امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

خوب بود ممنون ولی پر غلط املایی بود !
یه چیزمیگم بگو باشه ؟؟
.
.
.
.
.
.
.یه لایک میدی دلم باز شه ؟؟
آگهی
عالی بود ممنونم ازتBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin
سلام بچه ها از این پس با اجازه ی پرنوش خودم ادامه ی این رمان رو برا شما عزیزان قرار میدمShy
اگر تا الان پست های پرنوش را حساب کنیم 10 قسمت بوده است که با احتساب این قسمت به 11 قسمت افزایش پیدا خواهد کرد پس منتظر قسمت 12 بمانید که به زودی در این تاپیک قرار خواهد گرفت.:cool:
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​___________
اونروز هر چی با کورش حرف زدیم فایده نداشت و پاش را کرد تو یه کفش که قاپ مائده را میدزده .....
از جانب مائده مطمئن بودم اما دوست نداشتم اصرار کورش وجه ی مرا جلوی مائده خراب کنه گرچه میدونستم کورش آدمیه که امروز یه تصمیمی میگیره و فرداش به روی خودشم نمیاره پس جای امید بود ...مخصوصا اینکه مائده با دخترای اطراف کورش یه دنیا فرق داشت از جمله باخودمن...............................
سوغاتی سوسن و همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه را هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از سفرشون برنگشته بودند ....
از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک درمیون قضا میشد بقیه را میخوندم و اونطور که فهمیدم شقایقو یلدا هم همینطور بودند.
دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدند .....
مامان پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید از کیش که مطمئن بودم 99%انها لباسه برگشت.
بایاداوری اینکه حتی یه تماس خشک و خالیم باهام نگرفتند به سردی به هر دوشون سلام کردم ....
بابا سرمو بوسید و به اتاقش رفت.....
اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود گاهی وقتا شک میکنم که بچه واقعیشون باشم.....
مامانم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده گفت:ملیسا واقعا که عجب مسافریو از دست دادی خیلی خوش گذشت ....
-به منم خوش گذشت
مامان پوزخندی زد و گفت با اون دگوری ها(منظورش دوستام بودند)؟
-مامان نیومده شروع نکن........
اخمی کرد و گفت:آتوسا اونجا خودشو واسه آرشام تیکه پاره کرد اونوقت توی احمق رفتی زیارت
-پس خدا را شکر میکنم که نیومدم چون حوصله اون دوستای مسخرتو نداشتم ......مخصوصا آتوسا
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود رو به عباس آقا که مشغول جابه جا کردن چمدونهای مامان بود گفت:اون زرشکیرو بذار تو اتاق ملیسا مال اونه..........
-ممنون مامان اما......
من خستم بعدا باهات صحبت میکنم.....
آهی کشیدمو وارد اتاقم شدم چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برایم جذاب نبود اما حداقل میتوانست وقتم را پرکنه
شبش هم سوغاتی های هر دوشونو بهشون دادم .......بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد ....
مامانم چیزی بروز نداد ولی میدونم اگه راضی نبود صد بار میگفت.
ماشین را توی پارکینگ دانشکده پارک کردمو به سمت کلاسم رفتم تو راه با متین برخورد کردم ...
-سلام
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت :سلام
بعد چند ثانیه مکث گفت :ببخشید من عجله دارم با اجازه............
بهم برخورد پسره امل روانی ......
اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم .....حقا که بی لیاقته.............
نازنین و بهروز با دیدنم اونقدر تحویلم گرفتند که تصمیم گرفتم هر چند یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و عزیز بشم........
با ورود کورش به کلاس همه سرها به سمتش برگشت...............
معلوم بود با عطر هوگویش دوش گرفته و با اون کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود مطمئنا اگه فرناز امروز غائب نبود از کرده خود پشیمون میشد که چرا راحت کنار کشید.............
اوه سلام خوشتیپه از این طرفا ..............
به لبخند کورش که به حرف شقایق زد نگاه کردم........
مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود وگرنه کورش برای مهمونیهای رسمیمان هم لباسهای اسپرت میپوشید.
حتی سهرابی هم به کورش گفت :نکنه امشب عروسیته..............
و کورش با خنده جواب داد خدا نکنه اونروز برسه که من خر شم زن بگیرم .
سهرابی با نگاه خیره اش به من جواب داد :اونش دیگه دست خودت نیست دست دلته .......
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم........................
بعد کلاس دنبال کورش راه افتادم تا ته و توی قضیه را در بیارم............
-کجا به سلامتی..........
-اگه غر غر نمیکنی و عصابمو خورد نمیکنی بگم..............
وای نه از همون که میترسیدم داشت به سرم میومد.......
-کورش ....مائده............
-بای هانی .......همین امروز بهت ثابت میکنم تو در موردش اشتباه میکردی...
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارشم با اون ست کرده بود.
-چیه ................
-نگو بابات بهت داده؟
-نه بابا سوئیچو کش رفتم ........شب احتمالا خونمو میریزه......
-حق داره
-آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار.............
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده بود نگاهی کردمو آهی کشیدم
-انگار تصمیمش خیلی جدیه...........
به شقایق که پشت سرم به رفتن کورش خیره شده بود نگاه کردمو گفتم:به نظرت چیکار کنم.........
-هیچی
-خسته نباشید با این همه فکر کردن
-مثلا میخوای چیکار کنی
-چه میدونم .....آهان زنگ بزنم به مائده همه چیو بگم
-اونوقت اگه کورش فهمید ،میدونی که چقدر کینه ای.......شاید بره به متین بگه که تو شرط..........
-وسط حرفش پریدمو گفتم :آره راس میگی بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم
-با این همه دک و پوزه کورش کوه هم جلوش کم میاره چه برسه به مائده
بقیه بچه ها هم بهمون رسیدند و همگی راهی کافی شاپ شدیمو من خواسشتم سوغات بچه ها را بهشون بدم که یکی دستش را از پشت سرم جلوی چشمام گرفت .
با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودمو جلو کشیدم............
-سلام عشق من..............
اه اینو دیگه کجای دلم بذارم یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمونو عوض کنیم
-سلام آرشام خان
-مسافرت خوش گذشت
-شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشت .
کم نیاورد و گفت:اون که صد البته
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن با اجازه بدون اینکه منتظر حرفی باشه سریع روی صندلی کنارمون نشست .........
-کورش خان کجاند.........
شقایق با لودگی گفت:رفته گل بچینه
همگی پقی زدیم زیر خنده..........
-به چه کیف پولای قشنگی............
بهروز با خنده گفت:ملیسا جون زحمتشو کشیده .......
میدونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کلمو میکنه واسه همین کیف پولایی که واسه شقایق و یلدا خریده بودمو و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم
بیرون اوردم و یکیش دادم بهش
دست تو جیب کتش کرد و جعبه کوچیکی بیرون کشید اینم برای تو ......
در جعبه را باز کردمو و با دیدن دستبند زیبای طلا سفید اخمام تو هم رفت
شقایق جعبه را از دستم گرفت و دستبندو با احتیاط بیرون اورد ........
-وای خیلی نازه.......
-چه خوش سلیقه
-یاد بگیر بهروز خان
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدمو رو به آرشام گفتم :خیلی لطف کردی ولی نمیتونم قبول کنم.
چرا....... تو قبول میکنی ...به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
-ممنون
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم شقایق دستبندو بذار تو جعبش و پسشون بده
-ا ملی من فکر کردم قبول کردی
-تو اشتباه فکر کردی .......من کادویی که .........
آرشام وسط حرفم پریدو گفت:
-استپ خانمی .........بهم کادو دادی بهت کادو دادم ........
-آخه ...........
نازنین با حرص گفت:اما و اگه و نداره
-من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه
-حالا هر چی ......
-خیلی خوب ممنون آرشام خان ...
با هزار بدبختی آرشامو پیچوندیمو رفتیم خونه کورش تا ببینیم چی شد
خدمتکار در و باز کرد و ما با سر و صدا وارد شدیم .............
مامان کورش خیلی تحویلمون گرفت .
-کورش هست.....
گفت:کورش تو اتاقشه ............نمیدونم چشه دمغه این سبد گلم اورد انداخت اینجا............
-اوپس .......کورش گاف داده
بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کورش تو شلوارش ج. کرد
-زهر مار چه خبرتونه دراز کشیده بودما......دخترای روانی........بهروز تو از اینا هم بدتری
-خیلی خوب بابا بی جنبه .....
بهروز با مسخرگی گفت:شیری یا روباه آق کورش
-فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی
شقایق با مشت کوبید پس سرشو گفت:زهر مار حالا هی ننه من غریبم بازی در بیار.......
جدی به کورش گفتم :مائده رااذیت که نکردی
-اذیت کجا بود .....(بهش گفتم تصادفی دیدمشو بیاد برسونمش
گفت:صلاح نمیبینم باهاتون بیام .
گفتم حداقل یه کافی شاپی قهوه ای شماره ای......
گفت:دلیلی نمیبینه
اصلا سرشو نیاورد بالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم.......ماشینو بگو بابام میخواست خفم کنه اونوقت خانم یه نگاهم بهش ننداخت .........با موتور گازی میرفتم انقدر زورم نمیومد.....)
اونقدر بهش خندیدیم که اشک از چشامون جاری شد.......
-من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست .....
کورش چند بار زیر لب مائده مائده گفت و بعد رو به من گفت:دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پاتو از گلیمت درازتر نکنی..............
-اااا.پس حسابی شستت........
شقایق خندیدو گفت :بدو میخوام بندازمت رو بند تا خشک شی....
یلدا گفت اتوتم با من ..........
-با مزه ها.......
کورش واقعا عصاب نداشت چون بدجور خورده بود تو پرش ....
ما هم سریع جیم شدیم.............
رفتارای سهرابی طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود .............
سهرابی همیشه اخمو حالا نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم میگرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودند............
از همه بدتر غیرت کورش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود......
بهشون گفتم رفتارای سهرابی مشکوکه ......
کورش گفت :به نظر من که این چند ترم باقی مونده را سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اونو به سلامت ............
بهروزم مثل بوقلمون کله اش را در تایید حرف کورش چند بار بالا و پایین برد و آخر سر هم گفت:هوای ما را هم بهش بگو داشته باشه............
با حرص با تو دستم همزمان توی سر دوتاشون زدمو گفتم :یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنند...........
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد......
با دیدن شماره مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتمو دکمه اتصالو فشار دادم............
-جونم ......مائده جان
-سلام ملیسا خانم خوبی؟........پارسال دوست امسال آشنا ......
-سلام خانمی ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
-هیچی سلامتی؟کجایی
-دانشکده...........
-منم بهت نزدیکم........میخوام با متین برم کافی شاپ تو هم میای؟
-اوم.........خوب ممئنی مزاحم نیستم............
-وای قربونت برم تو مراحمی..........
-ممنون
-پس بیا کافی شاپ تا منم خودمو برسونم ....اوه راستی شقایق جان و یلدا خانمم بیارید
-باشه.......
تلفونو قطع کردمو رو به بچه ها که تازه همگی جمع شده بودند گفتم:
بچه ها من کافی شاپ دعوتم به اضافه یلدا و شقایق.......
کورش قبل از هر حرفی گفت:مائده دعوتت کرده پس منم میام.......
-اوی کجا .........متینم هست ضمنا دیگه بهت اجازه نمیدم به مائده نزدیک شی
کورش با لحن جدی گفت:یادم نمیاد ازت اجازه گرفته باشم
-کورش چند بار بگم مائده با همه دخترای اطرافت فرق داره
-میدونم و ...تو هم میدونی که من از چیزای خاص خوشم میاد
هزار بار کورش و تهدید کردم که اگه بخواد بیاد کافی شاپ ال میکنم و بل میکنم........
-باشه ملی انقدر قُپی نیا.....اصلا نمیام خوبه
-آره دیگه پس سه ساعته واسه چی دارم فک میزنم............
با دیدن مائده که مقابل متین نشسته بود و آروم باهاش حرف میزد به سمتشون رفتم.......
-سلام
هر دو بلند شدند و من با مائده رو بوسی کردم.......
یک لحظه نگاه مائده به پشت سرم افتاد و بعد سریع رو به منو متین گفت:
بچه ها من خیلی گشنمه پیشنهاد میدم به جای کافی شاپ بریم رستوران مهمون متین خان .............
متین فقط سرشو تکون دادو گفت موافقم......
ولی من گفتم :نه من مزاحمتون نمیشم........
مائده گفت:وای چقدر تعارفی هستی ....شما با ما میاید باشه؟
-باشه ...ولی مهمون من ........
متین که به گلدان روی میز خیره شده بود گفت:نه دیگه ......وقتی خانوما با یه آقا میرند بیرون دست تو جیبشون نمیکنند........
-آخه............
-سلام
برگشتمو به کورش که مقابم با یه لبخند مزحک وایساده بود نگاه کردم........
همگی جوابشو دادیم و کورش گفت:چه حسن تصادفی...........
منو دوستام اومدیم اینجا یه............
به طرف میزی که اشاره کرد برگشتم و با دیدن دوتا از پسرای خل و چل کلاس چشم غره ای به کورش رفتمو...........
کورش که انگار از نگاه عصبانی من کمی ترسید گفت:فعلا......
به سمت میزش رفت ....
مائده از جاش ببلند شد و گفت: بلند شید بریم ناهار............
هر سه بلند شدیم و من قبل از خارج شدن برگشتمو یه چشمک به کورش که با عصبانیت نگام میکرد حواله کردم........
قرار شد منو مائده با ماشین من و متین با 405 خودش بیاد.
همین که سوار شدیم مائده گفت:راستی شقایقو یلدا نیومدند....
اه ...پاک یادم رفت بهشون بگم از دست کورش و خراب کاریاش
-راستش اونا کار داشتند عذر خواهی کردند........
برای کورش پیام دادم :خوردی هستشو توف کن...........
و اونم پاسخ داد :خیلی بی فرهنگید حالا کجا رفتید؟
-فوضولو بردند جهنم گفتند هیزمش تره
جوابی نداد.........
در یه رستوران طبقه متوسط ایستادیم و متین ماشینشو پارک کرد و منم پشت سرش ایستادم......
مائده پیاده شد و من قبل از پیاده شدن یه نگاه به سر و شکلم کردم.......
خدایی از اون روزی که موهامو توی مقتعم فرستاده بودم قیافم خیلی مظلومتر شده بود....
ولی شیطنتام تمومی نداشت
یه بوس کوچولو برا خودم فرستادمو پیاده شدم ............
متین درو باز کرد و منو مائده با تشکر کوتاهی وارد شدیم.........
مائده هنوز ننشسته گفت:من برگ میخورم........
متین لبخند مهربانی به رویش پاشید و گفت:می دونم شکمو و بعد دوباره اخماشو تو هم کشید و در حالی که سرشو به سمت من بر میگردوند و نگاش اوتوماتیک پایین میرفت تا منو نبینه....گفت :و شما؟
میخواستم منویی که به سمتم گرفته بود را محکم بزنم تو سرش تا مایع بین نخاعیش از بینیش بزنه بیرونو اشهدشو بخونه.........
بدون گرفتن منو از دستش با حرص گفتم :منم مثل مائده ،برگ.........
منویی که هنوز جلوم گرفته بودو و بدون اینکه باز کنه روی میز گذاشتو پیش خدمتو صدا کرد سه دست برگ با مخلفات با یکی از دوغای محلیتون.......
مائده گفت:میرم دستامو بشورم
ومنو متینو تنها گذاشت .....
اونقدر از دست متین عصبانی بودم که حد نداشت تا حالا هیچ پسری انقدر بهم کم محلی نکرده بود
گوشیم زنگ خورد از جیبم بیرون کشیدمو با دیدن اسم آرشام سری روی صحفه گوشیم ......با حرص زیر لب گفتم :
بر خر مگس معرکه لعنت..........
جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد ........
لعنتی
گوشیو به اجبار برداشتم
صدای شاد آرشام تو گوشی پیچید سلام خانومی
عق..............
نگاهم به سمت صورت متین کشیده شد یه لحظه نگاه موشکافش به خودمو غافل گیر کردم و اون خیلی ناشیانه به سقف خیره شد.
حرصم گرفت.
ایش ایکبیری........
-سلام چطوری؟
-ممنون از احوالپرسی های شما.....
حوصلشو نداشتم
-کاری داشتی؟
-آره واسه ناهار میخواستم دعوتت کنم
-شرمنده الان میخوام ناهار بخورم
-کجا با کی؟ ...من الان دوستاتو دیدم باهاشون نبودی ....خونه هم که نیستی
-شما داروغه اید........به خودم مربوطه الان کجامو با کی هستم.........
پررو آمارمو درمیاره
-منظورمو بد برداشت نکن نگرانت شدم.....
-نگران چی؟...من کار دارم بای
و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قطع کردم .
گوشیمو خاموش کردم
همزمان با گذاشتن تلفن تو جیبم مائده هم رسید و پرسشگرانه به قیافه درهم متین خیره شد ....
حتی به طور نامحسوس اشاره زد چی شده و اونم تابلو سرشو بالابرد یعنی هیچی...........
مشکل روانی داره دیگه.........خوب اگه هیچی پس چرا با یه کوه عسلم نمیشه خوردت.......
ناهار با چرت و پرت گوییهای مائده که سعی داشت متینو از حالو هوایی که توشه دربیاره صرف کردیم.......
اما متین خان دریغ از یه لبخند خشک و خالی همچنان روی اخمش مصمم بود............
ای بعد ناهار قلیون میچسبید ولی با این دوتا بچه مثبت آرزویی محال بود ...
-ممنون خوشمزه بود ....
متین که مشغول بازی با غذاش بود سرشو بالا اورد و تو. چشام خیره شد انگار میخواست عمق ذهنمو بخونه
صبر کن ببینم مگه ذهن من عمقم داره........خدا عالمه
اینبار کم نیاوردم و به چشمای جذاب مشکیش خیره شدم..............
واو....چه عالمی داره چشاش.......
نمیدونم چقدر اونطوری موندیم که با سرفه مصلحتی مائده نگاهمونو از هم گرفتیم ........
بمیره نذاشت ببینم کی کم میاره
متین تا بنا گوش سرخ شد و منم عین خیالم نبود یعنی اصلا توی روی خودم نیاوردم ...فقط شنیدم گفت:نوش جان
مائده با نیش باز گفت :بچه ها یه پیاده روی میچسبها....
تا فردا هم دست این بدی فقط میخواد برنامه ی مثبت بودنشو ادامه بده برا همین گفتم :من دیگه میرم...
-چرا آخه.............
مثلا چی بگم ...بگم بدجور هوس قلیون کردم.........
-خوب یه سری کار دارم ممنون از ناهار خوشمزتون
از جام بلند شدمو و مائده و متینم متعاقبا بلند شدند
بعد از کشیدن یه قلیون پرتقال نعنا به سمت خونه روندم.
همین که ماشینو وارد خونه کردم با دیدن ماشین آرشام پفی کشیدم.................
وای خدا کی میشه راحتم کنی ............
وارد سالن شدم ............
آرشام رو به روی مامان نشسته بود و باهاش حرف میزد با دیدنم سکوت کردند و فقط شنیدم مامان آروم گفت :بیا خودش اومد......
-سلام...........
هیچ کدوم جوابمو ندادند و مامان در حالی که با خشم نگام می کرد گفت:بیا اینجا بشین ............
-نه ممنون خستم........
-ملیسا اون روی سگ منو بالا نیار............
به آرشام که با پوزخند نگام میکرد خیره شدمو و گفتم :مادر من تو که روی سگت همیشه بالاتر از همه روهاته واسه من بیچاره............
-درست حرف بزن دیگه پرروییم حدی داره................
-دقیقا مامان این حرفم به آقایی که روبروت وایساده بزن.............
بعدم بدون اینکه منتظر جواب مامان باشم به سمت اتاقم رفتم .........
قبل از اینکه در اتاقو ببندم یه کفش لای در گیر کرد و بعد آرشام محکم به در تنه زد و وارد شد.........
-هوی چته وحشی.................
-وحشی....هه...وحشی ببین کی به کی میگه..........
-خوب من به تو میگم............
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن فکر دور زدن منو از سرت بیرون کن.....اوندفعه هم بهت گفتم من دست رو هر چی بذارم مال منه....
-اوه اوه نگو ترسیدم.....منو تهدید میکنی................
-آره.....ولی نذار این تهدیدا از قالب حرف خارج بشه و عملی بشه...........
پوزخندی زدمو گفتم :ببین جناب مگه زوره ...نمیخوامت...بابا ن..می...خوا...مت....چطوری حالیت کنم.......
آرشام با اون صورت خشمگینش بهم نزدیکتر شد و با دست محکم موهای پشت سرمو با مقنعه کشید به طوری احساس کردم باید با موهای نازنینم خداحافظی کنم...............
سرم به طرف عقب کشیده شد .....داد کشیدم...ولم کن وحشی..
اما اون بی توجه به هر چیزی فقط گفت:بد میبینی کوچولو ......بد....
با دست به صورتش که نزدیک صورتم بود کوبیدم از شدت ضربه نوک انگشتام زق زق میکرد............
داد کشیدم هر گ.ه میخوای بخور لعنتی .........
آرشام موهامو ول کرد و دستشو روی صورتش گذاشت انگار از شدت ضربه شکه شده بود........
فقط نگام کرد ....
-برو بیرون ...
تکان نخورد انگار هنوز توی بهت بود .......
داد کشیدم از اتاق من برو بیرون.......
تکان سختی خورد......
رنگ نگاش از تعجب به خشم تغییر کرد..........
-تو ...توی عوضی ...تو یه الف بچه منو میزنی...من....
-آره بازم میزنم ...اگه نری و از اینجا گورتو گم نکنی ............
با پشت دست روی لبهام کشید و با شصتش ناز کرد.......
سرمو عقب بردم...........
-باشه خوشکله....من ..میرم ولی زود میام ....
خود درگیر.......
توی یه ثانیه سریع لبامو بوسید که چندشم شد..........
-بر میگردم عشقم منتظرم باش....
-حتما...حالا گورتو گم کن..........
نگاش باعث شد بترسم.....بترسم از آرشامی که روبروم بود......آرشامی که انگار من پدرشو کشته بودم و اون باید ازم انتقام میگرفت........
رفت..........و من نفس حبس شده امرو بیرون دادم........
لعنت به همتون
ماشین آرشام هنوز کاملا از در خارج نشده بود که مامان بدون در زدن وارد اتاقم شد .............
با حرص نگام کرد و گفت:بالاخره کار خودتو کردی پسره را پر دادی...........
با تموم وجودم داد کشیدم :بسه............بسه این مسخره بازیا ..........دیگه خستم کردید .........چقدر بشینم و ببینم کی میشه منم آدم حساب کنید و نظرم و بپرسید........
-سر من داد نکش........ احمقی دیگه ...حالیت نیست همه این کارا به خاطر خودته ...........
-به خاطر خودمه که اون پسره احمق میاد تو اتاقم هر طورمیخواد باهام رفتار میکنه...اونوقت ...تو ...توی به اصطلاح مادر به جای اینکه دوتا بار پسره کنی اومدی تو اتاقمو بهم میگی چرا جواب توهینهاشو دادم................
-پسره را همه رو هوا میزنند ...اونوقت توی احمق به جای اینکه باهاش راه بیای ، لج و لجبازی می کنی .اون میتونه تو و صد نسل بعد تو راوتو پولاش غرق کنه.........خوشتیپ .و جذابم که هست تحصیلکرده و خونواده داره ....لعنتی دوستتم که داره ...دیگه چی میخوای...........
فقط به چشماش خیره شدم مشخص بود تا 10 روز دیگه هم که باهاش حرف بزنی تاثیری نداره....حرف حرف خودش بود........مثل همیشه....
بغضم ترکیدو اشکم روون شد .......مامان پوفی کشید و گفت:چرا برای یه بارم شده به حرفم گوش نمیدی.......حالا چرا مثل عقده ای ها گریه میکنی؟
-چون چون عقده ایم.....عقده ی یه محبت مادرانه از جانب تو .....مامان با من بد کردی بد.......یادته وقتی داشتم تو تب میسوختم و حالم خیلی بد بود...........اوه چه سوالی میپرسم تو چی در رابطه با من یادت میمونه اونروز دوره داشتید ....خونه مهلقا جونت .....گفتم مامان حالم بده کابوس میبینم می ترسم پیشم بمون.....سوسنو صدا زدی مواظبم باشه....گفتی داره مهمونیت دیر میشه........گفتی باید بری روی بهاره را کم کنی ...مامان من 12 سالم بود و بهت احتیاج داشتم ....تو هیچوقت نبودی .....نه تو خاطرات شیرینم بودی و نه مرحمی برای خاطرات تلخم...........عقده ایم که همین حالا که به قول خودت وقت شوهر کردنمه وقتی یلدا میگه مامانش باز صبح واسه خوردن صبحونه کم بهش گیر داده حسودیم میشه.........مادر من ،کی برام لقمه گرفت و کی برا تغذیه ام حرص خورد جز اینکه بعضی وقتا بهم میتوپی چه خبرته کمتر بخور هیکلت بهم میریزه...............مامان من گاهی وقتا به این نتیجه میرسم برای شما هیچی نیستم................اصلا شک دارم تو مادرم باشی ........
مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خونو احساس کردم ......
فقط همین جمله را گفت:حقا که بی چشمو رویی
و بعد از اتاقم رفت ...نه اینجا دیگه جای من نبود ...حداقل حالا نه ....حالا باید هر چی زودتر از اینجا دور میشدم .......
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​___________
منتظر ادامه رمان در ساعات آتی باشید.
 سپاس شده توسط هرمیون گرینجر ، Kimia79 ، Snow-Girl ، KOH ، elnaz-s
با سلام! با قسمت 12 این رمان خدمت شما عزیزان برگشتم امیدوارم رضایت شما را به همراه داشته باشد.
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
کولمو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپمو یه بار دیگه اینطرفو اونطرفو نگاه کردم.
از دست خودم عاصی شدم......
آخه احمق با مامانت لج کردی با خودت که لج نکردی چرا ماشینتو نیاوردی .....
موضوع اصلی این نبود ............
موضوع این بود که نمیدونستم کجا برم...........
خونه کورش عمرا چون با مامانش رودر بایستی داشتم ....
بچه ها هم حوصلشونو به هیچ وجه نداشتم ....میمونه مائده .......
گوشیمو از جیبم کشیدم بیرون و شمارشو گرفتم ....
-سلام...........
-سلام مائده جون خوبی ؟
-سلام خانمی ممنون......شما چطوری؟
حوصله احوالپرسی نداشتم برا همین یه راست رفتم سر اصل مطلب......
-ممنون .......تو الان کجایی....
-خونم ...چطور مگه.........
ساکت شدم ......
-الو ملیسا..........
-مائده راستش.............
-ملیسا جان اتفاقی افتاده.
-آره.........باید ببینمت .........
-الان...........
-آره
-آخه دارم شام درست میکنم واسه شب مهمون داریم........میخوای تو بیا خونمون.........
من که منتظر همین حرف بودم پیشنهادشو روی هوا زدم.............
-آره آره اینطوری بهتره....مزاحم نیستم............
-نه قربونت برم ......یادداشت کن:خیابان...............
-سلام عزیزم چه عجب یادی از من کردی........
به چهره آرامش بخش مائده نگاه کردمو بی اختیار بغضم ترکید ........
مائده دستپاچه شد و گفت :وای ملیسا چی شد؟من حرف بدی زدم....ملیسا جونم ... .....
منو تو بغلش گرفت و من خودمو خالی کردم
فقط خدا را شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود و گرنه اگه کسی منو تو این حال و روز میدید فکر میکرد دیوونم.........بالاخره بعد از اینکه فین فینم تموم شد و دماغمو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم.......
-ملی جان نمیخوای حرف بزنی برام ..........
صورت مهربونو آرومش باعث شد با بغض گفتم:ملی مامانم داره دیوونم میکنه داره مجبورم میکنه زن پسر دوستش بشم ...من از پسره متنفرم ..........
مائده با شنیدن حرفام لبخند مهربونی زد و گفت:اوه حالا همچین گریه میکنی فکر کردم نشوندنت پای سفره عقد.....پاشو خانومی دست و صورتتو بشور ...الان بابامو مهمونامون میرسند ......
-وای ....من میرم
-کجا ؟بهشون میگم من خودم تو را دعوت کردم واسه شام بیای اونا هم خوشحال میشند.....بدو تنبل خانم........
بهترین فکری که به ذهنم میرسید این بود که از جنگ روانی داخل خونمون چند روزیو دور باشم ...تا درست تصمیم بگیرم ...اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتمو و گفتم چند روزی با دوستام میرم شمال ویلامون .......اگرچه میدونستم واسه بابا این چیزا مهم نیست ولی مائده اونقدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم.......
لباسام مناسب خونه ی مائده اینا نبود ........برای همین ترجیه دادم با مانتوم باشم که مائده فهمید و یه تونیک گلبهی ناناز با یه شال همرنگش واسم اورد..
صد بار هم تاکید کرد که تا حالا نپوشیدتش و چقدر به من میاد و فیت تنمه.
یه تک زنگ زده شد و بعد صدای باز شدن در حیاط اومد .........
مائده با خنده بلند شد و گفت:بدو بدو بابامو عمه اینا اومدند.........
-باشه ...........
اه...عمه ....وای نکنه متین و مادرش باشند ..............خاک تو سر بد شانسم کنند...........من اگه شانس داشتم که اسممو شانس الله میذاشتند.......
-ملیسا جان کجا موندی..........
همراه مائده دم در ایستادم ............
-بابا جان مائده کجایی؟
متین پشت سر دایش بود گفت:اه اه اگه میدونستم هنوز بیداری اصلا نمیوم......
با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد........
-سلام .............
-سلام دخترم ........
مائده با لبخند گفت:سلام بابا معرفی میکنم...ملیسا جان دوستم....امشب برای شام با اجازه شما دعوتش کردم........
پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت:قربونت عزیزم کار خوبی کردی .....شما تو این خونه سرور منید..........
بعدم رو به من گفت:خوش اومدی دخترم
-ممنون
من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سلام دادم ..............
که اونم با صدای آرومی جوابمو داد.
به دنبال مائده وارد آشپزخونه شدم...........
-بمیری مائده چرا نگفتی پسر عمتم هست.........
-وا......خوب فکر نمیکردم واست مهم باشه............
-مهم نیست .....ولی .....
نمیدونستم چی بگم برای همین بیخیال شدم............
-برو بشین پیش بقیه تا ازت پزیرایی کنم.........
-نه اینجا راحتم........
-وای ملیسا خجالت میکشی .......
-نخیرم .............
-وای دروغ نگو ............
سینی و از دستش گرفتمو گفتم :من و خجالت بده اصلا خودم میبرم.........
-آفرین ...دختر شجاع.........
با سینی وارد پذیرایی شدم
پدر مائده با خنده گفت:دخترم چرا شما......شما بفرمایید بشینید ...مائده باز تنبل بازی دراورد......
مائده کنارم ایستادو گفت:نه بابا خود ملیسا اصرار داشت سینیو بیاره .
محکم پاشو لگد کردم و زیر لب گفتم :خفه بمیر......
وای خدا حالا بقیه مخصوصا متین فکر میکنند واسه چی من اصرار داشتم سینی را بیارم....وای خدا الان متین فکر میکنه دارم از دیدنش ذوق مرگ میشمو میخوام جلب توجه کنم.......
برای همین سریع گفتم :از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خورد شد خواستم بهش نشون بدم که من اصلا اهل رودربایستی نیستم.
بعدم سینی و ول دادم تو بغل مائده و گفتم:بیا بگیر خوبیم بهت نیومده.....
مائده غش کرد از خنده و گفت :وای ملی ...الان دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای......
-دقیقا .....
کنار مادر متین نشستم............
مادرش اونقدر مهربونو خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری مثل اون داشتم........
مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم .......
مائده با خنده گفت:وای ملی فردا خونه متین اینا سمنو پزونه تو هم باید بیای.....
-اما ...آخه........
-مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصلا بهش خوش نمگذره پس اصرار نکن .........
به سمت متین برگشتمو اخم کردم.............
-منظورم این نبود که ............
مادر متین گفت: عزیزم من قول میدم بهت خوش بگذره .............حتما بیا .............
-باشه ....ممنون
شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی آنها صرف شد ........
اونقدر بین خوردن شام خندیدمو و کیف کردم که دلم درد گرفته بود.........
-وای مائده دستپختت عالیه........فکر نمیکردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه............
پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم .........
برگشتمو به متین گفتم :مشکلیه...........
متین یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه چطور مگه.......
-هیچی همین جوری
-مائده جان آخه من کجا بیام؟
-یعنی چی ...........
-یعنی چی نداره من خونه عمت نمیام
-اونوقت میشه دلیلشو بدونم........
البته......
-خوب
-خوب چی ؟
-اه....ملیسا مسخره بازی در نیار دلیلت چیه؟
-خوب من تا حالا تو همچین مراسمایی شرکت نکردم..........
-خوب اشکالی نداره ...این بار میشه بار اولت
-مائده.........
-جان مائده.............
-خیلی خوب بابا......راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم...........
-اوه حالا همچین گفت من نمیام ............گفتم دلیلش چیه..........اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام اورده اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم برا همین اک گذاشتمش تو کمدم میدم بپوشی ...............
-نه ....آخه من................
-وای انقدر نه نه نکن ...........یه لحظه وایسا
سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر و باز کرد و روی سرم انداخت ......
-دستاتو بکن تو آستینش....آهان ...........وای عالیه.........خدای من ملیسا عین فرشته ها شدی .....
به سمت اتاقش هلم داد و من خودم را با پوشش جدیدم درون آینه قدی اتاقش دیدم...........
سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت .
دختر درون آینه با قیافه معصومانه اش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه جدیدم بودم .........
با اینکه مشهد هر وقت میخواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود .....اما حالا این چادر ...
-الو ملی ...ملیسا...دختر ...تو که خودتو تو آینه خوردی.......بیا بریم دیگه الاناس که بابا غر غر کنه.......
از دختر درون آینه دل کندم و گفتم :بریم
خانه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ قدیمی اما قشنگ بود خونشون تو شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود......از لحظه ی ورودم متین را ندیم ......نمیدونم چرا دلم میخواست عکس العمل متین رو وقتی منو با این چادر میدید ،ببینم .....
مائده دخترا و خانومای زیادی که اونجا بودند را بهم معرفی کرد .....
متین 4،5 تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دو سه تا دختر داشتند ....همه چادری بودند و من خدا را شکر کردم که مائده این چادر را بهم داد......
مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمه اش یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگی نفس کردم ......
چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد .....چقدر با این چادر خانم شدی و من با محبت نگاش کردمو گفتم ممنون .
از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود پدر متینه و مائده با آهی نگاش کرد و گفت :عمو مهدی پدر متینه فوت شده خیلی سال پیش تقریبا متین 8 سالش بوده.......
-وای ......خدا بیامورزدشون......
-خدا رفتگان شما را هم بیامرزه ....
با یا الله یا الله گفتن چند تا پسر دخترا به تکاپو افتادند و دستی به مقنعه و چادر هایشان کشیدند و همگی بلند شدند ....
مائده کنارم ایستاد و گفت:
اینا همه فامیلای متینند بعضیاشونم همسایهاشونن .
با چشم دنبال متین میگشتم که هنوز موفق به دیدنش نشده بودم .......
دخترا سر به زیر وایساده بودند و یه سلام کوتاه به افرادی که وارد میشدند میدادند............
مائده گفت:ملیسا من برم کمک عمه و.......
-منم میام..............
-ممنون ولی............
بدون اینکه منتظر ادامه حرفاش باشم زودتر از اون وارد آشپزخانه شدم.........
-خسته نباشید...........
مادر متین لبخند بی دریغش را به روم پاشید و گفت :درمونده نباشی عزیزم.......
چه کمکی ازم برمیاد فقط تو را خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست میده.........
لبخند زد و به شیزینیها اشاره کرد و گفت:تو ظرفا بچینش.......
-چشم
شیرینیها را با حوصله تو دوتا ظرف خوشکل سنتی چیدمو مائده هم چای ریخت........
-خوب تموم شد.........
مادرمتین سرشو از لای در بیرون کردو سهراب را صدا زد.
بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش بزی کوچولویی وارد شد و یا الله گفت.
-بله زن دایی............
-سهراب جان این چایی و شیرینیو ببر ....
-چشم ....یه لحظه
بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد.....
-سلام زن عمو
مادر متین جواب سلامش را به گرمی داد و پسر سلام کوتاهی به ما داد و سینی چایی را برد .
سهراب هم به سمتم اومد و شیرینی ها را از دستم گرفت و یک آن نگاش با نگام تلاقی پیدا کرد که سریع نگامو دزدیدم....
چند ثانیه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد.....
چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدند .........
گوشیم مرتب زنگ میخورد .......
از دیروز دیگه جوابشو نداده بودم ........
به صفحه گوشی نگاه کردم عکس کورش که از نیمرخ زوم روی دماغش گرفته بودم روی صفحش بود ..........
-الو
-خیلی بی معرفتی .............گم شو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم.......
-اوه جه خبره.......
-چه خبره ؟تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقند نه اون دو تا مرغ عشقو نه من...............
-شمال ..........شمالم کجا بود......
-پس کدوم گوری هستی ؟
-خونه دوستمم
-دوستت ؟
برا اینکه ول کنه گفتم :مائده دیگه........
-ای وای من ..........خوب میگفتی با هم بریم ...
-زهر مار
-پس کجایی که انقدر شلوغه......
با ذوق گفتم :اومدم سمنو پزون............
-اوه چه با حال ...........ببینم متینم اونجاس ........
-ندیدمش ............
-اوکی بای ..............
-وا خدا شفات بده
موقع شام بود که صدای یا الله پیچید تو گوشم ..........
متین بود اینو مطمئن بودم ........
آشپزخونه خیلی شلوغ بود و 20 30 نفری اونجا وول میخوردند...........
یکی از دختر عموهای متین درحالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت:زن عمو آقا متین کارتون دارن.......
ای لال شی حالا میمرد خودش میومد اینجا............
-عمه مائده جون قربونت برم برو ببین متین چیکار داره .
مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت:ملیسا میشه تو بری......
اوه مای گاد .............کاش از خدا یه چیزه بهتر میخواستم مثلا..........اوم.....نمیدونم
-باشه گلم.....
چادرمو مرتب کردمو رفتم بیرون .....
قلبم تو حلقم میزد.......
زهر مار چته
به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه های شرطبندی فراموش شدمه......
دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه میکرد تو اون شلوغی تک و تنها وایساده بود و تو فکر بود .......
صداش زدم .....
-آقا متین .........
نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد ...........
و بعد نگاش آروم آروم بالا اومد و نشست تو چشام ..........
شک دارم بین اینکه چادرم سیاهتره یا چشاش
-مادرتونو مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید......
کاملا دستپاچه شد انگار یادش نمیومد چیکار داشته نگاشو از چشام دزدید و گفت:
-سلام........
اوا خاک عالم من که سلام نکردم .....
خودمو نباختم و گفتم :سلام ببخشید فراموش کردم سلام کنم.......
حالا به جوراباش خیره شده بود ........
-خوب...................نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت:
-به مامان بگید کوبیده ها را اوردم ...........دیگ برنجم پشت دره اونجا میکشند یا بیارم تو آشپزخونه.........
-یه لحظه.......
داخل آشپزخونه برگشتمو کسب تکلیف کردم.....
-عزیزم بگو بیارند اینجا ......
پیش متین که برگشتم اینبار نگام نکرد و فقط گفت :چشم
سفره خوشکلی سرتا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردند ......
درست برعکس مهمونیای ما که توش مهمون از جاش تکون نمیخورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور میداد....
صفایی که چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا.......
وقتی میخواستم سینی که حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی بود که دهنم از دیدنش آب افتاد و به سهراب بدم،رگ غیرت بچه مثبتمون قلمبه شد و رو به من گفت :شما بفرمایید لطفا ....
و به در آشپزخونه اشاره کرد ........
زیر لب غر غر کردم ........
-بچه پر رو رو خدا به داد زنش برسه حتما از اوناس که صب تا شب تو آشپزخونه میشوره میساوه.......
-منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری بساوی .....زیاد دوست ندارم سهراب دور و ورت باشه البته خودت مختاری ........
در تموم مدتی که متین جوابمو شیش تا شیش تا میداد دهنم باز مونده بود و به این فکر میکردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید اصلا همش به جهنم این کی دنبال من راه افتاد سینی ترشی تو دستشو چیکار کرد
.........ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم............
وای خدا ،من که منظورم زنش بود.........
مائده منو از تو شوک در اورد و متینم سریع ازم دور شد .....
-ملیسا چی شده ؟چرا متین عصبانیه ؟
-چه میدونم .........
مادر متین و متین همه را سر سفره دعوت کردند و من خوشمزه ترین غذای عمرمو خوردم ......
آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت :
-سلام......
-آره داداش همین کوچس
............
-دم در ریسه رنگی زدم .......
............
-الان میام دم در ........
.............
متین از سر سفره بلند شد ........
-چی شده عمو .....
رو به عموش گفت:یکی از دوستامو دعوت کردم .الان رسید ...
و بعد سریع رفت
صدای یاالله گفتن متین و بعد ورود اونو......
چشام اندازه یه نعلبکی باز شد....
ای تو روحت کورش........
کورش به همه سلام بلند بالایی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو ..........
مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگام کرد .......
شونمو بالا انداختم و با چشای ریز شدم به کورش که حالا سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم .........
کورشم همزمان سرشو بالا آورد .
به احتمال 101 % داشت دنبال مائده میگشت که نگاش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد ....که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاش روی مائده سرخورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج و جلوش گذاشت کورش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد......
خدا........ آخر از دست این پسره خل میشم......
سفره دوباره با همکاری همه جمع شد . تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودند ......
مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبرومو خرید چون تا حالا در عمرم یه بشقابم نشسته بودم ......
مائده هم برای اینکه احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون ........
بریم تو اتاق عمه ......
کاش میشد بریم تو اتاق متین دلم میخواد ببینم اتاقش چه شکلیه..........
نه اینکه واسم مهم باش ها فقط محض ارضای حس خوشکل فوضولیم......
اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم.........
محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایساد............
-هان چته ............
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟
-کدوم پسره
نگاش بهم فهموند نمیشه خرش کرد
-خوب اگه منظورت کورشه نمیدونم ..........اصلا صبر کن ببینم مگه جای تو را تنگ کرده .....چرا نسبت بهش حساسی......
-منو با سوالات نپیچون.....
-وا .... تو اول جوابمو بده .......
-خوب....خوب...اون .....یعنی.......
-یه کلمه بگو ازش خوشت میاد....
-ملیسا معلومه چی میگی ......
اخماشو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت .......
-مائده جونم چرا ناراحت شدی شوخی کردم ......
-دیگه با من از این شوخیا نکن
-چشم .....حالا بهم میگی چرا نسبت بهش حساسی......
-حس خوبی بهش ندارم.......
-واقعا؟ولی اونکه نسبت به تو حسای خوبی داره
محکم زدم تو دهنم.............ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه.
نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی میدونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنمو غورت دادم.....
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
با تشکر از وقتی که گذاشتید به زودی قسمت 13 این رمان در همین تاپیک قرار خواهد گرفت.
 سپاس شده توسط Kimia79 ، هرمیون گرینجر ، elnaz-s
ممنون............................
اینم از قسمت 13.منتظر قسمت 14 باشید.
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
-مائده جونم ...خوب میدونی ..........اوم.....
-خوب.......
-وقتی اینجوری نگام میکنی هول میشم همه چیز یادم میره.......
مائده پوفی کشید و نگاشو به سقف دوخت که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد.......
با دیدن اسم کورش روی صفحه زیر لب گفتم لامصب حلال زادس........
نوشته بود .....ملی موش بخوردت چه با چادر ناناز شدی....تو و این غلطا .....محاله.......اگه ننت اینجوری ببیندت سکته را زده ......راستی یکم هوامو داشته باش ...منظورم بغل دستیته.......
جوابشو دادم برو بمیر .....
مائده دست به سینه نگام میکرد ............
-هان .....
-من اینجا بوقم دیگه .....
چونشو گرفتم و سرشو اینور اونور کردمو و چشامو ریز کردمو و گفتم:بدم نمیگیا حالا بگو بوق .......
دستشو زد زیر دستمو گفت :وای ملی یکم جدی باش .....
-بله ...بفرمایید سرورم ........
-قضییه این پسره چیه ؟
-از تو خوشش اومده میخواد تورت کنه.....
-ملیسا......
-هان چیه واقعیتو گفتم خوب..........
-اون غلط کرده با تو ........
-ا..ا....به من چه
-ردش میکنی بره.....
-من دعوتش نکردم که حالا ردش کنم برو به داداش جونت بگو........
-د ....بچه واسه همین میگم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه وگرنه خونشو میریزه....
-آخی چه غیرتی.......آبجیش فداش شه........خوب خونشو بریزه ...بهتر ..تو چرا حرص میخوری ......
-ملیسا تو را خدا برای یه بارم شده اینجاتو به کار بنداز
اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم........
-خوب که چی ........
-متین اگه بویی برد به دوستی منو تو هم شک میکنه ......
-منظورت چیه.......
-خوب ...فکر میکنه تو به خاطر کورش با من دوست شدی.........
-برو بابا همه عالم و آدم میدونند من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمیپرونم مخصوصا کورش......
-ولی.....
با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم......
دختر عموی متین سرشو از لای در تو اورد و گفت :بچه ها میاید بریم پای پاتیل(ظرف بزرگی که برای پخت سمنو استفاده میشه) ؟
-بریم ...........
و قبل از هر عکس العملی از جانب مائده تقریبا از تو اتاق فرار کردم.
برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو را از نزدیک میدیدم......
خانما همه کنار دیوار ایستاده بودند و هر کدومشون یکی یکی جلو میرفتند و سمنو را هم میزدند.
مائده اروم گفت :وقتی داری سمنو را هم میزنی منو هم دعا کن .......
برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم .....
واقعا از من چی میخواست ؟
از منی که تازه یک ماهم نشده نمازامو یک درمیون میخونم.....
منی که تا حالا نه راجع به دینم تحقیق کردمو نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش میدونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسه ام خوندم.....
منی که نه پایبند حجابمو نه چیزایی که از نظر مائده و دینم حرومه.....
حالا دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من میخواست دعاش کنم.....
با چه رویی دعاش کنم .....
اصلا با چه رویی با خدام حرف بزنم.......
اشک تو چشم جمع شد .........
مائده دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت :برو نوبت توه........
یه قدم به دیگ نزدیک شدمو ایستادم .....
نمیدونم چرا تو جمعیت آقایون روبروم دنبال متین میگشتم .به دیوار تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و میخوند......
یه قدم دیگه نزدیکتر شدم به پاتیل .....
نگام هنوز به اون بود .....
انگار سنگینی نگامو حس کرد که سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد .....
با نگاش انگار جون گرفتمو سریع خودمو به پاتیل رسوندمو شروع کردم به هم زدن ......
چشمام و بستمو دعا کردم .....
اینبار میدونستم چی میخوام....
خدایا آرامش میخوام ...........فقط آرامش.........
تو طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام سنگینی نگاه متینو از پشت پلکای بستم حس کردم....
وحس کردم آرومتر از قبل شدم.....
و چقدر این حس زیبا بهم چسبید
کورش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود .
از کنارش که رد میشدم گفتم :بپا غرق نشی.
نگاشو بهم داد و دستشو تو موهاش چنگ کرد........
هر وقت عصبانی میشد میافتاد به جون موهای بدبختش ......
بیخیالش شدمو رفتم تو.........
همگی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم........
دختر عموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره بهم گفت :شما دانشجویید....
-بله ....من همکلاس آقای محمدیم ...
هیجان زده یکم جلوتر اومد و گفت :همکلاسی آقا متینی ؟
-آره خوب.......
با این حرفم همه ساکت شدند و به سمتم برگشتند ......
مائده گفت:یه روز من رفتم دانشکده دنبال متین که با ملیسا آشنا شدمو باهاش دوست شدم.......
-متین .......خوب .....متین تو دانشگاه چطوریه؟
به چشمای مشتاقش نگاه کردم ........
اخمی بین ابروهام افتاد ......
چی شد ......این دختر عموش بدجوری مشکوک میزنه.....
همگی ساکت منتظر جوابم بودند.........
-خوب......مثل همه پسراست .......
خودمم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابشو دادم...انگار خوشم نمیومد کسی راجع به بچه مثبت کلاسمون اینطوری مشتاق باشه.
اما دختره کوتاه بیا نبود .
-درساش چطوره.......
-رتبه اوله.......
لبخندی زد و گفت:میدونستم .....
خون خونمو داشت میخورد.
-شما نامزدشونید...........
یکم سرخ شد و با پررویی گفت:مگه گفته نامزد داره........
-نه ولی خوب.......
مائده وسط بحث پپرید و گفت :
ملیسا میدونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی .......
-واسه چی؟
-واسه اینکه باید جوونا تا صبح بیدار بمونند و سمنو را هم بزنند تا ته نگیره .......
-چه جالب.............
باز سحر گفت:یعنی شما شب اینجا میمونید.....
اومدم بگم ......مشکلیه ..جای شما را تنگ کردم ..
که مائده زد به بازومو رو به سحر گفت :جرات داره بره ...میکشمش ....خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه واسه تولدم.....
ای خاک بر سرم .......مگه تولد مائده دو روز دیگس ......
تو روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم.
ای تو روحت حالا من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم.
به تلفونای پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلمو خاموش کردم چون اصلا حوصله اینکه واسشون توضیح بدم کجامو واسه چی اومدم اینجا را نداشتم ..........
تقریبا ساعت حول و حوش 2 نصفه شب بود که به قول سحر پیر و پاتالا رفتند بخوابند ...........
البته بماند که چند تا جووناهم هی خمیازه کشیدند و آخر سر هم جیم زدند ........
به خودمون که اومدیم 9 نفر بیشتر تو حیاط کنار پاتیل نمونده بود .
به کورش اشاره زدم نمیخواد بره خونشون که اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود با این کاراش آخر سر خودشا به باد میده....
مائده که از بودن کورش کاملا معذب بود گفت:ملیسا ......این پسره نمیخواد بره خونشون.......
-وا ...مائده این همه آدم تو دوباره گیر دادی به این بیچاره ........
-آخه.......
-ببخشید .........
هر دوتامون به سمت کورش که سرشو پایین انداخته بود و کنارمون مظلومانه ایستاده بود نگاه کردیم .....
-بفرمایید.......
-در مورد سمنو .....مواد اولیه اش چیه ........
خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده همکلام شه.......
اطرافو پاییدم .....
متین که بیتوجه به اطرافش داشت سمنو هم میزد و دعا میخوند و رفته بود تو حس.....
سحر هم که تو یه قدمیش وایساده بود و یه کتاب دعا دستش بود و همه نگاش به متین بود ........
ای دختره چشم سفید .........
بقیه هم که مشغول حرف زدن بودند و یکی دوتا هم نشسته چرت میزدند و سهراب خانم که زوم کرده بود روی من .......
مائده بیچاره هم در حالی که از خجالت سرخ شده بود درباره گندم جوونه زده سمنو میگفت و کورشم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار میخواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن.........
باز نگام رفت پی سحر ...........
حالا داشت با متین حرف میزد و متینم در حالی که تموم نگاش به سمنو بود جوابشو میداد............
من امشب حال این دختره را نگیرم ملیسا نیستم.......
دختره پر رو .........
بیخودی کلید کردم رو اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم......
و کورشو مائده را با طرز تهییه سمنو تنها گذاشتم......
بیتوجه به اینکه مائده بهم گفت :کجا و واسم چشم و ابرو اومد یعنی بتمرگ سر جات......گفتم:
-تو باش برم یکم سمنو هم بزنمو بیام..........
کنار پاتیل رسیدم........
-متین جان.......
جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب......
متین بدون اینکه نگام کنه گفت:امری داشتید .
ای بمیری .....این همه از جونم مایه گذاشتم میمردی بگی جانم یا حداقل بگی بله....
-میشه منم هم بزنم تازه یادم اومد چندتا از آرزوهامو نگفتم.......
متین ملاقه بزرگو دستم داد و گفت :یا علی....
اومد بره که سریع گتم :ترم جدید دو تا درسامون با سهرابیه.......
-همینطوره......
جلوی سحر و سهراب که حالا چهار چشمی نگام میکردند لحنمو یکم صمیمی تر کردم.
-به نظرت من چیکار کنم؟
-چیو ؟
-تو که مشکله منو سهرابیو میدونی .....همش به کنار از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده ....
کم کم داره منو میترسونه...............
متین یهو سرخ شد و گفت:از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد......
وای خدا چه جو گیر شد .....
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به منو متین خیره شد.....
لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه........
سهرابم دست کمی از اون نداشت .......
جدی به متین نگاه کردمو گفتم :ببخشید واسه فرار کردن از زیر نگاه پسر عموت مجبور شدم اینطوری حرف بزنم ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد........
متین لبخند مهربونی زد و گفت:بابت رفتار سهراب عذر میخوام و سحرم هنوز خیلی بچس..........
-وا مگه چند سالشه ؟
-کاری به سن و سال ندارم کلا گفتم....
ای بابا یهو بگو عقل نداره و خلاص.........
-ولی انگار خیلی دوستت داره.
-اون با ایده ال من واسه زندگی یه دنیا فرق داره......
-میتونم حدس بزنم ایده التون واسه زندگی یکیه مثل مادرتون........
-حدستون اشتباس هر کس شخصیت مخصوص به خودشو داره پس هیچکس مثل مامانم پیدا نمیشه .....
-اوم ....جالبه.....
-چی ؟
-همین همسر ایده التون ....ببخشید ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم پس به دل نگیرید اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده است که وقتی برای عقدش میره آرایشگاه زمین تا آسمون تفاوت میکنه....احتمالا زاویه نگاش تا حالا از محدوده کفش خودش و به احتمال ضعیف کفش طرف صحبتش بالاتر نیومده...........
-خوب اولا به صفت رک بودنتون صفت کنجکاو بودن و اضافه کنید........
-منظورتون همون فوضوله دیگه .........
متین خندید......
وای خدا چقدر با لبخند چشاش زیباتره اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشام نگاه نکرد اما من نگام فقط به چشماش بود.....
-خوب دوما.......
-دوما حدستون کاملا غلطه......با اجازه
چی شد ......کجا رفت .
از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست ایناهم انگار نه انگار .....
اون از متین که معلوم نیست کجا رفت اونم از این کورش مارمولک که مائده را به حرف گرفته بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرتند یا تو فکر.
همونطور که سمنو را هم زدم به بقیه آرزوهام فکر کردم.......
خوب خداجونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد.......
اوم...نازنین و بهزادم سر عقل بیاند و با هم ازدواج کنند ...
واسه شقایق و یلدا هم دو تا پسر و بزن پس کلشون تا بیاند برشون دارند ببرند.......
خوب ...دیگه آرشام و ......اهان.آرشام و آتوسا را هم بهم برسون............جان چه شود ......
سهرابیم چشاشو لوچ کن ....
یه نگاه به کورشو مائده کردمو تو دلم گفتم در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم.........
و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها موفق بشم ......ومتینو...........
با ضربه ای که به پهلوم خورد سرمو بالا اوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم.
-بمیری ملی ............
-چیه بابا پهلومو سوراخ کردی .............
-مگه به تو اشاره نکردم وایسی.........
-روش پخت سمنو رو برا بچم گفتی..........
-زهر مار بچه پررو .....
-بد اخلاق .........خاک تو سر کورش کج سلیقه.......
-بده من این لامصبو مگه چه حاجتی داری که ته پاتیلم بس که هم زدی سوراخ کردی.......
-وای مائده همه را دعا کردم اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود ..........
مائده تقریبا هولم داد اونطرفو با حرص گفت :مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت میشند.........
-بی ذوق.......
در پاتیل سمنو را طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود گذاشتند و روشو قران و شمع و گل و آینه گذاشتند....
منو کورش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه میکردیم .
کورش آروم زمزمه کرد چقدر با اینا فرق داریم.........
برگشتم و نگاهش کردم .
اخم کمرنگی کرد و گفت دارم به این نتیجه میرسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت.....
چه حرفایی میشنیدم ...اونم از کی ...از پسر الکی خوش و بیخیالی که نمونشو تو زندگیم ندیده بودم....
حرفی نزدم .
-من دیگه میرم......
-امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد....
-میدونم .......از اولم میدونستم ...اما سعی میکردم انکارش کنم ....
-کورش........
-هیچی نگو ملی ...داغونم ....فعلا ..بای
سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچک دور پاتیل کرد و رفت.
تو کار این بشر موندم ...هیچ چیزش مثل آدم نیست...نه اینکه من همه چیزم آدمواره ؟
مائده پیشم اومد و گفت :خوب حالا دیگه میتونیم بریم بخوابیم ........
-مائده .........
-جونم
کاملا مشخص بود که از رفتن کورش خوشحاله
-تو....تو به کورش چیزی گفتی؟
-من فقط طرز سمنو پختنو مراسمشو براش گفتم ...چطور؟
-نمیدونم به هم ریخته بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-ملیسا ......
مثل خودش گفتم جونم چرا انقدر کورش واست مهمه
-کورش واسم بهترین دوسته .....یه جورایی داداشمه......
-اونروزی که توی ترمینال دیدمش احساس کردن خیلی دوست داره
-آره ...ولی نه اون دوست داشتنی که فکرشو میکنی.....واقعا به من به چشم دوستش نگاه میکنه......
صبر کن ببینم مائده خانم حالا چرا این موضوع واست مهم شد........
مائده دستمو کشید و منو به سمت اتاقی برد ....
-نظرت چیه امشبو بریم تو اتاق متین............
عالیه ........اما خودمو با وقار نشون دادم و گفتم
-فرقی نمیکنه فقط من ملحفه تمیز میخوام
مائده خندید و گفت
-بله سرورم
-میدونی خیلی راحت خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟
-بیخیال ملی......همیشه نمیشه دنبال دلیل بود گاهی وقتا باید بیخیال شد
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود..........
همه جای دیوارا پر بود از سیاه قلم و خطاطی واقعا که محشر بود روی میزش هم پر بود از قابهای کوچک عکسهای خانوادگیش که از وقتی نینی بود تا الانا مرتب چیده شده بود ......بیشتر عکسا متینو باباش بودند و لبخندش ............
حتی از توی عکسم میشد آرامش لبخند و نگاش را فهمید......
کنار دیوار رفتمو اینبار با دقت بیشتری تک تک نقاشیها و خطاشو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاشو به عقب فرستاده بود ایستادم........
دخترک پشتش به تصویر بود و زانوهاشو بغل کرده بود.......
با اینکه صورتش معلوم نبود اما میشد حس کرد که بغض کرده ..............
آهی کشیدم که مائده گفت :منم خیلی این نقاشیشو دوست دارم.......
به سمتش برگشتم .....روی تخت نشسته بود و نگام میکرد......
ادامه داد :حتی یکی دو بار کش رفتم ......اما متین با پس گردنی پسش گرفت....
حرفی نزدمو به سراغ بقیه نقاشی ها رفتم .
اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود....
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود تمام روتختی ها و رومیزیهاش منبت کاری بود اما کامپیوتر و لپ تاپش از بهترین مدلا بود.
-خود آقا متین کجا میخوابه
-اون بیدار میمونه
-چرا دیگه
-باباش همیشه پای پاتیل میموندو تا اونجایی که میتونست قرانو از اولش میخوند بعد از اون خدا بیامرز متین این کارو میکنه.
-خدا بیامرزدشون........
اونقدر خسته بودم که بدون اینکه به مائده اجازه بدم رو تختی جدیدو روی تخت بندازه تقریبا بیهوش شدم.
مائده صدام زد و گفت :زودباش پاشو ملیسا همه سر سفره صبحونند......
-وای مائده ولم کن من که تازه 2 ساعته خوابیدم.
-پاشو عزیزم سمنو و حلیم .....پاشو ...دیگه....
-نمیخوام خوابم میاد
-ملیسا ...متین میخواد لباساشو عوض کنه ......
-خوب عوض کنه..... به من چه.........مگه من مامانش
-ملیسا خانم جهت یاد آوریتون شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم اینجاس...........
به زور بلند شدمو گفتم :باشه بابا خفم کردی پا شدم.....
-به سلام ملیسا خانم صبحتون بخیر ......
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتمو گفتم :ولم کن مائده شدید خوابم میاد ....
-اوه .........خوبه یه سلام کردم کاریت نداشتم..........
با زدن آب سرد به صورتم سر حال اومدم .........
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود.......
-معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چیکار میکنی؟
-لبخند خبیثانه ای زدمو و گفتم از اول تا آخرش برات بگم .....
اومد یکی زد تو سرمو گفت :لازم نکرده بدو......بی ادب
وای خدا مائده عجب گیری بودا حالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟
به مهمونایی که حالا نصف شده بودند و اکثرشون رفته بودند سر کارو زندگیشون نگاهی کردم.
پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم میخوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه .
مادر متینم با لبخند گفت :عزیز دلم مشکلی نیست ....فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه بعد با متین برو که میخواد سمنوها را ببره دم در خونه ها هم صواب میکنی هم کارتو انجام میدی.......
اوه چه شود ...من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته را زده ..........
وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت :پاشو عزیزم ملیسا جون کمک متین برو تا سمنو ها رو پخش کنید ......
از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم........
متین زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و گفت :مامان مزاحم خانم احمدی نشید من خودم تنها...........
قبل از اینکه جملش تموم بشه سهراب گفت :منم میرم کمکش ........
ایش بمیرید همتون ....حالا همه زرنگ شدند........
مادر متین خیلی ریلکس گفت :میخوام چندتا از سمنو ها را هم ملیسا بده به اقوامش ....بدو عزیزم دیر شد ..
در مقابل چشمای شکه مائده و سحر و سهراب و متین خان چادرمو مرتب کردم و سرم پایین انداختم و با ناز گفتم :چشم ..
اوا موش بخوردم ....چه با حیام من.......
سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشمو کار خلافی کردم
ای بابا چه گیری افتادیمو .....
خدا مادر مائده را بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش ...آخه الان وقتش بود دقیقا توی مدت زمان قهر منو مامان بابام و سمنو پزون متین اینا...آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده ....
خود درگیری دارم من......
متین سمنو های دستش و کنار بقیه سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست .
وا من جلو بشینم یا عقب .......
اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب میسوزه و اگه جلو بشینم متین پیش خودش فکر میکنه خبریه.............
متین به من که مستاصل نگاش میکردم نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو را برام باز کرد....
این جنتلمن بازیاش منو کشته ......اصلا از جاش تکون نخورد حالا میمرد میومد پایین درو برام باز میکرد و میگفت :بفرمایید ..
هی هی ما از اولم شانس نداشتیم ....
نشستم درو یکم محکم بستم ....
متین بی هیچ حرفی راه افتادو بعدم دکمه پخشو زد .

دل دیوانه من به غیر از محبت گناهی ندارد خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم
به جز این اشک سوزان دل نا امیدم گواهی ندارد خدا داند
.................................................. ................


هی الهی بمیرم برا دلت چه سوزناک بود .......................نکنه متین خان هم آره
کار پخش سمنوها رو متین بدون اینکه اجازه بده من حتی از ماشین پیاده بشم انجام داد.
سوار ماشین که شد گفت:خوب اینم ازآخریش.............
حالا شما آدرسو بدید تا این چهارتا را هم برسونیم ........
اول در خونه یلدا رفتم که بیچاره با دیدن من همراه با متین سنگکوب کرد اونم با دیدن چادری که روی سرم بود........
شقایقم اصلا نذاشتم متینو ببینه و خودم رفتم دم در آپارتمانشون سمنو را دادم.
کورشم که خودش امد سر کوچشون با قیافه داغون سمنو را گرفت و رفت ......
در یه تصمیم آنی به متین آدرس خونه را دادم مطمئنا تو این ساعت روز نه بابا بود و نه مامان........
متین دم در خونه نگه داشت و من تعارفش کردم اما اون بدون اینکه نگام کنه محترمانه گفت منتظرم میمونه و من سمنو را برداشتم و سریع رفتم تو خونه .....
سوسن با دیدنم تقریبا بال دراورد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد...بهش گفتم نمیخوام کسی بدونه من سمنو اوردم و سوسن هم فقط قربون صدقم رفت که چقدر چادر بهم میاد.
سریع رفتم تو اتاقمو از تو چمدون سوغاتیهای مامان پارچه لیمویی رنگ خوشکلی که از کیش برام اورده بود را بیرون کشیدمو و سریع کادوش کردم واسه تولد مائده چون واقعا حوصله خرید نداشتم .
یکی دو دست لباس با حجابم انداختم تو یکی از کوله هامو سریع جیم زدم.
خوشبختانه هنوز مامان اینا نیومده بودند که از سوسن خداحافظی کردمو اومدم بیرون.
متین ماشینو اونطرفتر پارک کرده بود هنوز دو قدم دیگه تا ماشین داشتم که صدای ملیسا گفتن آرشام متوقفم کرد .......
وای خدا اینو کجای دلم بذارم با نفرت برگشتمو نگاش کردم سریع خودشو به من رسوند .
یه دور دورم تابید و اروم دست زد و گفت :براوو چه دختر با حجابی ...انوقت چرا ؟
-به خودم مربوطه
- البته خوشکله ..........مسافرت شمال خوش گذشت ؟
جوابشو ندادم و تو چشاش با نفرت خیره شدم..........
-کی انشاالله از شمال بر میگردید ؟
-هر وقت میلم کشید .
-به میلت بگو زودتر بکشه ......برات برنامه دارم.
-من باهات کاری ندارم
-اوه چه خشن .....از شمال که رسیدی خونه خودتو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن.
-من صد سال سیاه همچین گوهی نمیخورم ...........
فاصله اش را با هام کمتر کرد و گفت :میخوری عزیزم به موقش بدتر از گوهم میخوری.
دستشو رو شونه هام گذاشت و خودشو بهم نزدیک کرد .محکم عقب هولش دادم و گفتم :برو گمشو آشغال .....
-اوم.....دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود .........بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه و دستاشو دوباره برا بغل کردنم باز کرد
-چیزی شده ...........
من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد ..............
-اوه پس بگو این چادر به خاطر چی بود ............
جدی به سمتم برگشت و گفت :ولی یه چیزیو فراموش کردی اونم اینه که من تا حالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم .........تو رو هم میخوام و
-خفه شو ...........
یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشامو پر کرد و رو به من گفت :شما برید تو ماشین .......
با ترس حالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین را نگاه میکرد، نگاه کردمو یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه شرط بندی چیزی بگه و متین .....
آستین متینو گرفتم و کشیدمو و گفتم :متین تو رو خدا بیا بر یم ولش کن.............
آرشام بیتوجه به من به متین گفت :
-جوجه تو این وسط چی میگی ؟
-من............
تو حرف متین پریدمو گفتم :متین جون مامانت جون مائده ...اصلا جون اون کسی که دوسش داری بیا بریم ...جلوی همسایه ها بده.
متین آرشامو به عقب هل داد و گفت :برو سوار شو سریع سوارشدم و متین هم نشست قبل از حرکت آرشام آروم به شیشه سمت من زد .متین ماشینو روشن کرد
و من نگامو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم گفت :دارم برات ..
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت
متین حتی پخش ماشین را خاموش کرد و در سکوت با سرعت زیادی رانندگی کرد.
فقط پوف کشیدنهای عصبیش بود که سکوتو میشکست.
بی اختیار گفتم :
-اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
شاید بیشتر برای دادن اعتماد به نفس به خودم گفتم .
-چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمیکنید ؟
-چند بار باهاشون حرف بزنم ...زبونم مو دراورد از بس گفتم و کسی نشنید .
مامانم که فکر می کنه من عقلم نمیرسه و هنوز صلاح زندگی خودمو نمیفهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمیزنه .
-پس علت اومدن خونه مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردید .
-میخواستی چیکار کنم ......
-میموندید و محکم میگفتید نه .
-خوب به خاطر این ،این حرفا رو میزنید که مامانمو نمیشناسی.
-نه ....نمیشناسم .......اما شما را خوب میشناختم ...دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود ......همیشه حرفشو میزد حتی اگه به ضررش تموم میشد ....مثل اینکه اشتباه شناختمتون.
در جواب حرفاش فقط یه آه کشیدمو گفتم :هیچ وقت درکم نمیکنی؟
-نه اما ازتون میخوام برگردید خونه و مثل همیشه باشید جسور و شیطون .....
با تعجب نگاش کرم که مثل همیشه نگاشو ازم دزدید ....چی شد؟
در خونشون پیاده شدم و یه تشکر سریع کردم و الفرار....
مائده ی گور به گوری را راضی کردم سریع بریم خونشون و اونم با هزار تا ناز قبول کرد.
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
این قسمت هم تمام شد منتظر قسمت 14 باشید...سپاس و نظر یادتون نره.
 سپاس شده توسط parmis78 ، elnaz-s
آگهی
قسمت 14...!
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
از مامان متین یه عالمه تشکر کردمو همراه مائده راهی شدم.
روز تولد مائده تکلیف خودمو نمیدونستم .
باید الان بهش کادو بدمو تبریک بگم یا جشنی چیزی تو راهه .
برای همین وقتی مائده رفت wcسریع از تو حافظه تلفنشون شماره خونه عمش که به اسم عمه جون سیو بود گرفتم .
-الو ............
-سام متین خان ....
-سلام خانم احمدی.......
-ملیسا هستم.......
-بله شناختمتون ...........
-ا ..من فکر کردم نشناختین آخه کل فامیل پدریم احمدی هستند گفتم با یکی دیگه اشتباه گرفتیدم......
-امری داشتین.............
شیطونه میگه بزنم تو پرش حیف که ممکنه مائده از دستشویی بیرون بیاد وگرنه من میدونستمو این بچه پرو.......
-واسه تولد مائده که امروزه و انشاالله یادتون نرفته برنامه ای دارین............
-بله شب اونجاییم ........لطفا به روش نیارید
-منتظر بودم شما فقط بگید ....فعلا بای.........
امروز باید حال این بشرو بگیرم.........
گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرشام سریع گوشیو خاموش کردم ........
بره بمیره عوضی.............
تولدت مبارک ...........تولدت مبارک ...........
به خونواده کوچک مائده که توی حال کوچکشون جمع شده بودند نگاهی کردمو به این فکر کردم چرا هیچ کدوم از اقوام مادری مائده را ندیدم .
متین مثل بچه ها بالا پایین میپرید و کادوی کوچیکشو به مائده نمیداد و مائده هم دست آخر با دو تا تو سری ازش گرفت و این دو تا توسری همانا و آرزوی من برای اینکه کاش الان جای مائده بودم که محکمتر میزدم همانا.
از اون وقتی که اومده بودند اصلا به متین توجه نکردم پررو حالمو پشت تلفن گرفت .
حالا نه اینکه توجه کردن یا نکردن من تاثیری رو این پسر داره .
مائده کادوی متین و که باز کرد با تعجب گفت :وای متین مرسی ........
و تسبیح زیبا زرد رنگی را در اورد و گفت این که شاه مقصوده ...وای خیلی گرونه .............
-قربون آبجی گلم قابلتو نداشت.
هر چهارتا کادو رو باز کرد.
کادوی باباش سوییچ یه پراید بود که اشک به چشمون مائده نشوند و اون خودشو همچین تو بغل پدرش پرت کرد که یک آن حسودیم شد.
عمه اش هم سرخ کن گرفته بود که همزمان با مائده گفتند :اینم مال جهیزیت و بعد خندیدند
از منم بابت پارچه یه عالمه تشکر کرد .
رفت توی آشپزخونه که چایی بیاره تا همراه کیک بخوریم منم مثل کنه بهش چسبیدمو همراهش رفتم .
-مائده جونم..............
-جونم.........
-اوه اگه میدونستم با دادن یه کادو انقدر با ادب میشی زودتر میدادم...........
-زهر مار .......
-آهان حالا شد..... اونطوری باهات حال نمیکردم ............
-وای ملیسا میگی چی میخوای ..........
-هیچی به خدا.......میخواستم بدونم چرا از اقوام مادریت کسی نیومد ....
-خوب ....من اونا را ندیدم .....داستانش مفصله شب برات میگم ............
-اکی.............
بعد از رفتن متینو مادرش به اتاق مائده رفتیمو اون برام گفت که مامانش از دنیای ادمایی مثل من بوده مرفه و بیدرد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی میره اونجا و عاشق هم میشند مادرش با پدر مائده ازدواج میکنه اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمیدونه اونا کی هستند و چه شکلی هستند ..........
تمام شب به این فکر میکردم اگه به فرض محال ...دور از جونم ...از هفت پشتم بدور ...من و متین عاشق هم میشدیم عکس العمل خونوام چی بود ......احتمالا مامان تیر بارونم میکرد.
تصمیمو برای برگشتن به خونه گرفتم.
حق با متین بود اینطوری هیچ مشکلی حل نمیشد...........
نفس عمیقی کشیدمو به مائده گفتم میخوام برگردم خونه.........
مائده با لبخند گفت :با اینکه بدجور بهت عادت کردم اما درسترین تصمیم همینه...........
با یه عالمه تشکر از خودشو پدرش راهی خونه شدم........
میدونستم که برای یه جنگ حسابی باید آماده باشم.

از قصد بلند گفتم ..........
-یوهو ...من اومدم..............
مامان از اتاق بیرون اومد و سوسن هم از آشپزخونه...........
-سلام خانم به خونه خوش اومدید ..........جاتون خیلی خالی بود .......
بغلش کرمو زیر گوشش گفتم :یادم باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم.
این سوسن عجب ناکسی بودا ....خوبه دو روز پیش براش سمنو اوردم و تاکید کردم که به کسی نگه.
الان همچین از دیدنم هیجان زده شد که خودم باور شد شمال بودم...........
به سمت مامان که دست به سینه مثل طلبکارا نگام میکرد رفتم و گونشو بوسیدم.......
-سلام مامان جونم .......مرسی انقدر از دیدنم ذوق نکن .........وای مامانی مردم از بس تحویلم گرفتی .......
مامان به همون حالت دست به سینه گفت :معلوم هست داری چیکار میکنی ؟این چند روزو با کی و کجا بودی ؟
کولمو رو شونم جا به جا کردمو رو به سوسن گفتم :من خستم واسه ناهار صدام نکن.........
-مگه با تو نیستم ........
از داد مامان جا خورم..........
سعی کردم خودمو کنترل کنم .....
-بفرمایید خانم خانما ..........
-پرسیدم با کی رفتی شمال که هیچ کدوم از دوست جون جونیاتو نبردی؟
-خوب با یه دوست جدید رفتم .........
-صحیح............. اونوقت تو این...........
-وای مامان بسه بذار برسم بعد شروع کن ..........یادت که نرفته به خاطر حرفا و کارای شما ول کردمو رفتم...........
-چیکار کردم مگه .........بده صلاحتو میخوام ..........تو ......
-آره میدونم مامان من بچم حالیم نیست نفهمم ..نمیفهمم تو این دنیا فقط با آرشام خوشبخت میشم ......ثروتش ده برابر باباس ....بازم بگم..........
با اخم نگام کرد و گفت :قرار خاستگاریو میذارم واسه فردا شب ......از الانم تا بعد از مراسم خاستگاری حق نداری از خونه بری بیرون ..........
-اونوقت چرا حق ندارم؟
-چون من میگم..........
-مامان کوتا بیا نکنه میخوای مثل دخترای عهد دغیانوس بزنی تو سرمو بشونیم پای سفره عقد ..........
-لازم باشه اون کارم میکنم..............
دلخور گفتم :مامان..................
بی توجه به من رفت تو اتاقش و در و بست ..........
کاش برنگشته بودم........
باید دیر یا زود با آرشام مواجه میشدم پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و بذارم هر کاری که دوس داره انجام بده .
به یه چشم بهم زدن اماده شدمو خواستم برم پیش مهمونا که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم مائده با خوشحالی گوشیو برداشتم .
-سلام مائده جونم.
-سلام ملیسا خوبی عزیزم تو این یه روز دلم قدر یه دنیا واست تنگ شده .
-منم همینطور ممنون .
-اوه چه با ادب ...گفتم حالا حرف کلفت بارم میکنی.....
-حوصله ندارم ........
-واسه چی؟
-خاستگارام اومدند ...پایینند ..
صداش غمگین شد و گفت :واقعا .........
-آره ............دیگه دارم کم میارم
با عجله پرسید :یعنی چی ؟
-خوب ...نمیدونم.......راستش ......دیگه حوصله این همه کش مکش را ندارم
سوسن در زد و گفت :خانم ...مادرتون چند بار صداتون کردند ......
-دارم میام ........
بعد به مائده گفتم :فعلا عزیزم.......
-صبر کن ....
-طوری شده ؟
-خوب ........خوب ......
-چیه مائده؟
-نمیدونم چطوری بگم راستش من ......اه نمیتونم.........
-با من رودربایستی داری ؟
-نه .......
یه نفس عمیق کشید و گفت :باید حضوری باهات حرف بزنم خیلی مهمه ......فقط تو را خدا تصمیم عجولانه نگیر ....خداحافظ...
-الو مائده ...........
مائده سریع گوشیو قطع کرد و منو تو خماری حرفی که میخواست بهم بزنه گذاشت ........
با ذهنی درگیر رفتم پیش مهمونا........
با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشامو دیدم ........
حتما پیش خودش فکر میکنه من راضی شدم.
-سلام ........
زیر توفمالیای مهلقا و خواهرش نزدیک بود بالا بیارم .
با پدر آرشام فقط دست دادم و میخواستم همین کارو با آرشام بکنم که سریع دستمو بوسید و گفت :عزیزم دلم واست تنگ شده بود .......خوش گذشت .....
اخمی کردم و محکم دستمو از بین دستاش بیرون کشیدمو گفتم :جای شما خالی........
اونقدر درگیر حرفای مائده بودم که اصلا نفهمیدم بحث کی کشیده شد سر مهریه و این حرفا ..
تا متوجه بحث شدم سریع پا شدم .
همه از عکس العمل ناگهانیم تعجب کردند جز آرشام که انگار منتظر همین حرکت بود .
-راستش فکر کنم الان واسه این حرفا زود باشه ........
بیتوجه به چشم غره مامان و پشت چشم نازک کردن مهلقا گفتم :
-منو آرشام خان هنوز به نتیجه نرسیدیم ..........
آرشام با تفریح نگام کرد و پاهاشو رو هم انداخت و گفت :
-عزیزم دقیقا چقدر فرصت میخوای تا نتیجه نهایی را بهم بگی........
کثافت منو تو منگنه قرار داد........
-یه ماه.........
-زیاده من میخوام هفته دیگه برم آمریکا چندتا کار عقب افتاده دارم که انجام بدم ...........
-خوب وقتی برگشتی....
-نه نشد میخوام کارای اقامتتو درست کنم......
بعد بلند شد و نزدیک من اومد ............
-یه هفته ........فقط یه هفته وقت داری .
لعنت به تو ......لعنت به همتون .......
فقط سرمو تکون دادم و نشستم .........
سر شام هم اصلا حرفی نزدم اما آرشام به قدری خوشحال بود که شک کردم نکنه جواب مثبت بهش دادم.
با رفتن مهمونا سریع به اتاقم رفتم تا قبل از گیر دادنای مامان خودمو به خواب بزنم .
-وای میسا تصور کن مثل 98% از رمانایی که خوندم دختره به زور با پسره ازدواج میکنه ....بعد یه مدتی عاشق هم می شند ولی توی روی هم نمیارند چون از اون یکی مطمئن نیستن....آخرم یه اتفاقی میفته که دختره بر میگرده خونه باباش و پسره میاد دنبالشو و.............
با اخم به شقایق که داشت چرت و پرت میگفت نگاه کردم و گفتم :خوب اینا به من چه ربطی داره؟
-نگرفتی خوب....تو هم به زور شورت میدند به آرشام و بعد یه مدتی.............
-استپ............معلوم هست چی میگی از بس رمان خوندی مخت عیب کرده ......خاک بر سر من که اومدم پیش شماها دردو دل............
نازنین با بیحوصلگی گفت :چرا آرشامو قبول نمیکنی؟
-دوسش ندارم.
-ببین ملیسا عشق نون و آب نمیاره ....به نظر من ..........
-صبر کن ببینم نازنین باز چی شده که تو از موضعه عشق و علاقه قبل ازدواج عقب نشینی کردی؟
اشکی که تو چشاش جمع شد باعث تعجب هممون شد .........
-نمیتونم با بهروز ازدواج کنم..........احساس میکنم خیلی بچس........
یلدا با صدای نسبتا بلندی گفت :وای نازنین نگو بعد سه سال آشنایی و تصمیم به ازدواج حالا تازه فهمیدی؟
-نه .......الان نفهمیدم .......شاید یه هفته هم نگذشته بود که فهمیدم اما تا الان خودمو به نفهمی زدم......بهروز هنوز تو دنیای بچگیشه اگه باهاش ازدواج کنم تازه باید بچه داری کنم...
بعد چشاشو بهم دوخت و گفت :به خاطر اینه که میگم دنبال عشق نگرد ......نیست اگه هم باشه اونقدر مسخرس که اسمش عشق نیست .
با ناراحتی گفتم :نازی.........
-پسر عمم اومه خاستگاریم میخوام قبول کنم......فقط میمونه بهروز که شماها باید قانعش کنید
-پس احساستون بهم............
-وای شقایق تو را خدا بذار عاقلانه تصمیم بگیرم.......
-آخه اینطوری بهروزو نابود میکنی ..........
-فکر کردی واسه چی دارم به شماها میگم کمکم کنید ...........
از جاش بلند شد و از قدم زنون از ما دور شد ...........
سکوت بدی بین ما سه تا حاکم شد ......
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که نازنین و بهروز بعد اون همه لاو ترکوندن بهم نرسند .......
به محل قرارم با مائده رسیدم ماشینو که پارک کردم پیاده شدمو رفتم تو کافی شاپ..................
-سلام مائده جونم..........
-مائده در آغوشم کشید و گفت :سلام ملیسا جون چه خبر؟
-هیچی سلامتی.........
-دیشب چیکار کردی ؟
-هیچی یه هفته وقت دارم بهش جواب بدم.
-جوابت چیه؟
-می دونی مائده با اتفاقایی که داره پشت سر هم میفته واقعا بین دو راهیم .........
-یعنی ممکنه قبول کنی؟
-بیخیال ...دیشب چی میخواستی بگی؟
سرشو انداخت پایین و گفت :ملیسا ...تو مثل خواهرمی......به خدا اندازه خواهر نداشتم دوست دارم........
-میدونم عزیزم منم همینطور.......
-از طرفی متین هم مثل داداشمه بهترین دوستم از بچگیم تا همین الان.. نمیتونم ناراحتیشو ببینم ...نمیخوام ببینم داره نابود میشه و به روی خودشم نمیاره......
-بی اختیار دلم لرزید ...........
-مائده واسه متین اتفاقی افتاده؟
چشمای اشکیشو بهم دوخت و گفت :اگه فهمید بهت گفتم ...هیچوقت نمیبخشدم اما مجبورم ...به خدا مجبورم ....
-چیو بهم بگی........جون به لبم کردی...........
-ملیسا متین خیلی وقته عاشقت شده ......خودش میگفت نفهمیده دقیقا از کی .....اما از همون اول که دیده تو با همه فرق داری جذبت شده ......
خندیدم و گفتم :مائده حالت خوبه؟معلوم هست چی میگی .......جذب من شده اون حتی یه بار دقیق به چهرم نگاه نکرده......
-گفت بهم........خودش گفت ....وقتی دیدم خیلی داغونه قسمش دادم بهم بگه چشه ...گفت عاشق شده ...عاشق همکلاسیشه... گفت یه دختر شیطونو بازیگوش که از هر فرصتی واسه تحقیرش استفاده میکنه.......گفت نمیخواد گناه کنه ......گفت میدونه دنیای خودشو دختر رویاهاش متفاوته ........گفت و گریه کرد ....خون گریه کرد متین عزیزترین کسم بود نمیتونستم غمشو ببینم خواستم بهم نشونت بده قبول نکرد ...همون روز تو اون کافی شاپ باهاش اومدم تا راضیش کنم بهم نشونت بده قبول نکرد اما تو خودت اومدی ....از هول کردناش فهمیدم طرف تویی........همون جا بود که تازه معنای حرفای متینو فهمیدم تو اصلا تو یه دنیای دیگه بودی راه تو با امثال ماها خیلی فرق داشت ........نمیدونم چطور شد پیشنهاد مشهد اومدنو قبول کردی اما اونجا منم شیفتت شدم .......فهمیدم دنیات اگرچه با ماها متفاوته اما پاکی که تو وجودت بود تو هیچ کدوم از من و امثال من نبود.......تو بیخیالتر از این حرفا بودی که عاشق بشی .......تو ترمینال وقتی کورش بغلت کرد متین خرد شد .......بهم گفت میدونه که هیچی بینتون نیست اما نمیخواد تو را تو بغل کس دیگه ای ببینه اونشب منو رسوند خونشونو و تا صبح تو کوچه قدم زد ......وقتی اومد خونه گفت هیچ رقمه نمیتونه ازت بگذره.......ملیسا تو را خدا با عجله تصمیم نگیر ...متینم نابود میشه .......اون مغروره....اون.............
گریه اش شدت گرفت و من ناباورانه به او نگاه میکردم و حرفاش تو سرم چرخ میخورد .......از جا با شدت بلند شدم ..........
مائده دستمو گرفت و گفت :ملیسا تو رو خدا درباره حرفای من چیزی به متین نگو ......من بهش قول داده بودم به هیچکس نگم اما ...........
دستمو از زیر دستش بیرون کشیدمو و با عجله از کافی شاپ خارج شدم .......
اونقدر شوکه بودم که نفهمیدم چطور به خونه رسیدمو خودمو تو اتاقم حبس کردم.
انگار همه فهمیده بودن کاری به کارم نداشته باشند .........
فقط سوسن میومد و غذامو میاورد و بعدم ظرفا را میبرد بیرون .....
قبول اینکه متین دوستم داشته باشه برام سخت بود............
اونقدر ذهنمو درگیر کرده بود که در این بین اصلا یادم رفت به آرشام فکر کنم.........
متین آدمی بود که هر دختری را میتونست خوشبخت کنه و اینکه مطمئن بودم نسبت به اون بی میل هم نیستم.
یه جورایی ازش خوشم میومد اون متفاوت ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم.......حتی عاشقیشم متفاوت بود یه روزم یه نگاه بد بهم ننداخت همش نگاشو ازم می دزدید...یه بارم کاری نکرد که متوجه بشم دوستم داره.
برعکس من همیشه معقوانه ترین عکس العملها را نشون میداد...
تصمیم گرفتم اونو وادار به اعتراف کنم ..........
به خونشون زنگ زدم اونقدر آنی تصمیم گرفتم و عمل کردم که باصدای الو گفتن مادرش یهو جا خوردم ..........
-سلام ............
-سلام شما؟
ای خاک عالم باز من یه کاری با عجله کردمو مثل ..تو گل موندم.
-ملیسا هستم حالتون خوبه؟
-وای عزیز دلم خوبی خانمی ....خانواده خوبند؟
-ممنون . اونا هم سلام میرسونند....غرض از مزاحمت زنگ زدم بابت دو روزی که مزاحمتون بودم تشکر کنم..
-قربونت برم گلم ....مزاحم چیه ....شما مراحمید خانم خیلی خوشحالم که مائده دوست خوبی مثل تو داره ....
-ممنون نظر لطفتونه ....بهرحال ممنون .....سلام برسونید ...خداحافظ.....
-ملیسا خانم؟
-جانم
-شما نمیدونید چند روزه مائده و متین چشونه؟
مکثی کردمو گفتم :چطور مگه ؟
-بچم متین که عین مرغ سر کنده یه لحظه هم تو خونه بند نمیشه ....مائده هم که تو خودشه و وقتی بهش میگم چتونه میگه عمه اگه صبر کنی بهت میگم..
آهی کشیدمو گفتم :والا چی عرض کنم.......منم مثل شما بی اطلاعم امیدوارم مشکلی نباشه
- انشاالله........گلم ببخشید سر تو را هم درد اوردم ...سلام برسون .....خداحافظ......
سریع شماره کورشو گرفتم
-سلام چطوری؟
-خوب نیستم ........
-کورش چته .........
-چه میدونم .............ملیسا باید ببینمت .......
-باشه گلم .....راستی شماره موبایل متینو میخواستم .
اونقدر بی حوصله بود که گفت بهت اس میدم بای.......حتی نپرسید واسه چی میخوای.
وا دیوانه ............
به یه دقیقه نرسید شماره متینو فرستاد .
سریع قبل از اینکه پشیمون بشم شمارش رو گرفتم.
-سلام ........
-سلام اقای محمدی .............
-ملیسا خانم شمایید......
یاد اون دفعه پای تلفن افتادمو گفتم :نخیر خانم احمدیم......
قشنگ مشخص بود که داره میخنده
-بله ...بله .....خانم احمدی خوب هستید .......
-ممنون ........
سکوت کردم اونم ساکت شد و فقط صدای نفساش بود که گوشمو نوازش میکرد.......
-باید ببینمتون ...........
-مشکلی پیش اومده..........
-بله.....
-کی و کجا ؟
-بعدازظهر ساعت 5 پارک...
-بله حتما.....
-فعلا
گوشیو قطع کردمو به این فکر کردم چطور ازش اعتراف بگیرم اصلا با چه رویی........
یاد مزاحمتای گاه و بیگاهم تو دانشگاه افتادم .......
نمیدونم چطور بود که با وجود اینکه دوستشم مثل خودش رفتار میکرد ...هیچوقت یه کلمه متلک هم به هادی ننداختم و تموم مدت به متین گیر میدادم........
حالا که خوب فکر میکنم میبینم که منم یه جورایی جذبش شدم.......
تا ساعت 4 انقدر فکر کردم که مغزم باد کرد و سر درد گرفتم ...........
رفتم تو آشپزخونه و از سوسن خواستم بهم مسکن بده ..
قرصو با یه لیوان آب انداختم بالا که مامان رسید.....
-چته؟
-سلام
-سلام ...
-هیچی سرم درد میکنه
-فکراتو کردی .......
-هنوز دو روز دیگه وقت دارم ...بای
-کجا ؟
-میرم بیرون یه هوایی بخوره به کلم...
چیزی نگفت و منم سریع جیم زدم.
دیدمش نشسته بود رو یه نیمکت و دستاشو باز کرده بود و سرشو برده بود بالا و آسمونو نگاه میکرد ......نمیدونم چقدر وقت وایساده بودمو نگاش میکردم که سرش به متم چرخید خودشو جمع و جور کرد و بلند شد به سمتش رفتم .
-سلام آقای محمدی
-سلام خانم احمدی
-خوب هستید ؟
-ممنون.......
-مائده جون و مامانتون چطورن ؟
-همه خوبند .....
-داییتون چوره
پوفی کرد و گفت :نگید فقط منو کشوندید اینجا تا از حال بقیه خبر دار بشید .....
-خوب نه.......راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه ...هر چی ازش میپرسم چشه هیچی نمیگه....خوب میخواستم از شما .............
نگاشو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم.......
-مائده مشکلی نداره.
-شما مطمئنید
-آره ......
-پس چرا اینطوریه
آهی کشید و نگاشو از چشام گرفت و باز داد به آسمون........
ای بمیری...نه ..نه بمیره آرشام که تو هیچ نمی پس نمیدی.....
اینطوری فایده نداره........
-خوب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتند هم شما و هم مائده جون تازگیا یه طوریتون هست ....
از جاش بلند شد و گفت :من میرم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم الان میام .....
فهمیدم که میخواد تنها باشه برا همین چیزی نگفتمو اون ازم دور شد ........
موبایلم زنگ خورد
-الو......
از الو گفتن با نازشش فهمیدم آتوساست..........
-به سلام آتوسا خانوم پارسال دوست امسال آشنا.......
-سلام ملیسا جون خوبی مامان خوبه؟
-ممنون ....
-الان کجایی ؟
-بیرونم ........
-میشه قرار بذاریم ببینمت؟
-نه اصلا وقت ندارم
کی حوصله دیدن روی نحس این یکیو داره.
یه چند دقیقه ای چرت و پرت گفت و بعد گفت:
-ملیسا تو واقعا قصد داری ازدواج کنی؟
-آهان الان رفتی سر اصل مطلب
-خوب ....خوب .....من میدونم تو آرشام دوست نداری ولی من عاش.....
وسط حرفش پریدم و با بدجنسی گفتم :
-کی گفته من دوسش ندارم
حداقل دو سه روزی حال آتوسا را بگیرم بد نیست.
آتوسا با بغض گفت:
-من عاشقشم............
-خوب باشی ....من و آرشام واسه هم میمیریمو.......
با صدای افتادن چیزی کنارم سرمو بالا گرفتم ........متین و با دو تا ذرت مکزیکی پخش زمین دیدم...........
نگاه اندوه گینشو تو چشام دوخت........
صدای گریه آتوسا باعث شد به خودم بیامو سریع گوشیو قطع کنم........
-متین من........
-خانم احمدی .....میخواستم بهتون بگم سرتون تو کار خودتون باشه و کاری به غمگین بودن و منو مائده نداشته باشید .....
دو قدم عقب رفت و ادامه داد امیدوارم خوشبخت باشید خداحافظ........
اشکم بی اختیار دراومد اونقدر سریع رفت که اصلا نفهمیدنم از کدوم طرف رفت ........
خاک بر سرم اومدم یعنی حال آتوسا را بگیرم بدجور خورد تو پر خودم لعنت بهت آرشام که سایه نحست همش رو زندگیمه......
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
پایان قسمت 14
 سپاس شده توسط ***Z.E*** ، parmis78 ، elnaz-s
اینجا چند نفر مینویسن؟؟؟؟؟
بیشتر از 2نفر؟؟؟؟
زندگی کوتاه است ؛ تازمانیکه دندان دارید لبخند بزنید !!




نه قبلا پرنوش مینوشت ولی حالا فقط من مینویسم.
مشکلی پیش اومده؟
قسمت 15.....!
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
تنها گزينه اي که برا جمع کردن گنده کاريم به ذهنم ميرسيد مائده بود سريع باهاش تماس گرفتمو هرچي پيش اومده بود و گفتم اونم دوتا فحش بارم کرد که چرا بچه بازيو کنار نميذارم و از اين حرفا ......
بعدم گفت نکنه گلوم پيش داداشش گير کرده که منم با اعتماد به نفس گفتم :به هر حال آدم بايد همه کيس ها رو ببينه و بعد تصميم بگيره ........
-بپا نچايي.......
-نه لباس گرم پوشيدم.......
-واقعا من موندم ..متين اون زبون درازتو نديدو عاشقت شد.......
-عزيزم تو مو ميبيني پسرا پيچش مو........
-واي مليسا امروز اعتماد به نفست چسبيده به سقف ......
-چه کنم عزيزم واقع بين شدم .......
-اوهو کم اوردم خوبه..........
-اون که از اولش مشخص بود .......
-خدايا از دست اين دختر..........
-آره ديگه قدر گل بلبل بداند........
-اکي بابا قطع ميکني گل خانم تا من زنگ بزنم به اون داداش بدبختمو روشنش کنم.......
-باشه منتظر خبرتم.........
تصميم گرفتم يه سري به کورش بزنم اس دادم کجايي......
جواب داد خونه .....
-تو مطمئني تصميمت درسته؟
-تا حالا انقدر مطمئن نبودم از وقتي ديدمش يه لحظه هم فراموشش نکردم.
-ببين کورش حرفاتو قبول دارم اما اول بايد خونوادتو راضي کني بعد مائده رو ......
-به مامان گفتم عاشق شدم اتفاقا خيلي خوشحال شد
-بهش گفتي طرف کيه ؟
-نه ...اون با تو .......
-آخه به من چه من نه سر پيازم نه ته پياز ..........
-مليسا تو با اين زبونت ميتوني مارم از سوراخ بيرون بکشي
-هندونه زير بغلم نذار ......
-مليسا تو را جون اوني که دوسش داري اين کارو برام بکن تا آخر عمر نوکرتم.....
-اوم........خوبه ،دوست دارم نوکرم بشي ......
زد تو سرمو گفت :بچه پررو.........
-خوب جدا از شوخي دقيقا من بايد چي کار کنم......
-از مائده و نجابتش تعريف کن اونقدر که مامانو مشتاق ديدارش کني تو که مامانمو ميشناسي .....
-باشه خوبه ...نوکرم .
-زهر مار .......
-من ميرم ديگه ...
-کجا ...
-پيش مامانت.........
-ببينم چه ميکني .
-ايش.....
مامانش جلوي تي وي تو سالن مشغول ديدن فشن شو بود ......
-سلام
-سلام عزيز دلم اشرف (خدمتکارشون )گفت اومدي .
-آره يه ساعتي هست. خوبين شما؟
-مرسي الينا چطوره ؟
-سلام داره خدمتتون ....اومده بودم کورشو ببينم چندروزي بود نديده بودمش.....
لبخند معني داري زد و گفت :خودشو تو اتاقش محبوس کرده بود ........
انگار تو دلش داشتند کيلو کيلو قند آب ميکردند.....
-آره برام گفت داشته فکر ميکرده .....
-پس بالاخره بهت گفت .
با تعجب گفتم آره خوب گفت که........
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغلم کرد و بوسيدم .....
-از اولش ميدونستم آخر گلوي کورش پيشت گير ميکنه........
تازه دوزاريم افتاد که چي به چيه نتونستم جلوي خودمو بگيرمو غش غش خنديدم......
بيچاره مامان کورش پيش خودش فکر کرد من يکي دو تخته ام کمه......
-ببينيد مثل اينکه سوءتفاهم شده کورش عاشق دوست من شده نه من......
-چي؟
-مائده دوست صميميمو ميگم ......
-اما من فکر کردم.......
وسط حرفش پريدمو گفتم :منو کورش مثل خواهر برادريم شما که بايد بهتر بدونيد .....
-آره راست ميگي خودمم تعجب کردم.
اي خالي بند از رو هم که نميره .
-بله داشتم ميگفتم ...يه روزي که کورش با من قرار داشت تصادفا مائده را ديد از اون به بعد.......
-چه جور دختريه؟
-ماهه..........اونقدر خوبه که هر چي از خوبياش بگم کم گفتم ...نميخوام فکر کنيد که چون مائده دوستمه يا کورش ازم خواسته ازش تعريف کنم اينطوري دارم ميگم ...کافيه خودتون فقط يه بار ببينيدش عاشقش ميشيد ......
-خونوادش چي؟
-خوب به دنيا که اومده مامانشو از دست داده باباش هم آدم فوق العاده محترمو با شخصيتيه ......
-ميخوام ببينمش ....
-حتما ولي يه چيزي خود مائده از قضيه عاشق شدن کورش خبري نداره ..
چشماشو ريز کرد و گفت :باور کنم که نميدونه .........
-ميل خودتونه ......به هر حال هر وقت خواستيد ببينيدش بهم زنگ بزنيد
-حتما .......
-ببخشيد که زحمتتون دادم خداحافظ......
شب مائده زنگ زد و گفت که با متين صحبت کرده و دو سه تا فحشم بهم داد که چرا دل داداششو شيکوندمو از اين حرفا
يه لحظه خواستم در رابطه با کورش بهش بگم اما احساس کردم الان خيلي زوده و بايد يه جورايي از جانب کورش و خونوادش مطمئن بشم بعد.
يه روز ديگه وقت داشتم جواب آرشامو بدم اگرچه تصميمو گرفتم که جواب منفي باشه اما جلوي بقيه مخصوصا مامان نشون ميدادم که مرددم و هنوز دارم فکر ميکنم........
اين جنگ اعصاب يه روزم ديرتر شروع بشه خودش خيليه......
تو اين مدت يه هفته اصلا آرشامو نديدم و آتوسا هم ديگه زنگ نزد .
بايد يه جوري از شر آرشام خلاص ميشدم.
تو شماره هاي دو روز پيش شماره آتوسا را پيدا کردمو بهش زنگ زدم .
-الو ......
عق همچين با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم....
-سلام آتوسا .......
-تو که گفتي دوسش داري واسه چي ديگه زنگ زدي؟
-جواب سلام واجبه مامانت بهت ياد نداده ؟
پوفي کشيد و من ادامه دادم
-زنگ نزدم که نازتو بکشم ...زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشامو دوست داري بيشتر از من.....
-خوب حالا چرا عصباني ميشي اگه دوسش نداشتم که انقدر جلوي هر کسي خودمو خار و خفيف نميکردم ......
-ببين آتوسا خانم من از آرشام متنفرم خودشم ميدونه اما من نميدونم چرا دست از سرم بر نميداره
-واقعا .....
-پس چي فکر کردي زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگيمو بخنديم .
-خوب ...اگه اينطوريه پيشنهاد ازدواجشو رد کن .....
-فقط منتظر بودم تو بگي ...معلومه رد ميکنم اما ميخوام کلا شرش از سرم کم بشه ؟
-چرا ؟
-چرا چي؟
-چرا آرشامو نميخواي اونکه......
-پاي يکي ديگه درميون .....
با خنده گفت :واقعا .......
-نه همينطوري ......
از لحن جديم نيششو بست و گفت :حالا چي کار کنيم......
-خوب بايد يه کاري کنم از چشم مامانم بيوفته......
-چطوري؟
دوست آتوسا که اسمش ناناز بود و کارش تور کردن پسرا و چاپيدنشون بودو در جريان امور گذاشيمشو شوتش کرديم وسط نقشمون .......
اونقدر خودشو ناناز درست کرده بود که من که يه دختر بودم داشتم با نگام قورتش ميدادم چه برسه به آرشام بيچاره......
سريع رفتم خونه و به مامان گفتم حاضر بشه تا بريم ديدن آرشام مامان گفت :فردا مياد اينجا ....
-نه مامان باهاش هماهنگ کردم امشب يه جشن کوچولوي خانوادگي بگيريم.
محض احتياط گوشيشو از تو کيفش کش رفتم ......با تک زنگ ناناز رو گوشيم سريع مامانو سوار ماشين کردم و گازو گوله کردم.....
-معلوم هست چه مرگيته.....
-مامانم من جواب مثبتو امروز به آشام دادم اونم گفت :امشب يه جشن کوچولو بگيريمو فردا رسمي بياد خاستگاري.......
-ميدونستم سر عقل مياي.......
ناناز درو طبق نقشمون باز گذاشته بود و منم بدون توليد صدا درو باز کردمو ماشينو بردم تو .......
صداي موسيقي بلند بود و مطمئنا صداي ماشينم از داخل شنيده نميشد.
مامان گفت:دست خالي نبايد ميومديم.....
-اوه مامان حالا حالا ها وقت داري
مامانو فرستادم تو و خودمم پشت سرش وارد شدم ....
-آرشام کو.....
-تو سالنه گفت مهمون مهمي داره
به سمت سالن که صداي موسيقي از اونجا ميومد رفتيمو....
اوه اوه ...قيافه مامان ديدن داشت ........
انگار فيلم +18 ميديدم.....آرشام با بالاتنه ي لخت روي کاناپه دراز کشيده بود و نانازهم با اون تاپ کلته قرمز جيغش و اون دامن کوتاش روش خوابيده بود .........لامصب چه لبيم ميگرفت ......
مامان به خوش اومد و همچين داد زد اينجا چه خبره که من تو شلوارم از ترس ج.ش کردم.
آرشام بيچاره نانازو هل داد اونطرفو با تعجب به مانگاه کرد.......
حالا نوبت من بود .........
-پس مهمون مخصوصت ايشون بودند.......خيلي پستي آرشام.... من ... من احمق که تازه داشتم عاشقت ميشدم ...تو با احساسات من بازي کردي هيچ وقت نميبخشمت......
آرشام با بهت نگام ميکرد يه چشمک و يه بوس نامحسوس براش فرستادمو در حالي که سعي ميکردم نيشموببندم رو به مامان گفتم :من تو ماشينم ..
و الکي دستمو گذاشتم رو صورتمو اداي گريه کردن دراوردم و به سمت در خروجي دويدم
سريع پريدم تو ماشينو پيازي که تو داشبورت بود و قاچ کردمو گرفتم جلوي چشمم و بعدم از پنجره پرت کردم بيرون .......ناناز که با يه باي باي سريع جيم زد و مامانم با خشم اومد تو ماشين و در بيچارشو همچين محکم بست که راست راستي اشکم براي ماشينم دراومد........
-پسره لاشي آشغال حاليت ميکنم با کي طرفي.....تو هم اينطوري به خاطر اون آشغال گريه نکن خوبه قبل از عقد شناختمش........پدر اون مهلقا را در ميارم.....
اخ جون...........
-مامان ...من ...من دوسش دارم ..
-تو غلط کردي ...
-اما.......
-اما و اگه نداره تو خامي نميفهمي اين آدم ..........
گوشيم زنگ خورد ....
آتوسا بود .......
-بله.........
-تموم شد ؟
-آره ......
-مامانت کنارته ........
-آره.......
-باشه مرسي .باي....
مامان تا صبح نخوابيد و هم به مهلقا و هم به مامان آرشام زنگ زد و اونا را با فحشاش مستفيض کرد.......
منم تا خود صبح فقط حال کردم..........
گوشيو براشتم ....ميخواستم ببينم اون آرشام پررو بعد از اون افتضاح باهام چيکار داره .
-الو ..........
-بالاخره کار خودتو کردي؟
-من فقط امتحانت کردم که چقدرم سربلند بيرون اومدي ......
-من يه عمر از اين خراب شده دور بودم و با اداب غرب بزرگ شدم.......
-دقيقا بر عکس من ....فکر کردي براي چي خودمو به آب و آتيش زدم تا به همه بفهمونم ما به درد هم نميخوريم......ولي خدايي هيچ وقت فکر نميکردم دستت انقدر راحت واسه مامانم رو بشه....
-من امروز ميرم آمريکا......
-خوب چي کار کنم نکنه توقع داري بيام فرودگاه بدرقه ات...
-اصلا..فقط خواستم ياداوري کنم بهت که من تا حالا هر چي ميخواستم بدست اوردم.....
-آ..آ...نشد ديگه هيچ وقت ...تاکيد ميکنم هيچوقت منو به دست نمياري اکي؟
-نميذارم دست هيچ کس بهت برسه
-برو بابا دلت خوشه ....باي عزيزم انشاالله بري ديگه بر نگردي ..
گوشي و قطع کردمو و با خيال راحت جلوي تي وي دراز کشيدم....
آخي زندگي چه زيباست .......
دوباره گوشيم زنگ خورد.
اي بميريد اگه گذاشتيد دو دقيقه بکپم........
-بله.......
-سلام مليسا جون کتيم مادر کورش.....
-اوه سلام کتي خانوم حال شما..
-خوبم ..امروز وقت داري يه قراري بذاريم اين مائده خانومتونو را ببينم.
-اوم......خوب نميدونم چطوري به مائده بگم ....ولي باشه فقط قبلش بايد باهاتون صحبت کنم .
-امروز عصر ميام دنبالت........
-نه ...من ميام پارک سر کوچتون......
نميخواستم مامان بويي ببره .....من داشتم براش نقش يه دختري که شکست عشقي خورده بودو بازي ميکردم .
بايد قبل از ديدن مائده کتي خانم را روشن ميکردم...
از مائده و اخلاقياتش و خانوادش براي کتي گفتم و اون فقط گفت :
-نميتونم باور کنم کورش عاشق چنين دختري شده .
-خوب منم هنوز باور نکردم يه جوراييم ميترسم .
-از چي؟
-نميدونم اما .....بيخيال بهتره ببينينش اما يادتون باشه که چي گفتم فعلا مائده نبايد بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشيم.
کتي سرشو به نشونه موافقت تکون داد.
به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگي کردم و خواستم يه قرار بذاره ببينمش گفت الان کتاب فروشيه روبرو دانشگا تهرانه و بيام اونجا
کتايون با ديدن مائده جا خورد اونو يکي از آشناهامون معرفي کردم که تصادفا الان ديدمش ......رفتيم طبق معمول کافي شاپ وکتي خانومو حسابي انداختيمش تو خرج......
کتي از درس و دانشگاه مائده پرسيد و مائده با متانت هميشگيش جوابشو داد .
موقع خداحافيم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشينش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسيدمو با کتي خانم سوار ماشين شديم.
-خوب
-خوب خيلي خانومه يه جورايي از سر کورش زياده....
نميدونم چرا براي شروع ترم جديد انقدر خوشحال بودم و يه جوراييم استرس داشتم ......
با رفتن آرشامو اون کشيدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمين تا آسمون فرق کرد علتشم فقط اين بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و ديگه اون دختر افاده اي فيس فيسو نبود......
حتي يه بار مامان پرسيد که چي شده مني که سايه آتوسا را از دو کيلومتري با تير ميزدم حالا باهاش قرار رستوران و گردش ميذارم.....
برنامه کوه جمعه هم يه جورايي با نيومدن مائده و نازنين و متعاقبا کورش و بهروز کنسل شد .
شروع ترم با اتفاقات جديدي همراه بود.
مهمترين اونا نامزدي نازنين با پسر عمه اش و افسردگي شديد بهروز بود .
اتفاق بعدي استاد سهرابي بود که شورشو دراورده بود با هيزبازياش و خيره شدناش سر کلاس به من گاهي وقتا تصور ميکردم فقط درسو داره به من ميده.
کورشم اونقدر تو خودش بود که نميشد دو کلمه باهاش حرف زد.
تنها چيزي که اين وسط تغيير نکرده بود رفتار متين با من بود که مثل هميشه نگاش به کفشاش بود و يه سلام کوتاه........
روز اول با تموم دردسراش گذشت داشتيم با بچه هاي گروه خودمون ميرفتيم دم در که بريم کافي شاپ که يه پسر سبزه روي با نمک اومد جلو و گفت :نازنين ........
نازنين به سمتش رفت و گفت :حميدجان سلام........
-سلام عزيزم اومدم دنبالت .....
-اوه صبر کن .......
به سمت ما برگشت و گفت :بچه ها نامزدم حميد .
اين جمله کافي بود تا کيف بهروز از دستش روي زمين ول بشه و همه بدون اينکه حميدو تحويل بگيريم با نگراني به بهروز نگاه کنيم...
از جو به وجود اومده متنفر بودم سريع خودمو جمع و جور کردمو گفتم :سلام حميد خان از آشنايتون خوشحالم ..تبريک ميگم .
همه بهش تبريک گفتند حتي بهروز .........
صداي بغض دارش وقتي به حميد گفت :تبريک ميگم اميدوارم بتوني خوشبختش کني ،اشکو تو چشام جمع کرد....
-نازي با بچه ها و آقا حميد بريد کافي شاپ مهمون من ،منم با بهروز برم سراغ سهرابي و يه گوشمالي حسابي بهش بدم...
بچه ها که زود گرفتند ميخوام با بهروز صحبت کنم از پيشنهادم استقبال کردند و همگي به سمت کافي شاپ رفتند.
-بهروز.......
-برو باهاشوون مليسا ميخوام تنها باشم .....
-اما.........
-خواهش مي کنم.....
-خواهش مي کنم خواهش نکن.....
بهروز لبخند تلخي زد و گفت :ديدي بعد سه سال مثل يه کاغذ باطله انداختم دور.....
-بهروز ......
-چيه ؟...دروغ ميگم ؟....هان ...تو بگو ملي تو بگو ..بايد ديگه چيکار ميکردم تا بفهمه دوسش دارم.....من احمق دوسش دارم ....من.....
بغض نذاشت ادامه حرفشو بزنه و من ساکت شدمو ....يعني در واقع چيزي نداشتم بگم ....چي ميتونستم بگم ...بگم حق با اونه يا نازنين ...واقعا حق با کدومشون بود؟
-نازي تو واقعا حميدو دوست داري........
-معلومه ...اگه دوسش نداشتم که باهاش نامزد نمي کردم.....
-پس....با بهروز چه کنيم ؟داره داغون ميشه .......
-من باهاش حرف زدم گفتم به درد هم نميخوريم گفتم تو اين سه سال هيچوقت نتونستم به چشم شوهر آينده ام بهش نگاه کنم يا حداقل کسي که بشه بهش تکيه کرد ....مليسا بهروز خيلي بچست درسته فقط دو سال از حميد کوچکتره اما حميد خيلي پخته اس...
-پس چرا زودتر روشنش نکردي ؟چرا بهش نگفتي نميخواي باهاش ازدواج کني؟
-چون برام خيلي عزيزه ...هيچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه .....مي دونم که اشتباه کردم اما خوب ......
نازنين ساکت شد و آهي کشيد .......
يکي دو دقيقه هر دو ساکت بوديم تا اينکه نازنين گفت :اوايل فکر ميکردم مي تونم اونجوري که خودم دوس دارم بارش بيارم...
منظورم اينه که اخلاقياتشو مطابق با سليقه ام عوض کنم....اتفاقا تا حدوديم تونستم ....اما بعد يه مدتي فهميدم کارم اشتباس و هيچ وقت چنين مرديو واسه زندگيم ..واسه اينکه پدر بچه هام باشه ، دوست ندارم....
-واقعا نميدونم چي بگم ...اما به نظر من تو اين رابطه فقط تو مقصر بودي چون وقتي فهميدي تو و بهروز به درد هم نميخوريد همه چيزو بهم نزدي و گذاشتي بهروز بازي بخوره......
-راس ميگي ...اما مشکل اينجا بود که هر چقدر سعي ميکردم بين خودمو بهروز فاصله بندازم ...بهروز سريع فاصله را پر ميکرد ...
وقتي از نازي جدا شدم تموم فکرم پيش اين بود که چطور بهروز ميتونه راحت نازي و فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه....
بهروز از گروه کلا پس کشيده بود ديرتر از همه سر کلاسا ميومد و زودتر از همه هم ميرفت .....
کورش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بيابون بذاره
کتي جونم يه جوري انگار ميپيچوندش و به بهونه تحقيق کردن هي لفتش مي داد.
ديگه اصلا تو کارشون دخالت نميکردم و وقتي کورش اصرار ميکرد با مامانش حرف بزنم با حرص ميگفتم به من چه ؟مگه من مدد کار اجتماعم والا....
نازنين سرش به حميد جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا را يک درميون دودر ميکرد.
فقط من و يلدا و شقايق مثل قبل واسه خودمون مي تابيديم و به اين و اون گير ميداديم.
با مائده سر و سنگين بودم چون احساس ميکردم سرکارم گذاشته.
يه جورايي از رفتاراي متين فهميدم که همه حرفاي مائده درباره عشق و عاشقيش کشک بوده...
مثل قبل يه سلام کوچيک و نگاهش به هر جايي غير از نگاه من و بعدم جيم شدن سريعش به طوري که احساس کردم ازم متنفره و فراري.
وقتي از اين موضوع مطمئن شدم که آخراي کلاس سهرابي بهم گفت بعد کلاس بمونم کارم داره متين شنيد اما مثل چغندر از کلاس بيرون رفت بدون اينکه حتي يه عکس العمل کوچيک نشون بده...
اونقدر از اين رفتار متين شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابي يه آتو دستم بده تا منفجر بشمو قهوه ايش کنم....
کلاس خالي شد فقط سهرابي بود که روي صندليش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سينه جلوش ايستاده بودم.
-خوب خانم احمدي ديگه تو اين چندترم وقت شناخت منو داشتيد و منم از شما.......
وسط حرفش پريدمو گفتم چي از جونم ميخوايد ؟هان .....ميدونيد اگه بابام بو ببره که يکي تو دانشگا چپ بهم نگاه کرده خونشو حلال ميکنه؟
اونم کي ؟تو......تويي که ميخواي لقمه بزرگتر از دهنت برداري و مامان جونت بهت ياد نداده لقنه بزرگ ممکنه باعث خفگيت بشه
................
خودمم نميدونستم احترام استاديش و نگه دارم و بهش شما بگم يا با گفتن تو نشونش بدم براش ارزشي قائل نيستم برا همين قاطي پاتي ميکردم
سهرابي از بهت بيرون اومد گفت :يعني حتي نميذاري پيشنهاد ازدواجمو مطرح کنم و بعد تحقيرم کني؟
ميدونستم سهرابي از اون دسته آدمايه که اگه روش مي دادي سوارت ميشه برا همين با کمال خونسردي گفتم
-آقاي دکتر سهرابي اوندفعه که جلوي بچه ها تحقيرم کردي و از کلاس بيرونم کردي يکي از بچه ها به بابام خبر داده بود و بابامم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کي بوده که خم به ابروم اورده بود....من نم پس ندادم چون اونوقت بايد شما قيد استادي رو ميزديد ...فراموش نکرديد که احمدي بزرگ چقدر خرش اين جور جاها ميره ...اگه دوباره کلاغا خبر بدند بهش که استاد گرام دخترش پاشو از گليمش درازتر کرده من هيچ مسوليتي در قبال شکستن پاهاتون قبول نميکنم
ضمنا من از شما متنفرم ......
-تو مغرورترين و گستاخترين دختري هستي که تو عمرم ديدم ولي مطمئن باش يکيم پيدا ميشه و غرورتو... دلتو ميشکنه .....
-اکي ...شما نگران من نباش ضمنا اميدوارم دور منو کلا خط کشيده باشيد ....خداحافظ
خوب دروغ چرا از اينکه با سهرابي تند صحبت کرده بودم يه جورايي عذاب وجدان داشتم .
اگه متين عوضي حداقل يه عکس العملي نشون ميداد که احساس ميکردم دوسم داره شايد رفتارم معقولتر بود....
به خودم توپيدم چرا بايد ري اکشن اون پسره خودخواه برام مهم بشه ...همشون برند گم بشند اول از همه هم متين ....
اما به خودم که نميتونستم دروغ بگم ....از بي محلي متين خونم قل قل ميجوشيد......
اما از طرفي طي شناختي که تو اين چند ترم از سهرابي بدست اورده بودم نبايد جلوش وا ميدادم.....
گوشيم زنگ خورد ....مائده بود از دستش عصباني بودم ...رد تماسو زدم گوشيمو خاموش کردم امروز از اون روزايي بود که حوصله خودمم نداشتم.
با ديدن مهلقا توي سالن با تعجب به مامان نگاهي انداختم اصولا مامان آدمي نبود که خيلي راحت کسي را ببخشه اما اين مهلقاي کثافت انگار مهره مار داشت ........
-سلام مليسا جون ..........
جوابشو ندادم و با اخم به مامان خيره شدم........
مامان که از قيافم فهميد اگه آتو دستم بده سگ ميشم با خونسردي گفت مليسا جون آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشيتو جواب نميدي و قرار شد بياد خونمون........
-چرا؟
-نميدونم گفت کارت داره............
اوپس ...همينو کم داشتم امروز از زمين و آسمون واسم ميباره ...........
نيم ساعتي تو اتاقم نشسته بودم که يکي در زد ......
-بله ......
-آتوسام ......
-بيا تو .........
آتوسا اومد و محکم بغلم کرد ....چطوري تو؟ چقدر اخمات تو همه..........
-امروز روز بدشانسي منه ........
-چطور ؟
-اول از همه اينکه يه خاستگار داشتم که قهوه ايش کردمو حالا عذاب وجدان دارم دوم اينکه مگه مهلقا را تو سالن پايين نديدي؟
-اوهم ديدمش عجب رويي داره پاشده اومده اينجا ....مورد اولم قضيه خاستگاره چي بود؟
-بي خيال الان اصلا رو مود تعريف نيستم ......
-باشه ....هر جور راحتي ...راستي نازيلا بهت سلام رسوند ....
-نازيلا کيه ديگه ...
-ناناز دوستم ...همون قضيه آرشام و ....
-اکي بابا ..فهميدم ....سلامت باشه ......مامان گفت کارم داشتي؟
-آره راستش کارت داشتم اما الان با ديدن بي حوصلگيت منصرف شدم .....
-لوس نشو بگو ببينم کارت چيه ؟
-خوب راستش يه خاستگار خوب برام اومده ......
-اکي تا تهش رفتم ميخواي يه جوري بپرونيش.....
-نه اصلا ....خودمم ازش خوشم اومده ...
-نه بابا تو که تا ديروز آرشام آرشامت بود ......
-خوب اون تله اي که واسه آرشام گذاشتيم خيلي چيزا رو برام روشن کرد .....آرشام مردي نيست که بتونم براي يه عمر زندگي بهش اعتماد کنم.......
-چه جلافتا .......واقعا اين خودتي .......
حرفاش منو ياد نازنين انداخت .......اونم در مورد بهروز همينا را گفت ...نکته مشترک هر دوشون اينه که با من دوستند ....اوه نکنه اين از تاثيرات من روشونه......والا.....
-خوب آتوسا جون به نظرم تصميمت عاقلانه است ......
-ممنون ....
آتوسا بعد از نيم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهميم چي کارم داشت يعني فقط اومده بود از تصميم جديدش مطلعم کنه .
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
پايان قسمت 15 !!!
 سپاس شده توسط elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان