امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رُمـآن جانـی فرشته اَز دانیل استیل

#1
نـآمـ رُمـآن : جـآنی فرشته !

به قلمـ : دانیل استیل

( خودمـ این رُمـآن رُ خوندمـ ، قشنگـه پیشنهاد میدمـ بخونیدش :|!

××


مقدمه نویسنده :


به نیکی فرشته

همیشه عاشقت خواهم بود

وتو همیشه با من خواهی بود.....در قلبم

مامان

وبه جولی

که فرشته من ونیکی بود.

میدانم که انها حالا با هم هستند

خوشحال ،خندان ،پراز شیطنت .

چقدر دلمان برای هردوی شما تنگ میشود

تاوقتی که دوباره همدیگرراببینیم.

باتمام عشقم

دنیل استیل

فصل 1
خورشید دریک روزگرم ماه ژوئن درسان دایماس در حومه لوس انجلس ،با مهربانی میتابید.در انجا از زرق وبرق

هالیوود ولس انجلس هیچ خبری نبود.شهر به قدری دورافتاده بود که گویی اصلا وجود نداشت وبچه ها هنوز

میتوانستند در یک روز گرم تابستانی ،بچه باشند. تعطیلات تابستان در راه ود ومدرسه ها داشتند تعطیل

میشدند.فارغ التحصیلی مثل یک میوه ی رسیده وابدار در دامان دانش اموزان سال اخر دبیرستان فرو می افتاد

ومهمانی اخر سال ،فقط چند روز دیگر بود.

جانی پیتر سون شاگرد اول کلاس سال اخری ها و سخنران مهمانی بود اوطی چهار سال اخیر ستاره فوتبال ودومیدانی

مدرسه بود.چهارسال هم بود که با بکی ادامز دوست بود.انها روی پله های مدرسه ایستاده بودند وبا جمعی

ازدوستانشان صحبت میکردند.نگاهشان گهگاهی در هم گره میخورد وجانی با ان اندام کشیده اش به سوی بکی

متمایل میشد.ان دو هم مثل بیشتر بچه های هم سن وسال خودشان رازپنهانی ازهم نداشتند.انها عاشق هم بودند

ویکسال بود که باهم رابطه داشتند .قبل از ان هم درتمام سال های دبیرستان مرتب همدیگر رامیدیدند.یاران صمیمی

دبیرستانی ،بانقشه های نگفته ومبهم برای اینده شان.جانی در ماه جولای وقبل از شروع کالج 11 ساله میشد.بکی

درماه می 11 ساله شده بود.

موهای قهوه ای تیره جانی در افتاب تابستانی میدرخشیدند وبرق مسی رنگی درهوا ایجاد میکردند که سایه اش در

چشمان قهوه ای رنگ او منعکس میشد.اوقد بلند وچهار شانه بود وهیکل ورزشکاری داشت.

دندانهای زیبا ولبخندی بی عیب ونقص.همه چیز او همان طوری بود که تمام مردان جوان دریال اخر دبیرستان

ارزویش راداشتند ولی عده کمی به ان دست میافتند.اما فراتر ازاین ،او بچه خیلی خوبی بود .یک پسر فوق

العاده.همیشه شاگرد خوبی بود ؛دوستان زیادی داشت واوقاتی که ورزش نمیکرد ودرتعطیلات اخرهفته،سرکار

میرفت.والدینش زیاد پولدار نبودند.با سه بچه ،زندگی نسبتا معمولی داشتند.جانی ترجیح میداد که درتیم فوتبال


بازی کند ومیتوانست این کاررا بکند اما عاقلانه تصمیم گرفت که با استفاده از بورسیه تحصیلی به کالج ایالتی برود

وححسابداری بخواند تا بتواند به پدرش کمک کند .پدرش یک موسسه حسابداری کوچک را راه میبرد وهیچ وقت

کارش را دوست نداشت .اما به نظرنمیرسید این مسئله برای جانی مهم باشد مخصوصا که در ریاضیات نابغه بود.ضمنا

مهارتش در کار کردن با کامپیوتر هم کمک بزرگی برایش بود .

مادرش یک پرستاربود وسالها قبل باز نشسته شده بود تا ازخواهر وبرادر کوچکتر او واین کار برایش تبدیل شد به

یک کار تمام وقت.مخصوصا در 5 سال اخیر .خواهر کوچکترش شارلوت تازه 11 ساله شده بود ودر پاییز دبیرستان

را اغاز میکرد .بابی که 9 سال داشت یک بچه استثنایی بود.

خانواده بکی مثل جانی، چندان روفرم نبودند.او 1 خواهر وبرادر داشت وزندگی انها طی دو سال اخیر وبعد از مرگ

پدرش از این رو به ان رو شده بود.پدرش کارگر ساختمانی بود .اودر یک حادثه ناگهانی کشته شد وخانواد ه اش ا

درسردرگمی وبی سر وسامانی گذاشت.بکی بعد از مدرسه در 2 جا کار میکرد.انها به هر پنی پولی که او وبرادرش به

دست میاوردند احتاج داشتند.او بر خلاف جانی نتوانسته بود بورسیه تحصیلی را به دست اورد وخیال داشت به طور

تمام وقت دردارو خانه کار کند وسال بعد دوباره برای اخذ بورسیه تقاضا بدهد. البته زیاد هم برایش مهم نبود .او

مثل جانی دانش اموز سخت کوشی نبود وخوشحال بود که از شرمدرسه خلاص میشود .او کار کردن را دویت داشت

،عاشق خواهر وبرادرهای کوچکترش بود وخوشحال میشد که هرطور که میتواند به مادرش کمک کند.انها پول خیلی

کمی از دیه پدر گرفتند وزندگیشان تا یک مدت خیلی سخت بود.جانی شیرین ترین نقطع زندگی ا.و بود

موهای او برخلاف جانی ،بور خیلی روشن وچشمانش به رنگ اسمان تابستان،ابی روشن بود. دختر خیلی جذاب

وزیبایی بود وجانی واقعا عاشقش بود.

بکی یک کم نگران بود که جانی میخواست به کالج برود ودختران دیگر را ملاقات کند؛اما میدانست جانی عاشق

اوست .همه ی بچه های کلاسشان میگفتند که ان دو زوج کاملی هستند.انها همیشه باهم بودند،میگفتند ومیخندیدند

وجک میگفتند وخوشحال بودند وهیچوقت باهم دعوا نمیکردند.به همان نسبت که ان دو دوست پسر ودوست دختر

بودند،بهترین دوستان همدیگر هم بودند.به همین دلیل بکی دوستان زیادی نداشت.ان دو بیشترین زمانی را که

میتوانستند ،با هم سپری میکردند.انها باهم به مدرسه میرفتند ،شب ها هم هر وقت که امکانش را داشتند ،بعداز کار


یا ورزش یا تکالیف روزانه همدیگر را میدیدند.ان دو انقدر بچه های باشعوری بودند که دیگر والدینشان اعتراضی

نمیکردند که زیاد همدیگر را میبینند.ان دو به ندرت از یکدیگر جدا میشدند.

همان زور که انها در مرکز یک عده بچه یسال اخر ایستاده بودند ،همگی درمورد جشن فارغ التحصیلی و ومهمانی

بعد از ان صحبت میکردند.ان دو این موضوع را مثل یک راز بین خودشان نگه داشته بودند اما جانی پول لباس بکی

رابرای مهمانی پرداخت کرده بود.بدون کمک او،بکی نمیتوانست به ان مهمانی برود.

بکی تبسم کنان به جانی نگاه کرد .

بکی تبسم کنان به جانی نگاه کرد.چهارسال عشق،محبتورمز وراز درچشمانش شعله میکشید.جانی رو به دوستانشان

کرد ولبخند زنان گفت:

"فعلا بس است بچه ها!من باید بروم سر کارم"

ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، L²evi ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator ، ✘Sᗩℳℱᗩℬ✘ ، ✘Nina✘ ، Aiden Pearce ، Berserk ، Tɪɢʜᴛ
آگهی
#2
اودریک شرکت چوب بری که در ان نز دیکی بود کار میکرد.مثل لک لک در بین چوب ها قدم میزد وفهرست

برمیداشت.برای کار سختی که میکرد پول خوبی به دست می اورد .بکی در داروخانه کار میکرد ومیخواست بعداز

مدرسه کارش رادرانجا تمام وقت کند.به تازگی شغل دومش رابه عنوان یک پیشخدمت در کافی شاپ نزدیک

مدرسه رها کرده بود .

حالا برایش خیلی راحت تر بود که در یک جا کار کند.جانی درتعطیلات اخر هفته برای پدرش ودر روز های

هفته،بعداز مدرسه وتمرینات ورزشی برای کمپانی چوب بری کار میکرد .خیال داشت درتعطیلات تابستان به طور

تمام وقت برای انها کار کند.میخواست قبل از شروع کالج تا میتواند پول جمع کند.

او بازوی بکی را چسبید....

"بیا بکی"

....واورا ازجمع دختران جدا کرد.انها هنوز داشتند درمورد لباسی که میخواستند دوروز دیگر درمهمانی بپوشند

صحبت میکردند.

برای اغلب انها این مهمانی ،نقطه عطفی در زندگی واوج تمام رویاهایشان بود.برای بکی وجانی هم همین طور.اما ان

دو هیچ کدام از استرس ها وتردید های بیشتر بچه ها را نداشتند .بزرگترین مشکل بچه ها این بود که نمیدانستند با

چه کسی به مهمانی بروند .اما جانی وبکی چنان ارتباط صمیمانه وعمیقی داشتند که تکلیف هردو یشان معلوم بود. به

همین علت دوران دبیر ستان هم خیلی راحت برایشان گذشته بود.

سرانجام بکی خودش را از جمع دوستانش یرون کشید ،موهای بلوندش را از روی شانه هایش کنار زد وبه دنبال

جانی ،سوار ماشین اوشد .

جانی کیف های کوله ی هردو یشان را روی صندلی عقب ماشین گذاشت ونگاهی به ساعتش انداخت.

"میخواه بریم دنبال بچه ها؟"

هروقلبشان هم میدانستندقت که میتوانست ،این کاررا با بکی میکرد .او یکی از ان ادم هایی بود که از کمک به

دیگران لذت میبرند واغلب اوقات سعی میکرد این کار را بکند.

بکی خیلی راحت پرسید :وقت داری؟

یک طور هایی میشد گفت که انها همین حالا مثل زن وشوهر به نظر میرسیدند.درقلبشان هم میدانستند یکروز این

کار را خواهند کرد.این یکی دیگر از راز هایی بود که بین اندو وجود داشت.انها باهم بزرگ شده بودند وبه قدری به

هم نزدیک بودند که حتی بعضی وقت ها برای بیان منظورشان به یکدیگر احتیاج به کلمات نداشتند.

جانی به او لبخند زد وگفت:

"البته که وقت دارم"

بکی روی صندلی خودش نشست ورادیو راروشن کرد.هردوی انها یک موزیک،یک غذا ویک جور شخصیت را به

عنوان دوست میپذیرفتند

بکی عاشق این بود که فوتبال بازی کردن جانی را تماشا کند وجانی عاشق این بود که با او برقصد و وبعداز کار

ساعتها با او تلفنی حرف بزند.او اغلب شبها سر راه برگشتن به خانه سری به خانه بکی میزد واخر شب هم بعد از

تمام کردن تکالیف مدرسه اش دوباره به او تلفن میکرد.

مادر او میگفت ان دو مثل دو قلو های به هم چسبیده سیامی هستند..

مدرسه ای که چهار خواهر وبرادر کوچکتر بکی میرفتند ،فقط 1 بلوک ان طرفتر بود ووقتی که بکی وجانی به انجا

رسیدند،انها در حیاط مشغول بازی بودند.

بکی برای انها دست تکان داد وانها مثل صاعقه به سمت ماشین جانی دویدند. بکی به عقب چرخید ودر را برایشان باز

کرد تا سوار شوند وانها بدون تعارف روی صندلی عقب پریدند.

دوبرادر بکی یک صدا گفتند:

"سلام جانی"

پیتر برادر بزرگترکه 12 سالش بود از جانی به خاطر اینکه به دنبال انها امده بود تشکر کرد.انها بچه های خوبی

بودند.مارک 11 ساله بود،راشل 11 سال داشت وسندی 7 سالش بود.خانه انها ،خانه ای شلوغ،دوست داشتنی وزنده

بود.بااینکه 2 سال از مرگ پد ر خانواده میگذشت همه ی انها هنوز برای او دلتنگ بودند.مادرشان طی دو سال

گذشته فقط به دنبال انها دویده وسخت کار کرده بود.حالا او 11 سال پیرتر از وقتی که شوهرش مایک مرد به نظر

میرسید.اگر چه دوستانش مرتب به او میگفتند که باید یک مرد خوب برای خودش پیدا کنداما او طوری به انها نگاه

میکرد که گویی انها دیوانه اند ومیگفت که وقت ندارد.ولی بکی میدانست که موضوع چیز دیگری است.مادرش

هرگز عاشق هیچ کس به جز پدرش نبود وحتی نمیتوانست فکر بیرون رفتنبا مرد دیگری را تحمل کند.ان دو هم

یاران دوران دبیرستان بودند.

جانی بکی و بچه ها را پیاده کرد..بکی قبل از پیاده شدن ،به نرمی او را بوسید وجانی در حالیکه دور میشد برای همه

ی انهادست تکان داد.

وقتی که او در انتهای خیابان ناپدید شد،بکی بچه هارا به سوی خانه راند وقبل از رفتن سر کارش به انها کمک کردبا

یک چیزی بخورند.میدانست که مادرش تا دوساعت دیگر به خانه برمیگردد.او هنر کده زیبایی محلی را اداره

میکرد.زن زیبایی بود .فقط زندگیش انطور که رویایش رادر سر داشت ،برایش از اب در نیامده بود.هیچ وقت حتی

تصورش راهم نمیکرد که درچهل سالگی با 5 بچه تنها بماند..جانی چهر ساعت بعد دوباره جلوی در خانه بکی

ایستاده بود.خسته اما خوشحال به نظر میرسید.او پشت میز اشپز خانه با بک ساندویچ خورد،با بچه ها شوخی

کرد،ودر ساعت نه ونیم به سوی خانه خودشان راه افتاد.روز طولانی وپر مشغله ای را سپری کرده بود.

وقت ی که جانی از روی صندلی بلند شد واهنگ رفتن کرد:پم ادامز تبسم کنان گفت:

-"نمیتوانم باور کنم که جشن فارغ التحصیلی شماهاست.انگار همین پارسال بود که شما دوتا 5 ساله بودید وبا هم به

کودکستان میرفتید."

جانی در اولین سال دبیرستان بسکتبال بازی کرده بود وخیلی هم در ان موفق بود؛اما سر انجام فوتبال ودومیدانی را

انتخاب کرد.پم با افتخار به جانی نگاه کرد.او بچه ی خوبی بود .پم امیدوار بود او وبکی یک روز با همازدواج کنند

وجانی خیلی طولانی تر از شوهر او زندگی کند.اما او مایک سال های بسیار خوبی ر ا باهم سپری کرده بودند که او

حتی از یک لحطه انها هم خاطره بدی نداشت.تنها خاطره بدش مرگ مایک بود.

او به نرمی به جانی گفت:

_"متشکرم که لباس بکی را برایش خریدی."

او تنها کسی بود که موضوع را میدانست.جانی حتی جریان را به مادر خودش هم نگفته بود.جانی خیلی راحت جواب

داد
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator ، Aiden Pearce
#3
"لباسش خیلی به او می اید."

یک کمی از لحن سپاس گزارانه مادر بکی شرمنده شده بود.

"....مطمئنم که خیلی به ما خوش میگذرد."دسته گل بکی را هم برایش سفارش داده بود.مادر بکی گفت:

امیدوارم.من وپدر بکی در مهمانی فارغالتحصیلی نامزد کردیم.

حسرت ودلتنگی در صدایش موج می زد.اما جانی ناراحت نشد.کاملا واضح ومشخص بود که آن دو هم با یکدیگر

نامزد هستند.با یا بدون یک حلقه.

جانی درحالی که از در بیرون می رفت گفت:

فردا می بینم تان.

یکی به دنبال او از در بیرون رفت.آنها چند دقیقه ای در کنار اتومبیل او به حرف زدن ایستادند وبعد جانی بازوانش

را با نیرویی سرشار از عشق واحساس وجوانی به دور بکی حلقه کرد...

بکی پوزخندزنان گفت:

بهتر است برویم ،وگرنه تورا می کشم و می برم پشت بوته زار!

لبخندی تحویل جانی داد که بعد از این همه سال هنوز قلب اورا می لرزاند.

اوه چه عالی!فقط ممکن است مامانت یک کمی ناراحت شود.

هیچکدام از والدینشان نمی دانستند )یا حداقل آن دو این طور فکر می کردند(که کاران ها تا کجا پیش رفته

است.هرچند که مادر هردوی شان پنهان از ان دو کاملا از همه چیز آگاه بودند.پم یک بار با بکی حرف زده بود وبه

او هشدار داده بود که مراقب باشد.اما هردوی انها مراقب بودند.انها بچه های عاقلی بودند وحداقل نا حالا هیچ خطایی

نکرده بودند.بکی هبچ خیال نداشت که قبل از ازدواج حامله شود وتا ازدواجشان هم هنوز خیلی راه بود.جانی باید

درسش را تمام می کرد.خودش هم همینطور...واوتا یک سال دیگر،حتی نمی توانست کالج را شروع کند.انها هیچ

عجله ای نداشتند.

تمام فرصت های دنیا پیش رویشان بود.

جانی قول داد:

برایت زنگ می زنم.

سوار ماشینش شد.می دانست که مادرش متنظرش است واحتمالا چیزی برای خوردن او کنار گذاشته است.هرچند

که او غذایش را در خانه بکی خورده بود.ان شب تکلیفی برای انجام دادن نداشت واحتمالا می توانست یک کمی در

کنار خانواده اش بنشیند وبا آنها حرف بزند .همه چیز بستگی به این داشت که وقتی به خانه می رسید ،اوضاع چطور

باشد.

اوفقط دو مایل آن طرف تر از خانه بکی زندگی می کرد وپنج دقیقه بعد،آن جا بود.او ماشینش را پشت ماشین

پدرش در راه اختصاصی پشت خانه پارک کرد ووقتی که قدمبه حیاط پشتی گذاشت،خواهر کوچکترش ،شارلوت را

دید که داشت با خودش بسکتبال بازی میکرد.همانطور که قبلا او عادت داشت بکند.شارلوت درست شبیه مادرشان

بود ویک کمی شبیه بکی .با چشمان درشت ابی وموهای بلند بلوند .او یک شلوارک وتاپ تنگ پوشیده بود.پاهایش

تقریبا به بلندی پاهای جانی بودند.نسبت به سنش خیلی قد بلند وزیبا بود.اما خودش اهمیتی به این موضوع نمی

داد.تنها چیزی که برای او جالب بود،ورزش بود.او میخورد ،موخوابید،خواب می دید ودر مورد هیچ چیز جز بیس بال

در تابستان وفوتبال وبسکتبال در زمستان حرف نمی زد.او در هر تیمی که می توانست،بازی میکرد وکامل ترین

ورزشکار همه فن حریفی بود که جانی در عمرش دیده بود.

سلام شارلی...اوضاع چطوره؟

توپی را که شارلوت به سویش پرتاب کرده بود،گرفت.همیشه وقتی که این کار را می کرد ،لبخند می زد.پرتاب های

شارلوت واقعا خوب بودند.او در ورزش استعداد خارف العاده ای داشت .او جواب داد:

خوبه

توپی را که جانی به سویش انداخته بود،گرفت وآن را در سبد انداخت.

وقتی که جانی نگاهش کرد،دید که چشمانش غمگین به نظر می رسد.

چی شده شرلی؟

یک بازویش را دور سانه های او انداخت .شارلوت یک دقیقه ارام گرفت وخودش را به او چسباند .جانی توانست

احساس کند که او ناراحت است.او طی چند سال گذشته بزرگتر از سن واقعی اش به نظر می رسید.بیشتر به این

علت که قد بلند تر بود. ام در عین حال عاقل تر از سنش هم بود.

هیچی

بابا خانه است؟

اما خودش جوابش را می دانست که چه چیزی مایه ناراحتی شارلوت می شود.این موضوع چیز چدیدی نبود اما هنوز

بعد از این همه سال،انها را غمگین می کرد.

شارلوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد.

بله...

...وسپس شروع به ضربه زدن به توپ کرد.جانی یک دقیقه به تماشایش ایستاد وبعد توپ را از دست او گرفت.ان

دو چند دقیقه ای را باهم بازی کردند و به نوبت توپ را در سبد انداختند.جانی دوباره متوجه شد که بازی خواهرش

چقدر خوب است.می شد گفت جانی متاسف بود که او پسرنبود.او میدانست که خود شارلوت هم از این بابت متاسف

است.او تقریبا به تمام بازی هایی که جانی در طول دوره دبیرستان داشت،رفته بود وبا اشتیاق او را تشویق کرده

بود.جانی دقیقا همان کسی بود که ارزو داشت خودش می توانست باشد.جانی بیشتر از هرکس دیگری در دنیا

قهرمان او بود.ده دقیقه بعد،جانی خواهرش را تنها گذاشت ووارد خانه شد.مادرش در آشپزخانه ایستاده بود وظرف

ها را خشک می کرد.برادر کوچکترش،بابی از پشت میز آشپزخانه اورانگاه می کرد.پدرش در اتاق نسیمن نشسته

بودوتلویزیون تماشا میکرد.

جانی وارد اشپزخانه شدوگفت:

سلام مامان

یک جایی روی سر مادرش را بوسید.مادرش به او تبسم کرد.آلیس پیترسون دیوانه بچه هایش بود.همیشه

بود.شادترین روز زندگی اش،روزی بود که جانی به دنیا امد.حالا هم با نگاه کردن به جانی ،همان احساس را در


خودش می یافت.

سلام عزیز دلم.روزت چطور بود؟

جانی چشم وچراغش بود وامشب هم مثل هر شب،چشمانش از دیدن او برق می زدند.گویی یک جور پیوند

مخصوصی با او داشت.

عالی فارغ التحصیلی دوشنبه است.مهمانی مخصوص ان هم که دوروز دیگر است.

آلیس خندید .بابی آن دو را نگاه می کرد.

شوخی نکن !فکر کردی یادم رفته؟بکی چطوره؟

ماه ها بود که بچه ها در مورد فارغ التحصیلی ومهمانی مخصوص آن حرف می زدند.

خوبه...
این را گفت وبه سوی بابی رفت.بابی داشت به او لبخند می زد.

...سلام بچه .چطوری؟

بابی هیچ چیزی نگفت.اما وقتی که جانی موهایش را به هم ریخت لبخندش بیشتر شد.

جانی همیشه با او حرف میزد وتمام کارهایی را که در طول روز انجام داده بود به او می گفت واز او در مورد روزی که

سپری کرده بود ،سئوال می کرد.

اما بابی هرگز حرف نمی زد.در واقع از پنج سال پیش،وقتی که فقط چهار سالش بود،حتی یک کلمه حرف نزده بود.از

وقتی که با پدرش تصادف کرد.او با پدرش بود که اتومبیلشان از روی پل به رودخانه سقوط کرد.چیزی نمانده بود که

هردوی ان ها غرق شوند .یک رهگذر ،جان بابی را نجات داد.او دوهفته بین مرگ وزندگی دست وپا زد وتحت

مراقبت های ویژه پزشکی،سرانجام زنده ماند،اما دیگر هرگز حرف نزد.از ان به بعد هیچکس نتوانست بفهمد که

حرف نزدن او بخاطر آسیبی بود که به مغزش وارد شده یا فقط در اثر ترس شدید روانی بود.به هر حال تمام

متخصصین ودرمان های گوناگونی که برای او کردند،هیچ چیزی را عوض نکرد.بابی کاملا هوشیار بود ومتوجه تمام

وقایعی که دور وبرش رخ می داند،می شد اما حرف نمی زد.او بخاطر این وضعش به مدرسه بچه های استثنایی می

رفت ودر بعضی فعالیت ها شرکت می کرد.اما در دنیایی کاملا بسته ،بدون منفذ ولاک ومهره شده زندگی می کرد.او

می توانست بنویسید اما دیگر برای نوشتم هم همکاری نمی کرد.فقط نامه ها ومتن هایی را که دیگران می

نوشتندفکچی می کرد.او به هیچ سئوالی جواب نمی داد.نه با زبان،نه با اشاره ونه با نوشتن.اصلا برای هیچ چیزی

داوطلب نمی شد.گویی هیچ حرفی برای گفتن،برایش باقی نمانده بود.بعد از آن حادثه،پدرشان که فقط گهگاهی در

مهمانی ها مشروب می خورد،به الکل روی اورد وکارش این شد که هر شب مشروب بخورد تا مجبور نشود به چیزی

فکر کند.او هیچ بدمستی نمی کرد،حواسش پرت نمی شد وحرف بی ربط نمی زد.فقط هرشب جلوی تلویزیون می

نشست و یواش یواش مشروب می خورد.دلیل این کارش کاملا مشخص بود. پنج سال بود که وضع همین بود.

هیچ کدام از انها در این مورد حرف نمی زدند.الیس در ابتدا سعی کرده بود با او صحبت کند.فکر می کرد که او


هیچ کدام از ان دو این کارها را نکردند.هر کدام از انها به یک طریق ،در دنیای خودشان حبس شده بودند.بابی در

حباب سکوت خودش وجیم در لیوان آبجویش.برای همه انها سخت بود،اما دیگر همه شان فهمیده بودندکه هیچ

عوض نخواهد شد واین موضوع را پذیرفته بودند.آلیش چند بار به جیم پیشنهاد کرد که به مراکز ترک الکل مراجعه

کند ،اما جیم هیچ توجهی به حرف اونکرده .از بحث کردن در مورد مشروب خوردنش با او یا هرکس دیگر اجتناب

می کرد.حتی نمی دانست که الکلی است!


ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator ، Aiden Pearce
#4
مادر جانی از او پرسید:

گرسنه ای عزیزم؟برایت شام نگه داشت ام.

جانی گفت:

نه سیرم.در خانه بکی یک ساندویچ خوردم.

به نرمی گونه بابی را نوازش کرد.گهگاهی لمس کردن،بهترین راه ارتباط برقرار کردن با او بود.جانی به ای طریق

احساس می کرد که از همیشه به او نزدیک تر است.آنها پیوند نا گسستنی ای باهم داشتند.گهگاهی بابی با آن چشم

های درشت ابی ودوست داشتنی وسکوت آشنایش فقط دنبال جانی راه می افتاد واین طرف وان طرف می رفت.

مادرش گفت:

ای کاش هرچند وقت یکبار خودت رانگه می داشتی واین جا غذا می خوردی.دسر چطور؟پای سیب داشتیم.

این دسر مورد علاقه او بود ومادرش هر وقت که میتوانست،ان را برایش درست می کرد.

عالی به نظر می رسد.

نمی خواست احساسات مادرش را جریحه دار کند. گهگاهی فقط بخاطراین که اورا شاد کند ،دوبار شام میخورد.یک

شام کامل در خانه بکی ویکی هم درخانه خودشان.او دیوانه مادرش بود.مادرش هم همین احساس را نسبت به او

داشت.انها فقط مادر وپسر نبودند،دوست بودند.

جانی مشغول خوردن پای سیبش شد.مادرش با او پشت میز آشپزخانه نشست.ان دو در مورد اتفاقات ان روز

ومهمانی فارغ التحصیلی دو روز دیگر صحبت کردند.جانی می خواست روز بعد،کت وشلوار رسمی کرایه ای اش را

تحویل بگیردوالیس بی صبرانه منتظر بود که اورا در ان لباس ببیند.ان روز عصر چند فیلم خریده بودند تا بتواند از او

عکس بیندازد.در ضمن به او پیشنهاد کرد که دسته گل بکی را برایش بخرد.

جانی تبسم کنان گفت:

قبلا این کار را کرده ام. به هر حال ممنونم.

سپس گفت که باید برود وروی متن سخنرانی اش در جشن فارغ التحصیلی کار کند.او باید به عنوان شاگرد اول

سخنرانی افتتاح مراسم را ابراد می کرد.

آلیس مثل همیشه بی نهایت به او افتخار می کرد.

جانی سر راه خودش به طبقه بالا ،یک دقیقه در اتاق نشیمن ایستاد.

تلویزیون روشن بود وپدرش خواب به نظر می رسید.منظره اشنایی بود.جانی تلویزیون را خاموش کرد وبه ارامی به

طبقه بالا رفت.پشت میزش نشست وبه ان چه قبلا نوشته بود،نگاه کرد.هنوز نوشته اش را کنکاش می کرد که در

اتاقش به ارامی باز وبسته شدواو دید که بابی امد وروی تختش نشست.

جانی توضیح داد:دارم روی متن یک سخنرانی کار می کنم.برای فارغ التحصیلی که چهار روز دیگر است.

بابی هیچ چیزی نگفت وجانی به سراغ کارش رفت.کاملا با بابی راحت بود.ظاهرا بابی هم از این که در اتاق او بود

،خوشحال بود. سرانجام بابی روی تخت دراز کشید وبه سقف خیره شد.یک چنین وقت های واقعا مشکل بود که

کسی حدس بزند در سر او چه میگذرد.آبا او هنوز ان تصادف را به خاطر داشت ودر موردش فکر می کرد؟!آیا

مخصوصا واز روی اراده حرف نمی زد یا این که واقعا نمی توانست این کار را بکند؟!هیچ راهی برای فهمیدن نبود

آن تصادف ،طی پنج سال گذشته،خسارت زیادی به همه انها زده بود.میشد گفت که کار همه شان سخت تر شده

بود.مثل او وشارلوت که باید تلاش بیشتری می کردند تا جو غم انگیز حاکم بر خانه را عوض کنند.از طرف دیگر

همه شان همه چیز راول کرده بودند.پدرشان از کار متنفر بود،از زندگی اش متنفر بود،هرشب مست می کرد تا

خودش را فراموش کند ودر احساس گناه غرق بود.جانی می دانست که مادرش هم همه چیز را ول کرده

است.اودیگر هیچ امیدی نداشت که بابی دوباره حرف بزند یا جیم هرگز خودش را به خاطر کاری که کرده

بود،ببخشد.او هیچ وقت از جیم عصبانی نشده بود واو را بخاطر آن اتفاق سرزنش نکرده بود.وقتی که جیم از روی پل

سقوط کرد،چند قوطی ابجو همراهش بود.هیچ احتیاجی نبود که الیس او را بخاطر چیزی سرزنش کند،خود جیم به

قدر کافی به خاطر کاری که کرده بود،احساس گناه می کرد.ان اتفاق ،یکی از تراژدی هایی بود که هیچ جور نمی شد

جبرانش کرد.اما همه انها همه چیز را پذیرفته بودندوبا ان زندگی می کردند.حالا همه چیز با قبلا فرق می کرد. همین
بود که بود...
جانی نیم ساعت دیگر بر روی متن سخنرانی اش کار کرد.به نظر می رسید که از ارش راضب است.سپس رفت

ودرکنار بابی روی تختش دراز کشید.بابی همانطور ساکت بود.جانی دستش را گرفت.گویی کلماتی که می خواست به

او بگوید وتمام احساساتش را از طریق انگشتشان به او منتقل می کرد.احساسی که ان دو نسبت به هم داشتند ،نیازی

به کلمات نداشت.انها احتیاجی نداشتند که چیزی بگویند.

انها یک مدت طولانی به همان حال ماندند تا این که مادرشان به طبقه بالا امد تا بابی را پیدا کند وبه او گفت که باید

به رختخواب برود.بابی سرش را تکان نداد.هیچ چیز بخصوصی در چشمانش هم دیده نمی شد .اما به ارامی از جایش

بلند شد،به جانی نگاه کردوبه نرمی به سوی اتاق خودش رقت.مادرش به دنبالش روان شد تا اورا در رختخواب

بگذارد.بعد از حادثه حتی یک روز اورا تنها نگذاشته بود وهمیشه در کنارش بود.هرگز اورا به پرستار نسپرده وهیچ

جا نرفت.همه زندگی اش حول محور او می چرخید وهمه حالش را می فهمیدند.این هدیه او به بابی بود.

ساعت یازده بود که سرانجام جانی به بکی تلفن زد.بکی روی زنگ دوم به تلفن جواب داد.مادرش ئبچه ها به رخت

خواب رفته بودند اما او همیشه منتظر تلفن جانی می ماند.جانی هم هیچ وقت این کار را فراموش نمی کرد.

آنها دوست داشتند که در پایان روزشان باهم حرف بزنند .هرروز صبح هم جانی سر راه رفتن به مدرسه به دنبال

بکی وبچه ها می رفت .روزهای حانی با بکی شروع می شد وبا او خاتمه می یافت.

جانی تبسم کنان گفت:

سلام بچه.چه خبر؟

هیچ خبر.مامان خوابیده .همین الان داشتم به لباسم نگاه میکردم.

جانی توانست بیخند را در صدای او بشنود...وخیلی برایش خوشحال شد.ان لباس خیلی قشنگ بود وخیلی به بکی می

امد.او دختر بسیار زیبایی بود.جانی احساس می کرد که خیلی خوشبخت است که اورا دارد.

جانی گفت:

مطمئنم که خوشگل ترین دختر ان جا می شوی.

از ته دل ان حرف را می زد.

متشکرم انجا چه خبر است؟

برای او نگران بود.از مشکل پدرش خبر داشت.همه خبر داشتند.سالها بود که او مشروب می خورد.بکی برای بابی

هم احساس تاسف می کرد.او بچه دوست داشتنی ای بود وخیلی شبیه جان به نظر می رسید.واقعا باهوش بود وبسیار

مهربان.درست مثل مادرشان.اما شناختن پدر انها کار اسانی نبود.

مثل همیشه .بابا جلوی تلویزیون کله پا شده.شارلوت غمگین به نظر می رسد.دردش این است که دوست دارد بابا

برود وبازی هایش را ببیند اما او هیچ وقت این کار را نمی کند.مامان گفت امروز دوبرد داشته اما انگار تا بابا موفقیت

هایش رانداند ،اصلا برایش مهم نیست.بابا همیشه عادت داشت که به مسابقات من بیاید ،اما به گمانم فکر می کند که

مسابقات دختران مهم نیستند.بعضی وقت ها ادم حسابی گیج هستند.

از این که نمی توانست این موضوع را برای شارلوت عوض کند،ناراحت بود.چندین بار سعی کرده بود که در این

مورد با پدرشان حرف بزند اما انگار او نمی شنید یا اهمیتی نمی داد.بنابراین خودش هروقت که می توانست به

مسابقات شارلوت می رفت.

او ادامه داد:

...سخنرانی ام را تمام کردم.امیدوارم خوب از اب در اید.

بکی گفت:

می دانی که عالی خواهد بود.حسابی به تو افتخار خواهم کرد.

آنها یکدیگر را از هر لحاظ پشتیبانی می کردند .کاری که دیگر والدین هیچکدامشان برای ان فرصت نداشتند.در

خانه هردوشان ان قدر ناراحتی وجود داشت که مادرانشان را مشغول وسرگردم نگه می داشت .این هم بخشی از

سیمانی بود که بکی وجانی را چسبیده به هم نگه می داشت.یک جور هایی می شد گفت که ان دو با وجود خواهران

وبرادران و والدین و دوستان ،فقط همدیگر را داشتند .انها چیزی را به یکدیگر می دادند که هیچ کس دیگری نمی

توانست بدهد.

فردا می بیمت عزیز دلم.

حرف زیادی برای گفتن نداشتند فقط دوست داشتند که قبل از رفتن بخ رختخواب ،صدای همدیگر را بشنوند.

بکی به نرمی گفت:

دوست دارم جانی

با لباس خواب در اشپزخانه نشسته بود وبه جانی فکر میکرد.

من هم دوستت دارم بچه .خوب بخوابی

گوشی را گذاشتند وجانی به ارامی به طبقه بالا به اتاق خودش رفت.خانه غرق در سکوت بود.

فصل دوم

اوه،خدای من !چقدر باشکوه شدی!

الیس پیترسون با چشمانی درخشان به پسربزرگترش که با کت وشلوار رسمی عاریه ای اش از پله ها پایین می

امد،نگاه کرد.جانی با پیراهن سفید پلیسه وکت وشلوار رسمی مشکی ،بسیار جذاب،قد بلند واتو کشیده به نظر می

رسید.یک رز سفید هم در جیب بالایی کتش گذاشته بود.

الیس ادامه داد:

...عین یک ستاره سینما بنظر می رسی.


ادامه دارد ..
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator ، Aiden Pearce
#5
...واگر چه این را نگفت،اما درست مثل این بود که جانی لباس دامادی پوشیده باشد.او پسر جوان وفوق العاده جذابی

بود.

جانی رفت ودسته گل رز سفیدی را که برای بکی سفارش داده بود از داخل یخچال برداشت وله هال برگشت.همان

موقع شارلوت از پله ها پایین امد.پوزخند بزرگی روی لب داشت.مثل همیشه یک توپ بسکتبال زیر بغلش بود.

مادرشان با لحن افتخار آمیز پرسید:

فکر می کنی برادرت چطوری به نظر می رسد؟

دخترش قاه قاه خندید وبدون تعارف گفت:

شبیه یک اردک!

جانی خندید

متشکرم ابجی جان!یکی از همین روزها خودت هم مثل یک ماده اردک به نظر می رسی!وقتی که میخواهی به مهمانی

مخصوص فارغ التحصیلی از دبیرستان بروی.من که سخت منتظر ان روز هستم.احتمالا یک توپ بسکتبال هم

باخودت به انجا می بری.شاید هم لباس بیسبال ات را بپوشی اگر تا ان وقت چیزی عوض نشود،شاید حتی با کتانی

های میخ دارت بروی!

شارلوت پوزخند زنان گفت:شاید...

سپس حالت جدی به خود گرفت وبا کم رویی اعتراف کرد:

...خیلی خب،فکر کنم خوب شده ای.

مثل مادرش با افتخار به او نگاه کرد.مادرشان گفت:

او خیلی بهتر از خوب شده است.

روی نوک پنجه اش ایستاد تا اورا ببوسد.بابی از اشپزخانه بیرون امد وبه انها خیره شد.مادرشان به سرعت وقبل از

این که جانی بتواند ژست بگیرد دوعکس از او گرفت.

جانی بدوناین که انتظار پاسخی از بابی داشته باشد ،از او پرسید:

به نظر تو چطوری شده ام ،قهرمان؟

بابی با علاقه ان منظره را تماشا میکرد.پدرشان هنوز به خانه بر نگشته بود جانی درحالی که به سوی در می

رفت،گفت:

بهتر است برو به دنبال بکی وگرنه دیر می رسیم

ملدر وخواهرش

بت تحسین نگاهش می کردند جانی چرخید وبرای آخرین بار به ان ها دست تکان داد وانها یک دقیقه بعد صدای

دور شدن انومبیل او را شنیدند.

بکی در ایوان جلویی منتظر او بود.پیراهن رکابی ساتن سفیدی که جانی برایش خریده بود ،تنش بود .ان لباس ،بی

ان که خیلی برایش تنگ باشد اندام زیبایش را به خوبی در بر میگرفت.وقتی که لباسش را پوشید یکی از خواهرانش

به او گفت که شبیه شاهزاده خانم ها شده است.او موهای بلوند بلندش را به فرم یک گره فرانسوی ظریف ومرتب

پشت سرش جمع کرده بودوکفش های پاشنه بلند روبازی پوشیده بود.کفش هارا خودش خریده بود.جانی دسته گل

رز سفید را به دست او داد.بکی با تحسین به او لبخند زد.سپس جانی به جلو خم شد و اورا بوسید.برادران بکی که

یک گوشه ایستاده بودند،هورا کشیدند وهمان موقع مادرش از آشپزخانه بیرون امد وبه انها لبخند زد...وبعد با لحنی

سرشار از مهر وعشق گفت:

هردوی تان این قدر قشنگ شده اید که انگار مانکن مجلات تبلیغاتی هستید...

بکی ان شب خیلی قشنگ تر از همیشه شده بود وجانی خیلی بزرگتر وبالغ تر از یک پسر هیجده ساله به نظر می

رسید.

پم ادامز ادامه داد:

اوقات خوشی داشته باشید بچه ها.این تنها مهمانی فارغ التحصیلی شماست...ویک روز برایتان خاطره بسیار مهمی

خواهد بود...از هر لحظه اش لذت ببریدو ان را تبدیل به یک شب فراموش نشدنی بکنید.حالا تمام لحظات به نظرش

ارزشمند می امدند.روزگاربه او اموخته بود که خاطرات تنها چیزی هستند که در پایان برای ادم ها باقی می مانند.بکی

گفت:
حتما مامان
...واورا بوسید وبه راه افتاد .پم به انها تذکر داد:

با احتیاط برانید.
جانی قول داد که حتما این کار را بکند .مثل همیشه او پسری عاقل ومسئولیت پذیر بود وپم هیچ وقت از بابت او

نگرانی ای نداشت.در واقع انچه گفت فقط از روی عادت بود.
انها چند نفر دیگر از دوستانشان را دریک رستوران نزدیک دیدند همه شان سرحال وخندان بودند.دختر ها لباس


های همدیگر را تحسین می کردند.همه انها مثل بکی ،دسته گل داشتند.همه پسر ها مثل جانی در جیب بالای کتشان

گل رز گذاشته بودند.انها جوان،شاد وهیجان زده به نظر می رسیدند ووقتی که در ساعت هشت ونیم به سوی محل

برگزاری مهمانی به راه افتادند،همگی شان در حال وهوای خوبی بودند.یک دختر وپسر دیگر هم که با دوستان
دیگرشان به رستوران امده بودند،تصمیم گرفتند که با ماشین بکی وجانی بروند.
...وتا ساعت نه،همه مشغول رقص بودند.برای همی انها شب جالبی بود.انها گروه زنده ای بودند ویکی از سال اخری

ها،تمام شب بین میز ها رقصیدوموزیک خوب بود وغذا خوشمزه.فقط تعداد کمی از بچه ها مشروب وابجو

خوردند.بیشتر انها می خواستند که ان شب را کاملا هوشیار باشند.برای همی انها شب هیجان انگیزی بود.انگار عشق

وعاشقی همه گل کرده بود.فقط چند بحث کوچیک بین بچه ها پیش امد.دونفر هم که دنبال دردسر می گشتند باهم

گلاویز شدند اما بچه های دیگر خیلی زود جدایشان کردند واوضاع به وضع عادی بازگشت.شب بدون حادثه

ودردسری سپری شد ونیمه شب که رقص تمام شد،همه بیرون ایستادند تا تصمیم بگیرند که بعد کجا بروند.درهمان

نزدیکی یک اغذیه فروشی شبانه روزی بود که همه دوست داشتند بروند وهمبرگر بخورند وبعضی از پسر ها هم

تصمیم گرفتند که به بار محلی بروند ولبی تر کنند...

جانی وبکی تقریبا تمام شب را رقصیده بودند؛با دوستانشان حرف زده بودند؛همه بچه ها سلام وعلیک کرده بودند

وتا پایان شب ،آماده بودند که با گروه زیادی از دوستانشان ،برای خوردن همبرگر وشیر قهوه به اغذیه فروشی جو

بروند.ان ها به همان دختر وپسری که موقع امدن همراهشان بودند پیشنهاد کردند که با انها باشد ودر ساعت دوازده

ونیم به راه افتادند.همان موقع یک ماشین کروکی پر از پسرانی که از بازی فوتبال بر میگشتند،با سرعت از کنار

اتومبیل انها رد شد وپسرانی که در ان بودند برای دختران اتومبیل جانی درهوا بوسه فرستادند.انها دیوانه وار بوق

زدند وبر سر جانی فریاد کشیدند که ایا می خواهد با انها مسابقه دهد.جانی پوزخندزنان سرش را به نشان منفی تکان

داد.او چنین بازی هایی را دوست نداشت.مخصوصا در شبی مثل ان شب با دودختر در ماشینش .جانی باخوش خوبی

برای انها بوق زد واتومبیل کروکی پرواز کنان از انها فاصله گرفت واز تقاطع بعدی پیچید وسربه سوی تنها مشروب

فروشی شهر که هیچ ابایی از فروش مشروبات الکلی به بچه ها نداشت ،گذاشت.

بکی ودختر دیگر داشتند می گفتند ومی خندیدند که اتومبیلشان به تقاطع رسید.جانی منتظر شد تا چراغ سبز شد

وبعد با احتیاط وارد چهارراه شد.داشت با پسری که در صندلی عقب نشسته بود در مورد یکی از فوتبالیست ها حرف

میزد که دید چیزی به سرعت برق از کنارچشمش عبور کردوصدای یک بوق ممتد وکشیده شدن لاستیک روی

اسفالت خیابان را شنید...ووقتی به ان سو نگاه کرد ،دیددید همان اتومبیل کروکی که به سرعت به سویش می اید.انها

همان راهی را که چند دقیقه قبل رفته بودند،بر می گشتند.تقریبا هشتاد مایل در ساعت سرعت داشتند.آنها دیوانه

وار جیغ میکشیدندن واز ماشین های دیگر سبقت می گرفتند.جانی به سختی روی ترمز فشار داد.اما ناگهان متوجه

شد که نمی تواند اتومبیل را درجا متوقف کند .بنابراین برای این که اتومبیلی که به سرعت پیش می امد ،برخورد

نکند،به سرعت به سوی دیگر پیچید...به سوی اتومبیل هایی که از سوی دیگر می آمدند....وبکی جیغ کشید...

آن چه بعد اتفاق افتاد،برای همه انها مبهم ومحو بود.یک برخورد ناگهانی رخ داد.یک تصادف عظیم وانفجاری از

شیشه وصدای به هم کوفتن اهن یکی از دختر ها بعدا گفت که به نظر می رسد که انها به یک دیوار برخورد

کردند.دور تادور انها پرشد از اتومبیل هایی که بوق میزدند،به سوی می پیچیدند وترمز می کردندواتومیبل کروکی

در میان ان غوغا متوقف شد.پسر هایی که دران بودند،از داخل ان بیرون پریدند وفقط راننده دران باقی ماند.پسر ها

روی سقف ماشین هایی که در خیابان بودند،پای میکوبیدند واتومبیل جانی مثل یک فرفره دور خودش می چرخید.او

هر کاریکه از دستش بر می امد،کرده بود تا اتومبیل را متوقف کند اما نتیجه این شد که سرانجامش اتومبیل بین یک

جدول وسط خیابان ویک مامیون عبوری ارام گرفت...وان وقت بود که سکوت همه جا را فرا گرفت.یک شاهد عینی

بعدا گفت که لباس بکی غرق در خون بود،شیشه جلوی ماشین مثل طلق خردشده به نظر می رسید واز صندلی

عقبصدای ناله می امد.بکی بیهوش بود وسر جانی روی فرمان افتاده بود.

همه انها کمربند های ایمنی شان را بسته بودندوبرای مدتی که تقریبا یک قرن به نظر می رسید،هیچ صدایی از هیچ

جا بر نخاست.تا این که سر انجام یک مرد چراغ قوه به داخل ماشین ان ها سرک کشید ووقتی نور چراغ قوه را روی

انها انداخت،صدای گریه از صندلی عقب شنیدوصدای امبولانس از دور می امد وان مرد می ترسید که به کسی دست

بزند.او فقط کنارکشید ومردمی را که به ارامی از ماشینهایشان پیاده می شدند،تماشا کرد.ده،دوازده نفر کتار جاده

نشسته بودند.خون الود وگیج به نظر می رسیدند.پنج ماشین ویک کامیون در ان تصادف شرکت داشتند ویک نفر

گفت که راننده کامیون مرده است.اما وقتی که امدادگران از امبولانس پیاده شدند ان مرد نتوانست اطلاعات زیادی

به انها بدهد.او به ماشین جانی اشاره کرد وگفت:

ان جا چند تا بچه صدمه دیده اند.اما من شنیدم یک نفر گریه میکرد...فکر میکنم حالشان زیاد بد نیست.

به اتومبیل خودش برگشت.امدادگران با عجله به سوی اتومبیل جانی دویدند.همان موقع دو امبولانس دیگر ویک تیم

اتشنشانی از راه رسیدند.به زودی همه جا پر شد از نور چراف های گردان وامدادگرانی که درون ماشین ها را نگاه

می کردند،زخم ها را می بستند وبه مردم کمک می کردند که از ماشین ها پیاده شوند .ظرف چند دقیقه چهار پیکر را

در کنار جاده،دراز کردند ورویشان را کشیدند.راننده کامیون بینشان بود.یکی از امداد گران به بکی کمک کرد از

ماشین پیاده شود او کاملا گیج به نظر می رسید.بریدگی عمیقی روی یک طرف صورتش بود که هنوز از ان ،روی

پیراهنش خون می ریخت.یک امدادگر دیگر به ارامی جانی را از روی فرمان بلند کرد ونبضش را گرفت.دونفری که

روی صندلی عقب نشسته بودند ،از در سمت بکی پیاده شدند. هر دوی شان می لرزیدند اما ظاهرا اسیبی ندیده

بودند.امدادگر نور چراغ قوه اش را توی چشم جانی انداخت .سه سرنشین دیگر را به سوی دیگر هدایت کردند

وامدادگر دوباره نبض جانی را گرفت...ونگاهی به چهره پسرک جذاب که لباس رسمی به تن داشت

،انداخت.برامدگی بزرگی روی سر او بود به محض این که امداد گر اورا به عقب تکیه داد،متوجه شد که گردنش

شکسته است.او به یکی از اتش نشان ها که برای کمک پیش امده ،اشاره کرد وبه ارامی ،به طوری که دیگران نشنوند

گفت:

پسری که پشت فرمان بوده ،مرده است.

...وسپس علامت داد که برای بردن او برانکار بیاورند.ان ها جانی را بیرون اوردند ورویش را کشیدند ودرست لحظه

ای که داشتند اورا م بردند،بکی رویش را برگرداند....وجیغ کشید.

چه کار دارید میکنید؟چرا این کار را می کنید؟ان را از روی صورتش بردارید!

به سوی انها دوید.هنوز از زخم صورتش روی پیراهنش خون می چکید حالا تمام قسمت بالا تنه ولباسش قرمز بود.او

به سوی پیکر بی جان جانی دوید وسعی کرد ملافه ای را که روی صورت او کشیده بودند ،چنگ بزند؛اما یکی از امداد

گران او راکنار کشید.بکی سرسختانه با او جنگید...و امداد گر فقط توانست اورا در میان بازوان خودش نگه

داشت.بکی به هق هق افتاد وامدادگر به ارامی گفت:

بیا این طرف ...تو سالمی ...بیا وبشین ...باید تورا به بیمارستان برسانیم.

سخت بازوانش را چسبیده بود،اما بکی دچار حمله عصبی شده بود.او هق هق می کرد وبه امداد گر چنگ می انداخت

وبا تمام توان تلاش می کرد که خودش را از دست او خلاص کند.

من باید بروم پیش جانی ...باید بروم ...باید بروم ...باید...

داشت در میان هق هق وگریه وفریاد خفه می شد.یک اتش نشان پیش امد و او را در اغوش گرفت وسعی کرد

ارامش کند بکی بریده بریده گفت:

...ان جانی است...نمی تواند باشد...نمی تواند ...اوه خدا...نه ...

به ارامی شل شد وهیکلش به سوی زمین متمایل شد.دوباره بیهوش شده بود.

مرد اتش نشان به راحتی اورا بلند کرد ویک دقیقه بعد ،دریک امبولانس گذاشت وانها با سرعت دور شدند.

دوساعت طول کشید تا صحنه تمیز شد.زخمی ها به اورژانس نزدیک ترین بیمارستان وانهایی که مشکل چندانی

نداشتند به خانهایشان فرستاده شدند.به والدین تلفن زدند وافسر های پلیس ویک مامور گشت بزرگراه مامور شدند

که به چهار ادرس بروند وخبر حادثه را به خانواده چهار تا از قربانی ها بدهند.راننده کامیون،خارجی بود وانها فقط

باید موضوع را به اتحادیه کامیونداران اطلاع می دادند.بقیه کار با انها بود.

افسری که به ادرس جانی رفت ،اورا می شناختودختری داشت که همکلاسی شارلوت بود.او قبلا هم بارها این کار

دردناک را انجام داده بود واز حالا برای دیدن حالت چهره مادر پسرک،بعد از شنیدن خبر،عزا گرفته بود.مخصوصا

که می دانست جانی چه بچه خوبی بود.او در ساعت سه بعد از نیمه شب،تکمه زنگ را فشار داد...وبعد مجبور شد که

دوباره زنگ بزند.سر انجام جیم پیترسون با پیژامه در را باز کرد .الیس با یک لباس خواب سرتاسری کهنه پشت

سرش ایستاده بود.به محض این ک چشم ان ها به افسر پلیس افتاد،ئحشتزده شدند.طوری شده جناب سروان؟

ان ها هرگز هیچ مشکلی با جانی نداشتند وسخت می شد باور کرد که حالا اورا به دلیلی بازداشت کرده باشند.شاید

او باسرعت غیر مجاز رانندگی کرده بود؟!یا شاید بخاطر رانندگی در حال مستی دستگیرش کرده بودند؟!اما

هیچکدام از این دو احتمال هم باورکردنی نبود.

افسر پلیس محتاطانه گفت:

متاسفانه بله...میشود بیایم تو؟

جیم والیس از جلوی در کنار کشیدند وافسر به ارامی به سوی اتاق نشیمن رفت وبا چهره ای گرفته انجا

ایستاد...وگفت:

حادثه ا رخ داده...

الیس نفسش را در سینه حبس کرد وبی اختیار دستش را پیش برد وبازوی جیم را چسبید.

...پسرتان کشته شده.متاسفم مادام...خانم پیترسون...شش ماشین به هم زدند وچندین نفر کشته شدند.واقعا متاسفم

که پسر شما یکی از انها بوده.

آلیس گفت:

اوه ،خدای من...

احساس کرد موجی از وحشت اورادربر می گیرد.هنوز حتی نتوانسته بود مفهوم کلمات ان افسر را درست بفهمد.

...اوه خدای من...نه ...امکان نداره...مطمئنید؟اشتباهی نشده؟

جیم هنوز چیزی نگفته بود اما اشکهایش روی گونه هایش فرو میچکیدند. ماشین دیگری به انها زد وانها را بین

جدول وسط خیابان ویک کامیون،پرس کرد.پسر شما نمی توانست برای پرهیز از تصادف هیچ کاری بکند.از دست

دادن چنین جوانی واقعا برای ما غم انگیز است. میدانم که باید چه احساسی داشته باشید.

الیس می خواست بگوید که هیچ راهی وجود نداشت که او بتواند این موضوع را بداند،اما نمی توانست حرف

بزند.دهنش تیره وتار شده بود واحساس میکرد دارد غش می کند.پلیس به او کمک کرد تا بنشیند.
یک لیوان اب می خواهید مادام؟
آلیس سرش را به نشانه منفی تکان داد واشک هایش سرازیر شدند.
حالا او کجاست؟
صدایش از ته چاه در می امد.به پیکر بی جان جانی فکر میکرد که یک جایی کنار جاده درازش کرده بودند ورویش

را کشیده بودند...یا توی ماشینش بود...می خواست اورا دراغوش خودش نگه دارد یا با او بمیرد...حتی نمی توانست

درست فکر کند.
به پزشکی قانونی منتقلش کردند.شما باید به ترتیب مراسم تدفین را بدهید.ماهم هر کاری از دستمان براید برای

کمک به شما می کنیم.
الیس سرش را تکان داد.جیم پاهای لرزان به اشپزخانه رفت وبا یک نوشیدنی برگشت.شبیهاب بنظر می رسید اما

جین خالص بود.الیس این را از حالت وحشت شدیدی که در چشمان او می دید،فهمید.جیم غرق وحشت به نظر می

رسید. درست همان طوری که خود او این گونه به نظر می رسید.
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، NəᗩG!₦ᗩ-м Dictator
#6
افسر پلیس نیم ساعت دیگر با انها ماند وبعد رفت.قبل از این که انها را ترک کند دوباره گفت که چقدر متاسف

است.ساعت تقریبا چهار صبح بود.الیس وجیم در اتاق نشیمن شان نشستند وبه هم خیره شدند.نمی دانستند چه

بگویند وچه کار کنند.سرانجام جیم،الیس را در اغوش کشید وان دو در کنار یکدیگر روی مبل نشستند وهق هق

کردند.ان ها ساعت ها به همان حال ماندند ووقتی که جیم رفت تا یک لیوان دیگر مشروب بنوشد،الیس هیچ چیزی

نگفت.تقریبا ارزو میکرد که خودش هم می توانست از ان طریق یک کمی ارام تر شود.اما هیچ چیز وجود نداشت که

بتواند اورا ارام کندیا فاجعه ای که رخ داده بود،برایش قابل تحمل تر کند...ووقتی که خورشید برامد،او احساس کرد

که پایان دنیا را اعلام کردند.شرم اور بود که ان روز ،یک روز افتابی ودرخشان دیگر بود.آلیس حتی نمی توانست

دنیایی بدون جانی را به تصور بیاورد...یا زندگی ای که او جز ان نباشد .فقط چند ساعت قبل او با لباس رسمی وگل رز

روی سینه از خانه بیرون رفته بود وحالا او برای همیشه رفته بود.الیس به خودش گفت که این فقط یک دروغ است...

بله دروغ بود.مجبور بود باشد.یک بازی نفرت انگیز که یک نفر با ان ها کرده بود./

حالا زمانی بود که جانی از در وارد شود وبه انها بخندد.وقتی که انها درمورد جزئیات حادثه از افسر پلیس پرس وجو

کردند،او گفت بکی جان سالم بدر برده وفقط گونه اش زخمی شده اشت وگفت که دختروپسر دیگر هم که در

ماشین بودند،هیچ آسیبی ندیده اند.فقط جانی از پا در امده بود.گویی یک سرنوشت شیطانی اورا از انها گرفته بود.انها

خوشحال بودند که دیگران طوری شان نشده بود اما واقعا غیر منصفانه بود که جانی کشته شده باشد...ان هم بدون

اینکه خودش کوچکترین تقصیری در رخ دادن ان حادثه داشته باشد.او پر بی دقت ویا غیر مسئولی نبود،مشروب

نخورده ومست نبود وهیچ کاری نکرده بود که استحقاق این اتفاق را داشته باشد.او پسر کاملی بود،فرزندی خوب

ودوست وقهرمان همه...وحالا در هفده سالگی مرده بود.

پن ادامز در ساعت هفت صبح به انها تلفن کرد،ان دو هنوز در اتاق نشیمن نشسته بودند وتا ان وقت،جیم انقدر

خورده بود که بریده بریده حرف می زد.آلیس به تلفن جواب داد وبه محض این که صدای پم را شنید.بغضش » جین «

ترکید.پم گفت:
اوه خدای من...الیس واقعا متاسفم.

اوهم گریه می کرد.تا ان وقت،بکی را از بیمارستان به خانه اورده بود.شکر خدا،جراح پلاستیک وقتی زخم صورتش

را ترمیم کرد،یک مسکن قوی به او تزریق کرد.او گفته بود که هیچ اثری از زخم در بکی باقی نخواهد ماند.حداقل

اثر قابل مشاهده ای باقی نمی ماند.اما بکی هنوز به طور غیر قابل کنترلی گریه میکرد ومی پرسید که چرا جانی را

بردند.هیچ جور حاضر نبود بپذیرد که او مرده است.

پم ادامه داد:
واقعا با شما هم دردی میکنم...چه کاری از دست من برایتان بر میاید؟
به خاطر می اورد که وقتی مایک کشته شد،خودش چه حالی داشت.غیر قابل تصور وغیر قابل تحمل بود.درد واندوه

چنین حادثه ای آن قدر عظیم بود که به عقل نمی گنجید.او یک طور هایی فکر می کرد که از دست دادن جانی برای
انها،حتی سخت تر از مرگ مایک برای او است.

می خواهی بیایم ومواظب بچه ها باشم؟

آلیس با گیجی گفت:نمی دانم

غیر ممکن بود که بتواند بلایی را که بر سرشان امده بود،هضم کند

مخصوصا که هنوز باید خبر مرگ جانی را به دوفرزند دیگرش هم می داد.غیر قابل تصور بود.آخر او چطور می
توانست ان کلمات را بر زبان بیاورد؟!...
پم با اصرار گفت:
بگذار بیایم.ظرف چند دقیقه آن جا هستم.

می دانست که چقدر مهم بود که ادم در چنین وقت هایی در میان دوستانش باشد.مخصوصا که انها باید در مورد
خیلی چیزها تصمیم می گرفتند.باید پیکر جانی را به یک بنگاه کفت ودفن می سپردند؛تابوت وقبر را انتخاب می


کردند؛لباس های اورا جمع میکردند؛به بچه ها می گفتند؛یک اعلامیه می نوشتند؛ترتیب اخرین دیدار اورا در بنگاه
کفن ودفن می دادند؛روی تمام جزئیات مراسم تدفین در کلیسا کار می کردند،یک قبر در گورستان می خریدند
وترتیب دفن را مب دادند...و در این گیر ودار با بغض واندوه خودشان هم دست وپنجه نرم می کردند.پم بهتر از
هرکسی می دانست که کل موضوع چقدر غیر قابل تحمل است ومی خواست هرکاری از دستش بر می اید برای
کمک به انها بکند.برایی بکی هم نگران بود.تحمل این موضوع برای اوهم بی نهایت سخت بود.تحمل این فقدان برای
هرکسی ودر هر سنی غیر ممکن بود.
پم بیست دقیقه بعد انجا بود.او بازوانش را دور الیس حلقه کرد وبا او در اتاق نشیمن نشست.جیم رفت که لباس
بپوشید.سپس پم قهوه درست کرد ویک ساعت بعد دو زن در اشپزخانه نشسته بودند وگریه می کردند ودماغ
هایشان را بالا می کشیدند.که شارلوت بایک شلوارک وتاپ چسبان وموهای به هم ریخته از پله ها پایین امد.
او خواب الود گفت:سلام مامان
...وبعد به دوزن که دست های یکدیگر را گرفته بودند وگریه میکردند،نگاه کرد.راحت می شد فهمید که اتفاق
ناگواری افتاده است.ترس مثل یک قطار سریع السیر از چهره شارلوت عبور کرد...
چی شده؟
مادرش با اندوه به چشمان او نگاه کرد وبدون این که کلمه ای بر زبان بیاورد ،از ان سوی اشپزخانه امد وبازوانش را
دور او حلقه کرد.
مامان چی شده؟چه اتفاقی افتاده؟
همان موقع بدون کوچکترین تردید دریافت از ان لحظه به بعد،تمام عشق وامید وارزو هایش عوض خواهد شد.
مادرش با صدایی گرفته گفت:موضوع مربوط به جانی است..اوتصادف کرده...وقتی که از مهمانی برمیگشته،کشته
شده..
بغض فرصت نداد که چیزی بگوید.شارلوت ناله ترحم انگیزی کردی.ناله ای مالامال ار درد...
نه...نه...مامان...نه ...خواهش می کنم.
ان دو به یکدیگر اویختند ودر اغوش هم گریه کردند.پم هم همانطور که انها را نگاه میکرد،به ارامی اشک می
ریخت.می خواست که کنار انها باشد اما خیال نداشت مزاحمشان شود.چند دقیقه بعد،جیم وارد اشپزخانه شد.هوشیار
به نظر می رسیدوتنها چیزی که الیس توانست در چهره او ببیند،بد بختی وتیره روزی بود.ان ها نشستند وباهم گریه
کردند وسرانجام الیس به اتاق بابی رفت.او بیدار بود اما همانطور در تختش دراز کشیده بود.
گهگاهی این کار را می کرد.اما الیس احساس کرد که بابی از روی غریزه فهمیده که ان روز اتفاقی افتاده است ومی
خواسته به این طریق از ان فرارکند.حتی سکوتش برای محفوظ نگه داشتن او از وحشت این اتفاق ،کافی نبود.
پاسخ
آگهی
#7
مادرش روی لبه تخت او نشست واورا دراغوش گرفت وبه نرمی گفت:
می خواهم یک خبر غم انگیز به تو بدهم...جانی از پیش ما رفته...رفته که دربهشت باشد...باخدا...او خیلی تورا
دوست داشت عزیزکم.
هق هق می کرد...توانست احساس کند که بابی در اغوشش لرزید وبعد به فین فین افتاد،اما حتی یک کلمه بر زبان
نیاورد...ووقتی که او بابی را از خودش جدا کرد وبه چهره اش چشم دوخت،دید که او هم مثل بقیه انها،غرق دراندوه
وماتم گریه میکند...منتها بی صدا.برادری که عاشق او بود،از پیش انها رفته بود.او این را خوب می فهمید و تا وقتی
که الیس کمکش کرد تا لباس بپوشد،حتی یک لحظه دست از گریه بر نداشت.ان دو دست دردست یکدیگر از پله ها
پایین رفتند .بقیه روز حباب مات ومبهمی از درد بود.
پم با شارلوت وبابی ماند وجیم والیس به پزشکی قانونی رفتند.الیس یا دیدن پسرش ناله جانکاهی سرداد وجسد اورا
در اغوش گرفت وان قدر به همان حال ماند که سرانجاک جیم مجبور شد اورا کنار بکشد.سپس ان دو به بنگاه کفن
ودفن رفنتد تا ترتیب بقیه کارها را بدهند واز وقت ناهار گذشته بود که به خانه برگشتند.پم برای انها ناهار درست
کرده بود.شارلوت در سکوت در حیاط پشتی نشسه بود وبابی در اتاقش بود.
عصران روز،شرح حادثه در راس تمام خبر ها بود ودوستان و آشنایان که تازه خبردار شده بودند،شروع به تلفن
کردن وسر زدن به انها وغذا آوردن برایشان کردند.چهره اش سفید بود وبانداژ بزرگی روی گونه اش به چشم
میخورد...ودر تمام مدتی که انجا بود،نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد.سرانجام پم او را به خانه برد.بکی یکسره
میگفت که خیلی متاسف است ونمی تواند بدون جانی زندگی کند...واین فقط درد واندوه دیگران رادو برابر می کرد.
می شد گفت که روز بعد به مراتب بدتر بود چون هر ساعتی که می گذشت،موضوع بیشتر جنبه واقعیت به خود می
گرفت.ان ها،ان شب به بنگاه کفن ودفن رفتند وروز بعد ،اتاقی که برای اخرین دیدار جانی در نظر گرفته بودند،پر از
دوستان وخویشاوندان وبچه های دیگر بود.ان روز جشن فارغ التحصیلی او بود وان ها در مراسم در مورد او حرف
زده بودندوبهاحترامش یک دقیقه سکوت کرده بودند وتمام کسانی که در تالار بودند،برای انها گریسته بودند.
مراسم تدفین سه شنبه بود. آلیس در تمام عمرش آن قدر زیر فشار درد واندوه نبود.او بعد از مراسم حتی نمی
توانست چیزی از ان را به خاطر بیاورد.فقط بیاد می آورد که همه جا گل بود واز یک جای در دور دست ها صدای
آوار می امد و او به کفش هایش نگاه می کرد .او تمام مدت دست بابی را چسبیده بود وشارلوت به طور غیر قابل
کنترلی گریه میکرد. جیم هم ان جا نشسته بود واشک می ریخت.گیج به نظر می رسید.مدیر دبیرستان جانی در
مراسم تدفین برای او صحبت کرد.بهترین دوستش هم همینطوره.کشیش موعظه بسیار زیبایی در مورد او کرد.در
مورد این که او چه پسر برجسته ای بود وچقدر مهربان،چقدر پاک دل،چقدر قابل ستایش وچقدر دوست داشتنی.اما
حتی کلمات زیبای او نمی توانست بار اندوه را سبک تر کند.هیچ چیز نمی توانست غصه جانفرسای ان را کاهش
بدهد...هیچ چیز نمی توانست این حقیقت را که جانی مرده بود،تغییر بدهد.
...وبعد از این که ان ها اورا در گورستان ترک کردند وبه خانه برگشتند،به قدری حال نذاری داشتند که احساس می
کرد دنیا برایشان تمام شده است.چیزی وجود نداشت که بتوان با ان به ان ها امید داد.چیزی که به ان بچسبند...چک
وچانه ای بزند...تخفیف بخواهند ....با معامله کنند.هیچ چیز.او ظرف یک چشم برهم زدن از دست ان ها رفته
بود.خیلی سریع،خیلی زود ،خیلی سخت...وخیلی دردناک.خیلی از پادراورنده وخیلی فراتر از حد تحمل.اما خواه ان ها

احساس می کردند که طاقتش رادارند وخواه نه،چاره ای جز تحمل نداشتند.مجبور بودند که با این حقیقت زندگی
کنند وبدون جانی پیش بروند .هیچ چاره دیگری نبود.
آن شب شارلوت انقدر در تختش گریه کرد تا خوابش برد.بابی ساکت وتنها در رختخوابش دراز کشیده.اوهم تمام
روز را گریه کرده بود وانقدر خسته بود که سرانجامش خوابش برد .آلیس وجیم در اتاق نشیمن نشستند وبه نقطه
ای نامعلوم در فضا خیره شدند.به پسرشان فکر می کردند...وبه این حقیقت جانگذار که او رفته بود ودیگر برنمی
گشت.واقعا غیر قابل تصور بود...وغیر قابل تحمل.هیچکدام از ان دو نمی خواستند به رختخواب بروند.از افکار
ورویاهایشان خیلی میترسیدند .ان دو فقط تمام شب را در انجا نشستند.
سرانجام در ساعت سع بعد از نیمه شب،الیس به رختخواب رفت.جیم همان جا نشست ومشروب خورد.الیس صبح
هم کنارش روی زمین افتاده بود.این شروع یک » جین « اورا بی هوش وگوش روی مبل پیدا کرد.یک شیشه خالی
دوره وحشتناک وسهمگینبرای همه ان ها بود والیس حتی نمی توانست تصورش را بکند که یک روز دوباره زندگی
این بود که جانی شب ها بعد از کار به خانه بیاید،در پاییز کالج برود،شاگرد اول کلاسش » عادی «. شان عادی شود
باشد،درتیم فوتبال بازی کند،بشود اورا بغل کرد وبوسید،نگاهش کردو لبخند زد،دستش را گرفت وموهایش را
شود...وهرروزی که می گذشت » عادی « نوازش کرد.بعد از رفتن او دیگر امکان نداشت که زندگی حتی یک کمی
نخواهد شد. » عادی « ،الیس مطمئن تر می شد که زندگی ان ها دیگر هرگز
فصل سوم
تاروز چهارم جولای یک ماه از مرگ جانی میگذشت.الیس عکس های شب مهمانی فارغ التحصیلی را ظاهر کرده
بود.وقتی که این کار را کرد،لبخند جانی با لباس رسمی اش در عکس ،قلب اورا شکست.او سه تا از ان عکس ها را
قاب گرفت وانها را در اتاق شارلوت،بابی وخودش گذاشت.گاهی فکر میکرد که دیدن عکس های او همه چیز را
بدتر می کند.اوخیلی جذاب،خیلی جوان وخیلی زنده به نظر می رسید.
ان سال،چهارم جولای برای پیترسون روز غم انگیزی بود.مهمانی کباب خوران که هر سال می دادند،مربوط به
گذشته بود.دیدن دوستانشان فقط خاطره مراسم تدفین را برایشان زنده می کرد.به علاوه،جشن گرفتن برایشان
معنایی نداشت.چیزی برای جشن گرفتن ولذت بردن وجود نداشت.چیزی نبود که به خاطرش لبخند بزنند.خانه ان
ها طی ماه گذشته به حد مرگ،ساکت بود .همه انها خسته واز پا افتاده ومریض به نظر می رسیدند.واقعا هم مریض
بودند.فقط زنده بودن ونفس کشیدن هر روز برایشان مثل این بود که بخواهند اوِرِست را فتح کنند وهرشب وقتی که
سر میز شام می نشستند،هرکدامشان از دیدن وضع وخیم سه تای دیگر شوکه می شدند.
الیس چهار پاوند وزن کم کرده بود وپای پشمانش حلقه های سیاه رنگ افتاده بود.او چند بار به پم ادامز که هرروز
تلفن میکرد،گفته بود که دیگر تقریبا هیچ شبی نمی خوابد.او تقریبا هرروز حوالی ساعت شش صبح به خواب می
رفت ویک ساعت بعد،حوالی ساعت هفت یا هشت،دوباره بیدار می شد.گهگاهی روی یک صندلی به خواب می
رفت.جیم روی مبل لم می داد وتمام شب انقدر مشروب میخورد تااز پا در می امد.شارلوت مثل بقیه،مادام گریه
میکرد.دوست نداشت از خانه بیرون برود وتمام ماه در بازی های تیم بیس بال شرکت نکرده بود.بابی بعد از حادثه
که برای خودش پیش امده بود،هیچ وقت این قدر غم زده واز پا در امده نبود.همه انها در نهایت اندوه وغصه به سر
پاسخ
#8
پم می گفت که بکی هم بهتر نیست.او هفته اول،اصلا از رختخواب بیرون نیامد ووقتی که سرانجام به سر کارش

برگشت،به قدری پریشان بود که اورا به خانه برگرداندند.سرانجام هفته قبل ترتیبی داد که به طور نیمه وقت کار

کند.او مدام گریه میکرد،به ندرت چیزی میخورد ومی گفت که ارزو می کرد با جانی مرده باشد.خواهرش

وبرادرانش برایش ناراحت ونگران بودند.دل انها هم برای جانی تنگ شده بود.جانی دوست انها هم بود.

یک روز پم در جواب الیس که گفته بود دیگر شب ها نمی خواید گفت:باید سعی کنی بخوابی.بالاخره موفق می

شوی.من هم وقتی مایک را ازدست دادم،همین وضع را داشتم.اما حواست باشد که قبل از این که مریض شوی.باید

دوباره شروع کنی که بخوابی.نظرت در مورد قرص خواب چیست؟

خودش یک مدتی قرص خوده بود اما ازخماری وکسالتی که قرص ها برایش ایجاد می کردند،خوشش نیامده

وسرانجام همه انها را کنار گذاشته بود.الیس هم دوست نداشت قرص بخورد.او پرسید:

یعنی همیشه همی نطور خواهم ماند؟

دوباره وحشت زده به نظر می رسید.غیر قابل تصور بود که یک نفر بقیه عمرش را در چنین اندوهی سپری کند.پم

جواب داد:
فکر می کنم قضیه در مورد یک فرزند فرق می کند.تو هیچ وقت نمی توانی این را فراموش کنی.اما سرانجام همه

چیز عوض می شود .تو یاد میگیری که چطور با این موضوع زندگی کنی .مثل یاد گرفتن راه رفتن با یک پای لنگ...

دوسال گذشته بود وهنوز نتوانسته بود وخودش هنوز نتوانسته بود از درد واندوه ومرگ مایک رها شود.اما حالا

هرروز صبح از جایش برمیخاست وبه کارهایش می رسیدفگهگاهی میخندید واز بچه هایش مراقبت می کرد.او به

الیس نگفت که دیگر هیچ شادی ولذت واقعی در زندگی اش وجود ندارد.دوستانش هنوز به او میگفتند که بالاخره

یک روز وجود خواهد داشت ولی فعلا که نبود.

...همیشه این قدر بد نخواهد بود،الیس یادت باشد که تازه یک ماه گذشته.بچه ها چطورند.؟

شارلوت دیروز دوباره بیس بال را شروع اما در نیمه بازی ان را رها کرد.مربی اش واقعا با او مهربان بوده وخیلی

رعایت حالش را کرده.او می گوید که شارلوت می تواند هر کاری که میخواهد ،بکند.بازی کند،روی نیمکت ذخیره

ها بنشیند ویا فقط تماشاگر باشد.وقتی که او به سن وسال شارلوت بوده،خواهرش را ازدست داده ومی گوید که

میتواند احساس شارلوت را بفهمد.

بابی چطوره؟
مهر وموم شده!تمام روز فقط در رختخوابش دراز می کشد.حتی برای غذا خوردن هم پایین نمی اید ومن مجبور می

شوم بغلش کنم واورا پایین بیاورم.جیم می گوید که نباید با او مثل بچه ها رفتار کنم اما...به گریه افتاد.حالا ان دو

خیلی بیشتر ازقبل به هم نزدیک بودند.در واقع به حرف زدن هرروزه با پم عادت کرده بود.

او هق هق کنان ادامه داد:
...می شود گفت که حالا بابی وشارلوت تنها چیز هایی هستند که من دارم.چیم هرگز این جا نیست ووقتی

هست...خب...می دانی که چطور است...او فقط خودش را مست میکند تا چیزی احساس نکند...حتی نمی خواهد در

مورد جانی صحبت کند.به نظر او،من باید اتاق جانی را تمیز کنم وهمه وسایلش را کنار بگذارم.اما من هنوز نمی توانم

این کار را کنم ...وشاید هرگز نتوانم .بعضی وقت ها به انجا می روم وفقط روی تختش می نشینم.گویی فکر میکنم

 2
اگر به قدر کافی ان جا بنشینم وانتظار اورا بکشم،می اید.حتی هنوز ملافه هایش را هم عوض نکرده ام...لابد فکر می

کنی این دیوانگی است.
لحنش بوی عذر خواهی می داد اما پم ان احساس را به خوبی می شناخت.من بیش از یک سال لباس های مایک را

نگه داشتم .در واقع هنوز هم بعضی از چیز های مورد علاقه اش را دارم.

الیس با حالتی رقت بار گفت:
اصلا برای این اماده نبودم.شاید هیچ وقت نباشم.هرگز حتی به ذهنم خطور نکرده بود که او می تواند بمیرد...که یک

چنین بلایی می تواند بر سر ما بیاید.این اتفاق ها برای دیگران می افتد...اما هرگز تصورش را نمی کردم که برای من

بیفتد...یا برای هرکدام از ما.
این تقریبا همان احساسی بود که پم بعد از مرگ ناگهانی شوهرش داشت.اما از دست دادن پسری مثل جانی در

هفده سالگی ،خیلی سخت تر بود.
بکی هم همین را میگفت.جانی تعداد زیادی قلب شکسته پشت سر خود گذاشته بود،اما تقصیر از او نبود.بعضی ها به

الیس گفته بودند که یک روز از جانی عصبانی خواهد بود که انها را،ان قدر زود ،ترک کرده است.اما او نمی توانست

چنین تصوری کند،شکی نبود که جانی هیچ تقصیری در مرگش نداشت.مهم نبود که انها در اثر این حادثه چقدر از

هم پاشیده بودند،الیس هیچ جور نمی توانست پسرش را به این خاطر سرزنش کند.

ان ها قبلا برنامه ریزی کرده بودند که اواخر جولای به کنار دریا بروند.اما برنامه اشان را لغو کردند وخانه ماندند.تا

ماه اگوست،الیس هنوز تمام شب بیدار بود اما حداقل جیم یکمی کمتر مشروب میخورد .او دست از

برداشته ودوباره به عادت قبلی ابجو خوردن جلوی تلویزیونبرگشته بود.شارلوت دوباره بیس بال بازی » جین « خوردن

میکرد.الیس از جسم خواسته بود که به تماشای بازی های شارلوت برود تا حداقل بعد از اتفاقی که برایشان افتاده

بود،به او نشان بدهد که به فکرش هست،اما جیم گفت که وقت ندارد.و بابی هنوزاغلب اوقات در رختخوابش دراز

میکشید.با وجود ان همه تلاشی که الیس برای پایین بردن او با خودش وسرگرم کردن او می کرد،به محض این که

رویش را برمیگرداند یا به تلفن جواب می داد یا به سراغ کاری میرفت؛بابی به طبقه بالا وبه رختخواب خودش بر

میگشت.خانه انها ،شب ها مثل یک قبرستان بود.هرکدام از انها به درد خودشان مشغول بودند ...همگی به جانی فکر

میکردند.الیس هرروز عصر به اتاق او می رفت ومدتی در ان جا می نشست.

...ووقتی که پم در اوایل سپتامبر ،الیس را دید،احساس کرد که او حتی بدتر از ماه ژوئن به نظر می رسدوسه ماه از

مرگ جانی می گذشت اما برای مادرش هیچ چیز تغییر نکرده بود.او هنوزبه اندازه روزهای اولی که جانی کرده

بود،اندوهگین وغمزده بود وهرروز خودش را به سختی راضی می کرد که لباس بپوشد وسرو وضعش را مرتب

کند.وقتی هم که این کار را میکرد شلوار جین می پوشید ویک بلوز راحتی کهنه سوراخ دار به تن میکرد.کاملا از

ظاهرش پیدا بود که چقدر افسرده است.پم حتی به او پیشنهاد کردکه موهایش را برایش کوتاه کند اما الیس فقط

سرش را به نشانه منفی تکان داد وگفت که برایش اهمیتی ندارد.

بچه ها دوباره به مدرسه برگشته بودند که دل دردهای الیس شروع شد.دردهای تند وبسیار سخت.طوری که او

سرانجام یک شب موضوع را به جیم گفت.

جیم با نگرانی گفت:

بهتر است هرچه زودتر به دکتر بروی
حالا همه انها از سلامتی یکدیگر میترسیدند.هرچند که برای سلامتی خودشان کوچکترین اهمیتی قایل نبودند!الیس

مدام برای شارلوت نگران بود که مبادا موقع بازی صدمه ببیند با هنگام برگشتن از مدرسه با دوچرخه اش،با یک

ماشین تصادف کند.
الیس به طور سرسریرگفت:
فکر میکنم خوبم.

بیشتر برای بچه ها نگران بود تا خودش.شارلوت دوباره دچار سردرد های میگرنی شده ومجبور شده بود که از

مدرسه به خانه بیاید.بابی هم که اصلا به مدرسه نرفته بود.خودش را در اتاقش زندانی کرده بود تا مجبور نشود که

برود .مدیر مدرسه اش گفته بود که یک ماه دیگر هم صبر میکند تا ببیند ا وضاع چطور پیش می رود.

دل درد های الیس ظرف چند هفته بد وبدتر شد اما او هیچ وقت چیزی به کسی نگفت.می دانست که بخاطر بقیه هم

که شده باید قوی باشد.این را مدام به پم میگفت.بکی هم هنوز در شرایط خیلی بدی بود.حالا دوباره به طور تمام

وقت کارمیکرد.اما شب ها فقط در خانه می نشست وگریه می کرد.دیگر هرگز دوستانش را نمی دید وهیچ جا نمی

رفت.جانی همه ان هارا به وضع تاسف باری انداخته بود.

یک ماه از یرگشتن بچه ها به مدرسه می گذشت که یک شب الیس در کنار جیم در رختخوابشان دراز کشید وسعی

کرد که از شدت درد فریاد نکشد.در چنان درد وزحمتی بود که به سختی می توانست فکر کند .یکی دودقیقه بعد از

این که او به رختخواب رفت،شروع به استفراغ کرد وبه محض این که این کار راکرد،لکه های خون روشن را

دید.تجربه پرستاری دیرینش به او میگفت که چقدر وضعش بد است.او به حمام رفت ویک مدت طولانی همان جا

ماند.استفراغ ادامه داشت...ووقتی که سرانجام در را باز کرد ، به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد.جیم هنوز

بیدار بود.هرچند خیلی هوشیار نبود.اما به محض این که چهره الیس را دید،از جایش جست.رنگ چهره الیس حتی

سفید هم نبود،به سبزی می زد.
الیس؟خوبی؟
روی لبه تخت نشسته بود وخیره خیره الیس را نگاه می کردو وحشت در چشمانش موج می زد.

الیس با صدای ارامی گفت:نه
دردش دوبرابر شده بود.حالا حتی نمی توانست راه برود.او نگاهی به جیم انداخت وبعد احساس کرد که اتاق دور

سرش می چرخد...واندک اندک به سویی متمایل شد.داشت می افتاد .جیم خودش با یک قدم به او رساند.
الیس...الیس!...

اما الیس به هوش نبود.جیم به سوی تلفن دوید وشماره 911 را گرفت.حالت الیس طوری بود که گویی مرده

ات.گوشی را از ان سوی خط برداشتند وجیم بریده بریده به انها گفت که همسرش استفراغ کرده وحالا بیهوش روی

زمین افتاده است.قلبش به شدت به دیواره سینه اش می کوفت واو ضربان ان را درگلویش احساس می کرد.حالا که

به الیس نگاه میکرد،ناگهان متوجه میشد که او چقدر لاغر شده است...ئناگهان از ذهنش خطور کرد که او هم

میتوانست بمیرد اما حتی نمی توانست به از دست دادن الیس فکر کند.وان را به تصور بیاورد.او هنوز داشت باکسی

که گوشی را برداشته بود حرف میزد که الیس تکانی به خود داد ودوباره شروع به استفراغ کرد.

هنوز هم بیهوش به نظر می رسید... وجیم استخری از خون روشن را پیش چشمش دید صدای ان سوی خط گفت:

همین حالا برایتان امبولانس میفرستیم.
پاسخ
#9
...وچند دقیقه بعد،جیم که درکنار الیس زانو زده بود توانست صدای اژیر امبولانس را بشنود پایین دوید تا در را
برای امداد گران باز کند.ا وپله ها را دوتا یکی طی کرد وپایین رفت وبا همان سرعت بالا امد تا امدادگران را
راهنمایی کند.انها با عجله وارد اتاق شدند.شارلوت به داخل راهرو امد .وحشتنزده به نظر می رسید.شکر خدا بابی
هنوز خواب بود.
شارلوت نگاهی به امدادگران که روی مادرش خم شده بودند انداخت وبا وحشت پرسید:
چی شده؟...
حتی او می توانست ببیند که رنگ چهره مادرش به خاکستری می زند....ووقتی که امدادگران شروع به کنترل علایم
حیاتی الیس کردند شارلوت زیر گریه زد.
....چه اتفاقی افتاده بابا؟
به طور غیر قابل کنترلی گریه میکدر جیم با صدای خفه ای گفت:
نمی دانم.خون استفراغ کرد...
حتی به ذهنش نمی رسید که به شارلوت دلگرمی بدهد.ان قدر برای همسرش نگران بود که به او فکر نمیکرد.حالا
برای هیچکس به جز الیس وقت نداشت.می خواست حرف های امداد گران را بشنود.
ان ها توضیح دادند:
علتش می تواند خیلی چیز ها باشد.بیشتر ازهمه احتمال خونریزی از زخم معده است.باید همین الان اورا به
بیمارستان برسانیم.شما هم با ما می ایید؟
الیس را به سرعت روی تخت متحرک بیمار منتقل کردند ورویش را پوشاندند.اوبا این که بی هوش بود،می لرزید
وممکن بود هر لحظه به خاطر از دست دادن خون وارد مرحله شوک شود.
جیم گفت:
همین حالا می ایم.
شلوارش را به تنش کشید وبی ان که جوراب بپوشد ،کفش هایش را پایشکرد .یک بلوز هم تنش کرد ودرهمان حال
گوشب را چنگ زد وشماره پم را گرفت وبه او گفت که چه شده است...
می توانی تا وقتی به خانه بر میگردم به اینجا بیایی وپیش بچه ها باشی؟
دوست نداشت مزاحم او شود اما فکر دیگری به سرش نمی رسید.
فقط با او برو.من پنج دقیقه دیگر ان جا هستم.برای بچه ها نگران نباش.بکی می تواند این جا پیش بچه های خودم
بماند.فقط مواظب الیس باش.جیم،مدت هاست که برای او نگرانم.
همه ان ها دیده بودند که او چقدر لاغر شده ،اما هیچ کس چیزی نگفته بود.ان ها دلیلش را می دانستند ومی دانستند
که بازگشت به زندگی چقدر برایش سخت بوده است.او بع داز مرگ جانی در ماه ژوئن سخت ترین چهار ماه زندگی
اش را گذرانده بود.
جیم بی انکهقبل از رفتن به بچه هایش چیزی بگوید،توی امبولانس پرید.شارلوت مثل بچه ای گمشده،هاج وواج در
اتاق خواب والدینش ایستاد.پم ان جا پیداش کرد وسخت اورا در اغوش گرفت ووقتی که سرانجام موفق شد یک
کمی ارامش کند،به بابی سر زد.اما او خواب به نظر می رسید که جای شکرش باقی بود.سپس او برای شارلی شیر
گرم درست کرد وخون های روی قالی اتاق خواب الیس را شست.بعد با شارلوت در اشپزخانه نشست وان دوساعت



ها باهم حرف زدند.در مورد این که حالا بدون جانی زندگی چقدر غم انگیز واندوهبار بود؛والدینش چقدر ناراحت
واشفته بودند،پدرش چقدر مشروب می خورد ومادرش چقدر نیره روز به نظر می رسید.شارلی به پم گفت که زندگی
شان دیگر هرگز به وضع سابق بر نخواهد گذشت وپم اعتراف کرد که حرف اورا قبول دارد اما به او اطمینان داد که
اوضاع همیشه این طور نمی ماند وسرانجام یک روز ،همه چیز خیلی بهتر می شود والیس دوباره با زندگی اشتی می
کند واین قدرت را پید میکند که دوباره به انها ویه زنگی اش توجه کند.فعلا او هنوز غزق اندوه وماتم بود اما پم با
اطمینان به شارلوت گفت که این وضع موقتی است وتا ابد به طول نمی انجامد.
بعد از این که شارلوت را درتختخوابش خواباند،به بیمارستان تلفن کرد وبا جیم حر زد.ان ها هنوز روی الیس کار
میکردند.به او سرم زده بودند واز طریق ان،دارو های قوی ومسکن وارد بدنش می کردند.دو واحد خون هم به او
منتقل کرده بودند.هنوز خطر به هیچ وجه رفع نشده بود .او یک بار به هوش امد،اما برای یک زمان بسیار کوتاه
برده بودند » ای-سی-یو « واخرین باری که جیم اورا دید،دوباره بیهوش بود.اورا به یک اتاق خصوصی در مجاورت
در کنارش بود.دکتر ها مدام به او سر کی زدند واجازه نمی دادند که جیم در اتاق بماند.او » ای-سی-یو « ویک پرستار
فقط می توانست هر نیم ساعت یک بار،پنج دقیقه در تاق باشد واخرین بار ی که این کار را کرد هنوز الیس
وحشتناک به نظر می رسید.
پم پرسید:
بالاخره می گویند مشکلش چیست؟
نگرانی بی پایانی در صدایش موج می زد .جیم هم فراتر از حد تصور وحشت زده وپریشان به نظر می رسید.
ظاهرا زخم معده داشته...ان ها می گویند که حالا خون ریزی بند امده ،اما اگر او را به این سرعت به بیمارستان نمی
رسانیم،ممکن بود بمیرد.
پم به ارامی گفت:
می دانم.شکر خدا که اورا به موقع رساندید.
متشکرم که پیش بچه ها ماندی پم.برایت تلفن می زنم ومی گویم که اوضاع در این جا چطور پیش می رود.
از پا افتاده ومستاصل به نظر می رسید .پم گفت:
هر وقت که بود.زنگ بزن .من بلافصله گوشی را بر میدارم تا زنگش بچه ها را بیدار نکند.
جیم دوباره گفت:
متشکرم پم.
...وبه بالین همسرش برگشت.پرستاد گفت به او دارو زده اند وتا ساعت ها خواهد خوابید و به جیم پیشنهاد کرد که
شب را روی تختی دراتاق انتظار سپری کند.جیم نمی خواست الیس را دران جا ترک کند واز این که به او اجازه
دادند که بماند ،سپاسگزار بود.به محض این که او روی تختی که به او داده بودند،دراز کشید،خوابش برد.خیلی از
نیمه شب گذشته بود ونگرانی برای الیس ،تمام رمق اورا از بدنش کشیده بود.
تا ان وقت ،الیس در ارامش بیشتری خوابیده بود.خوشبختانه دیگراستفراغ نکرده بود.فشار خونش کمی بالاتر امده
بود وحالا،پرستار ه بیست دقیقه یک بار برای کنترل علایم حیاتی اش می امد.ان ها خوشحال بودند که خطر مرگ بر
طرف شده است
پاسخ
#10
 پرستار همه چیز را کنترل کرد واورا برای بیست دقیقه تنها گذاشت.الیس در خواب عمیقی بود وداشت خواب های
درهم وبرهمی می دید.در خواب نمی دانست کجاست اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شد که جانی در کنارش راه
میرود.اوراحت وخوشحال به نظر می رسید.یک کمیکه گذشت،اورو به مادرش کرد ولبخند زد وگفت:
سلام مامان.
درست مثل همان وقت ها بود.که شب ها بعد از سرزدن به بکی به خانه بر میگشت واوبرایش شام نگه می
داشت.الیس گفت:
سلام عزیز دلم...چطوری؟
می دانست که در خواب میتواند با او حرف بزند.متوجه شد که او خیلی شاد وسرحال به نظر می رسد وبرایش
خوشحال شد.بیشتر احساس می کرد بیدار است تا خواب.اما می دانست که باید خواب باشد.چون داشت اورا می
دید.این راهم می دانست که نمی خواهد خوابش تمام شود.
من خوبم مامان،اما تو زیاد سرحال نیستی.با خودت چه کار کرده ای؟
الیس توانست نگرانی را درچشمان درشت قهوه ای رنگ او ببیند.او یک پیراهن ابی تمیز وشلوار جین پوشیده بود
وکفش های مورد علاقه اش را به پا داشت.الیس متعجب بود که او انها را از کجا اورده است.حتی درخواب،به خوبی
به خاطر می اورد که ان ها اورا با کت وشلوار مشکی وکفش های دیگری دفن کرده بودند.اما راز لباس های او
بزرگتر از ان به نظر می رسید.که الیس بتواند حلش کند.
او به جانی اطمینان داد:
من خوبم .فقط دلم برای تو خیلی تنگ شده.
احساس عجیبی به او گفت:که واقعا حرف نمی زند،بلکه در سرش با جانی حرف زده می زند...ومطمئن نبود که چطور
این کار را می کند.
جانی به ارامی گفت:
می دانم که دلت برای من تنگ شده مامان،اما این که عذر برای از پا در امدن وکم اوردن نیست.شارلی این روزها
غمگین است...
بابی هم که حسابی به هم ریخته.
این را میدانم...فقط نمی دانم برای ان ها چه کنم.
بابا باید شروع به رفتن به مسابقات شارلی کند.حتی اگر او فقط یک دختر باشد!او قهرمان بزرگی است.بزرگتر وبهتر
از انچه که من بودم.و بابی...او دیگر به حرف های تو گوش نمی کند .باید این مورد یک کاری بکنی مامان وگرنه
وضع او روز به روز بدتر می شود.
بابی حالا تقریبا به کلی در خودش فرو رفته بود والیس هم از این می ترسید ه وضعش بدتر شود.
او معقولانه گفت:
چرا خودت با بابا حرف نمی زنی؟
جانی تبسم کردوالیس می توانست چشم های بسته اور به وضوح ببیند وصدایش را در سرش بشنود.
او نمی تواند صدای من را بشود مامان.تو می توانی...
الیس می دانست که حق با جانی است.این خواب او بود نه جیم.

....حالا باید خوب شوی مامان ،تاوقتی که دراین وضع هستی،نمی توانم برای هیچ کس کاری بکنی.باید خوب بشوی
وبه خانه بروی.
الیس می توانست صدای اورا به وضوح کامل در سرش بشنود.
او با تیره ورزی گفت:
نمی خواهم به خانه بروم...
در خواب شروع به گریه کرد.
...حالا از این که بدون تو درخانه باشم،نفرت دارم.این خیلی غمگینم می کند.
جانی ایستاد ویک مدت طولانی اورا نگاه کرد .مطمئن نبود که به او چه بگوید...واو کما کان گریه میکرد.سپس جانی
یک بازویش را دور شانه های او حلقه کرد والیس دماغش را بالا کشید وگفت:
هیچ وقت به این وضع عادت نخواهم کرد.
سعی داشت احساس ارامش را برای جانی توضیح بدهد.گویی به این ترتیب می توانست عقیده اش را تغییر بدهد
وبرگردد.
جانی با مهربانی گفت:
چرا،عادت می کنی...تو خیلی قوی هستی مامان.
محکم ومطمئن به نظر می رسید.
الیس هق هق کنان گفت:
نه،نیستم...نمی توانم برای همه قوی باشم.برای پدرت،خودم ،شارلی وبابی.چیزی برایم نمانده که بخواهم به کسی
ببخشم.
جانی پا فشاری کرد...
چرا باقی مانده!
...وبعد صدای دیگری در خواب الیس امد.گویی یک صدای دیگر با او حرف میزد.این یکی از فاصله دورتری می امد
والیس صاحب ان را نمی شناخت.او چشمانش را بازکرد تا ببیند صاحب صدا کیست.پرستار بود...ووقتی که الیس اورا
نگاه کرد.احساس صحبت کردن با جانی ،ناپدید شد.
پرستار با خشنودی گفت:
امشب خواب های درهم وبرهمی می بینی ،مگر نه؟
دوباره فشار خون اورا گرفت واز نتیجه ان خرسند شد.به وضع الیس رو به بهبودی نهاده بود.
وقتی که پرستار رفت،الیس دوباره چشمانش را برهم نهاد که بخواید وبه محض این که این کار را کرد،ادامه خوابش
را پی گرفت.جانی منتظرش بود.او روی یک دیواره کوتاه نشسته بوذ وپاهایش را تکان می داد.درست مثل وقتی که
بچه کوچکی بود.به محض اینکه چشم او به مادرش افتاد؛از روی دیوار پایین پرید.اما از ان چه مادرش همان موقع
گفت،اصلا خوشش نیامد.
جانی،من می خواهم با تو بیایم.

چهار ماه انتظار کشیده بود که این را به او بگوید وحالا در خواب می توانست این کار را بکند.مدتی بود که این ارزو
در سرش بود ،اما ان را این طور با کلمات واضح خودش اقرار نکرده بود.او میخواست که با جانی باشد.دیگر نمی
توانست بدون او زندگی کند.
جانی با حیرت گفت:
عقلت را از دست داده ای؟می خواهی بابی،شارلی وبابا را ترک کنی؟هیچ راهی ندارد.ان ها خیلی به تو احتیاج دارند
.این جا من تصمیم نمی گیرم اما می توانم بگویم که هیچ کس خریدار نظرت نیست.فراموشش کن .مامان،خودت را
جمع وجور کن.!
عصبانی به نظر می رسید.الیس با اندوه گفت:
بدون تو نمی توانم این کار را بکنم.نمی خواهم این جا باشم.
اهمیتی نمی دهم.تو هنوز کارهایی برای انجام دادن داری.من هم همین طور.
انگار خیلی بزرگتر وعاقل تر از قبل شده بود.مادرش با کنجکاوی از اوپرسید:
تو چجور کار داری؟
اما او شانه هایش را بالا انداخت .دوباره روی دیوار نشسته بود وپاهایش را تکان می داد.
نمی دانم.هنوز به من نگفته اند.یک احساسی به من می گوید باید کار بزرگی باشد.مثل توجه تو را جلب کردن به
وضعی که حالا در ان هستی.چطور می توانی این طوری باشی،مامان؟!
قبلا هیچ وقت این قدر ضعیف و وارفته نبودی.
طوری حر میزد که گویی از او ناامید شده است.الیس به چشمان اشنای او خیره شد.ارزو می کرد که میتوانست چهره
او را لمس کند.اما یک چیزی به او می گفت که نمی تواند.از روی غریزه می دانست که اگر این کار را بکند،بیدار می
شود.
قبلا هیچ وقت تو نمرده بودی!نمی توانم این را بپذیرم عزیزکم...نمی توانم.
جانی از روی دیوار پایین پرید ورو در روی مادرش ایستاد ونگاهش کرد...و وقتی که دوباره لب به سخن
گشود،عصبانی وسرسخت به نظر می رسید.
دیگر نمی خواهم هرگز این حرف را از زبان تو بشنوم.خودت را درست کن مامان.
انگار پدر الیس بود نه فرزندش .ناگهان بزرگ وبالغ شده بود.حتی الیس متوجه شد که خوابش خیلی عجیب
است.یک حس غریب از واقعیت در ان خواب بود.گویی او با جانی در یک دنیای متفاوت بود.
او مثل بچه ها گفت:
خیلی خب،خیلی خب...نمی دانی این جا بودن،بدون تو چقدر سخت است.
ماه ها بود که میخواست این را به او بگوید وخوشحال بود که حالا توانسته این کار را بکند.
می دانم.من هم نمی خواستم ان طور ناگهانی بروم.درست مثل یک سورپریز بود.بیچاره بکی .هیچ جور نمی خواستم
اورا ترک کنم.
اندوه در چشمانش موج می زد.قلب الیس برای او به درد امد وسعی کرد طوری ارامش کند.
حالا یک کمی بهتر شده.
جانی سرش را تکان داد.گویی میخواست بگوید که خودش این را بهتر از او می داند.

2 9
هنوز خودش این را نمی داند.اما سرانجام خوب می شود.تو هم همین طور وشارلی وبابی وبابا.اگر فقط این وضع را
بپذیری وکارها لازم را بکنی واگر بابا به بازی های شارلی برود،شاید همه چیز زودتر رو به راه شود.ظاهرا شما ها
نمی خواهید این کار را برای من راحت تر کنید.
یک کمی خسته به نظر می رسید وخیلی نگران .الیس متوجه شد که او همان طور که حرف می زد،یک کمی محو
شد.گوبب به قدر کافی مانده بود وحالا باید می رفت.الیس عذر خواهانه گفت:
متاسفم عزیزم.نمی خواستم مایه زحمتت شوم.
ارزو می کرد که خوابش رو به اتمام نباشد.احساس غریبی به او گفت که دارد بیدار می شود وحالاست که جانی برود.
تو هرگز مایه زحمت من نشدی،مامان....ومی دانی که حالا هم نخواهی شد.حالا فقط خوب بشو.در مورد چیز های
دیگر باهم حر می زنیم.
کی؟
می خواست بداند که دوباره کی می توانست او را ببیند .از وقتی که مرده بود ،هرگز چنین خوابی ندیده بود.
گفتم که،وقتی که بهتر شوی.حالا،می خواهم که در مورد هیچ چیز نگرام نباشی.
چرا؟
چون تو مریضی ومن هنوز تکلیفم را نمی دانم.
خیلی مرموز حرف می زد والیس گیج شده بود.اما ان ها هنوز با هم قدم می زدند وجانی درست مثل قبل بود.کاملا
واقعی ...
چف تکلیفی؟
نگران نباش مامان
خیلی بالغ وعاقل به نظر می رسید والیس خوشحال بود که می دید وضع او خوب است.
تو مدرسه می روی؟
فکر می کنم می توانی اسمش را بگذاری مدرسه.باید این شایستگی را پیدا کنم که بال هایم را به من بدهند.!
این را گفت وزیر خنده زد.سپس بوسه ای برای الیس فرستاد ورفت.الیس می خواست به دنبال او بدود اما ناگهان
دریافت که نمی تواند این کار را بکند .گویی ناگهان یک دیوار پیش رویش قد کشیده بود واو مجبور بود که بایستد
ومحو شدن جانی را تماشا کند.اما دیگر مثل قبل احساس رنج واندوه نمی کرد وبار بعدی که پرستار اورا برای گرفتن
فشار خونش بیدار کرد،به محض اینکه چشمانش از هم گشود،به روی پرستار تبسم کرد .زیباترین خواب تمام
عمرش را دیده بود.
پرستار با خرسندی گفت:
به نظر می رسد که خیلی بهترید.خانم پیترسون.
...وبعد از این که رفت،الیس دوباره خوابید ،اما این بار خواب جانی را ندید.ان روز صبح،جیم وبچه ها قبل از اماده
شدن برای رفتن به سر کار ومدرسه،به دیدن الیس رفتند.الیس میخواست به انها بگوید که چه خوابی دیده ،اما وقتی
که خوب درموردش فکر کرد،تصمیم گرفت این کار را نکند .نمی خواست که ان هارا بترساند ویک جور هایی
احساس کرده بود که باید موضوع نزد خودش نگه دارد.به هر حال،صحبت کردن در مورد یک همچه چیز هایی با
جیم،خیلی مشکل بود .احتمالا بابی هم از ارواح می ترسید.


3 0
دکتر تصمیم گرفت یک شب دیگر الیس در بیمارستان نگه دارد.عصر ان روز،پم به دیدن او رفت ودو دوست،مدتی
باهم حرف زدند.جیم به او تلفن کرد وگفت که میخواهد ان شب را با بچه ها در خانه بماند.الیس به او اطمینان داد که
حالش خوب است وان شب،وقتی که به خواب رفت،دوباره خواب جانی را دید.او عاشق دنیای جدیدی بود که با جانی
کشف کرده بود.حالا دوست داشت مدام بخوابد.جانی سرحال وشاد به نظر می رسید وان دو در مورد خیلی چیز ها
حرف زند در مورد بکی مدرسه شغلی که او ان همه سال به ان مشغول بود و در مورد این که چرا پدرش ان قدر
مشروب میخورد.هردوی ان ها می دانستند دلیل ان کار جیم ،تصادف پنج سال پیش بود اما جانی گفت که این مدت
به قدر کافی طولانی بوده ووقتش رسیده که پدرش این کار را بس کند .گویی ناگهان خیلی عاقل تر از سنش شده
بود.
الیس به ارامی به او گفت:
گفتنش اسان است.من هم این کار را دوست ندارم اما تاوقتی که بابی نتواند حرف بزند،پدرت احساس گناه میکند.
او یکی از همین روز های حرف می زند.وقتی که برای این کار اماده باشد وان وقت بابا دیگر هیچ بهانه ای ندارد.
چه چیزی با عث می شود فکر کنی که بابی حرف خواهد زد؟
خودش تقریبا دوسال پیش،این امید را ول کرده بود .ان ها هرکاری که میتوانستند برای او کرده بودند ولی هیچ چیز
تغییر نکرده وبهترنشده بود...واو مطمئن بود که حالا هم نخواهد شد.
او حرف می زند .خواهی دید.
این را از یک منبع بالاتر می دانی یا فقط میخواهی من را شاد کنی/؟
تبسم می کرد.خیلی خوب بود که دوباره جانی را می دید.حتی اگر شده فقط در خواب.
هر دو درواقع ،این را فقط در قلبم احساس می کنم،همیشه میتوانم صدای اورا در سرم بشنوم...همشه میشندم.
الیس در حالی که به پسر کوچکش وضربه ای که خورده بود،می اندیشید، با اندوه گفت:
می دانم...ومی دانم که هیچ کس دیگر قادر به این کار نیست.
فکر میکنم تو هم می توانی صدایش را بشوی .البته اگر سعی کنی.
الیس کمی در این مورد فکر کرد.ایده جالبی بود.او هرگز سعی نکرده بود.خلوت بابی را پر کرده بود اما هرگز به
ذهنش خطور نکرده بود که صدای بابی را در سر خودش بشنود.او قول داد:
وقتی به خانه بروم،حداکثر سعی ام را میکنم.
شاید به همین علت؛جانی را در خواب دیده بود.شاید جانی امده بود تا این پیغام را به او بدهد.شاید همه چیز به
خاطر داروهایی بود که در بیمارستان به او داده بودند.شاید داروها باعث شده بودند که چیز هایی را به تصور
بیاورد.همانطور که ان دو صحبت می کردند،الیس احساس کرد که صبح نزدیک می شود.به هیچ وجه نمی خواست
بیدار شود ودوباره حانی را از دست بدهد.حالا از صبح بیدار بود .او با احساسی شبیه یک توپ سنگین روی سینه اش
بیدار می شد.به خاطر می اورد یک اتفاق وحشتناک برای انها افتاده...وظرف چند ثانبه بعد از بازکردن چشمهایش
،یادش می افتاد که ان اتفاق چیست.جانی رفته بود.
او با اندوه گفت:
نمی خواهم دوباره تورا از دست بدهم.نمی شود همین جا باتو بمانم.؟
احساس می کرد که جانی دوباره دارد محو می شود وتنها چیزی که میخواست این بود که با او باشد.


 
البته که نه.تو نمرده ای.مامان!حالا حالا ها هم نمی میری.هنوز اینجا خیلی کار داری.
جدی به نظر می رسید.
خیلی دلم برایت تنگ می شود.
به سختی توانست ان کلمات را برزبان بیاورد وقلب وروحش ازرده بود.جانی به ارامی گفت:
من هم دلم برای تو تنگ میشود،مامان خیلی...برای بکی هم دلم تنگ می شود...وبرای بابی...شارلی...وبابا. عادت
کردن به دوری از شماها خیلی برایم سخت است.اما قرار است که تا مدتی همین دوروبرها باشم.
الیس حیرت زده گفت:
واقعا؟
جانی تبسمی کرد وبا لحن رمز الودی گفت:
تکلیفی دارم که باید انجامش دهم.یک ماموریت.
الیس با گیجی گفت:
جدا؟مثل چه؟
نمی دانم.هنوز این قسمت را به من نگفته اند .باید خودت حدس بزنی،ان ها چیزی به تو نمی گویند .فکر کنم یک
چیزی است شبیه به...رشد کردن یا متعالی شد.
منظورت چیست؟
حیرت زده وگیج بود.
خودم هم مطمئن نیستم مامان.فکر می کنم فقط بای دکاری را که از من انتظار می رود انجام بدهم .
ووقتی که بیدار شودم،چه می شود؟وقتی که دوباره بخوابم،بازهم خواب تروا می بینم؟
ایت باعث شد که دلش بخواهد برای همیشه بخواید تا بتواند خواب اورا ببیند.
جانی به سئوال مادرش خدند .همان خنده ای که الیس به خوبی ان را به خاطر اورد. وان قدر دلش برایش تنگ شده
بود ،دوباره دیدن او خیلی خوب بود...طوری که واقعا نمی خواست بیدار شود.
فکرمی کنم که بع داز این مرا زاد ببینی.
اشاره ای به خواب نکرد.
کی؟
می خواست از او قول بگیرد که دوباره به خوابش بیاید.این برایش درست مثل این بود که دوباره او باشد.
جانی به راحتی گفت:
حالا.
منظورت از حالا چیست؟
منظورم حالا ست.وقتی که بیدار شوی.
وقتی که بیدار شوم تورا می بینم؟!
حتی درخواب هم می دانست که چنین چیزی امکان ندارد.اما جانی سرش را به علامت مثبت تکان دد والیس با
گیجی به او خیره شده پرسید:
....می شود یک کمی توضیح دهی؟
رمانسرا جانی فرشته – کتابخانه مجازی رمانسرا
 
بسیار خوب بیدار شو.
حالا؟
بله.حالا.چشمانت را بازکن.
نمیخواهم چشمانم را باز کنم.اگر حالا بیدار شوم ،تو میروی ودوبارههمه چیز به همان وضع غم انگیز بر
میگردد.نمیخواهم بیدار شوم.
مثل یک بچه شده بود ومی خواست تا جایی که میتواند چشمانش را با سماجت وسخت به هم فشار دهد.
بیدار شو مامان.چشمانت را بازکن
الیس ابتدا سعی کرد مقاومت کند،اما بعد دریافت که نمی تواند.گویی تحت نفوذ او قرار داشت ومجبور بود کاری را
که می گوید،بکند...سپس چشمانش را از هم باز شدند وابتدا توانست در تاریکی اتاق چیزی را به وضوح ببیند اما
وقتی که چشمانش عادت کردند ،توانست ببیند که جانی پایین تختش نشسته است واورا نگاه میکند...درست به
همان وضوح که در خوابش می دید...وهمان قدر واقعی...
اوه،خدای من...عجب خواب عالی ای...حتما به خاطر اثر داروهاست.پوزخند زنان جانی را نگاه می کرد.غرق در
خوشی بود.شاید این توهم بود.نه خواب.
جانی با اطمینان گفت:
نه.بخاطر داروها نیست.مامان .این منم.
منظورت چیه که این تویی؟!
ناگهان خیره مستقیم اورا نگاه کرد .چشمانش کاملا باز بودند.دیگر از قضیه سر در نمی اورد.فقط احساس می کرد
که دیگر خواب نیست.اما کاملا گیج بود .او می توانست جانی را ببیند...جانی داشت با او حرف می زد .... واو شک
نداشت که کاملا بیدار است.این دیگر خیلی احمقانه بود.
همان که گفتم،مامان،این منم.خیلی جالبست مامان مگر نه؟
بی نهایت خوشحال به نظر می رسید .اما در چشمان الیس ،حالتی از وحشت وجود داشت.ناگهان می ترسید مبادا
دیوانه شده باشد.شاید درد واندوهش برای جانی،سرانجام کارش را ساخته بود.
جانی دامه داد:
من برای یک مدت بر میگردم .مامان اما فقط برای تو...
سعی میکرد موضوع را برایاو تضیح بدهد ،اما چشمان الیس هنوز همان حالت را داشتند.
---فکر میکنم این یک جور معامله خیلی مخصوص است.یک نفر به من گفت که گاهی چنین اتفاقی برای ادم هایی
که خیلی ناگهانی می میرند وباید کارهایی را در دنیا به پایان برسانند می افتد.تنها چیزی که من می دانم این است که
از تو انتظار می رود کارهایی را برای بعضی ها درست کنی.اما هیچ کس به من نگفت که ان کارها چه هستند،وان
بعضی ها دقیقا کی هستند.فکر میکنم باید خودت ته وتوی قضیه را در اوری.
الیس همانطور که روی تخت بیمارستان نشسته بود وخیره خیره اورا نگاه میکرد گفت:
جان پیترسون تو ان جا بادوا ودارو سروکاری داری؟
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان