29-08-2015، 13:15
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-08-2015، 14:30، توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛.)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
به گوش بنی صدر رسیده بود که به سپاه کمک کرده، تا پادگان آموزشی راه بیندازند. صدای بنی صدر در آمده بود که چرا بی اجازه ی من این کارانجام شده.
صیاد را احضار کرده بود تهران، با یکی دیگر از فرمانده های ارتش.
بنی صدر شروع کرده بود به داد و بی داد و پرخاش. به بهانه ی سپاه، رفته بوده سراغ مسایل دیگر. همین طور داد می زده و چنین می کنم وچنان می کنم می گفته. صیاد ساکت بوده. آخرش به حرف آمده.
ـ می دونی چیه آقای رئیس جمهور! ما یه جنسی داریم قیمتش هزارتومنه، مثلا. شما می گی ده تومن می فروشی ؟ ما جواب نمی دیم. دوباره می گی ده تومن و پنج زار، می دید؟
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 14
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عاصی کرده بود بچه را. بدو رو. خیز. برپا. بشین. برپا. بشین. برپا. خیز. بشین. . .
آخر توی یکی از خیزها افتاد روی یک کپه سنگ و دستش آش ولاش شد. هر دوشان بیست، بیست و چند سالی از من کوچک تر بودند.
رفتم جلو. داد و فریاد که این چه وضعشه ؟ این چه طرز آموزش دادنه ؟ شهیدش کردی بچه رو که.
دستم را گرفت و گفت: آروم باش. هر چی این جا مجروح بشه، زود خوب می شه. عوضش اون جا دیگه جا نمی مونه، بی هوا زخمی نمی شه. کم نمی آره. آموزش یعنی همین دیگه.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 7
به گوش بنی صدر رسیده بود که به سپاه کمک کرده، تا پادگان آموزشی راه بیندازند. صدای بنی صدر در آمده بود که چرا بی اجازه ی من این کارانجام شده.
صیاد را احضار کرده بود تهران، با یکی دیگر از فرمانده های ارتش.
بنی صدر شروع کرده بود به داد و بی داد و پرخاش. به بهانه ی سپاه، رفته بوده سراغ مسایل دیگر. همین طور داد می زده و چنین می کنم وچنان می کنم می گفته. صیاد ساکت بوده. آخرش به حرف آمده.
ـ می دونی چیه آقای رئیس جمهور! ما یه جنسی داریم قیمتش هزارتومنه، مثلا. شما می گی ده تومن می فروشی ؟ ما جواب نمی دیم. دوباره می گی ده تومن و پنج زار، می دید؟
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 14
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
عاصی کرده بود بچه را. بدو رو. خیز. برپا. بشین. برپا. بشین. برپا. خیز. بشین. . .
آخر توی یکی از خیزها افتاد روی یک کپه سنگ و دستش آش ولاش شد. هر دوشان بیست، بیست و چند سالی از من کوچک تر بودند.
رفتم جلو. داد و فریاد که این چه وضعشه ؟ این چه طرز آموزش دادنه ؟ شهیدش کردی بچه رو که.
دستم را گرفت و گفت: آروم باش. هر چی این جا مجروح بشه، زود خوب می شه. عوضش اون جا دیگه جا نمی مونه، بی هوا زخمی نمی شه. کم نمی آره. آموزش یعنی همین دیگه.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 7