27-08-2015، 20:30
پُست پنج !
××
فصل بيست و سوم :
مروايد- چيكارش كردي ؟
-هيچي فقط كاري كردم كه بفهمه نبايد پا تو كفش بزرگترا كنه ...
درو باز كردم ....
مرواريد- با محمد درباره چي حرف مي زديد؟
-اوه چي شد .؟...يهو شد محمد...
رنگش پريد ..
-نمي خواد سرخ بشي....بالام جان گافو دادي ...
زود رفت تو .......كه ديگه بيشتر از اين ضايع نشه
- اون دوست نداره
مراوريد اروم به طرفم برگشت
مرواريد- بازم داري شوخي مي كني ؟...
بهش خيره شدم دلم نمي امد ناراحتش كنم
محكم كوبيدم رو لپش ..
- اره خره..هنوز اخلاق مزخرفمو نشناختي
مرواريد- تو روخدا انقدر اذيتم نكن
كليدو پرت كردم رو ميز ...و ولو شدم رو مبل
- باشه اذيتت نمي كنم ...ولي این ادم به دردت نمي خوره
مرواريد- نمي خواد تو كارشناسي كني
و رفت تو اتاقش كه لباسشو عوض كنه
- دختره خر ..عاشق كي شده .نمي دونم .اين دخترا چرا انقدر چشم و گوش بسته عاشق مي شن ...
- هي هي .
.گوشيمو در اوردم و قسمت گالري رو باز كردم ...
به عكسي كه مسعودي قبل از رفتنش از تمام پرسنل بخش گرفته بود و همه توش بوديم ...و من با بلوتوث از گوشيش كش رفته بودم ..نگاه كردم
اخ كه چقدر من دزد بودم ....
به چهره محسني خيره شدم
-هوي هوي فكر نكني عاشقت شدما ...نه جونم از این خبرا نيست ...
واي چه گندي زدما... يهو پريدم تو بغلش.. خوب شد كسي اون اطراف نبود
گونه هام گل انداخت ...و با ياد اوريش كلي ذوق مرگ شدم ...
مرواريد- منا
با صداي مرواريد دست و پامو گم كردمو گوشي رو پرت كردم گوشه مبل ...
- چيه جغد شوم
مرواريد- حوله ام كجاست؟
-حوله ات؟
مرواريد- اره ..تو كه برش نداشتي
يه لحظه ياد صبح افتادم ...كه موقع رفتن زيادي رژ زده بودم
جعبه دستمال كاغذي هم ته كشيده بود ...و من مجبور شدم با گوشه حوله اش رژمو پاك كنمو از ترس مراوريد پرتش كنم زير تختش
- نه ..نه من نديدم...يعني براي چي بايد ديده باشم ...
- من نيازي به وسايل كهنه ات ندارم
مرواريد- كهنه چي دختر ..تازه ديروز خريده بودمش
ترسم بيشتر شد
-حالا چند گرفته بودي؟
مرواريد- منا
- جووووون دلم..
يه دفعه گوشيم زنگ خورد ...
-الان ميام كمكت ....تا پيداش كني ...
شماره ناشناس بود ...
مرواريد- پس چرا نمياي ؟
-الان ميام بذار جواب گوشيمو بدم
-بله
سلام
كمي مكث كردم...... صدا نااشنا بود
- سلام شما؟
نميشناسيد؟
حتما مزاحمه ..
-لطفا مزاحم نشيد
و گوشي رو قطع كردمو پرتش كردم رو ميز ...
به طرف اشپزخونه رفتم
صداي اس ام اس گوشيم در امد ...اهميتي ندادم
- بعدا مي بينم كيه
كه دوباره زنگ خورد...
گوشي رو برداشتم ..همون شماره قبلي بود
اهميتي ندادم ..و دوباره پرتش كردم ...
-چايي مي خوري؟
مرواريد- نه خوابم مياد
-به جهنم ..
- پيداش كردي ؟
مرواريد-نه
- به درك
دوباره يه اس ديگه ...
چايي رو كه دم كردم بر گشتم تو هال و رو مبل نشستم گوشي رو برداشتم ..
يادم افتاد اس ام اس دارم
"دختره بد سليقه اميدوارم حداقل ادكلنتو عوض كرده باشي..اگه شناختي جواب تلفنمو بده"
اس ام اس دوم:
"جواب بده"
-اه اينكه جناب مخه
-بچه پرو هر چي از دهنش در امده بارم كرده ..حالا انتظارم داره جواب تلفنشو بدم
كه اس ام اس ديگه امد..
"بيداري زنگ بزنم؟"
هوس كردم سر به سرش بذارم
اس ام اس دادم
-شما؟
بهزاد- داري اذيت مي كني ؟
-شما؟
بهزاد- بهزاد افشار
-به جا نمي ارم ...
بهزاد- خيلي كينه ای هستي
-شما؟
بهزاد- منا خجالت بكش
-احمق چه به اسم كوچيكمم صدا مي كنه.. سريع به شماره اش زنگ زدم
با اولين بوق برداشت
-مامان جونت بهت ياد نداده كه نبايد يه خانومو به اسم كوچيك صدا كرد
بهزاد- چه عجب جواب دادي
و خنديد
-رو دست مي زني
بهزاد- خوبيت اينه كه وقتي جوش مياري ..فكرتم از كار مي افته
سكوت كردم
بهزاد- چيه.... جوابي نداري كه بدي
-شماره منو از كجا گير اوردي؟
بهزاد- زياد ادم مهمي نيستي كه شماره اتو نشه پيدا كرد
-بين ادم مهم ..نمي دونم این وقت شب چه مرگت شده..و منظورت از این كارا چيه ؟.... ولي از این كارات هيچ خوشم نمياد..لطفا مزاحمم نشو
و گوشي رو قطع كردم ...
زنگ زد ...
ازش بدم امدم...
مرواريد- اون مصيبتو جواب بده ..بي خوابم كردي
...
-يعني تو با این همه رويا خوابتم مي بره
مرواريد - منا
گوشي رو جواب دادم
-چيه؟ چي مي خواي ..چرا اذيت مي كني ؟
بهزاد- چرا ترسيدي؟
-اولا كه نترسيدم..دوما... گيرم ترسيده باشم ...حق دارم ....چون مزاحم شدي
بهزاد- من كه از پشت تلفن نمي تونم كاري كنم
-تو مخت عيب داره
بهزاد- نداشت كه مخ نمي شدم
-يعني الان خيلي حالبته
بهزاد- از تو يكي بيشتر
سكوت كردم...
بهزاد- مي تونم فردا ببينمت...؟
مردك مزخرف
-نه
بهزاد- نه؟
-اره نه...
بهزاد- كارت دارم
-من با تو كاري ندارم
بهزاد- از حرفام خيلي ناراحتي ...؟
-حرفاي خوبي بهم نزدي
بهزاد- با شه من معذرت مي خوام...نبايد اون حرفا رو بهت مي زدم ..حالا قبول؟
-نه
بهزاد- اي بابا گفتم كه ببخشيد .....نبايد اون حرفا رو مي زدم
فصل بيست و چهارم :
-باشه بخشيدم ...ديگه مزاحم نشو ...
بهزاد - چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟
-بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟
بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟
-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟
يهزاد - يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟
- اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..
لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد ...اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم...
و گوشي رو قطع كردم
اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد....
گوشي رو پرت كردمو روي ميز....دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب
-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن...
- نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو...اه اه
- يا همين بهزاد..پسره...نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد....نه به این معذرت خواهيش...
محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..
-نيما هم يه سر خر ه...كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه
نگام به در اتاق مرواريد افتاد
-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه ...چه برسه كه برات تيشه هم بزنه
- ولي خوب محمدم حق داره .....ايدا واقعا بچه است..
لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل ...
بي خيال بابا ...مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم
من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم
-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..
- حالا این يارو باهام چيكار داشت؟
..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم...
مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..
اما این دل صاحب مرده....مگه گذاشت...
و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم...
كارم همين بود
تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم
مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك
يا دمي ربي براي محسني ..
و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو ...
فصل بيست و پنجم :
صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم....
اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل ...يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..
چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ....البته بعد از گم شدن حوله مرواريد...
مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟
در حال لقمه گرفتن ...
-نه .........مگه بايد خبري باشه...
مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي ...؟
-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو
مرواريد- منا
-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو بيمارستان مي بينمت
بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..
سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم
...تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..
نه زنگي نه تماسي و نه اسي ...
دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ....كمي به شماره اش خيره شدم ..
كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران
- كله سحري.... بذار حالشو بگيرم ....و بي خوابش كنم
دكمه سبزو فشار دادم...
در حال گاز گرفتن زبونم .... گوشي رو به گوشم نزديك كردم
..بوق اول.. دوم... سوم.. ولي كسي بر نداشت..
نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم...
يهو از كارم پشيمون شدم..
و گوشي رو انداختم ته كيفم ...
- اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود ... مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ....به درك به تلافي ديشبش..
چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب ...تا به ايستگاه مورد نظر برسم ...
****
به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود...جز افكار در گير من ...صبايي هم در كار نبود ..
امروز از اون روزا بود كه تنها بودم ...يعني دوستاي صميميم نبودن ...و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..
...بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون
به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد...
در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم ...گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم ... خود بهزاد بود
اب دهنمو قورت دادم..
نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم ...كه خودش خسته بشو و قطع كنه...
بعد از چند بار زنگ خوردن... قطع شد
- لعنتي ...حتما شماره امو از بيمارستان گرفته...
تا سرمو گرفتم پايين
يكي از پرستارا- منا
...سرمو اوردم بالا...
با لبخند:
- سلام از این ورا ...
يكي از پرستارا - امروز تنهايي ..؟
- اره بچه ها امروز نيستن...
برگه ای رو به طرف گرفت .....
يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده ...
تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ..... از طرف بهزاد بود...
"چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني ...اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟...
اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي ....."
سرم سوت كشيد ....چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد ...
لبمو از عصبانيت گاز گرفتم
منا احمق ... همش خريت مي كني ... ...
از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم
از توي اتاق داد زدم
-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي ...
باشه خانومي ممنون ...
دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم ...
وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم... از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه...
كه در حال زنگ خوردنه.
تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد ...و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند...
خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه...
كمي هول شدم
- امروز خانوم فرحبخش نمياد
محسني- مي دونم
-كاري داشتيد؟.
به چشام خيره شد ...اولين باري بود كه از رو مي رفتم...... سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم....
و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم...
چند ثانيه اي گذشت
سرمو برگردوندم...تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته ...
با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ....
فصل بيست و ششم :
به شماره تماس خيره شدم و دكمه سبزو فشار دادم..
-بله.... چرا زنگ زدي؟
نيما- منا چرا از دستم دلخوري؟.. مگه چيكارت كردم...؟
گناهم چيه كه ديگه نمي خواي منو ببيني ....جز اينكه دوست دارم ....عاشقتم....
حوصله حرفاشو نداشتم ..گوشي رو از گوشم دور كردم و چندتا خميازه بلند كشيدم دوباره به گوشم نزديك كردم
نيما- ببين من و تو دوباره مي تونيم مثل سابق باشم..... باشه...؟
با مادرمم حرف مي زنم كه ...
-نيما كاري نداري ..كلي كار دارم...
سكوت كرد...
نيما- نمي خواي حرف بزنم...؟
-نه
-نمي خوام و نمي خوامم ديگه اينجا زنگ بزني ....
نيما-.تو چرا يهو عوض شدي؟
-من عوض نشدم تو رو دير شناختم...
-لطفا هم منو فراموش كن ...اميدوارم در اشنايي هاي بعديت.. اشتباهاتي كه در رابطه با من مرتكب شدي براي اون يكي مرتكب نشي
و گوشي رو قطع كردم
-يادم باشه شماره امو عوض كنم این خط ديگه به درد به خور نيست...
شده پيچ شمرون هر كي كه دلش مي خواد ... راه به راه دور از جون سر شو مثل گاور مي ندازه و مياد تو خط من ...
بلند شدم و مشغول پر كردن سرنگا شدم...
ببخشيد
پشتم به طرف كسي بود كه صدام كرده بود
سرنگو بردن بالا و مايع درونش تنظيم كردم
-بله
من مي خواستم
نزداشتم حرفوش بزنه...
-مريض داريد...؟
نه من...
-پس صبر كنيد ...من يكم كار دارم.. الان ميام..
ولي من
-ای بابا مي گم صبركنيد ديگه ...اگه شما كار داريد منم كار دارم ..پس صبركنيد
نفسشو با صدا داد بيرون و گفت :
بله..چشم
سرمو با ناراحتي تكون دادم..و در حال غر غر كردن به طوري كه فقط خودم صدامو مي شنيدم
-امروز كه كلي كار داريم... من بد بخت بايد تنها این بخشو بچرخونم..كجايي تاجي ترشي كه این همه زحمت منو ببيني
...
اخرين سرنگو گذاشتم تو سيني و چندتا دارو و سرم هم گذاشتم كنارشون ..سيني رو برداشتمش ..همين كه برگشتم طرف صدا ...
يا جده سادات ...
يعني كف كردم از اين همه خوشگلي
و با خودم "این چه خوشمله ."
..چشام قطر 100 رو هم رد كرده بود...
چشماي مشكي ابرهاي كشيده و منظم ..صوتي سفيد با ته ريشي كه خواستني ترش كرده بود....
هنوز محو مرد رو به روم بودم كه
مرد با لبخند- حالا مي تونيد كمكم كنيد..؟
تو دلم ..تو جون بخواه من كي باشم كه بگم نه...يعني غلط بكنم كه بگم نه
فقط سرمو تكون دادم ...
برگه ای رو از جيب بغل كتش در اورد ...و به طرفم گرفت..
مرد- مثل اينكه من بايد از امروز اينجا مشغول به كار بشم..اما اصلا كسي رو پيدا نكردم ..
دكتر بخش هم نيست ...مي تونيد بگيد كه كجا مي تونم رئيس بيمارستانو پيدا كنم...؟
"ای خدا كاش يكم از این خوشگلي رو به من داده بودي .."
مرد- خانوم
مرد- خانوم
-هان يعني بله..... شما چيزي گفتيد؟
اخم نازي كرد..
-اهان ايشون امروز بيمارستان نميان
چندتا از پرستارا از كنار ما رد شدن..اونا هم رفتن تو كف تازه وارد ..و وقتي از ما دور شدن دم گوشي شروع كردن به پچ پچ كردن...و هي بر مي گشتنو به ما نگاه مي كردن
.
يعني اسمش چي بود ....
كه يه دفعه صداي محسني تكونم داد...روپوش سبز رنگي به تن كرده بود ..معلوم بود كه تازه از سلاخي يه بنده خدايي فارغ شده
همونطور كه سرش پايين بود و به پرونده نگاه مي كرد مشغول حرف زدن با من شد
محسني- این مريضو الان ميارن..بايد هر نيم ساعت يكبار وضعيتش چك بشه ...
..و بعد از امضاي پايين پرونده..به طرف من گرفت...
دستامو با سستي بردم بالا و به زور از دستش گرفتم ...
محسني نگاهي به منو تازه وارد كرد ...
تازه وارد- شما تو این بخش كار مي كنيد...؟
محسني - بله شما؟
من قراره از امروز همكارتون بشم و دستشو به سمت محسني دراز كرد...
تقريبا هم قد بودن ...به برخوردشون خيره شدم...
محسني اروم دستشو برد طرفش
محسني- خوشوقتم خبر نداشتم كه قراره يه پزشك جديد تو بخش داشته باشيم
تازه وارد- بله ...من به عنوان جراح عمومي به اين بخش امدم
محسني پوزخندي زد : .چه جالب
مثل اينكه كه رقيب پيدا كردم...
تازه وارد- خواهش مي كنم اين چه حرفيه ...ما در برابر شما بايد شاگردي كنيم
و با لبخندي: ..فرزاد جلالي هستم ...
محسني دستشو بيشتر فشار داد..:
منم محسني هستم ....پس چرا اينجا؟
فرزاد- مي خواستم برم پيش رئيس بيمارستان و
بعد با اشاره به من
فرزاد- ولي گفتن امروز نيستن
محسني با تعجب به من خيره شد..:
نيستن ؟
تازه فهميدم از مستي ديدار فرزاد ... تو هوا يه چيزي پروندم ...
خواستم جوابمو درست كنم كه ....
محسني - احتمالا حواسشون نبوده و امروزو با يه روز ديگه اشتباه گرفتن ...
بفرماييد راهنماييتون مي كنم ..منم بايد الان برم اون بخش ..
فرزاد با لبخند مكش مرگ ما به راه افتاد و چند قدم جلوتر از محسني به انتظارش وايستاد ...
محسني سرشو بهم نزديك كرد
محسني- كاش مي فهميدم ...سر كار..اون مخت كجاها مي گرده ..خدا رحم كنه به مريضايي كه قراره ازشون مراقبت كني
..و به طرف فرزاد راه افتاد ...
لبامو گاز گرفتم
-مردك نفهم... اصلا به تو چه ..اينم عين طالبي هي قل مي خوره وسط حرف زدناي مردم ...
با ناراحتي سيني رو برداشتم و رفتم سراغ مريضا...
****
تازه فائزه امده بود...و من در حال وارد كردن داروها تو ليست بودم ....
فائزه- منا شنيدي
-چي رو؟
فائزه- فرود يكي از فرشته هاي خدا روي زمين ...اونم تو این بيمارستان
ابروهامو انداختم بالا
-از قضا.. اسم فرشته اشم ..فرازد جلالي نيست؟
فائزه- ای جان زدي تو خال... چه جيگريه ...ادم مي خواد اون لپا رو تا مي تونه بكشه..
-خجالت بكش این چه طرز حرف زدنه
فائزه - چي شد؟.... يهو با كمالات شدي... تا ديروز اگه بود مي خواستي لپاشو گاز بگيري ...
-بسه ديگه فائزه ....چقدر چرتو پرت ..مي گي
فائزه- بله بله چت شد..دوباره تاجيك بهت حال داده ..كه افعي شدي و نيش مي زني ...
به طرف قفسه داروها رفتم.. امد پشت سرم وايستاد...
فائزه- نكنه تو هم عاشقش شدي ...؟
با ناراحتي با دستم هلش دادم به عقب
-اه ولم كن ...حرف ديگه ای نداري كه بزني ...همش بايد از اين خزعبلات بگي
فائزه- بله ؟ بله ؟
شنيدن صداشم بي طاقتم مي كرد.. چه برسه به جر و بحث كردن باهاش
با ناراحتي خارج شدم و به طرف انتهاي سالن راه افتادم ....
نمي دونم چرا حرفاي محسني هميشه رو اعصابم بودو و با شنيدن حرفاش روزم خراب مي شد
...در حال رد شدن از كنار اتاقش بودم كه ديدم رو صندليش نشسته ..
در حالي كه صندليشو به طرف پنجره چرخونده بود و يه دستشم رو ميز گذاشته بود و به منظره بيرون نگاه مي كرد
متوجه من نبود..تو جام وايستادم و بهش خيره شدم...چشماشو از پنجره گرفت و سرشو چرخوند به طرف ميز
...و با انگشت اشاره دستي كه روز ميز قرار داشت ....شروع كرد به حركت دادن خودكار رو ميزش ...
كه يه دفعه خودكار افتاد پايين ...نفسشو با ناراحتي داد بيرون و از جاش بلند شد و رفت طرف خودكار .
.خم شد خودكارو برداره ..كه نگاش به من افتاد... كه دستامو كرده بودم تو جيب روپوشم و بهش نگاه مي كردم...
هول شدم و دست پاچه دستامو از رو پوشم در اوردم ...
زودي به مقنعه ام دست كشيدم...و از ترس و ناخواسته كمي تو جام جلو و عقب رفتم و يه دفعه بهش خيره شدمو گفتم سلام ....
معلوم بود از حركتم خنده اش گرفته..هنوز بهم خيره بود ...
كه من با اون صورتي كه قرمزي رو هم رد كرده بودو حالا شده بود يه تنور داغ ..... دوباره برگشتم پيش فائزه
نمي دوم چرا از اينكه مچ منو موقع ديد زدنش گرفته بود ..دگرگون شده بودم و همش مي خواستم از بيمارستان جيم بشم
اخه دختره نفهم ...مگه بيكاري كه مردمو ديد مي زني كه اينطوري مچتو بگيرن ..الان با خودش چه فكرا كه نمي كنه .....
با خودم در حال كلنجار رفتن بودم كه
فائزه - خانوم مودب اگه به تريپ قبات بر نمي خورده ...بيا و این پروند ها رو سرو سامون بده ..منم با اجازه اتون برم به داد مريضا برسم
بلند شدم و به طرف پروندها رفتم ....حرف صبح محسني و گرفتن مچم توسطش ..اعصبمو بهم ريخته بود .....
پرونده رو برداشتم كه از دستم افتاد...
چند تا فحش نثار هر كي كه تو ذهنم رژه مي رفت فرستادم و نشستم كه پرونده رو بردارم ...
كه همزمان دستي براي برداشتن پرونده امد جلو ..زود سرمو اوردم بالا ...
بي اراده خنده به لبام امد...
لبخندي زد
فرزاد - ممنون بابت راهنمايي صبحوتون؟
با تعجب
-صبحم ؟
يه دفعه يادم امد و قرمز شدم.
- اخ .ببخشيد اصلا حواسم نبود ...نه اينكه كلي كار رو سرم ريخته بود ....اين بود كه....
فرزاد با لبخندي ديگه - مهم نيست ..
شما؟.... خانوم ؟
خواستم بگم صالحي
كه خودش زودتر اسممو از روي كارت خوند
فرزاد- منا صالحي .
با لبخند سرمو تكون دادم..
فرزاد- این منا يعني اميد و ارزو ..........درسته؟
-بله همين طوره
فرزاد- پس بايد خيلي اميد و ارزو داشته باشيد
همزمان بلند شديم ...
با خنده با نمكي ..
-نه اونقدر ...
فرزاد- منم كه
-بله اقاي دكتر فرزاد جلالي ..
فرزاد- حافظه خوبي داريد...
-نه نيازي به حافظه نيست ...
قبل از شما فقط دكتر محسني جراح عمومي بودن ...با ورود شما... شديد دوتا.. پس به ياد موندن اسمتون زياد كار سختي نيست ...
فرزاد- خيلي وقته اينجا هستيد .
.نه من مشغول گذروندن طرحم هستم ...حدود يكسال و خرده اي ميشه
فرزاد با خنده- اين مدت كميه ؟
فصل بيست و هفتم:
در حالي كه لبخند مي زنم- شايد
فرزاد- اينجا هميشه همينطور ساكته؟
نگاهي به اطرافم انداختم
-نه ..اينم از شانس شماست .... و گرنه هر بار اينجا.... يه داستان با مريضا و دكترا داريم
ابروهاش انداخت بالا
فرزاد- با دكترا ؟
دستي به بينيم كشيدمو و با شيطنت:
- گاهي وقتا دكترا از خود مريضا هم بيشتر دردسر درست مي كنن
فرزاد- اوه ...ديگه واقعا جالب شد ...
فرزاد- مثلا چه دردسرايي؟
- عجله نكنيد.. با مرور زمان همه چي دستگيرتون ميشه ...
سرشو به طرز با نمكي حركت داد و در حالي كه دستشو به گردنش مي كشيد..
لابد ....حتما همين طوريه ...كه شما مي گيد
لبام از هم باز شد و خنده ام بيشتر شد ...
داشتم پرونده رو مي ذاشتم سر جاش
فرزاد- كجا مي تونم يه فنجون قهوه پيدا كنم ...؟
زيبايي صورتش و لحن دوستانش زيادي به دلم نشسته بود برا همين
با ذوق برگشتم طرفش كه
لبخندم مثل پنير پيتزا كش رفت ...
فرزاد كه روش به طرفم بود و لبخند مي زد ..وقتي لبخند وا ديده منو ديد سريع به پشت سرش برگشت
فزاد- اِ سلام دكتر...شما هم كه اينجاييد
محسني سرشو حركتي داد
و گفت سلام ...و بعد رو به من
خانوم صالحي ؟
كمي هول شدم
-بله دكتر ..
محسني - .لطف مي كنيد بياد اتاق من ..در مورد يكي از بيمارا كه مراقبش هستيد ...چندتا نكته بايد بهتون بگم..لطفا پرونده اشم بياريد. منظور مريضه كه تازه عملش كردم
تعجب كردم ..هيچ وقت سابقه نداشت... كه محسني در مورد بيمارا با من حرف
بزنه.... اونم كجا.....واويلا ...تو اتاقش ..
به فرزاد كه با شيطنت به ما دو تا نگاه مي كرد نگاهي انداختم و دستي به
گوشه مقنعه ام كشيدم ..
- بله دكتر..چشم .... الان ميام
محسني به راه افتاد و منم با گذاشتن پرونده سرجاش و برداشتن پرونده اي كه گفته بود راه افتادم
از كنار فرزاد رد شدم
فرزاد – هميشه همين طور بد اخلاقه؟
فهميدم از اون شيطوناست
- نه بزنم به تخته ... الان مثلا خوبه ..
فزراد- واقعا
- اوهوم..پرستار و دكترم براش مطرح نيست ..اصلا....
-.از هر كي كه خوشش نياد ...اون روز و برا ش جهنم مي كنه..
فرزاد كه حرفمو باور كرده بود..
فرزاد- مگه چيكاره اين بيمارستانه؟
چشمامو درشت كردم
- يعني واقعا نمي دونيد؟
در حالي كه لب پايينيشو گاز مي گرفت
سرشو تكون داد كه يعني نه
سرمو بهش نزديك كردم
- از من نشنيده بگيرد .ولي .يكي از بزرگترين جراحا ست و تو چندتا بيمارستان هم سهام داره ...
فرزاد - نه بابا
سرمو تكون داد به طرف پايين و گفتم
- اره ..تازه .خبر نداريد.
فرزاد- چي رو ؟
محسني - خانوم صالحي ؟
واي ببخشيد من بايد برم ...
فزراد كه كلي متاثر شده بود از دروغاي شاخ دارم ..
فرزاد- بله بهتره كه شما زودتر بريد
و خودش زودتر از من به طرف يكي از اتاقاي مريضا به رفت
به خنده افتادم
هيچي بيشتر از اين مزه نمي داد كه يه دكتر و بذارم سر كار و كلي از اين كار لذت ببرم
- كي مي تونستم اين محسني رو بذارم سر كار ..فقط خدا مي دونست
ضربه اي به در اتاقش زدم
مثل هميشه با جذبه...عنق...و غير قابل تحمل
سرشو اورد بالا و بدون تامل
محسني – هميشه اينطور زود با همه گرم مي گيري؟
با تعجب
- بله دكتر ؟
منتظر جمله بعديش بودم كه حرفشو عوض كرد
محسني- مگه قرار نبود هر نيم ساعت وضع اين بيمارو چك كني ...
نكنه انتظار داري خودم هي بهش سر بزنم ؟اره ؟
دهن باز كردم
- اما دكتر من كه
محسني - هيچيت درست و حسابي نيست ..اگه كمتر نيشتو باز كني ..انقدرم زود با همه گرم نگيري ...مي توني به همه كارات برسي ...
چشمام يه دفعه باز شد...و با عصبانيت
- منظورتون چيه دكتر- ؟
محسني- زياد دور بر این دكترو نپلك..
به نظرم ديگه واقعا داشت زياده روي مي كرد
- من ..من باهاش كاري نداشتم خودش امده بودو .....
محسني- ببين من كاري ندارم تو رفتي ....اون امد ..تو چي گفتي اون چي گفت ..اما اگه براي خودت احترام و ارزش قائلي بهش نزديك نشو...همين
- شما درباره من چطور فكر مي كنيد...؟
سرشو اورد بالا و بهم خيره شد..
محسني - من اصلا درباره تو فكر نمي كنم ..
يه دفعه گستاخ شدم ...
- چيه ؟..نكنه چون خودتون به پرستارا احترام نمي ذاريد ...توقع داريد بقيه هم مثل خودتون رفتار كنن
پوزخندي زد و دستشو گذاشت كنار شقيقه اش و مجله زير دستشو ورق زد
محسني- احترام داريم تا احترام خانوم ...من بهت نصيحتمو كردم....
محسني- خود داني ...هر جور كه راحتي ...حالا هم مي توني بري ...
از وقتي كه وارد اتاقش شده بودم كنار در وايستاده بودم ...از در جدا شدم و بهش نزديك شدم ..سرشواورد بالا
اون پشت ميزش بود و من رو به روش ..
دوتا دستمو تكيه دادم به ميزش و به طرفش خم شدم...
- از نصيحتون خيلي..... خيلي ممنون جناب دكتر ..ولي بهتره به من و كارام كاري نداشته باشيد ...
محسني- از اولشم نداشتم ..
.لبمو از تو گاز گرفتم ...
از جاش بلند شد ...و مثل من دستاشو به ميز تكيه داد..
محسني - ولي بهتره كه خانوم بدونن.... قبل از اينكه با كسي هم كلام بشن و هي چپ و راست بهش لبخند نثار كنن ...
كه يه دفعه صداي در اتاق در امد...
دوتامون به طرف در برگشتيم .... در باز شد ...
فرزاد با پوزخند كنار لبش ...وارد اتاق شد
محسني سريع حرفو عوض كرد
محسني- فهميديد خانوم صالحي؟ ...لازم نيست كه همه چي رو دوبار بهتون بگم ...
- بله دكتر همون يه بارم كه بگيد كفايت مي كنه در صورتي كه درست و منطقي باشه...
محسني - متاسفانه بعضيا منطق سرشون نميشه و این كارو مشكل مي كنه ...
محسني- از قول من به این مريض بگيد.... بيشتر از اینا مراقب خودش باشه كه ممكنه با يه اشتباه خيلي كوچيك ..همه چيزشو از دست بده ...
با اين حرفش يه دفعه ساكت شدم و با تعجب به لباش چشم دوختم
پرونده رو از زير دستام كشيد بيرون و چيزي توش نوشت ...
محسني- این دارو... رو هم بهش اضافه كنيد
و پرونده به طرف گرفت... جلالي به ما نزديك شد ...
سرمو انداختم پايين و به جمله اخر محسني فكر كردم....
محسني- حالا مي تونيد بريد...
سرمو تكوني دادم و با كلي ابهام و آشفتگي از حرفاي محسني از اتاق خارج شدم ...
وقتي درو بستم به ياد پرونده افتادم و بازش كردم ...
نوشته پايين برگه
"يه بار م كه تو زندگيت شده حرف گوش كن ..بد نمي بيني .."
- احمق ...فكر مي كنه من از اين دختراي چشم و گوش بستم ..
- اصلا به تو چه كه من با كي حرف مي زنم .و چيكار مي كنم .
.حسود ديده اينو ادم حسابش كردم و اونم پشه حساب نمي كنم ..داغ كرده ..داغ كن دكتر جان ..حالا حالا ها بايد داغ كني و امپر بسوزوني ...ديوانه
تحمل يكي خوشگلتر از خودشو نداره ...اونوقت با من در مي افته
پرونده با حرص بستمو به راه افتادم........
فصل بيست و هشتم :
باورم نميشد يه روز كاري ديگه هم تموم شده بود و من با خوشحالي در حال عوض كردن لباسام بودم ...
صبا - خيلي خوشحالي
- نمي دوني وقتي از اينجا مي رم انگار دنيا رو بهم مي دن
اره اما وقتي بفهمي كه بايد كل مسيرو با ماشيناي خطي بري ..كلي از خوشحاليت كم ميشه
يهو تمام بادم خالي شد ...
مراوريد هم زودتر از من رفته بود و ماشينمو هم با خودش برده بود...
دختره چشم سفيد برا من رفته بود ارايشگاه ....
شالو انداختم رو مقنعه امو و از زير مقنعه كشيدم بيرون
- اخرين سرويس كي مي ره؟
صبا- كي مي ره؟ساعت خواب خانوم...رفت
با ناراحتي
- كي ؟
صبابا خنده- وقت گل ني ....فكر كنم يه 5 دقيقه ای هست كه رفته
بدو كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون...
شال رو سرم نا مرتب بودو مدام اينور اونور مي شد
همونطور كه تند مي رفتم .... كيفمو از ساعد دستم اويزوت كردم و با دو دست شروع كردم به مرتب كردن شال رو سرم ....
كمي شالو كشيدم جلو تا موهامو بدم تو و دوباره بكشمش عقب
كه تو پيچ انتهاي راهرو محكم خوردم به يه چيز و بازتاب داده شدم عقب ...
داشتم كنترلمو از دست مي دادم و مي افتادم كه يكي دستمو سريع چسبيد
شال جلوي چشمامو گرفته بود ....
قبل از اينكه تو جام درست وايستم و به خودم بيام تو دلم
"هر كي كه هستي خدا خيرت بده "...
با خجالت و صورتي خندون شالو زدم كنار
كه دستمو تو دستاي فرزاد جلالي ديدم ... نفسم حبس شد و رنگم پريد ...
بهم لبخندي زد و دستمو از دستش رها كرد...
طبق معمول قرمز قرمز كرده بودم ...و كلي هم هول كرده بودم ..
- ببخشيد...ببخشيد اصلا جلومو نديدم...
فرزاد - اشكالي نداره ...
نمي دونستم ديگه چي بايد بگم و چيكار كنم ....ابروريزي بدتر از اينم مي شد؟ ....
يعني فكر كنم تو اين بيمارستان تنها من بودم كه به اينو اون بر خورد مي كردم و
با يه ببخشيد مي خواستم سر و تهشو يه جور ....جمع و جور كنم
ديرمم شده بود برا همين سرمو بلند كردم كه بگم با اجازه اتون كه چشمم خورد به محسني
كه ته سالن وايستاده بود و ناظر اتفاق چند دقيقه پيش ما بود ...
اه این عزرائيلم عين اجل معلق هي ظاهر ميشه ....
.از نگاهش كه چيزي نفهميدم ...البته من گيج نبودما ..نگاهش عين ادميزاد نبود ...كه بفهم دردش چيه ...
با گفتن ببخشيدي با سرعت از كنار جلالي رد شدم ....
همونطور كه به طرف در مي رفتم قبل از خارج شدن ...
- اين بنده خدا كه مشكلي نداره..پس چرا محسني درباره اش اينطوري حرف مي زنه...
متين نيست كه هست ..اقا نيست كه هست ..خوشگل نيست كه هست ..ديگه من چي مي خوام....
.لبخندم پر رنگ شد ...برگشتم و به پشت سرم نگاهي انداختم..داشت مي رفت طرف اسانسور .باز لبخندي زدمو و رو مو ازش گرفتم
فصل سي ام :
"بيمارستان"
"در حال تعويض پانسمان يكي از بيمارا "
صبا- خودش خبر داره.....؟
-اره مي دونه كه قراره يه سال ديگه پيرتر بشه
صبا سرشو با تاسف تكون داد:
عقل كل... كاري رو كه مي خواي براش بكني
سرمو كه به سمت پايين بود حركتي دادم و با دقت پانسمانو بستم ..
-نه بابا....خودمم نمي دونم چرا ...خر شدمو دارم اين كارو مي كنم ...
صبا- عجب دوست مهربوني
-دلشم بخواد
صبا- حالا كيارو دعوت كردي؟
به پانسمان و بعدم به چهره زرد بيمار نگاهي كردم و سرمو حركت دادم به طرف صبا
-به تو كه بگم نگم.... پلاسي ..
صبا دستاشو زد به پهلوش وبا ناراحتي و چشم غره:
منا
-فائزه رو هم براي نمك مجلس لازم دارم...
براي پر كردن عريضه هم .... وجود راضي ضروريه
بعد چشمامو درشت كردم
- واي... واما الهام ..دلم لك زده براي يه قر امدن باحال و درست و حسابي باهاش ...
صبا- تو بيشتر داري جوش خودتو مي زني يا تولد مرواريدو؟
-صبا جون مرواريد فقط يه بهانه است
صبا با خنده..:خدا نكشتت منا ....
-ايشالله ...راستي شماره محسني رو داري؟
چشاش گشاد شد..
صبا- مگه مي خواي اونوم دعوت كني؟
- اره ...........همينم مونده كه تو جمع دخترنمون يه پير پسر دعوت كنم
صبا- بنده خدا كجاش پير پسره
ابروهامو انداختم بالا...
-اوه بله........ يادم نبود كه جلوي طرفداراش ...نبايد از واقعيت حرف بزنم
صبا- خيلي بدي.. چي مي گي براي خودت
-حالا داري يا نه ؟
صبا- چيكارش داري ؟
-اي بابا انقدر گير نده ديگه ..اگر داري بده ..اگرم نداري ..كه ...اين همه سوال كردنت چيه ؟
صبا-...دارم ولي بهت نمي دوم.. معلوم نيست تو اون مخت چي مي گذره
لبامو غنچه كردم
-چيزاي بدي نمي گذره...فدات ...
-فقط مي خوام يه درس عبرتي بهش بدم كه از اين به بعد.. تو كار ادما دخالت نكنه
صبا- منا
-چيه ؟...چرا تو ترسيدي..باشه شماره نده
و همراه با چشمكم:
- خودم يه جور گيرش ميارم ...
صبا- خيلي خطرناكي منا
- نه بابا ...اتفاقا .....خيليم مهربونم
دوتامون وارد بخش پرستاري شديم ..
صبا- پس مي خواي غافلگيرش كني ..
- اره ....فردا شب دعوتي ...يادت نره ها
صبا-..اوكي ...فقط كه زياد شلوغش نكردي ...؟
- نه به جان صبا.... فقط در حد يه تولد كوچولو ...
صبا- كوچولو ديگه ؟
- كوچولوي كوچولو
صبا-...من ديگه برم كاري با من نداري ..
-نوچ بسلامت
****
تا بعد از ظهر ..همش تو فكر به دست اوردن شماره محسني بودم ....
فكر كنم يه هزار باري شد كه از جلوي در اتاقش رد شدم ...تا به يه راه حل درست و حسابي برسم
نزديك در اتاقش بودم كه مخ جواب داد .... بدو به طرف بخش پرستاري رفتم و با اورژانس تماس گرفتم ...
- سلام نگين جون
به سلام منا جون ...
اوضاع اون پايين مايينا چطورياست ؟
..اي بدك نيست ....
- از دكترا كيا پايينن؟
اوم..بذار يه نگاهي بندازم ..فقط جلالي
لبمو گاز گرفتم...:
- .نيازي به دكتر محسني كه نيست
نگين- نه ..تازه اون كه نبايد بياد اينجا ....مريضي هم باشه كه نياز به عمل داشته باشه يه راست مي برنش اتاق عمل
- يعني جلالي مي تونه همه كارا رو درست انجام بده..
نگين- خوب اره.. مگه اين تازه كاره كه اين سوالو مي پرسي
-اي بابا باشه ..ممنون
نگين- چيزي شده منا؟
- نه فقط يه سوال در حد دكترا بود ... همين
و گوشي رو گذاشتم سر جاش ..دستمو گذاشتم جلوي دهنم ...كه بيشتر فكر كنم
- من امروز بايد كارمو بكنم
چشمامو محكم بستم و گوشي رو برداشتم ...مشغول شدم به گرفتن شماره اتاقشو ..كه منصرف شدم و تماسو قطع كردم ..
لب پايينمو گاز گرفتمو و در جا ....از جام بلند شدم...
- دامون جون ...بهتره براي هميشه با ابروي چندين و چند ساله ات خداحافظي كني ..
××
فصل بيست و سوم :
مروايد- چيكارش كردي ؟
-هيچي فقط كاري كردم كه بفهمه نبايد پا تو كفش بزرگترا كنه ...
درو باز كردم ....
مرواريد- با محمد درباره چي حرف مي زديد؟
-اوه چي شد .؟...يهو شد محمد...
رنگش پريد ..
-نمي خواد سرخ بشي....بالام جان گافو دادي ...
زود رفت تو .......كه ديگه بيشتر از اين ضايع نشه
- اون دوست نداره
مراوريد اروم به طرفم برگشت
مرواريد- بازم داري شوخي مي كني ؟...
بهش خيره شدم دلم نمي امد ناراحتش كنم
محكم كوبيدم رو لپش ..
- اره خره..هنوز اخلاق مزخرفمو نشناختي
مرواريد- تو روخدا انقدر اذيتم نكن
كليدو پرت كردم رو ميز ...و ولو شدم رو مبل
- باشه اذيتت نمي كنم ...ولي این ادم به دردت نمي خوره
مرواريد- نمي خواد تو كارشناسي كني
و رفت تو اتاقش كه لباسشو عوض كنه
- دختره خر ..عاشق كي شده .نمي دونم .اين دخترا چرا انقدر چشم و گوش بسته عاشق مي شن ...
- هي هي .
.گوشيمو در اوردم و قسمت گالري رو باز كردم ...
به عكسي كه مسعودي قبل از رفتنش از تمام پرسنل بخش گرفته بود و همه توش بوديم ...و من با بلوتوث از گوشيش كش رفته بودم ..نگاه كردم
اخ كه چقدر من دزد بودم ....
به چهره محسني خيره شدم
-هوي هوي فكر نكني عاشقت شدما ...نه جونم از این خبرا نيست ...
واي چه گندي زدما... يهو پريدم تو بغلش.. خوب شد كسي اون اطراف نبود
گونه هام گل انداخت ...و با ياد اوريش كلي ذوق مرگ شدم ...
مرواريد- منا
با صداي مرواريد دست و پامو گم كردمو گوشي رو پرت كردم گوشه مبل ...
- چيه جغد شوم
مرواريد- حوله ام كجاست؟
-حوله ات؟
مرواريد- اره ..تو كه برش نداشتي
يه لحظه ياد صبح افتادم ...كه موقع رفتن زيادي رژ زده بودم
جعبه دستمال كاغذي هم ته كشيده بود ...و من مجبور شدم با گوشه حوله اش رژمو پاك كنمو از ترس مراوريد پرتش كنم زير تختش
- نه ..نه من نديدم...يعني براي چي بايد ديده باشم ...
- من نيازي به وسايل كهنه ات ندارم
مرواريد- كهنه چي دختر ..تازه ديروز خريده بودمش
ترسم بيشتر شد
-حالا چند گرفته بودي؟
مرواريد- منا
- جووووون دلم..
يه دفعه گوشيم زنگ خورد ...
-الان ميام كمكت ....تا پيداش كني ...
شماره ناشناس بود ...
مرواريد- پس چرا نمياي ؟
-الان ميام بذار جواب گوشيمو بدم
-بله
سلام
كمي مكث كردم...... صدا نااشنا بود
- سلام شما؟
نميشناسيد؟
حتما مزاحمه ..
-لطفا مزاحم نشيد
و گوشي رو قطع كردمو پرتش كردم رو ميز ...
به طرف اشپزخونه رفتم
صداي اس ام اس گوشيم در امد ...اهميتي ندادم
- بعدا مي بينم كيه
كه دوباره زنگ خورد...
گوشي رو برداشتم ..همون شماره قبلي بود
اهميتي ندادم ..و دوباره پرتش كردم ...
-چايي مي خوري؟
مرواريد- نه خوابم مياد
-به جهنم ..
- پيداش كردي ؟
مرواريد-نه
- به درك
دوباره يه اس ديگه ...
چايي رو كه دم كردم بر گشتم تو هال و رو مبل نشستم گوشي رو برداشتم ..
يادم افتاد اس ام اس دارم
"دختره بد سليقه اميدوارم حداقل ادكلنتو عوض كرده باشي..اگه شناختي جواب تلفنمو بده"
اس ام اس دوم:
"جواب بده"
-اه اينكه جناب مخه
-بچه پرو هر چي از دهنش در امده بارم كرده ..حالا انتظارم داره جواب تلفنشو بدم
كه اس ام اس ديگه امد..
"بيداري زنگ بزنم؟"
هوس كردم سر به سرش بذارم
اس ام اس دادم
-شما؟
بهزاد- داري اذيت مي كني ؟
-شما؟
بهزاد- بهزاد افشار
-به جا نمي ارم ...
بهزاد- خيلي كينه ای هستي
-شما؟
بهزاد- منا خجالت بكش
-احمق چه به اسم كوچيكمم صدا مي كنه.. سريع به شماره اش زنگ زدم
با اولين بوق برداشت
-مامان جونت بهت ياد نداده كه نبايد يه خانومو به اسم كوچيك صدا كرد
بهزاد- چه عجب جواب دادي
و خنديد
-رو دست مي زني
بهزاد- خوبيت اينه كه وقتي جوش مياري ..فكرتم از كار مي افته
سكوت كردم
بهزاد- چيه.... جوابي نداري كه بدي
-شماره منو از كجا گير اوردي؟
بهزاد- زياد ادم مهمي نيستي كه شماره اتو نشه پيدا كرد
-بين ادم مهم ..نمي دونم این وقت شب چه مرگت شده..و منظورت از این كارا چيه ؟.... ولي از این كارات هيچ خوشم نمياد..لطفا مزاحمم نشو
و گوشي رو قطع كردم ...
زنگ زد ...
ازش بدم امدم...
مرواريد- اون مصيبتو جواب بده ..بي خوابم كردي
...
-يعني تو با این همه رويا خوابتم مي بره
مرواريد - منا
گوشي رو جواب دادم
-چيه؟ چي مي خواي ..چرا اذيت مي كني ؟
بهزاد- چرا ترسيدي؟
-اولا كه نترسيدم..دوما... گيرم ترسيده باشم ...حق دارم ....چون مزاحم شدي
بهزاد- من كه از پشت تلفن نمي تونم كاري كنم
-تو مخت عيب داره
بهزاد- نداشت كه مخ نمي شدم
-يعني الان خيلي حالبته
بهزاد- از تو يكي بيشتر
سكوت كردم...
بهزاد- مي تونم فردا ببينمت...؟
مردك مزخرف
-نه
بهزاد- نه؟
-اره نه...
بهزاد- كارت دارم
-من با تو كاري ندارم
بهزاد- از حرفام خيلي ناراحتي ...؟
-حرفاي خوبي بهم نزدي
بهزاد- با شه من معذرت مي خوام...نبايد اون حرفا رو بهت مي زدم ..حالا قبول؟
-نه
بهزاد- اي بابا گفتم كه ببخشيد .....نبايد اون حرفا رو مي زدم
فصل بيست و چهارم :
-باشه بخشيدم ...ديگه مزاحم نشو ...
بهزاد - چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟
-بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟
بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟
-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟
يهزاد - يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟
- اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..
لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد ...اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم...
و گوشي رو قطع كردم
اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد....
گوشي رو پرت كردمو روي ميز....دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب
-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن...
- نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو...اه اه
- يا همين بهزاد..پسره...نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد....نه به این معذرت خواهيش...
محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..
-نيما هم يه سر خر ه...كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه
نگام به در اتاق مرواريد افتاد
-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه ...چه برسه كه برات تيشه هم بزنه
- ولي خوب محمدم حق داره .....ايدا واقعا بچه است..
لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل ...
بي خيال بابا ...مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم
من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم
-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..
- حالا این يارو باهام چيكار داشت؟
..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم...
مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..
اما این دل صاحب مرده....مگه گذاشت...
و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم...
كارم همين بود
تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم
مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك
يا دمي ربي براي محسني ..
و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو ...
فصل بيست و پنجم :
صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم....
اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل ...يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..
چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ....البته بعد از گم شدن حوله مرواريد...
مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟
در حال لقمه گرفتن ...
-نه .........مگه بايد خبري باشه...
مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي ...؟
-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو
مرواريد- منا
-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو بيمارستان مي بينمت
بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..
سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم
...تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..
نه زنگي نه تماسي و نه اسي ...
دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ....كمي به شماره اش خيره شدم ..
كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران
- كله سحري.... بذار حالشو بگيرم ....و بي خوابش كنم
دكمه سبزو فشار دادم...
در حال گاز گرفتن زبونم .... گوشي رو به گوشم نزديك كردم
..بوق اول.. دوم... سوم.. ولي كسي بر نداشت..
نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم...
يهو از كارم پشيمون شدم..
و گوشي رو انداختم ته كيفم ...
- اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود ... مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ....به درك به تلافي ديشبش..
چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب ...تا به ايستگاه مورد نظر برسم ...
****
به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود...جز افكار در گير من ...صبايي هم در كار نبود ..
امروز از اون روزا بود كه تنها بودم ...يعني دوستاي صميميم نبودن ...و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..
...بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون
به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد...
در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم ...گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم ... خود بهزاد بود
اب دهنمو قورت دادم..
نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم ...كه خودش خسته بشو و قطع كنه...
بعد از چند بار زنگ خوردن... قطع شد
- لعنتي ...حتما شماره امو از بيمارستان گرفته...
تا سرمو گرفتم پايين
يكي از پرستارا- منا
...سرمو اوردم بالا...
با لبخند:
- سلام از این ورا ...
يكي از پرستارا - امروز تنهايي ..؟
- اره بچه ها امروز نيستن...
برگه ای رو به طرف گرفت .....
يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده ...
تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ..... از طرف بهزاد بود...
"چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني ...اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟...
اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي ....."
سرم سوت كشيد ....چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد ...
لبمو از عصبانيت گاز گرفتم
منا احمق ... همش خريت مي كني ... ...
از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم
از توي اتاق داد زدم
-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي ...
باشه خانومي ممنون ...
دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم ...
وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم... از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه...
كه در حال زنگ خوردنه.
تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد ...و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند...
خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه...
كمي هول شدم
- امروز خانوم فرحبخش نمياد
محسني- مي دونم
-كاري داشتيد؟.
به چشام خيره شد ...اولين باري بود كه از رو مي رفتم...... سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم....
و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم...
چند ثانيه اي گذشت
سرمو برگردوندم...تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته ...
با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ....
فصل بيست و ششم :
به شماره تماس خيره شدم و دكمه سبزو فشار دادم..
-بله.... چرا زنگ زدي؟
نيما- منا چرا از دستم دلخوري؟.. مگه چيكارت كردم...؟
گناهم چيه كه ديگه نمي خواي منو ببيني ....جز اينكه دوست دارم ....عاشقتم....
حوصله حرفاشو نداشتم ..گوشي رو از گوشم دور كردم و چندتا خميازه بلند كشيدم دوباره به گوشم نزديك كردم
نيما- ببين من و تو دوباره مي تونيم مثل سابق باشم..... باشه...؟
با مادرمم حرف مي زنم كه ...
-نيما كاري نداري ..كلي كار دارم...
سكوت كرد...
نيما- نمي خواي حرف بزنم...؟
-نه
-نمي خوام و نمي خوامم ديگه اينجا زنگ بزني ....
نيما-.تو چرا يهو عوض شدي؟
-من عوض نشدم تو رو دير شناختم...
-لطفا هم منو فراموش كن ...اميدوارم در اشنايي هاي بعديت.. اشتباهاتي كه در رابطه با من مرتكب شدي براي اون يكي مرتكب نشي
و گوشي رو قطع كردم
-يادم باشه شماره امو عوض كنم این خط ديگه به درد به خور نيست...
شده پيچ شمرون هر كي كه دلش مي خواد ... راه به راه دور از جون سر شو مثل گاور مي ندازه و مياد تو خط من ...
بلند شدم و مشغول پر كردن سرنگا شدم...
ببخشيد
پشتم به طرف كسي بود كه صدام كرده بود
سرنگو بردن بالا و مايع درونش تنظيم كردم
-بله
من مي خواستم
نزداشتم حرفوش بزنه...
-مريض داريد...؟
نه من...
-پس صبر كنيد ...من يكم كار دارم.. الان ميام..
ولي من
-ای بابا مي گم صبركنيد ديگه ...اگه شما كار داريد منم كار دارم ..پس صبركنيد
نفسشو با صدا داد بيرون و گفت :
بله..چشم
سرمو با ناراحتي تكون دادم..و در حال غر غر كردن به طوري كه فقط خودم صدامو مي شنيدم
-امروز كه كلي كار داريم... من بد بخت بايد تنها این بخشو بچرخونم..كجايي تاجي ترشي كه این همه زحمت منو ببيني
...
اخرين سرنگو گذاشتم تو سيني و چندتا دارو و سرم هم گذاشتم كنارشون ..سيني رو برداشتمش ..همين كه برگشتم طرف صدا ...
يا جده سادات ...
يعني كف كردم از اين همه خوشگلي
و با خودم "این چه خوشمله ."
..چشام قطر 100 رو هم رد كرده بود...
چشماي مشكي ابرهاي كشيده و منظم ..صوتي سفيد با ته ريشي كه خواستني ترش كرده بود....
هنوز محو مرد رو به روم بودم كه
مرد با لبخند- حالا مي تونيد كمكم كنيد..؟
تو دلم ..تو جون بخواه من كي باشم كه بگم نه...يعني غلط بكنم كه بگم نه
فقط سرمو تكون دادم ...
برگه ای رو از جيب بغل كتش در اورد ...و به طرفم گرفت..
مرد- مثل اينكه من بايد از امروز اينجا مشغول به كار بشم..اما اصلا كسي رو پيدا نكردم ..
دكتر بخش هم نيست ...مي تونيد بگيد كه كجا مي تونم رئيس بيمارستانو پيدا كنم...؟
"ای خدا كاش يكم از این خوشگلي رو به من داده بودي .."
مرد- خانوم
مرد- خانوم
-هان يعني بله..... شما چيزي گفتيد؟
اخم نازي كرد..
-اهان ايشون امروز بيمارستان نميان
چندتا از پرستارا از كنار ما رد شدن..اونا هم رفتن تو كف تازه وارد ..و وقتي از ما دور شدن دم گوشي شروع كردن به پچ پچ كردن...و هي بر مي گشتنو به ما نگاه مي كردن
.
يعني اسمش چي بود ....
كه يه دفعه صداي محسني تكونم داد...روپوش سبز رنگي به تن كرده بود ..معلوم بود كه تازه از سلاخي يه بنده خدايي فارغ شده
همونطور كه سرش پايين بود و به پرونده نگاه مي كرد مشغول حرف زدن با من شد
محسني- این مريضو الان ميارن..بايد هر نيم ساعت يكبار وضعيتش چك بشه ...
..و بعد از امضاي پايين پرونده..به طرف من گرفت...
دستامو با سستي بردم بالا و به زور از دستش گرفتم ...
محسني نگاهي به منو تازه وارد كرد ...
تازه وارد- شما تو این بخش كار مي كنيد...؟
محسني - بله شما؟
من قراره از امروز همكارتون بشم و دستشو به سمت محسني دراز كرد...
تقريبا هم قد بودن ...به برخوردشون خيره شدم...
محسني اروم دستشو برد طرفش
محسني- خوشوقتم خبر نداشتم كه قراره يه پزشك جديد تو بخش داشته باشيم
تازه وارد- بله ...من به عنوان جراح عمومي به اين بخش امدم
محسني پوزخندي زد : .چه جالب
مثل اينكه كه رقيب پيدا كردم...
تازه وارد- خواهش مي كنم اين چه حرفيه ...ما در برابر شما بايد شاگردي كنيم
و با لبخندي: ..فرزاد جلالي هستم ...
محسني دستشو بيشتر فشار داد..:
منم محسني هستم ....پس چرا اينجا؟
فرزاد- مي خواستم برم پيش رئيس بيمارستان و
بعد با اشاره به من
فرزاد- ولي گفتن امروز نيستن
محسني با تعجب به من خيره شد..:
نيستن ؟
تازه فهميدم از مستي ديدار فرزاد ... تو هوا يه چيزي پروندم ...
خواستم جوابمو درست كنم كه ....
محسني - احتمالا حواسشون نبوده و امروزو با يه روز ديگه اشتباه گرفتن ...
بفرماييد راهنماييتون مي كنم ..منم بايد الان برم اون بخش ..
فرزاد با لبخند مكش مرگ ما به راه افتاد و چند قدم جلوتر از محسني به انتظارش وايستاد ...
محسني سرشو بهم نزديك كرد
محسني- كاش مي فهميدم ...سر كار..اون مخت كجاها مي گرده ..خدا رحم كنه به مريضايي كه قراره ازشون مراقبت كني
..و به طرف فرزاد راه افتاد ...
لبامو گاز گرفتم
-مردك نفهم... اصلا به تو چه ..اينم عين طالبي هي قل مي خوره وسط حرف زدناي مردم ...
با ناراحتي سيني رو برداشتم و رفتم سراغ مريضا...
****
تازه فائزه امده بود...و من در حال وارد كردن داروها تو ليست بودم ....
فائزه- منا شنيدي
-چي رو؟
فائزه- فرود يكي از فرشته هاي خدا روي زمين ...اونم تو این بيمارستان
ابروهامو انداختم بالا
-از قضا.. اسم فرشته اشم ..فرازد جلالي نيست؟
فائزه- ای جان زدي تو خال... چه جيگريه ...ادم مي خواد اون لپا رو تا مي تونه بكشه..
-خجالت بكش این چه طرز حرف زدنه
فائزه - چي شد؟.... يهو با كمالات شدي... تا ديروز اگه بود مي خواستي لپاشو گاز بگيري ...
-بسه ديگه فائزه ....چقدر چرتو پرت ..مي گي
فائزه- بله بله چت شد..دوباره تاجيك بهت حال داده ..كه افعي شدي و نيش مي زني ...
به طرف قفسه داروها رفتم.. امد پشت سرم وايستاد...
فائزه- نكنه تو هم عاشقش شدي ...؟
با ناراحتي با دستم هلش دادم به عقب
-اه ولم كن ...حرف ديگه ای نداري كه بزني ...همش بايد از اين خزعبلات بگي
فائزه- بله ؟ بله ؟
شنيدن صداشم بي طاقتم مي كرد.. چه برسه به جر و بحث كردن باهاش
با ناراحتي خارج شدم و به طرف انتهاي سالن راه افتادم ....
نمي دونم چرا حرفاي محسني هميشه رو اعصابم بودو و با شنيدن حرفاش روزم خراب مي شد
...در حال رد شدن از كنار اتاقش بودم كه ديدم رو صندليش نشسته ..
در حالي كه صندليشو به طرف پنجره چرخونده بود و يه دستشم رو ميز گذاشته بود و به منظره بيرون نگاه مي كرد
متوجه من نبود..تو جام وايستادم و بهش خيره شدم...چشماشو از پنجره گرفت و سرشو چرخوند به طرف ميز
...و با انگشت اشاره دستي كه روز ميز قرار داشت ....شروع كرد به حركت دادن خودكار رو ميزش ...
كه يه دفعه خودكار افتاد پايين ...نفسشو با ناراحتي داد بيرون و از جاش بلند شد و رفت طرف خودكار .
.خم شد خودكارو برداره ..كه نگاش به من افتاد... كه دستامو كرده بودم تو جيب روپوشم و بهش نگاه مي كردم...
هول شدم و دست پاچه دستامو از رو پوشم در اوردم ...
زودي به مقنعه ام دست كشيدم...و از ترس و ناخواسته كمي تو جام جلو و عقب رفتم و يه دفعه بهش خيره شدمو گفتم سلام ....
معلوم بود از حركتم خنده اش گرفته..هنوز بهم خيره بود ...
كه من با اون صورتي كه قرمزي رو هم رد كرده بودو حالا شده بود يه تنور داغ ..... دوباره برگشتم پيش فائزه
نمي دوم چرا از اينكه مچ منو موقع ديد زدنش گرفته بود ..دگرگون شده بودم و همش مي خواستم از بيمارستان جيم بشم
اخه دختره نفهم ...مگه بيكاري كه مردمو ديد مي زني كه اينطوري مچتو بگيرن ..الان با خودش چه فكرا كه نمي كنه .....
با خودم در حال كلنجار رفتن بودم كه
فائزه - خانوم مودب اگه به تريپ قبات بر نمي خورده ...بيا و این پروند ها رو سرو سامون بده ..منم با اجازه اتون برم به داد مريضا برسم
بلند شدم و به طرف پروندها رفتم ....حرف صبح محسني و گرفتن مچم توسطش ..اعصبمو بهم ريخته بود .....
پرونده رو برداشتم كه از دستم افتاد...
چند تا فحش نثار هر كي كه تو ذهنم رژه مي رفت فرستادم و نشستم كه پرونده رو بردارم ...
كه همزمان دستي براي برداشتن پرونده امد جلو ..زود سرمو اوردم بالا ...
بي اراده خنده به لبام امد...
لبخندي زد
فرزاد - ممنون بابت راهنمايي صبحوتون؟
با تعجب
-صبحم ؟
يه دفعه يادم امد و قرمز شدم.
- اخ .ببخشيد اصلا حواسم نبود ...نه اينكه كلي كار رو سرم ريخته بود ....اين بود كه....
فرزاد با لبخندي ديگه - مهم نيست ..
شما؟.... خانوم ؟
خواستم بگم صالحي
كه خودش زودتر اسممو از روي كارت خوند
فرزاد- منا صالحي .
با لبخند سرمو تكون دادم..
فرزاد- این منا يعني اميد و ارزو ..........درسته؟
-بله همين طوره
فرزاد- پس بايد خيلي اميد و ارزو داشته باشيد
همزمان بلند شديم ...
با خنده با نمكي ..
-نه اونقدر ...
فرزاد- منم كه
-بله اقاي دكتر فرزاد جلالي ..
فرزاد- حافظه خوبي داريد...
-نه نيازي به حافظه نيست ...
قبل از شما فقط دكتر محسني جراح عمومي بودن ...با ورود شما... شديد دوتا.. پس به ياد موندن اسمتون زياد كار سختي نيست ...
فرزاد- خيلي وقته اينجا هستيد .
.نه من مشغول گذروندن طرحم هستم ...حدود يكسال و خرده اي ميشه
فرزاد با خنده- اين مدت كميه ؟
فصل بيست و هفتم:
در حالي كه لبخند مي زنم- شايد
فرزاد- اينجا هميشه همينطور ساكته؟
نگاهي به اطرافم انداختم
-نه ..اينم از شانس شماست .... و گرنه هر بار اينجا.... يه داستان با مريضا و دكترا داريم
ابروهاش انداخت بالا
فرزاد- با دكترا ؟
دستي به بينيم كشيدمو و با شيطنت:
- گاهي وقتا دكترا از خود مريضا هم بيشتر دردسر درست مي كنن
فرزاد- اوه ...ديگه واقعا جالب شد ...
فرزاد- مثلا چه دردسرايي؟
- عجله نكنيد.. با مرور زمان همه چي دستگيرتون ميشه ...
سرشو به طرز با نمكي حركت داد و در حالي كه دستشو به گردنش مي كشيد..
لابد ....حتما همين طوريه ...كه شما مي گيد
لبام از هم باز شد و خنده ام بيشتر شد ...
داشتم پرونده رو مي ذاشتم سر جاش
فرزاد- كجا مي تونم يه فنجون قهوه پيدا كنم ...؟
زيبايي صورتش و لحن دوستانش زيادي به دلم نشسته بود برا همين
با ذوق برگشتم طرفش كه
لبخندم مثل پنير پيتزا كش رفت ...
فرزاد كه روش به طرفم بود و لبخند مي زد ..وقتي لبخند وا ديده منو ديد سريع به پشت سرش برگشت
فزاد- اِ سلام دكتر...شما هم كه اينجاييد
محسني سرشو حركتي داد
و گفت سلام ...و بعد رو به من
خانوم صالحي ؟
كمي هول شدم
-بله دكتر ..
محسني - .لطف مي كنيد بياد اتاق من ..در مورد يكي از بيمارا كه مراقبش هستيد ...چندتا نكته بايد بهتون بگم..لطفا پرونده اشم بياريد. منظور مريضه كه تازه عملش كردم
تعجب كردم ..هيچ وقت سابقه نداشت... كه محسني در مورد بيمارا با من حرف
بزنه.... اونم كجا.....واويلا ...تو اتاقش ..
به فرزاد كه با شيطنت به ما دو تا نگاه مي كرد نگاهي انداختم و دستي به
گوشه مقنعه ام كشيدم ..
- بله دكتر..چشم .... الان ميام
محسني به راه افتاد و منم با گذاشتن پرونده سرجاش و برداشتن پرونده اي كه گفته بود راه افتادم
از كنار فرزاد رد شدم
فرزاد – هميشه همين طور بد اخلاقه؟
فهميدم از اون شيطوناست
- نه بزنم به تخته ... الان مثلا خوبه ..
فزراد- واقعا
- اوهوم..پرستار و دكترم براش مطرح نيست ..اصلا....
-.از هر كي كه خوشش نياد ...اون روز و برا ش جهنم مي كنه..
فرزاد كه حرفمو باور كرده بود..
فرزاد- مگه چيكاره اين بيمارستانه؟
چشمامو درشت كردم
- يعني واقعا نمي دونيد؟
در حالي كه لب پايينيشو گاز مي گرفت
سرشو تكون داد كه يعني نه
سرمو بهش نزديك كردم
- از من نشنيده بگيرد .ولي .يكي از بزرگترين جراحا ست و تو چندتا بيمارستان هم سهام داره ...
فرزاد - نه بابا
سرمو تكون داد به طرف پايين و گفتم
- اره ..تازه .خبر نداريد.
فرزاد- چي رو ؟
محسني - خانوم صالحي ؟
واي ببخشيد من بايد برم ...
فزراد كه كلي متاثر شده بود از دروغاي شاخ دارم ..
فرزاد- بله بهتره كه شما زودتر بريد
و خودش زودتر از من به طرف يكي از اتاقاي مريضا به رفت
به خنده افتادم
هيچي بيشتر از اين مزه نمي داد كه يه دكتر و بذارم سر كار و كلي از اين كار لذت ببرم
- كي مي تونستم اين محسني رو بذارم سر كار ..فقط خدا مي دونست
ضربه اي به در اتاقش زدم
مثل هميشه با جذبه...عنق...و غير قابل تحمل
سرشو اورد بالا و بدون تامل
محسني – هميشه اينطور زود با همه گرم مي گيري؟
با تعجب
- بله دكتر ؟
منتظر جمله بعديش بودم كه حرفشو عوض كرد
محسني- مگه قرار نبود هر نيم ساعت وضع اين بيمارو چك كني ...
نكنه انتظار داري خودم هي بهش سر بزنم ؟اره ؟
دهن باز كردم
- اما دكتر من كه
محسني - هيچيت درست و حسابي نيست ..اگه كمتر نيشتو باز كني ..انقدرم زود با همه گرم نگيري ...مي توني به همه كارات برسي ...
چشمام يه دفعه باز شد...و با عصبانيت
- منظورتون چيه دكتر- ؟
محسني- زياد دور بر این دكترو نپلك..
به نظرم ديگه واقعا داشت زياده روي مي كرد
- من ..من باهاش كاري نداشتم خودش امده بودو .....
محسني- ببين من كاري ندارم تو رفتي ....اون امد ..تو چي گفتي اون چي گفت ..اما اگه براي خودت احترام و ارزش قائلي بهش نزديك نشو...همين
- شما درباره من چطور فكر مي كنيد...؟
سرشو اورد بالا و بهم خيره شد..
محسني - من اصلا درباره تو فكر نمي كنم ..
يه دفعه گستاخ شدم ...
- چيه ؟..نكنه چون خودتون به پرستارا احترام نمي ذاريد ...توقع داريد بقيه هم مثل خودتون رفتار كنن
پوزخندي زد و دستشو گذاشت كنار شقيقه اش و مجله زير دستشو ورق زد
محسني- احترام داريم تا احترام خانوم ...من بهت نصيحتمو كردم....
محسني- خود داني ...هر جور كه راحتي ...حالا هم مي توني بري ...
از وقتي كه وارد اتاقش شده بودم كنار در وايستاده بودم ...از در جدا شدم و بهش نزديك شدم ..سرشواورد بالا
اون پشت ميزش بود و من رو به روش ..
دوتا دستمو تكيه دادم به ميزش و به طرفش خم شدم...
- از نصيحتون خيلي..... خيلي ممنون جناب دكتر ..ولي بهتره به من و كارام كاري نداشته باشيد ...
محسني- از اولشم نداشتم ..
.لبمو از تو گاز گرفتم ...
از جاش بلند شد ...و مثل من دستاشو به ميز تكيه داد..
محسني - ولي بهتره كه خانوم بدونن.... قبل از اينكه با كسي هم كلام بشن و هي چپ و راست بهش لبخند نثار كنن ...
كه يه دفعه صداي در اتاق در امد...
دوتامون به طرف در برگشتيم .... در باز شد ...
فرزاد با پوزخند كنار لبش ...وارد اتاق شد
محسني سريع حرفو عوض كرد
محسني- فهميديد خانوم صالحي؟ ...لازم نيست كه همه چي رو دوبار بهتون بگم ...
- بله دكتر همون يه بارم كه بگيد كفايت مي كنه در صورتي كه درست و منطقي باشه...
محسني - متاسفانه بعضيا منطق سرشون نميشه و این كارو مشكل مي كنه ...
محسني- از قول من به این مريض بگيد.... بيشتر از اینا مراقب خودش باشه كه ممكنه با يه اشتباه خيلي كوچيك ..همه چيزشو از دست بده ...
با اين حرفش يه دفعه ساكت شدم و با تعجب به لباش چشم دوختم
پرونده رو از زير دستام كشيد بيرون و چيزي توش نوشت ...
محسني- این دارو... رو هم بهش اضافه كنيد
و پرونده به طرف گرفت... جلالي به ما نزديك شد ...
سرمو انداختم پايين و به جمله اخر محسني فكر كردم....
محسني- حالا مي تونيد بريد...
سرمو تكوني دادم و با كلي ابهام و آشفتگي از حرفاي محسني از اتاق خارج شدم ...
وقتي درو بستم به ياد پرونده افتادم و بازش كردم ...
نوشته پايين برگه
"يه بار م كه تو زندگيت شده حرف گوش كن ..بد نمي بيني .."
- احمق ...فكر مي كنه من از اين دختراي چشم و گوش بستم ..
- اصلا به تو چه كه من با كي حرف مي زنم .و چيكار مي كنم .
.حسود ديده اينو ادم حسابش كردم و اونم پشه حساب نمي كنم ..داغ كرده ..داغ كن دكتر جان ..حالا حالا ها بايد داغ كني و امپر بسوزوني ...ديوانه
تحمل يكي خوشگلتر از خودشو نداره ...اونوقت با من در مي افته
پرونده با حرص بستمو به راه افتادم........
فصل بيست و هشتم :
باورم نميشد يه روز كاري ديگه هم تموم شده بود و من با خوشحالي در حال عوض كردن لباسام بودم ...
صبا - خيلي خوشحالي
- نمي دوني وقتي از اينجا مي رم انگار دنيا رو بهم مي دن
اره اما وقتي بفهمي كه بايد كل مسيرو با ماشيناي خطي بري ..كلي از خوشحاليت كم ميشه
يهو تمام بادم خالي شد ...
مراوريد هم زودتر از من رفته بود و ماشينمو هم با خودش برده بود...
دختره چشم سفيد برا من رفته بود ارايشگاه ....
شالو انداختم رو مقنعه امو و از زير مقنعه كشيدم بيرون
- اخرين سرويس كي مي ره؟
صبا- كي مي ره؟ساعت خواب خانوم...رفت
با ناراحتي
- كي ؟
صبابا خنده- وقت گل ني ....فكر كنم يه 5 دقيقه ای هست كه رفته
بدو كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون...
شال رو سرم نا مرتب بودو مدام اينور اونور مي شد
همونطور كه تند مي رفتم .... كيفمو از ساعد دستم اويزوت كردم و با دو دست شروع كردم به مرتب كردن شال رو سرم ....
كمي شالو كشيدم جلو تا موهامو بدم تو و دوباره بكشمش عقب
كه تو پيچ انتهاي راهرو محكم خوردم به يه چيز و بازتاب داده شدم عقب ...
داشتم كنترلمو از دست مي دادم و مي افتادم كه يكي دستمو سريع چسبيد
شال جلوي چشمامو گرفته بود ....
قبل از اينكه تو جام درست وايستم و به خودم بيام تو دلم
"هر كي كه هستي خدا خيرت بده "...
با خجالت و صورتي خندون شالو زدم كنار
كه دستمو تو دستاي فرزاد جلالي ديدم ... نفسم حبس شد و رنگم پريد ...
بهم لبخندي زد و دستمو از دستش رها كرد...
طبق معمول قرمز قرمز كرده بودم ...و كلي هم هول كرده بودم ..
- ببخشيد...ببخشيد اصلا جلومو نديدم...
فرزاد - اشكالي نداره ...
نمي دونستم ديگه چي بايد بگم و چيكار كنم ....ابروريزي بدتر از اينم مي شد؟ ....
يعني فكر كنم تو اين بيمارستان تنها من بودم كه به اينو اون بر خورد مي كردم و
با يه ببخشيد مي خواستم سر و تهشو يه جور ....جمع و جور كنم
ديرمم شده بود برا همين سرمو بلند كردم كه بگم با اجازه اتون كه چشمم خورد به محسني
كه ته سالن وايستاده بود و ناظر اتفاق چند دقيقه پيش ما بود ...
اه این عزرائيلم عين اجل معلق هي ظاهر ميشه ....
.از نگاهش كه چيزي نفهميدم ...البته من گيج نبودما ..نگاهش عين ادميزاد نبود ...كه بفهم دردش چيه ...
با گفتن ببخشيدي با سرعت از كنار جلالي رد شدم ....
همونطور كه به طرف در مي رفتم قبل از خارج شدن ...
- اين بنده خدا كه مشكلي نداره..پس چرا محسني درباره اش اينطوري حرف مي زنه...
متين نيست كه هست ..اقا نيست كه هست ..خوشگل نيست كه هست ..ديگه من چي مي خوام....
.لبخندم پر رنگ شد ...برگشتم و به پشت سرم نگاهي انداختم..داشت مي رفت طرف اسانسور .باز لبخندي زدمو و رو مو ازش گرفتم
فصل سي ام :
"بيمارستان"
"در حال تعويض پانسمان يكي از بيمارا "
صبا- خودش خبر داره.....؟
-اره مي دونه كه قراره يه سال ديگه پيرتر بشه
صبا سرشو با تاسف تكون داد:
عقل كل... كاري رو كه مي خواي براش بكني
سرمو كه به سمت پايين بود حركتي دادم و با دقت پانسمانو بستم ..
-نه بابا....خودمم نمي دونم چرا ...خر شدمو دارم اين كارو مي كنم ...
صبا- عجب دوست مهربوني
-دلشم بخواد
صبا- حالا كيارو دعوت كردي؟
به پانسمان و بعدم به چهره زرد بيمار نگاهي كردم و سرمو حركت دادم به طرف صبا
-به تو كه بگم نگم.... پلاسي ..
صبا دستاشو زد به پهلوش وبا ناراحتي و چشم غره:
منا
-فائزه رو هم براي نمك مجلس لازم دارم...
براي پر كردن عريضه هم .... وجود راضي ضروريه
بعد چشمامو درشت كردم
- واي... واما الهام ..دلم لك زده براي يه قر امدن باحال و درست و حسابي باهاش ...
صبا- تو بيشتر داري جوش خودتو مي زني يا تولد مرواريدو؟
-صبا جون مرواريد فقط يه بهانه است
صبا با خنده..:خدا نكشتت منا ....
-ايشالله ...راستي شماره محسني رو داري؟
چشاش گشاد شد..
صبا- مگه مي خواي اونوم دعوت كني؟
- اره ...........همينم مونده كه تو جمع دخترنمون يه پير پسر دعوت كنم
صبا- بنده خدا كجاش پير پسره
ابروهامو انداختم بالا...
-اوه بله........ يادم نبود كه جلوي طرفداراش ...نبايد از واقعيت حرف بزنم
صبا- خيلي بدي.. چي مي گي براي خودت
-حالا داري يا نه ؟
صبا- چيكارش داري ؟
-اي بابا انقدر گير نده ديگه ..اگر داري بده ..اگرم نداري ..كه ...اين همه سوال كردنت چيه ؟
صبا-...دارم ولي بهت نمي دوم.. معلوم نيست تو اون مخت چي مي گذره
لبامو غنچه كردم
-چيزاي بدي نمي گذره...فدات ...
-فقط مي خوام يه درس عبرتي بهش بدم كه از اين به بعد.. تو كار ادما دخالت نكنه
صبا- منا
-چيه ؟...چرا تو ترسيدي..باشه شماره نده
و همراه با چشمكم:
- خودم يه جور گيرش ميارم ...
صبا- خيلي خطرناكي منا
- نه بابا ...اتفاقا .....خيليم مهربونم
دوتامون وارد بخش پرستاري شديم ..
صبا- پس مي خواي غافلگيرش كني ..
- اره ....فردا شب دعوتي ...يادت نره ها
صبا-..اوكي ...فقط كه زياد شلوغش نكردي ...؟
- نه به جان صبا.... فقط در حد يه تولد كوچولو ...
صبا- كوچولو ديگه ؟
- كوچولوي كوچولو
صبا-...من ديگه برم كاري با من نداري ..
-نوچ بسلامت
****
تا بعد از ظهر ..همش تو فكر به دست اوردن شماره محسني بودم ....
فكر كنم يه هزار باري شد كه از جلوي در اتاقش رد شدم ...تا به يه راه حل درست و حسابي برسم
نزديك در اتاقش بودم كه مخ جواب داد .... بدو به طرف بخش پرستاري رفتم و با اورژانس تماس گرفتم ...
- سلام نگين جون
به سلام منا جون ...
اوضاع اون پايين مايينا چطورياست ؟
..اي بدك نيست ....
- از دكترا كيا پايينن؟
اوم..بذار يه نگاهي بندازم ..فقط جلالي
لبمو گاز گرفتم...:
- .نيازي به دكتر محسني كه نيست
نگين- نه ..تازه اون كه نبايد بياد اينجا ....مريضي هم باشه كه نياز به عمل داشته باشه يه راست مي برنش اتاق عمل
- يعني جلالي مي تونه همه كارا رو درست انجام بده..
نگين- خوب اره.. مگه اين تازه كاره كه اين سوالو مي پرسي
-اي بابا باشه ..ممنون
نگين- چيزي شده منا؟
- نه فقط يه سوال در حد دكترا بود ... همين
و گوشي رو گذاشتم سر جاش ..دستمو گذاشتم جلوي دهنم ...كه بيشتر فكر كنم
- من امروز بايد كارمو بكنم
چشمامو محكم بستم و گوشي رو برداشتم ...مشغول شدم به گرفتن شماره اتاقشو ..كه منصرف شدم و تماسو قطع كردم ..
لب پايينمو گاز گرفتمو و در جا ....از جام بلند شدم...
- دامون جون ...بهتره براي هميشه با ابروي چندين و چند ساله ات خداحافظي كني ..