امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان خواندنی امیر ارسلان نامدار

#1
امیر ارسلان در تاریخ ادبیات فارسی کتاب مهمی است، زیرا از طرفی آخرین نمونه ی رمان به سبک سنتی فارسی است یعنی شبیه قصه هایی مانند حسین کرد شبستری و رموز حمزه و از طرف دیگر جز اولین متون ادبی فارسی است که شباهت هایی به رمان از نوع غربی اش دارد. این اثر حماسی- عاشقانه  دوران قاجار در زمانه ی خودش داستان بسیار مشهور و محبوبی بوده؛ به اندازه ای که برای آن خرافه ای هم ساخته بودند: «هرکس قصه ی امیرارسلان را تا انتها بخواند آلاخون والاخون می شود»


چاپ های متعددی از این کتاب در بازار کتاب ایران موجود بوده تا اینکه در دهه ی چهل شمسی به همت دکتر محمد جعفر محجوب نسخه ی تصحیح شده ای از این کتاب منتشر شد. در سال 1334، از این قصه اقتباس سینمایی به کارگردانی شاپور یاسمی ساخته شد. و برای بار دوم در سال 1345 اسماعیل کوشان از امیرارسلان فیلم ساخت که این بار نقش امیر ارسلان را محمد علی فردین بازی کرده است. هر دوی این اقتباس ها ارزش هنری ندارند و در رده ی فیلم های فارسی قرار دارند.


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان خواندنی امیر ارسلان نامدار 1

چگونگی پیدایش داستان امیر ارسلان


ناصرالدین شاه قاجار عادت داشته که قبل از به خواب رفتن قصه گوش کند. در کنار اتاق خواب شاه اتاقی مخصوص نوازندگان و نقالان وجود داشته است. وقتی شاه به بستر می رفت اول نوازنده آهنگ هایی می نواخت سپس نقال مخصوص ناصرالدین شاه «نقیب الممالک» شروع به نقل داستانی می کرد.

ناصرالدین شاه به قصه ی امیرارسلان علاقه ی خاصی داشته چنان که سالی یک بار این قصه را برایش نقل می کرده اند.

یکی از دختران ناصرالدین شاه «توران آغا» ملقب به فخر الدوله از بیرون اتاق قصه را می شنود و به آن علاقه مند می گردد. این دختر که از ذوق ادبی هم بی بهره نبوده قلم و دفتری می آورد و روایت نقیب را تحریر می کند. ناصرالدین شاه وقتی از کار دخترش آگاه می شود سرذوق می آید و از نقیب الممالک می خواهد این بار داستان را با آب و رنگ بیشتری تعریف کند تا فخرالدوله آن را بنویسد...

چکیده ای از قصه امیرارسلان

خواجه نعمان، بازرگان مصری، همسر آبستن ملکشاه را در جزیره ای پیدا می کند. این زن  برای فرار از دست فرنگیان در آن جزیره پنهان شده بوده است. بعد از زایمان این زن به همسری خواجه نعمان در می آید. خواجه پسر او را به فرزندی قبول می کند و او را ارسلان می نامد. در هیجده سالگی ارسلان پی می برد که فرزند چه کسی است.

او با لشکر خدیو مصر روم را تسخیر می کند و به غارت کلیساها می پردازد تا اینکه ناگهان با دیدن تصویر «فرخ لقا» در یک کلیسا یک دل نه صد دل عاشق او می شود. فرخ لقا دختر پطرس شاه پادشاه فرنگ است. امیرارسلان در طلب فرخ لقا به شکل ناشناس راهی دیار فرنگ می شود. در این میان ماجراهایی شگفت روی می دهد و باعث می شود که امیرارسلان برای رسیدن به فرخ لقا دست به مبارزه بزند و با دیو و جن و اژدها... دست و پنجه نرم کند.

امیرارسلان دشمن بزرگی دارد به اسم قمروزیر. این قمروزیر یکی از دو وزیر پطرس شاه است که خودش نیز شیفته فرخ لقا است و می کوشد رقیبش را از راه کنار بزند. در این میان امیرارسلان به کمک شمس وزیر دیگر وزیر پطرس شاه که مردی مسلمان و نیکوکار است موفق می شود موانع را از سر راه بردارد و به وصال فرخ لقا برسد....


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان خواندنی امیر ارسلان نامدار 1

برشی از داستان امیر ارسلان


وزیر عرض کرد: ده کلیسا در این شهر هست، یکی از آنها همین بود که خراب شد و نه معبد دیگر هست.

امیرارسلان گفت: تا امروز همه را خراب نکنم آرام نمی گیرم! وزیر را جلو انداخت. هر کجا کلیسا و معبدگاه بود پاپ ها را می کشت و اسباب را غارت می کرد و کلیسا را خراب می کرد تا نزدیک عصر به نزدیک کلیسای اعظم رسیدند. بنایی دید که با قبه ی سپهری برابری می کرد. دروازه ی عالی دید. سواره داخل کلیسا شد. عجب جای با صفایی دید! دور تا دور غرفه ها و حجره های با زینت، مجسمه های مرمر، تصویر کار نقاشان قدیم و گنبدی از طلای ناب و در میان گنبد خاجهای مرصع به در و دیوار آویخته..

امیرارسلان در پهلوی دست راست خاج نظر کرد. پرده ای دیگر دید آویخته اند، فرمود آن پرده را هم برچینند. در عقب پرده چشمش به تصویر دختر پانزده ساله ای افتاد که تا آسمان بر زمین سایه انداخته از حسن و جمال و رعنایی و زیبایی و قد و شکل و شمایل و گل و نمک و دلبری مادر دهر قرینه اش را به عرصه ی وجود نیاورده! در قد و ترکیب و زلف و خال و چشم و ابرو و لب و دهن و چاه زنخدان و بیاض گردن و کمند گیسوان و باریکی میان در این کره ی ارض لنگه و شبیه ندارد...
به مجرد آن که چشم امیرارسلان بر جمال این پرده افتاد، دل و جان و عقل و خرد و هوش و حواسش تاراج شد!


به یک دیدن بشد از دست کارش      به غارت رفت آرام و قرارش

رنگ از صورتش رفت، زانویش سست شد، به لرزه درآمد و عرق از سر تا پایش رفت و هرچه نگاه می کرد بیشتر گرفتار می شد! به قدر دو ساعت مات بر آن جمال مانده بود که تصویر کرده بودند. یک وقت به خود آمد و خبردار شد که جمیع امیران دورش ایستاده بودند و او را نگاه می کردند. خود را جمع کرد و درست نشست. رو به خواجه نعمان کرد که نمی دانم چرا احوالم به هم خورده است! بفرما شراب بیاورند قدری بخوریم شاید به حال بیایم!...........

امیرارسلان، پرداخته نقیب الممالک، انتشارات الست فردا، چاپ اول:1378

روایت دیگری از این کتاب[b]امیرارسلان نامدار، نقیب الممالک، ویرایش و پژوهش منوچهر کریم زاده، انتشارات طرح نو،  چاپ اول: 1379[/b]
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان