچ وجه نداشتم ....میمونه مائده .......
گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شمارشو گرفتم ....
-سلام...........
-سلام مائده جون خوبی ؟
-سلام خانمی ممنون......شما چطوری؟
حوصله احوالپرسی نداشتم برا همین یه راست رفتم سر اصل مطلب......
-ممنون .......تو الان کجایی....
-خونم ...چطور مگه.........
ساکت شدم ......
-الو ملیسا..........
-مائده راستش.............
-ملیسا جان اتفاقی افتاده.
-آره.........باید ببینمت .........
-الان...........
-آره
-آخه دارم شام درست میکنم واسه شب مهمون داریم........میخوای تو بیا خونمون.........
من که منتظر همین حرف بودم پیشنهادشو روی هوا زدم.............
-آره آره اینطوری بهتره....مزاحم نیستم............
-نه قربونت برم ......یادداشت کن:خیابان...............
-سلام عزیزم چه عجب یادی از من کردی........
به چهره آرامش بخش مائده نگاه کردمو بی اختیار بغضم ترکید ........
مائده دستپاچه شد و گفت :وای ملیسا چی شد؟من حرف بدی زدم....ملیسا جونم ... .....
منو تو بغلش گرفت و من خودمو خالی کردم
فقط خدا را شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود و گرنه اگه کسی منو تو این حال و روز میدید فکر میکرد دیوونم.........بالاخره بعد از اینکه فین فینم تموم شد و دماغمو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم.......
-ملی جان نمیخوای حرف بزنی برام ..........
صورت مهربونو آرومش باعث شد با بغض گفتم:ملی مامانم داره دیوونم میکنه داره مجبورم میکنه زن پسر دوستش بشم ...من از پسره متنفرم ..........
مائده با شنیدن حرفام لبخند مهربونی زد و گفت:اوه حالا همچین گریه میکنی فکر کردم نشوندنت پای سفره عقد.....پاشو خانومی دست و صورتتو بشور ...الان بابامو مهمونامون میرسند ......
-وای ....من میرم
-کجا ؟بهشون میگم من خودم تو را دعوت کردم واسه شام بیای اونا هم خوشحال میشند.....بدو تنبل خانم........
بهترین فکری که به ذهنم میرسید این بود که از جنگ روانی داخل خونمون چند روزیو دور باشم ...تا درست تصمیم بگیرم ...اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتمو و گفتم چند روزی با دوستام میرم شمال ویلامون .......اگرچه میدونستم واسه بابا این چیزا مهم نیست ولی مائده اونقدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم.......
لباسام مناسب خونه ی مائده اینا نبود ........برای همین ترجیه دادم با مانتوم باشم که مائده فهمید و یه تونیک گلبهی ناناز با یه شال همرنگش واسم اورد..
صد بار هم تاکید کرد که تا حالا نپوشیدتش و چقدر به من میاد و فیت تنمه.
یه تک زنگ زده شد و بعد صدای باز شدن در حیاط اومد .........
مائده با خنده بلند شد و گفت:بدو بدو بابامو عمه اینا اومدند.........
-باشه ...........
اه...عمه ....وای نکنه متین و مادرش باشند ..............خاک تو سر بد شانسم کنند...........من اگه شانس داشتم که اسممو شانس الله میذاشتند.......
-ملیسا جان کجا موندی..........
همراه مائده دم در ایستادم ............
-بابا جان مائده کجایی؟
متین پشت سر دایش بود گفت:اه اه اگه میدونستم هنوز بیداری اصلا نمیوم......
با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد........
-سلام .............
-سلام دخترم ........
مائده با لبخند گفت:سلام بابا معرفی میکنم...ملیسا جان دوستم....امشب برای شام با اجازه شما دعوتش کردم........
پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت:قربونت عزیزم کار خوبی کردی .....شما تو این خونه سرور منید..........
بعدم رو به من گفت:خوش اومدی دخترم
-ممنون
من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سلام دادم ..............
که اونم با صدای آرومی جوابمو داد.
به دنبال مائده وارد آشپزخونه شدم...........
-بمیری مائده چرا نگفتی پسر عمتم هست.........
-وا......خوب فکر نمیکردم واست مهم باشه............
-مهم نیست .....ولی .....
نمیدونستم چی بگم برای همین بیخیال شدم............
-برو بشین پیش بقیه تا ازت پزیرایی کنم.........
-نه اینجا راحتم........
-وای ملیسا خجالت میکشی .......
-نخیرم .............
-وای دروغ نگو ............
سینی و از دستش گرفتمو گفتم :من و خجالت بده اصلا خودم میبرم.........
-آفرین ...دختر شجاع.........
با سینی وارد پذیرایی شدم
پدر مائده با خنده گفت:دخترم چرا شما......شما بفرمایید بشینید ...مائده باز تنبل بازی دراورد......
مائده کنارم ایستادو گفت:نه بابا خود ملیسا اصرار داشت سینیو بیاره .
محکم پاشو لگد کردم و زیر لب گفتم :خفه بمیر......
وای خدا حالا بقیه مخصوصا متین فکر میکنند واسه چی من اصرار داشتم سینی را بیارم....وای خدا الان متین فکر میکنه دارم از دیدنش ذوق مرگ میشمو میخوام جلب توجه کنم.......
برای همین سریع گفتم :از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خورد شد خواستم بهش نشون بدم که من اصلا اهل رودربایستی نیستم.
بعدم سینی و ول دادم تو بغل مائده و گفتم:بیا بگیر خوبیم بهت نیومده.....
مائده غش کرد از خنده و گفت :وای ملی ...الان دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای......
-دقیقا .....
کنار مادر متین نشستم............
مادرش اونقدر مهربونو خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری مثل اون داشتم........
مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم .......
مائده با خنده گفت:وای ملی فردا خونه متین اینا سمنو پزونه تو هم باید بیای.....
-اما ...آخه........
-مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصلا بهش خوش نمگذره پس اصرار نکن .........
به سمت متین برگشتمو اخم کردم.............
-منظورم این نبود که ............
مادر متین گفت: عزیزم من قول میدم بهت خوش بگذره .............حتما بیا .............
-باشه ....ممنون
شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی آنها صرف شد ........
اونقدر بین خوردن شام خندیدمو و کیف کردم که دلم درد گرفته بود.........
-وای مائده دستپختت عالیه........فکر نمیکردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه............
پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم .........
برگشتمو به متین گفتم :مشکلیه...........
متین یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه چطور مگه.......
-هیچی همین جوری
-مائده جان آخه من کجا بیام؟
-یعنی چی ...........
-یعنی چی نداره من خونه عمت نمیام
-اونوقت میشه دلیلشو بدونم........
البته......
-خوب
-خوب چی ؟
-اه....ملیسا مسخره بازی در نیار دلیلت چیه؟
-خوب من تا حالا تو همچین مراسمایی شرکت نکردم..........
-خوب اشکالی نداره ...این بار میشه بار اولت
-مائده.........
-جان مائده.............
-خیلی خوب بابا......راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم...........
-اوه حالا همچین گفت من نمیام ............گفتم دلیلش چیه..........اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام اورده اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم برا همین اک گذاشتمش تو کمدم میدم بپوشی ...............
-نه ....آخه من................
-وای انقدر نه نه نکن ...........یه لحظه وایسا
سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر و باز کرد و روی سرم انداخت ......
-دستاتو بکن تو آستینش....آهان ...........وای عالیه.........خدای من ملیسا عین فرشته ها شدی .....
به سمت اتاقش هلم داد و من خودم را با پوشش جدیدم درون آینه قدی اتاقش دیدم...........
سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت .
دختر درون آینه با قیافه معصومانه اش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه جدیدم بودم .........
با اینکه مشهد هر وقت میخواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود .....اما حالا این چادر ...
-الو ملی ...ملیسا...دختر ...تو که خودتو تو آینه خوردی.......بیا بریم دیگه الاناس که بابا غر غر کنه.......
از دختر درون آینه دل کندم و گفتم :بریم
خانه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ قدیمی اما قشنگ بود خونشون تو شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود......از لحظه ی ورودم متین را ندیم ......نمیدونم چرا دلم میخواست عکس العمل متین رو وقتی منو با این چادر میدید ،ببینم .....
مائده دخترا و خانومای زیادی که اونجا بودند را بهم معرفی کرد .....
متین 4،5 تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دو سه تا دختر داشتند ....همه چادری بودند و من خدا را شکر کردم که مائده این چادر را بهم داد......
مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمه اش یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگی نفس کردم ......
چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد .....چقدر با این چادر خانم شدی و من با محبت نگاش کردمو گفتم ممنون .
از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود پدر متینه و مائده با آهی نگاش کرد و گفت :عمو مهدی پدر متینه فوت شده خیلی سال پیش تقریبا متین 8 سالش بوده.......
-وای ......خدا بیامورزدشون......
-خدا رفتگان شما را هم بیامرزه ....
با یا الله یا الله گفتن چند تا پسر دخترا به تکاپو افتادند و دستی به مقنعه و چادر هایشان کشیدند و همگی بلند شدند ....
مائده کنارم ایستاد و گفت:
اینا همه فامیلای متینند بعضیاشونم همسایهاشونن .
با چشم دنبال متین میگشتم که هنوز موفق به دیدنش نشده بودم .......
دخترا سر به زیر وایساده بودند و یه سلام کوتاه به افرادی که وارد میشدند میدادند............
مائده گفت:ملیسا من برم کمک عمه و.......
-منم میام..............
-ممنون ولی............
بدون اینکه منتظر ادامه حرفاش باشم زودتر از اون وارد آشپزخانه شدم.........
-خسته نباشید...........
مادر متین لبخند بی دریغش را به روم پاشید و گفت :درمونده نباشی عزیزم.......
چه کمکی ازم برمیاد فقط تو را خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست میده.........
لبخند زد و به شیزینیها اشاره کرد و گفت:تو ظرفا بچینش.......
-چشم
شیرینیها را با حوصله تو دوتا ظرف خوشکل سنتی چیدمو مائده هم چای ریخت........
-خوب تموم شد.........
مادرمتین سرشو از لای در بیرون کردو سهراب را صدا زد.
بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش بزی کوچولویی وارد شد و یا الله گفت.
-بله زن دایی............
-سهراب جان این چایی و شیرینیو ببر ....
-چشم ....یه لحظه
بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد.....
-سلام زن عمو
مادر متین جواب سلامش را به گرمی داد و پسر سلام کوتاهی به ما داد و سینی چایی را برد .
سهراب هم به سمتم اومد و شیرینی ها را از دستم گرفت و یک آن نگاش با نگام تلاقی پیدا کرد که سریع نگامو دزدیدم....
چند ثانیه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد.....
چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدند .........
گوشیم مرتب زنگ میخورد .......
از دیروز دیگه جوابشو نداده بودم ........
به صفحه گوشی نگاه کردم عکس کورش که از نیمرخ زوم روی دماغش گرفته بودم روی صفحش بود ..........
-الو
-خیلی بی معرفتی .............گم شو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم.......
-اوه جه خبره.......
-چه خبره ؟تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقند نه اون دو تا مرغ عشقو نه من...............
-شمال ..........شمالم کجا بود......
-پس کدوم گوری هستی ؟
-خونه دوستمم
-دوستت ؟
برا اینکه ول کنه گفتم :مائده دیگه........
-ای وای من ..........خوب میگفتی با هم بریم ...
-زهر مار
-پس کجایی که انقدر شلوغه......
با ذوق گفتم :اومدم سمنو پزون............
-اوه چه با حال ...........ببینم متینم اونجاس ........
-ندیدمش ............
-اوکی بای ..............
-وا خدا شفات بده
موقع شام بود که صدای یا الله پیچید تو گوشم ..........
متین بود اینو مطمئن بودم ........
آشپزخونه خیلی شلوغ بود و 20 30 نفری اونجا وول میخوردند...........
یکی از دختر عموهای متین درحالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:زن عمو آقا متین کارتون دارن.......
ای لال شی حالا میمرد خودش میومد اینجا............
-عمه مائده جون قربونت برم برو ببین متین چیکار داره .
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت:ملیسا میشه تو بری......
اوه مای گاد .............کاش از خدا یه چیزه بهتر میخواستم مثلا..........اوم.....نمیدونم
-باشه گلم.....
چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون .....
قلبم تو حلقم میزد.......
زهر مار چته
به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه های شرطبندی فراموش شدمه......
دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد تو اون شلوغی تک و تنها وایساده بود و تو فکر بود .......
صداش زدم .....
-آقا متین .........
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد ...........
و بعد نگاش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشام ..........
شک دارم بین اینکه چادرم سیاهتره یا چشاش
-مادرتونو مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید......
کاملا دستپاچه شد انگار یادش نمیومد چیکار داشته نگاشو از چشام دزدید و گفت:
-سلام........
اوا خاک عالم من که سلام نکردم .....
خودمو نباختم و گفتم :سلام ببخشید فراموش کردم سلام کنم.......
حالا به جوراباش خیره شده بود ........
-خوب...................نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت:
-به مامان بگید کوبیده ها را اوردم ...........دیگ برنجم پشت دره اونجا میکشند یا بیارم تو آشپزخونه.........
-یه لحظه.......
داخل آشپزخونه برگشتمو کسب تکلیف کردم.....
-عزیزم بگو بیارند اینجا ......
پیش متین که برگشتم اینبار نگام نکرد و فقط گفت :چشم
سفره خوشکلی سرتا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردند ......
درست برعکس مهمونیای ما که توش مهمون از جاش تکون نمیخورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور میداد....
صفایی که چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا.......
وقتی میخواستم سینی که حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی بود که دهنم از دیدنش آب افتاد و به سهراب بدم،رگ غیرت بچه مثبتمون قلمبه شد و رو به من گفت :شما بفرمایید لطفا ....
و به در آشپزخونه اشاره کرد ........
زیر لب غر غر کردم ........
-بچه پر رو رو خدا به داد زنش برسه حتما از اوناس که صب تا شب تو آشپزخونه میشوره میساوه.......
-منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری بساوی .....زیاد دوست ندارم سهراب دور و ورت باشه البته خودت مختاری ........
در تموم مدتی که متین جوابمو شیش تا شیش تا میداد دهنم باز مونده بود و به این فکر میکردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید اصلا همش به جهنم این کی دنبال من راه افتاد سینی ترشی تو دستشو چیکار کرد
.........ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم............
وای خدا ،من که منظورم زنش بود.........
مائده منو از تو شوک در اورد و متینم سریع ازم دور شد .....
-ملیسا چی شده ؟چرا متین عصبانیه ؟
-چه میدونم .........
مادر متین و متین همه را سر سفره دعوت کردند و من خوشمزه ترین غذای عمرمو خوردم ......
آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت :
-سلام......
-آره داداش همین کوچس
............
-دم در ریسه رنگی زدم .......
............
-الان میام دم در ........
.............
متین از سر سفره بلند شد ........
-چی شده عمو .....
رو به عموش گفت:یکی از دوستامو دعوت کردم .الان رسید ...
و بعد سریع رفت
صدای یاالله گفتن متین و بعد ورود اونو......
چشام اندازه یه نعلبکی باز شد....
ای تو روحت کورش........
کورش به همه سلام بلند بالایی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو ..........
مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگام کرد .......
شونمو بالا انداختم و با چشای ریز شدم به کورش که حالا سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم .........
کورشم همزمان سرشو بالا آورد .
به احتمال 101 % داشت دنبال مائده میگشت که نگاش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد ....که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاش روی مائده سرخورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج و جلوش گذاشت کورش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد......
خدا........ آخر از دست این پسره خل میشم......
سفره دوباره با همکاری همه جمع شد . تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودند ......
مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبرومو خرید چون تا حالا در عمرم یه بشقابم نشسته بودم ......
مائده هم برای اینکه احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون ........
بریم تو اتاق عمه ......
کاش میشد بریم تو اتاق متین دلم میخواد ببینم اتاقش چه شکلیه..........
نه اینکه واسم مهم باش ها فقط محض ارضای حس خوشکل فوضولیم......
اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم.........
محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایساد............
-هان چته ............
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟
-کدوم پسره
نگاش بهم فهموند نمیشه خرش کرد
-خوب اگه منظورت کورشه نمیدونم ..........اصلا صبر کن ببینم مگه جای تو را تنگ کرده .....چرا نسبت بهش حساسی......
-منو با سوالات نپیچون.....
-وا .... تو اول جوابمو بده .......
-خوب....خوب...اون .....یعنی.......
-یه کلمه بگو ازش خوشت میاد....
-ملیسا معلومه چی میگی ......
اخماشو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت .......
-مائده جونم چرا ناراحت شدی شوخی کردم ......
-دیگه با من از این شوخیا نکن
-چشم .....حالا بهم میگی چرا نسبت بهش حساسی......
-حس خوبی بهش ندارم.......
-واقعا؟ولی اونکه نسبت به تو حسای خوبی داره
محکم زدم تو دهنم.............ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه.
نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی میدونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنمو غورت دادم.....
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
با تشکر از وقتی که گذاشتید به زودی قسمت 13 این رمان در همین تاپیک قرار خواهد گرفت.
 سپاس شده توسط Kimia79 ، هرمیون گرینجر ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - alihacker - 15-02-2013، 12:34
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان