امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

اینم از قسمت 13.منتظر قسمت 14 باشید.
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
-مائده جونم ...خوب میدونی ..........اوم.....
-خوب.......
-وقتی اینجوری نگام میکنی هول میشم همه چیز یادم میره.......
مائده پوفی کشید و نگاشو به سقف دوخت که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد.......
با دیدن اسم کورش روی صفحه زیر لب گفتم لامصب حلال زادس........
نوشته بود .....ملی موش بخوردت چه با چادر ناناز شدی....تو و این غلطا .....محاله.......اگه ننت اینجوری ببیندت سکته را زده ......راستی یکم هوامو داشته باش ...منظورم بغل دستیته.......
جوابشو دادم برو بمیر .....
مائده دست به سینه نگام میکرد ............
-هان .....
-من اینجا بوقم دیگه .....
چونشو گرفتم و سرشو اینور اونور کردمو و چشامو ریز کردمو و گفتم:بدم نمیگیا حالا بگو بوق .......
دستشو زد زیر دستمو گفت :وای ملی یکم جدی باش .....
-بله ...بفرمایید سرورم ........
-قضییه این پسره چیه ؟
-از تو خوشش اومده میخواد تورت کنه.....
-ملیسا......
-هان چیه واقعیتو گفتم خوب..........
-اون غلط کرده با تو ........
-ا..ا....به من چه
-ردش میکنی بره.....
-من دعوتش نکردم که حالا ردش کنم برو به داداش جونت بگو........
-د ....بچه واسه همین میگم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه وگرنه خونشو میریزه....
-آخی چه غیرتی.......آبجیش فداش شه........خوب خونشو بریزه ...بهتر ..تو چرا حرص میخوری ......
-ملیسا تو را خدا برای یه بارم شده اینجاتو به کار بنداز
اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم........
-خوب که چی ........
-متین اگه بویی برد به دوستی منو تو هم شک میکنه ......
-منظورت چیه.......
-خوب ...فکر میکنه تو به خاطر کورش با من دوست شدی.........
-برو بابا همه عالم و آدم میدونند من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمیپرونم مخصوصا کورش......
-ولی.....
با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم......
دختر عموی متین سرشو از لای در تو اورد و گفت :بچه ها میاید بریم پای پاتیل(ظرف بزرگی که برای پخت سمنو استفاده میشه) ؟
-بریم ...........
و قبل از هر عکس العملی از جانب مائده تقریبا از تو اتاق فرار کردم.
برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو را از نزدیک میدیدم......
خانما همه کنار دیوار ایستاده بودند و هر کدومشون یکی یکی جلو میرفتند و سمنو را هم میزدند.
مائده اروم گفت :وقتی داری سمنو را هم میزنی منو هم دعا کن .......
برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم .....
واقعا از من چی میخواست ؟
از منی که تازه یک ماهم نشده نمازامو یک درمیون میخونم.....
منی که تا حالا نه راجع به دینم تحقیق کردمو نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش میدونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسه ام خوندم.....
منی که نه پایبند حجابمو نه چیزایی که از نظر مائده و دینم حرومه.....
حالا دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من میخواست دعاش کنم.....
با چه رویی دعاش کنم .....
اصلا با چه رویی با خدام حرف بزنم.......
اشک تو چشم جمع شد .........
مائده دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت :برو نوبت توه........
یه قدم به دیگ نزدیک شدمو ایستادم .....
نمیدونم چرا تو جمعیت آقایون روبروم دنبال متین میگشتم .به دیوار تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و میخوند......
یه قدم دیگه نزدیکتر شدم به پاتیل .....
نگام هنوز به اون بود .....
انگار سنگینی نگامو حس کرد که سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد .....
با نگاش انگار جون گرفتمو سریع خودمو به پاتیل رسوندمو شروع کردم به هم زدن ......
چشمام و بستمو دعا کردم .....
اینبار میدونستم چی میخوام....
خدایا آرامش میخوام ...........فقط آرامش.........
تو طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام سنگینی نگاه متینو از پشت پلکای بستم حس کردم....
وحس کردم آرومتر از قبل شدم.....
و چقدر این حس زیبا بهم چسبید
کورش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود .
از کنارش که رد میشدم گفتم :بپا غرق نشی.
نگاشو بهم داد و دستشو تو موهاش چنگ کرد........
هر وقت عصبانی میشد میافتاد به جون موهای بدبختش ......
بیخیالش شدمو رفتم تو.........
همگی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم........
دختر عموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره بهم گفت :شما دانشجویید....
-بله ....من همکلاس آقای محمدیم ...
هیجان زده یکم جلوتر اومد و گفت :همکلاسی آقا متینی ؟
-آره خوب.......
با این حرفم همه ساکت شدند و به سمتم برگشتند ......
مائده گفت:یه روز من رفتم دانشکده دنبال متین که با ملیسا آشنا شدمو باهاش دوست شدم.......
-متین .......خوب .....متین تو دانشگاه چطوریه؟
به چشمای مشتاقش نگاه کردم ........
اخمی بین ابروهام افتاد ......
چی شد ......این دختر عموش بدجوری مشکوک میزنه.....
همگی ساکت منتظر جوابم بودند.........
-خوب......مثل همه پسراست .......
خودمم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابشو دادم...انگار خوشم نمیومد کسی راجع به بچه مثبت کلاسمون اینطوری مشتاق باشه.
اما دختره کوتاه بیا نبود .
-درساش چطوره.......
-رتبه اوله.......
لبخندی زد و گفت:میدونستم .....
خون خونمو داشت میخورد.
-شما نامزدشونید...........
یکم سرخ شد و با پررویی گفت:مگه گفته نامزد داره........
-نه ولی خوب.......
مائده وسط بحث پپرید و گفت :
ملیسا میدونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی .......
-واسه چی؟
-واسه اینکه باید جوونا تا صبح بیدار بمونند و سمنو را هم بزنند تا ته نگیره .......
-چه جالب.............
باز سحر گفت:یعنی شما شب اینجا میمونید.....
اومدم بگم ......مشکلیه ..جای شما را تنگ کردم ..
که مائده زد به بازومو رو به سحر گفت :جرات داره بره ...میکشمش ....خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه واسه تولدم.....
ای خاک بر سرم .......مگه تولد مائده دو روز دیگس ......
تو روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم.
ای تو روحت حالا من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم.
به تلفونای پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلمو خاموش کردم چون اصلا حوصله اینکه واسشون توضیح بدم کجامو واسه چی اومدم اینجا را نداشتم ..........
تقریبا ساعت حول و حوش 2 نصفه شب بود که به قول سحر پیر و پاتالا رفتند بخوابند ...........
البته بماند که چند تا جووناهم هی خمیازه کشیدند و آخر سر هم جیم زدند ........
به خودمون که اومدیم 9 نفر بیشتر تو حیاط کنار پاتیل نمونده بود .
به کورش اشاره زدم نمیخواد بره خونشون که اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود با این کاراش آخر سر خودشا به باد میده....
مائده که از بودن کورش کاملا معذب بود گفت:ملیسا ......این پسره نمیخواد بره خونشون.......
-وا ...مائده این همه آدم تو دوباره گیر دادی به این بیچاره ........
-آخه.......
-ببخشید .........
هر دوتامون به سمت کورش که سرشو پایین انداخته بود و کنارمون مظلومانه ایستاده بود نگاه کردیم .....
-بفرمایید.......
-در مورد سمنو .....مواد اولیه اش چیه ........
خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده همکلام شه.......
اطرافو پاییدم .....
متین که بیتوجه به اطرافش داشت سمنو هم میزد و دعا میخوند و رفته بود تو حس.....
سحر هم که تو یه قدمیش وایساده بود و یه کتاب دعا دستش بود و همه نگاش به متین بود ........
ای دختره چشم سفید .........
بقیه هم که مشغول حرف زدن بودند و یکی دوتا هم نشسته چرت میزدند و سهراب خانم که زوم کرده بود روی من .......
مائده بیچاره هم در حالی که از خجالت سرخ شده بود درباره گندم جوونه زده سمنو میگفت و کورشم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار میخواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن.........
باز نگام رفت پی سحر ...........
حالا داشت با متین حرف میزد و متینم در حالی که تموم نگاش به سمنو بود جوابشو میداد............
من امشب حال این دختره را نگیرم ملیسا نیستم.......
دختره پر رو .........
بیخودی کلید کردم رو اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم......
و کورشو مائده را با طرز تهییه سمنو تنها گذاشتم......
بیتوجه به اینکه مائده بهم گفت :کجا و واسم چشم و ابرو اومد یعنی بتمرگ سر جات......گفتم:
-تو باش برم یکم سمنو هم بزنمو بیام..........
کنار پاتیل رسیدم........
-متین جان.......
جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب......
متین بدون اینکه نگام کنه گفت:امری داشتید .
ای بمیری .....این همه از جونم مایه گذاشتم میمردی بگی جانم یا حداقل بگی بله....
-میشه منم هم بزنم تازه یادم اومد چندتا از آرزوهامو نگفتم.......
متین ملاقه بزرگو دستم داد و گفت :یا علی....
اومد بره که سریع گتم :ترم جدید دو تا درسامون با سهرابیه.......
-همینطوره......
جلوی سحر و سهراب که حالا چهار چشمی نگام میکردند لحنمو یکم صمیمی تر کردم.
-به نظرت من چیکار کنم؟
-چیو ؟
-تو که مشکله منو سهرابیو میدونی .....همش به کنار از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده ....
کم کم داره منو میترسونه...............
متین یهو سرخ شد و گفت:از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد......
وای خدا چه جو گیر شد .....
کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به منو متین خیره شد.....
لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه........
سهرابم دست کمی از اون نداشت .......
جدی به متین نگاه کردمو گفتم :ببخشید واسه فرار کردن از زیر نگاه پسر عموت مجبور شدم اینطوری حرف بزنم ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد........
متین لبخند مهربونی زد و گفت:بابت رفتار سهراب عذر میخوام و سحرم هنوز خیلی بچس..........
-وا مگه چند سالشه ؟
-کاری به سن و سال ندارم کلا گفتم....
ای بابا یهو بگو عقل نداره و خلاص.........
-ولی انگار خیلی دوستت داره.
-اون با ایده ال من واسه زندگی یه دنیا فرق داره......
-میتونم حدس بزنم ایده التون واسه زندگی یکیه مثل مادرتون........
-حدستون اشتباس هر کس شخصیت مخصوص به خودشو داره پس هیچکس مثل مامانم پیدا نمیشه .....
-اوم ....جالبه.....
-چی ؟
-همین همسر ایده التون ....ببخشید ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم پس به دل نگیرید اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده است که وقتی برای عقدش میره آرایشگاه زمین تا آسمون تفاوت میکنه....احتمالا زاویه نگاش تا حالا از محدوده کفش خودش و به احتمال ضعیف کفش طرف صحبتش بالاتر نیومده...........
-خوب اولا به صفت رک بودنتون صفت کنجکاو بودن و اضافه کنید........
-منظورتون همون فوضوله دیگه .........
متین خندید......
وای خدا چقدر با لبخند چشاش زیباتره اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشام نگاه نکرد اما من نگام فقط به چشماش بود.....
-خوب دوما.......
-دوما حدستون کاملا غلطه......با اجازه
چی شد ......کجا رفت .
از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست ایناهم انگار نه انگار .....
اون از متین که معلوم نیست کجا رفت اونم از این کورش مارمولک که مائده را به حرف گرفته بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرتند یا تو فکر.
همونطور که سمنو را هم زدم به بقیه آرزوهام فکر کردم.......
خوب خداجونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد.......
اوم...نازنین و بهزادم سر عقل بیاند و با هم ازدواج کنند ...
واسه شقایق و یلدا هم دو تا پسر و بزن پس کلشون تا بیاند برشون دارند ببرند.......
خوب ...دیگه آرشام و ......اهان.آرشام و آتوسا را هم بهم برسون............جان چه شود ......
سهرابیم چشاشو لوچ کن ....
یه نگاه به کورشو مائده کردمو تو دلم گفتم در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم.........
و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها موفق بشم ......ومتینو...........
با ضربه ای که به پهلوم خورد سرمو بالا اوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم.
-بمیری ملی ............
-چیه بابا پهلومو سوراخ کردی .............
-مگه به تو اشاره نکردم وایسی.........
-روش پخت سمنو رو برا بچم گفتی..........
-زهر مار بچه پررو .....
-بد اخلاق .........خاک تو سر کورش کج سلیقه.......
-بده من این لامصبو مگه چه حاجتی داری که ته پاتیلم بس که هم زدی سوراخ کردی.......
-وای مائده همه را دعا کردم اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود ..........
مائده تقریبا هولم داد اونطرفو با حرص گفت :مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت میشند.........
-بی ذوق.......
در پاتیل سمنو را طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود گذاشتند و روشو قران و شمع و گل و آینه گذاشتند....
منو کورش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه میکردیم .
کورش آروم زمزمه کرد چقدر با اینا فرق داریم.........
برگشتم و نگاهش کردم .
اخم کمرنگی کرد و گفت دارم به این نتیجه میرسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت.....
چه حرفایی میشنیدم ...اونم از کی ...از پسر الکی خوش و بیخیالی که نمونشو تو زندگیم ندیده بودم....
حرفی نزدم .
-من دیگه میرم......
-امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد....
-میدونم .......از اولم میدونستم ...اما سعی میکردم انکارش کنم ....
-کورش........
-هیچی نگو ملی ...داغونم ....فعلا ..بای
سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچک دور پاتیل کرد و رفت.
تو کار این بشر موندم ...هیچ چیزش مثل آدم نیست...نه اینکه من همه چیزم آدمواره ؟
مائده پیشم اومد و گفت :خوب حالا دیگه میتونیم بریم بخوابیم ........
-مائده .........
-جونم
کاملا مشخص بود که از رفتن کورش خوشحاله
-تو....تو به کورش چیزی گفتی؟
-من فقط طرز سمنو پختنو مراسمشو براش گفتم ...چطور؟
-نمیدونم به هم ریخته بود.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت
-ملیسا ......
مثل خودش گفتم جونم چرا انقدر کورش واست مهمه
-کورش واسم بهترین دوسته .....یه جورایی داداشمه......
-اونروزی که توی ترمینال دیدمش احساس کردن خیلی دوست داره
-آره ...ولی نه اون دوست داشتنی که فکرشو میکنی.....واقعا به من به چشم دوستش نگاه میکنه......
صبر کن ببینم مائده خانم حالا چرا این موضوع واست مهم شد........
مائده دستمو کشید و منو به سمت اتاقی برد ....
-نظرت چیه امشبو بریم تو اتاق متین............
عالیه ........اما خودمو با وقار نشون دادم و گفتم
-فرقی نمیکنه فقط من ملحفه تمیز میخوام
مائده خندید و گفت
-بله سرورم
-میدونی خیلی راحت خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟
-بیخیال ملی......همیشه نمیشه دنبال دلیل بود گاهی وقتا باید بیخیال شد
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود..........
همه جای دیوارا پر بود از سیاه قلم و خطاطی واقعا که محشر بود روی میزش هم پر بود از قابهای کوچک عکسهای خانوادگیش که از وقتی نینی بود تا الانا مرتب چیده شده بود ......بیشتر عکسا متینو باباش بودند و لبخندش ............
حتی از توی عکسم میشد آرامش لبخند و نگاش را فهمید......
کنار دیوار رفتمو اینبار با دقت بیشتری تک تک نقاشیها و خطاشو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاشو به عقب فرستاده بود ایستادم........
دخترک پشتش به تصویر بود و زانوهاشو بغل کرده بود.......
با اینکه صورتش معلوم نبود اما میشد حس کرد که بغض کرده ..............
آهی کشیدم که مائده گفت :منم خیلی این نقاشیشو دوست دارم.......
به سمتش برگشتم .....روی تخت نشسته بود و نگام میکرد......
ادامه داد :حتی یکی دو بار کش رفتم ......اما متین با پس گردنی پسش گرفت....
حرفی نزدمو به سراغ بقیه نقاشی ها رفتم .
اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود....
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود تمام روتختی ها و رومیزیهاش منبت کاری بود اما کامپیوتر و لپ تاپش از بهترین مدلا بود.
-خود آقا متین کجا میخوابه
-اون بیدار میمونه
-چرا دیگه
-باباش همیشه پای پاتیل میموندو تا اونجایی که میتونست قرانو از اولش میخوند بعد از اون خدا بیامرز متین این کارو میکنه.
-خدا بیامرزدشون........
اونقدر خسته بودم که بدون اینکه به مائده اجازه بدم رو تختی جدیدو روی تخت بندازه تقریبا بیهوش شدم.
مائده صدام زد و گفت :زودباش پاشو ملیسا همه سر سفره صبحونند......
-وای مائده ولم کن من که تازه 2 ساعته خوابیدم.
-پاشو عزیزم سمنو و حلیم .....پاشو ...دیگه....
-نمیخوام خوابم میاد
-ملیسا ...متین میخواد لباساشو عوض کنه ......
-خوب عوض کنه..... به من چه.........مگه من مامانش
-ملیسا خانم جهت یاد آوریتون شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم اینجاس...........
به زور بلند شدمو گفتم :باشه بابا خفم کردی پا شدم.....
-به سلام ملیسا خانم صبحتون بخیر ......
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتمو گفتم :ولم کن مائده شدید خوابم میاد ....
-اوه .........خوبه یه سلام کردم کاریت نداشتم..........
با زدن آب سرد به صورتم سر حال اومدم .........
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود.......
-معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چیکار میکنی؟
-لبخند خبیثانه ای زدمو و گفتم از اول تا آخرش برات بگم .....
اومد یکی زد تو سرمو گفت :لازم نکرده بدو......بی ادب
وای خدا مائده عجب گیری بودا حالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟
به مهمونایی که حالا نصف شده بودند و اکثرشون رفته بودند سر کارو زندگیشون نگاهی کردم.
پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم میخوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه .
مادر متینم با لبخند گفت :عزیز دلم مشکلی نیست ....فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه بعد با متین برو که میخواد سمنوها را ببره دم در خونه ها هم صواب میکنی هم کارتو انجام میدی.......
اوه چه شود ...من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته را زده ..........
وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت :پاشو عزیزم ملیسا جون کمک متین برو تا سمنو ها رو پخش کنید ......
از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم........
متین زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و گفت :مامان مزاحم خانم احمدی نشید من خودم تنها...........
قبل از اینکه جملش تموم بشه سهراب گفت :منم میرم کمکش ........
ایش بمیرید همتون ....حالا همه زرنگ شدند........
مادر متین خیلی ریلکس گفت :میخوام چندتا از سمنو ها را هم ملیسا بده به اقوامش ....بدو عزیزم دیر شد ..
در مقابل چشمای شکه مائده و سحر و سهراب و متین خان چادرمو مرتب کردم و سرم پایین انداختم و با ناز گفتم :چشم ..
اوا موش بخوردم ....چه با حیام من.......
سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشمو کار خلافی کردم
ای بابا چه گیری افتادیمو .....
خدا مادر مائده را بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش ...آخه الان وقتش بود دقیقا توی مدت زمان قهر منو مامان بابام و سمنو پزون متین اینا...آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده ....
خود درگیری دارم من......
متین سمنو های دستش و کنار بقیه سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست .
وا من جلو بشینم یا عقب .......
اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب میسوزه و اگه جلو بشینم متین پیش خودش فکر میکنه خبریه.............
متین به من که مستاصل نگاش میکردم نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو را برام باز کرد....
این جنتلمن بازیاش منو کشته ......اصلا از جاش تکون نخورد حالا میمرد میومد پایین درو برام باز میکرد و میگفت :بفرمایید ..
هی هی ما از اولم شانس نداشتیم ....
نشستم درو یکم محکم بستم ....
متین بی هیچ حرفی راه افتادو بعدم دکمه پخشو زد .

دل دیوانه من به غیر از محبت گناهی ندارد خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم
به جز این اشک سوزان دل نا امیدم گواهی ندارد خدا داند
.................................................. ................


هی الهی بمیرم برا دلت چه سوزناک بود .......................نکنه متین خان هم آره
کار پخش سمنوها رو متین بدون اینکه اجازه بده من حتی از ماشین پیاده بشم انجام داد.
سوار ماشین که شد گفت:خوب اینم ازآخریش.............
حالا شما آدرسو بدید تا این چهارتا را هم برسونیم ........
اول در خونه یلدا رفتم که بیچاره با دیدن من همراه با متین سنگکوب کرد اونم با دیدن چادری که روی سرم بود........
شقایقم اصلا نذاشتم متینو ببینه و خودم رفتم دم در آپارتمانشون سمنو را دادم.
کورشم که خودش امد سر کوچشون با قیافه داغون سمنو را گرفت و رفت ......
در یه تصمیم آنی به متین آدرس خونه را دادم مطمئنا تو این ساعت روز نه بابا بود و نه مامان........
متین دم در خونه نگه داشت و من تعارفش کردم اما اون بدون اینکه نگام کنه محترمانه گفت منتظرم میمونه و من سمنو را برداشتم و سریع رفتم تو خونه .....
سوسن با دیدنم تقریبا بال دراورد به سمتم اومد و محکم بغلم کرد...بهش گفتم نمیخوام کسی بدونه من سمنو اوردم و سوسن هم فقط قربون صدقم رفت که چقدر چادر بهم میاد.
سریع رفتم تو اتاقمو از تو چمدون سوغاتیهای مامان پارچه لیمویی رنگ خوشکلی که از کیش برام اورده بود را بیرون کشیدمو و سریع کادوش کردم واسه تولد مائده چون واقعا حوصله خرید نداشتم .
یکی دو دست لباس با حجابم انداختم تو یکی از کوله هامو سریع جیم زدم.
خوشبختانه هنوز مامان اینا نیومده بودند که از سوسن خداحافظی کردمو اومدم بیرون.
متین ماشینو اونطرفتر پارک کرده بود هنوز دو قدم دیگه تا ماشین داشتم که صدای ملیسا گفتن آرشام متوقفم کرد .......
وای خدا اینو کجای دلم بذارم با نفرت برگشتمو نگاش کردم سریع خودشو به من رسوند .
یه دور دورم تابید و اروم دست زد و گفت :براوو چه دختر با حجابی ...انوقت چرا ؟
-به خودم مربوطه
- البته خوشکله ..........مسافرت شمال خوش گذشت ؟
جوابشو ندادم و تو چشاش با نفرت خیره شدم..........
-کی انشاالله از شمال بر میگردید ؟
-هر وقت میلم کشید .
-به میلت بگو زودتر بکشه ......برات برنامه دارم.
-من باهات کاری ندارم
-اوه چه خشن .....از شمال که رسیدی خونه خودتو واسه مراسم ازدواجمون آماده کن.
-من صد سال سیاه همچین گوهی نمیخورم ...........
فاصله اش را با هام کمتر کرد و گفت :میخوری عزیزم به موقش بدتر از گوهم میخوری.
دستشو رو شونه هام گذاشت و خودشو بهم نزدیک کرد .محکم عقب هولش دادم و گفتم :برو گمشو آشغال .....
-اوم.....دلم واسه فحش دادنت تنگ شده بود .........بیا تو بغل عمو تا رفع دلتنگیم بشه و دستاشو دوباره برا بغل کردنم باز کرد
-چیزی شده ...........
من با خجالت و آرشام با تعجب به متین نگاه کرد ..............
-اوه پس بگو این چادر به خاطر چی بود ............
جدی به سمتم برگشت و گفت :ولی یه چیزیو فراموش کردی اونم اینه که من تا حالا تو زندگیم هر چیزی رو خواستم به دست آوردم .........تو رو هم میخوام و
-خفه شو ...........
یه قدم سریع به سمتم اومد که متین سریع فاصله بین من و آرشامو پر کرد و رو به من گفت :شما برید تو ماشین .......
با ترس حالا به آرشام که با لبخند مرموزی متین را نگاه میکرد، نگاه کردمو یک آن ترسیدم که آرشام از قضیه شرط بندی چیزی بگه و متین .....
آستین متینو گرفتم و کشیدمو و گفتم :متین تو رو خدا بیا بر یم ولش کن.............
آرشام بیتوجه به من به متین گفت :
-جوجه تو این وسط چی میگی ؟
-من............
تو حرف متین پریدمو گفتم :متین جون مامانت جون مائده ...اصلا جون اون کسی که دوسش داری بیا بریم ...جلوی همسایه ها بده.
متین آرشامو به عقب هل داد و گفت :برو سوار شو سریع سوارشدم و متین هم نشست قبل از حرکت آرشام آروم به شیشه سمت من زد .متین ماشینو روشن کرد
و من نگامو از چشمای پر از شیطنت آرشام گرفتم و فقط شنیدم گفت :دارم برات ..
و این حرف بی اختیار لرزه ای به تنم انداخت
متین حتی پخش ماشین را خاموش کرد و در سکوت با سرعت زیادی رانندگی کرد.
فقط پوف کشیدنهای عصبیش بود که سکوتو میشکست.
بی اختیار گفتم :
-اون هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
شاید بیشتر برای دادن اعتماد به نفس به خودم گفتم .
-چرا با پدر مادرتون درست صحبت نمیکنید ؟
-چند بار باهاشون حرف بزنم ...زبونم مو دراورد از بس گفتم و کسی نشنید .
مامانم که فکر می کنه من عقلم نمیرسه و هنوز صلاح زندگی خودمو نمیفهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمیزنه .
-پس علت اومدن خونه مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردید .
-میخواستی چیکار کنم ......
-میموندید و محکم میگفتید نه .
-خوب به خاطر این ،این حرفا رو میزنید که مامانمو نمیشناسی.
-نه ....نمیشناسم .......اما شما را خوب میشناختم ...دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود ......همیشه حرفشو میزد حتی اگه به ضررش تموم میشد ....مثل اینکه اشتباه شناختمتون.
در جواب حرفاش فقط یه آه کشیدمو گفتم :هیچ وقت درکم نمیکنی؟
-نه اما ازتون میخوام برگردید خونه و مثل همیشه باشید جسور و شیطون .....
با تعجب نگاش کرم که مثل همیشه نگاشو ازم دزدید ....چی شد؟
در خونشون پیاده شدم و یه تشکر سریع کردم و الفرار....
مائده ی گور به گوری را راضی کردم سریع بریم خونشون و اونم با هزار تا ناز قبول کرد.
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
این قسمت هم تمام شد منتظر قسمت 14 باشید...سپاس و نظر یادتون نره.
 سپاس شده توسط parmis78 ، elnaz-s
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - alihacker - 15-02-2013، 22:32
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان