امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تمنا برای نفس کشیدن

#2
پسـت دو !


××



ساعت تقریبا 12شب بود که از رو تخت بلند شدم.رفتم تو حموم و یه تیغ برداشتم و گذاشتم رو رگم!یه نفس عمیق کشیدم که اون دختره یادم اومد،بهم گفته بود بهش زنگ بزنم دیگه؟ دلیلش رو نمیدونم،ولی زنگ زدم.بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.بیخیال شدم و رفتم سراغ گناه کبیره ای که قرار بود انجام بدم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود!جواب دادم ولی مثله اینکه قصد حرف زدن نداشت.تهدیدش کردم که قطع میکنم که بلاخره حرف زد_هیراد تویی؟بعد چند دقیقه حرف زدن و آدرس دادن بلاخره فهمیدم تمناست.آخرش نفهمیدم چرا اسمش تمناست؟بعد یه ساعات حرف زدن باهاش قطع کرد.داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم، اون یه دیوونه ی تموم عیاره!در طول تماس خواهش میکرد،جیغ وداد میکرد،فحش میداد،گریه میکرد!!!اصلا تعادل روانی نداشت!از زور سر درد نمیتونستم سر پا واستم!چند تا قرص سر درد خوردم و بعدش قرصای همیشگی خودمو و از خستگی زیاد بیهوش شدم!
---------------------------------------------------------------------------------------------------
***تمنا***چند روز از اولین تماسم با هیراد میگذشت.طی این چند روز چند بار دیگه هم بهش زنگ زدم ولی بزغاله جواب نداد!دیگه داشت رو اعصابم راه میرفت!اصلا فدای سرم،هر بلایی که میخواد سر خودش بیاره، بیاره!ولی باز ته این دل صاب مرده راضی نمیشد!ته دلم نگران این پسر بچه ی دیوونه بودم.شب مورد علاقه ی من مثل هر هفته سر رسید!شب فقط شب پنجشنبه!هیچ شبی مثله پنجشنبه شب خوابیدن بهم نمیچسبه!عین چی خواب بودم که صدای زنگ گوشیم رو خواب نازم یورتمه رفت!یه چشمم رو باز کردم،گوشیم رو زمین کنار تخت افتاده بود.همونجور که نصفم رو تخت بود نصف دیگم آویزون بود گوشیمو از رو زمین برداشتم تا چشمم خورد به اسم هیراد خواب از سرم پرید!حتما پدر یا مادرش بودن که میخواستن خبر مرگشو بهم بدن!نه بابا اونا که اصلا منو نمیشناسن،پس خود ایکبیریشه!سریع جواب دادم_بله؟_الو دختره؟_تو هنوز اسم منو یاد نگرفتی؟_اصلا با اسمت حال نمیکنم!_برو بابا کی از تو نظر خواست؟یه ذره من من کرد و کفت:میشه بیای به این آدرسی که میگم؟میخوام باهات حرف بزنم._پارک؟نصفه شبی؟با من؟میتونم بپرسم چیکارم داری که نمیتونی از پشت تلفن بگی؟_نمیدونم چرا،ولی یه حسی بهم میگه دل آشوبم فقط با درد و دل کردن با توی الاغ آروم میشه!نیشم از بناگوش در رفت!مردم چقدر به ما لطف دارن!صدای ناراحتش تو گوشم پیچید،هیراد:باشه،نیا مهم نیست!_چی میگی؟کی گفتم نمیام؟آدرسو اس ام اس کن سه سوته اونجام!بعد قطع کردن گوشی مثلا خواستم حرکت بزنم که با کمر خوردم زمین به عر عرکردن افتادم!آخ ننه!کمرم خورد شد!ستون فقیر فقراتم!ای بمیری هیراد که بخاطر تو مهره ی اول و آخرم یکی شد!سریع آماده شدم و گوشیمو انداختم تو جیبم.هیچوقت حوصله ی کیفو ندارم!آروم از اتاق زدم بیرون،یه نگا به ساعت انداختم3:30 صبح!الان خروساهم خوابن!ولی بیخیال!الان یکی از دوستام بهم احتیاج داره.از جلوی توالت داشتم رد میشدم که یهو در باز شد و سعید پرید جلوم،سعید:پــــــــــــــ� �ــخخخخخخ!قلبم قشنگ بین دندون آسیاب بالا و پایین بود!تمنا:وای سعید!چرا یهو عین آل میپری جلو آدم؟دلم ترکید!سعید خندون گفت:مگه دلت بادکنکه؟تمنا:سعید لطفا دیگه منو اینجوری نترسون!باشه؟ سعید:قول صددرصد نمیدم!راستی نصفه شبی چرا بیداری؟چرا این لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!یه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نمیبرد،همینجوری پوشیدمشون ببینم تو تنم چجوریه که یهو دسشوییم گرفت که به لطف شماچیز بندشدم!سعید یکم مشکوک نگام کرد و گفت:خب!حالا برو بخواب دیگه!تمنا:شب بخیر.سریع چپیدم تو اتاقم و چسبیدم به در.بعد چند لحظه که دیدم صدایی نمیاد آروم رفتم بیرون.دو قدمم نرفته بودم که سعید از پشت دیوار پرید جلوم و بلند گفت:پــــــــــــــــــــ� �ـــــــــخخخخخ!این دفعه دیگه قلبم کف زمین بود!یه دستم رو قلبم بود یه دستم رو دهنم که جیغ نکشم!!سعید خندون گفت:خیلی بی ظرفیتی!همین 5 دقیقه پیش به همین روش ترسوندمت،بازم ترسیدی؟نچ نچ نچ!یه چشم غره بهش رفتم که گفت:راستی تو که هنوز این لباسا تنته!دیگه چی شده؟ها؟کجامیرفتی؟هاها؟تمن ا:استپ!پیاده شو با هم بریم!دوباره دسشوییم گرفت اومدم برم،اعتراضی هست؟سعید با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو توالت.یه5دقیقه طولش دادم،وقتی اومدم بیرون خبری از سعید نبود!نمیدونم چرا با اینکه طبقه پایینم توالت داست سعید همیشه میومد بالا دسشویی؟از پله ها آروم اومدم پایین.خونه ی مااز بیرون دو طبقه بود ولی از درون یه طبقه بود که طبقه ی اول و دوم با یه راه پله بهم وصل میشدن.در اصل یه طبقه ی قدبلند! طبقه ی اول آشپزخونه و سرویس و دوتا خواب داشت،طبقه ی دوم سه تا خواب و یه سرویس. آروم از خونه زدم بیرون و خودمو به اون پارکی که هیراد میگفت رسوندم.جلوی پارک رو نیمکتا هیچ خبری نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولی حتی یه جهنده هم پر نمیزد!با خودم گفتم یا آدرسو اشتباه اومدم یا هیراد دیده دیر کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به یه نفر که ته پارک زیر یه درخت نشسته بود.آروم رفتم جلو دیدم بــــــــــــــــــــله!خ� �دشه!رفتم جلو یه نگاهی بهم انداخت و گفت:بشین!حرفش تموم نشده پهن شدم رو زمین!



از جلوي توالت داشتم رد ميشدم که يهو در باز شد و سعيد پريد جلوم،سعيد:پــــخخ!قلبم قشنگ بين دندون آسياب بالا و پايين بود!تمنا:واي سعيد!چرا يهو عين آل ميپري جلو آدم؟دلم ترکيد!سعيد خندون گفت:مگه دلت بادکنکه؟تمنا:سعيد لطفا ديگه منو اينجوري نترسون!باشه؟ سعيد:قول صددرصد نميدم!راستي نصفه شبي چرا بيداري؟چرا اين لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!يه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نميبرد،همينجوري پوشيدمشون ببينم تو تنم چجوريه که يهو دسشوييم گرفت که به لطف شماچيز بندشدم!سعيد يکم مشکوک نگام کرد و گفت:خب!حالا برو بخواب ديگه!تمنا:شب بخير.سريع چپيدم تو اتاقم و چسبيدم به در.بعد چند لحظه که ديدم صدايي نمياد آروم رفتم بيرون.دو قدمم نرفته بودم که سعيد از پشت ديوار پريد جلوم و بلند گفت:پـــخخ!اين دفعه ديگه قلبم کف زمين بود!يه دستم رو قلبم بود يه دستم رو دهنم که جيغ نکشم!!سعيد خندون گفت:خيلي بي ظرفيتي!همين 5 دقيقه پيش به همين روش ترسوندمت،بازم ترسيدي؟نچ نچ نچ!يه چشم غره بهش رفتم که گفت:راستي تو که هنوز اين لباسا تنته!ديگه چي شده؟ها؟کجاميرفتي؟هاها؟تمن ا:استپ!پياده شو با هم بريم!دوباره دسشوييم گرفت اومدم برم،اعتراضي هست؟سعيد با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو توالت.يه5دقيقه طولش دادم،وقتي اومدم بيرون خبري از سعيد نبود!نميدونم چرا با اينکه طبقه پايينم توالت داست سعيد هميشه ميومد بالا دسشويي؟از پله ها آروم اومدم پايين.خونه ي مااز بيرون دو طبقه بود ولي از درون يه طبقه بود که طبقه ي اول و دوم با يه راه پله بهم وصل ميشدن.در اصل يه طبقه ي قدبلند! طبقه ي اول آشپزخونه و سرويس و دوتا خواب داشت،طبقه ي دوم سه تا خواب و يه سرويس. آروم از خونه زدم بيرون و خودمو به اون پارکي که هيراد ميگفت رسوندم.جلوي پارک رو نيمکتا هيچ خبري نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولي حتي يه جهنده هم پر نميزد!با خودم گفتم يا آدرسو اشتباه اومدم يا هيراد ديده دير کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به يه نفر که ته پارک زير يه درخت نشسته بود.آروم رفتم جلو ديدم بــله! خودشه!رفتم جلو يه نگاهي بهم انداخت و گفت:بشين!حرفش تموم نشده پهن شدم رو زمين!
هیراد: ببخشید نصفه شبی مزاحمت شدم .تمنا:نه بابا،این چه حرفیه؟حالا چیکار داشتی؟ هیراد راستش دوس داشتم رودر رو باهات حرف بزنم،حس میکنم وقتی باهات حرف میزنم سبک میشم!تمنا:من میدونم چرا!چون رفیق باحالتر از من نداری!هیراد یه لبخند بیجون زد و گفت:راستش خیلی واسم سخته،این چند روزه اصلا از اتاقم بیرون نیومدم.شدیدا افسرده شدم!همش خاطرات نفس میاد جلو چشمم،دیگه نمیکشم!اینو گفت و آروم اشک ریخت. وای خدا نه!من اصلا طاقت اشک ریختن یه مرد و ندارم!یه ذره رفتم جلوتر و دقیقا رو به روش نشستم.تمنا:میدونم الان تو اوج سختی هستی!درسته گذشتن از این مرحله سخته ولی همچین که از این مرحله گذشتی نبودن عزیزت واست عادی میشه!هیراد:نه نه!من نمیتونم من بدون نفسم میمیرم!با یه صدای فوق مهربون که واسه خودمم نا آشنا بود گفتم:هیراد خواهش میکنم قوی...هنوز جملمو تموم نکرده بودم که هیراد منو کشید تو بغلش و بلند زد زیر گریه!اول خواستم از بغلش بیام بیرون و بزنم تو گوشش ولی بعد با خودم گفتم اون الا ن مریضه و به من تکیه کرده و نباید بهش پشت کنم.یه یه ربع ،بیست دقیقه منو تو بغلش فشار میداد و گریه میکرد!بلاخره لطف کرد و منو ول کرد و اشکاشو پاک کرد.بعد یه دستمال گرفت سمتم.تمنا:ممنون فین ندارم!یه لبخند محو نشست رو لبش،هیراد:بگیر اشکاتو پاک کن.با تعجب یه دستی به صورتم کشیدم که دیدم خیسه!دستمالو ازش گرفتم و تا کردمش گذاشتم تو جیبم و با آستین مانتوم اشکامو پاک کردم .اول یه کم با تعجب نگام کرد ولی بعدش بیخیال شد و گفت:ممنون که اومدی خیلی سبک شدم،شب بخیر!تمنا:این یعنی برو گم شو دیگه؟متعجب نگام کرد و گفت:من منظوری...پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:بیخیال،شوخی کردم!شبت بخیر.چند قدم رفتم جلو ولی برگشتم سمتش و گفتم:تو پارک میخوابی؟هیراد:ها؟تمنا:منظو رم اینه که نمیخوای بری خونه؟هیراد:اها چرا میرم،فعلا تو برو دیر وقته.بعد خداحافظی آروم راه افتادم سمت خونه.محو تماشای بیدهایی بودم که دم ورودیه پارک بود که یهو یه نفر پرید جلوم و گفت:پــــخ!فهمیدم سعیده!با اینکه بار سوم بود ولی بازم عین چی جا خوردم!اینم با این شوخیا ی پشت وانتیش!سعید:ها ها ها!بازم ترسیدی؟تمنا:تو اینجا چیکار میکنی؟سعید:به نظرت تو نباید به این سوال جواب بدی؟تمنا:راستش...سعید:دوستت خیلی ادکلنش خوش بو بود دفعه ی بعد که دیدیش اسم ادکلنشو ازش بپرس!عین سگ ترسیده بودم ولی سعی کردم خونسرد باشم،تمنا:تو مگه دوستمو دیدی؟سعید:راستش نه!اگه زیادی میومدم جلو میدیدینم!ولی صداها خوب میومد! بوی ادکلنشم از جنابعالی متساعد میشه!یهو جدی شد و با داد گفت:تو نصفه شبی تو بغل اون نره خر چیکار میکردی؟ ها؟نگفتی با چاقویی،قمه ای چیزی میزد سرتو میبرید و کلیه هاتو در میاورد میبرد میفروخت؟ها دیوونه؟ اگه بلایی سرت میاورد ما چیکار میکردیم؟ منم که کلا هنگ کرده بودم فقط تونستم بگم:به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست!یه ذره خیره نگام کرد و یهو زد زیر خنده!همونطور که اشکاشو که از زور خنده تو چشمش جمع شده بود پاک میکرد گفت:وقتی میترسی چقدر قیافت باحال میشه!دیوونه من که گفتم صداها کاملا واضح بود!داشتم از عصبانیت و تعجب میترکیدم !منو بگو که فکر کردم اندیشه هاش در مورد آزادی برابر دختر و پسر عوض شده وامشب میخواد سرمو ببره!با عصبانیت در حالیکه سعی داشتم صدامو پایین نگه دارم گفتم:بابات بهت یاد نداده فال گوش واینستی؟سعید:نه ،از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون! وقتی بچه بودم همونطور که در جریانی تک بچه بودم و عامل نفوذیه بابا و شوهر خالم!مامان و خالم همیشه پیش هم بودن و وقتی میرفتن تو اتاق واسه حرفای محرمانه بابا و شوهرخالم شیرم میکردن و میفرستادنم واسه جاسوسی!واسه همین این عادت روم مونده .یه ذره با بهت و شک بهش نگا کردم که گفت:به جان تو که از تو عزیز تر ندارم قسم، راست میگم!تمنا:جونه عمه جونت!مگه جون من کشکه؟سعید:حالا اینا رو بیخیال،وضعیت روحیه دوستت اصلا خوب نیست.بریم خونه همه چیو کامل واسم بگو شاید منم بتونم کمکش کنم!وقتی رسدیم به ماشین سعید که یه پرادوی مشکی بود چشمم 4تا شد!تمنا:سعید مریم جون چرا تو ماشین خوابیده؟سعید یه لبخند دندونی زد و گفت:راستش با خودم آوردمش حوصلم سر نره!ولی چون عملیات موقعیتش جوری بود که باید میومدم نزدیک مجبور شدم تنهاش بزارم،اونم تا پامو بیرون گذاشتم دوباره خوابش برد!وقتی رفتیم خونه سعید مجبورم کرد کل ماجرا رو واسش تعریف کنم!منم به شرطه اینکه نزاره هیراد بفهمه که اونم موضوع رو میدونه همه چیو واسش گفتم.حالا باید واسه بیرون آوردن از این حال یه فکر اساسی واسش بکنم!ناخوداگاه نیشم باز شد!خوبه خوبه!



بعد از حرف زدن با این دختره انگار واقعا سبک تر شدم!یه نیم ساعت دیگه اونجا نشستم بعد رفتم خونه و بعد خوردن قرصام رفتم تو تخت و یه ربع بعدش خوابم برد.صبح که بیدار شدم،در واقع ظهر،احساس سبکی میکردم.بلاخره این دختره به یه دردی خورد!مستقیم رفتم تو آشپز خونه،مامان پشت میز ناهار خوری نشسته بود و به فنجون قهوش خیره شده بود.یه صندلی کشیدم عقب و نشستم پشت میزمامان انقدر غرق افکارش بود که اصلا متوجه من نشد، عجیبم نیست!اگرم منو دیده باشه فکر میکنه تخیل زده!یه هفته ای میشه که جز اتاقم و بیرون جایی دیده نشدم!چندتا سرفه کردم که مامان متوجه من شد،با چشمای خوشکلش که حالا ابری شده بود نگام کرد.یه لبخند بهش زدم و گفتم :سلام هستی جون.یه فنجون از اون قهوت به منم میدی؟مامان چند لحظه خیره نگام کرد و لی سریع بلند شد و هول هولکی گفت:آره عزیزم،چرا که نه گل پسرم؟همونطور که بهش خیره شده بودم قربون صدقم میرفت.یه لحظه از خودم متنفر شدم،من تو این مدت تموم اعضای خانوادمو عذاب دادم.سریع قهومو گذاشت جلوم و بعد بوسیدن پیشونیم رفت سر جاش نشست و با هیجان بهم خیره شد.منم تو جواب محبتاش یه لبخند بهش زدم که چشمای خاکستریش برق زد!بعد خوردن قهوم چون دیدم مامانم از دیدن پسر بی عرضش چقدر ذوق کرده تصمیم گرفتم تا موقع ناهار پیشش باشم،که مطمئنم همین کارم باعث شد که انقدر شارژ بشه!بعد ناهار صورت مامان و بوسیدم و بابت ناهار ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
***تمنا***بعد اونشب هیراد هر روز بهم زنگ میزنه!یا از پشت تلفن یا تو پارک و کافی شاپ باهم حرف میزنیم.وضعیتش خیلی بهتر شده.ولی هنوزم معلومه که افسردست!یه روز که همدیگه رو تو کافی شاپ همیشگی دیدیم بعد 2،3 ساعت حرف زدن وقتی کامل از تواون حال و هوا درش آوردم ازش خواستم که یه روز کامل از صبح تا شب باهم بریم بیرون.اولش کلی اخم و تخم کرد ولی وقتی دید اگه قبول نکنه جیغ و داد راه میندازم به زور قبول کرد!فرداش خواستم نقشمو اجرا کنم که وقتی به مریم جون گفتم کلی سرم داد و بیداد کرد و گفت:دو سه هفتست که درست و حسابی ندیدیمت،امروز حق نداری جایی بری!وقتی دیدم هیچ رقمه راضی نمیشه بیخیال شدم و برنامه رو انداختم واسه فرداش.صبح ساعت 7:30 صبح بود که از خونه زدم بیرونوکلمو رو دوشم محکم کردم و رفتم سمت همون آدرسی که از هیراد گرفته بودم.اسم منطقشون داد میزد که آقا من خر پولم!وقتی رسیدم یه لحظه فکر کردم اشتباه اومدم.ولی بعد چند لحظه تامل،فکر اون بنز می باخی که هیراد توش بود این باورو بهم رسوند که اشتباه نیومدم!آیفونو زدم و یه قدم رفتم عقب و منتظر شدم.بعد یه دقیقه صدای یه زن منو به خودم آورد!زن:کیه؟میگم کیه؟مگه کری؟اگه مزاحمی همونجا واستا تا بیام نفلت کنم!من که دیدم اوضاع بد رقمه قمر در عقربه گفتم:سلام خانوم محترم،خوب هستین؟ خانواده ی محترم خوبن؟زنه که معاوم بود میخواد خفم کنه با حرص گفت:سلام دارن خدمتون شما؟تمنا:من یکی از دوستان هیرادم!خونه هست؟زنه که معلوم بود تعجب کرده گفت: منظورتون جناب مهرآرای کوچیکه؟تمنا:هیراد کجاش کوچیکه؟راحت سه تای منه!زنه که از پررویی من حسابی کفری شده بود گفت:بفرمایید داخل!وقی از در اصلی عمارت رفتم داخل عمارت کفم برید!عجب خونه ی توپی داره این ذلیل مرده!داشتم فوضولی میکردم که یه خانوم با لباس خدمتکارا اومد جلو و گفت:بفرمایید کاری داشتین؟تمنا:راستش اومدم هیراد و ببینم.زنه تا اومد یه چیزی بگه صدای یه خانومی اومد که گفت:کیه ملوک؟ملوک:نمیدونم خانوم جان ،مثله اینکه با آقا هیراد کار دارن.زنه:بیارش پیش من.پیش خودم اشهدمو خوندم! همچین بلند داد زد بیارش پیش من که یه لحظه فکر کردم که اگه برم پیشش منو میخوره!




با شک و تردید پشت سر ملوک راه افتادم ملوک منو برد به نشیمن و گفت:آوردمس خانوم جان.رد نگاه ملوک و گرفتم و رسیدم به یه زن تقریبا 40 ساله ی شیک و تر و تمیز.چه چشمایی داره!پس بگو این بزغاله چشماش به کی رفته!خانمه خیلی خوشحال اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد . منو که تو شک بودم دنبال خودش کشید و برد رو مبل کنار خودش نشوند. اصلا نزاشت لب باز کنم،خانوم:سلام عزیزم خوبی؟وای خدا تو چقدر خوشکلی!اسمت چیه؟ اسم من هستیه.مامان هیرادم،واستا ببینم،تو دوست دختر هیرادی؟یه نفس حرف میزد تا گفت دوست دختر هیرادچشمام از کاسه زد بیرون!تمنا:ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی من دوست دخترش نیستم،فقط دوستشم.هستی که معلوم بود یه ذره بادش خالی شده دوباره لبخند زد و گفت:من نمیدونستم هیراد تو شیرازم دوسته دختر داره.اسمت چیه عزیزم؟راحت باش و هستی صدام کن.تمنا:هستی جون من وهیراد الان نزدیک سه هفتست که باهم دوستیم و امروزم اومدم دنبالش.قرار بود با هم بریم بیرون.هستی جون با ذوق گفت:راست میگی خانومی؟نزاشت جوابشو بدم،سریع بغلم کرد و شالاپ شلوپ ماچم کرد!وقتی از خودش جدام کردگفت:هنوز نگتی اسمت چیه!تمنا:تمنا،تمنا آریانا.هستی:اسمتم مثله خودت خوشکله عزیزم.تمنا:هستی جون هیراد هنوز بیدار نشده؟هستی اول یکم با تعجب نگام کرد بعد گفت:عزیزم واقعا انتظار داری این وقت صبح هیراد بیدار باشه؟تمنا:آخه من دیشب بهش گفتم 8 صبح میام دنبالت!هستی خندید و گفت:احتمالا سرش داغ بود یه چیزی پروند!اون قبل ساعت 11 ظهر بیدار نمیشه،یعنی کسی نمیتونه بیدارش کنه!یه لبخند شیطانی زدم و گفتم:اگه میشه اتاقشو نشونم بدین خودم بیدارش میکنم.یه کم با شک نگام کرد ولی بعدش گفت:دنبالم بیا گلم. دنبالش رفتم و از راه پله رفتیم بالا و از یه سری راهروی تو هم تو هم رد شدیم تا رسیدیم به یه در سفید با خطوط مشکی.اوخی چه در خوشکلی!هستی دستشو گذاشت پشتم و هلم داد سمت در و گفت:بر تمنا جون،اگه میتونی بیدارش کن! وقتی رفتم تو اتاق اولین چیزی که به چشمم خورد یه تخت دو نفره ی سفید مشکی بود که وسط اتاق بود.اتاق به این بزرگی رو میخواد چیکار؟آخی جونم!چه نازم خوابیده،ولی این دلیل نمیشه که بیدارش نکنم!آروم رفتم کنارش و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم: هیراد،هیراد پاشو.قرار بود بریم بیرون،پاشو دیگه!بعدش آروم تکونش دادم و با یه لبخند خبیث گفتم:من صدات کردم خودت بیدار نشدی!تو اتاق راه افتادم تا چیزی رو که میخوام پیدا کنم. یهو چشمم خورد به سمت چپ اتاق که یه پله میخورد سمت پایین.از پله که رفتم پایین از چیزی که جلوم بود کف بر شدم!یه ست کامل آلات موسیقی!از گیتار و پیانو و ویالون گرفته تا دنبک و تبل و درام!ارهههه!خودشه!رفتم سمت درام و دو تا از صفحه هاشو به زورجدا کردم و آروم آروم رفتم بالا سر هیراد.آروم یه پامو گذاشتم یه سمتش و پای دیگمو گذاشتم اون سمتش.تقریبا رو شکمش نشسته بودم!به زور خندمو خوردم و دستامو تا جایی که میشد از هم باز کردم و با تموم قدرت دو تا صفحه ی درامو محکم عین سنج کوبوندم به هم.چنان صدای وحشتناکی تولید کرد که یه متر پریدم هوا دوباره نشستم رو شکمش!وضعیت هیراد که گفتن نداشت!به محض کوبوندن صفحات بهم عین چی سر جاش سیخ نشست و وقتی دوباره نشستم رو شکمش جنازه شد رو تخت و دوباره عین چی سر جاش سیخ شد و با عصبانیت نگام کرد!چشماش شده بود دو تا کاسه خون!با فک منقبض شده گفت:میکشمت،گرفتم میکشمت تنما!اونقدر جدی اینا رو گفت که سکته زدم!سعی کردم خونسرد باشم،یه لبخند گل و گشاد زدم و آروم از رو شکمش بلند شدم.به محض بلن شدن پتو رو زد کنار و بلند شدو اومد سمتم.منم که اوضاع رو برای فرار کاملا مهیا میدیدم زدم به چاک!تموم طول و عرض اتاقو میدویدم و هیرادم در حال خط و نشون کشیدن و شرح دادن حالات مختلف قتل من دنبالم میدوید!حین دویدن چشمم خورد به هستی جون که دم در با یه لبخند گشاد نگامون میکنه!آره خودشه!بهترین جا برای پناه گرفتن!دوییدم و سریع پشت هستی جون قایم شدم.هیراد اومد سمت ما و گفت:اون وروجک و ول کن بزار حقشو بزارم کف دستش!هستی:هیراد جان آدم با مهمونش اینطوری رفتار نمیکنه!هیراد حرصی گفت:مهمون باید آدمیزاد باشه تا... هستی:هیراد!هیراد هم ساکت شد و غرغر کنون رفت سمت یه در که احتمالا سرویس بود.هستی جون ریز خندید و گفت:شیطون نگفته بودی روشت واسه بیدار کردنش اینه! مثلا خجالت زده گفتم:میدونستم جز این راه،راه دیگه ای نیست!ببخشید!هستش جون دوباره خندید و گفت:تو یه دنیا انرژی ای دختر،بیا بریم الان هیرادم میاد.تمنا:ممنون شما برین من با هیراد کار دارم.هستی:شیطون دیگه از این بلاها سرش نیاری که من نیستم تا ازت دفاع کنم!یه لبخند دندونی تحویلش دادم که اونم با یه لبخند رفت بیرون.بعد 5 دقیقه هیراد در حالیکه هنوز غر غر میکرد اومد بیرون.جلوی موهای پرپشت و قهوه ایش خیس بود و باعث شده بود جذابتر بشه.من نمیدونم چرا این بشر روز به روز داره خوشکلتر میشه!نمیدونم چقدر بهش زل زدم که با یه پوزخند گفت:تموم شد!منم که کاملا در جریان تیکه ی کلفتش بودم گفتم:آره، حالا میتونی لباستو بپوشی!گیج گفت:چرا؟حرصی گفتم:محض ارا!مگه قرار نزاشتیم که امروز بریم بیرون؟هیراد یه پوزخند دیگه زد و گفت:حالا من یه چیزی گفتم تو چرا باور کردی؟ چشمام از عصبانیت داشت میسوخت!با حرص رفتم سمتش،دهنمو باز کردم و تا اودم جیغ جیغ کنم دستشو گذاشت رو دهنم و گفت:هیییس!باشه بابا!فقط جیغ جیغ نکن!برو پایین الان میام. اینجوری نیشد.واسه خالی کردن حرصم محکم دستشو گاز گرفتم که دادش رفت هوا!هیراد:چته وحشی؟چرا گاز میگیری؟تمنا:واسه اینکه حرصم میدی،من میرم پایین تا 5 دقیقه دیگه پایین نبودی وقتی دوباره اومدم بالا تضمین نمیکنم که بلایی سرت نیارم!




اینو گفتم و سریع از مقابل چشمای عصبانی هیراد دور شدم.رفتم پایین و روبه روی هستی جون نشستم.هستی جون درحالیکه میخندید گفت:شیطون دوباره چیکارش کردی که دادش رفت هوا؟نگو باز با اون روش وحشتناک ترسوندیش!تمنا:نه بابا این روش فقط بار اول حال میده!حرصمو درآورد گازش گرفتم!یهو چایی جست تو گلوش و به سرفه افتاد.رفتم پشتش و آروم زدم تو پشتش.هستی :دختر داری شوخی میکنی دیگه؟تمنا:به جون خود هیراد راست میگم، یه گاز سیبی از پهلوی دست راستش گرفتم که از درد سرخ شد!حالت مات و مبهوت هستی جون بعد چند دقیقه جاشو به یه لبخند گل و گشاد داد و یهو زد زیر خنده!حالا نخند کی بخند.هنوز داشت میخندید که هیراد اومد.هیراد:چی باعث شده مامان خوشکل من اینجوری از ته دل بخنده؟هستی جون بعد از اینکه اشکاش رو پاک کرد با یه لبخند ملیح به من اشاره کرد.هیراد یه لبخند خبیث زد و گغت:میدونستم دلقکی ولی نه تا این حد!حرصم در اومد ولی با خونسردی ظاهری گفتم:بازم یه گوشه تنها گیرت میارم نه؟هیراد با عصبانیت یه نگا به من و یه نگا به دستش که جای دندونام خیلی خوشکل و مرتب روش Hک شده بود انداخت و با نگاش واسم خط و نشون کشید.هنوزم داشتیم با چشمامون واسه هم قپی میومدیم که هستی جون دوباره زد زیر خنده!هر دومون با تعجب بهش خیره شده بودیم که میون خنده گفت:تا حالا هیچ کدوم از دوستای هیراد حتی دوستای صمیمیش جرات نکرده بودن روش دست بلند کنن و سر به سرش بزارن،خندید و ادامه داد:حتی منم از بچگیش تا حالا روش دست بلند نکرده بودم!معلومه حق آب و گل داری تمنا جونم که تا حالا دوستیشو باهات بهم نزده!هیراد یه دندون قروچه کرد و حرصی گفت:پاشو بریم،دیرمون میشه ها.با خنده سریع با هستی جون خداحافظی کردم و رفتم سمت هیراد که مرتب و شیک منتظرم بود.تازه چشمم به تیپ دختر کشش خورد.آخه خدا جون چرا این پسر انقدر خوشکله؟کفم بریده بود.یه جین خاکستری پوشیده بود که انگار بعضی جاهاش سوخته بود و مشکی بود ،یه بلوز چهار خونه ی مشکی سفیدم پوشیده بود که لامصب عین چسب چسبیده بود بهش و عضلات قلمبه و خوشکلش زده بود بیرون!یه کت اسپرت خاکستری خوش دوختم تنش بود،موهای لخت قهوه ای خوشکلشم با هزار تا کوفت و زهرمار از حالت لختی یه نمه در آورده بود و چندتا تار موش رو پیشونیش افتاده بود که فجیح جیگرش کرده بود!صورتشم شیش تیغ کرده بود و چشمای درشت خاکستریش زیر سایبون مژه های پرپشتش میدرخشید.یه جفت کفش مردونه ی مشکی شیک هم پاش بود.هنوز داشتم از نوک پا تا فرق سر آنالیزش میکردم که با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:خوردی منو بچه،چته تا حالا آدم ندیدی؟بدون اینکه نگامو ازش بگیرم گفتم:داشتم به تغییراتی که از روز اول تا حالا کردی دقت میکنم.روز اولی که دیدمت شبیه این بیابونیای حموم ندیده بودی ولی حالا تازه شکل آدمیزاد شدی!سر هم میشه تحملت کرد!با حرص گفت :واسه همینه سه ساعته سعی داری با چشمات قورتم بدی؟با لحن مسخره ای گفتم:هنوز به چیز خوری نیوفتادم!اینو گفتم و در رفتم سمت در،هیرادم دنبالم میدوید.هیراد دم در گفت:واستا کجا میری؟واستا ماشینو از تو پارکینگ در بیارم.تمنا:امروز از ماشین خبری نیست!تو چقدر تنبلی،امروز همش پیاده رویه.خلاصه به زور راه انداختمش.هی غر میزد و میگفت:من اینهمه تیپ نزدم کنار تو راه بیام،من چرا دارم به حرف تو گوش میدم؟من...پریدم وسط حرفش و گفتم:واااای!چقدر غر میزنی،تو از مادر بزرگ دوستم سپیده همسایه بغلیمون هم بیشتر غر میزنی!هیراد یه چشم غره بهم رفت و گفت:حالا کجا داریم میریم؟با لبخند گفتم:داریم میریم پیش یه عالمه فرشته!هیراد:خل شدی؟کجا داریم میریم؟تمنا:آ آ رسیدیم!برگشتم سمت هیراد که ببینم چرا صداش در نمیاد که دیدم نگاش سر،سردر موسسه خشک شده.تمنا:هوی چته؟چراخشکت زده؟هیراد:ها؟ تو بر منم میام.تمنا:چی چیو تو برو منم میام؟بیا ببینم!هیراد:خودت تنها برو من زیاد از اینجور جاها خوشم نمیاد!تمنا:بیا ببینم!بازوشو گرفتم و کشون کشون بردمش تو!تا خود ساختمون داشتم میکشیدمش،درو باز کردم و هولش دادم تو!دوباره خشکش زد!ای بابا این چرا هی مخش ری استارت میکنه؟دوباره مجبور شدم دنبال خودم بکشمش.تو راهرو با خانوم احمدی و سعیدی دوتا از پرستارا سلام علیک کردم و هیرادو بهشون معرفی کردم.از خانوم آذری که تازه اومده بود پرسیدم:سارا جون بچه ها بیدارن؟سارا:آره عزیزم.میتونی ببینیشون.سریع رفتم سمت یکی از اتاقا.آی جونم صدای گریه ی چند تاشون میومد.دیگه صبر نکردم،همونجا دم در هیرادو ول کردم و پریدم تو اتاق.وای خدا این بچه کوچولو ها چقدر نازن!رفتم بالا سر رامتین که یه پسر خوشکل و ناز 6 ماهه بود.عاشق چشمای عسلیش بودم.من یه روز این فنچولا رو نبینم روزم شب نمیشه!داشتم قربون صدقه ی رامتین میرفتم که دیدم هیراد هنوز دم در واستاده و داره با چشمای گشاد شدش نگام میکنه!با لبخند رفتم جلو و اومدم رامتینو بزارم تو بغلش که یه متر پرید هوا!یعنی چی؟این چرا همچین کرد؟دوباره رفتم جلو که هیراد عقب عقب رفت!یعنی چی؟یعنی...نـــه!یه ذره به چشمای وحشت زده ی هیراد نگاه کردم و یهو زدم زیر خنده!بیچاره رامتین کپ کرده بود!داشت با اون چشمای کوچولوی متعجبش نگام میکرد. وسط خنده گفتم:تو...تو...واقعا از یه بچه ی 6ماهه میترسی؟هیراد خودشو جمع و جور کرد و گفت: نمیترسم،فقط از بچه های زیر دو سال خوشم نمیاد!تمنا:واسه همینه تا میام سمتت یه متر میپری هوا؟هیراد:کی گفته؟یه ذره خبیث نگاش کردم و بعد سریع با رامتین که تو بغلم بود افتادم دنبالش!هیراد عین چی میدوید و منم دنبالش،این وسط فقط رامتین راضی از این موش و گربه بازی غش غش میخندید!



وقتي رسيد توي حياط گفت:يه قدم ديگه بياي جلو برميگردم خونه!انقدر جدي گفت که فهميدم شوخي نميکنه.يه لبخند خبيث زدم و برگشتم تو ساختمون.يه نيم ساعت ديگه موندم و بعدش اومدم بيرون.هيراد رو يکي از نيمکتاي توي حياط نشسته بود،تا ديدمش دوباره خندم گرفت!کي باورش ميشه يه پسر 24 ساله از يه بچه ي 6 ماهه بترسه؟هرجوري بود جلوي خندمو گرفتم و نخنديدم.وقتي رفتم کنارش خيلي بد نگام کردو گفت:مرض!اگه يه بار ديگه در اينباره حرف بزني خرخرتو ميجوام!تمنا:باشه بابا حالا چرا عصبي ميشي؟بريم بريم که دير شد!از بچگي عاشق اين کار بودم،ميدونم که کار زشتيه چيکار کنم که اين عادت روم مونده!تو دنيا هيچ کاري برام لذت بخش تر از خنديدن سر مردم نيس!البته شرف دارم!سر سن بالاها و زنا نميخندم،فقط اين بچه سوسولا و جوونا!بله،ما شرافتمندانه کار ميکنيم!ميدونم خجالت آوره ولي چه کنم؟تمنا:هيراد بيا بيرم تو اين خيابون،اونجا شلوغ تره!هيراد عصبي نگام کرد و گفت:نه اينکه اينجا کم آبرومو بردي!تمنا:نه اينکه تو خيلي تو شهر پياده ميري!همش تو ماشينت چپيدي که!هيراد:حالا بر فرض از اين آدما يکيشون منو بشناسه،همون يه نظر کافيه تا آبروم تو کل شهر بره!تمنا:سخت نگير بابا!دستشو گرفتم و به زور بردمش تو خيابون...!کنارمون يه پسر 27،28 ساله راه ميومد و داشت با گوشيش حرف ميزد.پسر:نه عزيزم اين چه حرفيه؟پسر:آخه کي دلش مياد تورو قال بزاره؟پسر:نه خانومي تو مطبم.پسر:آره بابا!پسر:چي؟پسر:نه بابا سر و صداي مريضاست!بهش نزديک شدم و با صداي بلند گفتم:دروغ ميگه!عين چي داره دروغ ميگه!آلان تو خيابون ...داره ول ميچرخه.قبل تو هم با يه نفر ديگه نجواهاي عاشقانه سر داده بود!يه نگا به قيافه ي پسره انداختم،قرمز قرمز بود!نيشمو واسش باز کردم که يهو هيراد دستمو کشيد سمت خودش و گفت:داري چه غلطي ميکني؟ميخواي بيفته سرمون چکيمون کنه؟تمنا:جوش نزن خوشکل پسر شيرت خشک ميشه!تجربه نشون داده تو اين جور مواقع طرف يا ميخنده يا مثل اين آقا قرمز ميشه در برخي موارد فحش ميدن و اگه طرف خيلي اعصابش خراب باشه ميوفته دنبالت که در اون صورت راه حلش چندتا کوچه پس کوچست تا طرف نگيرتت زير مشت و لگد!هيراد يه دندون قروچه واسم رفت و منو دنبال خودش کشيد.تا يکي دو ساعت هيرادو دنبال خودم کشيدم و سر مردم خنديدم!اون نفله هم پشت سرم مثل پسراي مظلوم و زبون بسته با فاصله ازم راه ميومد.معلوم بود داره از خنده ميترکه ولي بخاطر حفظ شئونات معنوي،شرافتي،اسلامي اخماشوعين ميرغضب تو هم کرده بود!وقت ناهار شد دست هيرادو گرفتم و بردمش وسط پارک.کولمو از رو دوشو برداشتم و خيلي جنگي کفشمو درآوردم ومشغول کندن جورابام بودم که صداي عصبي هيراد متوقفم کرد.هيراد:داري چه غلتي ميکني؟منم با کمال خونسردي اون لنگه جورابم هم درآوردم و گشاد نشستم وسط پارک!يعني چي؟پس اين سبزه ها واسه چيه؟تمام عشق پارک به اينه که پا برهنه رو چمنا راه بري!کفشم تو پارک هميشه دست و پا گيره!سرمو کرده بودم تو کولم که هيراد کلافه گفت:جون هرکي دوست داري پاشو بريم!آبروم رفت!بدون توجه بهش ظرف غذا و نون بربري و پيازو از تو کيفم درآوردم و گذاشتم جلوم.يهو چشماي هيراد درشت شد و گفت:تمنا اين چيه؟بيخيال گفتم:آبگوشت،البته فقط کوبيدشه.اگه آبشو مياوردم ميريخت تو کيفم!بيا بشين که خيلي گرسنمه!هيراد عاجزانه گفت:تورو خدا پاشو بريم،خونمون نزديکه.بعد ناهار دوباره ميايم بيرون.تمنا:نچ!را نداره!هيراد با عصبانيت گفت:فداي سرم،من اصلا چرا دارم ازت خواهش ميکنم؟يا مياي يا ميرم و ديگه از گردش خبري نيست!خيلي اروم سرمو بلند بر گردوندم سمتش و گفتم:يا ميشيني يا ديگه نه من نه تو!ميدونستم تو اين مدت به من عادت کرده و اين حرفم خيلي کثيف و پسته ولي چاره چيه؟يکم عصبي نگام کرد و بعد رفت يکم جلوتر پشت به من نشست.تمنا:هوي هيراد!ناهار نميخوري؟هيراد:من از گرسنگي بميرم لب به اون غذا نميزنم!فداي سرم خودم ميخورم!افتادم به جون غذا.ديگه فقط يکي دو لقمه مونده بود که يه نگا به هيراد انداختم و يه لبخند نشست کنج لبم!دو لقمه رو تو يه لقمه خلاصه کردم و يه تيکه پيازم گذاشتم روش و رفتم پشت هيرادو زدم پشتش.هيراد:ها چي...لقمه رو يهو فرو کردم تو دهنش!حالا قرمز شده بود فجيح منم از خنده در حال انفجار بودم!نه ميتونست لقمه رو قورت بده نه ميتونست بيارتش بيرون!خلاصه با هزار بدبختي قورتش داد که افتاد به سرفه.منم نامردي نکردم،چنان ميزدم پشتش که جابجايي مهره هاشو حس ميکردم!از يه طرف به خاطر لقمه و از طرف ديگه بخاطر ضربات سهمگينم رو به کبودي بود!يه از قيافش ترسيدم.سريع بتري آبو گرفتم جلوش و يه ذره آب به خوردش دادم.يه ذره حالش بهتر شد.تو چشماش از زور سرفه اشک جمع شده بود و قيافش زار بود!ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و زدم زير خنده.هيراد از بين دندوناي قفل شدش غريد:دعا کن تنها جايي گيرت نيارم که اگه آوردم جيگرتو در ميارم!خندون بلند شدم و بعد پوشيدن کفش وجورابام وسائلم رو مرتب کردم و راه افتادم.هيرادم بعد چند دقيقه غرغر کنون دنبالم راه افتاد.ساعت2:30 دقيقه بود و خيابونا خلوت.آره ديگه آلان خوراکشه!با هيراد راه افتاديم سمت خيابون مورد علاقه ي من البته من فقط بخاطر آب اخته فروشيش عاشقشم!نزديک مغازه که شديم به هيراد گفتم تو همينجا بمون من الان ميام.هيراد انقدر از دستم شکار بودکه فقط يه چشم غره ي سنگين واسم رفت!رفتم تو مغازه و دوتا آب اخته خريدم و حسابي همشون زدم تا آب شه!رفتم سمت هيراد و آب اخته رو گرفتم سمتش.هيراد:چيزاي ترش دوست ندارم!تشنمه برو يه چيز ديگه واسم بگير.تمنا:آب اخته ماله منه مال تو آب آلبالو وگيلاسه،خوشمزه و ملسه.يکم باشک نگام کرد ولي بعدش بدبخت از فرط تشنگي ني رو برداشت و سر کشيد.حالا من دارم از خنده و ذوق ميپوکيدم!چنان رنگ به رنگ شد و افتاد به سرفه که يه لحظه خودم شک کردم که نکنه زهري چيزي به خوردش داده باشم!به زور قورتش داد و گفت:تمنا تو مرض داري؟مگه بهت نگفتم چيزاي ترش دوست ندارم؟شونمو بالا انداختم و گفتم:فکر کردم انقدر ظرفيت داري که از پس يه ليوان آب اخته بر بياي!انگار بهش برخورد چون بلافاصله بقيشو سر کشيد!وقتي ليوانو انداخت رنگ به رو نداشت فلک زده!ميدونستم پسرا کلا با ترشيجات مشکل دارن ولي اذييت کردن هيراد خالي از لطف نبود!يه شکلات از کيفم درآوردم و دادم بهش،وقتي خورد يه ذره بهتر شد.يه ساعت بعد نيشم شل شد!بازوي اون بخت برگشته رو گرفتم و رفتم به سوي کوچه ي آرزوها!






اون بدبختم عین بز دنبالم راه میومد و اصلا نمیگفت کجا داریم میریم!تو یکی از محله ها یه کوچه بود که من خودم به شخصه عاشقش بودم،یه کوچه ی طولانی که دو طرفش پرخونه بود!تقریبا 12 تا خونه هرطرف کوچه داشت.ته کوچه هم میخورد به یه فرعیه دیگه.کیفم رو ،رو دوشم جابجا کردم و بنداشو محکم کردم بعد رو زانو نشستم و بندای کفشمو محکم کردم!هیراد:اگه اشکالی نداره میتونم بپرسم چه غلطی داری میکنی؟تمنا:ا بیکار واینستا!بشین بند کفشاتو محکم کن! یکم متعجب نگام کرد و پرسید:چرا؟تمنا:میخوام المپیک دو میدانی راه بندازم!آخه اینم سواله که تو میپرسی؟مثلا نفهمیدی چرا بندای کفشام رو محکم کردم؟هیراد گیج گفت:نه!تمنا:نگو که وقتی دبیرستانی بودی از این کارا نمیکردی که باورم نمیشه!هیراد:مثله آدم حرف بزن ببینم چی میگی!تمنا:ای بابا چقدر خنگی!میخوایم مزاحمی زنگ بزنیم در بریم! هیراد یکم با بهت نگام کرد و گفت:الان واقعا به این نتیجه رسیدم که کرم داری!آخه مگه مریضی بچه؟تمنا:نه!کاملا سالمم!فقط دنبال یکم شادی و هیجانم،حالا هم انقدر فک نزن و راه بیفت.سمت چپا مال تو راستیا ماله من.اینو گفنم و راه افتادم سمت اولین در،اومدم آیفونو بزنم که دیدم هیراد عین چی سر جاش خشک شده و با چشمای گرد شده بهم خیره شده!رفتم سمتش و گفتم:بابا کاری نداره که ببین!زنگو فشار دادم و با یه لبخند شاد رفتم سمت راست کوچه و زنگا رو تند تند زدم.هیرادم به اجبار زنگا رو میزد و دنبالم میدویید.به ته کوچه که رسیدیم دیدم رفت سمت خونه آخری و با تموم وجود زنگو فشار داد!با توم وجود داد زدم:نه هیراد اون نه!ولی دیر شده بود!هیرادم با نیش باز دست به کمر نگام میکرد! اینم شناگر ماهریه ها، فقط تو تشت نگهش میداشتن!تا اومدم برای بار دوم بهش اختار بدم خانوم جمالی که یه پیره زن بی اعصاب بود و خوب منو میشناخت(از بس من تو این کوچه رفت و آمد داشتم!)اومد بیرون و بدون دادن لحظه ای فرصت به هیراد با تمام توانش با دسته جاروی خوش دستش زد تو فرق سر هیراد!هیراد در حالی که از ضربه ی ناغافل حسابی شوکه شده بود و از خنجری که از پشت خورده بود حسابی عصبی بود برگشت سمت خانوم جمالی و گفت:خانوم محترم...پریدم وسط حرفش.از یه طرف میدونستم اگه پا پیش بزارم شناسایی میشم و از یه طرف دیگه اگه پا در میونی نمیکردم چیزی از هیراد باقی نمیموند!تمنا:هیراد،هیراد بیخیال بیا بریم!هیراد:چی چیو ....خانوم جمالی:ای ورپریده!بازم تویی؟آلان میام جیگرتو در میارم!دیگه موندنو جایز ندونستم .دست هیرادو گرفتم و شروع کردم به دوییدن.دیگه از بس خندیده بودم داشتم میترکیدم!همیشه تو عمرم عاشق قیافه ی عصبیه دو نفر بودم،یکی مستخدم مدرسمون و خانوم جمالی!هردوشون سریع سرخ میکردن و چشماشون رگ به رگ میشد!همینطور که داشتم میخندیدم برگشتم سمت هیراد که دیدم داره میخنده!هیراد:خیلی بچه ای !مثلا چی گیرت میاد؟تمنا:اهو!من بچم؟عمه ی من بود که ته کار داشت با یه لبخند پیروز مندانه که انگار قله فتح کرده نگام میکرد؟تازه اگه کیف نداد چرا میخندی؟هیراد:ها؟کی؟چی میگی؟من فقط یه تبسم زدم که اونم بخاطر بچه بودن تو بود!تمنا:آی موزمار!از کی تاحالا به نیشی که از کجا تا کجا بازه میگن تبسم؟هیراد یه چشم غره بهم رفت و هیچی نگفت.ساعت طرفای 6 بود که هوا تاریک شد،با اینکه تابستون بود ولی آسمون بخاطر ابراش فجیح تاریک بود. بی حرف قدم میزدیم،انگار هردومون تو فکر خودمون شناور بودیم که یهو آسمون قلمبه ی وحشتناک منو یه متر از جام پروند!از رعد و برق نمیترسم ولی ایندفعه نامرد ناغافل زد ترسیدم!هیراد:تمنا سریعتر الان بارون میگیره!تمنا:خوب بگیره!هیراد:بعدا بهت میگم یه تختت کمه بهت بر میخوره!بدو بدو اصلا دوست ندارم خیس شم!تمنا:مگه گربه ای؟ در هر صورت من عاشق بارونم!بیخی!هیراد که دید نمیتونه کاری از پیش ببره با اخم کنارم راه افتاد.حدسم درست بود،به دقیقه نکشید که سیل گرفت!مردم سریع اینور اونور میدوییدن و هر چی دستشون میومد رو مسگرفتن رو سرشون که کمتر خیس بشن.این وسط ما دوتا با کمال آرامش قدم میزدیم!البته ناگفته نماند که هیراد هی عین ننه قمر غر غر میکرد!یهو هوس کردم کاری رو چند دقیقه پیش تو ذهنم بود رو انجام بدم.البته قبلا انجامش داده بودم ولی چه کنیم تابستونه و اقتضای فصل!بارون کجا بود؟ولی زمستونا خوراکم بود!خم شدم و شروع کردم به باز کردن بند کفشام.هیراد با یه حال که دل آدمو کباب میکرد و البته منو به خنده مینداخت گفت:تمنا؟امروز کم آبرومو بردی؟دیگه چی تو اون کله ی پوکته؟یه چشم غره براش رفتم و کفشامو درآوردم.تمنا؟آخیش راحت شدم!انقدر بدم میاد تو کفشم آب بره و وقتی دارم راه میرم شالاپ شلوپ کنه!هیراد عصبی گفت:تمنا همین الان کفشتو بپوش!صبح گفتی امروز هر چی من گفتم،گفتم چشم !حق دوستیتو بجا آوردم،خواستم جبران کنم.پس لطفا شخصیت داشته باش و کفشاتو بپوش!از اینکه یه نفر کاری رو که براش کردم رو اینطوری برداشت کنه که ازش انتظار جبران دارم متنفرم!ولی امشب این حاله خوبه منو هیچ چی نمیتونه خراب کنه حتی این هیراد یابو!تمنا:بیخیال،انقدر جوش نزن!آخه الان مگه کسی این اطراف هست که بخواد آبروت جلوش بره؟در ضمن اگه دوست نداری میتونی با فاصله ازم راه بیای که یه وقت خدایی نکرده آبروتو نبرم!قسمت آخرش دست خودم نب.ئ،ولی اگه این تیکه رو نمینداختم میترکیدم!حالا غم صدام از کجا در اومده بود؟چند لحظه صدایی ازش درنیومد و منم بی توجه بهش کفش بدست با جوراب رو آسفالت راه میرفتم!یه لحظه گفتم:نکنه سکته کرده به درک واصل شده!برگشتم سمتش.از چیزی که دیدم شاخام زد بیرون!حتی از انتهای مقطع! هیراد داشت کفشاشو در میاورد!کفشاشو گرفت دستش و با یه لبخند ژکوند راه افتاد سمتم.هیراد:الکی ذوق مرگ نشو ،این آخرین باریه که ازین کارا برات میکنم!از حرفی که زد تعجب کردم!انگار خودشم تازه متوجه حرفش شد چون سریع گفت:یعنی آخرین کاریه که واسه جبران لطفت میکنم! بازم گفت،بازم گفت!حالا من میخوام هیچی نگم این هی رو اعصابم یورتمه میره!یابو علفی!داشتم چپ چپ نگاش میکردم که گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چشمامو براش ریز کردم که گفت:آها یه لحظه صبر کن!




ینو گفت و دستاشو کرد تو جیب شلوارش و جیب کتش،انگار داشت دنبال چیزی میگشت! منم داشتم با دهن باز نگاش میکردم.یهو زد رو پیشونیش و گفت:دیدی چی شد؟یادم رفت بیارمش!تمنا:چی رو؟هیراد:ارث باباتو دیگه!تمنا:هر هر هر!هیراد:حالا چت هست؟تمنا:دیگه تکرارش نکن!هیراد با یه لبخند شیطون گفت:چشم خانوم معلم،دفعه بعد ارث باباتونو میارم! مخم بادش در رفت!این پسره از کی تا حالا انقدر شیطون شده؟این که تا دیروز مالیخولیا و آسکاریسش هی فوران میکرد و میخواست خودشو بکشه!همونجور متعجب نگاش میکردم که گفت:چی شد؟سکته کردی؟زنده ای؟تمنا:از اینکه انقدر زود تغییر حالت میدی تعجب کردم، تا حالا اینقدر شیطون ندیده بودمت!هیراد دوباره نگاش خشک و جدی شد و گفت:واسه تنوع بود!حالا هم زودتر راه بیفت که دارم از خستگی میمیرم!دم در خونشون وقتی داشتم ازش جدا میشدم گفتم:ممنون امروز خیلی خوش گذشت،دمت گرم که همراهیم کردی!هیراد یه چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم هر چیم پاچشو گرفتم نگفت!تهش یه سری تکون داد و رفت تو.ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه.همچین رسیدم خونه یه سره رفتم تو اتاقم و با همون لباسا عین میت جنازه شدم!
--------------------------------------------------------------------------------------------------- ***هیراد*** وقتی رفتم تو خون مامان پرید جلوم و گفت:سلام پسرم،خوش گذشت؟هه! خوش گذشت؟اونم چه جورم!هیراد:علیک سلام هستی جون،آره خوش گذشت.جاتون خالی بود!هستی:هیرادم،میای واسه مامانت تعریف کنی کجاها رفتی؟هیراد:هستی جون میشه بزاریش واسه فردا؟خیلی خستم!هستی:آره برو پسرم،ولی باید فردا همه چیو واسم تعریف کنیا!یه لبخند زدم و گونه ی مامانو بوسیدم و گفتم:چشم عزیز دل هیراد،چشم!هستی:راستی هیراد گرسنت نیست؟هیراد:نه هستی جون،شب بخیر.هستی:شب بخیر پسرم.وقتی رفتم تو اتاق اتاقم هنوز بهم ریخته بود!تقصیر خودمه!خدمتکارا بدبختا جرات ندارن بیان سمت اتاقم!صفحه های درام هم گوشه ی تخت بود!یاد صبح افتادم.دختره ی دیوونه نگفت تو خواب سکته میکنم!سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و از ته قلبم واسه دوست پسرش ابراز تاسف و همدردی کردم!واقعا کدوم پسری میتونه این سرتق رو تحمل کنه؟یاد صبح افتادم که چجوری از زیر دست و پام در میرفت،دقیقا عین موش کوچولو و فوضوله!رفتم یه دوش بگیرم،زیر دوش دوباره چشمم افتاد به کبودیه کنار دستم!دوباره حرصی شدم.هیراد نیستم اگه تلافی نکنم!دختره ی وحشی!تمام بلاهایی که سرم آوردی تلافی میکنم.هیچ وقت نزاشتم کسی بفهمه از بچه های زیر 2سال میترسم!حالا امروز جلوی این خانوم موشه خودمو لو دادم!وقتی یادم میاد امروز مجبورم کرد چه کارایی بکنم موی تنم سیخ میشه!هنوزم دهنم بوی پیاز میده!یه نگا به پاهام انداختم که از خیسیه زیاد پوستش پیر شده بود!تا حالا تو عمرم تو خیابون بدون کفش راه نرفته بودم.ناخودآگاه یه لبخند نشست رو لبم ولی زود جمعس کردم!یکی زدم پس کلم،هی هیراد چته؟آخه کجای راه رفتن زیر بارون اونم بدون کفش جالب و سرگرم کنند و دوست داشتنه؟از حرفای خودم تعجب کردم!بازم من پس گردنی لازم شدم!سعی کردم دیگه به این روز نکبتی فکر نکنم و زودتر برم بخوابم.وقتی رو تختم دراز کشیدم یکی از بهترین حس هایی که تو عمرم داشتم بهم دست داد!پاهام زوق زوق میکرد!زیر لبی چندتا فحش آبدار نثار روح پرفتوح تمنا کردم و سعی کردم بخوابم.بازم بیخوابی!اه لعنتی!بازم یادم رفت قرصام رو بخورم!تا نیمه شب فقط قلت زدم.وقتی برگشتم چشمم خورد به صفحه های درام.بازم خاطرات امروز به ذهنم هجوم آورد،انقدر مرورشون کردم که خوابم برد!-------------------------------------------------------------------------------------------------***تمنا***بعد اون روز به یاد موندنی چند بار دیگه هم مجبورش کردم که باهام بیاد بیرون!امرز باز هوس کردم برم بیرون!گوشیمو ورداشتم و بهش زنگ زدم.بعد 6تا بوق بلاخره برداشت!_بنال!_ هیراده بی تربیت!_دیگ به دیگ میگه ته دیگ!چی میخوای؟_میگم هیرااااد!_نه!_تو اصلا میدونی من چی میخوام بگم که میگی نه؟_نه نمیدونم ولی هرچی هست من به این راحتیا راضی نمیشم و تو هم الان مثلا میخوای راضیم کنی،نخیر خانوم خودتی!_چی خودمم؟_همون وجود 4پای دوست داشتنی!_خرخودتی!اصلا یا گوش میدی یا به هستی جون میگم!_خیلی....حالاچی میخوای؟_بیا بریم بیرون!_نه!_قطع کن زنگ بزنم به هستی جون!_پلید!باشه فقط الان نه!یه 2 ساعت دیگه بیا دنبالم،هنوز خوابم میاد!_خیلی خواب آلویی!باشه،بای_ببر صدارو!_خیلی بی ادبی!اه پسره ی بیشعور قطع کرد!یه نگا به ساعت انداختم8!با یه لبخند سریع لباسامو پوشیدم و کادوها رو برداشتم و راه افتادم.تمنا:سلام هستی جونم.هستی:سلام عزیزم خوش اومدی.چی واست بیارم؟چای یا قهوه؟تمنا:ممنون هستی حون دیرم شده،هیراد هنوز بیدار نشده؟هستی:مثله اینکه دوباره خودت باید بیدارش کنی!یه لبخند خبیث زدم و رفتم سمت اتاقش.آروم رفتم سمت تختش. چند بار اروم صداش کردم و یه لبخند گل و گشاد زدم.یه پامو گزاشتم یه سمتش و پای دیگمو گذاشتم سمت دیگش و آروم رو شکمش نشستم و تا اومدم دهنم و باز کنم و یه جیغ الله و اکبری نثارش کنم یهو نشست سر جاش و با تمام توانش یه فریاد وحشتناک کشید!منو داری!یه جیغ کشیدم و به پشت افتادم رو تخت و در حالیکه یه دستم رو قلبم بود اون یکی دستم رو دهنم بود که جیغ نزنم!صدای قهقهه ی هیرا حسابی رو اعصابم بود!سعی کردم نشون ندم کپ کردم ولی تا بلند شدم و نشستم رو تخت هیراد یه نگا بهم انداخت و دوباره زد زیر خنده!خودش که از خنده شونه هاش میلرزید هیچ،منو تختم رو ویبره بودیم!عصبی نشستم رو تخت و بلند گفتم:رو یخ بخندی مارموزه...اومدم چند تا فحش آبدار نثارش کنم که هستی جون سراسیمه پرید تو اتاق.هستی:چی شده؟چرا صدای جیغ و داد میاد؟یه نگا بهم انداخت که از عصبانیت قرمز شده بودم و بعدش برگشت سمت هیراد یهو چنان چشماش درشت شد که گفتم الان میوفته کف زمین!هستی جون یهو یه جیغ کشید و اومدجلو و بغلم کرد!این خانواده امروز چشونه؟هیراد که تا دیروز یه لبخند به زور میتونستی رو لبش ببینی الان داره از خنده ریسه میره،هستی جونم که هیچ!هستی جون دستمو گرفت و کشید دنبال خودش.دم در برگشتم سمت هیراد و گفتم:زودتر حاضر شو دیرمون شده.بوزینه هنوز داشت میخندید!هستی جون منو کنار خودش نشوند و بعد یه جیغ کوتاه سفت بغلم کرد!هستی:باورم نمیشه!هیراد بلاخره بعد 2 ماه خندید!یهو جیغم رفت هوا:چیییی؟اون نفله ی بی خاصیت 2 ماهه که نخندیده؟ هستی جون با این حرفم زد زیر خنده!سرمو مصلحتی انداختم پایین که ماهم آره!هیراد:دلقک باز چیکار کردی که مامانم اینجوری میخنده؟یه دندون قروچه واسش رفتم و اونم به لبخند حرص درار زد.بعد خداحافظی رفتم سمت در که یه چیزی توجهمو جلب کرد،جالبه!هیراد بعد این همه مدت کفش اسپرت پوشیده!




انقدر نگام ضايع بود که فهميد به چي نگاميکنم!هيراد:چيه؟تاحالاک فش نديدي؟چته حيوونکي لال موني گرفتي؟تمنا:يه لحظه خفه خون!چه عجب تو کفش اشپرت پوشيدي!هيراد يه ذره من من کرد و گفت:آخه صبح زود اومدي گفتم شايد بخواي بري اونجا!نخودی خندیدم و گفتم :کجا؟هیراد:همونجا دیگه...شی..شیرخوار...دیدم خیلی داره جون میده یخورده دلم واسش سوخت!تمنا:حالا راه بیفت میبینی کجا میریم.تو راه هیراد هی میگفت:این کادوها واسه کیه؟ چی توشه؟واسه دوست پسرت خریدی؟اسم دوست پسرت چیه؟میتونه تحملت کنه؟از دستت هنوز سکته نکرده؟هنوز...تمنا:اه ه ه ه!بس کن دیگه!چقدر تو سوال میپرسی!الان میرسیم میفهمی دیگه.هیراد یکم متعجب نگام کرد بعد گفت:دوست پسرت پرستار بچست؟ کهنه بچه عوض میکنه؟تمنا:هیراد بخدا یه کلمه دیگه حرف بزنی خودم خفت میکنم!یه ذره چپ چپ نگام کرد و ساکت شد.تا پرورشگاه دیگه حرف نزد،هیراد:مگه نمیخواستی بری پرورشگاه؟تمنا:دیروز بودم.امروز اومدیم اینجا چون تولد یکی از دوستامه.هیراد متعجب راه افتاد دنبالم.همونطور که فکرشو میکردم!هروقت که ستایش پیداش نیست باید تو کتابخونه دنبالش بگردی!هیراد:من که هرچی نگا میکنم کسیو که هم سن و سال تو باشه نمیبینم.تمنا:مگه آئم فقط با هم سن و سالهای خودش دوست میشه؟هیراد تند تند سرشو به نشونه ی آره تکون داد!بزغاله!ستایش:سلام تمنا جون.تمنا:سلام گلم بیا اینجا ببینم!ستایش با شادی پرید تو بغلم و منم محکم بوسش کردم.تمنا:معرفی میکنم،ستایش جون این هیراد دوستمه. ستایش:دوست پسرته؟سریع گفتم:کی؟هیراد؟خدا به دور!خدا نسیب گرگ بیابون نکنه!من و هیراد؟آخه کجای این به من میخوره؟هیراد:آره راست میگه ستایش جون،یه آدم روانی نمیتونه با یه آدم متشخص مثله من دوست شه!تمنا:روانی خودتی!در هر صورت ستایش جونم این آقای خشک و یخی که میبینی دوستمه،24سالشه و فعلا الافه!ستایش:یعنی درس نمیخونه؟ باخنده گفتم:آخه جغله ی خاله کی تو تابستون درس میخونه که این دومیش باشه؟ستایش مظلوم خندید ولی بعدش خیلی جدی گفت:ولی من همیشه درس میخونم!تمنا:باشه خاله جون.حالا میزاری به ادامه ی معارفمون برسیم؟ستایش:البته تمنا جون بفرمایید.یه نگا به هیراد که ازش تعجب میبارید انداختم.خب معلومه،عجیبه یه بچه 11 ساله انقدر مودب باشه!
تمنا:هیراد این خانوم خشکله که میبینی ستایش جونه،11سالشه ولی 3 سال جهشی خونده و الان سوم راهنماییه!هیراد اول متعجب نگاش کرد ولی بعد با خوشرویی دستشو آورد جلو تا باهاش دست بده.ستایش:من معمولا با پسرای غریبه دست نمیدم ولی چون تو دوست تمنا جونمی و من تو دنیا فقط به تمنا جونم اعتماد دارم باهات دست میدم!بعد خیلی سطحی با هیراد دست داد که من و هیراد از خنده ترکیدیم!ستایش:راستی تمنا جونم امروز چرا اومدی اینجا؟مگه قرار نبود فردا بیای؟تمنا:چون امروز یه روز خاصه!ستایش:چه روزی؟تمنا:یکی از قشنگترین روزای خدا که یه فرشته کوچولو به اسم ستایش پاهای کوچولوشو گذاشت تو این دنیا!اول یه ذره خیره نگام کرد بعدش یهو جیغ زد و پرید بغلم و بوسه بارونم کرد!ستایش:وای تمنا جون خیلی دوست دارم،امسال باز یادم رفت ولی باز تو یادت بود!وااای خیلی دوست دارم!باخنده بوسیدمش و رفتم جعبه ی کادوها رو از هیراد گرفتم و دادم دستش.باذوق کادوها رو بیرون آورد و گفت:چرا دوتاست تمنا جون؟تمنا:اون ابیه ماله منه و نارنجیه واسه هیراد.سریع برگشتم سمت هیراد و قبل ازاینکه دهن باز کنه نیشمو واسش باز کردم و یه چشمک واسش زدم!لبخندم واسه آبروداری بود،دراصل منظورم این بود که اگه دهنتو باز کنی خفت میکنم!ستایش اول کادوی هیرادو باز کرد چون عاشق رنگ نارنجی بود!وقتی اون قاطره خوشکلو از تو کادوش درآورد با ذوق گفت:وای آقا هیراد خیلی خوشکله،ممنونم. تمنا:هیراد اینو واست گرفت تا هر وقت دیدیش یاد خودش بیوفتی!من و ستایش زدیم زیر خنده،هیرادم به ظاهر خندید ولی میدونستم اگه جاش بود سر و تهمو یکی میکرد!وقتی کادوی منو باز کرد از خوشحالی یه جیغ کشید و پرید بغلم.ستایش:وای تمنا جون مرسی من خیلی وقته دنبال این کتاب بودم!هیراد یکم با تعجب به من و کتاب نگا کرد و آروم گفت:این چیزیم از این کتابا میفهمه؟تمنا:آره...ستایش:خیل� � عذر میخوام که پریدم وسط حرفت تمنا جون ولی آقا هیراد باید به عرضتون برسونم که خیلی خوبم میفهمم.من جلد اول این کتابو حفظم!اطلاعات خیلی خوبیم در مورد این مباحث دارم.هیراد با دهن باز یه نگا به من و جلد کتاب انداخت.(جلد کتاب:فعالیت بخش خاکستریه مغز و وظایف تالاموس و هیپو تالاموس،نوشته ی ...)هیراد:ستایش جون قصد توهین نداشتم ولی واسم جای سواله که چرا تو این سن و سال رفتی دنبال این جور چیزا؟ستایش:چون میخوام خانوم دکتر شم!اونم جراح مغز و اعصاب!هیراد:حتما هم خواهی شد،حالا چرا مغز و اعصاب؟ستایش:چون داداشم جراح مغز و اعصابه!اگه منم مثله داداش سامانم بشم دیگه مامان و بابام نمیتونن بگن که من مایه ی ننگ و بی آبرویی شونم!وقتی دکتر شدم و یه عالمه آدم رو نجات دادم میفهمن که منم به اندازه ی داداشم باهوشم،منم میتونم کسی باشم.وقتی دیدم داره دوباره برمیگرده به گذشته بحثو عوض کردم و کشیدمش به کیکی که پخته بودم.یه 2ساعتی پیشش موندیم و بعدش زدیم بیرون.وقتی به هیراد نگا کردم قیافش خیلی گرفته بود.خودم شروع کردم.تمنا:وقتی8 سالش بود آوردنش پرورشگاه،برخلاف بقیه بچه ها ستایش میدونه پدرو مادرش کین.ولی اون عوضیا گفتن که نمیخوانش!گفتن اون یه بچه ی ناخواستست.اونا یه پسر بزرگ و عروس داشتن که ستایش به دنیا اومد!هه!اون آشغالا گفتن ستایش مایه ی آبرو ریزیشونه!چرا؟ چون خانوم آقا سر پیری تازه معرکه راه انداخته بودن!اونا حرف مردمو به بچشون ارجعیت دادن و بچشونو گذاشتن پرورشگاه با کلی پول و پارتی!هیراد:اگه نمیخواستن چرا گذاشتن به دنیا بیاد؟تمنا:چون خرفتا وقتی متوجه شدن که قلب بچه تشکیل شده بودو سقط جنین رو گناه میدونستن!من نمیدونم پس چجوری دلشون اومد بعد 8سال تحقیر قلب کوچیکشو بشکونن؟ هیرادآروم گفت:آدما خیلی پستن!یه نگا بهش انداختم،خیلی تو خودش بود.با خنده زدم تو بازوش و گفتم:امروز نیاوردمت اینجا که قیافه ی مادر مرده ها رو به خودت بگیری!آوردمت تا ببینی کسایی هستن که وضعیت زندگیشون از ماله تو خیلی بدتره،تا ببینی و یه تصمیمی واسه زندگیت بگیری.تاکی میخوای اینجوری پیش بری؟میدونی امروز چرا هستی جون انقدر خوسحال بود؟هیراد سوالی نگام کرد.تمنا:چون پسر بزمجش به خودش زحمت داده و بعد 2 ماه نیش لامصبو باز کرده!یه سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم:حالا هم قیافه ی این زنای بیوه رو به خودت نگیر!اگه خیلی دلت برای ستایش سوخته میتونی با سر زدن به پرورشگاه خوشحالش کنی و اگه دلت به حال مامانت سوخته و میخوای خوشحالش کنی اون نیش صاب مرده رو شل کن!فهمیدی؟سرشو مثله این بچه مظلوما تکون داد که باعث شد خندم بگیره!یه،یه ساعتی طول کشید تا به حالت عادی برش گردوندم.یه دو ساعتی تو خیابونا گشتیم.جدیدا بهتر شده،وقتی یه سوژه گیر میارم بعضی اوقات همراهیم میکنه!البته بعضی اوقات!اکثر اوقات قیافش سرد و بی روح و آشغاله!
پاسخ
 سپاس شده توسط Mutemit


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تمنا برای نفس کشیدن - eɴιɢмαтιc - 29-08-2015، 16:44

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م
Wink رمان گناهکار(متفاوته!پر از هیجآآآآآن و دزد و پلیسی.عشقولانه هم صد درصد)بدوووووبیا!!

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان