امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت

قسمت 15.....!
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
تنها گزينه اي که برا جمع کردن گنده کاريم به ذهنم ميرسيد مائده بود سريع باهاش تماس گرفتمو هرچي پيش اومده بود و گفتم اونم دوتا فحش بارم کرد که چرا بچه بازيو کنار نميذارم و از اين حرفا ......
بعدم گفت نکنه گلوم پيش داداشش گير کرده که منم با اعتماد به نفس گفتم :به هر حال آدم بايد همه کيس ها رو ببينه و بعد تصميم بگيره ........
-بپا نچايي.......
-نه لباس گرم پوشيدم.......
-واقعا من موندم ..متين اون زبون درازتو نديدو عاشقت شد.......
-عزيزم تو مو ميبيني پسرا پيچش مو........
-واي مليسا امروز اعتماد به نفست چسبيده به سقف ......
-چه کنم عزيزم واقع بين شدم .......
-اوهو کم اوردم خوبه..........
-اون که از اولش مشخص بود .......
-خدايا از دست اين دختر..........
-آره ديگه قدر گل بلبل بداند........
-اکي بابا قطع ميکني گل خانم تا من زنگ بزنم به اون داداش بدبختمو روشنش کنم.......
-باشه منتظر خبرتم.........
تصميم گرفتم يه سري به کورش بزنم اس دادم کجايي......
جواب داد خونه .....
-تو مطمئني تصميمت درسته؟
-تا حالا انقدر مطمئن نبودم از وقتي ديدمش يه لحظه هم فراموشش نکردم.
-ببين کورش حرفاتو قبول دارم اما اول بايد خونوادتو راضي کني بعد مائده رو ......
-به مامان گفتم عاشق شدم اتفاقا خيلي خوشحال شد
-بهش گفتي طرف کيه ؟
-نه ...اون با تو .......
-آخه به من چه من نه سر پيازم نه ته پياز ..........
-مليسا تو با اين زبونت ميتوني مارم از سوراخ بيرون بکشي
-هندونه زير بغلم نذار ......
-مليسا تو را جون اوني که دوسش داري اين کارو برام بکن تا آخر عمر نوکرتم.....
-اوم........خوبه ،دوست دارم نوکرم بشي ......
زد تو سرمو گفت :بچه پررو.........
-خوب جدا از شوخي دقيقا من بايد چي کار کنم......
-از مائده و نجابتش تعريف کن اونقدر که مامانو مشتاق ديدارش کني تو که مامانمو ميشناسي .....
-باشه خوبه ...نوکرم .
-زهر مار .......
-من ميرم ديگه ...
-کجا ...
-پيش مامانت.........
-ببينم چه ميکني .
-ايش.....
مامانش جلوي تي وي تو سالن مشغول ديدن فشن شو بود ......
-سلام
-سلام عزيز دلم اشرف (خدمتکارشون )گفت اومدي .
-آره يه ساعتي هست. خوبين شما؟
-مرسي الينا چطوره ؟
-سلام داره خدمتتون ....اومده بودم کورشو ببينم چندروزي بود نديده بودمش.....
لبخند معني داري زد و گفت :خودشو تو اتاقش محبوس کرده بود ........
انگار تو دلش داشتند کيلو کيلو قند آب ميکردند.....
-آره برام گفت داشته فکر ميکرده .....
-پس بالاخره بهت گفت .
با تعجب گفتم آره خوب گفت که........
هنوز حرفم تموم نشده بود که بغلم کرد و بوسيدم .....
-از اولش ميدونستم آخر گلوي کورش پيشت گير ميکنه........
تازه دوزاريم افتاد که چي به چيه نتونستم جلوي خودمو بگيرمو غش غش خنديدم......
بيچاره مامان کورش پيش خودش فکر کرد من يکي دو تخته ام کمه......
-ببينيد مثل اينکه سوءتفاهم شده کورش عاشق دوست من شده نه من......
-چي؟
-مائده دوست صميميمو ميگم ......
-اما من فکر کردم.......
وسط حرفش پريدمو گفتم :منو کورش مثل خواهر برادريم شما که بايد بهتر بدونيد .....
-آره راست ميگي خودمم تعجب کردم.
اي خالي بند از رو هم که نميره .
-بله داشتم ميگفتم ...يه روزي که کورش با من قرار داشت تصادفا مائده را ديد از اون به بعد.......
-چه جور دختريه؟
-ماهه..........اونقدر خوبه که هر چي از خوبياش بگم کم گفتم ...نميخوام فکر کنيد که چون مائده دوستمه يا کورش ازم خواسته ازش تعريف کنم اينطوري دارم ميگم ...کافيه خودتون فقط يه بار ببينيدش عاشقش ميشيد ......
-خونوادش چي؟
-خوب به دنيا که اومده مامانشو از دست داده باباش هم آدم فوق العاده محترمو با شخصيتيه ......
-ميخوام ببينمش ....
-حتما ولي يه چيزي خود مائده از قضيه عاشق شدن کورش خبري نداره ..
چشماشو ريز کرد و گفت :باور کنم که نميدونه .........
-ميل خودتونه ......به هر حال هر وقت خواستيد ببينيدش بهم زنگ بزنيد
-حتما .......
-ببخشيد که زحمتتون دادم خداحافظ......
شب مائده زنگ زد و گفت که با متين صحبت کرده و دو سه تا فحشم بهم داد که چرا دل داداششو شيکوندمو از اين حرفا
يه لحظه خواستم در رابطه با کورش بهش بگم اما احساس کردم الان خيلي زوده و بايد يه جورايي از جانب کورش و خونوادش مطمئن بشم بعد.
يه روز ديگه وقت داشتم جواب آرشامو بدم اگرچه تصميمو گرفتم که جواب منفي باشه اما جلوي بقيه مخصوصا مامان نشون ميدادم که مرددم و هنوز دارم فکر ميکنم........
اين جنگ اعصاب يه روزم ديرتر شروع بشه خودش خيليه......
تو اين مدت يه هفته اصلا آرشامو نديدم و آتوسا هم ديگه زنگ نزد .
بايد يه جوري از شر آرشام خلاص ميشدم.
تو شماره هاي دو روز پيش شماره آتوسا را پيدا کردمو بهش زنگ زدم .
-الو ......
عق همچين با ناز گفت الو که احساس کردم نامزدشم....
-سلام آتوسا .......
-تو که گفتي دوسش داري واسه چي ديگه زنگ زدي؟
-جواب سلام واجبه مامانت بهت ياد نداده ؟
پوفي کشيد و من ادامه دادم
-زنگ نزدم که نازتو بکشم ...زنگ زدم چون فکر کردم واقعا آرشامو دوست داري بيشتر از من.....
-خوب حالا چرا عصباني ميشي اگه دوسش نداشتم که انقدر جلوي هر کسي خودمو خار و خفيف نميکردم ......
-ببين آتوسا خانم من از آرشام متنفرم خودشم ميدونه اما من نميدونم چرا دست از سرم بر نميداره
-واقعا .....
-پس چي فکر کردي زنگ زدم دور هم دو تا جوک بگيمو بخنديم .
-خوب ...اگه اينطوريه پيشنهاد ازدواجشو رد کن .....
-فقط منتظر بودم تو بگي ...معلومه رد ميکنم اما ميخوام کلا شرش از سرم کم بشه ؟
-چرا ؟
-چرا چي؟
-چرا آرشامو نميخواي اونکه......
-پاي يکي ديگه درميون .....
با خنده گفت :واقعا .......
-نه همينطوري ......
از لحن جديم نيششو بست و گفت :حالا چي کار کنيم......
-خوب بايد يه کاري کنم از چشم مامانم بيوفته......
-چطوري؟
دوست آتوسا که اسمش ناناز بود و کارش تور کردن پسرا و چاپيدنشون بودو در جريان امور گذاشيمشو شوتش کرديم وسط نقشمون .......
اونقدر خودشو ناناز درست کرده بود که من که يه دختر بودم داشتم با نگام قورتش ميدادم چه برسه به آرشام بيچاره......
سريع رفتم خونه و به مامان گفتم حاضر بشه تا بريم ديدن آرشام مامان گفت :فردا مياد اينجا ....
-نه مامان باهاش هماهنگ کردم امشب يه جشن کوچولوي خانوادگي بگيريم.
محض احتياط گوشيشو از تو کيفش کش رفتم ......با تک زنگ ناناز رو گوشيم سريع مامانو سوار ماشين کردم و گازو گوله کردم.....
-معلوم هست چه مرگيته.....
-مامانم من جواب مثبتو امروز به آشام دادم اونم گفت :امشب يه جشن کوچولو بگيريمو فردا رسمي بياد خاستگاري.......
-ميدونستم سر عقل مياي.......
ناناز درو طبق نقشمون باز گذاشته بود و منم بدون توليد صدا درو باز کردمو ماشينو بردم تو .......
صداي موسيقي بلند بود و مطمئنا صداي ماشينم از داخل شنيده نميشد.
مامان گفت:دست خالي نبايد ميومديم.....
-اوه مامان حالا حالا ها وقت داري
مامانو فرستادم تو و خودمم پشت سرش وارد شدم ....
-آرشام کو.....
-تو سالنه گفت مهمون مهمي داره
به سمت سالن که صداي موسيقي از اونجا ميومد رفتيمو....
اوه اوه ...قيافه مامان ديدن داشت ........
انگار فيلم +18 ميديدم.....آرشام با بالاتنه ي لخت روي کاناپه دراز کشيده بود و نانازهم با اون تاپ کلته قرمز جيغش و اون دامن کوتاش روش خوابيده بود .........لامصب چه لبيم ميگرفت ......
مامان به خوش اومد و همچين داد زد اينجا چه خبره که من تو شلوارم از ترس ج.ش کردم.
آرشام بيچاره نانازو هل داد اونطرفو با تعجب به مانگاه کرد.......
حالا نوبت من بود .........
-پس مهمون مخصوصت ايشون بودند.......خيلي پستي آرشام.... من ... من احمق که تازه داشتم عاشقت ميشدم ...تو با احساسات من بازي کردي هيچ وقت نميبخشمت......
آرشام با بهت نگام ميکرد يه چشمک و يه بوس نامحسوس براش فرستادمو در حالي که سعي ميکردم نيشموببندم رو به مامان گفتم :من تو ماشينم ..
و الکي دستمو گذاشتم رو صورتمو اداي گريه کردن دراوردم و به سمت در خروجي دويدم
سريع پريدم تو ماشينو پيازي که تو داشبورت بود و قاچ کردمو گرفتم جلوي چشمم و بعدم از پنجره پرت کردم بيرون .......ناناز که با يه باي باي سريع جيم زد و مامانم با خشم اومد تو ماشين و در بيچارشو همچين محکم بست که راست راستي اشکم براي ماشينم دراومد........
-پسره لاشي آشغال حاليت ميکنم با کي طرفي.....تو هم اينطوري به خاطر اون آشغال گريه نکن خوبه قبل از عقد شناختمش........پدر اون مهلقا را در ميارم.....
اخ جون...........
-مامان ...من ...من دوسش دارم ..
-تو غلط کردي ...
-اما.......
-اما و اگه نداره تو خامي نميفهمي اين آدم ..........
گوشيم زنگ خورد ....
آتوسا بود .......
-بله.........
-تموم شد ؟
-آره ......
-مامانت کنارته ........
-آره.......
-باشه مرسي .باي....
مامان تا صبح نخوابيد و هم به مهلقا و هم به مامان آرشام زنگ زد و اونا را با فحشاش مستفيض کرد.......
منم تا خود صبح فقط حال کردم..........
گوشيو براشتم ....ميخواستم ببينم اون آرشام پررو بعد از اون افتضاح باهام چيکار داره .
-الو ..........
-بالاخره کار خودتو کردي؟
-من فقط امتحانت کردم که چقدرم سربلند بيرون اومدي ......
-من يه عمر از اين خراب شده دور بودم و با اداب غرب بزرگ شدم.......
-دقيقا بر عکس من ....فکر کردي براي چي خودمو به آب و آتيش زدم تا به همه بفهمونم ما به درد هم نميخوريم......ولي خدايي هيچ وقت فکر نميکردم دستت انقدر راحت واسه مامانم رو بشه....
-من امروز ميرم آمريکا......
-خوب چي کار کنم نکنه توقع داري بيام فرودگاه بدرقه ات...
-اصلا..فقط خواستم ياداوري کنم بهت که من تا حالا هر چي ميخواستم بدست اوردم.....
-آ..آ...نشد ديگه هيچ وقت ...تاکيد ميکنم هيچوقت منو به دست نمياري اکي؟
-نميذارم دست هيچ کس بهت برسه
-برو بابا دلت خوشه ....باي عزيزم انشاالله بري ديگه بر نگردي ..
گوشي و قطع کردمو و با خيال راحت جلوي تي وي دراز کشيدم....
آخي زندگي چه زيباست .......
دوباره گوشيم زنگ خورد.
اي بميريد اگه گذاشتيد دو دقيقه بکپم........
-بله.......
-سلام مليسا جون کتيم مادر کورش.....
-اوه سلام کتي خانوم حال شما..
-خوبم ..امروز وقت داري يه قراري بذاريم اين مائده خانومتونو را ببينم.
-اوم......خوب نميدونم چطوري به مائده بگم ....ولي باشه فقط قبلش بايد باهاتون صحبت کنم .
-امروز عصر ميام دنبالت........
-نه ...من ميام پارک سر کوچتون......
نميخواستم مامان بويي ببره .....من داشتم براش نقش يه دختري که شکست عشقي خورده بودو بازي ميکردم .
بايد قبل از ديدن مائده کتي خانم را روشن ميکردم...
از مائده و اخلاقياتش و خانوادش براي کتي گفتم و اون فقط گفت :
-نميتونم باور کنم کورش عاشق چنين دختري شده .
-خوب منم هنوز باور نکردم يه جوراييم ميترسم .
-از چي؟
-نميدونم اما .....بيخيال بهتره ببينينش اما يادتون باشه که چي گفتم فعلا مائده نبايد بفهمه کورش عاشقش شده تا ما از جانب کورش مطمئن بشيم.
کتي سرشو به نشونه موافقت تکون داد.
به مائده زنگ زدم و ابراز دلتنگي کردم و خواستم يه قرار بذاره ببينمش گفت الان کتاب فروشيه روبرو دانشگا تهرانه و بيام اونجا
کتايون با ديدن مائده جا خورد اونو يکي از آشناهامون معرفي کردم که تصادفا الان ديدمش ......رفتيم طبق معمول کافي شاپ وکتي خانومو حسابي انداختيمش تو خرج......
کتي از درس و دانشگاه مائده پرسيد و مائده با متانت هميشگيش جوابشو داد .
موقع خداحافيم خواستم مائده را برسونم که گفت با ماشينش اومده و منم از خداخواسته روشو بوسيدمو با کتي خانم سوار ماشين شديم.
-خوب
-خوب خيلي خانومه يه جورايي از سر کورش زياده....
نميدونم چرا براي شروع ترم جديد انقدر خوشحال بودم و يه جوراييم استرس داشتم ......
با رفتن آرشامو اون کشيدن اون نقشه رابطه من و آتوسا زمين تا آسمون فرق کرد علتشم فقط اين بود که آتوسا واقعا عوض شده بود و ديگه اون دختر افاده اي فيس فيسو نبود......
حتي يه بار مامان پرسيد که چي شده مني که سايه آتوسا را از دو کيلومتري با تير ميزدم حالا باهاش قرار رستوران و گردش ميذارم.....
برنامه کوه جمعه هم يه جورايي با نيومدن مائده و نازنين و متعاقبا کورش و بهروز کنسل شد .
شروع ترم با اتفاقات جديدي همراه بود.
مهمترين اونا نامزدي نازنين با پسر عمه اش و افسردگي شديد بهروز بود .
اتفاق بعدي استاد سهرابي بود که شورشو دراورده بود با هيزبازياش و خيره شدناش سر کلاس به من گاهي وقتا تصور ميکردم فقط درسو داره به من ميده.
کورشم اونقدر تو خودش بود که نميشد دو کلمه باهاش حرف زد.
تنها چيزي که اين وسط تغيير نکرده بود رفتار متين با من بود که مثل هميشه نگاش به کفشاش بود و يه سلام کوتاه........
روز اول با تموم دردسراش گذشت داشتيم با بچه هاي گروه خودمون ميرفتيم دم در که بريم کافي شاپ که يه پسر سبزه روي با نمک اومد جلو و گفت :نازنين ........
نازنين به سمتش رفت و گفت :حميدجان سلام........
-سلام عزيزم اومدم دنبالت .....
-اوه صبر کن .......
به سمت ما برگشت و گفت :بچه ها نامزدم حميد .
اين جمله کافي بود تا کيف بهروز از دستش روي زمين ول بشه و همه بدون اينکه حميدو تحويل بگيريم با نگراني به بهروز نگاه کنيم...
از جو به وجود اومده متنفر بودم سريع خودمو جمع و جور کردمو گفتم :سلام حميد خان از آشنايتون خوشحالم ..تبريک ميگم .
همه بهش تبريک گفتند حتي بهروز .........
صداي بغض دارش وقتي به حميد گفت :تبريک ميگم اميدوارم بتوني خوشبختش کني ،اشکو تو چشام جمع کرد....
-نازي با بچه ها و آقا حميد بريد کافي شاپ مهمون من ،منم با بهروز برم سراغ سهرابي و يه گوشمالي حسابي بهش بدم...
بچه ها که زود گرفتند ميخوام با بهروز صحبت کنم از پيشنهادم استقبال کردند و همگي به سمت کافي شاپ رفتند.
-بهروز.......
-برو باهاشوون مليسا ميخوام تنها باشم .....
-اما.........
-خواهش مي کنم.....
-خواهش مي کنم خواهش نکن.....
بهروز لبخند تلخي زد و گفت :ديدي بعد سه سال مثل يه کاغذ باطله انداختم دور.....
-بهروز ......
-چيه ؟...دروغ ميگم ؟....هان ...تو بگو ملي تو بگو ..بايد ديگه چيکار ميکردم تا بفهمه دوسش دارم.....من احمق دوسش دارم ....من.....
بغض نذاشت ادامه حرفشو بزنه و من ساکت شدمو ....يعني در واقع چيزي نداشتم بگم ....چي ميتونستم بگم ...بگم حق با اونه يا نازنين ...واقعا حق با کدومشون بود؟
-نازي تو واقعا حميدو دوست داري........
-معلومه ...اگه دوسش نداشتم که باهاش نامزد نمي کردم.....
-پس....با بهروز چه کنيم ؟داره داغون ميشه .......
-من باهاش حرف زدم گفتم به درد هم نميخوريم گفتم تو اين سه سال هيچوقت نتونستم به چشم شوهر آينده ام بهش نگاه کنم يا حداقل کسي که بشه بهش تکيه کرد ....مليسا بهروز خيلي بچست درسته فقط دو سال از حميد کوچکتره اما حميد خيلي پخته اس...
-پس چرا زودتر روشنش نکردي ؟چرا بهش نگفتي نميخواي باهاش ازدواج کني؟
-چون برام خيلي عزيزه ...هيچ وقت دوست نداشتم دلش بشکنه .....مي دونم که اشتباه کردم اما خوب ......
نازنين ساکت شد و آهي کشيد .......
يکي دو دقيقه هر دو ساکت بوديم تا اينکه نازنين گفت :اوايل فکر ميکردم مي تونم اونجوري که خودم دوس دارم بارش بيارم...
منظورم اينه که اخلاقياتشو مطابق با سليقه ام عوض کنم....اتفاقا تا حدوديم تونستم ....اما بعد يه مدتي فهميدم کارم اشتباس و هيچ وقت چنين مرديو واسه زندگيم ..واسه اينکه پدر بچه هام باشه ، دوست ندارم....
-واقعا نميدونم چي بگم ...اما به نظر من تو اين رابطه فقط تو مقصر بودي چون وقتي فهميدي تو و بهروز به درد هم نميخوريد همه چيزو بهم نزدي و گذاشتي بهروز بازي بخوره......
-راس ميگي ...اما مشکل اينجا بود که هر چقدر سعي ميکردم بين خودمو بهروز فاصله بندازم ...بهروز سريع فاصله را پر ميکرد ...
وقتي از نازي جدا شدم تموم فکرم پيش اين بود که چطور بهروز ميتونه راحت نازي و فراموش کنه تا کمتر عذاب بکشه....
بهروز از گروه کلا پس کشيده بود ديرتر از همه سر کلاسا ميومد و زودتر از همه هم ميرفت .....
کورش هم کم مونده بود از عشق مائده سر به کوه و بيابون بذاره
کتي جونم يه جوري انگار ميپيچوندش و به بهونه تحقيق کردن هي لفتش مي داد.
ديگه اصلا تو کارشون دخالت نميکردم و وقتي کورش اصرار ميکرد با مامانش حرف بزنم با حرص ميگفتم به من چه ؟مگه من مدد کار اجتماعم والا....
نازنين سرش به حميد جونش و تدارک مراسم عقدش گرم بود و کلاسا را يک درميون دودر ميکرد.
فقط من و يلدا و شقايق مثل قبل واسه خودمون مي تابيديم و به اين و اون گير ميداديم.
با مائده سر و سنگين بودم چون احساس ميکردم سرکارم گذاشته.
يه جورايي از رفتاراي متين فهميدم که همه حرفاي مائده درباره عشق و عاشقيش کشک بوده...
مثل قبل يه سلام کوچيک و نگاهش به هر جايي غير از نگاه من و بعدم جيم شدن سريعش به طوري که احساس کردم ازم متنفره و فراري.
وقتي از اين موضوع مطمئن شدم که آخراي کلاس سهرابي بهم گفت بعد کلاس بمونم کارم داره متين شنيد اما مثل چغندر از کلاس بيرون رفت بدون اينکه حتي يه عکس العمل کوچيک نشون بده...
اونقدر از اين رفتار متين شکار بودم که فقط منتظر شدم سهرابي يه آتو دستم بده تا منفجر بشمو قهوه ايش کنم....
کلاس خالي شد فقط سهرابي بود که روي صندليش نشسته بود و من که مثل طلبکارا دست به سينه جلوش ايستاده بودم.
-خوب خانم احمدي ديگه تو اين چندترم وقت شناخت منو داشتيد و منم از شما.......
وسط حرفش پريدمو گفتم چي از جونم ميخوايد ؟هان .....ميدونيد اگه بابام بو ببره که يکي تو دانشگا چپ بهم نگاه کرده خونشو حلال ميکنه؟
اونم کي ؟تو......تويي که ميخواي لقمه بزرگتر از دهنت برداري و مامان جونت بهت ياد نداده لقنه بزرگ ممکنه باعث خفگيت بشه
................
خودمم نميدونستم احترام استاديش و نگه دارم و بهش شما بگم يا با گفتن تو نشونش بدم براش ارزشي قائل نيستم برا همين قاطي پاتي ميکردم
سهرابي از بهت بيرون اومد گفت :يعني حتي نميذاري پيشنهاد ازدواجمو مطرح کنم و بعد تحقيرم کني؟
ميدونستم سهرابي از اون دسته آدمايه که اگه روش مي دادي سوارت ميشه برا همين با کمال خونسردي گفتم
-آقاي دکتر سهرابي اوندفعه که جلوي بچه ها تحقيرم کردي و از کلاس بيرونم کردي يکي از بچه ها به بابام خبر داده بود و بابامم منو تحت فشار گذاشت تا بگم اون کي بوده که خم به ابروم اورده بود....من نم پس ندادم چون اونوقت بايد شما قيد استادي رو ميزديد ...فراموش نکرديد که احمدي بزرگ چقدر خرش اين جور جاها ميره ...اگه دوباره کلاغا خبر بدند بهش که استاد گرام دخترش پاشو از گليمش درازتر کرده من هيچ مسوليتي در قبال شکستن پاهاتون قبول نميکنم
ضمنا من از شما متنفرم ......
-تو مغرورترين و گستاخترين دختري هستي که تو عمرم ديدم ولي مطمئن باش يکيم پيدا ميشه و غرورتو... دلتو ميشکنه .....
-اکي ...شما نگران من نباش ضمنا اميدوارم دور منو کلا خط کشيده باشيد ....خداحافظ
خوب دروغ چرا از اينکه با سهرابي تند صحبت کرده بودم يه جورايي عذاب وجدان داشتم .
اگه متين عوضي حداقل يه عکس العملي نشون ميداد که احساس ميکردم دوسم داره شايد رفتارم معقولتر بود....
به خودم توپيدم چرا بايد ري اکشن اون پسره خودخواه برام مهم بشه ...همشون برند گم بشند اول از همه هم متين ....
اما به خودم که نميتونستم دروغ بگم ....از بي محلي متين خونم قل قل ميجوشيد......
اما از طرفي طي شناختي که تو اين چند ترم از سهرابي بدست اورده بودم نبايد جلوش وا ميدادم.....
گوشيم زنگ خورد ....مائده بود از دستش عصباني بودم ...رد تماسو زدم گوشيمو خاموش کردم امروز از اون روزايي بود که حوصله خودمم نداشتم.
با ديدن مهلقا توي سالن با تعجب به مامان نگاهي انداختم اصولا مامان آدمي نبود که خيلي راحت کسي را ببخشه اما اين مهلقاي کثافت انگار مهره مار داشت ........
-سلام مليسا جون ..........
جوابشو ندادم و با اخم به مامان خيره شدم........
مامان که از قيافم فهميد اگه آتو دستم بده سگ ميشم با خونسردي گفت مليسا جون آتوسا زنگ زد و گفت چرا گوشيتو جواب نميدي و قرار شد بياد خونمون........
-چرا؟
-نميدونم گفت کارت داره............
اوپس ...همينو کم داشتم امروز از زمين و آسمون واسم ميباره ...........
نيم ساعتي تو اتاقم نشسته بودم که يکي در زد ......
-بله ......
-آتوسام ......
-بيا تو .........
آتوسا اومد و محکم بغلم کرد ....چطوري تو؟ چقدر اخمات تو همه..........
-امروز روز بدشانسي منه ........
-چطور ؟
-اول از همه اينکه يه خاستگار داشتم که قهوه ايش کردمو حالا عذاب وجدان دارم دوم اينکه مگه مهلقا را تو سالن پايين نديدي؟
-اوهم ديدمش عجب رويي داره پاشده اومده اينجا ....مورد اولم قضيه خاستگاره چي بود؟
-بي خيال الان اصلا رو مود تعريف نيستم ......
-باشه ....هر جور راحتي ...راستي نازيلا بهت سلام رسوند ....
-نازيلا کيه ديگه ...
-ناناز دوستم ...همون قضيه آرشام و ....
-اکي بابا ..فهميدم ....سلامت باشه ......مامان گفت کارم داشتي؟
-آره راستش کارت داشتم اما الان با ديدن بي حوصلگيت منصرف شدم .....
-لوس نشو بگو ببينم کارت چيه ؟
-خوب راستش يه خاستگار خوب برام اومده ......
-اکي تا تهش رفتم ميخواي يه جوري بپرونيش.....
-نه اصلا ....خودمم ازش خوشم اومده ...
-نه بابا تو که تا ديروز آرشام آرشامت بود ......
-خوب اون تله اي که واسه آرشام گذاشتيم خيلي چيزا رو برام روشن کرد .....آرشام مردي نيست که بتونم براي يه عمر زندگي بهش اعتماد کنم.......
-چه جلافتا .......واقعا اين خودتي .......
حرفاش منو ياد نازنين انداخت .......اونم در مورد بهروز همينا را گفت ...نکته مشترک هر دوشون اينه که با من دوستند ....اوه نکنه اين از تاثيرات من روشونه......والا.....
-خوب آتوسا جون به نظرم تصميمت عاقلانه است ......
-ممنون ....
آتوسا بعد از نيم ساعت چرت و پرت گفتن رفت و من آخرش نفهميم چي کارم داشت يعني فقط اومده بود از تصميم جديدش مطلعم کنه .
________________________________________________________________________________​__________________________________________________
پايان قسمت 15 !!!
 سپاس شده توسط elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان بچه مثبت - پرنوش - 05-12-2012، 0:00
RE: رمان بچه مثبت - gomnam - 05-12-2012، 11:27
RE: رمان بچه مثبت - (nasim) - 12-12-2012، 19:05
RE: رمان بچه مثبت - mojdeh1 - 23-01-2013، 17:37
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 27-01-2013، 22:40
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 28-01-2013، 20:55
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 29-01-2013، 20:29
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 30-01-2013، 20:26
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 18:57
RE: رمان بچه مثبت - r.kh - 31-01-2013، 20:21
RE: رمان بچه مثبت - armin619 - 31-01-2013، 21:24
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 31-01-2013، 23:02
RE: رمان بچه مثبت - hani2012 - 04-02-2013، 12:20
RE: رمان بچه مثبت - * AMIR* - 04-02-2013، 13:13
RE: رمان بچه مثبت - parmis78 - 08-02-2013، 12:08
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 09-02-2013، 15:12
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 10-02-2013، 20:09
RE: رمان بچه مثبت - Mason - 12-02-2013، 14:20
RE: رمان بچه مثبت - roblex - 14-02-2013، 12:00
RE: رمان بچه مثبت - alihacker - 16-02-2013، 21:03
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 19:12
RE: رمان بچه مثبت - Kimia79 - 18-02-2013، 20:37
RE: رمان بچه مثبت - ~SoLTaN~ - 21-02-2013، 15:00

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان