22-08-2015، 13:58
رمــــــــــآن آسآنسور .. ( آپدیت میشه )
خلاصه:
دختری به اسم منا ...دانشجوي رشته پرستاري كه در حال گذروندن طرحش توي يكي از بيمارستاناي تهرون خودمونه ..
پدر و مادرش و كلا خانواده اش تو شيراز زندگي مي كنن....قراه اين خانوم خوشگله عاشق يكي بشه ..
××
پُست اول ..
مقدمه:
هر روز كه از خواب بيدار مي شي ..ممكن با چيزايي عجيبي رو به رو شي ...
چيزايي كه اصلا انتظارشو نداري .....
هر روز ممكنه چند ين درو باز كني و از شون رد بشي ..بدون اينكه بدوني پشت هر دري... چي در انتظارته.....
لزوما هر دري قرار نيست متعلق به يه اتاق ...يه ساختمون..يه شركت...و يا اينكه يه جاي ثابتي باشه ...اين د ر مي تونه هر جايي باشي ...هر جايي كه تو قبل از ورود... بايد ازش رد بشي
مهم نيست جنس درا از چي باشه...مهم اينه كه بدوني اون چيزي كه پشت اون دراست از چه جنسيه ...
اين وسط درايي هستن كه اصلا معمولي نيستن.......اين درا مي تونن روزي هزار بار..... باز و بسته بشن.... و كلي ماجرا و اتفاقاي عجيب و غريبو به همراه خودشون بيارن ....
و تو ....هيچ وقت نمي توني تشخيص بدي كه كدوم در معمولي هست..و كدوم نيست .....
پس هر وقت خواستي دري رو براي اولين بار باز كني....... يه لحظه درنگ كن ...چشماتو ببند و نفستو با كمي مكث بده بيرون .....و به اين فكر كن... شايد اين در....همون در تقديرتو باشه ...
هي ...فلاني بپا از دستش ندي
فصل اول :
- چي بي خود ..چرت تر از اينم ميشه ..مردمم چقدر بي كارن..هركي بيكار ميشه يه وبلاگ براي خودش مي زنه...و كلي چرت و پرت توش مي نويسه
خميازه اي كشيدم و چشمامو از مانيتور گرفتم... به بدنم كشو و قوسي دادم و خودمو كشيدم عقب تر...و به پشتي صندلي تكيه دادم .. دستامو بردم بالا و تو هم قلابشون كردم و چند بار خودمو جلو و عقب كردم ...
دوباره برگشتم به حالت اوليه و به صفحه مانيتور خيره شدم...
حوصله ام سر رفته بود ...به ليوان نصفه چايم نگاه كردم ...
برداشتمشو كمي تو دستم تكونش دادم و يه دفعه سر كشيدمش ... يه لحظه بدون اينكه به چيزي فكر كنم به نقطه رو به روم خيره شدم ...پلكي زدمو با پشت دست... دور دهنمو پاك كردم ...
از جام بلند شدم.. به جزوه هاي رو ميز نگاه كردم ..
با ناراحتي نفسمو دادم بيرون و مشغول پوشيدن مانتوم شدم ..
شال ابي رنگ مرواريدو از توي كشوش برداشتم و سرم كردم.. .به خودم و به حالت موهام تو آينه نگاه كردم ..
زياد رضايت بخش نبود..شالو برداشتم ..
گيره موهامو باز كردم و دوباره موهامو با گيره بستم و كمي از چتري موهامو مرتب تر كردم و سعي كردم با تاف كمي بهشون حالت بدم ....
شالو انداختم رو سرم ..موهاي تازه مش كردم با اين تافي كه زده بودم بيشتر به نما امده بود ...
لبخندي از روي رضايت زدم ...
صداي گوشيم در امد ...
همونطور كه با شال رو سرم ور مي رفتم به طرف ميز نزديك شدم و به صفحه گوشي نگاه كردم ...
نيما
شونه هامو انداختم بالا و دوباره برگشتم طرف اينه ...و به كارم ادامه دادم ....
گوشيم بعد از يك دقيقه زنگ خوردن ساكت شد..
بر داشتمشو و انداختم توي كيفم ...كيف پولو و چندتا جزوه رو هم پرت كردم توش....
به طرف جا كفشي رفتم ... كفشاي اسپرتمو پام كردم ....براي بار اخر خودمو توي اينه جالباسي بر انداز كردم...
همين كه در و باز كردم..در واحد رو به رومون هم باز شد ....
پسري حدود 30 ساله از در خارج شد.
(خوب چيكار كنم از سن 30 خوشم مياد).نگاش به من افتاد...
منم در كمالي بي خيالي بهش نگاه كردم و درو بستم و مشغول قفل كردن در شدم ...
.نزديك دوسال بود منو مرواريد اينجا ساكن شده بوديم... ولي من اصلا با همسايه ها اخت نشده بودم... و نمي شناختمشون .
.فقط از روي چهره مي تونستم شناسايشون كنم ...
قفل در كمي مشكل داشت براي همين به سختي قفل مي شد...
محمد
صداي زني بود ...كه صداش از واحد رو به رويي مي امد
بله
محمد جان موقعه برگشتن اينا رو هم مي توني برام بگيري ..؟
تو برگه نوشتم چيا مي خوام
مادر من... تا من برمو و برگردم .... شب شده ..اون موقعه هم كه ديگه مغازه ها بستن
نميشه الان بري... برام بگيري؟ ..خاله ات اينا امشب ميان..
پسرك دستي به گردنش كشيد و برگه رو از دست مادرش گرفت ...
باشه سعي مي كنم بگيرم..
اگرم نتونستم به يكي از بچه ها مي گم بگيره و برات بياره ...
قفل در اعصابمو خرد كرده بود ....
خانوم صالحي
با تعجب به طرفشون برگشتم.....
با صداي اروم و متعجبي
- سلام
سلام دخترم...مشكلي پيش امده ...؟
- نمي دونم چرا قفل امروز بازي در اورده ..چند بار هم به اقاي خسروي گفتم كه بياد درستش كنه ولي هر بار مي ندازه پشت گوشش...
زن كه بين در وايستاده بود رو به پسرش:
محمد جان ببين مي توني ببنديش
پسر كه معلوم بود تمايلي به انجام اين كار نداره... با ناراضايتي به طرف من امد و منم بدون حرفي كنار كشيدم ..
.به نيم رخش خيره شدم ....ابروهاي كشيده ..بيني عقابي ...موهاي نبستا پر پشت و با صورتي سبزه كه به سفيدي مي زد ....
همراه با اخمي كه زينت صورتش شده بود...
مادر پسر- من هميشه مي بينمت.... ولي با دوستت بيشتر حرف زدم تا با شما
با لبخند به طرف زن برگشتم..
- منظورتون مرواريده ...؟
مادر پسر- اره مرواريد ..اسم شما رو هم از مرواريد جون پرسيدم......خودش نيست؟ ...
- نه شيفت شب داشت تا يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده .....
مادر پسر- شما ترم چندي .؟
-..من و مرواريد تموم كرديم داريم طرحمونو مي گذرونيم ..
هنوز هر كدوم يه سال ديگه داريم
مادر پسر- چه جالب دوتاتون پرستاريد؟
- بله
برگشتم و به پسر نگاه كردم
مادر پسر- چي شد مادر؟... نشد...؟
پسر بدون جواب با قدرت با در ور مي رفت ...و در اخر كليدو در اورد و به طرف من گرفت ...
پسر- موقعه باز كردن... درو بيشتر به طرف خودتون بكشيد..
قفلش مشكل داره ..بهتر زودتر درستش كنيد...چون ممكن تو همين باز كردن و قفل كردنا ....كليد توش بشكنه
-بله ممنون
كف دستمو به طرفش گرفتم و اونم كليد انداخت تو دستم..
محمد- خداحافظ مادر
و خيلي سر سري با من
خداحافظ
به طرف مادر پسر برگشتم و با لبخند:
خداحافظ خانوم
مادر پسر- خداحافظ مادر..راستي گفتي مراوريد يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده؟
-بله.... البته اگه نخواد شيفت بيشتري بمونه
با خنده يه بار ديگه ازم خداحافظي كرد
حتما چشمش مرواريدو گرفته
به محمد كه پشت در اسانسور وايستاده بود نگاه كردم ....
نزديكش شدم و با چند قدم فاصله ازش ايستادم
....زير چشمي به هيكلش نگاه كردم ...به كيف چرمي كه تو دستش بود...همين طور به كفشاي واكس زده اش ...
در حال برانداز كردنش بودم كه با نگاش غافل گيرم كرد...
خجالت كشيدم و سريع سرمو به يه طرف ديگه چرخوندم...
در اسانسور باز شد...و من زودتر پريدم تو ...
تا امدم دكمه پاركينگو فشار بدم محمد زودتر دكمه رو فشار داد ......
لبامو ورچيدم و كمي عقبتر وايستادم
چشمم به اينه افتاد و خودمو توش ديدم ...
به شالم نگاه كردم و كمي رو سرم مرتبش كردم..اسانسور به جايي اينكه بره پايين رفت بالا...
نفسمو دادم بيرون
- بدي اپارتمان همينه
محمد كمي ابروهاشو انداخت بالا و به من نگاه كرد...
نزديك بود خنده ام بگيره
- منظورم همين بالا رفتناي الكيه ديگه
شونه هاشو انداخت بالا و چيزي نگفت ...
با دندونام از تو لپمو گاز گرفتم ....
- اين چرا اصلا حرف نمي زنه
اسانسور ... طبقه 10 وايستاد و در باز شد...
چشمامو دوختم به بيرون..تا ببينم كي مياد...
ولي كسي پشت در نبود...
- د بيا.. همينو كم داشتيم ..چه خوب رفتيم سركار و پوزخندي زدم
محمد با نگاه جدي بهم نگاه كرد و دكمه رو فشار داد....
عقب تر رفتم و به اينه تكيه دادم
طبقه 5.... اسانسور وايستاد....
سعي كردم نخندمو و جدي باشم..ولي مگه ميشد...
امروز از اون روزا بود كه بي خود و بي جهت ...هي خنده ام مي گرفت ...
- ....اميدوارم اينجا ديگه سر كار نباشيم ...
نگام نكرد ....چهره اشو نمي ديدم چون جلوتر از من ايستاده بود ...
- اين حتما ارتشيه كه انقدر سيخ وايستاده..اره .ارواح ننه اش
در باز شد
چشمم به پيرزني افتاد كه يه دستشو تكيه داده بود به در اسانسور...
تا مارو ديد
واي ننه.... خدا شما رو از غيب برام رسوند
جانم ...غيب ديگه كجاست ؟لابد همين اطراف بوده كه من احمق نمي دونستم
مادر پير ش الهي
با ته صدايي كه خنده توش موج مي زد و با لحني شوخ :
- ممنون مادر.... هنوز جونيمو دوست دارم ..پيري باشه براي بعد از مردنمون ..كه ديگه آرزويي برامون نمونده
پيرزن كه مي خواست فكمو پياده كنه تو مردمك چشماي سياه سوختم خيره شد و ..بدون توجه به من ....و رو به محمد
پيرزن- مي خوام اين چندتا تيكه وسايلو ببرم طبقه 13 ...زورم نمي رسه ...كمك مي كني پسرم ببرم بالا ....؟
نگاه تو روخدا .پيرزن خرفت انگار داره با زيدش حرف مي زنه..منم كه اصلاجز ادما حساب نمي شم
محمد از اسانسور رفت بيرون.... چند قدم رفتم جلو و سرمو از لاي در بردم بيرون
دو تا جعبه و يه مجسمه بزرگ ...
هي... روترو برم زن ....نه مي خواستي زورتم برسه ..اخه تو رو چه به اين كارا ...
محمد كيفشو گذاشت روي يكي از جعبه ها و بلندش كرد ...و به طرف اسانسور امد ....
پيرزن درو با دستش نگه داشته بود كه بسته نشه ...
رفت جعبه دوم بياره ...اونم برداشت معلوم بود سنگينه... اينم از زور زدن موقعه برداشتن فهميدم ...
اونم اورد تو اسانسور ..رفت سراغ مجسمه
پيرزن- مادر چرا اونجا وايستادي نمي گي كمرش مي گيره برو كمكش ..
و در حالي كه مثلا..البته مثلا سعي مي كرد كه من نشوم ...
پيرزن- .استغفرالله جوناي اين دوره زمونه چقدر ....الله اكبر....بي خيالن ...تا بهشون نگي از جاشونم تكون نمي خورن و عين اين خيره سرا به ادم زل مي زنن ..
دهنم باز موند...از اين همه خوش كلامي ..سرمو با حالت گنگي تكون دادم و براي كمك به محمد از اسانسور خارج شدم
به طرف مجسمه خم شدم
- نمي دونم اين پيرزن با اين مجسمه چيكار داره ...اخه يكي نيست بهش بگه نونت كمه ابت كمه ..خورشت فسنجونت بي نمكه (اينم از اون حرفا بودا) ..اخه مجسمه جابه جا كردنت چيه ....نگاه تو رو خدا اندازه هيكل منه
محمد ديگه نتونست خودشو نگه داره و به خنده افتاد..خودمم به خنده افتاده بودم
امد مجسمه رو بلند كنه
- بذرايد كمكتون كنم
محمد- نه خودم مي برم ...شما بفرماييد كنار
- فعلا كه حاج خانوم امر فرمودن به كمكتون بشتابم.....تا خدايي نكرده مثل خيره سرا عمل نكرده باشم ...بذاريد من از سرش مي گيرم شما هم پاهاشو بگيريد...
سر مجسمو رو گرفتم و محمد تهشو
- چقدرم زشته
محمد وايستاد...متعجب از توقفش سرمو اوردم بالا
-اوه سوتفاهم نشه من مجسمه رو گفتم ..شما كه هزارو يك الله اكبر بزنم به تخته حداقل از اين مجسمه خوشگلتريد ....
دهنم يهو چفت شد
من نمي دونم چرا هميشه بايد يه گندي تو حرف زدنام باشه ...
چه چرتي گفته بودم ...
احتمالا خيلي بهش بر خورده بود....
-نه..نه حرفمو تصريح مي كنم..شما خيلي خيلي زيباتر و رويايي ترو .
يه لحظه مكث كردم و بهش خيره شدم
اوه خداي من چه گندي زده بودم ....نه ديگه بهتر خفه شم و ادامه ندم دارم بدجوري گند مي زنم به هيكل خودمو و خودش
....
اخه چه وقت وراجي كردن بود دختر ...
- در واقع بايد بگم كه
محمد- خواهش مي كنم خانوم ..لطفا ديگه ادامه نديدو بريد طرف اسانسور
سرمو تكون دادم
-اوه بله ..حق با شماست ..اسانسور خيلي واجب تره ...من واقعا از شما معذرت مي خوام ..من مي خواستم بگم كه ..مي خواستم بگم كه ...يعني
سرمو با حالت استفهامي تكون دادم
- ..يعني منظورم اين بود كه ...من خودم شخصا هيچ وقت از اين چيزا تو خونه ام نمي ذارم ....عمرا...نه..نه فكر نمي كنم انقدر بد سيلقه باشم
نفسشو داد بيرون و دوباره به راه افتاد....
باهم وارد اسانسور شديم ...
دلم مي خواست حرفي بزنه كه حداقل انقدر عذاب وجدان نداشته باشم ..
.اما اين از اون لالاي مادر مرده اي بود كه علاقه اي به هم صحبتي با منو نداشت ..البته فكر مي كنما ...وگرنه كي مي تونست از هم صحبتي از من بدش بياد ؟هان؟
با كلافگي منتظر شديم كه پيرزن هم بياد تو...
اما خيلي راحت دست برد طرف گردنش و زنجيري رو از گردنش در اورد كه روش يه كليد بود
پيرزن- مادر اينا رو ببريد طبقه 13 واحد 7 من پام نمي كشه تا اونجا بيام ..خونه دخترمه... بذاريد اونجا ..درشم قفل كنيد و كليد بندازير زير پا دري
با ناراحتي به محمد خيره شدم...
نه توروخدا امر ديگه اي هم بود بگو بيام ..اصلا چطور بيام پشتم يه كيسه جانانه بكشم ...
محمدم بدتر از من ناراحت شد
پيرزن منتظر جواب ما نشد و به سمت خونه اش راه افتاد
- نه اين راستي راستي رفت ......
محمد شماره 13 رو فشار داد
-من بايد برم ديرم شده
بدون نگاه كردن به من
محمد- منم ديرم شده
-شما قبول كردي ببري نه من
شما هم سكوت كردي اين يعني بله
يه تاي ابرومو با حالت بامزه اي چند بار انداختم بالا
اين كار رو پشت سر محمد انجام دادم ....به شماره هاي بالا خيره شدم و با پوزخند :
- اميدوارم قبل از ...13جاي ديگه اي نره ....
شونه هاش كمي لرزيد معلوم بود خندش گرفته ...
خودمم به خنده افتادم ....
بلاخره به طبقه 13 رسيد ....
كيفو از روي جعبه برداشت... نمي دونست كجا بذاره
- بدينش به من
كيفو از دستش گرفتم و كنار وايستادم
دوتا جعبه رو گذاشت بيرون و مجسمه رو هم با اين ور و اونور كردن از اسانسور خارج كرد
چشم چرخونديم تا واحد 7 پيدا كنيم
- اونهاش اون گوشه ...
يكي از جعبه ها رو برداشت و به طرف در رفت ...
با دست جعبه ديگه رو تكون دادم به نظر سبك مي امد
نشستم و وسعي كردم بلندش كنم ...كيفش مانع بود ...كمي به اين ور اونور نگاه كردم جاي برا گذاشتن پيدا نكردم ....بند كيف انداختم رو دوشم و خم شدم كه برش دارم
امممممممممم...وايييييييي خدا چقدر سنگينه ..با دندونام به لبم فشار ميوردم ....
بلند شو ديگه ....
محمد- چيكار مي كني ...؟
چندتا نفس دادم بيرون
- اوه اوه اوه
دستي به پيشونيم كشيدم
- خيلي سنگينه ....يعني توش چيه كه انقدر سنگينه ....؟
سرشو با تاسف تكون داد و خم شد تا جعبه رو برداره
- بذار كمكت كنم خيلي سنگينه
محمد - نه خودم برش مي دارم... اينطوري مزاحمي
از حرفش خوشم نيومد ...كشيدم كنار ...جعبه رو برداشت و به طرف در رفت منم دنبالش راه افتادم ..
به درك خودت تنها تنها بردار تا كمرت بشكنه و از پشت سر بهش زبون درازي كردم ....
به در رسيديم ....با ارامش به جعبه تو دستش نگاه مي كردم
محمد- ميشه درو باز كني
- كليد كه دست من نيست ..
محمد- اوه حواسم نبود... فكر كنم تو جيب پالتومه ....ميشه برش داريد...
-راست يا چپ؟
محمد- چي ؟
-كليد تو جيب راستتونه يا چپ؟
محمد- راست
جيب راستش با ديوار مماس شده بود
-بچرخ
محمد- بله؟
-جيبتون انوره... من دستم نمي رسه لطفا بچرخيد
داشت عرق مي ريخت
و از جون دادانش لذت مي بردم .....دست بردم تو جيبش
ولي پيداش نمي كردم ..بيشتر گشتم ...اي بابا چقدر جيبش بزرگه ...
محمد- چي شد؟...
- صبر كنيد يه لحظه ...
به كوكاي ته جيب رسيد.. چون ناخونام بلند بود... تا كمي كه فشار دادم ..... انگشتم زرتي رفت پايين ..يه لحظه از حركت وايستادم ...
- واي فكر كنم جيبشو.... فاتحه...بسلامتي سوراخ شد ...سرم پايين بود و سعي مي كردم نيشمو جمع و جور كنم
سريع دستمو كشيم بيرون ..
نمي تونستم خندمو نگه دارم..
با صداي خندون :
- اينجا كه نيست
محمد- فكر كنم چپه... لطفا زودتر... دستم خسته شد ...
اينبار با احتياط دستمو بردم تو ....دستم به يه دسته كليد خورد ..بعدشم به چندتا كاغذ ...بلاخره دستم به يه تك كليد رسيد
پيداش كردم و درش اوردم
با خوشحالي :
- پيداش كردم
محمد- اوه
كليد به طرفش گرفتم
- بفرماييد
با عصبانيت
محمد- لطفا درو باز كنيد.... چرا كليدو به من مي ديد ..؟
-واي.. بله ببخشيد... سريع كليدو انداختم تو در و درو باز كردم ....
درو باز كردم كه بره تو ....
وارد راه رو شد..منم پشت سرش ....به خونه و سايلش سرك كشيدم ...جعبه رو گذاشت رو زمين و رفت جعبه بعدي رو بياره
محمد- ميشه بيايد كمك مجسمه رو بياريم .....
- بله حتما ...
با هم مجسمه رو اورديم تو ...
مجسمه رو يه گوشه گذاشتيم ..محمد رفت اشپزخونه و ابي به صورتش زد....
موبايلم زنگ خورد از توي كيفم درش اوردم
بازم نيما .....همونطور به صفحه خيره بودم كه محمد امد ....به طرف در رفتم .....
در و بست و كليدو انداخت زير پا دري ....هنوز به گوشي نگاه مي كردم ...
همينطور داشت زنگ مي خورد ...دكمه اسانسورو فشار دادم .....
- قطع كن ديگه ...
.يه دفعه صداي محمد....از پشت گوشم مثل اژير آمبولانس منو دو متر تو جام تكون داد
محمد- ببخشيد
بهش با چشماي باز خيره شدم كه ببينم چرا قلبمو اورده تو دهنم
محمد- ببخشيد نمي خواستم بترسونمتون .فقط .مي خواستم بگم..اگه ايرادي نداشته باشه كيفمو بديد...
گوشيم كه يكسره داشت زنگ مي خورد....بدجوري رفته بود رو اعصابم . ....مجبور شدم رد تماس بزنم و بندازمش تو جيب مانتو ...
.بند كيفو از گردنم رد كردم و كيفو بهش دادم..
محمد- ممنون
در باز شد و من بي حرف اول وارد شدم ..
برام يه اس امد ..گوشي رو در اوردم... از طرف نيما بود
جواب بده كارت دارم ....
گوشيم زنگ خورد ....محمد بهم نگاه كرد..سرمو انداختم پايين
دكمه سبزو فشار دادم
نيما- تو كدوم گوري هستي؟
- درست حرف بزن
نيمابا داد:
چرا جواب نمي دي؟...دوباره فيلت ياد هندستون كرده كه جواب نمي دي ..صداش بلند بود سرمو اوردم بالا ببينم محمد چيزي مي شنوه يا نه
به شماره اسانسور نگاه كردم ....طبقه 5
نيما- هوي با توام جواب بده
گوشي رو قطع كردم و گرفتم تو دستم ....بلاخره به پارگينگ رسيديم .....
خودمو كه تيكه داده بودم به اينه جدا كردم و راه افتادم ....محمد دزدگير ماشينشو زد..چشم چرخوندم ...يه پژوي نوك مدادي ...
به هاچ بك غريبم كه بين اين همه ماشين مدل بالا واقعا غريب افتاده بود نگاه كردم ....
- دزد گير نداري كه نداري
-جيگرتو عشق است ماماني
-مگه من مردم ..سوئيچ ماشينو در اوردم و به طرف ماشين گرفتم و از خودم صدا در اوردم
بيب بيب
- ديدي تو هم دزد گير دار شدي ...ای قربونت چه ذوقیم می کنه
در ماشينو باز كردم و كيفو انداختم صندلي عقب
اينه رو تنظيم كردم و كمربندمو بستم ..
- .خدايا به اميدتو ..
چشمامو بستم و سوئيچ حركت دادم ....اما دريغ از يه صداي نيمچه مورچه اي
هي استارت زدم ..اما ...نه مثل اينكه قصد روشن شدن نداشت
- ببين بازي در نيار ديگه.... امروز حسابي از كارو زندگي افتادم ..جون مادر نداشتت روشن شو...باشه؟ ..افرين جيگرم....
يه بار ديگه ...با دست محكم كوبيدم رو فرمون ....
- مصبتو شكر......
كمربندو باز كردم.... كاپوت زدم و از ماشين پياده شدم ..
- خوب ببينم چه مرگته عزيز جان برادر ....هاچ بكم ....هاچ بكاي قديم ....
-هي روزگار ....
دست كردم و مشغول ور رفتن شدم ....
محمد- روشن نميشه ...؟
- اه شما هنوز نرفتيد....؟
محمد- بريد پشت فرمون هر وقت گفتم استارت بزنيد
با خوشحالي رفتم و پشت فرمون نشستم ....كمي ور رفت
محمد- استارت بزنيد
- روشن شي ناقلاها
ولي نشد
محمد- بسه بسه نزن...حالا بزن ..
.با خنده و در حالي كه با دندونام لبمو گاز مي گرفتم دوباره استارت زدم
محمد- نزن نزن
سرمو اوردم بيرون
-ممنون.... فكر كنم روشن نمي شه ...
كمي به ماشين نگاه كرد ....
امدم پايين ..و رفتم كنارش ...داشت ور مي رفت ....
- اين درست بشو نيست.. خودتونو خسته نكنيد
كمي كه ور رفت.... خودش رفت پشت فرمون و استارت زد
- عجب اقاي با اجازه اي ..لابد .ارث باباشو داره روشن مي كنه ديگه
دست به سينه وايستادم ....
كه ديدم بعد از يه بار استارت زدن ديگه استارت نمي زنه ....
رفتم به طرفش و سرمو خم كردم ...
محمد با ارامش و در حال حرص خوردن :
محمد- خانوم صالحي ؟
با لبخند :
- جانم
محمد- اخرين بار كي بنزين زديد؟
چشمامو كمي چرخوندم و به درو ديوار نگاه كردم ...
- به گمونم پريروز بود ...
لبمو كج كردم
- اره...حالا چطور؟
محمد- ماشين بدبخت حق داره روشن نشه چون بنزين نداره
- اه جدي
به خنده افتادم ....
-اصلا حواسم نبود.... ديروز امدم انقدر خسته بودم كه يادم رفت كه بنزين نداره تا اينجا هم به زور امد...همش خاموش مي كرد ...
از ماشين پياده شد ....و به طرف ماشينش راه افتاد...
-هي... امروزم بايد پياده برم
دو سه قدم محمد ازم دور نشده بود که
محكم كاپوتو اوردم پايين كه صداش باعث شد محمد برگرده طرفم ...
با لبخند كش دار...:
- نترسيد..
در حالی که با دست به كاپوت چندتا ضربه اروم می زدم
- عادت داره
سرشو تكوني داد و به راه افتاد
وسايلمو از صندلي عقب برداشتم و بعد از قفل كرد در به طرف در پاركينگ راه افتادم
بهش رسيدم
- ممنون خيلي زحمتتون دادم ...
سرشو تكون داد و با دستمالش در حالي كه دستاشو پاك مي كرد ..
محمد-بنزين مي خوايد ؟
-نه..ممنون ..
پالتو مو تنم كردم....و بي توجه به حضورش از پاركينگ در امدم
- اوه چه سوزي ......
....شالمو كمي كشيدم جلو تر كه انقدر سوز به گونه هام نزنه چون زود قرمز مي شدن .. دستامو كردم تو جیب پالتوم که
از پشت سر ....صداي چندتا بوق كه پشت سرهم زده مي شد....منو تو جام ميخكوب كرد ... برگشتم و عقبو نگاه كردم ...محمد بود..
محمد- بفرماييد .....
- نه ممنون مسير من به شما نمي خوره
محمد- مسيرتون كجاست ....؟
- من بايد برم بيمارستان ()....
محمد- مي رسونمتون
-نه تشكر همينجا ماشين مي گيرم و مي رم
محمد- مگه ديرتون نشده .؟
.به ساعت مچيم نگاه كردم
محمد- بيايد بالا مي رسونمتون... مسير منم همون طرفاست راهم زياد دور نمي شه
ماشينو دور زدم و رفتم در عقبو باز كردم و نشستم
-خيلي ممنون... ببخشيد مزاحم شدم...
محمد- نه خواهش مي كنم ...
بخاري رو بيشتر كرد و حركت كرد ....
محمد- خيلي وقته اونجا كار مي كنيد ....؟
-نزديك يه سالي ميشه ...
محمد- مادرم خيلي با دوستتون اخت شده
-بله معمولا مرواريد زود باهمه جوش مي خوره
با خنده :
- ببخشيد منظورم اينكه زود با همه اخت مي شه....
به ترافيك بزرگي رسيديم ....
نفسشو داد بيرون و ماشينو نگه داشت....
محمد- هر روزم داره بدتر ميشه ....
-اخت شدناي مرواريد با مادرتون ؟
با خنده :
محمد- ترافيكو مي گم
خندم گرفت و چيزي نگفتم ...
ماشينا كم كم جلو مي رفتن ....
- حالا چرا انقدر ترافيك سنگينه ؟
محمد- نمي دونم.. هميشه اين مسير خلوت بود.. امروز اينطوري شده
مي دونستم امروز م بايد با هد نرسمون كلي دست به يقه شم ....نزديكاي بيمارستان بود كه گفتم نگه داره
- ممنون خيلي لطف كرديد..سرشو تكون داد
برف شروع كرده بود به باريدن ..... با زدن يه بوق..ازم خداحافظي كرد و حركت كرد ....
مروارید- دختر تو کجایی ؟ ..هزار بار مردم زنده شدم....
اين تاجيكم كه انگار طلب باباشو داره
- باز چيزي گفته ؟
مروارید -همش سراغتو مي گرفت ...
فكر كنم حسابي توبيخ بشي...من ديگه برم .....
رو صندلي لم دادم و مجله خانواده سبز كه هزار بار ورق خورده بود و از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن
مرواريدم با عجله شروع کرده بود به جا به جا و جمع کردن وسایلش
مروارید -تو كه هنوز اينجا نشستي پاشو برو.دیگه ....
الان میادا ... تو رو اينجا ببينه باز داد و بيداد راه می ندازه ها
نفسمو دادم بيرونو و مجله رو پرت كردم رو ميز... از جام بلند شدم
مروارید -سوئيچو مي دي؟... امروز بايد چندتا جا برم
- شرمنده ....امروز مرخصيه
مروارید -د يعني چي .....بده ديگه ...حوصله شوخي ندارم
-شوخي نمي كنم ...تو پارگينگ داره براي خودش خوش مي گذرونه
مروارید -چرا؟ بازم خراب شده؟
- نه بنزينش تموم شده ...
مروارید -اه از دست تو ..يه چيزم كه تو دستته.... عین ادم ازش استفاده نمی کنی
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق خارج شدم ...
اوه اوه تاجيكو ديدم كه از رو به رو داشت بهم نزديك مي شد ..
.از دو طرف لبه مقنعه امو دادم تو و به صبا كه تو ايستگاه پرستاری وايسته بود نگاه كردم ..
يه پرونده تو دستش بود ....داشت دارو ها رو اماده مي كرد كه بره سراغ مريضا
- عزيزم نيروي تازه نفس نمي خواي ؟
صبا- نيكي و پرسش... ولي تاجيك بفهمه منو و تو رو در جا.....
مي دوني كه ?
- اره پخ پخ
باهم ريز خنديدم ...و سريع قبل از امدن تاجیك چرخو حركت دادم و از صبا دور شدم ...
ليستو برداشتم و به شماره اتاقا و داروها نگاه كردم ....
- اتاق 212..
- سلام اقاي كاظمي حال و احوال
فقط يه لبخند كم جون زد ...
- بخند بابا امروز از سوراخ شدن خبري نيست ..
مي خواي بريم به جنگ سرم ...امروز سرموتو سوراخ مي كنم...
سرنگو پر كردم و وارد سرمش كردم ...
- ببين چه زود رنگ باخت.... همه كه مثل شما شجاع نيستن
همراهش.. تازه وارد اتاق شد..:
دستون درد نكنه....خيلي زحمت مي كشيد
- خواهش مي كنم ما كه كاري نمي كنيم...همش انجام وظیفه است
خوشبخت شي دخترم...
- هستم مادر جان
بيشتر بشي
با خنده:
- ممنون...
به بيماري بعدی كه تازه اورده بودنش رسيدم...
خوب بذار ببينم ...تخت 13/2
- به به مي بينم كه اپانديس جا به جا كردي جناب
مريض با داد .:
.شما ها كجاييد؟... دارم از درد مي ميرم... كسي هم نيست كه به دادم برسه ...تازه داري برام جوكم تعريف مي كني ...
مردي كه همراهش بود با صداي فريادش به سرعت پرید تو اتاق ...
چي شده بهزاد جان؟
بهزاد- دارم از درد مي ميرم ....
به ليست داروها نگاه كردم هيچ دارويي براش تجويز نشده بود ...
-خيلي درد داريد...؟
بهزاد- مرض ندارم كه هي عربده بكشم ...
-ولي دكتر براتون دارويي ننوشته ...زياد تكون نخوريد ..حتما اگه لازم مي بود دكتر براتون تجويز مي كرد...
بهزاد- من اين بيمارستانو... با تمام پرسنلش مي كشمو از بين مي برم
ابروهامو انداختم بالا :
-بهتر.... منم راحت مي شم از توبيخاي سوپروایزرمون
و در حال لبخند زدن ..چشمکی بهش زدمو گفتم
- فكر كنم با يه بمب هسته اي مي تونيم ريشه ي اين بيمارستانو براي هميشه از سطح كره خاكي پاک کنیم ..
در واقعه یه جوری نسلمون منقرض میشه ...کمک خواستی ...پایه ام ..
و شروع کردم به خندیدن
به ليست نگاه كردم و بدون توجه به ناله هاش به مريض بعدي رسيدم....اسمشو خوندم...
هادي عظيمي
سر برداشتم و ديدمش...
با لبخند:
- امروزم شما هم در اماني .....
- چه خوب.... امروز كسي تو اين اتاق ابكش نميشه....
-امروز از اون روزاست که باید صد هزار مرتبه قربون خدا رفت که به همه رحم کرده ..و باخنده رو به مریض...:
-مگه نه
دوباره بهزاد داد زد...:
چرا كسي به فريادم نمي رسه
بر گشتم طرفش .
- .چرا به فريادت مي رسه ..فرياد من به اندازه فرياد شما گيراست ..مي خواي امتحان كنيم؟
با خشم بهم چشم دوخت..
- منم اعصاب ندارم... هر چقدر بيشتر داد بزني ...بيشتر خودتو خسته مي كني ..
-چون تا دكتر نیادو نگه ما نمي تونيم براي تسكين دردت چيزي بهت بدیم ....
بهزاد با عصبانيت سرشو كوبيد به بالشتش
-افرين...همینطور اروم باش
.داروهاي بقيه بيمارها رو دادم ....
چرخو حركت داد تا از اتاق برم بيرون...
بهزاد رو به من:
بهزاد - من مرخص بشم اولين كاري كه مي كنم ....
شكايت از توه
با ارامش بهش نگاه كردم..
مريضا و همراهاشون به من خيره شدن ...
- دوستان كس ديگه اي هم مي خواد شكايت كنه؟ ...
.انگشت اشارمو به طرف سقف گرفتم
- طبقه بالا..اقاي پوران ...
-از هر كسي بپرسيد مي دونه اتاقشون كجاست ..
-.مي تونيد اونجا به شكايتاتون رسيدگي كنيد...
بهزاد با داد:
دختره ديونه
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق امدم بيرون ....
تاجيك جلومو گرفت ....
تاجیک- چراصداي بيمارا در امده؟
- بيمارا نه..بيمار
- تازه اپانديسشو عمل كرده... دكتر هم براش دارويي تجويز نكرده ..
فصل چهارم:
-اينم ديگه شورشو در اورده....
صبا- بشين الان تو عصباني هستي مي ري يه چيزي بهت ميگه تو هم طاقت نمياري يه چيزي بهش مي گي ...و اونوقت كه
-نترس من ارومم ..فعلا مسئول اون اتاق منم ...
و از جام بلند شدم
***
به بهزاد با حالت پرسشي نگاه مي كردم ...
صورتش قرمز و كبود شده بود ...بهم خيره شدوقتي ديد من حرفي نمي زنم .
بهزاد- .من درد دارم ...
سرمو كه به طرف چپ خم بود.... به راست متمايل كردمو باز نگاهش كردم ..
بهزاد- .مي گم درد دارم ....مي شنوي خانوم كر ؟
پرونده اشو برداشتم و به دست خط دكتر محسني نگاه كردم ....
....
به دوتا مريض ديگه نگاه كردم هر دوتاشون خوابيده بودن ...
-همراتون كجاست اقاي ...
به بالاي تختش نگاه كردم
- اقاي افشار....
بهزاد- فرستادمش خونه ...
صندلي بغل تختو كشيدم نزديك و كنار تخت نشستم ...
-اقاي افشار .... باور كنيد اگر دست من بود.. بهتون مسكن مي زدم..
این درد طبيعيه همه كساني كه اپانديسشونو عمل مي كنن درد دارن ..
شما كه ماشالله جونيد و نبايد انقدر بي تابي كنيد ...
بهزاد- اون دكتر كه گفت و برام مسكن نوشت .
-.بله نوشتن ولي ايشون كه دكتر شما نيستن ..اگر دكترتون بيان و ببين... و شاكي بشن من بايد جوابگو باشم ...
بهزاد- پس من بايد با این درد چيكار كنم ...
-شغلتون چيه ؟
بهزاد- مثلا مي خواي با حرف زدن حواسمو پرت كني ..؟
.سرمو تيكه دادم به دستام ...كمي تمركز كردم و سرمو اوردم بالا ...
بهم خيره بود ....
- همراتون پدرتون بود ...؟
بهزاد- نخير...
-هميشه انقدر كوتاه جواب مي ديد...؟
بهزاد- جواب سوالاتون كوتاهه دست من كه نيست ....
بهزاد- دكتر من ....كي مياد..؟
-امروز چندتا عمل داره تا بياد فكر كنم بعد از ظهر بشه ...
-مي خوايد براتون چيزي بيارم ... بخونيد... كه سرگرم بشيد تا دردتونو كمي فراموش كنيد ...
به سقف اتاق خيره شد...
بهزاد- انقدر سريع اتفاق افتاد كه مجبور شدن منو بيارن اينجا ...وگرنه من عمرا بيام این بيمارستاناي دولتي ....
چون خدمات دهي و كاركنانشون... بهتر از این نميشن كه... دردمو بخوان با يه مجله از بين ببرن ...واقعا كه
يهو دوباره داغ كرد
بهزاد- اصلا این اتاق خصوصي كه من خواسته بودم چي شد ....؟
چرا انقدر لفتش مي ديد؟..پولم بدم ..نازتونم بكشم ...
با تعجب :
-اقاي افشار ... به من گفته بوديد كه براتون اتاق اماده كنم ؟
بهزاد-..چه مي دونم به يكي از شماها گفته شده ....
ولي از اونجايي كه شماها براي هيچ بني بشري تره هم خرد نمي كنيد ..حتما انداختيد پشت گوش لامصبتون
از جام با عصبانيت بلند شدم .
- .اول اون صدا ي به ظاهر خوش اهنگه بيار پايين
دوم اينكه .. ادبم خوب چيزيه.... كه تو اون مخ لامصب و اكبندت پيدا نميشه
با حالت تهديد:
-سوم... يكم صبر داشته باش جناب ..تا برم ببينم اين اتاق خصوصيتون(با غيظ گفتم) چي شده
دستمو رو هوا تكون دادم
هست يا پر زده رفته پي كارش
همونطور كه از اتاقش مي امدم بيرون :
- هر تازه به دوران رسيده اي براي من ادم شده....
اداي صداشو در اوردم
-اتاق خصوصي من چي شد....
به صبا رسيدم
-صبا ؟
صبا- جونم ....
-مريض تخت 13/2 در خواست اتاق خصوصي كرده بود ....؟
صبا- خصوصي؟
-اوهوم
صبا- نمي دونم بايد از تاجيك بپرسم ...بذار تماس بگيرم ...
.....صبا در حال پرسيدن بود..كه يهو گوشي رو از گوشش دور كرد ..
.رنگش پريد و دوباره گوشي رو گذاشت دم گوشش...
صبا- بله بله ..نه من نمي دونستم ....الان مي گم اماده اش كنن... چشم ...چشم ..
و با هول گوشي رو گذاشت ...
صبا- چرا زودتر نگفتي؟
- چي رو
صبا- بهزاد افشار رو ....
دستامو با گيجي از هم باز كردم
-من... من ..
صبا با عجله از كنارم رد شد و منو كنار زد و به طرف اتاق بهزاد رفت ...
- چي شد؟ ...این چرا ....يهو جني شد...
در اسانسور باز شد و دو خدمه به همراه يه تخت امدن بيرون ..
صداي تلفن در امد..گوشي رو برداشتم
- بله
تاجيك- صالحي... بهزاد افشار مريض تو بوده ؟
- بله
تاجيك- چرا زودتر نگفتي ..؟
- چي رو خانوم تاجيك
بعدا به این موضوع رسيدگي مي كنم ...فعلا همراه خدمه ها اقاي افشار رو تا اتاقشون همراهي كن ......
تاجيك- صبا كجاست ...؟
به در اتاق نگاه كردم..گوشي رو تو دستم جا به جا كردم...
- رفته پيش مريض..
تاجيك- باهاشون برو .... ببين كم و كسري نداشته باشن.... منم الان خودمو مي رسونم ....
تاجيك- فهميدي ؟
تا امدم بگم بله ..گوشي رو گذاشته بود ..
.به گوشي تو دستم نگاه كردم ...و اروم گذاشتم سر جاش و به طرف اتاق راه افتادم ...
دوتا خدمه اروم و با احتياط به همراه دستوراي صبا.... بهزاد و از روي تخت بر مي داشتن و روي تختي كه خدمه ها اورده بودن مي ذاشتنش ....
كه صداي داد بهزاد در امد .ولي زود صداشو خفه كرد
بعد از اينكه روشو ملافه كشيدن .... به سمت در امدن ..صبا بهم نزديك شد..
- تا جيك گفت... من تا اتاقش ببرمش ....
صبا- باشه ...كارتو كه كردي زود بيا..
صبا- بيماراي اتاق 214هم به مريضات اضافه شدن
- باشه زود ميام..
صبا ازم دو سه قدمي دور شد..
-صبا؟
برگشت طرفم
- این كيه ؟
صبا- نمي دونم فقط تا گفتم بهزاد افشار مثل برق گرفته ها يه بار اسمشو تكرار كرد ..و بعدم سرم داد زد ...
بهم چشمكي زد
صبا- نگران نباش تا بياي تهشو در ميارم..
- باشه فقط بپا ته ديگشو در نياري...
با خنده زد رو شونه ام
صبا- برو ....
خودمو به تخت رسوندم ...چشماشو بسته بود و سعي مي كرد داد نزنه ...
دكمه رو فشار دادم ...و دوباره به چهره اش نگاه كردم ..
.موهاي شقيقه اش جو گندمي بود ...ابرهاي كمي كشيده و نسبتا پهن...لبهاي بر جسته و خوش فرم...با چشماي عسلي و صورتي سبزه ..
.با هم وارد شديم ...به شماره طبقه ها خيره شدم ..سرمو اوردم پايين ...
گوشيم زنگ خورد ...
درش اوردم
بازم نيما
..نگام به بهزاد افتاد كه نگام مي كرد.
بهزاد- .فكر مي كردم تو بيمارستان اجازه استفاده كردن از گوشي همراهو نداريد..
جوابي ندادم و گوشي رو خاموش كردم و انداختم تو جيبم ...
به طبقه مورد نظر رسيديم ...بعد از اينكه جابه جاش كردن ..خدمه ها بيرون رفتن ....
بايد وايميستادم تا تاجيك بياد ....
- حالتون چطوره ...؟
بهزاد- مي خواي چطور باشه؟ ..با يه سهل انگاري شما.... من چند ساعت زجر كشيدم ...اونم بي خود و بي جهت
ابروهامو انداختم بالا
-اوه.... اميدوارم با اتاق جديد ديگه زجر نكشيديد......
شونه هامو انداختم بالا و كمي از تختش فاصله گرفتم
به حق چيزاي نشنيده ..يعني اتاقم دردو كم مي كنه....استغفرالله ..امروز كه چه چيزا نمي شنوم
به طرف در رفتم تا ببينم تاجيك مياد يا نه ..خبري ازش نبود...
بهزاد - ميشه این متكاي زيرسرمو درست كني... داره اذيتم مي كنه ...
برگشتم طرفش..
- چرا كه نشه.. ميشه ..خوبشم ميشه
بهش نزديك شدم و متكارو كمي جا به جا كردم
بهزاد- اين عطره؟.. ادكلنه ؟...چيه كه به خودت زدي
در حالي كه با اين حرفش كمي ذوق كرده بودم
- خوشبوه؟
چشماشو بستو باز كرد
بهزاد- بوش داره حالمو بهم مي زنه
يه دفعه نزديك بود از دهنم بپره.
.اخه ديلاق تو چي مي فهمي كه بو چيه ..كه هي زر مي زني
كه به جاش گفتم :
- احتمالا دكتر ياحقي وقتي داشته عملتون مي كرده حواسش نبوده ....و بينيتونو عمل كرده ...كه حالا نمي تونيد بوهاي خوبو تشخيص بديد
بهزاد- اين چه طرز برخورد با يه بيماره
- تو طرز برخوردتون با يه پرستار چيز درستي نمي بينم ..كه حالا انتظار داريد من درست برخورد كنم ...اقاي افشار عزيز
بهم با كينه خيره شد
بهزاد- مي دونم باهات چيكار كنم
همونطور كه هنوز در حالا جابه جا كردن متكا بودم
-خونه اخرش شكايته ديگه... مگه نه ؟
برو شكايت كن راه باز جاده هم دراز
بهزاد- ماشالله زبون نيست كه... نيش عقربه..
- پس بپا نيشت نزنم. جناب اقاي افشار ....
-كه جاش حالا حالا ها خوب بشو نيست
دستشو اورد بالا و به حالت تهديد به طرفم گرفت ..
خواست دهن باز كنه ....كه تاجيك در ايفاگر نقش خروس بي محل وارد اتاق شد
فصل پنجم:
تاجيك- سلام اقاي افشار.... بايد ما رو ببخشيد ...انقدر سرمون شلوغ بود كه ..
بهزاد- بله بله مي دونم ..دكتر من كجاست؟ ...من درد دارم خانوم ...
تايجك پرونده رو از دستم گرفت ...اين جا كه دكتر محسني ....
زودي بين حرفش پريدم
- بايد دكتر ياحقي مي نوشتن... نه دكتر محسني ...
تاجيك- صالحي اون چيزي رو كه اينجا نوشته شده رو انجام بده ....تو كه دكتر نيستي ..شايد ايشون تشخيص دادن
تاجيك- ..نبايد به خاطر ندونم كارايت يه مريض اذيت بشه ...زود باش
به بهزاد نگاه كردم....معلوم بود حسابي دلش خنك شده ....از اتاق خارج شدم ..
-اه لعنتي ....امروز تو دنده بد بياريم ....
.به بخش پرستاري رسيدم ....
- سلام سوسن جون
سوسن- سلام
- این داروهاي مريض جديده
سوسن- چرا تو؟
- تا جيك گفت ..
سوسن- بيا این كليدقفسه 1013 ...داروها رو از اونجا بردار...
اينم ديده من بدبخت بيچاره ام... هي پاسم مي ده به اين قفسه و اون قفسه ..
خدا ازت نگذر تا جيك كه ذليل ملتم كردي ..الهي جيز جيز بشي ...
به افكارم لبخندي زدمو و كليدو از سوسن گرفتم
.......تشكري كردم و به طرف قفسه داروها رفتم
كليدو انداختم تو قفل و چرخدوندمش ..قبل از باز كردن در... به شماره قفسه نگاه كردم ..1013
از صبح تا به الان.... يهو همه چي مثل فيلم جلوي چشمام شروع كردن به بالا و پايين پريدن
...طبقه 13..تخت13/2...روز سيزدهم .....قفسه 1013
چشام در حال تركيدن بودن از بس گشاد شده بودن
- واي ...اي مامان ....يعني نحسي منو گرفته ؟
سريع دستو از روي كليد برداشتم و با ترس به در شيشه اي قفسه خيره شدم
هنوز تو جام مثل برق گرفته ها وايستاده بودم كه ...سوسن صدام زد.. زودي سرمو به طرف در چرخروندم
سوسن- چيكار مي كني دختر؟ .....زود باش ديگه ...
به نفس نفس زدن افتاده بودم ..بعد از كمي خيره شدن به در
با دلهره سرمو برگردوندم به وضعيت قبلي... و به قفسه و كليد اويزون چشم دوختم ...
يه قدم به قفسه نزديك شدم و دستمو اروم به طرف در شيشه اي قفسه نزديك كردم
اب دهنمو قورت دادم ...
يه بسم الله زير لب گفتم و ....دست دراز كردم و داروهاي مورد نيازمو برداشتم
ترس بدي به جونم افتاده بود..دقيقا عين بختك ..مي فهميد عين بختك
- يعني بازم 13 مي بينم؟ .....
.اب دهنمو براي چندمين بار قورت دادم..
البته ديگه اب دهني برام نمونده بود ...
در كمدو قفل كردم و با قدمهاي شلي سعي كردم از اتاق خارج بشم ...
سوسن- منا چرا رنگت پريده ...؟
-چي ؟
سوسن- رنگت پريده... چيزي شده ؟
- ..نه نه
داروها رو گذاشتم تو سيني مخصوص و به طرف اتاق راه افتادم
...به شماره اتاق نگاه كردم
410 ...
نفسمو با خيال راحتي دادم بيرون و وارد شدم ..تا جيك سعي در اروم كردن بهزاد و داشت ....
تاجيك- چرا انقدر دير كردي ؟
كف دستمام بد يخ كرده بود
- ببخشيد...من ديگه برم.... خانوم فرحبخش پايين ...دست تنهاست ....
تاجيك سرشو تكوني داد و گفت:
تاجيك - مي توني بري ...
تاجيك- فقط يادت باشه .بعد از پايان ساعت كاريت بياي اتاق من ....
سرمو اروم حركت دادم و همراش گفتم ..
-بله چشم
انقدر اشفته بودم كه متوجه نگاههاي بهزاد به خودم نبودم
به اسانسور نزديك شدم .دكمه رو فشار دادم و يه قدم از در فاصله گرفتم ..
.در باز شد..
به داخل اسانسور نگاه كردم ..با ترديد وارد شدم ...و طبقه مورد نظر رو زدم
در بسته شد ...
.عقب عقب از در فاصله گرفتم و رفتمو به ديوار اتاقك تكيه دادم و به شماره ها ي بالاي در خيره شدم ...
دو طبقه مونده به طبقه خودمون وايستاد ...در باز شد....سرم پايين بود..
سرگيجه پيدا كرده بودم ...دستم رو سرم بود ....كسي وارد شد ...
سرم هنوز پايين بود..سرمو با در موندگي اوردم بالا ...
كه با محسني رو به رو شدم ......ناخواسته دلهره گرفتم و رنگم پريد ...
دستمو گذاشتم رو گلوم و سعي كردم نفس بكشم
محسني- صالحي حالت خوبه؟
...چشمامو با استيصال اوردم بالا ...
محسني- چرا انقدر رنگت پريده .؟
.به هم نزديكتر شد ...
دستمو گذاشتم رو گونه ام.... داغ بودم ...
محسني- چت شده ؟
دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
يه بار ديگه صدام كرد
ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..
مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت ...
محسني- صالحي صدامو مي شنوي ...؟
كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود ...
محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد...
-13 ...13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه ...
اوه خدا حالا من با اين همه گناهي كه كردم چيكار كنم .....
واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم...
به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ....
نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ....كه قبض روحم كنه
اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..
مگه چقدر گناه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي ...
******
واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم.... كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي .....بلكه من از كيفت كش رفته بودم...
واي چه بد ختيم من.... كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم
واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم
..تا جيك.... تاجيك ...كاش همون بالا بهت مي گفتم ...اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود ...كسي نبوده جز من مارمولك
-واي واي
لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم
محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي
بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي
محسني- صالحي؟ صالحي؟
چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه...
خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ....؟
واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..
نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..
نه نه دروغ چرا... قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم ...
روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟
ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده ...
خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..
.قربونت منم ادمم...هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..
هنوز تو فكر مرد روياهام هستم ...
.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .
.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..
.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله.....
هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم ...ولي قول مرد يكيه..مردو قولش ...
حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم
.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..
دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..
همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه
به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..
اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه... بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم
واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي
ديدم داره مي خنده...
چشمام باز نمي شد...
واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ....بي خود نيست بهت مي گن فرشته ...ايول ...خوشم امد
محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي
محسني - صالحي
دستشو پس زدم
- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه
در اسانسور باز شد ...
نه همينو كم داشتم ....به عزرائيل ديگه
نيما .....
همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود ...و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم
داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .
و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت
خلاصه:
دختری به اسم منا ...دانشجوي رشته پرستاري كه در حال گذروندن طرحش توي يكي از بيمارستاناي تهرون خودمونه ..
پدر و مادرش و كلا خانواده اش تو شيراز زندگي مي كنن....قراه اين خانوم خوشگله عاشق يكي بشه ..
××
پُست اول ..
مقدمه:
هر روز كه از خواب بيدار مي شي ..ممكن با چيزايي عجيبي رو به رو شي ...
چيزايي كه اصلا انتظارشو نداري .....
هر روز ممكنه چند ين درو باز كني و از شون رد بشي ..بدون اينكه بدوني پشت هر دري... چي در انتظارته.....
لزوما هر دري قرار نيست متعلق به يه اتاق ...يه ساختمون..يه شركت...و يا اينكه يه جاي ثابتي باشه ...اين د ر مي تونه هر جايي باشي ...هر جايي كه تو قبل از ورود... بايد ازش رد بشي
مهم نيست جنس درا از چي باشه...مهم اينه كه بدوني اون چيزي كه پشت اون دراست از چه جنسيه ...
اين وسط درايي هستن كه اصلا معمولي نيستن.......اين درا مي تونن روزي هزار بار..... باز و بسته بشن.... و كلي ماجرا و اتفاقاي عجيب و غريبو به همراه خودشون بيارن ....
و تو ....هيچ وقت نمي توني تشخيص بدي كه كدوم در معمولي هست..و كدوم نيست .....
پس هر وقت خواستي دري رو براي اولين بار باز كني....... يه لحظه درنگ كن ...چشماتو ببند و نفستو با كمي مكث بده بيرون .....و به اين فكر كن... شايد اين در....همون در تقديرتو باشه ...
هي ...فلاني بپا از دستش ندي
فصل اول :
- چي بي خود ..چرت تر از اينم ميشه ..مردمم چقدر بي كارن..هركي بيكار ميشه يه وبلاگ براي خودش مي زنه...و كلي چرت و پرت توش مي نويسه
خميازه اي كشيدم و چشمامو از مانيتور گرفتم... به بدنم كشو و قوسي دادم و خودمو كشيدم عقب تر...و به پشتي صندلي تكيه دادم .. دستامو بردم بالا و تو هم قلابشون كردم و چند بار خودمو جلو و عقب كردم ...
دوباره برگشتم به حالت اوليه و به صفحه مانيتور خيره شدم...
حوصله ام سر رفته بود ...به ليوان نصفه چايم نگاه كردم ...
برداشتمشو كمي تو دستم تكونش دادم و يه دفعه سر كشيدمش ... يه لحظه بدون اينكه به چيزي فكر كنم به نقطه رو به روم خيره شدم ...پلكي زدمو با پشت دست... دور دهنمو پاك كردم ...
از جام بلند شدم.. به جزوه هاي رو ميز نگاه كردم ..
با ناراحتي نفسمو دادم بيرون و مشغول پوشيدن مانتوم شدم ..
شال ابي رنگ مرواريدو از توي كشوش برداشتم و سرم كردم.. .به خودم و به حالت موهام تو آينه نگاه كردم ..
زياد رضايت بخش نبود..شالو برداشتم ..
گيره موهامو باز كردم و دوباره موهامو با گيره بستم و كمي از چتري موهامو مرتب تر كردم و سعي كردم با تاف كمي بهشون حالت بدم ....
شالو انداختم رو سرم ..موهاي تازه مش كردم با اين تافي كه زده بودم بيشتر به نما امده بود ...
لبخندي از روي رضايت زدم ...
صداي گوشيم در امد ...
همونطور كه با شال رو سرم ور مي رفتم به طرف ميز نزديك شدم و به صفحه گوشي نگاه كردم ...
نيما
شونه هامو انداختم بالا و دوباره برگشتم طرف اينه ...و به كارم ادامه دادم ....
گوشيم بعد از يك دقيقه زنگ خوردن ساكت شد..
بر داشتمشو و انداختم توي كيفم ...كيف پولو و چندتا جزوه رو هم پرت كردم توش....
به طرف جا كفشي رفتم ... كفشاي اسپرتمو پام كردم ....براي بار اخر خودمو توي اينه جالباسي بر انداز كردم...
همين كه در و باز كردم..در واحد رو به رومون هم باز شد ....
پسري حدود 30 ساله از در خارج شد.
(خوب چيكار كنم از سن 30 خوشم مياد).نگاش به من افتاد...
منم در كمالي بي خيالي بهش نگاه كردم و درو بستم و مشغول قفل كردن در شدم ...
.نزديك دوسال بود منو مرواريد اينجا ساكن شده بوديم... ولي من اصلا با همسايه ها اخت نشده بودم... و نمي شناختمشون .
.فقط از روي چهره مي تونستم شناسايشون كنم ...
قفل در كمي مشكل داشت براي همين به سختي قفل مي شد...
محمد
صداي زني بود ...كه صداش از واحد رو به رويي مي امد
بله
محمد جان موقعه برگشتن اينا رو هم مي توني برام بگيري ..؟
تو برگه نوشتم چيا مي خوام
مادر من... تا من برمو و برگردم .... شب شده ..اون موقعه هم كه ديگه مغازه ها بستن
نميشه الان بري... برام بگيري؟ ..خاله ات اينا امشب ميان..
پسرك دستي به گردنش كشيد و برگه رو از دست مادرش گرفت ...
باشه سعي مي كنم بگيرم..
اگرم نتونستم به يكي از بچه ها مي گم بگيره و برات بياره ...
قفل در اعصابمو خرد كرده بود ....
خانوم صالحي
با تعجب به طرفشون برگشتم.....
با صداي اروم و متعجبي
- سلام
سلام دخترم...مشكلي پيش امده ...؟
- نمي دونم چرا قفل امروز بازي در اورده ..چند بار هم به اقاي خسروي گفتم كه بياد درستش كنه ولي هر بار مي ندازه پشت گوشش...
زن كه بين در وايستاده بود رو به پسرش:
محمد جان ببين مي توني ببنديش
پسر كه معلوم بود تمايلي به انجام اين كار نداره... با ناراضايتي به طرف من امد و منم بدون حرفي كنار كشيدم ..
.به نيم رخش خيره شدم ....ابروهاي كشيده ..بيني عقابي ...موهاي نبستا پر پشت و با صورتي سبزه كه به سفيدي مي زد ....
همراه با اخمي كه زينت صورتش شده بود...
مادر پسر- من هميشه مي بينمت.... ولي با دوستت بيشتر حرف زدم تا با شما
با لبخند به طرف زن برگشتم..
- منظورتون مرواريده ...؟
مادر پسر- اره مرواريد ..اسم شما رو هم از مرواريد جون پرسيدم......خودش نيست؟ ...
- نه شيفت شب داشت تا يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده .....
مادر پسر- شما ترم چندي .؟
-..من و مرواريد تموم كرديم داريم طرحمونو مي گذرونيم ..
هنوز هر كدوم يه سال ديگه داريم
مادر پسر- چه جالب دوتاتون پرستاريد؟
- بله
برگشتم و به پسر نگاه كردم
مادر پسر- چي شد مادر؟... نشد...؟
پسر بدون جواب با قدرت با در ور مي رفت ...و در اخر كليدو در اورد و به طرف من گرفت ...
پسر- موقعه باز كردن... درو بيشتر به طرف خودتون بكشيد..
قفلش مشكل داره ..بهتر زودتر درستش كنيد...چون ممكن تو همين باز كردن و قفل كردنا ....كليد توش بشكنه
-بله ممنون
كف دستمو به طرفش گرفتم و اونم كليد انداخت تو دستم..
محمد- خداحافظ مادر
و خيلي سر سري با من
خداحافظ
به طرف مادر پسر برگشتم و با لبخند:
خداحافظ خانوم
مادر پسر- خداحافظ مادر..راستي گفتي مراوريد يكي دو ساعت ديگه بر مي گرده؟
-بله.... البته اگه نخواد شيفت بيشتري بمونه
با خنده يه بار ديگه ازم خداحافظي كرد
حتما چشمش مرواريدو گرفته
به محمد كه پشت در اسانسور وايستاده بود نگاه كردم ....
نزديكش شدم و با چند قدم فاصله ازش ايستادم
....زير چشمي به هيكلش نگاه كردم ...به كيف چرمي كه تو دستش بود...همين طور به كفشاي واكس زده اش ...
در حال برانداز كردنش بودم كه با نگاش غافل گيرم كرد...
خجالت كشيدم و سريع سرمو به يه طرف ديگه چرخوندم...
در اسانسور باز شد...و من زودتر پريدم تو ...
تا امدم دكمه پاركينگو فشار بدم محمد زودتر دكمه رو فشار داد ......
لبامو ورچيدم و كمي عقبتر وايستادم
چشمم به اينه افتاد و خودمو توش ديدم ...
به شالم نگاه كردم و كمي رو سرم مرتبش كردم..اسانسور به جايي اينكه بره پايين رفت بالا...
نفسمو دادم بيرون
- بدي اپارتمان همينه
محمد كمي ابروهاشو انداخت بالا و به من نگاه كرد...
نزديك بود خنده ام بگيره
- منظورم همين بالا رفتناي الكيه ديگه
شونه هاشو انداخت بالا و چيزي نگفت ...
با دندونام از تو لپمو گاز گرفتم ....
- اين چرا اصلا حرف نمي زنه
اسانسور ... طبقه 10 وايستاد و در باز شد...
چشمامو دوختم به بيرون..تا ببينم كي مياد...
ولي كسي پشت در نبود...
- د بيا.. همينو كم داشتيم ..چه خوب رفتيم سركار و پوزخندي زدم
محمد با نگاه جدي بهم نگاه كرد و دكمه رو فشار داد....
عقب تر رفتم و به اينه تكيه دادم
طبقه 5.... اسانسور وايستاد....
سعي كردم نخندمو و جدي باشم..ولي مگه ميشد...
امروز از اون روزا بود كه بي خود و بي جهت ...هي خنده ام مي گرفت ...
- ....اميدوارم اينجا ديگه سر كار نباشيم ...
نگام نكرد ....چهره اشو نمي ديدم چون جلوتر از من ايستاده بود ...
- اين حتما ارتشيه كه انقدر سيخ وايستاده..اره .ارواح ننه اش
در باز شد
چشمم به پيرزني افتاد كه يه دستشو تكيه داده بود به در اسانسور...
تا مارو ديد
واي ننه.... خدا شما رو از غيب برام رسوند
جانم ...غيب ديگه كجاست ؟لابد همين اطراف بوده كه من احمق نمي دونستم
مادر پير ش الهي
با ته صدايي كه خنده توش موج مي زد و با لحني شوخ :
- ممنون مادر.... هنوز جونيمو دوست دارم ..پيري باشه براي بعد از مردنمون ..كه ديگه آرزويي برامون نمونده
پيرزن كه مي خواست فكمو پياده كنه تو مردمك چشماي سياه سوختم خيره شد و ..بدون توجه به من ....و رو به محمد
پيرزن- مي خوام اين چندتا تيكه وسايلو ببرم طبقه 13 ...زورم نمي رسه ...كمك مي كني پسرم ببرم بالا ....؟
نگاه تو روخدا .پيرزن خرفت انگار داره با زيدش حرف مي زنه..منم كه اصلاجز ادما حساب نمي شم
محمد از اسانسور رفت بيرون.... چند قدم رفتم جلو و سرمو از لاي در بردم بيرون
دو تا جعبه و يه مجسمه بزرگ ...
هي... روترو برم زن ....نه مي خواستي زورتم برسه ..اخه تو رو چه به اين كارا ...
محمد كيفشو گذاشت روي يكي از جعبه ها و بلندش كرد ...و به طرف اسانسور امد ....
پيرزن درو با دستش نگه داشته بود كه بسته نشه ...
رفت جعبه دوم بياره ...اونم برداشت معلوم بود سنگينه... اينم از زور زدن موقعه برداشتن فهميدم ...
اونم اورد تو اسانسور ..رفت سراغ مجسمه
پيرزن- مادر چرا اونجا وايستادي نمي گي كمرش مي گيره برو كمكش ..
و در حالي كه مثلا..البته مثلا سعي مي كرد كه من نشوم ...
پيرزن- .استغفرالله جوناي اين دوره زمونه چقدر ....الله اكبر....بي خيالن ...تا بهشون نگي از جاشونم تكون نمي خورن و عين اين خيره سرا به ادم زل مي زنن ..
دهنم باز موند...از اين همه خوش كلامي ..سرمو با حالت گنگي تكون دادم و براي كمك به محمد از اسانسور خارج شدم
به طرف مجسمه خم شدم
- نمي دونم اين پيرزن با اين مجسمه چيكار داره ...اخه يكي نيست بهش بگه نونت كمه ابت كمه ..خورشت فسنجونت بي نمكه (اينم از اون حرفا بودا) ..اخه مجسمه جابه جا كردنت چيه ....نگاه تو رو خدا اندازه هيكل منه
محمد ديگه نتونست خودشو نگه داره و به خنده افتاد..خودمم به خنده افتاده بودم
امد مجسمه رو بلند كنه
- بذرايد كمكتون كنم
محمد- نه خودم مي برم ...شما بفرماييد كنار
- فعلا كه حاج خانوم امر فرمودن به كمكتون بشتابم.....تا خدايي نكرده مثل خيره سرا عمل نكرده باشم ...بذاريد من از سرش مي گيرم شما هم پاهاشو بگيريد...
سر مجسمو رو گرفتم و محمد تهشو
- چقدرم زشته
محمد وايستاد...متعجب از توقفش سرمو اوردم بالا
-اوه سوتفاهم نشه من مجسمه رو گفتم ..شما كه هزارو يك الله اكبر بزنم به تخته حداقل از اين مجسمه خوشگلتريد ....
دهنم يهو چفت شد
من نمي دونم چرا هميشه بايد يه گندي تو حرف زدنام باشه ...
چه چرتي گفته بودم ...
احتمالا خيلي بهش بر خورده بود....
-نه..نه حرفمو تصريح مي كنم..شما خيلي خيلي زيباتر و رويايي ترو .
يه لحظه مكث كردم و بهش خيره شدم
اوه خداي من چه گندي زده بودم ....نه ديگه بهتر خفه شم و ادامه ندم دارم بدجوري گند مي زنم به هيكل خودمو و خودش
....
اخه چه وقت وراجي كردن بود دختر ...
- در واقع بايد بگم كه
محمد- خواهش مي كنم خانوم ..لطفا ديگه ادامه نديدو بريد طرف اسانسور
سرمو تكون دادم
-اوه بله ..حق با شماست ..اسانسور خيلي واجب تره ...من واقعا از شما معذرت مي خوام ..من مي خواستم بگم كه ..مي خواستم بگم كه ...يعني
سرمو با حالت استفهامي تكون دادم
- ..يعني منظورم اين بود كه ...من خودم شخصا هيچ وقت از اين چيزا تو خونه ام نمي ذارم ....عمرا...نه..نه فكر نمي كنم انقدر بد سيلقه باشم
نفسشو داد بيرون و دوباره به راه افتاد....
باهم وارد اسانسور شديم ...
دلم مي خواست حرفي بزنه كه حداقل انقدر عذاب وجدان نداشته باشم ..
.اما اين از اون لالاي مادر مرده اي بود كه علاقه اي به هم صحبتي با منو نداشت ..البته فكر مي كنما ...وگرنه كي مي تونست از هم صحبتي از من بدش بياد ؟هان؟
با كلافگي منتظر شديم كه پيرزن هم بياد تو...
اما خيلي راحت دست برد طرف گردنش و زنجيري رو از گردنش در اورد كه روش يه كليد بود
پيرزن- مادر اينا رو ببريد طبقه 13 واحد 7 من پام نمي كشه تا اونجا بيام ..خونه دخترمه... بذاريد اونجا ..درشم قفل كنيد و كليد بندازير زير پا دري
با ناراحتي به محمد خيره شدم...
نه توروخدا امر ديگه اي هم بود بگو بيام ..اصلا چطور بيام پشتم يه كيسه جانانه بكشم ...
محمدم بدتر از من ناراحت شد
پيرزن منتظر جواب ما نشد و به سمت خونه اش راه افتاد
- نه اين راستي راستي رفت ......
محمد شماره 13 رو فشار داد
-من بايد برم ديرم شده
بدون نگاه كردن به من
محمد- منم ديرم شده
-شما قبول كردي ببري نه من
شما هم سكوت كردي اين يعني بله
يه تاي ابرومو با حالت بامزه اي چند بار انداختم بالا
اين كار رو پشت سر محمد انجام دادم ....به شماره هاي بالا خيره شدم و با پوزخند :
- اميدوارم قبل از ...13جاي ديگه اي نره ....
شونه هاش كمي لرزيد معلوم بود خندش گرفته ...
خودمم به خنده افتادم ....
بلاخره به طبقه 13 رسيد ....
كيفو از روي جعبه برداشت... نمي دونست كجا بذاره
- بدينش به من
كيفو از دستش گرفتم و كنار وايستادم
دوتا جعبه رو گذاشت بيرون و مجسمه رو هم با اين ور و اونور كردن از اسانسور خارج كرد
چشم چرخونديم تا واحد 7 پيدا كنيم
- اونهاش اون گوشه ...
يكي از جعبه ها رو برداشت و به طرف در رفت ...
با دست جعبه ديگه رو تكون دادم به نظر سبك مي امد
نشستم و وسعي كردم بلندش كنم ...كيفش مانع بود ...كمي به اين ور اونور نگاه كردم جاي برا گذاشتن پيدا نكردم ....بند كيف انداختم رو دوشم و خم شدم كه برش دارم
امممممممممم...وايييييييي خدا چقدر سنگينه ..با دندونام به لبم فشار ميوردم ....
بلند شو ديگه ....
محمد- چيكار مي كني ...؟
چندتا نفس دادم بيرون
- اوه اوه اوه
دستي به پيشونيم كشيدم
- خيلي سنگينه ....يعني توش چيه كه انقدر سنگينه ....؟
سرشو با تاسف تكون داد و خم شد تا جعبه رو برداره
- بذار كمكت كنم خيلي سنگينه
محمد - نه خودم برش مي دارم... اينطوري مزاحمي
از حرفش خوشم نيومد ...كشيدم كنار ...جعبه رو برداشت و به طرف در رفت منم دنبالش راه افتادم ..
به درك خودت تنها تنها بردار تا كمرت بشكنه و از پشت سر بهش زبون درازي كردم ....
به در رسيديم ....با ارامش به جعبه تو دستش نگاه مي كردم
محمد- ميشه درو باز كني
- كليد كه دست من نيست ..
محمد- اوه حواسم نبود... فكر كنم تو جيب پالتومه ....ميشه برش داريد...
-راست يا چپ؟
محمد- چي ؟
-كليد تو جيب راستتونه يا چپ؟
محمد- راست
جيب راستش با ديوار مماس شده بود
-بچرخ
محمد- بله؟
-جيبتون انوره... من دستم نمي رسه لطفا بچرخيد
داشت عرق مي ريخت
و از جون دادانش لذت مي بردم .....دست بردم تو جيبش
ولي پيداش نمي كردم ..بيشتر گشتم ...اي بابا چقدر جيبش بزرگه ...
محمد- چي شد؟...
- صبر كنيد يه لحظه ...
به كوكاي ته جيب رسيد.. چون ناخونام بلند بود... تا كمي كه فشار دادم ..... انگشتم زرتي رفت پايين ..يه لحظه از حركت وايستادم ...
- واي فكر كنم جيبشو.... فاتحه...بسلامتي سوراخ شد ...سرم پايين بود و سعي مي كردم نيشمو جمع و جور كنم
سريع دستمو كشيم بيرون ..
نمي تونستم خندمو نگه دارم..
با صداي خندون :
- اينجا كه نيست
محمد- فكر كنم چپه... لطفا زودتر... دستم خسته شد ...
اينبار با احتياط دستمو بردم تو ....دستم به يه دسته كليد خورد ..بعدشم به چندتا كاغذ ...بلاخره دستم به يه تك كليد رسيد
پيداش كردم و درش اوردم
با خوشحالي :
- پيداش كردم
محمد- اوه
كليد به طرفش گرفتم
- بفرماييد
با عصبانيت
محمد- لطفا درو باز كنيد.... چرا كليدو به من مي ديد ..؟
-واي.. بله ببخشيد... سريع كليدو انداختم تو در و درو باز كردم ....
درو باز كردم كه بره تو ....
وارد راه رو شد..منم پشت سرش ....به خونه و سايلش سرك كشيدم ...جعبه رو گذاشت رو زمين و رفت جعبه بعدي رو بياره
محمد- ميشه بيايد كمك مجسمه رو بياريم .....
- بله حتما ...
با هم مجسمه رو اورديم تو ...
مجسمه رو يه گوشه گذاشتيم ..محمد رفت اشپزخونه و ابي به صورتش زد....
موبايلم زنگ خورد از توي كيفم درش اوردم
بازم نيما .....همونطور به صفحه خيره بودم كه محمد امد ....به طرف در رفتم .....
در و بست و كليدو انداخت زير پا دري ....هنوز به گوشي نگاه مي كردم ...
همينطور داشت زنگ مي خورد ...دكمه اسانسورو فشار دادم .....
- قطع كن ديگه ...
.يه دفعه صداي محمد....از پشت گوشم مثل اژير آمبولانس منو دو متر تو جام تكون داد
محمد- ببخشيد
بهش با چشماي باز خيره شدم كه ببينم چرا قلبمو اورده تو دهنم
محمد- ببخشيد نمي خواستم بترسونمتون .فقط .مي خواستم بگم..اگه ايرادي نداشته باشه كيفمو بديد...
گوشيم كه يكسره داشت زنگ مي خورد....بدجوري رفته بود رو اعصابم . ....مجبور شدم رد تماس بزنم و بندازمش تو جيب مانتو ...
.بند كيفو از گردنم رد كردم و كيفو بهش دادم..
محمد- ممنون
در باز شد و من بي حرف اول وارد شدم ..
برام يه اس امد ..گوشي رو در اوردم... از طرف نيما بود
جواب بده كارت دارم ....
گوشيم زنگ خورد ....محمد بهم نگاه كرد..سرمو انداختم پايين
دكمه سبزو فشار دادم
نيما- تو كدوم گوري هستي؟
- درست حرف بزن
نيمابا داد:
چرا جواب نمي دي؟...دوباره فيلت ياد هندستون كرده كه جواب نمي دي ..صداش بلند بود سرمو اوردم بالا ببينم محمد چيزي مي شنوه يا نه
به شماره اسانسور نگاه كردم ....طبقه 5
نيما- هوي با توام جواب بده
گوشي رو قطع كردم و گرفتم تو دستم ....بلاخره به پارگينگ رسيديم .....
خودمو كه تيكه داده بودم به اينه جدا كردم و راه افتادم ....محمد دزدگير ماشينشو زد..چشم چرخوندم ...يه پژوي نوك مدادي ...
به هاچ بك غريبم كه بين اين همه ماشين مدل بالا واقعا غريب افتاده بود نگاه كردم ....
- دزد گير نداري كه نداري
-جيگرتو عشق است ماماني
-مگه من مردم ..سوئيچ ماشينو در اوردم و به طرف ماشين گرفتم و از خودم صدا در اوردم
بيب بيب
- ديدي تو هم دزد گير دار شدي ...ای قربونت چه ذوقیم می کنه
در ماشينو باز كردم و كيفو انداختم صندلي عقب
اينه رو تنظيم كردم و كمربندمو بستم ..
- .خدايا به اميدتو ..
چشمامو بستم و سوئيچ حركت دادم ....اما دريغ از يه صداي نيمچه مورچه اي
هي استارت زدم ..اما ...نه مثل اينكه قصد روشن شدن نداشت
- ببين بازي در نيار ديگه.... امروز حسابي از كارو زندگي افتادم ..جون مادر نداشتت روشن شو...باشه؟ ..افرين جيگرم....
يه بار ديگه ...با دست محكم كوبيدم رو فرمون ....
- مصبتو شكر......
كمربندو باز كردم.... كاپوت زدم و از ماشين پياده شدم ..
- خوب ببينم چه مرگته عزيز جان برادر ....هاچ بكم ....هاچ بكاي قديم ....
-هي روزگار ....
دست كردم و مشغول ور رفتن شدم ....
محمد- روشن نميشه ...؟
- اه شما هنوز نرفتيد....؟
محمد- بريد پشت فرمون هر وقت گفتم استارت بزنيد
با خوشحالي رفتم و پشت فرمون نشستم ....كمي ور رفت
محمد- استارت بزنيد
- روشن شي ناقلاها
ولي نشد
محمد- بسه بسه نزن...حالا بزن ..
.با خنده و در حالي كه با دندونام لبمو گاز مي گرفتم دوباره استارت زدم
محمد- نزن نزن
سرمو اوردم بيرون
-ممنون.... فكر كنم روشن نمي شه ...
كمي به ماشين نگاه كرد ....
امدم پايين ..و رفتم كنارش ...داشت ور مي رفت ....
- اين درست بشو نيست.. خودتونو خسته نكنيد
كمي كه ور رفت.... خودش رفت پشت فرمون و استارت زد
- عجب اقاي با اجازه اي ..لابد .ارث باباشو داره روشن مي كنه ديگه
دست به سينه وايستادم ....
كه ديدم بعد از يه بار استارت زدن ديگه استارت نمي زنه ....
رفتم به طرفش و سرمو خم كردم ...
محمد با ارامش و در حال حرص خوردن :
محمد- خانوم صالحي ؟
با لبخند :
- جانم
محمد- اخرين بار كي بنزين زديد؟
چشمامو كمي چرخوندم و به درو ديوار نگاه كردم ...
- به گمونم پريروز بود ...
لبمو كج كردم
- اره...حالا چطور؟
محمد- ماشين بدبخت حق داره روشن نشه چون بنزين نداره
- اه جدي
به خنده افتادم ....
-اصلا حواسم نبود.... ديروز امدم انقدر خسته بودم كه يادم رفت كه بنزين نداره تا اينجا هم به زور امد...همش خاموش مي كرد ...
از ماشين پياده شد ....و به طرف ماشينش راه افتاد...
-هي... امروزم بايد پياده برم
دو سه قدم محمد ازم دور نشده بود که
محكم كاپوتو اوردم پايين كه صداش باعث شد محمد برگرده طرفم ...
با لبخند كش دار...:
- نترسيد..
در حالی که با دست به كاپوت چندتا ضربه اروم می زدم
- عادت داره
سرشو تكوني داد و به راه افتاد
وسايلمو از صندلي عقب برداشتم و بعد از قفل كرد در به طرف در پاركينگ راه افتادم
بهش رسيدم
- ممنون خيلي زحمتتون دادم ...
سرشو تكون داد و با دستمالش در حالي كه دستاشو پاك مي كرد ..
محمد-بنزين مي خوايد ؟
-نه..ممنون ..
پالتو مو تنم كردم....و بي توجه به حضورش از پاركينگ در امدم
- اوه چه سوزي ......
....شالمو كمي كشيدم جلو تر كه انقدر سوز به گونه هام نزنه چون زود قرمز مي شدن .. دستامو كردم تو جیب پالتوم که
از پشت سر ....صداي چندتا بوق كه پشت سرهم زده مي شد....منو تو جام ميخكوب كرد ... برگشتم و عقبو نگاه كردم ...محمد بود..
محمد- بفرماييد .....
- نه ممنون مسير من به شما نمي خوره
محمد- مسيرتون كجاست ....؟
- من بايد برم بيمارستان ()....
محمد- مي رسونمتون
-نه تشكر همينجا ماشين مي گيرم و مي رم
محمد- مگه ديرتون نشده .؟
.به ساعت مچيم نگاه كردم
محمد- بيايد بالا مي رسونمتون... مسير منم همون طرفاست راهم زياد دور نمي شه
ماشينو دور زدم و رفتم در عقبو باز كردم و نشستم
-خيلي ممنون... ببخشيد مزاحم شدم...
محمد- نه خواهش مي كنم ...
بخاري رو بيشتر كرد و حركت كرد ....
محمد- خيلي وقته اونجا كار مي كنيد ....؟
-نزديك يه سالي ميشه ...
محمد- مادرم خيلي با دوستتون اخت شده
-بله معمولا مرواريد زود باهمه جوش مي خوره
با خنده :
- ببخشيد منظورم اينكه زود با همه اخت مي شه....
به ترافيك بزرگي رسيديم ....
نفسشو داد بيرون و ماشينو نگه داشت....
محمد- هر روزم داره بدتر ميشه ....
-اخت شدناي مرواريد با مادرتون ؟
با خنده :
محمد- ترافيكو مي گم
خندم گرفت و چيزي نگفتم ...
ماشينا كم كم جلو مي رفتن ....
- حالا چرا انقدر ترافيك سنگينه ؟
محمد- نمي دونم.. هميشه اين مسير خلوت بود.. امروز اينطوري شده
مي دونستم امروز م بايد با هد نرسمون كلي دست به يقه شم ....نزديكاي بيمارستان بود كه گفتم نگه داره
- ممنون خيلي لطف كرديد..سرشو تكون داد
برف شروع كرده بود به باريدن ..... با زدن يه بوق..ازم خداحافظي كرد و حركت كرد ....
مروارید- دختر تو کجایی ؟ ..هزار بار مردم زنده شدم....
اين تاجيكم كه انگار طلب باباشو داره
- باز چيزي گفته ؟
مروارید -همش سراغتو مي گرفت ...
فكر كنم حسابي توبيخ بشي...من ديگه برم .....
رو صندلي لم دادم و مجله خانواده سبز كه هزار بار ورق خورده بود و از روی میز برداشتم و شروع کردم به خوندن
مرواريدم با عجله شروع کرده بود به جا به جا و جمع کردن وسایلش
مروارید -تو كه هنوز اينجا نشستي پاشو برو.دیگه ....
الان میادا ... تو رو اينجا ببينه باز داد و بيداد راه می ندازه ها
نفسمو دادم بيرونو و مجله رو پرت كردم رو ميز... از جام بلند شدم
مروارید -سوئيچو مي دي؟... امروز بايد چندتا جا برم
- شرمنده ....امروز مرخصيه
مروارید -د يعني چي .....بده ديگه ...حوصله شوخي ندارم
-شوخي نمي كنم ...تو پارگينگ داره براي خودش خوش مي گذرونه
مروارید -چرا؟ بازم خراب شده؟
- نه بنزينش تموم شده ...
مروارید -اه از دست تو ..يه چيزم كه تو دستته.... عین ادم ازش استفاده نمی کنی
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق خارج شدم ...
اوه اوه تاجيكو ديدم كه از رو به رو داشت بهم نزديك مي شد ..
.از دو طرف لبه مقنعه امو دادم تو و به صبا كه تو ايستگاه پرستاری وايسته بود نگاه كردم ..
يه پرونده تو دستش بود ....داشت دارو ها رو اماده مي كرد كه بره سراغ مريضا
- عزيزم نيروي تازه نفس نمي خواي ؟
صبا- نيكي و پرسش... ولي تاجيك بفهمه منو و تو رو در جا.....
مي دوني كه ?
- اره پخ پخ
باهم ريز خنديدم ...و سريع قبل از امدن تاجیك چرخو حركت دادم و از صبا دور شدم ...
ليستو برداشتم و به شماره اتاقا و داروها نگاه كردم ....
- اتاق 212..
- سلام اقاي كاظمي حال و احوال
فقط يه لبخند كم جون زد ...
- بخند بابا امروز از سوراخ شدن خبري نيست ..
مي خواي بريم به جنگ سرم ...امروز سرموتو سوراخ مي كنم...
سرنگو پر كردم و وارد سرمش كردم ...
- ببين چه زود رنگ باخت.... همه كه مثل شما شجاع نيستن
همراهش.. تازه وارد اتاق شد..:
دستون درد نكنه....خيلي زحمت مي كشيد
- خواهش مي كنم ما كه كاري نمي كنيم...همش انجام وظیفه است
خوشبخت شي دخترم...
- هستم مادر جان
بيشتر بشي
با خنده:
- ممنون...
به بيماري بعدی كه تازه اورده بودنش رسيدم...
خوب بذار ببينم ...تخت 13/2
- به به مي بينم كه اپانديس جا به جا كردي جناب
مريض با داد .:
.شما ها كجاييد؟... دارم از درد مي ميرم... كسي هم نيست كه به دادم برسه ...تازه داري برام جوكم تعريف مي كني ...
مردي كه همراهش بود با صداي فريادش به سرعت پرید تو اتاق ...
چي شده بهزاد جان؟
بهزاد- دارم از درد مي ميرم ....
به ليست داروها نگاه كردم هيچ دارويي براش تجويز نشده بود ...
-خيلي درد داريد...؟
بهزاد- مرض ندارم كه هي عربده بكشم ...
-ولي دكتر براتون دارويي ننوشته ...زياد تكون نخوريد ..حتما اگه لازم مي بود دكتر براتون تجويز مي كرد...
بهزاد- من اين بيمارستانو... با تمام پرسنلش مي كشمو از بين مي برم
ابروهامو انداختم بالا :
-بهتر.... منم راحت مي شم از توبيخاي سوپروایزرمون
و در حال لبخند زدن ..چشمکی بهش زدمو گفتم
- فكر كنم با يه بمب هسته اي مي تونيم ريشه ي اين بيمارستانو براي هميشه از سطح كره خاكي پاک کنیم ..
در واقعه یه جوری نسلمون منقرض میشه ...کمک خواستی ...پایه ام ..
و شروع کردم به خندیدن
به ليست نگاه كردم و بدون توجه به ناله هاش به مريض بعدي رسيدم....اسمشو خوندم...
هادي عظيمي
سر برداشتم و ديدمش...
با لبخند:
- امروزم شما هم در اماني .....
- چه خوب.... امروز كسي تو اين اتاق ابكش نميشه....
-امروز از اون روزاست که باید صد هزار مرتبه قربون خدا رفت که به همه رحم کرده ..و باخنده رو به مریض...:
-مگه نه
دوباره بهزاد داد زد...:
چرا كسي به فريادم نمي رسه
بر گشتم طرفش .
- .چرا به فريادت مي رسه ..فرياد من به اندازه فرياد شما گيراست ..مي خواي امتحان كنيم؟
با خشم بهم چشم دوخت..
- منم اعصاب ندارم... هر چقدر بيشتر داد بزني ...بيشتر خودتو خسته مي كني ..
-چون تا دكتر نیادو نگه ما نمي تونيم براي تسكين دردت چيزي بهت بدیم ....
بهزاد با عصبانيت سرشو كوبيد به بالشتش
-افرين...همینطور اروم باش
.داروهاي بقيه بيمارها رو دادم ....
چرخو حركت داد تا از اتاق برم بيرون...
بهزاد رو به من:
بهزاد - من مرخص بشم اولين كاري كه مي كنم ....
شكايت از توه
با ارامش بهش نگاه كردم..
مريضا و همراهاشون به من خيره شدن ...
- دوستان كس ديگه اي هم مي خواد شكايت كنه؟ ...
.انگشت اشارمو به طرف سقف گرفتم
- طبقه بالا..اقاي پوران ...
-از هر كسي بپرسيد مي دونه اتاقشون كجاست ..
-.مي تونيد اونجا به شكايتاتون رسيدگي كنيد...
بهزاد با داد:
دختره ديونه
شونه هامو انداختم بالا و از اتاق امدم بيرون ....
تاجيك جلومو گرفت ....
تاجیک- چراصداي بيمارا در امده؟
- بيمارا نه..بيمار
- تازه اپانديسشو عمل كرده... دكتر هم براش دارويي تجويز نكرده ..
فصل چهارم:
-اينم ديگه شورشو در اورده....
صبا- بشين الان تو عصباني هستي مي ري يه چيزي بهت ميگه تو هم طاقت نمياري يه چيزي بهش مي گي ...و اونوقت كه
-نترس من ارومم ..فعلا مسئول اون اتاق منم ...
و از جام بلند شدم
***
به بهزاد با حالت پرسشي نگاه مي كردم ...
صورتش قرمز و كبود شده بود ...بهم خيره شدوقتي ديد من حرفي نمي زنم .
بهزاد- .من درد دارم ...
سرمو كه به طرف چپ خم بود.... به راست متمايل كردمو باز نگاهش كردم ..
بهزاد- .مي گم درد دارم ....مي شنوي خانوم كر ؟
پرونده اشو برداشتم و به دست خط دكتر محسني نگاه كردم ....
....
به دوتا مريض ديگه نگاه كردم هر دوتاشون خوابيده بودن ...
-همراتون كجاست اقاي ...
به بالاي تختش نگاه كردم
- اقاي افشار....
بهزاد- فرستادمش خونه ...
صندلي بغل تختو كشيدم نزديك و كنار تخت نشستم ...
-اقاي افشار .... باور كنيد اگر دست من بود.. بهتون مسكن مي زدم..
این درد طبيعيه همه كساني كه اپانديسشونو عمل مي كنن درد دارن ..
شما كه ماشالله جونيد و نبايد انقدر بي تابي كنيد ...
بهزاد- اون دكتر كه گفت و برام مسكن نوشت .
-.بله نوشتن ولي ايشون كه دكتر شما نيستن ..اگر دكترتون بيان و ببين... و شاكي بشن من بايد جوابگو باشم ...
بهزاد- پس من بايد با این درد چيكار كنم ...
-شغلتون چيه ؟
بهزاد- مثلا مي خواي با حرف زدن حواسمو پرت كني ..؟
.سرمو تيكه دادم به دستام ...كمي تمركز كردم و سرمو اوردم بالا ...
بهم خيره بود ....
- همراتون پدرتون بود ...؟
بهزاد- نخير...
-هميشه انقدر كوتاه جواب مي ديد...؟
بهزاد- جواب سوالاتون كوتاهه دست من كه نيست ....
بهزاد- دكتر من ....كي مياد..؟
-امروز چندتا عمل داره تا بياد فكر كنم بعد از ظهر بشه ...
-مي خوايد براتون چيزي بيارم ... بخونيد... كه سرگرم بشيد تا دردتونو كمي فراموش كنيد ...
به سقف اتاق خيره شد...
بهزاد- انقدر سريع اتفاق افتاد كه مجبور شدن منو بيارن اينجا ...وگرنه من عمرا بيام این بيمارستاناي دولتي ....
چون خدمات دهي و كاركنانشون... بهتر از این نميشن كه... دردمو بخوان با يه مجله از بين ببرن ...واقعا كه
يهو دوباره داغ كرد
بهزاد- اصلا این اتاق خصوصي كه من خواسته بودم چي شد ....؟
چرا انقدر لفتش مي ديد؟..پولم بدم ..نازتونم بكشم ...
با تعجب :
-اقاي افشار ... به من گفته بوديد كه براتون اتاق اماده كنم ؟
بهزاد-..چه مي دونم به يكي از شماها گفته شده ....
ولي از اونجايي كه شماها براي هيچ بني بشري تره هم خرد نمي كنيد ..حتما انداختيد پشت گوش لامصبتون
از جام با عصبانيت بلند شدم .
- .اول اون صدا ي به ظاهر خوش اهنگه بيار پايين
دوم اينكه .. ادبم خوب چيزيه.... كه تو اون مخ لامصب و اكبندت پيدا نميشه
با حالت تهديد:
-سوم... يكم صبر داشته باش جناب ..تا برم ببينم اين اتاق خصوصيتون(با غيظ گفتم) چي شده
دستمو رو هوا تكون دادم
هست يا پر زده رفته پي كارش
همونطور كه از اتاقش مي امدم بيرون :
- هر تازه به دوران رسيده اي براي من ادم شده....
اداي صداشو در اوردم
-اتاق خصوصي من چي شد....
به صبا رسيدم
-صبا ؟
صبا- جونم ....
-مريض تخت 13/2 در خواست اتاق خصوصي كرده بود ....؟
صبا- خصوصي؟
-اوهوم
صبا- نمي دونم بايد از تاجيك بپرسم ...بذار تماس بگيرم ...
.....صبا در حال پرسيدن بود..كه يهو گوشي رو از گوشش دور كرد ..
.رنگش پريد و دوباره گوشي رو گذاشت دم گوشش...
صبا- بله بله ..نه من نمي دونستم ....الان مي گم اماده اش كنن... چشم ...چشم ..
و با هول گوشي رو گذاشت ...
صبا- چرا زودتر نگفتي؟
- چي رو
صبا- بهزاد افشار رو ....
دستامو با گيجي از هم باز كردم
-من... من ..
صبا با عجله از كنارم رد شد و منو كنار زد و به طرف اتاق بهزاد رفت ...
- چي شد؟ ...این چرا ....يهو جني شد...
در اسانسور باز شد و دو خدمه به همراه يه تخت امدن بيرون ..
صداي تلفن در امد..گوشي رو برداشتم
- بله
تاجيك- صالحي... بهزاد افشار مريض تو بوده ؟
- بله
تاجيك- چرا زودتر نگفتي ..؟
- چي رو خانوم تاجيك
بعدا به این موضوع رسيدگي مي كنم ...فعلا همراه خدمه ها اقاي افشار رو تا اتاقشون همراهي كن ......
تاجيك- صبا كجاست ...؟
به در اتاق نگاه كردم..گوشي رو تو دستم جا به جا كردم...
- رفته پيش مريض..
تاجيك- باهاشون برو .... ببين كم و كسري نداشته باشن.... منم الان خودمو مي رسونم ....
تاجيك- فهميدي ؟
تا امدم بگم بله ..گوشي رو گذاشته بود ..
.به گوشي تو دستم نگاه كردم ...و اروم گذاشتم سر جاش و به طرف اتاق راه افتادم ...
دوتا خدمه اروم و با احتياط به همراه دستوراي صبا.... بهزاد و از روي تخت بر مي داشتن و روي تختي كه خدمه ها اورده بودن مي ذاشتنش ....
كه صداي داد بهزاد در امد .ولي زود صداشو خفه كرد
بعد از اينكه روشو ملافه كشيدن .... به سمت در امدن ..صبا بهم نزديك شد..
- تا جيك گفت... من تا اتاقش ببرمش ....
صبا- باشه ...كارتو كه كردي زود بيا..
صبا- بيماراي اتاق 214هم به مريضات اضافه شدن
- باشه زود ميام..
صبا ازم دو سه قدمي دور شد..
-صبا؟
برگشت طرفم
- این كيه ؟
صبا- نمي دونم فقط تا گفتم بهزاد افشار مثل برق گرفته ها يه بار اسمشو تكرار كرد ..و بعدم سرم داد زد ...
بهم چشمكي زد
صبا- نگران نباش تا بياي تهشو در ميارم..
- باشه فقط بپا ته ديگشو در نياري...
با خنده زد رو شونه ام
صبا- برو ....
خودمو به تخت رسوندم ...چشماشو بسته بود و سعي مي كرد داد نزنه ...
دكمه رو فشار دادم ...و دوباره به چهره اش نگاه كردم ..
.موهاي شقيقه اش جو گندمي بود ...ابرهاي كمي كشيده و نسبتا پهن...لبهاي بر جسته و خوش فرم...با چشماي عسلي و صورتي سبزه ..
.با هم وارد شديم ...به شماره طبقه ها خيره شدم ..سرمو اوردم پايين ...
گوشيم زنگ خورد ...
درش اوردم
بازم نيما
..نگام به بهزاد افتاد كه نگام مي كرد.
بهزاد- .فكر مي كردم تو بيمارستان اجازه استفاده كردن از گوشي همراهو نداريد..
جوابي ندادم و گوشي رو خاموش كردم و انداختم تو جيبم ...
به طبقه مورد نظر رسيديم ...بعد از اينكه جابه جاش كردن ..خدمه ها بيرون رفتن ....
بايد وايميستادم تا تاجيك بياد ....
- حالتون چطوره ...؟
بهزاد- مي خواي چطور باشه؟ ..با يه سهل انگاري شما.... من چند ساعت زجر كشيدم ...اونم بي خود و بي جهت
ابروهامو انداختم بالا
-اوه.... اميدوارم با اتاق جديد ديگه زجر نكشيديد......
شونه هامو انداختم بالا و كمي از تختش فاصله گرفتم
به حق چيزاي نشنيده ..يعني اتاقم دردو كم مي كنه....استغفرالله ..امروز كه چه چيزا نمي شنوم
به طرف در رفتم تا ببينم تاجيك مياد يا نه ..خبري ازش نبود...
بهزاد - ميشه این متكاي زيرسرمو درست كني... داره اذيتم مي كنه ...
برگشتم طرفش..
- چرا كه نشه.. ميشه ..خوبشم ميشه
بهش نزديك شدم و متكارو كمي جا به جا كردم
بهزاد- اين عطره؟.. ادكلنه ؟...چيه كه به خودت زدي
در حالي كه با اين حرفش كمي ذوق كرده بودم
- خوشبوه؟
چشماشو بستو باز كرد
بهزاد- بوش داره حالمو بهم مي زنه
يه دفعه نزديك بود از دهنم بپره.
.اخه ديلاق تو چي مي فهمي كه بو چيه ..كه هي زر مي زني
كه به جاش گفتم :
- احتمالا دكتر ياحقي وقتي داشته عملتون مي كرده حواسش نبوده ....و بينيتونو عمل كرده ...كه حالا نمي تونيد بوهاي خوبو تشخيص بديد
بهزاد- اين چه طرز برخورد با يه بيماره
- تو طرز برخوردتون با يه پرستار چيز درستي نمي بينم ..كه حالا انتظار داريد من درست برخورد كنم ...اقاي افشار عزيز
بهم با كينه خيره شد
بهزاد- مي دونم باهات چيكار كنم
همونطور كه هنوز در حالا جابه جا كردن متكا بودم
-خونه اخرش شكايته ديگه... مگه نه ؟
برو شكايت كن راه باز جاده هم دراز
بهزاد- ماشالله زبون نيست كه... نيش عقربه..
- پس بپا نيشت نزنم. جناب اقاي افشار ....
-كه جاش حالا حالا ها خوب بشو نيست
دستشو اورد بالا و به حالت تهديد به طرفم گرفت ..
خواست دهن باز كنه ....كه تاجيك در ايفاگر نقش خروس بي محل وارد اتاق شد
فصل پنجم:
تاجيك- سلام اقاي افشار.... بايد ما رو ببخشيد ...انقدر سرمون شلوغ بود كه ..
بهزاد- بله بله مي دونم ..دكتر من كجاست؟ ...من درد دارم خانوم ...
تايجك پرونده رو از دستم گرفت ...اين جا كه دكتر محسني ....
زودي بين حرفش پريدم
- بايد دكتر ياحقي مي نوشتن... نه دكتر محسني ...
تاجيك- صالحي اون چيزي رو كه اينجا نوشته شده رو انجام بده ....تو كه دكتر نيستي ..شايد ايشون تشخيص دادن
تاجيك- ..نبايد به خاطر ندونم كارايت يه مريض اذيت بشه ...زود باش
به بهزاد نگاه كردم....معلوم بود حسابي دلش خنك شده ....از اتاق خارج شدم ..
-اه لعنتي ....امروز تو دنده بد بياريم ....
.به بخش پرستاري رسيدم ....
- سلام سوسن جون
سوسن- سلام
- این داروهاي مريض جديده
سوسن- چرا تو؟
- تا جيك گفت ..
سوسن- بيا این كليدقفسه 1013 ...داروها رو از اونجا بردار...
اينم ديده من بدبخت بيچاره ام... هي پاسم مي ده به اين قفسه و اون قفسه ..
خدا ازت نگذر تا جيك كه ذليل ملتم كردي ..الهي جيز جيز بشي ...
به افكارم لبخندي زدمو و كليدو از سوسن گرفتم
.......تشكري كردم و به طرف قفسه داروها رفتم
كليدو انداختم تو قفل و چرخدوندمش ..قبل از باز كردن در... به شماره قفسه نگاه كردم ..1013
از صبح تا به الان.... يهو همه چي مثل فيلم جلوي چشمام شروع كردن به بالا و پايين پريدن
...طبقه 13..تخت13/2...روز سيزدهم .....قفسه 1013
چشام در حال تركيدن بودن از بس گشاد شده بودن
- واي ...اي مامان ....يعني نحسي منو گرفته ؟
سريع دستو از روي كليد برداشتم و با ترس به در شيشه اي قفسه خيره شدم
هنوز تو جام مثل برق گرفته ها وايستاده بودم كه ...سوسن صدام زد.. زودي سرمو به طرف در چرخروندم
سوسن- چيكار مي كني دختر؟ .....زود باش ديگه ...
به نفس نفس زدن افتاده بودم ..بعد از كمي خيره شدن به در
با دلهره سرمو برگردوندم به وضعيت قبلي... و به قفسه و كليد اويزون چشم دوختم ...
يه قدم به قفسه نزديك شدم و دستمو اروم به طرف در شيشه اي قفسه نزديك كردم
اب دهنمو قورت دادم ...
يه بسم الله زير لب گفتم و ....دست دراز كردم و داروهاي مورد نيازمو برداشتم
ترس بدي به جونم افتاده بود..دقيقا عين بختك ..مي فهميد عين بختك
- يعني بازم 13 مي بينم؟ .....
.اب دهنمو براي چندمين بار قورت دادم..
البته ديگه اب دهني برام نمونده بود ...
در كمدو قفل كردم و با قدمهاي شلي سعي كردم از اتاق خارج بشم ...
سوسن- منا چرا رنگت پريده ...؟
-چي ؟
سوسن- رنگت پريده... چيزي شده ؟
- ..نه نه
داروها رو گذاشتم تو سيني مخصوص و به طرف اتاق راه افتادم
...به شماره اتاق نگاه كردم
410 ...
نفسمو با خيال راحتي دادم بيرون و وارد شدم ..تا جيك سعي در اروم كردن بهزاد و داشت ....
تاجيك- چرا انقدر دير كردي ؟
كف دستمام بد يخ كرده بود
- ببخشيد...من ديگه برم.... خانوم فرحبخش پايين ...دست تنهاست ....
تاجيك سرشو تكوني داد و گفت:
تاجيك - مي توني بري ...
تاجيك- فقط يادت باشه .بعد از پايان ساعت كاريت بياي اتاق من ....
سرمو اروم حركت دادم و همراش گفتم ..
-بله چشم
انقدر اشفته بودم كه متوجه نگاههاي بهزاد به خودم نبودم
به اسانسور نزديك شدم .دكمه رو فشار دادم و يه قدم از در فاصله گرفتم ..
.در باز شد..
به داخل اسانسور نگاه كردم ..با ترديد وارد شدم ...و طبقه مورد نظر رو زدم
در بسته شد ...
.عقب عقب از در فاصله گرفتم و رفتمو به ديوار اتاقك تكيه دادم و به شماره ها ي بالاي در خيره شدم ...
دو طبقه مونده به طبقه خودمون وايستاد ...در باز شد....سرم پايين بود..
سرگيجه پيدا كرده بودم ...دستم رو سرم بود ....كسي وارد شد ...
سرم هنوز پايين بود..سرمو با در موندگي اوردم بالا ...
كه با محسني رو به رو شدم ......ناخواسته دلهره گرفتم و رنگم پريد ...
دستمو گذاشتم رو گلوم و سعي كردم نفس بكشم
محسني- صالحي حالت خوبه؟
...چشمامو با استيصال اوردم بالا ...
محسني- چرا انقدر رنگت پريده .؟
.به هم نزديكتر شد ...
دستمو گذاشتم رو گونه ام.... داغ بودم ...
محسني- چت شده ؟
دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
يه بار ديگه صدام كرد
ولي زبونم خشك شده بود و احساس تشنگي مي كردم ..
مچ دستمو گرفت و نبضمو گرفت ...
محسني- صالحي صدامو مي شنوي ...؟
كمي به طرف پايين خم شدم ..حالا حالت تهوع هم به سراغم امده بود ...
محسني شونه امو گرفت و كمي تكونم داد...
-13 ...13 نكنه امروز اخرين روز زندگي منه ...
اوه خدا حالا من با اين همه گناهي كه كردم چيكار كنم .....
واي مامان هنوز وقت نكردم توبه كنم...
به چشماي قهوه ای محسني نگاه كردم ....
نكنه عزرائيل جونم تو شكل محسني به سراغم امده ....كه قبض روحم كنه
اي خدا حداقل يه حوري نازتر مي فرستادي ..
مگه چقدر گناه كرده بودم كه اين ايكبيررو برام فرستادي ...
******
واي مرواريد كاش وقت داشتم تا بهت مي گفتم.... كه اون دوتا رژ لبتو گم نكرده بودي .....بلكه من از كيفت كش رفته بودم...
واي چه بد ختيم من.... كه به خاطر دوتا رژ دست به سرقت زدم
واي چه بلاها كه سر تاجيك نيوردم
..تا جيك.... تاجيك ...كاش همون بالا بهت مي گفتم ...اوني كه پشت روپوشتو با ميله داغ از چند تا جا مورد حمله بي رحمانه قرار داده بود ...كسي نبوده جز من مارمولك
-واي واي
لبامو گاز گرفتم ..چقدر كاراي وحشتناكي انجام داده بودم
محسني جون حالا كه تو ظاهر عزرائيل رو سرم فرود امدي
بايد بگم خودم شخصا دو بار لاستيك ماشينتو پنچر كردم ..تا تو باشي كه كمي ادم بشي ..هرچند فايده اي نكرد و هر بار هار تر شدي
محسني- صالحي؟ صالحي؟
چه فرشته مودبي ..حتي تو اين شرايط داره منو با اسم فاميل صدام مي كنه...
خدايا فرشته هاي مرد هم محرمن ....؟
واي خدا جون توبه توبه ديگه موهامو نمي ذارم بيرون ..
نمازم كه سر هر بدبختي تازه يادم مياد از اين به بعد سر موقعه مي خونم ..
نه نه دروغ چرا... قول مي دم اگه سر موقعه هم نخوندم قضاشو بخونم ...
روزه هامم كه مي گيرم ..ديگه كيا رو اذيت كرده بودم؟
ذهنمم تو اين دقايق اخر قفل كرده ...
خدايا من هنوز خيلي جونم ..هنوز شوهر نكردم..
.قربونت منم ادمم...هنوز ارزو دارم مثل همه دختراي دم بخت ..
هنوز تو فكر مرد روياهام هستم ...
.اصلا يه فرصت ديگه بهم بده .
.هر كي امد زودي بهش مي گم اره اره..
.يعني با تمام نفرتي كه از محسني دارم..حتي اين يارتان قلي هم بياد خواستگاريم با دهن كه چه عرض كنم با تمام وجودم مي گم بله.....
هرچند كه مي دونم مثل الاغ لگد مي زنم به بختم ...ولي قول مرد يكيه..مردو قولش ...
حالا از كي من مرد شدم كه خودم خبر ندارم
.واي خدا چرا دارم مي افتم ..انقدر التماست كردم يعني همش كشك..
دستمو روي نرده پشت سرم گذاشتم و سعي كردم خودمو نگه دارم..
همش فكر مي كردم سقوطم مصادف با غروب زندگي 25 سالگيمه
به دهن محسني نه ببخشيد به عزرائيلم نگاه مي كردم..
اين چرا انقدر داره عر عر مي كنه... بسه ديگه من كه صداتو نمي شنوم
واي ببخشيد جناب فرشته من بي ادب نيستم ..ولي از محسني بدم مياد ..نمي تونستي تو ظاهر يه نفر ديگه ظاهر بشي
ديدم داره مي خنده...
چشمام باز نمي شد...
واي يعني صداي درونمو هم شنيد چه فرشته زبرو زرنگي ....بي خود نيست بهت مي گن فرشته ...ايول ...خوشم امد
محسني با صدايي كه هم توش خنده بود هم دستپاچگي
محسني - صالحي
دستشو پس زدم
- نه من نمي خوام بميرم مي خواي منو كجا ببري كه
در اسانسور باز شد ...
نه همينو كم داشتم ....به عزرائيل ديگه
نيما .....
همه چي براي يه سقوط فرد اعلا محيا بود ...و من در ميان بهت و تعجب دوتاشون رفتم كه با زمين مماس بشم
داشتم به زمين مي خوردم كه محسني زير بغلمو گرفت و مانع از خورده شدنم به زمين شد .
و بعد صداي دادش كه صبا رو صدا مي كرد و اخرم چشماي ازحدقه در امده نيما كه چيزي كمتر از توپ گلف نداشت