امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

قسمت 14...!
________________________________________________________________________________​_____________________________________________________
از مامان متین یه عالمه تشکر کردمو همراه مائده راهی شدم.
روز تولد مائده تکلیف خودمو نمیدونستم .
باید الان بهش کادو بدمو تبریک بگم یا جشنی چیزی تو راهه .
برای همین وقتی مائده رفت wcسریع از تو حافظه تلفنشون شماره خونه عمش که به اسم عمه جون سیو بود گرفتم .
-الو ............
-سام متین خان ....
-سلام خانم احمدی.......
-ملیسا هستم.......
-بله شناختمتون ...........
-ا ..من فکر کردم نشناختین آخه کل فامیل پدریم احمدی هستند گفتم با یکی دیگه اشتباه گرفتیدم......
-امری داشتین.............
شیطونه میگه بزنم تو پرش حیف که ممکنه مائده از دستشویی بیرون بیاد وگرنه من میدونستمو این بچه پرو.......
-واسه تولد مائده که امروزه و انشاالله یادتون نرفته برنامه ای دارین............
-بله شب اونجاییم ........لطفا به روش نیارید
-منتظر بودم شما فقط بگید ....فعلا بای.........
امروز باید حال این بشرو بگیرم.........
گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرشام سریع گوشیو خاموش کردم ........
بره بمیره عوضی.............
تولدت مبارک ...........تولدت مبارک ...........
به خونواده کوچک مائده که توی حال کوچکشون جمع شده بودند نگاهی کردمو به این فکر کردم چرا هیچ کدوم از اقوام مادری مائده را ندیدم .
متین مثل بچه ها بالا پایین میپرید و کادوی کوچیکشو به مائده نمیداد و مائده هم دست آخر با دو تا تو سری ازش گرفت و این دو تا توسری همانا و آرزوی من برای اینکه کاش الان جای مائده بودم که محکمتر میزدم همانا.
از اون وقتی که اومده بودند اصلا به متین توجه نکردم پررو حالمو پشت تلفن گرفت .
حالا نه اینکه توجه کردن یا نکردن من تاثیری رو این پسر داره .
مائده کادوی متین و که باز کرد با تعجب گفت :وای متین مرسی ........
و تسبیح زیبا زرد رنگی را در اورد و گفت این که شاه مقصوده ...وای خیلی گرونه .............
-قربون آبجی گلم قابلتو نداشت.
هر چهارتا کادو رو باز کرد.
کادوی باباش سوییچ یه پراید بود که اشک به چشمون مائده نشوند و اون خودشو همچین تو بغل پدرش پرت کرد که یک آن حسودیم شد.
عمه اش هم سرخ کن گرفته بود که همزمان با مائده گفتند :اینم مال جهیزیت و بعد خندیدند
از منم بابت پارچه یه عالمه تشکر کرد .
رفت توی آشپزخونه که چایی بیاره تا همراه کیک بخوریم منم مثل کنه بهش چسبیدمو همراهش رفتم .
-مائده جونم..............
-جونم.........
-اوه اگه میدونستم با دادن یه کادو انقدر با ادب میشی زودتر میدادم...........
-زهر مار .......
-آهان حالا شد..... اونطوری باهات حال نمیکردم ............
-وای ملیسا میگی چی میخوای ..........
-هیچی به خدا.......میخواستم بدونم چرا از اقوام مادریت کسی نیومد ....
-خوب ....من اونا را ندیدم .....داستانش مفصله شب برات میگم ............
-اکی.............
بعد از رفتن متینو مادرش به اتاق مائده رفتیمو اون برام گفت که مامانش از دنیای ادمایی مثل من بوده مرفه و بیدرد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی میره اونجا و عاشق هم میشند مادرش با پدر مائده ازدواج میکنه اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمیدونه اونا کی هستند و چه شکلی هستند ..........
تمام شب به این فکر میکردم اگه به فرض محال ...دور از جونم ...از هفت پشتم بدور ...من و متین عاشق هم میشدیم عکس العمل خونوام چی بود ......احتمالا مامان تیر بارونم میکرد.
تصمیمو برای برگشتن به خونه گرفتم.
حق با متین بود اینطوری هیچ مشکلی حل نمیشد...........
نفس عمیقی کشیدمو به مائده گفتم میخوام برگردم خونه.........
مائده با لبخند گفت :با اینکه بدجور بهت عادت کردم اما درسترین تصمیم همینه...........
با یه عالمه تشکر از خودشو پدرش راهی خونه شدم........
میدونستم که برای یه جنگ حسابی باید آماده باشم.

از قصد بلند گفتم ..........
-یوهو ...من اومدم..............
مامان از اتاق بیرون اومد و سوسن هم از آشپزخونه...........
-سلام خانم به خونه خوش اومدید ..........جاتون خیلی خالی بود .......
بغلش کرمو زیر گوشش گفتم :یادم باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم.
این سوسن عجب ناکسی بودا ....خوبه دو روز پیش براش سمنو اوردم و تاکید کردم که به کسی نگه.
الان همچین از دیدنم هیجان زده شد که خودم باور شد شمال بودم...........
به سمت مامان که دست به سینه مثل طلبکارا نگام میکرد رفتم و گونشو بوسیدم.......
-سلام مامان جونم .......مرسی انقدر از دیدنم ذوق نکن .........وای مامانی مردم از بس تحویلم گرفتی .......
مامان به همون حالت دست به سینه گفت :معلوم هست داری چیکار میکنی ؟این چند روزو با کی و کجا بودی ؟
کولمو رو شونم جا به جا کردمو رو به سوسن گفتم :من خستم واسه ناهار صدام نکن.........
-مگه با تو نیستم ........
از داد مامان جا خورم..........
سعی کردم خودمو کنترل کنم .....
-بفرمایید خانم خانما ..........
-پرسیدم با کی رفتی شمال که هیچ کدوم از دوست جون جونیاتو نبردی؟
-خوب با یه دوست جدید رفتم .........
-صحیح............. اونوقت تو این...........
-وای مامان بسه بذار برسم بعد شروع کن ..........یادت که نرفته به خاطر حرفا و کارای شما ول کردمو رفتم...........
-چیکار کردم مگه .........بده صلاحتو میخوام ..........تو ......
-آره میدونم مامان من بچم حالیم نیست نفهمم ..نمیفهمم تو این دنیا فقط با آرشام خوشبخت میشم ......ثروتش ده برابر باباس ....بازم بگم..........
با اخم نگام کرد و گفت :قرار خاستگاریو میذارم واسه فردا شب ......از الانم تا بعد از مراسم خاستگاری حق نداری از خونه بری بیرون ..........
-اونوقت چرا حق ندارم؟
-چون من میگم..........
-مامان کوتا بیا نکنه میخوای مثل دخترای عهد دغیانوس بزنی تو سرمو بشونیم پای سفره عقد ..........
-لازم باشه اون کارم میکنم..............
دلخور گفتم :مامان..................
بی توجه به من رفت تو اتاقش و در و بست ..........
کاش برنگشته بودم........
باید دیر یا زود با آرشام مواجه میشدم پس تصمیم گرفتم هیچی به مامان نگم و بذارم هر کاری که دوس داره انجام بده .
به یه چشم بهم زدن اماده شدمو خواستم برم پیش مهمونا که گوشیم زنگ خورد .
با دیدن اسم مائده با خوشحالی گوشیو برداشتم .
-سلام مائده جونم.
-سلام ملیسا خوبی عزیزم تو این یه روز دلم قدر یه دنیا واست تنگ شده .
-منم همینطور ممنون .
-اوه چه با ادب ...گفتم حالا حرف کلفت بارم میکنی.....
-حوصله ندارم ........
-واسه چی؟
-خاستگارام اومدند ...پایینند ..
صداش غمگین شد و گفت :واقعا .........
-آره ............دیگه دارم کم میارم
با عجله پرسید :یعنی چی ؟
-خوب ...نمیدونم.......راستش ......دیگه حوصله این همه کش مکش را ندارم
سوسن در زد و گفت :خانم ...مادرتون چند بار صداتون کردند ......
-دارم میام ........
بعد به مائده گفتم :فعلا عزیزم.......
-صبر کن ....
-طوری شده ؟
-خوب ........خوب ......
-چیه مائده؟
-نمیدونم چطوری بگم راستش من ......اه نمیتونم.........
-با من رودربایستی داری ؟
-نه .......
یه نفس عمیق کشید و گفت :باید حضوری باهات حرف بزنم خیلی مهمه ......فقط تو را خدا تصمیم عجولانه نگیر ....خداحافظ...
-الو مائده ...........
مائده سریع گوشیو قطع کرد و منو تو خماری حرفی که میخواست بهم بزنه گذاشت ........
با ذهنی درگیر رفتم پیش مهمونا........
با ورودم به سالن پوزخند معنی دار آرشامو دیدم ........
حتما پیش خودش فکر میکنه من راضی شدم.
-سلام ........
زیر توفمالیای مهلقا و خواهرش نزدیک بود بالا بیارم .
با پدر آرشام فقط دست دادم و میخواستم همین کارو با آرشام بکنم که سریع دستمو بوسید و گفت :عزیزم دلم واست تنگ شده بود .......خوش گذشت .....
اخمی کردم و محکم دستمو از بین دستاش بیرون کشیدمو گفتم :جای شما خالی........
اونقدر درگیر حرفای مائده بودم که اصلا نفهمیدم بحث کی کشیده شد سر مهریه و این حرفا ..
تا متوجه بحث شدم سریع پا شدم .
همه از عکس العمل ناگهانیم تعجب کردند جز آرشام که انگار منتظر همین حرکت بود .
-راستش فکر کنم الان واسه این حرفا زود باشه ........
بیتوجه به چشم غره مامان و پشت چشم نازک کردن مهلقا گفتم :
-منو آرشام خان هنوز به نتیجه نرسیدیم ..........
آرشام با تفریح نگام کرد و پاهاشو رو هم انداخت و گفت :
-عزیزم دقیقا چقدر فرصت میخوای تا نتیجه نهایی را بهم بگی........
کثافت منو تو منگنه قرار داد........
-یه ماه.........
-زیاده من میخوام هفته دیگه برم آمریکا چندتا کار عقب افتاده دارم که انجام بدم ...........
-خوب وقتی برگشتی....
-نه نشد میخوام کارای اقامتتو درست کنم......
بعد بلند شد و نزدیک من اومد ............
-یه هفته ........فقط یه هفته وقت داری .
لعنت به تو ......لعنت به همتون .......
فقط سرمو تکون دادم و نشستم .........
سر شام هم اصلا حرفی نزدم اما آرشام به قدری خوشحال بود که شک کردم نکنه جواب مثبت بهش دادم.
با رفتن مهمونا سریع به اتاقم رفتم تا قبل از گیر دادنای مامان خودمو به خواب بزنم .
-وای میسا تصور کن مثل 98% از رمانایی که خوندم دختره به زور با پسره ازدواج میکنه ....بعد یه مدتی عاشق هم می شند ولی توی روی هم نمیارند چون از اون یکی مطمئن نیستن....آخرم یه اتفاقی میفته که دختره بر میگرده خونه باباش و پسره میاد دنبالشو و.............
با اخم به شقایق که داشت چرت و پرت میگفت نگاه کردم و گفتم :خوب اینا به من چه ربطی داره؟
-نگرفتی خوب....تو هم به زور شورت میدند به آرشام و بعد یه مدتی.............
-استپ............معلوم هست چی میگی از بس رمان خوندی مخت عیب کرده ......خاک بر سر من که اومدم پیش شماها دردو دل............
نازنین با بیحوصلگی گفت :چرا آرشامو قبول نمیکنی؟
-دوسش ندارم.
-ببین ملیسا عشق نون و آب نمیاره ....به نظر من ..........
-صبر کن ببینم نازنین باز چی شده که تو از موضعه عشق و علاقه قبل ازدواج عقب نشینی کردی؟
اشکی که تو چشاش جمع شد باعث تعجب هممون شد .........
-نمیتونم با بهروز ازدواج کنم..........احساس میکنم خیلی بچس........
یلدا با صدای نسبتا بلندی گفت :وای نازنین نگو بعد سه سال آشنایی و تصمیم به ازدواج حالا تازه فهمیدی؟
-نه .......الان نفهمیدم .......شاید یه هفته هم نگذشته بود که فهمیدم اما تا الان خودمو به نفهمی زدم......بهروز هنوز تو دنیای بچگیشه اگه باهاش ازدواج کنم تازه باید بچه داری کنم...
بعد چشاشو بهم دوخت و گفت :به خاطر اینه که میگم دنبال عشق نگرد ......نیست اگه هم باشه اونقدر مسخرس که اسمش عشق نیست .
با ناراحتی گفتم :نازی.........
-پسر عمم اومه خاستگاریم میخوام قبول کنم......فقط میمونه بهروز که شماها باید قانعش کنید
-پس احساستون بهم............
-وای شقایق تو را خدا بذار عاقلانه تصمیم بگیرم.......
-آخه اینطوری بهروزو نابود میکنی ..........
-فکر کردی واسه چی دارم به شماها میگم کمکم کنید ...........
از جاش بلند شد و از قدم زنون از ما دور شد ...........
سکوت بدی بین ما سه تا حاکم شد ......
به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که نازنین و بهروز بعد اون همه لاو ترکوندن بهم نرسند .......
به محل قرارم با مائده رسیدم ماشینو که پارک کردم پیاده شدمو رفتم تو کافی شاپ..................
-سلام مائده جونم..........
-مائده در آغوشم کشید و گفت :سلام ملیسا جون چه خبر؟
-هیچی سلامتی.........
-دیشب چیکار کردی ؟
-هیچی یه هفته وقت دارم بهش جواب بدم.
-جوابت چیه؟
-می دونی مائده با اتفاقایی که داره پشت سر هم میفته واقعا بین دو راهیم .........
-یعنی ممکنه قبول کنی؟
-بیخیال ...دیشب چی میخواستی بگی؟
سرشو انداخت پایین و گفت :ملیسا ...تو مثل خواهرمی......به خدا اندازه خواهر نداشتم دوست دارم........
-میدونم عزیزم منم همینطور.......
-از طرفی متین هم مثل داداشمه بهترین دوستم از بچگیم تا همین الان.. نمیتونم ناراحتیشو ببینم ...نمیخوام ببینم داره نابود میشه و به روی خودشم نمیاره......
-بی اختیار دلم لرزید ...........
-مائده واسه متین اتفاقی افتاده؟
چشمای اشکیشو بهم دوخت و گفت :اگه فهمید بهت گفتم ...هیچوقت نمیبخشدم اما مجبورم ...به خدا مجبورم ....
-چیو بهم بگی........جون به لبم کردی...........
-ملیسا متین خیلی وقته عاشقت شده ......خودش میگفت نفهمیده دقیقا از کی .....اما از همون اول که دیده تو با همه فرق داری جذبت شده ......
خندیدم و گفتم :مائده حالت خوبه؟معلوم هست چی میگی .......جذب من شده اون حتی یه بار دقیق به چهرم نگاه نکرده......
-گفت بهم........خودش گفت ....وقتی دیدم خیلی داغونه قسمش دادم بهم بگه چشه ...گفت عاشق شده ...عاشق همکلاسیشه... گفت یه دختر شیطونو بازیگوش که از هر فرصتی واسه تحقیرش استفاده میکنه.......گفت نمیخواد گناه کنه ......گفت میدونه دنیای خودشو دختر رویاهاش متفاوته ........گفت و گریه کرد ....خون گریه کرد متین عزیزترین کسم بود نمیتونستم غمشو ببینم خواستم بهم نشونت بده قبول نکرد ...همون روز تو اون کافی شاپ باهاش اومدم تا راضیش کنم بهم نشونت بده قبول نکرد اما تو خودت اومدی ....از هول کردناش فهمیدم طرف تویی........همون جا بود که تازه معنای حرفای متینو فهمیدم تو اصلا تو یه دنیای دیگه بودی راه تو با امثال ماها خیلی فرق داشت ........نمیدونم چطور شد پیشنهاد مشهد اومدنو قبول کردی اما اونجا منم شیفتت شدم .......فهمیدم دنیات اگرچه با ماها متفاوته اما پاکی که تو وجودت بود تو هیچ کدوم از من و امثال من نبود.......تو بیخیالتر از این حرفا بودی که عاشق بشی .......تو ترمینال وقتی کورش بغلت کرد متین خرد شد .......بهم گفت میدونه که هیچی بینتون نیست اما نمیخواد تو را تو بغل کس دیگه ای ببینه اونشب منو رسوند خونشونو و تا صبح تو کوچه قدم زد ......وقتی اومد خونه گفت هیچ رقمه نمیتونه ازت بگذره.......ملیسا تو را خدا با عجله تصمیم نگیر ...متینم نابود میشه .......اون مغروره....اون.............
گریه اش شدت گرفت و من ناباورانه به او نگاه میکردم و حرفاش تو سرم چرخ میخورد .......از جا با شدت بلند شدم ..........
مائده دستمو گرفت و گفت :ملیسا تو رو خدا درباره حرفای من چیزی به متین نگو ......من بهش قول داده بودم به هیچکس نگم اما ...........
دستمو از زیر دستش بیرون کشیدمو و با عجله از کافی شاپ خارج شدم .......
اونقدر شوکه بودم که نفهمیدم چطور به خونه رسیدمو خودمو تو اتاقم حبس کردم.
انگار همه فهمیده بودن کاری به کارم نداشته باشند .........
فقط سوسن میومد و غذامو میاورد و بعدم ظرفا را میبرد بیرون .....
قبول اینکه متین دوستم داشته باشه برام سخت بود............
اونقدر ذهنمو درگیر کرده بود که در این بین اصلا یادم رفت به آرشام فکر کنم.........
متین آدمی بود که هر دختری را میتونست خوشبخت کنه و اینکه مطمئن بودم نسبت به اون بی میل هم نیستم.
یه جورایی ازش خوشم میومد اون متفاوت ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم.......حتی عاشقیشم متفاوت بود یه روزم یه نگاه بد بهم ننداخت همش نگاشو ازم می دزدید...یه بارم کاری نکرد که متوجه بشم دوستم داره.
برعکس من همیشه معقوانه ترین عکس العملها را نشون میداد...
تصمیم گرفتم اونو وادار به اعتراف کنم ..........
به خونشون زنگ زدم اونقدر آنی تصمیم گرفتم و عمل کردم که باصدای الو گفتن مادرش یهو جا خوردم ..........
-سلام ............
-سلام شما؟
ای خاک عالم باز من یه کاری با عجله کردمو مثل ..تو گل موندم.
-ملیسا هستم حالتون خوبه؟
-وای عزیز دلم خوبی خانمی ....خانواده خوبند؟
-ممنون . اونا هم سلام میرسونند....غرض از مزاحمت زنگ زدم بابت دو روزی که مزاحمتون بودم تشکر کنم..
-قربونت برم گلم ....مزاحم چیه ....شما مراحمید خانم خیلی خوشحالم که مائده دوست خوبی مثل تو داره ....
-ممنون نظر لطفتونه ....بهرحال ممنون .....سلام برسونید ...خداحافظ.....
-ملیسا خانم؟
-جانم
-شما نمیدونید چند روزه مائده و متین چشونه؟
مکثی کردمو گفتم :چطور مگه ؟
-بچم متین که عین مرغ سر کنده یه لحظه هم تو خونه بند نمیشه ....مائده هم که تو خودشه و وقتی بهش میگم چتونه میگه عمه اگه صبر کنی بهت میگم..
آهی کشیدمو گفتم :والا چی عرض کنم.......منم مثل شما بی اطلاعم امیدوارم مشکلی نباشه
- انشاالله........گلم ببخشید سر تو را هم درد اوردم ...سلام برسون .....خداحافظ......
سریع شماره کورشو گرفتم
-سلام چطوری؟
-خوب نیستم ........
-کورش چته .........
-چه میدونم .............ملیسا باید ببینمت .......
-باشه گلم .....راستی شماره موبایل متینو میخواستم .
اونقدر بی حوصله بود که گفت بهت اس میدم بای.......حتی نپرسید واسه چی میخوای.
وا دیوانه ............
به یه دقیقه نرسید شماره متینو فرستاد .
سریع قبل از اینکه پشیمون بشم شمارش رو گرفتم.
-سلام ........
-سلام اقای محمدی .............
-ملیسا خانم شمایید......
یاد اون دفعه پای تلفن افتادمو گفتم :نخیر خانم احمدیم......
قشنگ مشخص بود که داره میخنده
-بله ...بله .....خانم احمدی خوب هستید .......
-ممنون ........
سکوت کردم اونم ساکت شد و فقط صدای نفساش بود که گوشمو نوازش میکرد.......
-باید ببینمتون ...........
-مشکلی پیش اومده..........
-بله.....
-کی و کجا ؟
-بعدازظهر ساعت 5 پارک...
-بله حتما.....
-فعلا
گوشیو قطع کردمو به این فکر کردم چطور ازش اعتراف بگیرم اصلا با چه رویی........
یاد مزاحمتای گاه و بیگاهم تو دانشگاه افتادم .......
نمیدونم چطور بود که با وجود اینکه دوستشم مثل خودش رفتار میکرد ...هیچوقت یه کلمه متلک هم به هادی ننداختم و تموم مدت به متین گیر میدادم........
حالا که خوب فکر میکنم میبینم که منم یه جورایی جذبش شدم.......
تا ساعت 4 انقدر فکر کردم که مغزم باد کرد و سر درد گرفتم ...........
رفتم تو آشپزخونه و از سوسن خواستم بهم مسکن بده ..
قرصو با یه لیوان آب انداختم بالا که مامان رسید.....
-چته؟
-سلام
-سلام ...
-هیچی سرم درد میکنه
-فکراتو کردی .......
-هنوز دو روز دیگه وقت دارم ...بای
-کجا ؟
-میرم بیرون یه هوایی بخوره به کلم...
چیزی نگفت و منم سریع جیم زدم.
دیدمش نشسته بود رو یه نیمکت و دستاشو باز کرده بود و سرشو برده بود بالا و آسمونو نگاه میکرد ......نمیدونم چقدر وقت وایساده بودمو نگاش میکردم که سرش به متم چرخید خودشو جمع و جور کرد و بلند شد به سمتش رفتم .
-سلام آقای محمدی
-سلام خانم احمدی
-خوب هستید ؟
-ممنون.......
-مائده جون و مامانتون چطورن ؟
-همه خوبند .....
-داییتون چوره
پوفی کرد و گفت :نگید فقط منو کشوندید اینجا تا از حال بقیه خبر دار بشید .....
-خوب نه.......راستش موضوع اینه که یه چند وقتیه مائده تو خودشه ...هر چی ازش میپرسم چشه هیچی نمیگه....خوب میخواستم از شما .............
نگاشو به چشام دوخت و من دقیقا خفه شدم.......
-مائده مشکلی نداره.
-شما مطمئنید
-آره ......
-پس چرا اینطوریه
آهی کشید و نگاشو از چشام گرفت و باز داد به آسمون........
ای بمیری...نه ..نه بمیره آرشام که تو هیچ نمی پس نمیدی.....
اینطوری فایده نداره........
-خوب من امروز زنگ زدم به مادرتون تا از ایشون بپرسم که ایشونم گفتند هم شما و هم مائده جون تازگیا یه طوریتون هست ....
از جاش بلند شد و گفت :من میرم دوتا ذرت مکزیکی بگیرم الان میام .....
فهمیدم که میخواد تنها باشه برا همین چیزی نگفتمو اون ازم دور شد ........
موبایلم زنگ خورد
-الو......
از الو گفتن با نازشش فهمیدم آتوساست..........
-به سلام آتوسا خانوم پارسال دوست امسال آشنا.......
-سلام ملیسا جون خوبی مامان خوبه؟
-ممنون ....
-الان کجایی ؟
-بیرونم ........
-میشه قرار بذاریم ببینمت؟
-نه اصلا وقت ندارم
کی حوصله دیدن روی نحس این یکیو داره.
یه چند دقیقه ای چرت و پرت گفت و بعد گفت:
-ملیسا تو واقعا قصد داری ازدواج کنی؟
-آهان الان رفتی سر اصل مطلب
-خوب ....خوب .....من میدونم تو آرشام دوست نداری ولی من عاش.....
وسط حرفش پریدم و با بدجنسی گفتم :
-کی گفته من دوسش ندارم
حداقل دو سه روزی حال آتوسا را بگیرم بد نیست.
آتوسا با بغض گفت:
-من عاشقشم............
-خوب باشی ....من و آرشام واسه هم میمیریمو.......
با صدای افتادن چیزی کنارم سرمو بالا گرفتم ........متین و با دو تا ذرت مکزیکی پخش زمین دیدم...........
نگاه اندوه گینشو تو چشام دوخت........
صدای گریه آتوسا باعث شد به خودم بیامو سریع گوشیو قطع کنم........
-متین من........
-خانم احمدی .....میخواستم بهتون بگم سرتون تو کار خودتون باشه و کاری به غمگین بودن و منو مائده نداشته باشید .....
دو قدم عقب رفت و ادامه داد امیدوارم خوشبخت باشید خداحافظ........
اشکم بی اختیار دراومد اونقدر سریع رفت که اصلا نفهمیدنم از کدوم طرف رفت ........
خاک بر سرم اومدم یعنی حال آتوسا را بگیرم بدجور خورد تو پر خودم لعنت بهت آرشام که سایه نحست همش رو زندگیمه......
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
پایان قسمت 14
 سپاس شده توسط parmis78 ، ***Z.E*** ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - alihacker - 16-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان