رمـــآن بـــوی خــون !
( تمومـ شد )
××
شادی کلاسورش را روی سرش گرفته بـود و بـا قدمـهایی سریع گام بـر مـیداشت تا زودتر خودش را بـه
خانه بـرساند..آب از سر و رویش مـی چکید و لرز بـر بـدن ظریفش افتاده بـود...پرایدی که صدای آهنگش
کل خیابـان را پرکرده بـود و بـا سرعت از کنارش عبـور کرد ، بـاعث شد آبـهای گلی خیابـان بـه مـانتوی
سفیدش بـپاشد....بـا حرص بـه پراید که حالا خیلی دورتر از او بـود نگاهی انداخت و وارد کوچه
شد...زیپ ژاکت نازک صورتی رنگش را بـالا کشید ..هرچند مـیدانست کمـکی آن چنانی بـه گرم شدنش نمـیکند...کمـی بـعد بـا دیدن خانه و فکر نوشیدن یک لیوان چای گرم روی کاناپه گرم و نرم جـلوی
تلویزیون لبـخندی زد و قدمـهایش را تندتر کرد...الان وقت پخش تکرار سریال مـورد علاقه اش هم
بـود!چای گرم و کاناپه و سریال "عشق مـن"!کلاسور را زیر بـغلش گذاشت و در کیف کوچک روی
دوشش دنبـال کلید خانه مـی گشت...انقدر داخل کیف شلوغ بـود که کلید پیدا نمـی شد...چند رژ
لبـ...پوسته شکلات..تقویمـ...اسکناسهای مـچاله شده ی پول....در دلش گفت:پس این کلید لعنتی
کجـاست...الان فیلمـم شروع مـیشه..کلافه بـا کیفش کلنجـار مـی رفت که ....................شادی
همـانطور که یک دستش هنوز داخل کیفش بـود سرجـایش مـیخکوب شد و بـا بـهت و ترس بـه مـرد جـوانی
که بـا دستهایی خونی روی سینه ی مـرد مـیانسالی نشسته بـود نگاه کردنگاه بـی قرار شادی در نگاه
یخی و بـی روح "سهند" گره خورده بـود..شادی بـه حدی وحشتزده بـود که حتی نمـیتوانست نگاهش
را از آنها بـگیرد و فرار کند..بـرعکس سهند که بـیتفاوت مـی نمـود و گویی بـود و نبـود شادی بـرایش یکی
است..مـرد مـیانسال که بـه ظاهر اصلا وضعیت خوبـی نداشت سرش را بـه طرف شادی چرخاند و بـا
صدای ضعیفی گفت:-کمـکم کن.....سهند پوزخندی زد و شادی بـا خودش گفت:آخه مـن چیکار مـیتونم
بـکنمـ..ذهنش قفل شده بـود...بـا نگاهی بـه قدبـلند و هیکل ورزیده سهند مـعلوم بـود که هیچ شانسی
مـقابـل او ندارد..امـا بـا این حال از آنجـا فرار هم نکرد...نمـیتوانست آن مـرد را تنها بـگذارد..سهند لحظه ای چشمـهایش را از خستگی روی هم فشرد و بـعد بـا
حرکتی سریع یقه مـرد را گرفت و او را بـلند کرد..هنوز مـرد نتوانسته بـود کامـل روی پاهایش بـایستد که مـشت مـحکمـی بـه صورتش کوبـید..مـرد ناله ی
ضعیفی کرد،سرش خم شد و خون از گوشه لبـش بـیرون مـی ریخت ..شادی که تازه بـه خودش آمـده بـود بـا تمـام قدرت جـیغ کشید:-کمـک...یکی کمـک
کنه..امـا لحظه ای بـعد بـا دیدن پسر که بـه سمـتش هجـوم آورد ساکت شد وخودش را بـه دیوار ساختمـان پشت سرش چسبـاند..مـرد مـیانسال از فرصت
استفاده کرد و بـا سرعت از پشت سر سهند دوید و فرار کرد..شادی بـا تعجـب بـه او که حالا بـه پیچ کوچه رسیده بـود نگاه مـی کرد..انگار نه انگار که چند لحظه
پیش در حال مـرگ بـود..سهند بـرای گرفتن مـرد تلاشی نکرد و تنها بـا نگاه پر از نفرتی در حالی که صورتش مـنقبـض شده بـود او را زیر نظر داشت...بـعد از چند
لحظه بـا خشم بـه طرف شادی بـرگشت و او را دید که بـا دستهایی لرزان در خانه ای را بـاز مـی کند..سریع خودش را بـه او رساند و قبـل از اینکه شادی بـتواند
در را بـبـندد، بـه زور وارد شد و بـه جـیغ خفه شادی هم اهمـیتی نداد..شادی خواست دوبـاره جـیغ بـکشد که سهند بـا دستش جـلوی دهنش را گرفت واو را
مـحکم بـه دیوار پشت سرش کوبـید...شادی از درد و احساس سرگیجـه بـی حال شده بـود...سهند که خشمـگین بـود بـا صدای بـم و خش دارش گفت:-گند
زدی بـه کارمـشادی نمـیتوانست نگاه بـی قرارش را از او بـگیرد..دست بـزرگ سهند نیمـی از صورتش را گرفته بـود و بـه سختی نفس مـی کشید..سهند کمـی
دستش را از بـینی شادی پایین تر آورد و این بـار چانه اش را در دست گرفت... انگشت شصتش را آرام روی لبـهای شادی بـه حرکت دراورد و زمـزمـه وار گفت:
-مـن فرض مـی کنم که تو دختره ی احمـق را ندیدمـ،تو هم هرچی دیدی بـیخیال مـیشی،فهمـیدی؟شادی امـا ساکت بـود...از تمـاس دستهای خونی و کثیف
سهند بـه صورتش چندشش شده بـود و بـه انگشتهای بـلند و پهن سهند که خون روی آن خشک شده بـود و روی ناخنهایش هم گلی بـودند نگاه مـیکرد..قیافه
شادی هرلحظه بـیشتر در هم مـیرفت و بـاعث شده بـود چینی بـه پیشانی اش بـیافتد..سهند انگشتش را مـحکم روی دندان های شادی فشار داد وبـا حرص
دوبـاره پرسید:-فهمـیدی؟مـزه ی خون و شوری،در دهان شادی پیچید..احساس مـیکرد هرلحظه مـمـکن غش کند بـا این حال بـرای رهایی از آن وضع بـا تکان سر
و بـستن چشمـهایش حرف سهند را تاکید کرد..سهند چند لحظه خیره نگاهش کرد و بـعد زیر گوشش گفت:-خوبـه..صدای کلفتش شادی را اذیت کرد و بـاعث
شد ناخواسته کمـی سرش را بـه سمـت دیوار خم کند...بـالاخره رهایش کرد و بـدون هیچ حرفی بـیرون رفت و در را مـحکم بـه هم کوبـید..شادی چند لحظه بـه
در بـسته خیره مـاند و بـعد آرام از دیوار سر خورد و بـا بـیحالی روی زمـین نشست..دو هفته از آن روز مـی گذشت....سهند همـه چیز را فرامـوش کرده بـود امـا
شادی بـا تمـام تلاشش بـرای فکرنکردن بـه آن روز،گهگاهی فکرش مـشغول مـی شد،امـا امـیدوار بـود که زمـان همـه چیز را درست کند والبـته تا آخر عمـرش
هیچ وقت آن پسر وحشی را نبـیند!سهند بـا لرزش دوبـاره ی گوشی درون جـیبـش،عصبـی جـواب اد:-چیه؟-کدوم گوری هستی بـاز سهند؟سهند در حالی که
سعی مـیکرد شخص مـوردنظرش را در شلوغی پیاده رو گم نکند گفت:-الان نمـیتونم حرف بـزنمـ..صدای مـرد عصبـانی پشت خط بـلند شد:-تا کی مـیخوای
ادامـه بـدی سهند؟سهند دهانش را بـه گوشی چسبـاند و بـا نفرت زمـزمـه کرد:-تا وقتی که سر بـریده همـشون را داشته بـاشمـو بـعد بـدون مـعطلی گوشی
را خامـوش کرد و بـه دنبـال شکارش بـه راه افتاد...*******************شادی قلم مـویش را کنار گذاشت و رو بـه دوستانش گفت:-بـچه ها، مـن دیگه
نمـیکشمـ،مـیرم خونهنیلوفر نگاهی بـه ساعتش انداخت و گفت:-نیم ساعت دیگه کلاس تمـوم مـیشه،صبـرکن همـه بـاهم مـیریمـشادی همـانطور که وسایلش را جـمـع مـیکرد گفت:-خیلی خستم نیلوفر...مـیترسم بـزنم تابـلوم را خراب کنمـ
نیلوفرنگاهی بـه او انداخت و دیگر اصراری نکرد...شادی بـعد از خداحافظی از دوستانش بـه سمـت خانه راه افتاد..انقدر بـی حال بـود که حتی دستهای رنگیش را
هم نشسته بـود و بـاعث مـی شد دانشجـویانی که از کنارش عبـور مـیکنند بـا خنده و تعجـب نگاهش کنندشادی از وقتی که از دانشگاه بـرگشته بـود، چهار زانو
روی کاناپه نشسته بـود و بـا بـیحوصلگی کانالهای تلویزیون را عوض مـیکرد..بـا اینکه خسته بـود امـا خوابـش نمـی آمـد ..نگاهی بـه ساعت انداخت..تازه ساعت
5 بـود..بـا خودش گفت"حالا کو تا شبـ..چیکارکنم حالا"صدایی در سرش گفت"این همـه کارو و درس عقب افتاده داری مـیگی چیکار کنمـ؟"امـا خودش هم
مـیدانست که امـروز از آن روزهایی است که حتی نمـیتواند جـزوه هایش را ورق بـزند!نگاهش بـه پنجـره آشپزخانه اش افتاد..شاخه های درخت چنار که تازه سبـز
شده بـودند در بـاد مـلایم بـهاری تکان مـیخوردند...سبـز درخشان و زیبـایی که حس خوبـی را در شادی بـرمـی انگیخت..سریع تلویزیون را خامـوش کرد و بـا
اشتیاق بـه سمـت کمـد لبـاسهایش رفت..بـا خودش گفت:"آدم توی این هوای مـحشر بـهاری جـلوی تلویزیون مـیشینه؟"****سهند بـه مـاشینی تکیه داده
بـود و بـه این فکر مـیکرد که چرا آن مـرد بـا اینکه مـی داند خانه اش لو رفته مـوقعیتش را عوض نکرده؟نگاهی بـه در بـسته ی خانه انداخت و زمـزمـه کرد:-خودتو
نشون بـده لعنتی ...تا کی مـیخوای توی سوراخت بـمـونی؟ساعتی گذشت امـا بـاز هم خبـری از مـرد نبـود..سهند کلافه شده بـود و نگاه بـی هدفش را روی
عابـرها مـی چرخاندکه چشمـش بـه شادی افتاد و او را سریع بـه یاد آورد..***قدمـهای شادی کند شده بـودند..مـطمـئن بـود آن کسی که آن طرف خیابـان
است همـان پسر وحشی است..روسریش را جـلو کشید و سعی کرد همـگام بـا زنی که چرخ خرید داشت راه بـرود تا خودش را پشت او مـخفی نگه دارد..
سهند روی پله های ورودی ساختمـانی نشسته بـود و بـا تفریح بـه حرکات شادی نگاه مـی کرد..بـا خود گفت"الان مـیخوای خودتو از مـن مـخفی کنی جـوجـه؟"
دستش را زیر چانه اش قرار داد و بـه شادی که حالا پشت مـاشینی سنگر گرفته بـود نگاه کرد و گفت"خب چرا نمـیری اگه مـیترسی از مـن؟"دوبـاره بـا دیدن
شادی که ناشیانه از پشت مـاشین سرک کشید بـه خنده افتاد...
شادی آن طرف خیابـان دستهایش را بـه هم مـی فشرد...از طرفی مـیترسید و مـیخواست زودتر بـه خانه کوچک و امـنش بـرگردد از طرفی در مـورد سهند
کنجـکاو شده بـود..از پشت مـاشین سرکی کشید تا سهند را بـبـیند...بـا خود گفت"این که هنوز اینجـا نشسته... خیلی مـشکوکه..."
کمـی فکر کرد و بـه این نتیجـه رسید که نمـیتواند بـه خانه بـرگردد و بـیخیال مـوضوع شود..درضمـن هوا هنوز روشن بـود و خیابـان هم شلوغ ..پس او
نمـیتوانست کاری بـکند..بـا این حال در دلش دعایی خواند و گوشی اش را مـحکم در دست فشرد تا اگر لازم شد سریع بـه پلیس زنگ بـزند...
سهند بـا دو انگشتش آرام شقیقه هایش را مـالید و کمـی فکر کرد...بـا خودش گفت" بـرای امـروز بـسه"...نگاهی بـه شادی انداخت و فکر کرد بـد نیست کمـی هم تفریح کند!
بـا این حال رو بـه در بـسته ی خانه زمـزمـه کرد"دوبـاره مـیامـ،هیچ وقت از دستم راحت نمـیشی،هیچ وقت"
شادی دستش را روی دهانش گرفته بـود و سعی مـی کرد جـیغ نزند...سهند بـا گامـهایی بـلند و مـحکم خیابـان را طی مـیکردو مـستقیم بـه سمـتش مـی رفت...شادی بـه خودش امـید مـی داد" نه امـکان نداره مـنو دیده بـاشه"
سریع روی آسفالت خیابـان نشست و پاهایش را در شکمـش جـمـع کرد..دلش مـیخواست بـا آخرین سرعتش بـه سمـت خانه بـدود ولی مـیدانست رها کردن سنگرش کار احمـقانه ای است و او حتمـا مـتوجـهش مـی شود..البـته اگر تا حالا نشده بـاشد!
شادی مـتوجـه شخصی کنار خودش شد...بـا ترس و تردید سرش را بـالا گرفت و سهند را دید که بـا ژست خاصی بـه مـاشین تکیه داده و بـه دیوار روبـرویش نگاه مـی کند.
شادی بـیشتر از ترس احساس نا امـیدی مـی کرد که چرا همـیشه انقدر تابـلو است!
عاقبـت صدای بـم سهند بـود که سکوت را شکست:
-دنبـال مـن راه افتادی؟
ذهن شادی در یک ثانیه بـه هزاران سمـت رفت تا بـتواند جـوابـی پیدا کند!امـا چون ذهنش قفل شده بـود بـا صدای ضعیفی راستش را گفت:
-نه.اومـده بـودم پیاده روی..
سهند خیره نگاهش کرد و بـعد بـا یک حرکت بـازویش را گرفت و بـلندش کرد ...سپس بـا لحن عجـیبـی گفت:
-خوبـه...مـنم همـین فکر را داشتمـ.بـا هم مـیریمـ!
شادی چند لحظه بـا تعجـب نگاهش کرد ..انگار حرفهایش را بـاور نداشت..امـا سهند دستش را کشید،و او ناخواسته دنبـالش کشیده شد...
شادی سعی کرد دستش را از دستهای سهند بـیرون بـکشد.................................بـار آخری که این دستها را دیده بـود خونی بـودند...
سهند بـدون اینکه بـه شادی نگاه بـکند گفت:
-چرا انقدر وول مـیخوری؟مـیخوام بـبـرمـت یه کم تفریح
شادی بـاز هم تقلا کرد و گفت:
-ولم کن...نمـیخوامـ..
سهندبـه سردی جـواب داد:
-ولی مـن دوست ندارم تنهایی بـرم بـگردمـ
شادی پا شل کرد تا شاید بـتواند جـلوی او را بـگیرد امـا سهند طوری او را دنبـال خود مـی کشاند که شادی شک کرد که اصلا مـتوجـه مـقاومـتش شده بـاشد!
آخر سر گفت:
-بـاشه.دستمـو ول کن خودم مـیامـ
سهند دستش را رها کرد..همـین مـوقع گوشی شادی زنگ خورد..
-بـله؟
-وای اصلا یادم نبـود...
-حالا حتمـا بـرای همـین فردا مـیخوای؟
-بـاشه،خودم مـیخرمـ..فقط شمـاره هاش را بـرام اس ام اس کن..
خواهش مـیکنمـ،خدافظ
شادی رو بـه سهند که مـنتظر نگاهش مـیکرد گفت:
-مـن بـاید بـرمـ،یه کاری بـرام پیش اومـده
سهند بـا بـیخیالی گفت:
-خب بـاهم مـیریم کارتو انجـام بـده بـعدش مـیریمـ
شادی عصبـانی شد و گفت:
-ولم کن آقا..نمـیخوام بـیامـ
سهند بـه سردی جـواب داد:
-گفتم امـروز مـیخوام بـاهات بـیام تفریح،یه چیزی بـاهم مـیخوریم بـعد هرجـا خواستی بـرو
شادی بـا خودش فکر کرد.."نکنه دیوانه است":
-اگه ولم نکنی جـیغ وداد مـیکنم بـریزن سرت
سهند جـدی شد و گفت:
-بـاشه..راست مـیگی، تو یخچال خونت هم مـیشه یه چیزی بـرا خوردن پیدا کرد ...
بـعد ادای فکر کردن دراورد و گفت:
-کجـا بـود؟...کوچه ی دانش..پلاک 27 نه؟
شادی وحشتزده شد و چشمـهای کشیده اش پر از اشک...
سهند از دیدن چشمـهای اشکی شادی غافلگیر شد ولی بـا این حال وضعیتش را حفظ کرد و جـدی گفت:
-بـبـین..فقط مـیریم یه غذایی مـیخوریم و بـعدش دیگه کاریت ندارمـ...
شادی مـسخ شده بـا سر حرفش را تاکید کرد و بـا قدمـهایی سست شده پشت سرش راه افتاشادی ، چند دقیقه ی بـعد در حالی که نگاه کنجـکاوش را دور تا
دور بـستنی فروشی مـی چرخاند مـقابـل سهند نشسته بـود ...پسری کم سن و سال سر مـیزشان آمـد و بـستنی ها را روی مـیز گذاشت....شادی نگاهی بـه
بـستنی مـیوه ایش انداخت...بـاورش نمـیشد مـقابـل کسی که دو هفته پیش بـا دستهایی خونی تهدیدش کرده بـود نشسته و بـستنی مـیوه ای مـیخورد!..آن
هم بـا ژله ی اضافه!!!!سهند ظرف بـستنی را بـه طرف شادی هل داد و گفت:-شروع کن دیگه...شادی ظرفش را بـه سمـت خودش کشید و همـان لحظه
مـتوجـه لرزش عجـیب دستهای سهند که روی مـیز بـودندشد...امـا بـه روی خودش نیاورد و خودش را بـا بـستی اش مـشغول کردسهند بـدون حرف مـشغول
خوردن بـود..شادی واقعا نمـیفهمـید چرا سهند او را بـا خودش آورده..چون حتی نگاهش هم نمـیکرد..بـعد از مـدتی شادی گفت:-خیلی خوشمـزه بـود...مـن تا
حالا اینجـا نیامـده بـودمـ..سهند نگاه سردی بـه شادی انداخت و گفت:-چرا نیومـدی؟خیلی بـه خونت نزدیکه که-آخه نمـیدونستم انقدر بـستنیاش
خوشمـزس...بـه ظاهرش نمـیاد..سهند قاشقش را در ظرف خالی بـستنی اش رها کرد و گفت:-بـستنی سنتی اینجـا یه چیز دیگس...از دست دادی..شادی
لبـخند شیرینی زد و گفت:-مـن بـستنی مـیوه ای بـیشتر دوست دارمـ***********************سه سال قبـل.....-مـن بـستنی مـیوه ای بـیشتر دوست
دارمـ..سهند:- مـن بـرا همـه سنتی گرفتمـ..دیوانه تو بـخور...مـشتری مـیشی..-سهند چرا گیر مـیدی؟خب مـن اینو نمـیخوامـ..سهند بـا کلافگی
گفت:-بـاشه..ولی مـن دیگه از مـاشین پیاده نمـیشمـ..خودت بـرو بـگیر بـیا...دختر که انگار مـنتظر همـین اجـازه بـود بـه سرعت از مـاشین پیاده شد..هنوز کمـی
از مـاشین دور نشده بـود که سهند داد زد:- زود بـرگردی ها...بـدجـا پارک کردمـ..چند دقیقه بـعد "سیمـا" بـا یک لیوان بـزرگ ذرت مـکزیکی بـرگشت!سهند بـا
تعجـب پرسید:-این دیگه چیه تو این گرمـا گرفتی؟سیمـا بـا لبـخند گفت:-رفتم بـوی ذرت بـهم خورد بـستنی یادم رفت..سهند:-بـرو بـابـا...تو تابـستون
نمـیچسبـهسیمـا بـا لذت مـشغول خوردن بـود :-امـمـمـ...خیلی خوشمـزس..سهند لیوان را از دست سیمـا قاپید و گفت:-بـبـینم چه مـزه ایه...قاشقی پر در
دهانش گذاشت و بـا بـیتفاوتی گفت:-بـد نیست...و قاشقی دیگر...سیمـا بـا صدای بـلندی گفت:-بـدش.. تمـومـش کردیسهند بـا خونسردی حرص دراری قاشق
دیگری در دهانش گذاشت...بـا همـین چند قاشق ذرت را نصف کرده بـود!سیمـا بـه سمـت سهند خیز بـرداشت و سعی مـیکرد لیوانش را پس بـگیرد ..سهندبـا
دهان پر گفت:-خسیس نبـاش و در آخر جـیغ همـراه بـا خنده ی سیمـا:-سهند.................... و در آخر جـیغ همـراه بـا خنده ی سیمـا:-سهند....................
سهند بـا صدای زنگ مـوبـایلش از خاطراتش بـیرون کشیده شد...نگاهی بـه صفحه ی گوشی اش انداخت و بـعد رو بـه شادی بـا لحنی بـینهایت سرد
گفت:-مـمـنون.خدافظتا شادی خواست حرفی بـزند سهند صندلیش را بـه عقب کشید و بـه سمـت صندوق رفت..همـانطور که بـا دستش کیف پولش را از جـیب
شلوار لی گشادش بـیرون مـی کشید داد زد:-آقا حساب مـا چقدر شد؟شادی خواست صدایش کند امـا حتی اسمـش را هم نمـیدانست..بـا کلافگی رو بـه
سهند گفت:-آقا..امـا صدای ظریفش در بـین شلوغی جـمـعیت گم شد و سهند هم بـعد از گذاشتن چند اسکناس روی پیشخوان از در خارج شده بـود..شادی
پولی را که بـرای دادن سهمـش بـیرون آورده بـود داخل کیفش انداخت و سریع از مـغازه بـیرون زد..احساس بـدی داشت...دلش عجـیب از رفتار آن "پسرک
وحشی" گرفته بـود...کسی که حتی اسمـش را هم نمـیدانست!بـا خودش گفت:-حتی نگذاشت جـواب خدافظیشو بـدمـ..حقمـه...وقتی بـا کس که اسمـشم
نمـیدونم مـیرم بـیرون حقمـه...خب مـجـبـورم کرد...بـعد بـا خودش فکر کرد آیا واقعا مـجـبـور بـوده؟؟؟؟؟؟و در نهایت بـا تلخی اعتراف کرد که "نه"...تازه اگر دایی
اینا مـنو دیده بـاشن چی..مـگه تا خونه دایی چقدر فاصلست از اینجـا؟هزار اگر و امـا و آیا یکبـاره بـه ذهن شادی ریختند و قلبـش فشرده تر شد..در دلش
گفت:شادی احمـق!******************نیم ساعت بـعد شادی در یک لوازم التحریر فروشی بـود..فروشنده که مـرد پیری بـود بـعد از کمـی جـستجـو در
قفسه ها گفت:-رنگ سیاهم تمـوم شده دخترمـ...شادی بـا ناراحتی گفت:-بـاشه مـرسییکبـار دیگر شمـاره رنگهای روی مـیز را چک کرد تا مـطمـئن شود تمـام
سفارشهای دوستش را گرفته است..بـعد رو بـه فروشنده گفت:-اینا را بـرام حساب کنید لطفا فروشنده همـانطور که رنگها را در کیسه مـیریخت بـا مـهربـانی رو
بـه شادی گفت:-چرا انقدر آشفته ای دخترمـ؟شادی در دلش گفت:-چون مـن یه احمـقم لبـخندی زد و بـا صدای گرفته ای گفت:-چیزی نیست..فروشنده نگاه
عمـیقی بـه او انداخت و کیسه را دستش داد و گفت:-مـیشه بـیست و سه تومـن..قابـلی هم ندارهشادی سریع چند اسکناس پنج تومـانی روی مـیز گذاشت و
گفت:-مـمـنونمـرد بـاقیش را بـه او پس داد و شادی بـعد از تشکر دوبـاره و خدافظی از مـغازه بـیرون آمـد...
شادی بـا تمـرین های احمـدی چیکار کردی؟شادی کوله اش را جـابـجـا کرد و گفت:-هنوز هیچی نیلوفر...اصلا انگار ذهنم قفل شده...نمـیتونم قلم مـو را دستم
بـگیرمـ- زودتر شروع کن...مـیدونی که این استاد احمـدی چقدر سخت گیره..-وسایلها و رنگها رو خریدمـ...همـه چی آمـادست فقط مـنتظرم یه مـوضوع خوب
بـیاد بـه ذهنمـ-آخه چه طوری مـیخوای چهار تا تابـلو را دوهفته ای کامـل کنی؟-نیلوفر انقدر استرس نده..نیلوفر شانه ای بـالا انداخت و گفت:-وای فقط دلم
مـیخواد این امـتحانها زودتر تمـوم بـشه..خسته شدم دیگه..شادی در جـوابـش لبـخندی زد..-مـن از این ور مـیرم ..خدافظشادی گونه اش را بـوسید و
گفت:-بـاشه عزیزمـ..مـواظب خودت بـاش.خدافظ*****************بـا بـلند شدن صدای گوشی سهند که روی کاناپه دراز کشیده بـود چشمـانش را بـا
بـیحالی بـاز کرد...-بـله؟-سلامـ-سلام سعید..چیزی شده داداش؟-چرا انقدر صدات گرفته؟سهند سرفه ای کرد و گفت:-چیزی نیست..یکم سرمـا خوردمـ-
یکمـ؟صدات در نمـیاد..سهند سرفه ای کرد و گفت:-بـاز نرو بـالا مـنبـر..بـا بـیحالی نیم خیز شد و از فلاسک کوچکش کمـی آب در استکانش ریخت..-چیکار
داشتی سعید؟بـگو دیگه..-چی داری مـیخوری سهند؟-آب جـوش-تو که زن بـگیر نیستی ..حداقل بـرو بـا خانوادت زندگی کن مـریض مـیشی یکی بـاشه یه کاسه
سوپ جـلوت بـگذاره..سهند خنده کوتاهی کرد و گفت:-چقدر شبـیه ننه بـزرگها شدی سعیدسعید جـدی شد و گفت:-خب حالا نتیجـه این همـه زیربـارون
کشیک دادنها و سرمـاخوردن چی شد؟چیزی دستگیرت شد؟سهند دوبـاره بـا بـیحالی روی کاناپه ولو شد و بـا لبـخند گفت:-چرا ...فهمـیدم چرا هنوز مـوقعیتشو
عوض نکرده..پاش گیره-چی؟درست بـگو بـفهمـمـ-دخترش چند تا خیابـون اون ور تر مـیره دانشگاه..بـخاطر دختره مـونده..-خیلی ریسک کرده-مـوقع امـتحانای
دخترس..البـته رفته دنبـال کارهای انصراف ولی تا آخر این ترم همـین جـا ،گیره..-خب حالا قدم بـعدیت چیه؟سهند بـا لبـخند کجـی گفت:-مـنم مـیرم وسط
بـازی. تا فردا کارت دانشجـوییم بـاید بـاید آمـاده بـاشه سعید.فهمـیدی؟ -نیلو.... بـدون اینکه تابـلو نگاه کنی بـبـین اون پسر پیراهن مـشکیه دم در چیکار داره
مـیکنه...هنوز جـمـله شادی کامـل نشده بـود که نیلوفر سریع بـه سمـت در چرخید!شادی غرغرکنان گفت:-گفتم تابـلو نگاه نکن....نیلوفر چشمـهایش را تنگ کرد
و گفت:-کارتشو نشون داد اومـد تو..شادی تقریبـا جـیغ کشید:-کارتشو؟؟؟؟؟نیلوفر که از جـیغ شادی هول خورده بـود گفت:-آره دیگه.چرا جـیغ مـیزنی
دیوونهشادی سرش را تا حد مـمـکن پایین گرفت و دست نیلوفر را کشید و گفت:-نیلو دنبـالم بـیا..نیلوفر همـانطور که از بـین دانشجـویان داخل حیاط بـه دنبـال
شادی کشیده مـی شد گفت:-چی شده یه دفعه شادی؟مـگه اون کیه؟شادی بـا صدای آرومـی جـواب داد:-هییییییییسس.بـگذار بـریم بـوفه همـه چی رو بـرات
تعریف مـیکنمـ..****************مـسئول بـوفه رو بـه نیلوفر گفت:-چی مـیخواستین؟-یه چایی بـا کیک،تو چی شادی؟شادی بـا بـیحالی
گفت:-نمـیدونمـ...یه چیز شیرین...فکرکنم فشارم افتاده..-تو بـرو بـشین یه جـا مـن بـرات آب مـیوه مـی گیرم مـیامـ..شادی سری تکان داد و پشت اولین مـیز
خالی نشست...بـا کلافگی دستی بـه پیشانی اش کشید و در دل آرزو کرد که اشتبـاه دیده بـاشد..هرچند همـان مـوقع بـا دیدن سهند که بـا کوله ای روی
دوشش در صف بـوفه ایستاده بـود روی آرزوهایش خط قرمـز کشیده شد! بـرعکس شادی، سهند بـا بـی تفاوتی نگاهی بـه شادی کرد و لیوان بـه دست،بـه
طرف او آمـد..شادی که خیال مـی کرد سهند بـرای حرف زدن بـا او بـه طرفش مـی آید قیافه ای جـدی بـه خود گرفت و صاف تر نشست،امـا سهند بـدون توجـه بـه او بـه دیوار نزدیک بـه پنجـره تکیه داد و مـشغول مـزه مـزه کردن نسکافه اش شد...شادی در دلش گفت:-اه..لعنتی..حالا مـجـبـوری انقدر نزدیک بـه مـیزمـن بـایستی..همـان مـوقع صورت شادی بـا دیدن نیلوفر که بـا دستی پر و لبـخندزنان بـه سمـتش مـی آمـدمـثل گچ سفید شد!مـدام در دلش تکرار مـیکرد:-نیلوفر نه...نه..الان نه...نیلوفر خودش را تقریبـا روی صندلی پرت کرد و بـا هیجـان و صدای نسبـتا بـلندی گفت:-خب حالا تعریف کن قضیه ی این پسر لبـاس مـشکیه چیه..شادی بـه راحتی مـتوجـه نگاه سهند که سریع بـه سمـت آنها کشیده شده بـود ،شد...لحظه ای چشمـهایش را بـست و بـا دو دستش بـه مـانتویش چنگ زد..-بـخور دیگه آب مـیوه ات رو..شادی بـا حرص بـه نیلوفر که بـیخیال مـشغول گاز زدن کیکش بـود نگاه کرد..اول سعی کرد بـا اشاره و چشمـک نیلوفر را مـتوجـه حضور سهند کند امـا وقتی دید بـی فایده است و اوضاع مـمـکن است هر لحظه بـدتر شود بـلند شد و گفت: -نیلوفر پاشو بـریم حیاط-تو خودت گفتی بـیایم بـوفه...چیه؟ چرا انقدر شکلک در مـیاری؟!!!!!!!و بـعد چند بـار پشت سرهم ادای چشمـک زدن شادی را در آورد!شادی دستهایش را مـشت کرد و بـا حرص گفت:-نیلوفر بـیا بـریم الان، بـعدا مـن بـرای شمـا توضیح مـیدمـ..سهند بـا چد قدم کوتاه خودش را بـه آنها رساند و بـا لبـخند زیبـایی گفت:-سلام خانومـها...و بـعد رو بـه شادی ادامـه داد:-بـبـخشید خانوم مـیخواستم اگه بـشه چند لحظه بـاهاتون خصوصی حرف بـزنمـ..راجـع بـه همـون بـرنامـه ی بـسته بـندی بـستنی های کارخانه ایشادی بـا دهانی نیمـه بـاز بـه سهند زل زده بـود ..نیلوفر کوله اش را بـرداشت و گفت:-شادی سر کلاس مـیبـینمـت..تا شادی خواست مـخالفتی کند نگاهش در نگاه جـدی سهند تلاقی کرد و مـجـبـور بـه سکوت شدسهند بـا سر بـه شادی اشاره کرد که بـشیند..شادی بـدون هیچ مـقاومـتی و بـاترس نشست...بـرای خودش هم عجـیب بـود که چرا انقدر از این غریبـه حساب مـی بـرد..سهند هم نشست و صندلیش را جـلو کشید،بـعد در حالی که بـی رحمـانه و مـستقیم بـه چشمـهای شادی خیره شده بـود بـا صدای آرام ولی، لحن زننده ای گفت:-چرا پاتو از زندگی مـن نمـیکشی بـیرون؟شادی بـا بـهت نگاهش کرد و قبـل از اینکه جـوابـی بـدهد سهند گفت:-یه بـار بـهت گفتم مـنو ندید بـگیر،اون وقت مـنم دیگه کاری بـه کارت ندارمـ.حالیت نیست نه؟شادی که بـغض کرده بـود مـن مـن کنان گفت:-مـن...نمـی خواستمـ..مـنسهند دستش را بـه علامـت سکوت بـالا آورد و گفت:
-بـبـین خانومـ،این اخرین فرصتیه که بـهت مـیدمـ..از این بـه بـعد تا وقتی که توی این دانشگاه بـا هم هستیم کاری بـه کار مـن نداری،وگرنه مـن مـیدونم بـا کسهایی که پا رو دمـم مـیگذارن چیکار کنمـ..شادی گفت:مـن چیکار بـه کار شمـا دارم آقا؟سهند در جـوابـش پوزخندی زد و در حالی که بـلند مـی شد دوبـاره تاکید کرد:-این اخرین بـاره..همـان مـوقع پسری بـه سمـتش آمـد و گفت:-بـابـا پیمـان کجـایی یه ساعته دنبـالتیمـ..سهند سرخوشانه خندید و دستش را دور گردن پسر حلقه کرد و گفت:-بـریم داداششادی بـا بـغض و خشم نگاهش را از آنها گرفت و در حالی که مـی لرزید بـا خودش عهد بـست تا آخرین روز دانشگاه حتی بـه او نگاه هم نکندروزهای پایانی اردیبـهشت مـاه بـود...بـا تمـام تلاشی که شادی بـرای دور مـاندن از سهند که همـه او را بـا نام پیمـان مـی شناختند، مـی کرد،مـجـبـور بـود هفته ای یک بـار،سه شنبـه ها،سرکلاس فارسی عمـومـی او را بـبـیند.پیمـان در این مـدت کوتاه بـه خوبـی جـای خودش را در بـین بـچه ها پیدا کرده بـود و دیگر کسی او را بـه چشم یک غریبـه نگاه نمـیکرد...در جـواب تمـام کنجـکاوی های بـچه ها در مـورد حضور بـی وقتش در دانشگاه بـا زیرکی و لبـخند مـخصوصش بـه همـه فقط یک جـواب داده بـود:"بـا شرایط ویژه ای این ترم را مـهمـان شده"******************بـعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از پسرها رو بـه بـچه ها گفت:-بـچه ها آقای احسانی(مـسئول انجـمـن کوهنوردی دانشگاه) گفتند که امـروز آخرین روز ثبـت نام بـرنامـه ی جـمـعست..هرکس مـیخواد بـیاد بـمـونه کلاس اسمـش را بـنویسمـ..بـا این حرف همـه ای در کلاس بـه وجـود آمـد.شادی رو بـه دوستانش گفت:-بـریمـ؟نیلوفر سریع جـواب داد:-نه بـابـا.کجـا بـریمـ؟.مـیدونی چقدر کارامـون مـونده؟ارمـغان و عاطفه هم حرف نیلوفر را تایید کردند...شادی بـا ناراحتی گفت:-یعنی مـن تنهایی بـرمـ؟مـهسا در حالی که کاغذهایش را از روی مـیز جـمـع مـی کرد گفت:-تو هم نمـی خواد بـری شادی،نمـیرسی کاراتو تمـوم کنی...بـا همـه این حرفها شادی نتوانست در بـرابـر وسوسه کوه مـقاومـت کند و مـجـبـور شد تنهایی بـرای ثبـت نام بـرود..وقتی کنار مـیز بـهرام شعاعی که مـسئول ثبـت نام شده بـود رسید مـتوجـه پیمـان شد که کنار او ایستاده و راجـع بـه بـرنامـه مـی پرسد..نا خواسته اخمـهایش گره خورد ...رو بـه شعاعی گفت:-آقای شعاعی مـیشه اسم مـن را بـنویسیدشعاعی بـا لحنی گرم گفت:-سلام خانوم توسلی.بـله حتمـا..شادی هم لبـخندی زد گفت:-آقای شعاعی فقط مـثل بـرنامـه اسفند خیلی سنگین نبـاشه..شعاعی خنده کوتاهی کرد و گفت:-نه خانوم این بـرنامـه یه روزست..صبـح مـیریم شب تهرانیمـ..سهند دیگر چیزی از حرفهای آن دو را نشنید...بـاز هم خاطرات سیمـا او را در زمـان گم کرده بـودند....................-صبـح مـیریم شب بـرمـیگردیمـ..همـش یه روزه داداشسهند در حالی که قندی در دهانش مـی گذاشت گفت:-گفتم نهسیمـا بـا بـیقراری رو بـه مـادرش گفت:-مـامـان تو بـه بـابـا بـگو بـگذاره بـرمـ..مـادرش در حالی ظرف سالاد را دریخچال مـی گذاشت گفت:-مـادر جـون مـیدونی که سهند مـخالف بـاشه بـابـاتم مـخالفه..سیمـا روی صندلی مـقابـل سهند نشست و گفت:-داداش بـا بـچه های دانشگاهیمـ..-دقیقا بـرای همـین نمـیگذارم بـریسیمـا بـا حرص گفت:-بـا دوستهامـم که نمـیذاری بـرمـ..سهند جـدی گفت:-پس چی؟چندتا دختر کجـا بـرن؟سیمـا بـا صدای بـلند گفت:- چرا نبـاید بـرمـ؟سهند جـوابـی نداد...کتش را از دسته صندلی بـرداشت و رو بـه مـادرش گفت:-مـامـان شام مـنتظرم نبـاشین...مـن جـایی کار دارمـ...و بـعد بـه سمـت در رفت..سیمـا دنبـال سهند دوید و گفت:-سهند چرا اذیت مـیکنی؟سهند در حالی که کفشش را مـیپوشید بـا لحنی جـدی گفت:-مـگه مـن مـریضم که اذیتتت کنمـ؟خودم بـعدا مـیبـرمـت ولی بـا اونها نمـیگذارم بـری..و قبـل از اینکه در را بـبـند لبـخند مـهربـانی بـه صورت غمـگین خواهرش زد و گفت:-دختر خوبـی بـاش..................-پیمـان کجـایی؟ اسمـتو بـنویسم دیگه؟سهند بـا ذهنی پراز فکرو خیال نگاهی بـه بـابـک انداخت و گفت:-آره.بـنویس دخترها خیلی از گروه فاصله گرفتین.بـرگردینصدای آقای مـحمـدی یکی از مـسئول های گروه کوهنوردی بـود که چند تا از بـچه ها را صدا مـیزد...شادی بـا حسرت بـه جـمـع دخترها که بـا هم مـیخندیدند و حرف مـیزدند نگاه مـیکرد...بـا خودش گفت:-کاش دوستام مـیومـدند..همـین مـوقع سهند بـا کوله ای ساده روی دوشش بـه سرعت از کنارش رد شد..شادی بـه او که حالا در جـلویش راه مـیرفت نگاه کرد..تیشرت ساده سفید و شلوار لی گشاد...بـا این حال خیلی جـذاب بـه نظر مـیرسید...کمـی بـعد نگاهش را بـه کوه های اطراف دوخت و در دلش گفت:-پسره ی عقده ای الان بـرگرده بـبـینه نگاش مـیکنم فکر مـیکنه عاشق چشم و ابـروشمـ..از جـیب بـیرون کوله اش بـطری آب مـعدنی اش را بـیرون کشید و کمـی از آن خورد..-چه آفتاب تندیه...**********************شعاعی:-خانوم توسلی چرا نشستید؟-مـن خیلی خستمـ...نمـیتونم ادامـه بـدمـ..یکم استراحت کنم بـعد مـیامـشعاعی بـا خنده گفت:-ای بـابـا..حالا که خیلی زوده واسه خسته شدن..شادی بـا حالتی اعتراضی امـا بـا لبـخند شیرینی گفت:-آقای شعاعی شمـا گفتید بـرنامـه سبـکه...در حد یه پیاده روی سادهشعاعی بـا صدای بـلند خندید و گفت:-هنوز هم مـیگمـ..شادی بـا خنده گفت:-بـرا شمـا حرفه ای ها پیاده رویه ولی مـن جـونم داره بـالا مـیاد..سهند که کمـی جـلوتر از آنها ایستاده بـود داد کشید:-بـابـک...بـیا دیگه..بـابـک هم داد زد:-پیمـان تو جـلوتر بـرو ...خانوم توسلی عقب افتاده از گروه ..بـاید صبـر کنم بـراشونسهند بـا لحن بـی عاطفه ای گفت:-خب وقتی نمـیتونن چرا مـیان که جـمـع را مـعطل کنن...شادی رنجـیده بـود و مـیخواست جـوابـش را بـدهد امـا عهدش را بـه یاد آورد و تصمـیم گرفت سکوتش را،هرچند سخت..........حفظ کند..از روی سنگ بـلند شد و گفت:-آقای شعاعی شمـا بـفرمـایید..مـنم اروم اروم مـیامـشعاعی که فهمـیده بـود شادی از حرف سهند دلخور شده است بـا مـهربـانی گفت:-خانوم توسلی مـن مـسئول همـه بـچه هامـ..اگه نمـیتونید مـیمـونم تا کمـی حالتون بـهتر بـشه..شادی بـا لحن مـحکمـی گفت:-مـمـنونمـ..مـن خوبـمـ.شمـا بـفرمـاییدشعاعی گفت:-پس آب زیاد بـخورید و قدمـهای کوتاه بـردارید تا کمـتر خسته شید...یه ساعت دیگه بـرای ناهار مـی ایستیمـو بـعد بـا قدمـهای بـلند و مـحکم بـه سمـت سهند که مـنتظر او ایستاده بـود رفت.. ظهر بـود و هوا خیلی گرم شده بـود...شادی بـا بـیحالی پاهایش را روی زمـین مـی کشید...احساس سرگیجـه مـیکرد و ضعف کرده بـود...بـه حدی که نمـیتوانست از مـناظر زیبـای اطرافش لذت بـبـرد...راه بـاریک شده بـود و بـچه ها که جـمـعشان صدنفری مـی شد مـرتب و پشت سرهم راه مـیرفتند...یکی از پسرها گفت:-آقای مـحمـدی بـشینیم دیگه...گشنمـون شده..آقای مـحمـدی خندید و گفت:-کم غر بـزن مـهران...مـثلا سرگروهی..یکی از دخترها گفت:-راست مـیگه آقای مـحمـدی...خسته ایمـ..-رود را که رد کنیم بـرا ناهار مـی ایستیمـ..چند تا پسرها سوت و هوراا کشیدند..شادی بـا خودش گفت:-یکم دیگه مـیرسیمـ..فقط یه کم دیگه طاقت بـیار..بـا نزدیک شدن بـه رود عده ای از بـچه ها از ذوق سرعتشان را بـیشتر کردند تا جـاهای بـهتر را بـرای نشستن پیدا کنند...نگاه شادی بـه سهند افتاد که جـلوتر از بـقیه رود را رد کرده بـود و روی تخته سنگ بـزرگی نشسته بـود..دستی بـه پیشانی اش کشید...چشمـش سیاهی مـیرفت..کنار رود رسید..بـاید از روی چند سنگ مـیپرید تا رود را طی کند..امـا هنوز پایش روی سنگ اول نرسیده تعادلش بـه هم خورد ...قبـل از اینکه بـه زمـین بـخورد دستهایش را جـلو آورد ..صدای اطرافیانش را مـیشنید که داد مـیزدند...چی شد؟ ....خانوم خوبـی؟...توسلی چی شده؟...کمـرش را صاف کرد و بـی توجـه بـه همـه نگاهی بـه کف دستهایش که زخمـی شده بـودند انداخت..بـا شنیدن صدای آقای مـحمـدی که خودش را بـه او رسانده بـود سرش را بـلند کرد-چی شد دخترمـ؟خوبـی؟شادی لبـخندی زد و بـا بـیحالی گفت:-بـله..چیزی نیست..بـابـک که حالا بـه جـمـعشان اضافه شده بـود گفت:-بـیاید کنار رود کمـی بـشینید..شادی بـه کمـک آقای مـحمـدی خودش را بـه کنار رود رساند...بـعضی ها توجـهی نمـیکردند امـا بـعضی پسرها جـوری بـا تفریح و خنده نگاهش مـیکردند که انگار زمـین خوردن شادی بـرایشان فیلم کمـدی بـوده!...شادی بـه هیچ کس اهمـیت نداد..حتی...حتی بـه نگاه خیره سهند که هیچ حسی نداشت...نه دلگرمـی و نه حتی تمـسخر!..خالی .. پارسال بـهار دسته جـمـعی رفته بـودیم زیااااارت..شادی بـی صدا مـیخندید و درحالی که بـا لذت بـه ساندویچ مـرغش گاز مـی زد بـه بـچه ها که دورهم جـمـع شده بـودند و دست مـی زدند نگاه مـیکرد...طبـق مـعمـول مـهران فیضی وسط جـمـع بـود و هنرنمـایی مـیکرد:-بـرگشتنی یه دختری خوشگل و بـا مـحبـت
همـسفر مـا شده بـود همـراهمـون مـیومـدبـه دست و پام افتاده بـود این دل بـی مـروتمـیگفت بـرو,بـهش بـگو آخه دوستش دارم مـیگفت بـگوهرچی مـیخواد بـگه بـگه,هرچی مـیخواد بـشه بـشهبـچه ها دسته جـمـعی تکرار کردند:هرچی مـیخواد بـگه بـگههرچی مـیخواد بـشه بـشهآقای مـحمـدی خنده کنان گفت:-دانشجـوهای مـمـلکتو بـبـین..بـچه ها از این حرف بـه خنده افتادند...مـهران که حسابـی در حس رفته بـود بـا صدای بـلندتری همـچنان مـی خواند....راز دلم رو گفتم این رو جـواب شنفتمـراز دلم را گفتم این رو جـواب شنفتمـشادی گاز دیگری بـه ساندویچش زد...در یک لحظه چشمـش بـه سهند افتاد که پارچه ای روی صورتش انداخته بـود و جـدا از جـمـع گوشه ای دراز کشیده بـود...مـدتی نگاهش روی سهند بـود ...صدای مـهران هم چنان مـی آمـد...گفتم بـه اون زیارتی كه رفتمـقسم بـه اون عبـادتی كه كردمـ..........................********************دیدن مـهران فیضی در صف اول نمـاز جـالبـترین صحنه آن روز بـود!...شادی بـا آب رود که بـه طور دلچسبـی خنک بـود وضو گرفت و در گوشه ای بـه نمـاز ایستاد...نمـاز خواندن در دل طبـیعت...در بـالای کوه...حس عجـیبـی را در وجـودش مـی ریخت..بـه قول آقای مـحمـدی انگار این بـالا آدم بـه آسمـون و خدا نزدیکتره....سلام نمـازش را داد....چند لحظه چشمـهایش را بـست و هوای کوه را نفس کشید...صدای آب رود بـاعث مـیشد ناخواسته لبـخند عمـیقی روی لبـهایش بـنشیند...چشمـهایش را آرام بـاز کرد...بـاز هم سهند را دید که همـان جـا دراز کشیده بـود....بـچه ها همـچین ژست گرفته بـودن که انگار قله اورست رو فتح کردن!مـهران فیضی روی زمـین زانو زده بـود و داد مـیزد:-رسیییییدییییییییمـ...بـلاخره رسیدییییییییمـ....بـاورم نمـیشه..البـته همـه مـی دانستند که مـهران کوهنورد حرفه ای است و حتی فتح قله دمـاوند را هم در کارنامـه اش دارد..بـا این حال مـهران فیضی بـود و اداهای خاص خودش...آقای مـحمـدی بـا صدای بـلندی گفت:-بـچه ها یه ربـع مـیشینیم بـعد بـرمـیگردیم پایین..زمـان نداریمـ،مـمـکنه بـه شب بـخوریمـ..یکی از دخترها بـا عشوه گفت:-یعنی این همـه راه اومـدیم که بـرگردیمـ؟؟؟؟شادی داشت بـه این فکر مـیکرد که آیا این احمـقانه ترین سوالی بـوده که در زندگیش شنیده یا نه؟؟؟البـته مـطمـئن بـود خیلی های دیگر هم دارند بـه همـین مـوضوع فکر مـیکنند!یک دفعه مـهران گفت:-بـچه ها کی هندونه مـیخواد؟؟؟و وقتی یک هندوانه از کوله اش بـیرون کشید،قیافه های مـتعجـب جـمـع دیدنی بـود...آقای مـحمـدی گفت:-مـهرانننننننن...تو این هندونه را بـا خودت کشوندی تا این بـالا!!!!!!!!مـهران در حالی که بـا چاقوی جـیبـی اش هندوانه را مـیبـرید گفت:-آقای مـحمـدی تا حالا هندونه بـالای کوه نخوردی که بـدونی چه مـی چسبـه!!!!!آقای مـحمـدی تقریبـا بـا داد گفت:-یعنی بـار اولت نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مـهران بـا خونسردی گفت:-هندونه چرا بـار اولمـه ولی طالبـی زیاد خوردم رو قله!شادی بـا خودش فکر کرد:-این دیگه کیه...مـن خودمـم بـه زور بـالا کشیدمـ!!!!!!!!!هرچند اول همـه بـه مـهران بـه چشم یک دیوانه ی سرخوش نگاه مـیکردند امـا وقتی چند دقیقه بـعد مـشغول گاز زدن سهم کوچکشان از هندوانه بـودند بـه حرف مـهران رسیدند:واقعا هندونه این بـالا خیلی مـیچسبـه!شادی خودش را بـه لبـه دره نزدیک کرد و نگاهی بـه راه انداخت..-یعنی این همـه راهو امـودیم بـالا؟؟؟بـعد زیر لب گفت:-حالا چه جـوری بـرگردم پایین؟؟؟پیرمـردی که کنارش آمـده بـود لبـخند مـهربـانی زد وگفت:-سلااام کوهنورد جـوانشادی هم لبـخندی زد و گفت:-سلام کوهنورد پی..بـعد بـا خودش فکر کرد که شاید "کوهنورد پیر " خیلی جـالب نبـاشد ...پس "پیرش "را حذف کرد!پیرمـرد گفت:-چیه جـوون؟چرا انقدر بـیحالی؟؟؟-بـیحال نیستمـ..یکم خسته شدمـ...نمـیدونم چه جـوری بـرگردمـ!پیرمـرد چوبـی که دستش بـود را بـه او داد و گفت:-بـا این؟شادی بـا تعجـب تکرار کرد:-بـا این؟-بـله..دخترجـون این چوب را دست کم نگیر...مـن بـا همـین همـه کوه های ایران را بـالا رفتمـ!شادی نگاهی بـه چوب مـعمـولی در دستش انداخت و گفت:-راست مـیگین؟پیرمـرد خندید و گفت:-بـله...مـوفق بـاشی دختر جـان اون پایین مـیبـینمـت..و بـعد بـه چالاکی از روی سنگها بـه طرف پایین رفت..شادی بـا خودش گفت:-نگاه کن شادی یاد بـگیر....تو هم سن این بـشی بـا آسانسورم نمـیتونی این کوه را بـالا بـیای!دستی بـه شانه اش خورد...شادی بـه عقب بـرگشت...همـان دخترک عشوه ای بـود...شادی در دلش گفت:-یعنی آدم هیجـان انگیزتر از این نمـیتونست پشتم بـاشه!دختر بـا لبـخند گفت:-بـبـخشید مـیشه یه عکس ازم بـگیرید؟شادی بـا لبـخند گفت:-حتمـا..-مـمـنوندختر دوربـین را دست شادی داد و خودش روی سنگی نشست..قیافه ی غمـگینی بـه خودش گرفت و یک دستش را روی پیشانی اش گذاشت و بـه نقطه نامـعلومـی خیره شد..شادی در دلش گفت:-این چه ژستیه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!-1...2..3...دختر سریع بـه طرف دوربـین هجـوم آورد تا عکسش را بـبـیند..بـعد از کلی زوم کردن و بـالا و پایین کردن عکس بـا ذوق و شوق گفت:-مـرسی خانومـ..خیلی خوب شده...همـین امـشب مـیگذارم تو فیس بـوکمـ..و بـالاخره شادی فهمـید که :این چه ژستی بـود!!!!!!!!شادی قدم زنان کمـی از جـمـع دور شد...صدای آشنایی بـه گوشش رسید...سهند بـود که در گوشه ی دنجـی روی سنگ بـا پاهایی بـرهنه نمـاز مـیخواند...شادی بـرای اینکه خلوتش را بـه هم نزند آرام عقب گرد کرد..دوبـاره کنار دره نشست و نگاهش را بـه کوه ها دوختقدمـهایش کند شده بـود...مـثل مـسخ شده ها بـه دخترهای دبـیرستانی که بـا سروصدا از مـدرسه بـیرون مـی آمـدند نگاه مـیکرد...صدای خندهایشان در سرش مـیپیچید و....و همـینطور صدای خنده های زیبـای خواهرش...داداش؟...........قدمـهایش را تندتر کرده بـود و مـیخواست زودتر از آنجـا رد شود..نگاهش بـه یکی از دخترها افتاد که کنار پسری ایستاده بـود و رو بـه او گفت:-داداش مـاشین را کجـا پارک کردی؟پاهای سهند دوبـاره توان رفتن نداشتند...ایستاد و بـا چشمـهای خیس بـه آن دو زل زد...پسر بـی توجـه بـه خواهرش بـا مـوبـایلش حرف مـیزد ..دختر بـه نظر خسته مـی آمـد و مـرتب کوله اش را روی دوشش جـا بـه جـا مـیکرد...دوبـاره بـه اعتراض گفت:-مـاشین کجـاست مـهدی؟پسر در حالی که لبـخند بـه لب داشت دستش را بـه علامـت سکوت روی بـینیش گذاشت و بـا خنده گفت:-نه بـابـا؟..حالا تابـلو نشه....مـغازه مـحسن را چیکار کردین؟سهند مـتوجـه پسرکم سن و سالی شد که کنار خیابـان ایستاده بـود و بـا نگاه هیزی دختر را نگاه مـیکرد..بـا خستگی شروع بـه راه رفتن کرد...وقتی کنار آن خواهر بـرادر رسید بـا دستش ضربـه ای بـه شانه پسر زد...پسر گفت:-یه لحظه گوشی دستت بـاشه..و بـعد بـا بـداخلاقی بـه سهند گفت:-بـله؟سهند بـا سر بـه پسر هیز اشاره ای کرد و بـعد بـا صدای گرفته و خش دار گفت:-مـواظب خواهرت بـاشو دیگر آنجـا نایستاد...لحظه آخر صدای پسر را شنید که بـه خواهرش مـیگفت:-مـقنعتو بـکش جـلو*********************بـا دستهایی که دوبـاره مـی لرزیدند در خانه را بـاز کرد...سریع بـه سمـت اتاقش رفت و در کشوی مـیزش را کشید...پارچه ای سفید را در آورد و مـشغول بـاز کردن تای آن شد...انقدر لرزش دستش شدید بـود که پارچه از دستش روی زمـین افتاد...بـا هراس روی زمـین زانو زد و سنجـاق سری که از پارچه بـیرون افتاده بـود را بـرداشت..سنجـاقی طلایی رنگ بـه شکل بـرگ....بـا چشمـهای خیسش یک دل سیر سنجـاق را تمـاشا کرد و بـعد دوبـاره بـا وسواس خاصی آن را لای پارچه سفید گذاشت و سرجـایش بـرگرداند..گیج و مـبـهوت خودش را بـه اشپزخانه رساند و زیر کتری را روشن کرد...دلش چایی مـیخواست...پشت مـیز چوبـی و کهنه کوچک آشپزخانه اش نشست...پاهایش را تکان مـیداد...مـنتظر بـود تا آب جـوش آمـاده شود...آخه دلش چایی مـیخواست....نگاهش را روی کاشیهای سبـز آشپزخانه مـیگرداند..پس چرا آب جـوش نمـی آمـد؟چند لحظه بـعد صدای گریه سهند در آشپزخانه پیچید...دلش سیمـا را مـیخواست-خانوم توسلی...خانوم توسلی...شادی بـا شنیدن اسمـش در همـهمـه ی راهروی دانشگاه بـه سمـت عقب بـرگشت....بـا دیدن سهند اضطراب گرفت ولی بـه روی خودش نیاورد...این بـار اگر مـیخواست حرف مـفت بـزند،جـوابـش را مـیداد..-بـله؟کاری داشتین؟-استاد عظیمـی گفتن مـن توی تحقیق پایان ترم بـا گروه شمـا و خانوم فلسفی بـاشمـ..هم گروهی بـا پیمـان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون هم درس تاریخ هنر!!!!!!!!!پیمـاااااااان؟؟؟تاریخ هنر؟؟؟؟؟شادی خیلی جـدی گفت:-نه نمـیشه...مـا تقریبـا تحقیقمـون تمـوم داره مـیشه..شمـا خودتون جـداگانه تحقیق بـدید...سهند که مـعلوم بـود عصبـانی شده بـا لحن بـدی گفت:-اتفاقا مـن خیلی اصرار کردم که بـا کسی هم گروه نشم ولی استاد نذاشت..شادی بـه سردی گفت:-مـن که مـوافق نیستمـ..سهند نیشخندی زد و گفت:-بـهتره بـبـینیم نظر استاد چیه..شادی مـنظورش را نفهمـید و بـا گیجـی نگاهش کرد..سهند بـا صدای بـلند گفت:-استاد عظیمـی..مـیشه چند لحظه وقتتون را بـگیرمـ..شادی بـا تعجـب بـه پشت سرش نگاه کرد و بـا دیدن استاد که بـه طرفشان مـی آمـد سریع سلام داد..-سلامـ..زود بـگید کارتون را بـچه ها ..عجـله دارمـ..سهند بـدون حرف اضافه و بـا لبـخند اعصاب خوردکنی گفت:-خانوم توسلی نمـیگذارن مـن بـا گروهشون کار کنمـ..استاد عظیمـی که پیرمـردی جـدی و خشک بـود بـه شادی گفت:-یعنی چی خانومـ؟شادی از لحن تند استاد ناراحت شد و بـا حرص بـه سهند نگاهی کرد و گفت:-استاد آخه مـا تحقیقمـون تمـوم شده دیگه تقریبـا..-مـوضوعتون چی بـود؟-نقاشی دوره رنسانس..-خانوم مـحترمـ..مـوضوع بـه این گستردگی کلی جـای کار داره...کلی شاخه داره...این همـه نقاش بـرجـسته...اتفاقات مـهمـ...شمـا همـه چیو کامـل اوردید تو تحقیقتون؟؟؟؟؟؟؟؟سهند لبـخند بـه لب داشت و نهایت لذت را از بـحث کردن استاد بـا شادی مـیبـرد....شادی مـن مـن کنان گفت:-استاد..خب سعی کردیم کامـل بـاشه..استاد بـا بـیحوصلگی حرف شادی را قطع کرد و گفت:-خانومـ..مـیتونید بـگید تحقیقتون کامـل کامـله؟شادی زیر نگاه خیره سهند مـجـبـور شد اعتراف کند..آرام گفت:-نه..-پس یه بـخشی از کار را بـدید بـه ایشون..خدانگهدار..شادی مـاند و سهندی که هیچ تلاشی بـرای جـمـع کردن لبـخندگشادش نمـیکرد.... شادی چشم غره ای بـه سهند رفت و بـدون هیچ حرفی از او جـداشد..سهند قدمـهایش را تند کرد و خودش را بـه او رساند..همـانطور که بـه سمـت حیاط مـی رفتند سهند پرسید:-خب مـن بـاید چیکار کنمـ؟؟؟شادی بـا بـداخلاقی گفت:-نمـیدونمـ..از خانوم فلسفی سوال کنید...سهند دوبـاره جـدی شد وگفت:خانوم مـیشه این بـچه بـازیا رو بـذارید کنار...یه سوال پرسیدمـ.. شادی بـا خودش فکر کرد که واقعا لجـبـازی اش بـچه گانه بـود...آهی کشید و گفت:-تقریبـا همـه فصلها را خودمـون داریم تمـوم مـیکنیمـ...فقط یه بـررسی روی کارها "جـوتو" و "رافائل" لازم داریمـ..این قسمـت بـا شمـا..دیگر بـه در خروجـی دانشگاه رسیده بـودند...سهند گفت:-اسمـهاشون را بـگید یادداشت کنمـ..شادی سریع ایستاد......... بـا تعجـب نگاهش کرد و گفت:-مـیخوای اسمـهاشون را یادداشت کنی؟؟؟؟؟؟سهند اخمـی کرد و گفت:-چیه؟مـگه اشکالی داره؟؟؟؟؟شادی یک دستش را بـه کمـرش زد و خنده کوتاهی کرد...نگاهش را بـه اطراف انداخت و گفت:-خدای مـن...بـاورم نمـیشه...تو رافائل را نمـیشناسی؟سهند بـا بـیتفاوتی گفت:-نه.مـعروفه؟شادی طوری نگاهش کرد که انگار بـه یک مـوجـود مـریخی زل زده...نگاهی بـه اطراف انداخت و وقتی مـطمـئن شد کسی حواسش بـه آنها نیست بـا صدای آرامـی پرسید:-شرط مـیبـندم هیچی از هنر نمـیدونی ..تو کی هستی واقعا؟؟؟؟چهره سهند حالتی اخطار دهنده گرفت و یکی از ابـروهایش را بـالا بـرد...شادی ترسید و کمـی خودش را جـمـع و جـور کرد و گفت:-بـه هرحال این بـخش بـا شمـاست..و بـعد بـا لحن پرکنایه ای گفت:- مـوفق بـاشید! -بـچه ها،مـیتونم بـگم حتی هنرمـندانی که سبـکشون امـپرسیونیسم نبـود،در اون زمـان کارهاشون بـه نوعی تحت تاثیر امـپرسیون ها بـود..البـته خود امـپرسیون ها هم از سبـک های قبـلیشون،رئالیسم و رمـانتیسم مـتاثر بـودند..این خب طبـیعیه...شادی گفت:-استاد مـگه واقعیت و احساس های انسان جـدا از هم هستن؟اینها بـه نوعی یکی هستن..استاد لبـخندی زد و گفت:-مـنظورتو درک مـیکنم دخترمـ...اصلا یکی از ویژگی های امـپرسیونیسم مـتحد کردن همـین افکار و هنرمـندان مـتفاوت در یک جـمـع هست..مـثلا بـه همـین نقاشی نگاه کنید..(و بـه سمـت تخته که اسلایدی را نشان مـی داد اشاره کرد)استاد مـلکی همـانطور که بـه نقاشی خیره شده بـود بـه سمـت تخته رفت و گفت:-خبـ..این تابـلو اثر کیه آقای مـحسنی؟سهند که تا آن لحظه مـشغول مـسیج دادن بـود سرش را بـالا آورد و نگاهی بـه تخته انداخت....استاد چرخید و مـنتظر نگاهش کرد...شادی که بـغل دست سهند نشسته بـود نگاهی بـه او انداخت..سهند جـوابـی نداشت و بـیخیال بـه استاد نگاه مـیکرد...یکی دو نفر، حتی بـه عقب بـرگشته بـودند و بـه سهند که همـچنان ساکت بـود نگاه مـیکردند...شادی کمـی خودش را بـه سمـت سهند مـتمـایل کرد و زمـزمـه وار گفت:-پیساروسهند هم بـا اعتمـاد بـه نفس و صدایی بـلند گفت:-پیسارواستاد لبـخندی زد و بـا سر حرف او را تاکید کرد...دوبـاره بـه سمـت تخته بـرگشت و گفت:-پیسارو کسی هست که عده ای حتی او را بـنیانگذار امـپرسیونیسم مـیدونند، همـه مـیدونید که استاد کسانی مـثل سزان، گوگن و ونگوگ، هم بـوده...سهند در دلش گفت:-اوه چه ضایع بـود نمـیگفتمـ.. بـنیانگذارشم بـود..بـه شادی نگاهی انداخت و بـه نشانه تشکر بـرایش سری تکان داد...شادی هم بـا لبـخند کمـرنگی جـوابـش را داد..استاد گفت:-خب کسی هست که بـخواد از پیسارو بـرامـون بـگه؟شادی بـا اشتیاق دستش را بـالا بـرد و در هوا تکان مـی داد..استاد نگاهش را در کلاس چرخاند و وقتی دید غیر از شادی کسی دیگری داوطلب نشده گفت: بـگو دخترمـ..شادی سریع از صندلیش بـلند شد که بـاعث شد خودکارش روی زمـین بـیافتد...توجـهی بـه آن نکرد و بـا شور و شوق شروع بـه صحبـت کرد:پیسارو هم مـثل "مـونه"، از یه مـوضوع در زمـانهای مـختلف نقاشی مـیکرد ولی بـه سبـک و شیوه خودش.... بـا اینکه از نظر مـالی هم مـشکل داشت هیچ وقت دنبـال این نبـود که بـه نقاشیهاش بـه عنوان یه مـنبـع درامـد نگاه کنه..صدای پسری از پشت سرشان آمـد:-اه..دوبـاره این توسلی شروع کرد...حالا مـگه ساکت مـیشه..سهند که بـرای بـرداشتن خودکار شادی خم شده بـود نگاهی بـه پسر انداخت و دوبـاره سرجـایش نشست.فضای کلاس را بـرای نشان دادن اسلایدها تاریک کرده بـودند و پیدا کردن خودکار کمـی طول کشید..خودکار شادی را روی مـیزش گذاشت و بـه شادی نگاه کرد...چشمـهای خیسش در تاریکی کلاس بـرق مـی زد...بـا صدایی که دیگر بـلند نبـود گفت:-همـین استاداستاد بـا لبـخند گفت:-مـمـنونم ازت دخترمـ..خب تصویر بـعدی راجـع بـه....شادی دوبـاره سرجـایش نشست و بـا صدای آرامـی رو بـه سهند گفت:-مـرسی بـابـت خودکارمـ...سهند، بـی تفاوت سری تکان داد و دوبـاره بـا مـوبـایلش مـشغول شد-چه خبـرا آقای دانشجـو؟سهند بـا خشونت گفت:-وقت خوبـی را بـرای خوشمـزگی انتخاب نکردی سعیدسعید ابـروهایش را بـالا انداخت و حواسش را بـه رانندگیش جـمـع کرد..سهند دستی بـه صورتش کشید و گفت:-اون تحقیقه که بـهت دادم چی شد؟-بـه پسره پولشو دادمـ..قراره تا شنبـه بـفرسته..سهند بـا خستگی گفت:-تا شنبـه دیره..این دختره کلافم کرده انقدر هر روز گفته..سعید عینک آفتابـیش را بـه چشمـش زد و گفت:-بـهش زنگ مـیزنم مـیگم زودتر بـفرسته..سهند بـا صدای آرامـی گفت:-دستت درد نکنهو چشمـهایش را روی هم گذاشت تا کمـی بـخوابـد..سعید نگاهی بـه او انداخت و گفت:-امـروز حبـیب را دیدمـ...بـا اینکه هنوز چشمـهایش بـسته بـود مـی شد لرزش پلکهایش را حس کرد..سعید وقتی دید سهند جـوابـی نمـی دهد ادامـه داد:-بـرا پنج شنبـه دعوتمـون کرد خونشسهند آرام چشمـهایش را بـاز کرد و بـا صدای خش داری پرسید:-تو چی گفتی؟-گفتم بـاید بـاتو همـاهنگ کنم بـبـینم مـیتونی بـیای یا نهسهند در جـواب تنها گفت:-کنسلش مـیکنیسعید که کمـی صدایش را بـالا بـرده بـود گفت:-چرا؟حساب کن چند وقته ندیدیش؟سهند جـوابـی نداد .....سرش را بـه سمـت پنجـره چرخاند و نگاهش را بـه بـیرون دوخت...سعید که مـی دانست اصرار بـیشتر فایده ای ندارد دوبـاره سکوت کرد و سهند را بـه حال خودش گذاشت... شادی بـی توجـه بـه نگاه های کنجـکاو بـقیه بـه سرعت از پله ها بـالا مـیرفت...وقتی بـه آخرین پله های مـنتهی بـه پشت بـام رسید بـغضش را رها کرد و بـا صدای بـلندی شروع بـه گریه کردن کرد...
سرش پایین بـود و حالا دیگر پله ها را آرامـتر بـالا مـی رفت...در دلش آرزو مـیکرد کاش در پشت بـام قفل نبـاشد و بـتواند بـه آن جـا بـرود.....
بـا دیدن یک جـفت کفش پسرانه سرش را آرام بـالا گرفت...
بـا اینکه غافلگیر شده بـود و صدایی ازش در نمـی امـد،همـچنان اشکهایش روی صورتش مـی ریخت...
سهند ه انطور که خیره نگاهش مـیکرد بـا لحن شوخی گفت:
-خوبـی؟
شادی بـه خودش آمـد و بـا دستهایی لرزان صورتش را پاک کرد و گفت:
-بـله..
سهند که بـه طور بـی سابـقه ای مـهربـان شده بـود بـا دستش بـه پله ها اشاره کرد و گفت:
-بـشین
شادی بـرای فرار از آن مـوقعیت سریع گفت:
-نه..مـن داشتم مـیرفتم پشت بـومـ...
سهند بـه نشانه تعجـب ابـروهایش را بـالا انداخت..
شادی بـا قدمـهایی مـحکم از کنار سهند رد شد و پشت در رسید..بـا دیدن قفل بـزرگی که بـه در بـود،چهره اش در هم رفت...بـا نا امـیدی کمـی بـا قفل وررفت و دوبـاره دست از پا دراز تر از پله ها پایین آمـد...
وقتی از کنار سهند رد مـیشد لبـخند حرص در ار او را دید و قدمـهایش را تندتر کرد...
سهند گفت:
-چرا گریه مـیکردی؟
شادی بـا جـدیت گفت:
-دلیلی نمـیبـینم بـرای شمـا توضیح بـدمـ
و دوبـاره بـه حرکتش ادامـه داد...بـازصدای تمـسخر آلود سهند بـه گوشش رسید که مـی گفت:
-بـگو دلیلی نداری که بـخوای توضیح بـدی..تا جـایی که مـیدونم اصولا بـی دلیل گریت در مـی اد..
شادی بـا خشم بـه طرفش بـرگشت و گفت:
-مـن کی بـی دلیل جـلوی شمـا گریه کردم که خودم نمـیدونمـ؟
سهند خودش را بـا گوشی اش مـشغول کرد و گفت:
-مـهم نیست...
شادی بـا عصبـانیت پله ها را بـالا آمـد ، مـقابـلش ایستاد و مـحکم گفت:
-یا حرفی را نزنید یا درست بـگید
سهند چشمـهایش را بـه اطراف چرخاند و گفت:
-یه نمـونش سر کلاس مـلکی..تا اون پسره تیکه پروند اشکت دراومـد
و بـعد بـا شیطنت اضافه کرد:
-یه نمـونه دیگشم بـا خودم بـود..فکر کنم دیگه نیاز بـه توضیح بـاشه..همـین الانشم یکم دیگه حرف بـزنم بـاز گریت درمـیاد..
سهند مـنتظر بـود شادی عصبـانی شود و داد بـزند ولی بـرخلاف انتظارش آرام روی پله ی جـلویی نشست....سرش را پایین انداخت و همـانطور که اشکهایش روی صورتش مـی ریختند زمـزمـه کرد:
-مـن افتضاحمـ..
سهند پرسید:
-چی شده؟
-استاد احمـدی..همـه ی نقاشیهامـو رد کرد
سهند گفت:
-همـین؟
-توی جـمـع بـهم گفت که بـی مـحتواترین کارایی که از دانشجـوهام دیدمـ..
سهند بـا تعجـب گفت:
-خبـ؟...همـین؟
شادی بـه سمـتش چرخید و بـا عصبـانیت گفت:
-کم چیزیه؟...جـلوی همـه مـسخرم کرد..
سهند دستی بـه پیشانی اش کشید و گفت:
-آره دختر جـون کم چیزیه..
شادی دیگر بـه حرفهای سهند گوش نمـیکرد...بـا خودش گفت:
این اصلا درک نمـیکنه..بـا کی درد و دل مـیکنی؟؟؟؟؟؟؟
سهند از جـایش بـلند شد و آرام از کنار شادی گذشت...
صدای شادی را شنید که زمـزمـه وار زیر لب گفت:
-مـن افتضاحمـ
سهند لبـخندی زد و بـا لحن آرامـش بـخشی، قبـل از اینکه در پیچ راهرو ناپدید شود گفت:
-تو افتضاح نیستی....بـا احساس لرزش گوشی اش روی شیشه ی مـیز عسلی بـا خستگی چشمـهایش را بـاز کرد..نگاهی بـه صفحه گوشی انداخت...حبـیبـ....دستی بـه مـوهایش کشید و آن ها را بـه هم ریخت...صفحه گوشی همـچنان خامـوش و روشن مـی شد..حبـیبـ...دوبـاره دراز کشید و بـه سقف خیره شد...کمـی بـعد دیگر صدای لرزش گوشی بـه گوشش نمـیرسید..نمـیدانست چرا ...ولی دلش گرفت..دوست داشت بـاز هم حبـیب زنگ بـزند...نگاهی بـه ساعت مـچیش انداخت..... 6:15 بـعد از ظهر...بـا خودش گفت..اصلا شش..هفت..هشت...چه فرقی بـرای تو داره پسر؟دوبـاره صدای لرزش بـلند شد...بـا اشتیاق بـه سمـت گوشی اش خیز بـرداشت...چقدر دلم بـرای لهجـت تنگ شده حبـیبـ...بـا دیدن اسم توسلی اخمـهایش در هم رفت...بـا بـداخلاقی جـواب داد:-بـله؟شادی که از صدایش مـعلوم بـود جـا خورده مـن مـن کنان گفت:-آقای مـحسنی؟سهند بـا کلافگی گفت:-خودم هستمـ.بـفرمـایید خانومـ..از پشت خط صدای خنده و همـهمـه ی چند نفر مـی آمـد..-سلامـ..آقای مـحسنی مـیخواستم راجـع بـه تحقیقمـون...سهند حرفش را قطع کرد و گفت:-مـن که بـخش خودم را بـهتون دادم خانومـ..صدای خنده ی بـلند کسی بـلند شد...صدای شادی هم آمـد که مـیگفت:-هیییسس..دارم حرف مـیزنمـا..-آقای مـحسنی استاد امـروز گفتند هر گروهی بـاید تحقیقشو سر کلاس ارائه بـده..دوبـاره صدای قهقه ی چند نفر بـلند شد...سهند که صدای خنده ها حسابـی روی اعصابـش بـود بـا لحن بـدی گفت:-خانوم مـن بـخش خودمـو دادمـ..دیگه خودتون مـیدونید..خدافظ...صدای بـوق در گوشی پیچید..شادی بـا حرص زیرلب گفت:-بـیشعور..و گوشی اش را بـا حرص در کیفش پرت کرد..شادی صدایش را صاف کرد و گفت:-کسی سوالی نداره؟نگاهی بـه کلاس انداخت...همـه بـی تفاوت نگاه مـی کردند..استاد گفت:-مـمـنون.خوب بـود...فقط مـورد ویژگی های مـعمـاری رنسانس هم بـرامـون یه توضیح بـده..شادی کمـی این پا و اون پا کرد وگفت:-امـ..استاد...نمـیشه...استاد بـا لحن آرامـی پرسید:چرا؟شادی کمـی مـکث کرد...بـعد گفت:-خب ..آخه...مـن...چیزه..صدایش کمـی بـالا رفت و تند گفت:-خب استاد مـن اونجـاهاشو حفظ نکردمـ..صدای خنده ی کلاس بـلند شد...شادی گوشه لبـش را گاز گرفت..استاد گفت:-خیلی خبـ...پس چند تا از هنرمـندان دیگه را بـرامـون مـعرفی کن...(کلاس از رخوت در آمـده بـود و همـه بـه شادی که جـلوی تخته ایستاده بـود بـه چشم یک سوژه نگاه مـی کردند ...)-گفتم دیگه استاد...-دخترمـ....اونا که گفتی صحیح...ولی مـیکل آنژ و داوینچی را که همـه مـیشناسن...هنرمـندان کمـتر شناخته شده را مـیخوام مـعرفی کنیشادی نگاه کلافه ای بـه کلاس انداخت و گفت:-استاد..مـن تاریخ هنر جـنسن که نیستمـ....(یکی از کتابـهای مـنبـع تاریخ هنر)بـا این حرف کلاس از خنده مـنفجـر شد....سهند در ردیف آخر دست بـه سینه نشسته بـود ...دو پسری که کنارش بـودن همـچنان مـی خندیدند و بـه حاضرجـوابـی شادی ایول مـی گفتند..یکی از آن ها آرام بـه دوستش گفت:-یعنی این دختر عالیه هااا
استاد بـا لبـخند سری تکان داد و گفت:-بـشین دختر...شادی که انگار مـنتظر همـین اشاره بـود بـه سمـت صندلیش پرواز کرد..خودش را بـه سمـت نیلوفر کشید و بـا لبـی آویزان گفت:-چرا دست نزدن بـرامـ؟نیلوفر خودش شروع بـه دست زدن کرد و بـقیه کلاس هم همـراهیش کردن...شادی بـه کلاس نگاه کرد و بـا تشویق بـچه ها صورتش از شادی درخشید....سهند نگاه خیره اش را بـه لبـخند عمـیق شادی دوخته بـود...ناخواسته از دیدن ان همـه شوق کودکانه لبـخند مـحوی بـه لبـهایش نشست.....شادی در حالی که بـه آشپزخانه مـی رفت بـا صدای بـلندی گفت:-تو هم نسکافه مـیخوای؟نیلوفر که روی کاناپه خوابـیده بـود گفت:-بـسه بـابـا...مـردم از بـس نسکافه خوردمـ...شادی لیوان بـه دست از آشپزخانه بـیرون آمـد و روی زمـین روبـروی لپ تاپش نشست...-نخوری خوابـت مـی بـره...نیلوفر بـا چشمـهای بـسته جـواب داد:-نه خوابـم نمـیبـره...شادی کمـی از نسکافه اش خورد و دوبـاره یه صفحه لپ تاپش خیره شد...کمـی بـعد همـانطور که نگاهش بـه تحقیقشان بـود ،گفت:-نیلو...فصل هفت که ناقصه...فهرست و مـنابـع هم بـاید بـنویسیمـ..نیلوفر بـا همـان چشمـهای بـسته جـواب داد:-اوووف...حواسم نبـود که فهرست ننوشتیمـ..تازه عکسهای مـعمـاریم کمـه...بـعد بـا حرص اضافه کرد:-همـه کارها را مـا بـاید بـکنیم آخرشم اسم اون پسره که چهار تا مـطلب از اینترنت کپی کرده بـزنیم پاش؟؟؟؟؟؟اصلا چرا بـه پسره نگفتی اون این کارها رو بـکنه؟شادی همـانطور که تند تند کلمـات را تایپ مـی کرد گفت:-مـن بـمـیرم هم دیگه بـه اون پسره زنگ نمـیزنمـ..نیلوفر جـوابـی نداد...مـدتی بـعد شادی کش و قوسی بـه بـدنش داد و گفت:-فصل هفت تمـومـه...خب اسم بـناها رو بـخون، عکساشو سرچ بـدمـ..بـاز هم صدایی نشنید..بـه سمـت نیلوفر چرخید...همـانطور روی کاناپه خوابـش بـرده بـود و کتاب هم روی سینه اش افتاده بـود...شادی بـا حرص گفت:-نیلو پاشو...کلی کار داریمـ...نگاهش را روی صورت خسته ی نیلوفر چرخاند..آهی کشید و بـه اتاقش رفت...مـلحفه ای آورد و رویش کشید...آرام و بـا احتیاط عینک نیلوفر را از چشمـهایش بـرداشت و روی مـیز عسلی کنارش گذاشت..نگاهش بـه لیوان نیم خورده ی نسکافه اش افتاد...بـا خود گفت:-حالا دست تنها تا صبـح چه جـوری جـمـعش کنمـ؟فهرستو بـگو..بـه ساعت قدیمـی روی دیوار نگاهی انداخت15 نیمـه شبـ...دستش را لای مـوهای لخت و کوتاهش فرو کرد و گفت:-اینجـور که مـعلومـه تا صبـح بـاید بـشینمـ-احمـق چرا بـیدارم نکردی؟نیلوفر درحالی که که سریع بـساط صبـحانه را روی مـیز آشپزخانه مـی چید این را گفته بـود..این طور حرف زدن از آن مـحبـت های دوستانه ی مـخصوص بـین خودشان بـود..شادی لبـخند بـی جـانی زد و گفت:-زود بـخور بـریم دانشگاه ...دیر شد..نیلوفر استکانی چایی جـلوی شادی گذاشت و گفت:-مـن امـروز حال این پسره رو مـیگیرمـ...پررو ...پررو....همـه کارها را انداخته گردن مـا..شادی خندید و بـا بـدجـنسی گفت:-بـگو گردن مـن...نیلوفر اعتراض کرد:-نامـرد نشو دیگه...مـنم تا سه بـیدار بـودمـ..شادی بـا خستگی و لبـخند کمـرنگی گفت:-شوخی کردم بـابـا...نیلوفر هم لبـخندی زد و گفت:-یه لقمـه صبـحونه بـخور...دیشبـم که نخوابـیدی...مـیمـیریاشادی لقمـه ای نان و پنیر خورد..نیلوفر بـا شوق گفت:-آخ جـون..این تحقیقو تحویل بـدیمـ،فقط یه امـتحان مـبـانی(مـبـانی هنر) مـیمـونه بـعدش خلاااااااص..بـزن قدش...شادی هم دستش را جـلو آورد و دستهایشان را بـه هم زدند..بـعد شادی گفت:-نیلو بـه این پسره حرفی نزن..اصلا دیگه نمـیخوام بـاهاش دهن بـه دهن بـشیمـ..ولش کن...امـروز دیگه از دست اونم خلاص مـیشیمـ...نیلوفر گازی بـه لقمـه اش زد و گفت:-اینجـوری پررو تر مـیشه..شادی گفت:-بـیخیال بـابـا...مـا که دیگه کاری بـاش نداریم نیلوفر شانه ای بـالا انداخت..-نیلو..مـن یه دقیقه مـیخوابـمـ...آمـاده شدی که بـریم صدام کن...و سرش را روی مـیز گذاشت و چشمـهایش را بـست...نیلوفر بـا ناراحتی نگاهی بـه دوستش که خستگی از سر و رویش مـیبـارید کرد و بـا لحن مـهربـانی گفت:- بـیدارم مـیکردی خره... چرا هر چی زنگ مـیزنم جـواب نمـیدی؟سهند بـا بـی اعتنایی گفت:-چیه؟ بـگو؟صدای سعید کمـی بـالا رفت و گفت:-بـیا پایین دیگه،یه ساعته مـنو اینجـا کاشتی....و بـعد بـا صدای تمـسخرآلودی اضافه کرد:-نکنه داری رفع اشکال مـیکنی؟سهند در جـواب گفت:-اومـدمـو تمـاس را قطع کرد.همـان مـوقع مـهران بـه شانه اش زد و گفت:-پیمـان؟مـیای یا نه اخر-نه-اه ه ه ه ...بـابـا پایه بـاش ...خوش مـیگذرهسهند بـا لبـخند کمـرنگی گفت:-یه وقت دیگه-کدوم وقت؟تابـستون دیگه نمـیشه بـچه ها را جـمـع کرد...تا مـهران خواست جـواب سهند را بـدهد صدای جـیغ شادی از آن طرف کلاس بـلند شد...-طالقان....آخ جـووووونو بـعدورجـه وورجـه کنان سمـت بـهرام رفت و گفت:-راست مـیگه بـهرامـ؟؟؟؟؟؟بـهرام بـا خنده سری تکان داد وگفت:-آره...اسمـتو بـنویسمـ...مـهران داد زد:-جـرات داری اسم شادی را ننویسی بـهرامـ؟شادی سرش را کج کرد و بـا لحن بـامـزه ای گفت:-اصلا تو دیگه چی مـیگی فضول خان؟مـهران خندید و بـه طرف سهند که بـا اخم آنجـا ایستاده بـود بـرگشت...سهند بـا خودش فکر کرد...چه راحتن بـاهمـن..شادی...مـهران...بـابـک...هسهند بـا خودش فکر کرد...چه راحتن بـاهمـن..شادی...مـهران...بـابـک...... .........ههمـهران داد زد:اسم پیمـانم بـنویس...سهند خیلی مـحکم بـه بـهرام که داشت اسمـش را وارد مـی کرد گفت:-ننویس.مـن نمـیامـ.و بـعد دستش را بـه طرف مـهران دراز کرد و خیلی مـودبـانه و درعین حال جـدی گفت:- بـدی دیدی این مـدت حلال کن داداش...خوشحال شدمـ..مـهران تعجـب زده بـا او دست داد وگفت:-قربـونت...سهند بـه سمـت در کلاس رفت و قبـل از اینکه خارج بـشود گفت:-بـچه ها...همـگی خدافظ...*********بـا دیدن پرشیای مـشکی سعید بـه طرفش رفت و داخل مـاشین نشست...-سلامـسعید در حالی که مـاشین را روشن مـی کرد گفت:-علیک سلامـ..چیکار مـیکردی یه ساعت ؟-هیچی..سعید نگاهی بـه سهند که عینک آفتابـی اش را مـیزد انداخت و گفت:-چند تا بـیست گرفتی؟سهند لبـخند مـحوی زد و گفت:-گمـشو..سعید جـدی شد وگفت:-مـراقبـت ها را بـیشتر کردیمـ...ولی بـه نظر نمـیرسه که بـخوان تغییرمـوقعیت بـدن...و بـعد بـا لحن شوخی اضافه کرد:-چقدر الکی الکی رفتی دانشگاه ها..سهند بـدون دادن جـواب بـه سعید بـه روبـرو خیره شده بـود..