امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×هیچ کسان× /جلد اول/

#1
 نویسنده : sober


جلد اول:
قسمت اول:
وسط اتاق دراز کشيده بودم و داشتم به پنکه سقفي نگاه مي کردم.بچه که بودم هميشه مي ترسيدم پنکه بيفته روي کله م و مغزم متلاشي بشه...يادش بخير.الان فکر مي کنم که عجب خري بودم! منتظر سورن بودم تا بياد مثلا با هم درس بخونيم.البته نزديکاي عيد نميشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم مي رسيم به تنها چيزي که فکر نمي کنيم درسه.توي همين فکرا بودم که صداي زنگ رو شنيدم و سريع رفتم درو باز کردم.

- سلام.
سورن - سلام چطوري؟
- خوبم.چرا انقد دير اومدي خير سرت؟
سورن - ببخشيد ...حوصله م سر رفته بود،توي شهر يه چرخي زدم.
(رفتم توي آشپزخونه تا چايي رو رديف کنم)
سورن – الان که توي شهر داشتم مغازه ها رو ديد مي زدم ديدم جديدا يه مغازه ي اسباب بازي فروشي باز شده که واسه همه ي عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بي کاري...وقتتو صرف چه چيزايي مي کني.
سورن – حالا حدس بزن يارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه مي دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراين مورد علاقه اي به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم ميگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابي! حالا نتيجه ي اين بحث چي بود؟
سورن – هيچي...همينجوري گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستي مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نميدي؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش يه زنگي بزن.
- باشه.ببين فقط يه مشکلي هست...موبايلم هم خرابه.گوشي تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالي که موبايلشو از جيبش در مي اورد گفت : احتمالا چند روز ديگه هم بهم خبر مي رسه که بهراد از گشنگي مرد!
- نگران نباش به اونجا نمي رسم...الو مسعود،چطوري؟ باهام کار داشتي؟
مسعود – با گوشي سورن زنگ زدي؟
- آره ... مال خودم افتاد توي چايي.
مسعود – به به...زحمت کشيدي...اينارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بيا اينجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – مي خوام سوپرايزت کنم.
- جدي؟
مسعود – نه بابا...شوخي کردم.مهمونيه گفتم تو هم باشي.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهاي شلوغ خوشم نمياد...مي دوني که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.يادت نره بياي.
- مسعود چل بازي درنيار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خنديدو گفت : خودتو بخاروني؟ يني کجا ميشه دقيقا؟ مهم نيست.ولي خدايي اگه نياي ناراحت ميشم.
-اي بابا... حالا کيا هستن؟
مسعود – همه ديگه...
- همه يني کيا؟
مسعود –يني همه ي خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزينه ي اول براي منصرف شدنم کافيه.
مسعود – تو به خاطر من بيا.باور کن کسي باهات کاري نداره.
- همين ديگه...وقتي مي دونم کم محل ميشم براي چي بايد بيام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بيا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمي کردم چون مي دونم همه باهات خصومت دارن.اما پيشنهاد من نبود.
- پيشنهاد کي بود؟
مسعود – مهم نيست...تو بيا...به خاطر من.
- (يه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتي...
مسعود – خيلي بي جنبه اي...فقط يادت نره بياي! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سني مون خيلي زياد نيست.مادربزرگم سر پيري هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم اين يه کارش خيلي خوب بود چون مسعود يکي از معدود افراد فاميله که با من خوبه.در واقع رفتارش توي فاميل نسبت به رفتاري که با من داره زمين تا آسمون فرق مي کنه.توي فاميل همه مثه سگ ازش حساب مي برن ... يه داد که بکشه همه ساکت ميشن.به کسي رو نميده... اما با من مثه همه ي دوستاي ديگه م رفتار مي کنه.فکر کنم اين به خاطر باحال بودن بيش از حدم باشه...(شوخي کردم).يادم باشه يه بار دليلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح ميدم!
سورن – نمي خواد بابا...نشستي بيخ گوشم بلند بلند حرف مي زني...صداي مسعود هم که مثل يابو ئه.خودم همه رو شنيدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسي خره! من چه مي دونم.اينا هر چند وقت يه بار دعواي خون شون پايين مياد...يه مهموني اينجوري مي گيرن.
سورن – اين يني نمي ري؟
- چرا ميرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر مي کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره ديگه چرا نري...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همين موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره مي دونم...کاملا واضحه.خب ديگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نيستيم.زودتر برم که تو هم راحت براي فردا شب برنامه ريزي کني.
- آره ديگه زودتر برو...تحملت داره سخت ميشه.
سورن نزديک در ورودي بود گفت : فقط يادت باشه اون تي شرت قرمزه رو بپوشي که جيگر بشي.
خواستم يه گلدون سمتش پرت کنم ديدم حيفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اينکه به خاطر يه حماقت قديمي دستم بندازن.اون موقع سنم پايين بود.آدم وقتي سنش پايين باشه ممکنه از يه آدمايي خوشش بياد که بعدا نظرش کاملا برگرده.شايد هم اگه نسترن به من نمي گفت "نه" نظرم برنمي گشت و همچنان عاشقش مي موندم.نمي دونم...مهم هم نيست چون به هر حال اين موضوع خيلي وقته تموم شده و منم جوابمو گرفتم.از اون زمان به بعد خيلي کم بهش فکر کردم.اما الان يه کم مي ترسم...نکنه دوباره ببينمش و نظرم عوض بشه؟...البته ديگه فايده اي هم نداره چون نظر اون که عوض نميشه! همون موقع بهم گفت که چقدر براش غيرقابل تحملم تا منم که شخصيتمو از سر راه ني.بهش حق ميدم...من اون آدم خوشگل و پولدار و ايده آلي که اون مي خواد نبودم و نيستم.
کاش قبول نمي کردم برم،الانم روم نميشه کنسل کنم.شايد هم زيادي دارم سخت مي گيرم.فوقش ميرم اونجا يه گوشه مي شينم و با کسي حرف نمي زنم.اما کاش به همين سادگي بود.اگه بابام بخواد باهام کل کل کنه چي؟ مطمئنا نمي تونم ساکت بمونم.اما نه...ارزشش رو نداره به خاطر يه شب اعصاب خودمو به هم بريزم.بهتره بي خيالش بشم...تا فردا شب يه کاري مي کنم.
حوالي ساعت 12 شب بود.خيلي خسته بودم با اينکه اون روز کار چنداني هم نکرده بودم.بدون قرص و چيز خاص ديگه اي هم راحت مي تونستم بخوام.اصولا هم عادت ندارم روي تخت و يا يه مکان خاصي بخوام.از تخت که کلا متنفرم چون هميشه ازش سقوط مي کنم.بايد ردش کنم بره.اساسا هر جاي خونه که غش کنم همونجا مي خوابم.اون شب طبق معمول جلوي تلويزون ولو شدم.مي خواستم فردا صبح اگه بشه زودتر از خواب بيدار بشم براي همين ساعت رو روي ساعت 7 صبح تنظيم کردم که زنگ بزنه.صبح زود توي خواب و بيداري صداي اذان رو شنيدم و متوجه شدم که نزديکاي صبحه.بعد چند دقيقه، خوابِ دو نفر رو ديدم که از اطرافم صداشون رو مي شنيدم.
داشتن به همديگه مي گفتن :"بيا ساعت رو دست کاري کنيم يه کم سر به سرش بذاريم".فقط چند ثانيه صداشون رو شنيدم.توي خواب نگران بودم که نکنه صبح خواب بمونم و نتونم يه نگاهي به کتابا بندازم.کم کم خوابم سنگين شد.
...با صداي زنگ ساعت از خواب بيدار شدم.سريع صداشو قطع کردم.از صداي زنگش متنفرم.بعد از چند ثانيه کش و قوس يه نگاهي به ساعت ديواري انداختم.اي بابا اين که هشت و نيمه!!! يک ساعت و نيم ديرتر زنگ زد.يه لحظه فکرم رفت به خواب اول صبح...اما نه.ممکن نيست کسي ساعتو دست کاري کرده باشه.حتي دوست ندارم بهش فکر کنم...مطمئنم که خواب بود.آره...تازه خواب بعد از اذان هم فکر نمي کنم راست باشه.
از همين اول صبح دارم بدشانسي ميارم چه برسه به شب! بعد اينکه يه نيم نگاهي به درسا انداختم آماده شدم که برم دانشگاه.جلوي آينه يه نگاهي به صورتم انداختم...خدايا چقدر حس مي کنم معمولي ام.خدا رو شکر که در حين پيشرفت جوامع بشري اين لنز هم اختراع شد.واقعا دست مخترعش درد نکنه.رنگ چشماي خودم مشکيه اما جالب نيست براي همين لنز آبي پر رنگ مي زنم...شايد اينجوري بهتر به نظر برسم! از موهاي بلند هم متنفرم و يقين دارم که اصلا بهم نمياد براي همين هميشه موهام کوتاهه و هميشه هم مي زنمشون بالا...چون وقتي موهامو مي ريزم توي صورتم افتضاح به نظر مي رسم.
به دانشگاه که رسيدم همش اطراف رو نگاه مي کردم تا سورن رو پيدا کنم.نمي دونم چرا توي دانشگاه بعضي ها انقدر خودشونو گم مي کنن!!! واقعا جاي تعجبه.اين همه خودنمايي همراه با خودفروشي لازمه واقعا؟ سال اولي ها رو که از شصت فرسخي ميشه تشخيص داد.البته صد رحمت به اونا...چشم و گوش بسته ترن.بي خيال...
وارد ساختمون دانشگاه شدم تا شايد سورن رو اونجا پيدا کنم.جلوي کلاس ايستاده بود.تا منو ديد سريع اومد طرفم.نگران به نظر ميومد.
سورن – بهراد بدبخت شديم کيفر شناسي مي خواد امتحان بگيره!
همين که اينو شنيدم قالب تهي کردم - : جدي ميگي؟ حالا چي کار کنيم؟ جيم بزنيم؟
سورن – نه الاغ!جلسه ي قبل که من و جنابعالي جيم زديم گفته بود همه بايد اين امتحان رو بدن.توي ميان ترم تاثير داره.
- چه فرقي داره؟ من و تو که چيزي نخونديم...
توي همين لحظه که من و سورن داشتيم با هم حرف مي زديم چند تا از دختراي کلاس از کنارمون رد شدن و سلام دادن.من خيلي آروم جواب دادم و سورن باهاشون احوال پرسي کرد و رفتن.
- اينا چرا به ما سلام ميدن؟
سورن – فک کردي همه مثه خودت بي ادبن!!
- خفه شو منظورم اينه که اصولا آقايون بايد به خانوما سلام بدن! مگه نشنيدي خانوما مقدم ترن؟!
سورن – يني اگه اينا سلام نمي دادن تو بهشون سلام مي دادي؟
- معلومه که نه!من چه صنمي با اينا دارم؟
سورن – پووووووووووووووووف....ول کن بابا.غلط کردم.امتحانو چي کار کنيم؟
- ما که در هر صورت صفر ميشيم،امتحانه رو بديم شايد يه چيزي ازش در اومد.
سورن به نشونه ي تاييد سري تکون داد و با حالت تمسخر گفت : منطقيه.
با هم وارد کلاس شديم.من که کلا حوصله احوال پرسي و خودشيريني براي بقيه رو نداشتم.سورن هم که قيافه ش بدجور به خاطر امتحان در هم بود.همکلاسي هاي محترم صندلي ها ته کلاس رو کلا اشغال کرده بودم.من و سورن مجبور شديم اون وسط ها براي خودمون يه جايي جور کنيم.

بعد از چند دقيقه استاد هم تشريف اورد.از اون اول يه احساسي نسبت به اين استاد نوربها داشتم.فکر مي کنم از من زياد خوشش نمياد.وقتي هم که درس ميده اصلا به طرفي که من نشستم نگاه نمي کنه.فقط اميدوارم توي تقلب موفق بشم!
همون چند دقيقه ي اول نامردي نکرد و برگه هاي امتحان رو پخش کرد.عجز و لابه ي بچه ها هم نتونست جلوشو بگيره...حتي سوالاي مزخرف و گمراه کننده ي بچه خرخون کلاس هم مانعش نشد.امروز خدا قصد کرده اساسا حال منو بگيره.
من و سورن عين احمق ها داشتيم به برگه نگاه مي کرديم.حتي بداهه گويي هم به ذهن مون نمي رسيد.منتظر بوديم تا در يک فرصت مناسب عمليات تقلب رو شروع کنيم.سورن که مثه خودم تعطيل بود و نميشد ازش راه به جايي برد.داشتم به اين فکر مي کردم از کي تقلب بگيرم که سورن برگه ي بغل دستي شو از زير دست کشيد و برگه ي خودشو به جاش گذاشت...عجب خريه.الانه که استاده بفهمه.به من يه اشاره کرد که از روش بنويسم.منم سريع شروع کردم به نوشتن.نزديک بود چشمم چپ بشه! سورن برگه ي يه دختره رو از زير دستش کشيده بود.فکر مي کنم اسمش "سيما" بود...يا يه همچين چيزي.حسابي هم عصبي شده بود.ديديم اگه يه دقيقه ي ديگه برگه شو نديم تيکه پاره مون مي کنه.سورن برگه شو بهش داد.فکر کنم توي همين لحظه اين يارو نوربها فهميد داريم چي کار مي کنيم.داشت چپ چپ نگامون مي کرد.اون لحظه هر چي فکر کردم راه ديگه اي براي تقلب به ذهنم نرسيد براي همين شروع کردم به دري وري نوشتن.سورن هم بزنم به تخته فاقد هر گونه دانش و درک در اين درس بود و واو به واو نوشته هاي منو کپي مي کرد.
نوربها برگه هامونو جمع کرد و کنار ميزش وايساده بود داشت مرتب شون مي کرد.
نوربها – خب بچه...مي تونيد بريد.کلاس تعطيله.
همه گفتن "خسته نباشيد" و از جا شون بلند شدن که دوباره گفت : فــقــط ...! يوسفي و ماکان بمونن!
يه سکوت توي کلاس حاکم شد.حس کردم فشار خونم اومد پايين.يواشکي به سورن گفتم : بي شعور خيلي تابلو تقلب مي کردي.حتما فهميده.
سورن – خب که چي؟ مي خواد سرمونو ببره؟
- نه بدبخت،فقط مفتي مفتي آبرومون رفت.
من و سورن مثل ذليل مرده ها وايساده بوديم تا استاد بياد.من داشتم توي ذهنم جملات ندامت رو مرور مي کردم که بهمون اشاره کرد که بريم جلو.
قبل از اينکه اون شروع کنه به حرف زدن سورن گفت : استاد باور کنيد درگير يه سري مشکلات بوديم وگرنه درس خيلي برامون اهميت داره...
نوربها بدون توجه به سورن حرفاشو قطع کرد و برگه هاي بچه ها رو سمت مون گرفت و گفت : اينارو ببريد و تصحيح کنيد،من خيلي درگيرم و مي ترسم بهشون نرسم،برگه هاي خودتون هم خودم تصحيح مي کنم.
يه لحظه به سورن نگاه کردم ديدم يه لبخند محوي داره ميزنه،نزديک بود بزنم زير خنده اما جمعش کردم.
از کلاس اومديم بيرون و داخل سالن دانشگاه شديم.
- خوب شد زود حرفشو زد وگرنه من شروع مي کردم به التماس!
سورن – دقيقا،ديدي که من تا مراحل مقدماتي ش هم رفتم.
- احتمالا وقتي برگه هاي خودمون رو تصحيح کنه مي فهمه چه خبطي کرده که مال بقيه رو هم به ما داده.
سورن – آره...من که اساسا شاشيدم تو برگه م.
همينطور که با هم مشغول صحبت بوديم سيما با يکي از دوستاش اومد کنارمون و گفت : آقاي يوسفي من با شما شوخي دارم؟
سورن – من با شما شوخي کردم؟
سيما با حالت طلبکارانه گفت : ببخشيد که شما برگه ي منو از زير دستم کشيديد!
سورن – آهااان...واقعا شرمنده،اما تقلب که شوخي محسوب نميشه!
سيما – حالا هر چي! کارتون خيلي زشت بود.
سورن – گفتم که شرمنده،حالا ديگه خدافظ.
سيما سري به نشونه ي افسوس تکون داد و با دوستش رفتن.
سورن – توقع داشت بگم گه خوردم! نه که خيلي هم توي برگه ش چيز نوشته بود...
- برگه قحط بود مال اينو کشيدي؟
سورن – اگه کس ديگه اي بود که دريغ نمي کردم...راستي دقت کردي اون دوستش چقد بهت نگاه مي کرد؟
- نه،داشتم به فرمايشات تو توجه مي کردم.
سورن – واي که تو چقد گيجي! ولي فک کنم ازت خوشش اومده باشه.
- عجب خريه.
سورن – مي دوني اسمش چيه؟
- نه،گفتم که نگاه نکردم.توقع داري ذول بزنم توي تخم چشم ناموس مردم؟
سورن – چقد سخت ميگيري.يه نگاه حلاله.
- عذر بدتر از گناه...
سورن – بي خيال بابا.بگو نمي خوام اسمشو بدونم.چرا اينجوري مي کني؟
- چجوري؟ تو خودت گير دادي!
سورن – پوووووووووووووووووووف...بي خيال
با سورن سمت پارکينگ دانشگاه حرکت کرديم.هنوز به ماشين نرسيده بوديم که سورن به آرومي گفت : اونجا رو...اونجارو...
- کجا؟
سورن- کنار اتاق نگهباني رو ببين.
- خب که چي؟
سورن – اون دخترا که نگات مي کرد پرشيا داره.
- چه کار کنم حالا؟
سورن – ذوق کن.شانس فقط يه بار در خونه تو مي زنه خره.
- تو فکر مي کني چون طرف يه نگاه کوچولو به من انداخته يني عاشقم شده؟ واقعا مسخره ست...
سورن – نه ابله...تازه منم که نگفتم برو عقدش کن!گفتم اگه ازت خوشش اومده برو باهاش رفيق شو، يه فيضي هم ببر.راستي نمي خواي اسمشو بدوني؟
- نه،دستت درد نکنه.
با سورن سوار ماشين شديم و حرکت کرديم.البته ماشين که چه عرض کنم.بيشتر به لگن شباهت داره.يه پرايد مشکي که خرج زندگي منو ميده.اگه ميشد عوضش کنم خيلي خوب بود.
- مسافري چيزي ديدي بگو سوار کنم يه چيزي کاسب شيم.
سورن – اِ نگه دار...نگه دار اون دخترا رو سوار کن.
- دخترا سوار ماشين شخصي نميشن،بي خودي دلتو صابون نزن.هر وقت يه مرد سيبيل کلفت ديدي بگو نگه دارم.
سورن – تو خيلي سخت مي گيري،اگه اينجوري بخواي کاسبي کني از گشنگي مي ميري ها...
- نه نترس...
سورن صميمي ترين دوستمه.همش حرفاي پرت و پلا ميزنه اما واقعا منظوري نداره.بيشتر حرفاش شوخيه.از نظر خانوادگي هم مثل خودم با پدر و مادرش مشکل داره اما فرقش با من اينه که بچه مايه داره،اگه باباش بميره کلي ارث مي بره (البته با اين فرض که از ارث محروم نشده باشه!) چهره ي نسبتا خوبي داره.رنگ موهاش هم مشکيه اما هميشه از رنگ هاي ديگه هم براي موهاش استفاده مي کنه.کلا به مد و اين چيزا خيلي اهميت ميده.دوست داره توي هر مُدي اولين نفر باشه.
سورن از وسط هاي راه پياده شد و ازم خدافظي کرد.منم که حوصله ي کار کردن نداشتم برگشتم خونه.خونه ي من يه جايي اطراف شهر قرار داره.محله ي خلوتي داريم.رفت و آمد کمي داره.توي کوچه ي ما خونه هاي کمي هست چون بيشترش باغه و توي هر کدوم يه ويلا ساختن که اکثر صاحب هاشون اينجا زندگي نمي کنن.پيزوري ترين خونه هم مال منه...متاسفانه...فکر مي کنم وصله ي ناجور اين کوچه باشه.البته همين خونه هم با هزار قرض و وام و بدبختي خريدم.تنها اميدم اينه که حداقل به نام خودمه.از نظر ساختار هم خيلي عجيبه.سه تا اتاق کنارهم داره که با درهاي داخلي به هم راه دارن.هر کدوم از بيرون هم در دارن و اونجوري هم ميشه داخل شون شد.يکي از اتاق ها که بزرگتر هست رو به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي کنم و يکي شون هم اتاق خوابه.بيرون خونه،کنار اتاق خواب يه راهروي تاريک هست که ته ِ اون حمومه! کلا فکر مي کنم حموم خونه م ترسناک ترين قسمتش باشه.کنار حموم که آشپرخونه ست و ته ِ حياط هم سرويس بهداشتي.مطمئنم اين خونه رو يه مهندس نساخته وگرنه انقدر دراز طراحي ش نمي کرد.همه ي اتاق ها به اضافه ي آشپزخونه در يک راستا قرار دارن!
وارد خونه که شدم خودمو وسط اتاق ولو نکردم.متنفرم از اينکه با لباساي بيرون بشينم توي خونه.به نظرم کثيفن.اصلا چه معني ميده اين کار!داشتم به شب فکر مي کردم.يه جورايي ناراحت بودم از اينکه دوباره وارد فاميل بشم.دو سه سالي هست که تقريبا با تمام فاميل قهرم،به جز مسعود.
براي اينکه از اين حالت مرده ي متحرک خارج بشم رفتم يه دوش بگيرم.البته دوش که چه عرض کنم...اين دوش حموم هم مغز آدمو متلاشي مي کنه.همش يادم ميره براش سر دوش بگيرم!
از حموم که بيرون اومدم مغزم کاملا هنگ کرده بود براي همين مثل هميشه جلوي تلويزيون خوابم برد. بيدار که شدم ساعت حوالي پنج و نيم بعد از ظهر بود.حس کردم دارم از گشنگي هلاک ميشم.رفتم يه چيزي واسه خوردن گير اوردم.فکرم مشغول اين بود که براي امشب چي بپوشم! شايد زياد هم فرقي نمي کنه.مگه اونا کين؟ بايد فکر کنم ببينم از چي خوششون مياد! آره اگه يادم بياد از چي خوششون مياد برعکسش عمل مي کنم.تا اونجايي که يادمه نسترن از پيراهن هاي مشکي بدش مياد.بابام هم همينطور...به گفته ي خودشون ياد عزا و اين چيزا ميفتن.بايد روي همين تمرکز کنم.
قبلش حتما بايد با مسعود حرف بزنم.يادم افتاد که تلفن قطعه و موبايلم هم خرابه.قديما يه موبايل باباغوري از اين 1100 ها داشتم...احتمالا بايد توي کمد ديواري باشه.
آره...بلاخره تونستم پيداش کنم.سيم کارتم رو توش انداختم و به مسعود زنگ زدم
- الو مسعود...خوبي؟هنوز مهمونات نيومدن؟
مسعود –قربونت... فقط عليرضا اومده،بقيه هم تا چند دقيقه ديگه ميان.
- اه ...خوب شد زنگ زدم،پس من آخر همه ميام.
مسعود – مي خواي ذوق زده شون کني؟
- يه همچين چيزايي،فقط يه سوالي واسم پيش اومده مثه خوره افتاده به جونم.من وقتي از در اومدم سلام بدم؟
مسعود – نه پَ...خدافظ بده!
- مسخره منظورم اينه که اگه سلام بدم کسي جواب ميده به نظرت؟
مسعود – تو سلام بده،هر خري دوست نداشت جواب نميده.با اينا کار نداشته باش.
- مرسي.پس امشب مي بينمت.
مسعود – باشه...فعلا.
اولين خبر بد اينکه عليرضا هم اومده.پسر تخس فاميل...خيلي هم خودشو آدم حساب مي کنه.به همه از بالا نگاه مي کنه.همش به اين و اون دستور ميده...غيرتي بازي درمياره...فقط پارس مي کنه و پاچه مي گيره،تازه بدترين قسمت ماجرا اينه که همه هم دوستش دارن! خوشم مياد که مسعود همش ميزنه تو پوزش.آخ که چقد حال ميده.البته مسعود حال همه رو ميگيره ...من عاشق اين اخلاقشم.
حدود يه ساعت آهنگ گوش دادم تا نزديکاي ساعت 7 شب.با توجه به اينکه هوا تقريبا زود تاريک ميشه فکر کنم تا حالا همه اومده باشن.
منم کم کم آماده شدم.يه تي شرت مشکي پوشيدم و شلوار لي خاکستري.موهام هم طبق معمول زدم بالا.کنار موهام کوتاهه و زياد نيازي به دست کاري نداره.وسط و جلوي موهام هم بلنده ...البته از حالتي که بخواد سيخ بشه بلندتره.اونجوري هم دوست دارم اما بهم نمياد.يه ذره ادکلن با بوي سرد هم زدم.اونقدر نزدم که بوش پدر بقيه رو در بياره.در حد متعادل.کاپشنم رو تنم کردم و راه افتادم.
از ماشين هاي پارک شده جلوي خونه ي مسعود فهميدم تقريبا همه ي مهمونا اومدن.منم همينو مي خواستم چون حوصله نداشتم قبل همه برم اونجا و هر کي از در اومد باهاش چاق سلامتي کنم!اينجوري يه سلام کلي ميدم به قول مسعود هر خري خواست مي تونه جواب نده.زنگ آيفون رو زدم.
مسعود – کيه؟
- باز کن،بهرادم.
- بيا بالا که به موقع اومدي.

درو واسم باز کرد و وارد شدم.وقتي داشتم از پله ها بالا مي رفتم حسابي بهم استرس وارد شده بود.از رو در رو شدن با بعضي ها مي ترسيدم.انگار داشتن توي دلم جا يخي مي شستن!قلبم تند تند ميزد براي همين يه کم مکث کردم.آخه چه مرگته انقدر استرس گرفتي احمق...مگه مي خوان سرتو ببرن.اونا هم مثه خودت...چشم ديدنتو ندارن...فکر نمي کنم اين ارتباط متقابل از بين رفته باشه.به در آپارتمان که رسيدم در نزدم تا کفش هامو دربيارم که شنيدم عمه مژگان داره به مسعود ميگه : مگه بهراد هم دعوت کردي؟ مسعود هم جواب داد : خونه ي خودمه،به نظرت اشکال داره؟
خوشم مياد اين مسعود بزرگ و کوچيک نمي شناسه.از دم حال همه رو مي گيره.از يه طرف هم کيف کردم که عمه به خاطر اومدن من ناراحت شد.دوست دارم حال يه عده رو بگيرم...به هر شکل ممکن!
تا يه تق به در زدم مسعود درو باز کرد.
- ســـــلام.
مسعود – به! ســـــــلام.
در همين حين همديگه بغل کرديم و روي ماه همديگه رو هم ماچي موچي کرديم.اين حرکت هماهنگ شده نبود ولي من حس کردم ديگران اينجوري فکر مي کنن که هماهنگ شده بود.حداقل از طرف من که عمدي در کار نبود.مسعود سعي مي کرد جوري رفتار کنه که من احساس راحتي کنم.کلا من و مسعود جلوي فک و فاميل خيلي مؤدبانه با همديگه رفتار کنيم،چون مسعود دوست نداره بقيه از اين رفتارش آتو بگيرن و انتظار داشته باشن که با همه اونجوري برخورد کنه.زياد با فاميل صميمي نميشه و براي اين کارش دلايل خاص خودش رو داره.
بدون توجه به اينکه کسي حواسش به من هست يا نه يه سلام دادم.توجه نکردم کي جواب داد و کي نداد.در واقع برام مهم هم نبود.مسعود سمت عليرضا اشاره کرد که اونجا بشينم.منم رفتم و کنارش نشستم و با همديگه دست داديم.
- سلام عليرضا،چطوري؟
عليرضا - ممنون،تو خوبي؟نمي دونستم امشب مياي؟
- منم تا ديشب نمي دونستم،مسعود باهام تماس گرفت و ازم خواست بيام...ببخشيد عمو مسعود.
(اصولا مسعود اجازه نميده بقيه ي خواهر زاده ها و برادرزاده ها با اسم کوچيک صداش کنن،يه لحظه حواسم پرت شد از دهنم پريد)
عليرضا- واقعا؟ من فکر کردم اتفاقي اومدي اينجا،پس عمو مسعود گفته بود.
- اين موضوع انقدر تعجب آوره؟
عليرضا – آره يه کم.
- خب پس به تعجبت ادامه بده.
عليرضا يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و يه سيب از روي ميز برداشت که کوفت کنه.اي کاش اينجا نمي نشستم.اما چاره اي هم نداشتم.از اين سکوت عليرضا استفاده کردم و يه نگاهي به جمع انداختم.مبلي که من عليرضا روش نشسته بوديم توي قسمت ابتدايي سالن بود...نزديک در ورودي.همه توي قسمت اصلي سالن،اطراف تلويزيون نشسته بودن.عمه مژگان با دختر بزرگه ش نسرين کنار هم نشسته بودن و داشتن پچ پچ مي کردن.عمو محمد ،باباي عليرضا هم مشغول سرويس کردن دهن بقيه بود.من نمي دونم اين بشر چرا انقد حرف مي زنه؟ اونم حرف مفت! از اين آدماست که فکر مي کنه از همه کاري سر درمياره.همش با يه سري استدلال غلط از سياست و اقتصاد و ... حرف مي زنه.خدا به داد زن و بچه ش برسه.زن عمو هم توي آشپزخونه بود و فکر کنم داشت به مسعود کمک مي کرد.از صداشون ميشد فهميد.
عمه مريم هم داشت از خجالت ميوه ها درميومد و هي زير چشمي به من نگاه مي کرد و اين حرکتش خيلي تابلو بود اما نمي دونم چرا هي به حرکتش ادامه ميداد.کلا من خيلي زود خنده م مي گيره...سعي کردم جلوشو بگيرم که يه وقت به کسي برنخوره.يکي از افرادي که اصلا دوست ندارم توجهش بهم جلب شه بابامه...مامانم هم در رده ي دوم قرار داره... ظاهرا هم بود و نبود من براشون چندان فرقي هم نداره و توجهي هم به من ندارن.جاي شکرش باقيه.تحمل سنگيني نگاه اونا رو اصلا ندارم.
نسترن رو نمي بينم.شايد نيومده...شايدم توي اتاقه...زياد مهم نيست.دوست ندارم باهاش رو به رو بشم.يکي از کسايي که ازش به شدت متنفرم کيوان،پسر عمه مريمه.وقتي مي بينمش فشار خونم ميره بالا...يا برعکس! آخ که چقدر اين بشر ادعاي خوشتيپي داره؟ چشماش آبيه ولي به نظرم خوشگل نيست.همين چشماي لنز دار خودم از اون خوشگل تره.همش شلوارهاي گشاد و تي شرت هاي تنگ مي پوشه...نمي دونم چجوري توش نفس مي کشه! اصلا هم اين دو لباس ترکيب جالبي ندارن.تازه آدم فوقش يه روز همچين تيپي ميزنه اما نه هر روز و هميشه و همه جا و در هر مراسم رسمي و غير رسمي! اگه من اين لباسارو مي پوشيدم حتما بهم برچسب "رواني" ميزدن.(البته همين الانش هم اين برچسب رو دارم).يکي از خصوصيات کيوان اينه که بسيار دريده و پاچه پاره ست.سر به سر بزرگ و کوچيک ميذاره.با همه شوخي هاي پشت وانتي مي کنه...روي اعصاب همه چهار نعل ميره...جالبه که همين پسر لوس وقتي يه سرما خوردگي کوچولو ميگيره همه واسش خودکشي مي کنن اما اون زمان که من خونه ي بابام زندگي مي کردم تا وقتي رو به قبله نبودم از دکتر خبري نبود.يه نکته اين وسط در رابطه با کيوان وجود داره که منو دلگرم مي کنه،اينکه مثل سگ از مسعود مي ترسه! اصلا جرأت نداره با مسعود شوخي کنه چون اساسا مسعود با کسي شوخي نداره و مخصوصا در مورد خواهرزاده ها و برادرزاده هاش اگه ببينه حرف زيادي مي زنن،مي زنه تو دهن شون...از هيچکس هم حساب نمي بره.
بعد چند دقيقه زن عمو از آشپزخونه اومد بيرون و با همديگه احوال پرسي کرديم.چند لحظه گذشت و مسعود اومد جلوي در آشپزخونه و بهم اشاره کرد که برم اونجا.منم که از خدا خواستم بود.سريع رفتم پيشش.
- خوب شد صدام کردي وگرنه از خجالت آب ميشدم.
مسعود – تو که خجالتي نبودي،حالا چرا خجالت مي کشيدي؟
- بس که تحويلم گرفتن اين فک و فاميلات.
مسعود – آخه مهمون نوازي تو ذات خانواده ي ماست.
- کاملا واضحه.منو نشوندي پيش اين عليرضاي لندهور...انقد کنار گوشم سيب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ريخت.
مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسيدم : کيوان نمياد ؟
مسعود – نه فکر نکنم.
- خدا رو شکر...تحمل اون يه دونه رو اصلا ندارم.
مسعود – شوخي کردم...مياد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اينکه بياد بره دنبال نسترن و اونم بياره.
- آره خب...کيوان خر خوبيه.به درد همين کارا مي خوره.
مسعود – ناراحت که نشدي؟
- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کيوان رو بگيرن.
مسعود – تو چقد خنگي بچه!منظورم اينه از اينکه کيوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدي؟
- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا بايد ناراحت بشم؟!
مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه مي کني و ...
سريع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نميشدم.تو هم انقد امّل نباش.
مسعود – خفه شو.
- راست ميگم ديگه،من که نمي تونم هر کي رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف ميزنه لت و پار کنم؟
مسعود – خب حالا تو ام! نامزد نامزد راه انداخته....انگار واقعا داره!
- گفتم مثال بزنم واست ملموس بشه.
مسعود – برو توي تراس با هم يه سيگار بکشيم.
- باشه.
پنجره ي آشپزخونه رو باز کردم و رفتم روي تراس.عجب هوايي بود...فکر کنم تنها خوش شانسي زندگي م اين باشه که توي شمال زندگي مي کنم.از اين بابت خيلي خوشحالم.
به قول مودب پور سيگاري آتش زدم و منتظر شدم مسعود بياد.بعد سه چهار دقيقه مسعود اومد و کنارم نشست.پاکت رو بهش دادم.سيگارشو با سيگارم روشن کرد.
مسعود – يه سوالي ازت دارم...صادقانه جواب بده.تو هنوزم نسترن رو دوست داري؟
(چند ثانيه فکر کردم)
- نه.
مسعود – مطمئني؟ از اين مکث کردنت ميشه جور ديگه تعبير کرد.
- داشتم فکر مي کردم.قرار بود صادقانه جواب بدم ديگه...
مسعود – يني ديگه بهش فکر نمي کني؟
- گاهي اوقات بهش فکر مي کنم اما زياد افسوس نمي خورم.الان که به جفت مون فکر مي کنم مي بينم چندان وجه اشتراکي نداريم.
مسعود – پس چرا ازش خواستگاري کردي؟
- خريّت! شوخي کردم.خب اون زمان فکر مي کردم نسترن ايده آل ترين دختر براي منه.
همين که اين جمله رو گفتم يه نفر گفت "سلام".من و مسعود هم که عين ابله ها پشت به در ورودي نشسته بوديم.مسعود جواب داد : سلام...خانومه نسترن! اتفاقا به موقع اومدي.
نسترن – آره شنيدم... ذکرِ خيرم بود!سلام بهراد خان!
(آخ که من چقد از لفظ "بهراد خان" بدم مياد.همونطور که داشتم سيگار پک مي زدم جواب دادم)
- سلام.
نسترن – خيلي وقته نديدمت...جوري که قيافه تو يادم رفته بود.
(تو رو خدا حرف زدنشو ببين! "قيافه تو"...انگار نه انگار که من از اين بزرگترم! منو بگو عاشق کي شده بودم!مي خواستم بگم ولي من قيافه ي نحس تو رو هيچ وقت فراموش نمي کنم...اما خويشتن داري به خرج دادم)
- خب حالا به ياد اورديد؟
نسترن – آره.
- خدا رو شکر.
نسترن – دايي نمياي پيش بقيه؟
مسعود – الان که داشتم پيش بهراد يه سيگار مي کشيدم...حواسم هم بايد به غذاها باشه.يه چند دقيقه ديگه ميام.
نسترن – پس من برم پيش بقيه.بوي سيگار حالمو بد مي کنه.
نسترن داشت از آشپزخونه بيرون مي رفت.
مسعود – خوش گلدي...
بعد از چند دقيقه مسعود گفت : تو برو بيرون منم چند دقيقه ي ديگه ميام،اگه با همديگه بريم خيلي تابلوئه.
قبول کردم و رفتم بيرون.خوشبختانه عليرضا به حدي گوشت تلخه که هيچکس کنارش نبود و چون جاي خالي ديگه اي هم پيدا نکردم دوباره رفتم و کنارش نشستم.مطمئنم که عليرضا هم از من متنفره...از قيافه ش معلومه.همون بهتر...اصلا دوست ندارم صداشو بشنوم.
يه نگاه به جمع انداختم.خوشبختانه کيوان رو نمي بينم.اما از اون بدتر نسترن که احساس صميمت شديدي بهش دست داده و رفته نشسته بغل باباي من! واقعا احمقانه ست...از بس که بهش رو دادن و لوسش کردن...درسته هيکلش کوچيکه اما واقعا بچه نيست که بخواد از اين حرکات بکنه.چقدم احساس ملوس بودن مي کنه.
عمه مژگان – داداش انقد لوسش نکن.
بابا – عزيز دلمه.
واقعا که خرس گنده خجالت هم نمي کشه!
بلاخره مسعود اومد.
مسعود – عليرضا پاشو برو اونور بشين.يالا بپر...
عليرضا که حتي جرأت نداره به مسعود چشم غره بره پا شد و رفت اونطرف.
- ديگه داشتم نااميد ميشدم.خوب شد اومدي...ببين خواهر زاده ت چه سيرکي راه انداخته.
مسعود خنديد: آره بابا...اين شغل شه.تو تازه ديدي؟
- توي اين چند وقت که نبودم عجب اخلاق گندي پيدا کرده.
مسعود – اوووووو... حالا کجاشو ديدي...
من و مسعود چند ثانيه سکوت کرديم و مشغول نگاه کردن به بقيه بوديم که نسترن با کنايه گفت : دايي مسعود که اصلا ما رو تحويل نمي گيره...از قديم گفتن نو که اومد به بازار...
عمه مريم – نسترن جون دايي ت کلا اخلاقش اينجوريه.
نسترن با يه حالت لوسي گفت: خب پس من چي کار کنم؟ دوست دارم لپ شو بوس کنم؟!
بعد هم پا شد اومد سمت مسعود.زير لب به مسعود گفتم :مسعود! فکر کنم مي خواد تو رو هم عين بابا داستان کنه...
مسعود سعي مي کرد نخنده و به نسترن گفت : باشه...فقط بغل و اين صحبتا رو فراموش کن.بيا لپمو بوس کن.همين.
نسترن – باشه.
نسترن اومد و کنار روي مبل کناري ،پيش مسعود نشست.
مسعود – دلقک نيومده ؟
نسترن – دلقک کيه؟
مسعود – کيوان! مگه چند تا دلقک داريم؟
نسترن- داييييي...چجوري دلت مياد در مورد کيوان اينجوري حرف بزني؟
مسعود – به راحتي.تازه مگه چجوري حرف زدم؟غير از اينه؟! حالا کجاست؟
نسترن – توي حياط...الان مياد بالا.من نمي دونم شما چرا با کيوان لج مي کني؟
مسعود – چون بسيار بي ادب و گستاخ و لوده ست.فقط هيکل گنده کرده.از نظر عقلي کاملا تعطيله.
مسعود که داشت اينا رو مي گفت حسابي خنده م گرفته بود.همه سکوت کرده بودن و داشتن به حرفاي مسعود گوش مي کردن.عمه مريم هم اخم کرده بود.مطمئنم اگه زورش مي رسيد مي زد مسعود رو کُتلت مي کرد.
نسترن- اتفاقا کيوان خيلي پسر باهوشيه.توي دانشگاه هم هميشه شاگرد اول ميشه.فقط يه کم شيطونه.اما بي ادب نيست!
مسعود – اتفاقا خيلي هم بي ادبه.اصلا تمام مشکلات اخلاقي ش به خاطر بي ادبي شه.هم بي ادبه،هم لوده...متاسفانه پدر و مادرش در زمينه ي تربيت ش اصلا تلاش نکردن.
عمه مريم – داداش ،شايد کيوان اينجور که شما ميگي باشه اما بچه ي با احساسيه.
مسعود – احساس که جاي ادب رو نمي گيره! بگذريم.حالا باباي اين پسر با احساست کجاست؟ نمياد؟
عمه مريم – گفته مياد...اما شايد کارش طول بکشه.
شوهر ِعمه مريم معمولا زياد کار مي کنه و خوشبختانه کمتر پيش مياد که ريخت نحس شو ببينم.شوهر ِ عمه مژگان هم که فوت کرده.
نسترن – دايي! اخلاق کيوان به کنار،در عوض خوشگل و خوشتيپه.
مسعود زد زير خنده : آره ...آره...همونه که تو ميگي.
نسترن – بهراد نظر تو چيه؟
- خب...چي بگم... نظري ندارم.
نسترن – به نظرت کيوان خوشتيپ نيست؟
- راستشو بخوايد نه.
نسترن با طعنه گفت : ميشه يپرسم چرا ميگي خوشتيپ نيست؟
- نظر شخصيه.البته دليل هم دارم.
نسترن – به نظر من که کيوان خيلي باربيه!
- بيشتر شبيه مجسمه ي "بودا" ست تا باربي! از اين مجسمه شکم گنده دکوري ها که ميذارن روي ميز.تا حالا ديديد؟؟!
مسعود همش مي خنديد...با خنده ي اون منم خنده م مي گرفت اما خودمو کنترل کردم.نسترن هم حسابي حرصش گرفته بود.
نسترن – حسوديت ميشه؟ کيوان خيلي هم لاغره.
- اگه ملاک چاق بودن فقط و فقط اينه که آدم شکم داشته باشه...کيوان يه شکم گنده داره.
مسعود – حالا تو چرا انقد سنگ کيوان رو به سينه مي زني؟ خوبيت نداره ها...مردم فکر بد مي کنن.
نسترن – وا يني چي دايي؟ کيوان عين داداشمه.
مسعود – ببين نسترن جون اين حرفا همه کشکه! فلاني مثه داداشمه و بماني مثه خواهرمه...به هر حال که اون داداش تو نيست و شما مي تونيد با هم ازدواج کنيد!
مسعود که اين جمله رو گفت نسترن يه نگاهي به من انداخت تا ببينه عکس العمل من چيه.من که عکس العملي نداشتم اما فکر کنم خودش حسابي کيف کرد.
بلاخره کيوان هم اومد.تيپ هميشگي رو زده بود و هيچ تعجبي نداره.اصلا خلاقيت به خرج نميده.اومد جلو و با مسعود دست داد.نه من به اون محل دادم و نه اون به من.به يه سلام خشک و خالي اکتفا کرديم.مسعود از جاش بلند شد و گفت : اينم که اومد،برم شامو بکشم.
عمه مژگان و عمه مريم هم رفتن توي آشپزخونه تا به مسعود کمک کنن.همه با هم مشغول حرف زدن بودن و منم يه سيگار روشن کردم.الکي الکي اعصابم به هم ريخته بود.فقط دوست داشتم شام رو بخورم و برم.خدا لعنت کنه اين مسعود رو...حالا منو مي خواست چي کار که گفت منم بيام؟! وقتي داشتم سيگار مي کشيدم همه چپ چپ نگاه مي کردن.چون اصولا توي خانواده ي ما اين چيزا جرمه و اگه دست اينا بود واسش زندان هم در نظر مي گرفتن.همه نگاه مي کردن غير از بابام...احتمالا مي خواست ثابت کنه که واسش مهم نيست.توجه اون هم براي من مهم نيست...
موقع شام من بين مسعود و عمو محمد نشسته بودم.خوشبختانه جوري نبود که احساس ناراحتي کنم.نسترن هم کنار عليرضا نشسته بود.البته با اون همه تعريفي که از کيوان مي کرد من توقع داشتم تو بغل اون بشينه.فکر کنم خيلي خودشو کنترل کرده.مسعود هم واسه اينکه حرص بقيه رو در بياره هي به من تعارف مي کرد.اعصاب همه رو به هم ريخته بود.من هم که زياد اهل تعارف تيکه پار کردن نيستم هر از گاهي سري تکون مي دادم.
مسعود – تو خانواده ي ما در حق خيلي ها اجحاف ميشه.مثلا کيوان شکمش عين دبه ست...اونوقت همه ميگن لاغره! اما هيچکس به بهراد نميگه لاغر...
کيوان يه قلُپ آب خورد و به مسعود گفت : چيه؟ حسوديت ميشه؟
مسعود – خفه شو! فکِـتو ببند ميمون...من به چيه تو حسوديم بشه آخه؟ دارم از تبعيض حرف مي زنم.
کيوان مي خواست جواب بده اما عمه مريم بهش اشاره کرد که چيزي نگه.در هر حال اگه جواب هم ميداد مسعود حالشو حسابي مي گرفت.هيچکس موقع غذا حرفي نميزد.همه داشتن به تلويزيون نگاه مي کردن.منم اصلا نمي تونستم غذا بخورم چون مامان يه بند داشت به من نگاه مي کرد.دهنمو سرويس کرد...معذب شده بودم واسه همين چيزي از گلوم پايين نمي رفت.بدم مياد يکي بهم زول بزنه،حالا هر که مي خواد باشه.
بعد شام رفتم توي اتاق و به مسعود اشاره کردم بياد.
- من برم ديگه...
مسعود – کجا؟ دو دقيقه اينجا بشين من الان ميام پيشت.
- نه ديگه ... جَو هم زياد خوب نيست.راحت نيستم.
مسعود – تو توي اتاق باش...تو که اينجا باشي کسي نمياد،خيالت راحت.منم يه چند دقيقه ديگه ميام.نيم ساعت باش بعد برو.
راضي شدم اما دوست داشتم زودتر برم.پنجره ي اتاق رو تا آخر باز کردم.هوا سرد بود ولي حس مي کردم دارم از گرما مي پزم! به ديوار تکيه دادم و منتظر شدم.بعد چند دقيقه مسعود اومد.
- اين چيه برداشتي اوردي؟کسي نديدت؟
مسعود – نه حواسم بود.
- فقط همينم مونده يه نفر از در بياد و بفهمه ما داريم مشروب مي خوريم.اونوقت ميگن بهراد ، مسعود رو شراب خور کرد.نمي گن که کرم از خودِ درخته!
مسعود – خيالت راحت...تا تو توي اتاقي کسي اينورا پيداش نميشه.
- خلاصه از ما گفتن بود...
سريع يه سيگار روشن کردم...پنجره باز بود و باد سرد بهمون مي خورد اما تا خرخره مست بوديم و سرما برامون اهميتي نداشت.
- دقت کردي توي اين رمان ها اونايي که مشروب مي خورن رفتارشون عين لاشي هاست؟
مسعود – من رمان نمي خونم.اما نمونه ي فيلمي ش رو زياد ديدم.
هر دو مون سکوت کرده بوديم که صداي تق تق در رو شنيديم.
کيوان – بيام تو؟
مسعود – چي کار داري؟
کيوان – مي خوام بيام پيش شما.
مسعود به من گفت : اگه اومد داخل آدم حسابش نکن.عددي نيست.
- اصلا واسم مهم نيست که کسي بفهمه.واسه تو بد نشه؟
مسعود – گفتم که...عددي نيست.کيوان بيا تو...
کيوان اومد و رفت رو به روي ما،کنار پنجره نشست.دستشو جلوي دماغش تکون داد و گفت : پووف...چه بوي سيگاري مياد.
مسعود – چشم بسته غيب ميگي؟ خب داريم سيگار مي کشيم ديگه...
کيوان – اين چيه؟
مسعود – شربته!
کيوان – مسخره مي کني؟
مسعود – سوالت مسخره بود اما مسخره نکردم.جدي ميگم.مي خوري؟
کيوان – واقعا که...درسته من نماز نمي خونم اما مسلمون که هستم!
مسعود - خب که چي؟ تازه هر کس مسئول اعمال خودشه.ما مي خوريم...تو چرا ناراحتي؟ راستي بچه مسلمون! اسم اون دوست دخترت چي بود؟
کيوان مثه لبو تا بناگوش قرمز شد.خوشم اومد...خيلي ادعاي مسلموني مي کرد.ما مشروب مي خوريم اما دختر بازي نمي کنيم! با ناموس مردم هم کاري نداريم.
نيم ساعتي گذشت...ديگه حوصله نداشتم بمونم.با مسعود خدافظي کردم و از خونه زدم بيرون.به خونه رسيدم و از ماشين پياده شدم تا ماشين رو توي حياط پارک کنم.متوجه شدم که يه نفر کنار تير برق جلوي خونه ايستاده.چون هوا تاريک بود دقيقا نتونستم چهره شو ببينم.قد بلندي داشت...هيکلش هم درشت بود.فکر کردم شايد منتظر کسي باشه...توي کوچه هم هيچکس نبود.ازش چيزي نپرسيدم....اصلا به من چه؟! خيلي هم مشکوک مي زنه.ماشين رو زدم توي حياط و درو بستم.در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل.
از ديدن اين صحنه شوکه شدم.قبل از اينکه برم خونه ي مسعود اينجا اين ريختي نبود! همه جا به هم ريخته بود.انگار توي خونه طوفان اومده بود.در کمد ديواري ها باز بود و همه ي وسيله هاي داخلش بيرون ريخته شده بود.نکنه مستم! نه...اين لعنتي خيلي واقعيه.رفتم توي پذيرايي و ديدم اونجا هم همين وضعيت رو داره.مبل ها چپه شده بودن...يه نفر از قصد اينجارو به هم ريخته.حتما دزد اومده.ولي به کادون زده چون چيزي براي دزدي وجود نداره.شايد هم سورن خواسته باهام شوخي کنه چون مي دونه من در اتاق ها رو قفل نمي کنم! اما نه...سورن مگه بيماره؟! بعدم اين شوخي خيلي پشت وانتيه.
سريع موبايل قشنگه رو برداشتم و به سورن زنگ زدم.وضعيت خونه رو واسش توصيف کردم.از صدام فهميده بود نگرانم...
سورن – به پليس زنگ زدي؟
- نه...اگه دزد هم بوده ظاهرا چيزي نبرده.
سورن – از کجا مي دوني؟ بگرد...شايد چيزي برده باشه.
- مطمئنم...آخه چيزي براي دزدي نبود.
سورن – اه... حالا تو زنگ بزن.به هر حال بدون اجازه وارد خونه ت شدن.به پليس زنگ بزن منم الان ميام اونجا.
موقتا با سورن خدافظي کردم و با پليس تماس گرفتم.حدودا يه ربع گذشت که سر و کله ي سورن پيدا شد.يه نگاهي به خونه انداخت و گفت : اوه ...اوه...ريدن تو خونه ت.همه جا رو گشتي؟ شايد چيزي رو بلند کرده باشن!
- آره اتفاقا گشتم...کيف مو بردن.
سورن – واااي،حالا چي توش بود؟
- بيست تومن پول و چند تا تراول 50 تومني،دو تا نيم سکه و يه سکه بهار آزادي و ...
سورن – خب...ديگه چي؟
- هيچي ديگه ابله...ميگم چيزي نبردن.اصلا چي داشتم که ببرن؟ زنگ زدن...فک کنم پليس اومد.
سريع پريدم توي حياط و درو باز کردم.
مامور – سلام.شما گزارش سرقت داده بوديد؟
- بله بفرمائيد داخل...
دو تا افسر نيروي انتظامي اومدن تو.همسايه ها ماشين نيروي انتظامي رو که دم در ديدن جلوي خونه جمع شدن.حوصله ي توضيح دادن به اونارو نداشتم براي همين در حياط رو نصفه باز گذاشتم و رفتم داخل.
مامور- چيزي هم بردن؟
- فکر نمي کنم...نه...اما مشخصه که خيلي گشتن؟
مامور – شما کِي از خونه بيرون رفتيد و کِي برگشتيد؟
- حوالي ساعت هفت شب رفتم و نيم ساعت پيش،ساعت 10 برگشتم.
مامور – حتما آشناست...چون مي دونسته خونه نيستيد و سر شب اومده.
- به نظرم اينطور نيست.
مامور – چرا؟
- چون اگه آشنا بود مي دونست که من آه در بساط ندارم.مي بينيد که چيزي هم نبردن...
مامور آگاهي يه کم فکر کرد و سري تکون داد.يه دفعه سورن از توي اتاق خواب منو صدا زد :"بهراد يه لحظه بيا"...مامورها هم همراهم اومدن توي اتاق.
- چي شده؟ چيزي رو بردن؟
سورن – نه ...مطمئنم خودت اين بلا رو سر تختت نيوردي...
به تخت يه نگاهي انداختم.انگار يه نفر با چاقو به تشک ِ تخت ضربه زده بود.فقط يه گوشه ي تخت اينجوري شده بود.تمام پارچه ش تيکه تيکه شده بود.پنبه هاش هم بيرون ريخته بودن.ترسيده بودم...نکنه اين يه هشدار بود.اما از طرف کي؟
مامور – کسي با شما خصومت شخصي نداره؟
- نمي دونم...نه...اگر هم باشه به حدي نيست که بخواد اينجوري انتقام بگيره.
مامور – مطمئنيد؟ بين اطرافيان تون با کي مشکل داريد؟
سورن – با پدرش.
- البته در حد جر و بحث...
مامور – به هر حال...چيزي رو نبردن پس جرمي واقع نشده.کار ما اينجا تموم شد...اما اگه اتفاقي افتاد سريعا با پليس تماس بگيريد.
سورن – دستتون درد نکنه....واقعا کمک بزرگي بهمون کرديد.
مامور – بله؟
- چيزي نگفت،خيلي لطف کرديد،به سلامت.
مامور ها رو تا دم در بدرقه کردم.من اين همه همسايه داشتم و بي خبر بودم! ببين چقد آدم جمع شده!يکي از همسايه ها داشت از مامور آگاهي پرس و جو مي کرد.اونا هم چيزي نگفتن و سعي کردن ردشون کنن،اما مگه ول کن بودن؟!


قسمت دوم
با سورن خونه رو مرتب کرديم.سورن ازم خدافظي کرد و رفت.ساعت نزديک يک شب بود.به شدت خسته بودم.يادم افتاد که هنوز ظرفاي غذاي ناهار رو نشستم.بدون اينکه زحمت شستن ظرفا رو به خودم بدم،توي رختخواب دراز کشيدم و خوابيدم.بخاطر نَشستن به موقع ظرف ها ناراحت نبودم،اما اون لحظه انگار وجدانم ناراحت شد به ذهنم رسيد که نصف شب به آشپزخونه برم و ظرفا رو بشورم.
به هر حال به آشپزخونه رفتم تا ظرف ها رو بشورم اما به محض شروع متوجه شدم که دستام از داخل ظرفا رد ميشه ... بدون اينکه اونا تکوني بخورن.جاي تعجب بود که اصلا وحشت نکردم.تنها فکري که به ذهنم رسيد اين بود که "وقت تلف کردنه".برگشتم که به سمت پذيرايي برم.همه چيز توي خونه به حالت قبل بود.تنها فرق قضيه اين بود که به جاي راه رفتن،داشتم با فاصله ي چند سانتي از زمين پرواز مي کردم.وقتي به رختخواب نزديک شدم انگار براي يه لحظه وقفه اي در هوشياري م ايجاد شد و بعد ...
از خواب بيدار شدم و ديدم توي رختخوابم! اون لحظه متوجه شدم که از کالبد خودم خارج شده بودم و ترس برم داشت.بدنم بي حس و قدرت حرکت ازم سلب شده بود.داغ شدم...قلبم به شدت مي تپيد...چند لحظه توي رختخواب موندم تا بي حسي م از بين رفت و ضربان قلبم به حالت عادي برگشت.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا واسه خودم چايي درست کنم و از شوک خارج بشم.ساعت نزديک چهار صبح بود.اين دفعه واقعا ظرفا رو شستم و توي آشپزخونه روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم.حسابي کلافه بودم و بيشتر از کلافگي ترسيده بودم.يه سيگار روشن کردم.
ياد اون مرد هيکلي که سر شب جلوي خونه ديدم افتادم...چرا فراموش کردم درباره ش با پليس حرف بزنم! شايد اين بهم ريختگي خونه کار اون بوده باشه؟! اما نه...من که اونو نمي شناختم! با همديگه خصومتي نداريم...اگرم دزد بوده چرا چيزي رو نبرده؟! چرا تختم رو تيکه پاره کرده؟ از اتفاقي که توي خواب برام افتاده بود ترسيده بودم.مي ترسيدم دوباره بخوابم و تکرار بشه.صداي باد بيشتر منو مي ترسوند.خدايا ! چرا همه ي اتفاقاي بد رو امشب واسه من حواله کردي؟
عقلم به جايي قد نميده...نمي تونم دليل منطقي براي اتفاقاي امشب پيدا کنم.کارم به جنون نکشه خيلي شانس اوردم.بدون اينکه متوجه بشم چند تا سيگار کشيدم.کم کم هوا داشت روشن ميشد.ترسم کمتر شد و رفتم بخوام.
صداي زنگ خونه رو شنيدم...به زور چشمامو باز کردم و به ساعت ديواري نگاه کردم.ساعت ده و نيم صبح بود.لامصب چقد وحشيانه زنگ مي زنه.به زحمت از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم.
- اه...تويي؟!
سورن – چه استقبال گرمي.خوبي؟ افتضاح به نظر مي رسي.
- در هم ببند.
خودمو روي مبل ولو کردم.هنوز خسته بودم.
سورن – چته؟ ديشب که بايد زود خوابيده باشي.درس خوندي؟برگه هاي نوربها رو تصحيح کردي؟
- نه بابا.حوصله ي خودمم ندارم.چه برسه به درس و مشق.
کل ماجراي ديشب رو براي سورن تعريف کردم.از جمله جريان اون مرد جلوي خونه.
سورن – خـــــاک بر سرت.ماجراي اون يارو مَرده رو يادت رفت به پليس بگي؟
- مثلا اگه مي گفتم چي کار مي کردن؟
سورن – همون لحظه مي رفتيم از همسايه ها پرس و جو مي کرديم...شايد همون اطراف بود و گيرش مي نداختيم.
- اگه هيچ کاره بود چي؟
سورن – اونوقت ما رو به خير و اونم به سلامت.حالا مرده چه شکلي بود دقيقا؟
- صورتشو که نديدم.چون يه کلاه لبه دار روي سرش بود.قدش خيلي بلند بود.هيکلش درشت بود.فکر مي کنم يه پالتوي مشکي هم پوشيده بود.
سورن – عجب ظاهر خرکي اي! آدم به اين مشکوکي رو فراموش کرده بودي؟واقعا که...راستي مهموني چطور بود؟
- مزخرف.
سورن – چه باحال.بهراد تا حالا بهت گفتم خيلي بي ذوقي؟
- آره.
سورن – مثلا الان تو بايد قاطي کني و به من تيکه بندازي...اعتراض کني...بگي بي ذوق خودتي و از اين حرفا...واقعا که بي ذوقي.
- خب حالا گير نده.اون برگه هاي بي صاحاب مونده ي نوربها رو از توي کيفم بردار تا تصحيح شون کنيم.
سورن - فکر خوبيه...مي خوام از چند تا از بچه ها انتقام بگيرم.

****
سورن – ميترا 16 گرفت.حال کردي؟
- ميترا کيه خوشگلم؟
سورن – همون دختره که نگات مي کرد...پرشيا داشت...
- هموني که مي خواستي منو بهش قالب کني؟ الان خيالت راحت شد اسمشو گفتي؟
سورن – خيليييي.از قصد دنبال برگه ي اون بودم.
- هيچوقت گول نگاه کردن ديگران به "من" رو نخور،چون معمولا به خاطر نفرته.مثلا همين ديشب مامانم زوم کرده بود روي من.متوجه شدم داره چشم غره هم ميره.
سورن – فکر نمي کنم اينجوريا هم باشه.خيلي سخت ميگيري.امروز آخرين جلسه دانشگاه ،قبل از عيده.مياي؟
- آره ديگه...ميام.پس فکر کردي کشکه؟ تا حالا هم کلي غيبت داشتم.
****

پارکينگ دانشگاه جا نداشت و مجبور شديم ماشين رو بيرون پارک کنيم.البته زياد فرقي هم نمي کرد.با اين همه ماشين درست و درمون کسي ماشين منو نمي بره.
سورن – ببين رنگ موي اون دختره چقد بي ريخته،قهوه اي بد رنگ! اَه...
- خفه شو بابا خيط مون کردي.چقد تو بي تربيتي.اصلا به تو چه؟
سورن – فقط نظرمو گفتم.
- نظرتو آروم تر بگو.دوست داري برگرده بگه "به تو چه"؟
سورن – خب موهاشو خيلي بيرون گذاشته،منم نظرمو گفتم.اگه خيلي ناراحته انقد بيرون نذاره موهاشو.
- باشه بابا...بي خيال.
رفتيم و مثل هميشه آخر کلاس نشستيم.سورن که همش به اين و اون نگاه مي کرد و مي خنديد.هر کي ندونه فکر مي کنه مخش تاب داره انقد با خودش مي خنده! منم که نگران برگه هاي امتحان مون بودم.الان استاده مي فهمه ما هيچي بارمون نيست.حسابي آبروريزي ميشه.اما چه ميشه کرد!کاريه که شده.
- باز به چي مي خندي؟
سورن – مانتوي اون دختره خيلي آلوپلنگيه.چجوري روش شده اينو بپوشه!
- اينارو ولش کن.به امتحان کوفتي که دادي فک کردي؟
سورن – فکر کردن نداره ديگه...گفتم که گند زدم.چيه؟مي ترسي فلکت کنه؟
- نخير.مي ترسم خيط مون کنه.اصلا چرا دارم اينارو به تو ميگم؟!
بلاخره نوربها اومد.بيشتر بچه ها نگران امتحان شون بودم.تا اونجايي که من مي دونم هم کسي به جز دو سه نفر امتحانش رو خوب نداد.همين که استاد نشست چند تا از بچه ها درباره ي امتحان ازش پرسيدن.
نوربها – دانشجوهاي عزيز! گوش کنيد.در مورد امتحاني که گرفتم،هنوز فرصت نکردم به برگه ي همه تون برسم اما امتحان دو تا از دانشجوهاي خوب کلاس رو تصحيح کردم (يه نگاهي به من و سورن انداخت و سرشو به نشونه ي تأسف تکون داد) اصلا خوب نبود.
سورن آروم گفت : منظورش از خوب، ماييم؟!
نوربها – در هر صورت بايد برگه هاي بقيه رو هم ببينم...اگه اونا هم همينجوري بودن احتمالا اين نمره رو در نظر نگيرم.
بچه ها خوشحال شدن و از نوربها تشکر کردن.عجب استاد باحاليه.سابقه نداشته کسي به من و سورن بگه "خوب"!!!
سورن – اَه...ببين وقت گرانبها مونو بيهوده صرف چي کرديم! کاش اون روز نيومده بوديم ها...لعنت.
- بهمون لطف کرده،طلبکاري؟
استاد اين جلسه رو گذاشته بود براي رفع اشکال بچه ها.من و سورن هم که کلا کِرکِره ها رو کشيده بوديم پايين.از بس که درس نخونده بوديم هيچي از حرفاي بقيه نمي فهميديم.نمي دونم اين نوربها چجوري ما رو جزء دانشجوهاي خوب محسوب کرده بود! البته کلا من با اين درس کيفرشناسي مشکل دارم.از اولش هم دوست نداشتم حقوق بخونم...هميشه دوست داشتم هنر بخونم اما بابام قبول نمي کرد.اصرار داشت که دکتر- مهندس بشم...چون بابام نذاشت هنر بخونم از سر لج و لج بازي اين رشته رو انتخاب کردم.
کلاس تموم شد.من و سورن براي اون روز کلاس ديگه اي نداشتيم.وارد سالن دانشگاه شديم.عجله اي براي بيرون رفتن از دانشگاه نداشتيم براي همين آروم راه مي رفتيم.
سورن – اين نوربها عجب خريه.
- خيلي بي تربيتي.
سورن – جدي ميگم...آخه به من و تو گفت "دانشجوهاي خوب"!!! حالا من که هيچي...واقعا خوبم.به خاطر رفيق ناباب به اين روز افتادم.اما تو چي؟! از قيافه ت هم معلمومه (زد زير خنده)
- خفه شو.خودت چي؟ با اون موهاي مش کرده ت! خجالت نمي کشي؟ مثلا پسري خير سرت.آبروي پسرا رو بردي.
سورن – برو بابا.الان بيشتر پسراي مشهور موهاشونو رنگ مي کنن.تازه دخترا واسه شون سر و دست هم مي شکنن.
- مثلا؟!
سورن – مثلا همين آدام لامبرت!
-اولا اون توي آمريکا ازين کارا مي کنه.اينجا ايرانه...ثانيا به نظرم اصلا هم خوشگل نيست.
سورن – نه پس...تو خوشگلي! حسوديت ميشه؟
- من خوشگل نيستم اما اونم خوشگل نيست...به هيچ وجه!
مشغول صحبت بوديم که يه نفر گفت "سلام".سريع بحث رو جمع کرديم.
سورن – سلام خانوم هاشمي و ...
ميترا – افشار.
سورن – بله بله...افشار.حالتون خوبه؟
سيما – ممنون.يکي از بچه ها گفت که استاد برگه هاي بقيه رو به شما داده.درسته؟
سورن – بله.
سيما – ميشه بپرسم ما دو تا چند گرفتيم؟
سورن – استاد گفت که اون برگه ها ملغي شدن.
ميترا – ما دوست داريم بدونيم.
سورن – شرمنده اما دادمشون به آقاي نوربها.اگه دوست داريد از خودش بپرسيد.
ميترا يه چشم غره به سورن رفت.خيلي تابلو بود که داره اذيت شون مي کنه.مطمئن بودم که يادشه چند شدن.اين بشر کلا مي خواد حرص همه رو دربياره.
- خانوم افشار...فکر مي کنم شما 16 شديد.
ميترا – واااي! جدي ميگيد؟ خيلي خوشحال شدم.مثه اينکه شما اصلا خوب نداديد.
- فکر مي کنم...البته اهميتي نداره.
سيما – راستي داشتيد در مورد کيفر شناسي حرف مي زديد؟
من مي خواستم بگم نه اما سورن قبل من با يه بله جوابشون رو داد.سورن داشت در مورد درس با سيما و ميترا حرف ميزد که وارد حياط دانشگاه شديم.حواسم به حرف زدن اونا نبود...در واقع برام مهم نبود.اصلا خوشم نمياد درباره ي درس و دانشگاه حرف بزنم.همين که مي خونم کلي هنر کردم.
توي فکر بودم که سورن گفت : بهراد ما ترم پيش حقوق تطبيقي رو بر..دا..ش...حالت خوبه؟
متوجه شدم هر سه تاشون دارن با تعجب نگام مي کنن؟رو به سورن گفتم : چي شده؟شاخ دراوردم؟
سورن – خون رو روي صورتت حس نمي کني؟
به صورتم يه دست کشيدم و تازه متوجه شدم...خون دماغ شدم! چه بد شانسي اي.
ميترا – دستمال داريد؟ مي خوايد بهتون بدم؟
سورن – خيلي ممنون.با اين چيزا حل نميشه.بايد بريم سرويس بهداشتي.
تا به حال هيچوقت خون دماغ نشده بودم.اما خوب شد.حداقل بحث کزايي سورن در مورد درس تموم شد.من که مي دونم سورن اهل درس خوندن نيست.الکي داشت وقت اون بنده هاي خدا رو هم مي گرفت.
با ميترا و سيما خدافظي کرديم و رفتيم توي دستشويي.همه با تعجب نگاه مي کردن.متنفرم از اينکه يکي بهم زول بزنه.اعصابم به هم ريخت.لامصب چقدر هم خون اومد.تي شرتم هم خوني کرد.خوب شد هنوز هوا تا حدودي سرده و کاپشن دارم.وگرنه خيلي جلب توجه مي کرد چون تي شرتم خاکستري بود.
سورن – از فرصت استفاده کن و با انگشت توي دماغتو تميز کن که اگه چيز ديگه اي هم توشه دربياد.
- خيلي کثيفي.
سورن – تو که بلاخره اين کارو مي کني...چرا افه مياي؟
- گيريم که من اين کارو بکنم...تو بايد جار بزني؟
سورن – جهت يادآوري گفتم.چي شد که اينجوري شدي؟
- نمي دونم.شايد به خاطر آفتاب بود.
سورن – هوا که ابري بود پروفسور.نکنه سرطان خون گرفتي و نمي خواي به من بگي؟
- جدي هوا ابري بود؟ لابد به خاطر فصل بهاره.آخه يه سري از گرده هاي گل هستن که باعث خون دماغ شدن آدم ميشن.
سورن – هنوز که بهار نشده...هيچ گلي هم در نيومده.
- مثه اينکه بدت نمياد من سرطاني،چيزي بگيريم.
سورن – منو بگو به فکر سلامتي چه خري ام! منظورم اينه که برو دکتر.
- خب منظورتو واضح بگو.باشه اگه دوباره اتفاق افتاد ميرم.
از دستشويي که بيرون اومديم،ديديم سيما و دوستش اون طرف سالن،رو به روي در سرويس بهداشتي وايسادن.
سورن – ببين چقد خاطرتو مي خوان،هنوز نرفتن.
- جَو نگيرت.از کجا معلوم به خاطر ما وايسادن؟!
سورن – معلوم ميشه.
دو تايي چند قدم جلو اومدن.واقعا دوست نداشتم اين منتظر موندشون صرفا به خاطر من باشه وگرنه بايد تا چند وقت دري وري هاي سورن رو تحمل کنم.
سيما – چي شد؟
سورن – خون دماغ شد...خودتون که ديديد.
سيما – مي دونم،منظورم اينه که الان خوبن؟
سورن – آهان،پس معناي چي شد اينه.مي بينيد که...ديگه خون نمياد.نگران شديد؟
سيما – من که نه...
سورن – دوستتون نگران شد؟
سيما – آقاي يوسفي چرا انقد پيله کرديد؟ اشکالي داره اگه نگران همکلاسي مون بشيم؟
سورن – چرا عصباني ميشيد؟همينجوري پرسيدم.
- بهتره ديگه مزاحم خانوما نشيم سورن.بفرمائيد...خدافظ.
اگه ول شون مي کردم تا صبح سر چيزاي الکي بحث مي کردن.من موندم اگه دخترا انقد با پسرا مشکل دارن و سريع حرفشون ميشه کلا چرا با هم حرف مي زنن؟
سورن – سوييچ رو بده من رانندگي کنم،نمي خوام اول جووني برم زير ماشين،کُتلت بشم.
- فقط خون دماغ شدم،يادت که نرفته.
سورن – به هر حال...راستي ديدي بچه ها چقد نگرانت بودن؟! بهت که گفتم...اين دختره ازت خوشش اومده؟
- کي؟
سورن – ميترا ديگه...نديدي وايساده بودن احوالتو مي پرسيد ؟
- اون که چيزي نگفت.
سورن – خوب خودش روش نشد.فک کردي همه مثه خودت چش سفيدن؟
- ببين کي به کي ميگه چش سفيد! حالا گيريمم که اينجوري باشه.خودت مي دوني که من اهل دوست دختر و اين چيزا نيستم...وقتشم ندارم.
سورن – خب ازش خواستگاري کن.
- بي خيال...هنوز قضيه ي خواستگاري از نسترن روي وجدانم سنگيني مي کنه.
سورن – خفه شو بابا.همونم اگه يه کم پافشاري مي کردي بهت مي دادنش.همش يه بار خواستگاري کردي...معلومه طرف فکر مي کنه دوسش نداري که با يه نه شنيدن کنار کشيدي.
- خوشتيپ! برگشته ميگه حالش از من به هم مي خوره.پافشاري کيلو چنده؟
سورن – اما خودمونيم...نسترن هم خوشگله ها.اگه زنت ميشد حسابي سود کرده بودي.
سورن يه چند ثانيه مکث کرد و گفت : غيرتي نشدي من گفتم نسترن خوشگله؟
زدم زير خنده و گفتم : نه چون خوشگل نيست.در ضمن نسترن نه خواهرمه که بخوام غيرتي بشم،نه زنم.هر چي مي گذره هم بيشتر ازش متنفر ميشم.
سورن – بس که خري.من که چند بار ديدمش ازش خوشم اومد.لاغر اندام...چشماي آبي...
- بسه ديگه...حوصله ي اين حرفا رو ندارم.در ضمن بايد بهت بگم که خيلي هيزي!
سورن با طعنه گفت :آره تو درست ميگي.
- نزديک خونه ت نگه دار،بقيه شو خودم ميرم.
سورن – تا خونه مي رسونمت،من پياده ميرم.نمي خوام خونِت بيفته گردنم.
- هر جور راحتي.
وسط اتاق،جلوي تلويزيون دراز کشيده بودم.داشتم از گشنگي تلف مي شدم اما حوصله ي غذا درست کردن نداشتم.خدايا چي ميشد الان يکي بود واسه من يه قرمه سبزي حسابي درست کنه! در حال حاضر اين بزرگترين آرزومه...سعي کردم به غذا فکر نکنم چون بدتر داشت گشنه م ميشد.
فکرم رفت سمت بابام...توي اين چند سالي که از خونه زدم بيرون دوست نداشتم زياد به خونوادم فکر کنم.از اون زمان به بعد شايد کمتر از چند تا جمله با مامان و بابام حرف زدم.يادمه بابام هميشه بچه هاي ديگه ي فاميل رو توي سر من مي کوبيد.نمي دونم اونا چي کار کرده بودن که بابام انقدر بهشون ارادت داشت؟ مگه غير از اينه که اونا فقط زبونشون درازه! يادمه بچه که بوديم کيوان و عليرضا و نسترن و نسرين همش از سر و کول هم بالا مي رفتن.من علاقه اي به در جمع بودن نداشتم و هميشه بهم انگ بي عُرضگي مي زدن! واقعا مسخره ست...حتما بايد مثل ميمون از سر و کول بقيه بالا مي رفتم!!
يادمه هفت يا هشت سالم بود.اون زمان خونه ي ما و عمه مريم چند خونه با هم فاصله داشت.يه بار که داشتم با کيوان توي حياط خونه مون بازي مي کردم،در حين بازي از پله ها هولم داد و روي زمين افتادم.دست راستم درد شديدي داشت.به حدي که نفسم بالا نميومد.دوست نداشتم جلوي کيوان گريه کنم...هم غرورم اجازه نميداد و هم مي ترسيدم تا يه عمر مسخره م کنه.ديگه بازي رو ادامه نداديم و رفتم خونه ي خودمون.به مامانم گفتم که دستم خيلي درد مي کنه.مامان گفت که منتظر بابا بمونم تا بياد و باهاش بريم پيش دکتر.اون زمان بابام خيلي دير از سر کار بر مي گشت.تا ساعت 10 شب با اون درد شديد ساختم تا اينکه بابام اومد.بعد از اينکه خيلي ريلکس شامش رو خورد مامان بهش گفت:"دست بهراد خيلي درد مي کنه،بيا ببرش دکتر".بابا سيگارشو روشن کرد و با بي خيالي گفت :"خودش خوب ميشه".اون لحظه بغض گلومو گرفت.حتي به خودش زحمت نداد بياد ببينه من چمه! توي اون مدت با دست چپم،دست راستم رو نگه داشته بودم.اگه دستم رو از زيرش برمي داشتم شديدا درد مي گرفت.نفسم رو حبس کردم و سعي کردم خيلي آروم آستينم رو بالا بزنم تا ببينم دستم چه شکلي شده.به آرومي آستينمو بالا زدم.استخون دستم،بالاتر از مچ يه کم برآمدگي داشت.انگار استخون دستم از وسط نصف شده بود.دستم شکسته بود اما مطمئن بودم که بابام اهميتي نميده.تا اينکه صبح شد و مامان منو برد پيش دکتر.
ديگه دوست ندارم به اين چيزا فکر کنم...اما دوست هم ندارم فراموش کنم چون نمي خوام ببخشمشون.براي من انتقام از بخشش شيرين تره.به بابام که زورم نمي رسه اما اميدوارم يه روز بتونم حال کيوان رو بگيرم.
با صداي زنگ موبايل به خودم اومدم.سورن بود...
سورن- سلام بهراد.خوبي؟
- ممنون،تو خوبي؟
سورن – آره...بهتر شدي؟
- گفتم که...خوبم.
سورن – برنامه ت واسه فردا چيه؟
- کار خاصي ندارم.چطو؟
سورن – گفتم اگه کاري نداري با همديگه بريم خريد...
- الان دم عيده...همه جنس هاي مزخرف رو ريختن واسه فروش.
سورن – بلاخره مياي يا نه؟
- باشه ميام.
سورن – فردا مي بينمت.
- فعلا...
***

صبح حوالي ساعت ده و نيم سورن بهم اس ام اس داد که آماده بشم. تازه از خواب بيدار شده بودم و اشتهاي صبحونه خوردن نداشتم.معمولا وقتي تازه از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.سريع صورتمو شستم و رفتم آماده بشم.يه تي شرت سفيد که آستين هاي خاکستري داشت پوشيدم و شلوار جين مشکي.موهام هم مثل هميشه زدم بالا...کاپشن مشکيه رو تنم کردم و منتظر موندم.يه نيم ساعت گذشت اما از سورن خبري نشد.اعصابم داشت خورد مي شد.بهش زنگ زدم.
- کدوم گوري موندي؟
سورن – آخ...ببخشيد.يه مشکلي پيش اومده.
- چه مشکلي؟
سورن- هيچي بابا...مامانم زنگ زد و گفت ننه بزرگم اينا اومدن خونه مون.آب دستمه بذارم زمين و برم اونجا.
- خب يه خبر مي دادي که من برم ادامه ي خوابمو ببينم.
سورن – ببخشيد ديگه.فردا حتما ميام.
- زحمت نکش.فردا تنهايي تشريف ببر خريد.
سورن – حالا ناز نکن...بعدا با هم حرف مي زنيم.کاري نداري؟
- نه فعلا...
سورن – فعلا...
اَه...بعد نود و بوقي به روز خواستم با خيال راخت بخوابم...اونم سورن خرابش کرد!
ديگه خوابم هم پريده بود.با خودم فکر کردم حالا که سورن نمياد بهتره خودم تنها برم.شايد يه چيزي هم براي عيد خريدم.البته چون کسي به جز مسعود و سورن خونه ي من نمياد،نيازي نبود آجيل و شيريني بخرم...اما خوب...خودمم دوست داشتم از اين چيزا بخرم.برام خوشايند بودن...
ماشين رو با خودم نبردم چون دم عيد توي شهر جاي پارک کم گير مياد.به خيابون اصلي شهر رفتم.انواع و اقسام مغازه هاي شهر توي اين خيابون بودن.بعد چند دقيقه که توي خيابون قدم زدم و چيزي براي خريد گير نيوردم احساس گرسنگي بهم دست داد.تصميم گرفتم براي خوردن صبحونه به يه رستوران در اون نزديکي برم.داشتم راه مي رفتم که به طور تصادفي به اون سمت خيابون نگاهي انداختم.عرض خيابون سيزده چهارده متر بود که جا براي توقف دو رديف ماشين در دو طرف خيابون و عبور چهار رديف ماشين داشت.درست مقابل من در پياده روي اون سمت خيابون،مادربزرگم ايستاده بود.مادربزرگم پنج سال پيش فوت کرده بود و تا چند ماه قبل از فوتش نتونستم به ديدنش برم.از ديدنش شوکه شده بودم.شکل و شمايلش دقيقا همونطور بود که براي خريد مي رفت:مانتو و لباس هاي مشکي با يه چرخ خريد.اون حتي نيم نگاهي هم به من ننداخت که خدا رو از اين بابت شکر مي کنم چون حتما دچار ضعف اعصاب مي شدم.
هر چند توي اون موقع از روز خيابون خيلي پر تردد بود،به نظرم رسيد که براي يه لحظه هيچ ترددي صورت نگرفت.يادم نمياد ماشيني ديده باشم که از خيابون عبور کنه.فقط مادربزرگم اونجا بود و خيال داشت از خيابون رد بشه.وقتي به اين سمت اومد چيزي نمونده بود قبض روح بشم.احساس کردم موهاي تنم سيخ شده.خوشبختانه يکراست به سمت من نيومد.اول يه کم در جهت چپ من جلو رفت و بعد با حفظ همون فاصله از خيابون عبور کرد و وارد يه فروشگاه بزرگ شد.بمحض اينکه مادربزرگم از نظرم ناپديد شد،به سرعت دويدم و خودم رو به نزديک ترين رستوران رسوندم.  
صداي زنگ در رو شنيدم.نمي دونم چرا جديدا زنگ خورم انقد زياد شده؟! خونه ي منم خيلي قديميه و واسه همين آيفون نداره...هر کي زنگ مي زنه مجبورم تا دم در برم.بلاخره رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.بعد از سلام و احوال پرسي اومد داخل.
خواستم ماجراي ديدن مادربزرگ رو واسش تعريف کنم اما منصرف شدم.فکر کردم شايد خيالاتي شده باشم.
مسعود – بهراد! چرا قيافه ت اينجوري شده؟
- چحوري؟
مسعود – يه جور خاصي.
- ممنون از توضيحات کاملت.
مسعود با خنده گفت – نه نه...ميگم.آخه دقيقا خودمم نمي دونم.اما انگار تغيير کردي.رنگ پوستت کِدِر شده.عين روح شدي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
مسعود – نمي دونم...ممکنه.
- خفه شو...غرض از مزاحمت؟
مسعود – مرض! پا ميشم مي زنم لِهِت مي کنم ها...
- اومدي وقت منو گرفتي که بگي پوستت کدره؟
مسعود خنديد و گفت : نه بابا...مرده شور پوستتو ببره.اومدم بگم يه کاري واسم پيش اومده که اين دو روز آخر سال رو نمي تونم خونه باشم.وضعيت خونه هم افتضاحه.خواستم ازت بخوام امروز يا فردا بري خونه ي منو يه ذره مرتب کني.
- عزيزم! يه لقمه نون کمتر بخور...يه نوکر بگير.
مسعود – بهراد اذيت نکن ديگه.بيا اينم کليد.
کليد ها رو بهم داد و خدافظي کرد.خيلي عجله داشت.چون مسعود مهندسي عمران خونده هر از گاهي از طرف شرکت شون براي کاراي عمراني بايد بره مأموريت.در اين مواقع زحمت زندگي ش رو مي ندازه گردن من!
بعد از ناهار آماده شدم که برم خونه ي مسعود.توي آينه يه نگاهي به خودم انداختم.تغيير زيادي نکردم...فقط به قول مسعود پوستم يه جوري شده.نکنه سرطاني چيزي گرفتم...البته چه فرقي مي کنه؟ من که يه موقعي مي خواستم خودکشي کنم حالا مفتي مفتي دارم مي ميرم.از اين فکر خنده م گرفت.بلاخره راهي خونه ي مسعود شدم.

****


خب...وضعيت خونه ش آنچنان هم بد نيست.فقط يه ذره به هم ريخته س...چون واسه مسعود زياد مهمون مياد براش مهمه که لااقل توي عيد خونه ش تميز باشه.اول از اتاق خواب ها شروع کردم.داخل کمد ها رو يه کم مرتب کردم.توي اتاق خواب مسعود،روي ميز کلي قاب عکس بود.هر کي ندونه فک مي کنه مسعود چقدر آدم احساساتي ايه! ظاهرا که اينجوري نيست.
يکي از عکس ها مال من و مسعود بود.همديگه رو بغل کرده بوديم و نيش مون تا بناگوش باز بود.از ديدن اين عکس کلي خنديدم.فکر نمي کردم قابش کنه و بذاره ور دلش وگرنه بهتر ژست مي گرفتم.در واقع عکس هاي کل فاميل اينجا بود.خودم به شخصه عکسمو به هر کسي نميدم...نه اينکه خيلي تفحه باشم ...نه.در کل آدم خوش عکسي نيستم.داشتم با دقت به عکس ها نگاه مي کردم.نگاهم به يه عکس دست جمعي از کل بچه هاي فاميل منهاي خودم،افتاد.عجب قيافه هاي چپ اندر قيچي اي!!! جالبه که همه ي اينا ادعا دارن که خوشگل تر از خودشون مادر نزاييده.با دقت به قيافه و ژست همه نگاه کردم.نسترن و عليرضا روي يه نيمکت کنار هم نشسته بودن.خيلي به هم نزديک بودن...از نظر شرعي مشکل داره...البته اين زياد مهم نيست.مهم اينه که من فکر مي کردم نسترن، کيوان رو دوست داره! شايدم دارم زود قضاوت مي کنم و توي اين عکس اتفاقي کنار هم نشستن.نمي دونم...مهم نيست...من که از عشق و عاشقي دست کشيدم چون خودش بهم گفت که حتي تصور اينکه با آدمي مثل من زندگي مي کنه براش سخته.
من هنوز خودم هم نمي دونم چي کار کردم که انقدر در نظر اهالي فاميل منفور شدم! اگه با بابام حرف نمي زنم فقط دارم جواب کاراش رو ميدم...اگه سيگار مي کشم خب از بابام ياد گرفتم،گرچه خودش الان ترک کرده...اگه قيافه م آنچنان خاص نيست ديگه تقصير خودم نيست...اگه دست خودم بود که حتما يه قيافه ي خفن واسه خودم انتخاب مي کردم.
بي خيال اين افکار الکي شدم.جارو برقي رو برداشتم تا برم و پذيرائي رو جارو کنم.مشغول جارو زدن بودم که صداي زنگ در رو شنيدم.سعي کردم بي تفاوت باشم.دوست نداشتم جور مهموناي مسعود هم بکشم اما مگه طرف ول کن بود؟! دستشو گذاشته بود روي زنگ و دست بردار نبود.بعد از چند دقيقه زنگ زدن بازم بي خيال نشد.ديگه داشت اعصابمو بهم مي ريخت.بدون اينکه آيفون رو جواب بدم درو باز کردم.سريع در آپارتمان رو هم باز کردم و عين فشنگ رفتم توي اتاق تا از پنجره ببينم کيه.
واي خدا...اين ديگه آخر بدشانسي بود.حالا نسترن رو کجاي دلم بذارم! فيکس بايد همين لحظه بياد! اشکال نداره...خونسرد باش.يه سلام عليک مي کني و ميگي مسعود نيست.همين.
هنوز توي اتاق بودم که نسترن وارد خونه شد.بعضي وقتا که عصبي ميشم خنده م مي گيره...خنده هاي عصبي.اون لحظه همين حالت بهم دست داده بود.از اتاق بيرون نرفته بودم که نسترن با صداي بلند گفت : دايي...دايي مسعود...کجايي؟ بيا که خواهر زاده ي خوشگلت اومده.
اَه ...اَه...چقدر هم خودشو تحويل ميگيره.بهتره سريع برم بيرون يه کم خيطش کنم.
در اتاق نيمه باز بود.آروم درو باز کردم...يه دونه صرفه هم کردم که زياد جا نخوره و بعد آروم سلام دادم.
اتاق خواب دقيقا رو به رو پذيرايي بود.مي خواستم سريع برم و به جارو زدم ادامه بدم.متوجه شدم که نسترن شديدا از ديدن من جا خورد...بدتر از اون اينکه شالش هم در اورده بود و انداخته بود روي مبل.شالشو برداشت و سرش کرد.مي دونستم خيلي عصباني شده.ولي تقصير من نبود...خودش بايد حواسشو جمع مي کرد.سعي کردم نخندم که زياد هم احساس ضايه گي نکنه.
قبل از اينکه جاروبرقي رو روشن کنم پرسيد : دايي کجاست؟
- رفته مسافرت.
نسترن – تو اينجا چي کار مي کني؟
مي خواستم بگم به تو چه؟ اما حس کردم بي شخصيتيه.
- مسعود بهم گفت بيام خونه شو يه کم مرتب کنم.
همينجوري داشت با حالت طلبکارانه نگاه مي کرد.منم يه نگاهي بهش انداختم که يني چيه؟! با نفرت بهم نگاه کرد و به سرعت رفت سمت اتاق خواب مسعود اما چون خيلي عجله داشت پاش محکم به چارچوب آهني در خورد.مشخص بود خيلي دردش گرفت.اون لحظه مونده بودم چي کار کنم! رفتم سمتش و گفتم : خوبي؟ چيزي نگفت...ديدم از درد روي زمين نشسته و داره لبشو گاز مي گيره.خواستم کمکش کنم تا بلند شه.
نسترن – دستتو بکش.
- فقط مي خواستم کمک کنم.
واقعا قصدم همين بود.من حتي راضي به درد کشيدن دشمنم هم نيستم.شايد نسترن از اين حرکت من جور ديگه اي تعبير کرده بود.اما واقعا منظوري نداشتم.وقتي ديدم دوست نداره بهش کمک کنم بي خيال شدم و رفتم سمت جارو برقي.
دسته ي جاروبرقي رو برداشتم و مي خواستم روشنش کنم که ديدم نسترن همين که خواست از جاش بلند بشه دوباره نقش زمين شد!عجب گيري کردم ها...مونده بودم کمک کنم يا نکنم!به فکرم رسيد که برم و بهش کمک کنم...گرچه نه اون راضيه نه من.فقط به خاطر جنبه ي انسان دوستانه ش اين کارو مي کنم...همين و بس! رفتم و جلوي نسترن نشستم و يه مکث کردم.ظاهرا مچ پاش ضرب ديده بود.
- ميشه جاي ضرب ديدگي شو ببينم؟
نسترن با عصبانيت گفت "نه".
وقتي ديدم هيچ کاري از دستم برنمياد و نسترن حتي اجازه نميده کمکش کنم که از جاش بلند بشه رفتم و از آشپزخونه براش يه قرص مسکن و يه ليوان آب اوردم.بدون اينکه چيزي بهش بگم قرص و ليوان رو بهش دادم و رفتم تا به کارم ادامه بدم.
اميدوارم به کسي نگه که من هم خونه ي مسعود بودم چون از اين جماعت هُو چي بعيد نيست که همه ي کاسه کوزه ها رو سر من بشکنن!
بعد از اينکه خونه رو جارو کردم بلافاصله از خونه ي مسعود زدم بيرون.هوا يه کم تاريک شده بود...کمي هم سرد بود.تند تند راه رفتم که سريع تر به خونه برسم.از سر کوچه يه پاکت سيگار خريدم و قبل از رسيدن به خونه يه سيگار آتيش کردم.بلاخره رسيدم...کليد انداختم و وارد خونه شدم.
خواستم برم توي اتاق خواب که اول از همه لباسامو عوض کنم.وقتي اتاق رو با اون وضعيت ديدم حسابي جا خوردم...تمام اتاق بهم ريخته بود.وسايل کمد ديواري ها بيرون ريخته شده بودن.انگار يه نفر کتابامو از روي ميز پرت کرده بود وسط اتاق...دري رو که از داخل،اتاق خواب رو به هال وصل مي کرد باز کردم تا ببينم وضعيت اونجا چجوريه...افتضاح بود! اونجا هم بهم ريخته بود...انگار طوفان اومده بود! بيشتراز اينکه عصبي بشم گيج شده بودم.مطمئن شدم که يه نفر به راحتي وارد خونه ميشه.در عين حال ميدونه من چه موقع خونه نيستم.ولي منظورشو از اين کارا نمي فهميدم! چيزي رو ندزديده که البته چيزي براي دزدي وجود نداره.اما اگه دزد بود بايد همون دفعه ي اول که ميديد چيزي براي دزدي نيست بي خيال ميشد.حالا چرا خونه رو بهم ميريزه؟ حاضرم يه چماق توي سرم بکوبن اما انقدر زحمت مرتب کردن خونه رو روي دوشم نذارن.خونه ي مسعود کم بود...اينجا هم اضافه شد.هر چي فکر مي کنم به نتيجه اي نمي رسم...نه دشمن درجه يکي دارم...نه شغل خطرناک چون هنوز وارد کار حقوقي نشدم...نه قضيه ي عشقي اي مطرحه! نکنه کسي به خيال اينکه من هنوز عاشق نسترن ام داره اين کارا رو مي کنه و مي خواد من بکشم کنار؟! اگه اينجوري باشه طرف خيلي ابلهه! چرا رک و راست بهم نميگه؟!
اما نه...همه مي دونن من خيلي وقته دور اين قضيه رو خط کشيدم.
بي خيال...در حال حاضر کاري از دستم برنمياد به جز اينکه خونه رو جمع و جور کنم و قفل در حياط رو عوض کنم.
ته سيگارمو از پنجره انداختم توي حياط و مشغول شدم.

***

يه ساعتي طول کشيد که همه جا رو مرتب کردم.توي پذيرايي خودمو روي مبل ولو کردم.خيلي خسته بودم...حوصله ي هيچي رو نداشتم.فقط دوست داشتم بخوابم.براي اينکه ذهنم آروم بشه براي چند ثانيه به هيچ چيز فکر نکردم.چشمامو بسته بودم.خيلي ريلکس نشسته بودم که يهو صداي شکستن شيشه رو شنيدم.صدا از توي هال اومد.سريع رفتم توي هال و ديدم شيشه ي پنجره ي منتهي به حياط خورد و خاکشير شده و يه سنگ نسبتا بزرگ هم افتاده وسط هال.رو به روي اين قسمت از خونه يه ويلا بود که صاحبش سالي يک بار بهش سر ميزد.
ديگه واقعا عصباني شده بودم.بلافاصله رفتم توي کوچه.هيچکس تو کوچه نبود.بايد مطمئن ميشدم توي ويلاي همسايه کسي هست يا نه.رفتم جلوي در ويلا و به شدت زنگ زدم.کسي جواب نميداد.دو سه دقيقه بکوب زنگ زدم و هيچ خبري نشد.همسايه ي بغل دستي ويلا اومد بيرون.مثل اينکه صداي زنگ زدن منو از ويلا شنيده بود.ازم پرسيد که چه اتفاقي افتاده.منم ماجراي شکسته شدن شيشه رو براش تعريف کردم.
- فکر نمي کنم از اين خونه سنگ پرتاب کرده باشن آقاي ماکان.
- ببخشيد شما آقاي؟
- اسدي هستم.
- خوشبختم آقاي اسدي...اما اين خونه تنها خونه ايه که مي تونه به پنجره ي هال من سنگ پرت کنه.دقيقا مشرف به پنجره ي خونه ي منه.
اسدي – آخه صاحب اين ويلا کليداشو به من سپرده که هر از گاهي هم به خونه ش سر بزنم.هميشه هواي خونه شو دارم.آخه از آشناهامونه.مطمئنم کسي واردش نشده که بخواد يه خونه ي شما سنگ بزنه.اگرم از تهران اومده باشن حتما به من ميگن.
- خب شايد کسي دزدکي رفته باشه داخل؟
اسدي – ممکن نيست.چون داخل حياط ويلا سگ بستيم.مي بينيد که...توي اين چند ساعت اصلا پارس نکرده.
- خب شايد سگ تونو چيز خور کردن!
اسدي يه کم فکر کرد و گفت :براي اينکه خيال تون راحت بشه الان ميرم و کليدا رو ميارم.شايد حق با شما باشه.
اسدي در خونه رو باز کرد و با هم رفتيم داخل.همين که وارد حياط ويلا شديم سگي که ازش حرف مي زد اومد جلو و شروع کرد به پارس کردن.اسدي به سگه اشاره که که بره عقب.
اسدي – ديدين؟ اين سگ اجازه نميده کسي وارد خونه بشه.خودم هر روز ميام و بهش غذا ميدم...هر روز هم به خونه سر مي زنم.
- باشه آقاي اسدي! قانع شدم.اما شما بيا خونه ي منو ببين.از پنجره ي هال خونه ي من که مشرف به اينجاست يه سنگ خورده به شيشه، اين هوا...!
اسدي – من شما رو قبول دارم اما خودتون که اينجارو ديدين...
وقتي ديدم حرفاي من و اسدي به جايي نمي رسه خدافظي کردم و برگشتم خونه. راست مي گفت.هيچکس توي اون ويلا نبود.سگه هم که از اون پاچه بگير ها بود.فکر نمي کنم کسي بتونه دور از چشمش بره توي ويلا...اينجا هم که همه ي خونه ها شيرووني داره و توي کوچه ي ما هيچ پشت بومي به پشت بوم بغلي راه نداره. حالا اينا به کنار... من موندم اسدي فاميلي منو از کجا مي دونست! من که به هيچ وجه اسمشو نشنيده بودم.فقط چند بار توي کوچه ديده بودمش.
***
فردا شب سال تحويل بود.اما توي اون شرايط اصلا برام مهم نبود...همش فکرم مشغول اتفاقاي اين چند روزه بود...از يه طرف هم فکر درس و کار بودم.توي اين چند روز حتي فرصت نشد مسافر کشي کنم.از گشنگي نميرم خيلي شانس اوردم.اگه ترم آخر نبودم حتما درس رو ول مي کردم.توي اين شرايط حيف بود...به خاطرش کلي دود چراغ خورده بودم.شايد با ليسانس بهم يه کاري بدن!
عجيبه که امروز خبري از سورن نيست! با اينکه هر روز مياد اينجا مزاحمم ميشه اما دلم واسش تنگ شده.تصميم گرفتم برم و يه سري به سورن بزنم.سريع آماده شدم و راه افتادم.خونه ي سورن با اينجا فاصله ي زيادي نداره.حدودا دو تا خيابون.وقتي رسيدم ديدم در حياط بازه.منم ازم از خدا خواسته رفتم تو و درو بستم.خونه ي سورن اجاره ايه اما صد برابر خونه ي من شيکه.اصلا قابل مقايسه نيستن.البته اين از مزاياي بچه مايه دار بودنه.اما بدي خونه ش اينه که صاحب خونه بيخ گوششه.بسيار هم فضوله.از اونجايي هم که با پدر سورن دوسته هر اتفاقي اينجا ميفته رو گزارش مي کنه.چند ضربه به در خونه ي سورن زدم.
سورن – بـــَه...سلام!
- سلام...ميذاري بيام تو؟
سورن – ببخشيد! حواسم نبود برم کنار...بيا تو.
با هم وارد خونه شديم.البته خونه که چه عرض کنم! انقدر بهم ريخته بود که طويله براي نامگذاريش مناسب تره.
- حيف اين خونه که دست توئه.
سورن – توي اين چند روز سرم شلوغ بود.نرسيدم تميز کاري کنم.راستشو بگو بهراد! (يه چشمک زد و گفت) دلت واسم تنگ شده بود؟
- راستشو بخواي حوصله م سر رفته بود.
سورن – باور کردم.چه خبرا؟
منتظر بودم همينو بپرسه.شروع کردم و تمام اتفاقايي که ديروز افتاده بودم رو براش تعريف کردم.
سورن – چي بگم...! حتي نميشه حدس زد کار کيه.خودت بيشتر به کي مشکوکي؟
- به هيچکس...عقلم به جايي قد نميده.
سورن – اون که طبيعيه.
- خفه شو.
سورن – بهراد يه فکر باحال به سرم زد...رد خور نداره.
- عجيبه...! تو ...فکر...
سورن - خيلي بي نمکي.حالا فکرمو بگم؟
- بگو...
سورن – بهترين راه اينه که توي خونه ت...ترجيحا اتاق خواب يه دوربين بذاريم.
- زحمت کشيدي نابغه! من نون ندارم بخورم دوربين مدار بسته از کجا بيارم.
سورن – حتما که نبايد مدار بسته باشه.با يه دوربين معمولي هم کارمون راه ميفته.اصلا دوربينش با من.يه جوري هم کار مي ذارم که معلوم نباشه.
- اين شد يه حرفي.قبول...فقط تا خونه خراب نشدم دوربين رو رديف کن.
سورن- اوکي...راستي برنامه ت واسه فردا شب چيه؟
- فعلا که هيچي.چطو؟
سورن – گفتم با بچه ها دور هم جمع شيم خوش بگذره.هنوز معلوم نيست خونه ي کي. فردا بهت ميگم.
- باشه.
چند لحظه سکوت حاکم شد.
سورن – اين دم عيدي بيا يه تغييري توي خودت اينجا کن.
- مثلا ؟
سورن – بيا من موهاتو واست درستش کنم.
- نه قربونت...موهاي من درسته.تازه مدل هاي ديگه رو امتحان کردم...اين بيشتر از همه بهم مياد.
سورن – حالا اين يه بار رو اجازه بده واست بزنم...اگه خوشت نيومد خسارتشو بهت ميدم.
- اگه گند زدي من خسارت رو کجاي دلم بذارم؟
سورن – بهراد...قبوله؟
يه جوري التماسي نگاه مي کرد که دلمو کباب کرد.تصميم گرفتم براي يه بار هم که شده سنت شکني کنم.
- حالا من با چه رويي سرمو بلند کنم؟
سورن – حقا که خري...تا حالا انقد خوشگل نديده بودمت بي لياقت!
باورم نميشه مفتي مفتي دادم سورن گند زد به موهام.فکر کنم تا چند ماه بايد نامحسوس اينور اونور برم!سورن جلوي موهامو کوتاه نکرد،فقط با تيغ ،سرشونو تيز کوتاه کرد.موهامو از وسط يه کم کوتاه کرد و داد بالا.جلوش هم ريخت توي صورتم ...يه جوري که جلوي موهام از همه جاش بلند تره.مدلي که هيچوقت استفاده نمي کردم! به نظرم وقتي موهامو ميريزم توي صورتم خيلي زشت تر ميشم.از اون بدتر اينکه اون قسمت جلوش رو که توي صورتم ميريزه تيکه تيکه مِش شرابي مايل به قرمز زد!!!
- وقتي داشتي موهامو کوتاه مي کردي جنسيت مو فراموش کردي؟
سورن – خيلي بهت مياد بي شعور...خفن فشن شدي.
- آهان...پس فشن که ميگن اينه!
سورن – مسخره نکن.بده از اون حالت ذليل مردگي بيرون اوردمت؟هميشه آرزوم بود اين مدل رو روي تو پياده کنم!
- همون حالت ذليل مردگي رو به اين ترجيح ميدم.حالا اين مِش رو نمي زدي نمي شد؟
سورن – اتفاقا جنبه ي دخترکُشش همين جاست.بدبخت الان خيلي خوشگل شدي.فک نمي کردم قيافه ي گهت انقد خوشگل باشه.
- قيافه ي گهم يا قيافه ي خودم؟
سورن- خيلي بي مزه اي.پاشو برو و به جونم دعا کن.در ضمن اين رنگ ها فانتزيه.چند بار بشوري ميره.وقتي پاک شدن بيا واست يه رنگ ديگه بزنم.
- نه قربونت.همين براي هفتاد پشتم کافيه.
سورن – چي چيو کافيه؟! دفه ي ديگه مي خوام آبي بزنم.
- يا ابوالفضل!! مطمئن باش کارت به دفه ي بعد نمي کشه.
سورن – خواهيم ديد.فقط يادت باشه با اين مدل مو لباساي خفن بپوشي.اون کاپشن چرمي اسپُرتت خيلي بهش مياد.
- ديگه اونش به خودم مربوطه.
سورن – از ما گفتن بود.
بعد از کلي غر زدن به جون سورن بلاخره از خونه ش زدم بيرون.کوچه يه کم شلوغ بود.يه لحظه افسوس خوردم از اينکه چرا ماشين رو نيوردم!! با اين موها يه کم معذبم.به قرطي بودن عادت ندارم.
به کوچه ي خودمون که رسيدم يه نفس راحتي کشيدم.اين کوچه در اکثر مواقع خلوته.عاشق اين ويژگي شم.از سر کوچه قدم هامو تند تند برمي داشتم تا سريع تر برسم.نزديکاي خونه بودم که يهو يه نفر صداي زد "آقاي ماکان"!
اَي بخشکي شانس!
- سلام آقاي اسدي.خوبين؟
اسدي – سلام آقا! تو خوبي؟ چه خبر؟ نفهميدي کي شيشه ي خونه تو شکسته بود؟
- نه متاسفانه.
اسدي – شايد بچه ها بوده باشن.
- کدوم بچه ها؟
اسدي – همين بچه هايي که توي کوچه بازي مي کنن.
- آهـــان! شايد...من هيچ حدسي نمي تونم بزنم.اما قراره يه طرحي با دوستم بريزيم که در اون صورت حتما مي فهميم کار کي بوده؟
اسدي – چه طرحي؟
- بماند.در ضمن فراموش کردم بگم تا حالا نديدم بچه اي توي کوچه ي ما بازي کنه.شما تا حالا ديدي؟
احساس کردم يه کم بهش بر خورد.ابروهاش به هم گره خوردن.اما خب حق داشتم براش توضيح ندم.از کجا معلوم زير سر خودش نباشه! اسمم رو که الله بختکي مي دونه...کليد ويلاي همسايه رو هم داره...تازه سنگه هم فقط مي تونسته از طرف ويلا پرتاب شده باشه.آره...درسته...از اول بايد به اين يارو اسدي شک مي کردم!
اسدي يه عصباني شده بود اما در حالي که سعي مي کرد خودشو ريلکس نشون بده گفت : فقط يه فرضيه بود.به هر حال شما بايد همه ي جوانب رو در نظر بگيري.
- دقيقا نظر منم همينه.توي اين زمونه بايد به همه چيز و همه کس شک کرد!
ديگه مطمئن شدم بهش برخورد.باهام دست داد و گفت : از ديدنت خوشحال شدم.
- منم همينطور.
هنوز دستمو ول نکرده بود که گفت : راستي مدل موهات هم خيلي بهت مياد!
- ممنون.
عوضي آخرش هم زهر خودشو ريخت.مطمئنم اين مدل مو رو از قصد گفت.خيلي نامرده.خجالت زده م کرد اما سعي کردم با پُررويي جواب بدم که فک نکنه روي اين موضوع حساسم.همچين دستشو فشار دادم که فکر کنم اجدادش اومد جلوي چشمش.تعجب مي کنم...اين اسدي سن و سالي هم نداره...اما خيلي فضوله.هميشه فکر مي کردم سن بالاها خصيصه ي فضولي شون قوي تره،اونم به خاطر بي کاري شون.برام ثابت شد که اين يه ويژگي ذاتيه!
امروز آخرين روز ساله.مثه قديما ديگه براي عيد ذوق و شوقي ندارم ولي از حال و هواش خوشم مياد.خوشحالم از اينکه هنوز تو خونه ي بابام زندگي نمي کنم.يکي از جنبه هاي مثبت زندگي م همينه.آزادي اي که الان دارم رو به هيچ وجه تو خونه ي پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوري بود که بدون اجازه ي بابام حق نداشتم جايي برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حيف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه مي رفتم و بهش يه سري مي زدم.حوصله م حسابي سر رفته بود.برام يه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بيا درو باز کن".فکر کردم شايد زنگ خراب شده باشه براي همين سريع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.ديدم کسي پشت در نيست! يه دقيقه صبر جلوي در حياط منتظر موندم و ديدم تازه به سر کوچه رسيده.عجب آدميه ها...!هنوز نرسيده اونوقت ميگه بيا درو باز کن.
- خبر مرگت مي ذاشتي برسي بعد زنگ مي زدي.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه مي بيني که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشين نيوردي؟ حالا توي اين کيفت چي هست که منت شو مي ذاري؟
سورن – دوربين ِ ديگه خره!
- جدي؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردي؟
سورن – از يکي از دوستاي بابام گرفتم.مغازه ي صوتي تصويري داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بي خيال بابا...من و تو که اين حرفا رو نداريم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بيمار بودي پرسيدي؟
- محض اطلاع پرسيدم.در ضمن شانس اوردي خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربينه.چون نسبتا کوچيکن هر جا که بخواي مي تونم نصبش کنم.به اين فکر کردي کجا بذاريمشون؟
- من فکر مي کردم يه دونه دوربين مياري اونم ميذاريم توي اتاق خواب...اما حالا که دو تاست يکي شو بذار توي اتاق و يکي ديگه ش هم پذيرايي.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربين ها رو نصب کنه.منم که چيزي سر در نمي اوردم.فقط نگاه مي کردم.دوربيني که قرار بود توي اتاق خواب نصب بشه رو روي کتابخونه کنار در ورودي اتاق خواب گذاشتيم.اينجوري هم دري که سمت حياط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اينجوري اگه در مشرف به هال رو باز مي ذاشتيم داخل هال هم مشخص مي شد.توي پذيرائي هم جوري دوربين رو کار گذاشتيم که هم به در ورودي پذيرايي و هم به در ورودي هال مشرف باشه.تقريبا هم دو تا دوربين به پذيرايي هم ديد داشتن.دوربين ها بيشتر شبيه وبکم بودن و تصاوير رو کارت حافظه ضبط ميشد.

سورن – پاشو يه فکري واسه ناهار بکن.
- چه فکري؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به ديوار...چند ماهه قيافه شو نديدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتي تخم مرغ مي بينم انگار شوهر ننه مو مي بينم.اگه مي خواي واست بشکنم؟
سورن – زحمتت ميشه! من موندم تو پول هاتو صرف چي مي کني؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هيچي بابا...فراموشش کن.
سورن موبايلشو برداشت و به رستوران سر خيابون زنگ زد.دو پُرس بختياري سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توي خونه داري.چون من نمي تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو ديگه دارم.
بعد بيست دقيقه غذاها رو اوردن.کلي توي دلم سورن رو دعا کردم.خيلي وقت بود غذاي درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزي سفارش مي دادي.
سورن – قورمه سبزي اينجا خوب نيست.يه بار که مامانم درست کرد واست ميارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستي امشب چند تا از بچه هاي دانشگاه مهموني گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نميام.
سورن – چرا؟ خوش مي گذره ها...
- مي دوني که...من با بچه هاي دانشگاه آنچنان صميمي نيستم.يه جورايي راحت نيستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه هاي دانشگاه نيستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفيقش رو هم بياره.شلوغ پلوغ ميشه.کسي حواسش به ما نيست.
- نمي دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمي دونم..." چقد لوسي تو.قبول کن ديگه.
- باشه بابا.کچلم کردي.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظي کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقيقه که آماده شدم برم اونجا و باهمديگه بريم مهموني.مونده بودم با اين موها چه لباسي بپوشم! به پيشنهاد سورن تصميم گرفتم همون تيپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستين بلند مشکي پوشيدم با شلوار لي آبي کمرنگ و شال گردن مشکي.کاپشن چرمي مشکيه رو هم پوشيدم.مي دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم مي کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتين هامو پوشيدم و راه افتادم.
سورن گفت که مهموني توي ويلاي يکي از بچه هاست.خيال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ي کافي براي دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقيقه اي از شهر دور شديم.گويا ويلا اطراف يکي از روستاهاي شهر بود.بعد از چند دقيقه بلاخره رسيديم.حياط ويلا که در آهني داشت که يه کم باز بود.سورن رفت و درو کاملا باز کرد و ماشين رو گذاشتيم داخل حياط.ماشين ها بيشتر از اون چيزي که فکر مي کردم،بودن.از در حياط ويلا تا ساختمون بيش از پنجاه متر بود.جلوي ساختمون ويلا هم چند نفر ايستاده بودن و داشتن با هم صحبت مي کردن.چون از جاهاي شلوغ زياد خوشم نمياد اعصابم از دست سورن به هم ريخته بود.به فکرم رسيد که از همونجا برگردم اما منصرف شدم.چون به سورن قول داده بودم.
- تو که گفتي فقط چند تا از بچه هاي کلاس دعوتن!
سورن – الان هم ميگم.
- با اين تعداد ماشين فکر کنم همه ي بچه هاي دانشگاه تشريف داشته باشن!
- نه بابا...پياز داغ شو زياد نکن.اينا بچه مايه دارن...به اندازه نفرات ماشين دارن.
به در ساختمون رسيديم و با اون چند نفري که دم در بودن سلام و احوال پرسي کرديم.من که هيچکدوم رو نمي شناختم...بعيد مي دونم سورن هم بشناسشون.چقدر هم افه ي صميميت برداشته.انگار ده ساله با هم رفيقن.
يکي از اون مردا گفت : بفرمائيد...فراز هم داخله.
خيلي آروم به سورن گفتم : فراز ديگه کيه؟
سورن- نمي دونم! لابد ميزبانه...من که تا حالا اسمش هم نشنيده بودم.
- تو که حتي اسم ميزبان رو هم نمي دوني چرا منو برداشتي اوردي؟نکنه کلا دعوت نيستيم؟
سورن – نه به خدا.اون يارو صادقي بهم گفت بيايم.آدرس هم اون داد.
- صادقي ديگه کيه؟ همون پسر مَلَنگه؟!! يني خـــــاک بر سرت که به حرف اون ما رو برداشتي اوردي اينجا.
سورن – حالا کوتاه بيا...يه شب که بيشتر نيست.چرا عين دخترا ناز مي کني؟
يه لحظه توي حد فاصل پله ها که اون چند نفر روش ايستاده بودن و در ورودي مکث کرديم و با چند ضربه به در وارد سالن شديم.
اين ديگه نهايت بد شانسي من بود.همون لحظه که وارد سالن شديم يه نگاه خصمانه به سورن انداختم.خودش مي دونست مي خوام بهش بگم "حسابتو مي رسم".اين دست لامصب منو گرفته بود و نمي ذاشت از همون راهي که اومدم برگردم.اگه مي دونستم مي خواد منو ببره به يه پارتي که دختر و پسر رو نمي شه از هم سَوا کرد عمرا اگه همراهش ميومدم.
همون لحظه ميزبان اومد جلو.يکي از پسرايي بود که قبلا توي دانشگاه ديده بودمش اما از بچه هاي کلاس ما نبود.با ما احوال پرسي کرد و خوش آمد گفت.
اين دفه ديگه من دست سورن رو گرفته بودم و ول نمي کردم.خدا رو شکر سالن خيلي بزرگ بود.رفتيم يه گوشه از سالن و نشستيم.
- چرا نگفتي دختراي دانشگاه هم هستن؟
سورن – به جان بهراد من نمي دونستم،تازه تو هم نپرسيدي.
- مرض...در ضمن به جون خودت!
سورن – بي خيال داداش. حالا که اومديم ازش لذت ببر.(يه چشمک زد) من که مي دونم تو از خداته.
- مگه من مثه تو ام؟ پسره ي هيز! من از دو سالگي ديگه با مامانم توي مجلس زنونه نمي رفتم.(خودمم خندم گرفت،ديگه در اين حد هم نبودم)
سورن - انقد تيريپ پسر مؤدب برندار.اگه نميومديم يه جوجه کباب مفت رو از دست مي داديم.
- تو هم که فقط به خاطر جوجه کباب اومدي...
سورن – مهمترين دليلش همين بود.
وقتي ما اومديم مهموني شون هنوز به رقص و اين چيزا نرسيده بود.يه آهنگ لايت گذاشته بودن اما کسي نمي رقصيد.همه مشغول حرف زدن بودن.يه گوشه از سالن يه ميز بزرگ که روش انواع و اقسام خوراکي بود گذاشته بودن.ميوه ... شيريني ...و البته مشروب.اما هيچکس مشروب نمي خورد! من موندم اين جماعت محترم که انقد با اخلاق تشريف دارن کلهم چرا اومدن پارتي!!
سورن که دوباره مثه ديوونه ها داشت با اين و اون نگاه مي کرد و يواشکي مي خنديد.واقعا که اين بشر بيماره.
- باز به چي مي خندي؟ ببينم يه کار مي کني بندازنمون بيرون.
سورن – باور کن دست خودم نيست.اون دختره موهاشو بلوند زده بعد نوک موهاشم رنگ قرمز گذاشته.عين طوطي شده.
- بسه بابا...ديوونه بازي در نيار.به جاي اين حرفا پاشو برو دو تا ليوان مشروب بريز و بيار.
سورن – خوب شد گفتي.حواسم نبود.الان ميرم.
سورن زود رفت سمت ميز و دست به کار شد.منم سيگارمو از جيبم دراوردم و يه سيگار آتيش کردم.چند لحظه منتظر شدم.سورن داشت ميومد که سه تا دختر رفتن سمتش و شروع کردن به صحبت.فقط دعا مي کردم سمت من نيان.اصلا حوصله ي حرف زدن نداشتم.از همه مهمتر دوست نداشتم سيگارمو الکي خاموش کنم.خدا رو شکر بعد از دو سه دقيقه همشون بي خيال شدن و باهمديگه خدافظي کردن.
سورن – آخيش! خلاص شدم.داشتم قاطي مي کردم.
- بده من دق مرگم کردي.
سورن چند ثانيه سکوت کرد و گفت:نمي پرسي اينا کي بودن؟
- به من چه؟
سورن – آره خب...منطقيه.
فقط داشتم به اين فکر مي کردم که زودتر از اينجا خلاص شم.کم کم اعصابم داشت بهم مي ريخت.سورن اصرار داشت که تا موقع شام بمونيم و بعد بريم.اما شام توي سرش بخوره.من موندم اين که بچه مايه داره چرا انقد واسه يه جوجه کباب بال بال ميزنه! انگار تا حالا نخورده.سرمو به مبل تکيه دادم و آروم سيگار مي کشيدم.سورن که هم که با خودش گل مي گفت و گل مي شنيد.يهو يه نفر گفت :سلام آقاي يوسفي!
با بي ميلي از جام بلند شدم.باز هم سيما و دوستش بودن.فکر کنم خيلي از اين سورن خل و چل خوششون اومده.چون دم به دقيقه در تعقيب ما هستن.باهاشون سلام و احوالپرسي کرديم.نمي دونم چرا نمي نشستن!منم که حوصله ي ايستادن نداشتم بدون توجه به اونا نشستم.من نمي دونم اين چه مُديه که توي مهموني ها اين ليوان مي گيرن دستشون و سرپا با همديگه حرف مي زنن! تازه مشخص بود که توي ليوان دخترا آب پرتغاله نه مشروب.سورن نزديک بود خندش بگيره اما براي اينکه تابلو نشه يه لبخند زد و بهشون پيشنهاد داد که بشينن.من و سورن کنار هم نشستيم و اونا هم هر کدوم روي يه مبل يه نفره نشستن.دوباره با سورن مشغول صحبت شدن.بعد از چند دقيقه سيگارم تموم شد.خواستم پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم تا يکي ديگه بکشم.


قسمت سوم

ميترا – فکر نمي کردم شما هم تشريف بياريد آقاي ماکان.
حس کردم لحنش کمي کنايه آميز بود.لابد فکر مي کرد من خيلي مشتاق اين مهموني هاي مرغ و خروسي بودم! البته اهميت نداشت...هر جور دلش مي خواد فکر کنه.بدون اينکه بهش نگاهي کنم سيگارمو روشن کردم و
گفتم: حالا که مي بينيد اومدم.
سورن – بهراد دوست نداشت بياد،من بهش اصرار کردم.
ميترا – صحيح!
اين ميترا با خودش درگيره ها! يکي نيست بگه خودت چرا اومدي؟! يه جوري برخورد مي کنه انگار من دخترم و اون پسره!
سورن با ميترا و سيما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خيلي علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.هميشه هم اون سريال در پيته رو مي بينه که يه بهونه ي خوب براي حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دختراي دانشگاه هميشه با همديگه در مورد اون سريال حرف مي زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف مي زدن.منم به مهموناي ديگه نگاه مي کردم.بيشترشون دانشجو بودن.در فاصله ي چند متري ما دو تا پسر که نمي شناختمشون بين مهمونا قدم مي زدن و با همه احوالپرسي مي کردن.يکي شون که قد بلندتر بود نگاهش به اين سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن اين طرفي نميان.همينطور هم بود.سيما و ميترا ايستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسي کردن.من و سورن هم عين ماست نشسته بوديم و نگاشون مي کرديم.با دست به سورن اشاره کردم که اينا کي اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتري داشت يه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زيبا شديد خانوم افشار.
اون يکي پسره اخم کرد.مثه اينکه فهميد دوستش چه حرف احمقانه اي زده و سريع بحث رو عوض کرد و گفت : آقايون رو به ما معرفي نمي کنيد؟
من و سورن که کلا توي باغ نبوديم براي يه لحظه به خودمون اومديم و از جامون بلند شديم.
ميترا – بله حتما.ايشون آقاي يوسفي و ماکان هستن از همکلاسي هامون توي دانشگاه.
با هم دست داديم و من که حال وايسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهي کردن و گفتن بايد پيش مهموناي ديگه هم برن.وقتي داشتن مي رفتن به سيما و ميترا نگاه کردم.حس کردم خيلي از ديدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا ميترا که مات و مبهوت به اوني که قدش بلندتر بود نگاه مي کرد.
سورن – ببخشيد! اينا کي بودن؟
سيما – مگه نمي دونيد؟
سورن – چي رو؟
سيما – ايشون قراره بجاي استاد احمدوند بيان.
سورن – ايشون يني هر دوتاشون؟
سيما – نه.اون آقايي که قدش بلندتر بود.آقاي حسيني.
سورن – پس اون يکي چي؟
- اون يکي ول معطله!
من و سورن خنديديم اما مثه اينکه سيما و ميترا بهشون بر خورد.اصلا نخنديدن...البته به خاطر بي جنبه گي شونه.
سورن رو به من گفت : عجب استاديه! اومده پارتي.
- از اوناست که خيلي احساس خاکي بودن مي کنه.
سورن – آره اما بايد مواظب باشه،ممکنه بارون بياد گِل بشه.
- باحال گفتي.
سورن – مرسي.
سيما که ديگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنايه آميز به ميترا گفت:من ميرم پيش بچه ها.پيشنهاد مي کنم تو هم حتما بياي.
من هم ليوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بيار.تا حالا نديده بودم...مي خوام عقده گشايي کنم.
سورن – اَ...راس ميگيا.منم نديده بودم.برم براي جفت مون بيارم.
واقعا خودم روم نميشد برم بيارم.چون سورن با کسي تعارف نداره فرستادمش.اونم سريع ليوان هامونو برداشت و رفت سمت ميز.من و ميترا هر دو سکوت کرده بوديم.دوباره خم شدم تا پاکت سيگارمو از روي ميز بردارم.يه جوري بهم نگاه مي کرد.پاکت سيگار رو طرفش گرفتم...
- سيگار؟
ميترا – نخير! سيگاري نيستم.
- اوه ببخشيد.آخه يه جوري نگاه مي کرديد فکر کردم شايد سيگار مي خوايد.
ميترا – داشتم به موهاتون نگاه مي کردم...واقعا جالبه.
- ممنون.دستپخت سورنه.
ميترا – مشخص بود.ببخشيد يه سوال بپرسم ناراحت نميشيد؟
- ممکنه بشم.
ميترا – حالا بپرسم يا نه؟
- اگه خيلي ناراحت کننده ست نه.
ميترا – نه خيلي...چرا شما توي کلاس به جز آقاي يوسفي با کس ديگه اي حرف نمي زنيد؟
- اين که ناراحت کننده نبود! بگذريم...چون من فقط با سورن دوستم.
ميترا – آقاي يوسفي هم با شما دوسته اما با بقيه هم حرف مي زنه!
- خب اون اخلاقش اونجوريه.من زياد در برقراري ارتباط با ديگران موفق نيستم.
ميترا – يه سوال ديگه! اگه يه نفر به خواهرتون سيگار تعارف کنه چي کار مي کنيد.
- من خواهر ندارم.
ميترا – فرضاً...
- کاري از دوستم برنمياد.
ميترا – غيرتي نميشيد؟
- نه.به نظرم موضوع مهمي نيست.سيگار هم توي ايران ممنوع نيست.در جريان هستيد که؟
ميترا عصباني شد و از جاش بلند شد.در حين رفتن گفت : براي همينه که هميشه تنهايي...
نمي دونم سيگار چه ربطي به اين موضوع داشت!
سورن سريع اومد و کنارم نشست.ليوان هارو گذاشت روي ميز و گفت : چي شد؟ من ديدم داريد حرف مي زنيد جلو نيومدم.
- نمي دونم ،فک کنم ناراحت شد.
سورن – مگه چي گفتي؟
- هيچي.فقط بهش سيگار تعارف کردم.
سورن – به به! واقعا خسته نباشي.
بعد از کلي افت و خيز فشار بنده بلاخره سورن از مهموني دل کند و زديم بيرون.من که اصلا نمي تونستم رانندگي کنم.تا خرخره مست بودم.شيشه ي ماشين رو تا بيخ کشيده بودم پايين.باد سرد به صورتم مي خورد.البته سردي ش برام اهميت نداشت.فقط ازش لذت مي بردم.بوي نَم درختا که بهم مي خورد اثرش بيشتر از مشروبه بود.
- غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسيدي؟
سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خيلي هم مزه داد.
- الان ميري خونه خودت؟
سورن – آره.
- من خوابم نميبره.فشارم افتاده...بيا خونه ي من تا صبح حرف بزنيم.شب عيد هم هست...بي کاري.
سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
- افه نيا ديگه.من بلد نيستم با اون دوربين ها کار کنم.بيا فيلم هاش رو بذار ببينيم شايد چيزي ازش در اومد.
سورن – باشه.کشتي ما رو.
- زياد هم توي فکر نرو موقع رانندگي.مست هم که هستي...الان کنترل نامحسوس مي گيرمون مي بره اعمال قانون مون مي کنه.
سورن – حواسم هست.
به خونه رسيديم.درو براي سورن باز کردم تا ماشين رو بزنه داخل حياط.خودم هم سريع رفتم توي خونه.ديگه حوصله ي اين لباس هارو نداشتم.خدارو شکر اين دفه ديگه خونه با خاک يکسان نشده بود.همه چيز مثل قبل بود.رفتم توي آشپزخونه و بساط چايي رو علم کردم.اونجا هم همه چيز عادي بود.تمام وسيله ها سر جاشون بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجايي که من و مسعود و سورن هميشه ي خونه ي همديگه پلاسيم چند دست لباس تو خونه ي همديگه داريم که يه وقت احساس ناراحتي نکنيم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربين ها.داشتم لباساي سورن رو از وسط اتاق جمع مي کردم که از پذيرايي صدام کرد.
سورن – بهراد دارم فيلم ها رو مي ذارم. بدو بيا ببينيم.
بلند گفتم "الان ميام".سريع لباساي سورن رو گذاشتم توي کمد ديواري و رفتم پيشش.کنار همديگه روي مبل نشستيم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روي پاهاش و فيلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربين ها رو کار گذاشته بوديم شروع شد.سورن اول فيلم دوربين اتاق خواب رو پخش کرد. فيلم رو زد روي دور تند که سريع تر پخش بشه.هر دومون زول زده بوديم به لپ تاپ.هيچ چيز غير عادي نبود.از قصد توي اتاق و پذيرايي لامپ هاي مهتابي رو روشن گذاشته بودم که موقع شب دوربين بتونه تصاوير رو ضبط کنه.فيلم به ساعت نه و نيم- ده شب رسيد.زماني که خونه نبودم.توي فيلم متوجه يه حرکت پشت در اتاق شديم...اون دري که سمت حياط باز ميشد و شيشه داشت.سورن فيلم رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اورديم تا دقيق تر ببينيم.براي يه لحظه انگار يه نفر از پشت در اتاق رد شد جوري که سايه ش رو ديديم.يه دقيقه اتفاقي نيفتاد.بعد خيلي آروم در اتاق باز شد.يه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز مي کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانيه دوباره يه کم ديگه باز شد و يهو در اتاق رو به هم کوبيد.انقد محکم کوبيد که با ديدن اون صحنه من و سورن هم يکه خورديم.انگار اون شخصي که پشت در اتاق بود پشيمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربين شده؟! اما نه... دوربين که توي ديد اون نبود.اصلا از کجا مي دونست؟!
سورن که ديد من ترسيدم و حسابي بهم ريختم گفت : سعي کن آروم باشي.شايد کلا نقشه مون رو فهميد و پشيمون شد.
- نمي دونم...تو رو خدا فقط يه چيزي بگو که من نترسم!
سورن – اگه مي خواست بهت آسيب بزنه تا حالا زده بود.
- حاضرم بياد يه فصل کتکم بزنه اما ديگه بس کنه.
سورن – بيا فيلم دوربيني که توي پذيرايي گذاشته بوديم هم ببينيم.شايد اونجا قيافه ش معلوم باشه.
- من نمي تونم...اگه خدايي نکرده چيزي توي اون فيلم ببينيم حتما رواني ميشم.
سورن – باشه،الان من مي بينم و بهت ميگم.
سورن در عرض دو سه دقيقه فيلم رو با دور تند ديد و گفت : خوشبختانه يا متاسفانه اينجا چيزي نبود.
- جدي ميگي يا اينجوري ميگي که من نترسم؟
سورن – باور نداري بيا ببين.
- نه لازم نيست.باور کردم...
سورن – چايي دم کردي؟ من برم بيارمش...
سورن سريع از جاش بلند شد و رفت توي آشپزخونه.يه جورايي مشکوک ميزد.يه لحظه احساس کردم شايد چيزي توي فيلم ديده باشه و مي خواد مخفي ش کنه.خواستم فيلم رو بذارم اما مي ترسيدم...اگه چيزي توي فيلم مي ديدم تنهايي توي اين خونه رواني ميشدم...تا آخر عمر که سورن پيش من نمي مونه.
سورن از آشپزخونه برگشت.
- مطمئني چيزي توي فيلم دوم نبود؟
سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداري بيا ببين.
- حالا ميگي چي کار کنم؟
سورن – واقعا نمي دونم! نکته اينجاست زماني وارد خونه ميشه که هيچکس نيست.دو تا احتمال وجود داره.يا آشناست...يا اينکه خونه تو زير نظر داره.
- به نظرت احتمال کدومش بيشتره؟
سورن – شايد هر دو!! مطمئني در مورد دوربين به کسي چيزي نگفتي؟
- امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسي بگم.
هر دومون به فکر فرو رفتيم.
- سورن! تو همسايه هاي منو مي شناسي؟!
سورن – نه...من همسايه هاي خودمم نمي شناسم! چه برسه به تو...حتي تو کوچه تون هم نمي بينمشون.
- پس اين يارو اسدي اسم منو از کجا مي دونه؟!
سورن – شايد از مسعود پرسيده باشه.هر چيزي ممکنه.اما يه چيزي مُسلمه.
- چي؟
سورن – يارو فقط مي خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توي اين خونه ي بي چفت و بست کاري نداره.حتي منم به راحتي مي تونم از ديوار بيام بالا و کارتو بسازم.
- خب حالا گيريم که ترسيدم...چجوري بهش بفهمونم که ديگه ول کنه؟!
سورن – احتمالا اونو خودش تشخيص ميده.در هر حال... ساعت نزديک يک و نيم نصفه شبه.کاري از دست مون برنمياد.منم خيلي خوابم مياد.
- باشه...چاره اي نيست.الان ميرم رختخوابارو ميارم.
رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد ديواري براي سورن رختخواب بيارم.تو فکر اين بودم که کاش رفته بوديم خونه ي سورن.فضاي خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پيشمه.وگرنه سکته قلبي رو شاخش بود.
توي پذيرايي رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ي کمي از هم روي زمين انداختم.
سورن – اينطور که معلومه امشبه رو بايد متأهلي سر کنم!
- شرمنده...دست خودم نيست.تازه موندم از فردا شب چه خاکي تو سرم بريزم.
سورن – اشکال نداره.درکت مي کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ي خودم.کِي ميشه تو اين خونه رو عوض کني؟!
- با اين وضعيت مالي فکر کنم تا بيست و پنج سال آينده همين جا باشم...البته با اين فرض که تا اون موقع نمرده باشم!
سورن – مي دوني اشکال عمده ش اينه که تمام اتاق هاش تو در توئه...يه باغ بي صاحاب هم ديوار به ديوارشه...همسايه ي اينور هم که کلا خونه نيست...از همه بدتر دستشويي ش تهِ حياطه و الان من دارم مي ترکم اما زورم مياد برم دستشويي!
- مي خواي باهات بيام؟
سورن – نه مشکلي نيست.نمي ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
توي رختخواب دراز کشيدم و گفتم : حالا که خوابت مياد سريع برو دستشويي و برگشتني هم برق رو خاموش کن.
سورن رفت و بعد چند دقيقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابيد.من که از اولش هم خوابم نميومد...اون فيلم هم که ديدم بدتر شدم.تصميم گرفتم چند تا سيگار بکشم شايد اينجوري خوابم ببره.يه ساعتي گذشت و من هنوز در حال سيگار کشيدن بودم.هر فکر ناجوري هم در مورد خونه و اون يارو به ذهنم خطور مي کرد.اينجور که معلوم بود سورن هم بيدار بود.چون همش دنده به دنده ميشد...در حالت عادي وقتي مي خوابه خيلي کم حرکت مي کنه.يه لحظه به حرفاي سورن در مورد خونه فکر کردم.راست مي گفت...باغي که ديوار به ديوار خونه م بود خيلي ترسناک به نظر مي رسيد.يه بار داخلش رو ديده بودم.يه خونه ي کاهگلي داخلشه ...خالي از سکنه.اصلا معلوم نيست صاحبش کيه؟نگهباني هم نداره.فقط بعضي شب ها يه چراغ توش روشن ميشه که نورش از خونه ي من معلومه.
- هنوز بيداري؟
سورن – آره...البته با اجازه ت مي خوام بخوابم.
- ميگم به نظرت اگه يه شب که من خونه بودم اون يارو از ديوار بپره توي خونه شانسي دارم؟
سورن – اَه...به چه چيزايي فک مي کني!!! نترس نمياد.
- از کجا مي دوني؟
سورن – مي دونم ديگه...
- نکنه کار خودته؟
سورن – دهنتو ببند،مي خوام بخوابم.
- شوخي کردم بابا.بي جنبه.راستي الان دوربين ها روشنه؟
سورن – نه ديگه.دو تا گردن کلفت اينجا خوابيديم،دوربين مي خوايم چي کار؟
- شايد وقتي خوابيديم بياد...کسي چه مي دونه.

***
صبح حوالي ساعت نُه از خواب بيدار شدم.چشمام به شدت مي سوخت.فکر کنم اين لنزه فاسد شده باشه.بايد فکر يه جديدش باشم.يه نگاه به رختخواب سورن انداختم و ديدم نيست.گفتم شايد گلاب به روم رفته جايي.حدود يه ربع منتظر بودم اما خبري نشد.اول لنزها رو از توي چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روي تراس به تهِ حياط نگاه کردم.برق دستشويي هم خاموش بود.حس کردم از راهروي باريکي که حموم توش قرار داره صدا مياد.انتهاي اون راهرو ،چند تا پله ي کوتاه چوبي بود که به در اتاق ِ زير شيرووني منتهي ميشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زير شيرووني حدودا يک متر بود.احتمالا فقط يه بچه ي زير شش سال مي تونست توش سر پا وايسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزديک پله هاي چوبي رفتم و صداش زدم.يهو از پشت سر يکي زد رو شونه م.
- ترسيدم نکبت!فک کردم رفتي بالا
سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و يه نگاهي هم به حموم انداختم.يه نگاه پشت سرت مي نداختي منو مي ديدي؟
با همديگه از راهرو خارج شديم و اومديم سمت آشپزخونه.
- چي کار مي کردي؟
سورن – هيچي...خواستم ببينم اتاق زير شيرووني ت چجورياست!
- خب حالا چه جوري بود؟
سورن – خيلي به هم ريخته بود.يادت باشه تميزش کني.
ديگه يواش يواش دارم به سورن هم مشکوک ميشم.يني ممکنه به خاطر بهوونه اي به اين مزخرفي از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توي اين خونه هم اتاق رو ديده بود...يه کم هم بهم کمک کرد تا وسايل اضافي م رو اونجا بذارم.
سورن – برنامه ت واسه امروز چيه؟
- احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولين روز ساله...مي خوام به صله ارحام بپردازم.
سورن – اوه...اونوقت با کي؟
- با مسعود ديگه.تو رو که ديدم.فقط مونده مسعود.
سورن – خسته نباشي.
- مرسي.تو هم مياي؟
سورن – آره.يه چن وقتي هست نديدمش.
- راستي امروز مغازه ها باز نيست؟
سورن – فک نمي کنم.چه مغازه اي؟
- آرايشي بهداشتي.
سورن – آهــان! ديدم رنگ چشمات يهو مشکي شد...حالا ميميري لنز نذاري؟! امروز باز نيستن.
- نـــه...من بدون لنز مي ميرم.
سورن – نمير بابا...من تو خونه دارم.زياد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِي بريم خونه ي مسعود؟
- سر ظهر ميريم که ناهار چتر شيم اونجا.
سورن - طرح خوبيه.موافقم.
صُبونه چي مي خوري واست بيارم؟
سورن – هه...چه سوال احمقانه اي.
- چيه؟ نکنه رژيم داري؟
سورن – نخير، احمقانه بود چون جنابعالي چيزي تو خونه ت نداري...گدا گشنه!
- به نکته ي ظريفي اشاره کردي.اصلا انتخاب رو بي خيال...خودم واست يه چيزي ميارم.
اين سورن هم الکي کلاس مي ذاره.خدايي اهل صبونه خوردن نيست.منم نيستم...اساسا وقتي از خواب بيدار ميشم نمي تونم چيزي بخورم.در عوض از خجالت ناهار در ميايم.با اين حال ظرف چند دقيقه صبونه رو حاضر کردم.
سورن – براي اولين بار در تاريخ بشريت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
- قرار نيست همزمان بخوريشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقويه.مخصوصا پرتغال!
سورن – واقعا شگفت انگيزه!
- چي؟
سورن – اينکه تو خونه ت نسکافه داري!!! از اينا گذشته...همين اخلاق ها رو داري که بهت ميگن عجيب.
- کي بهم ميگه عجيب؟!
سورن – يه سري از بچه هاي دانشگاه...البته اونا اين کاراي خارق العاده تو نديدن.وگرنه ديگه نمي گفتن عجيب...مي گفتن جفنگ.
- جدي به من ميگن عجيب؟! چه باحال!!!
سورن – آخــي...چه ذوقي کرد بچه.حالا نمي خواي بدوني دقيقا کدوم يکي از بچه هاي دانشگاه ميگن؟
- نه...از قديم گفتن" نبين کي ميگه،ببين چي ميگه".
سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسيده، داري چرند ميگي.
- آهان راستي! چند وقت بود مي خواستم ازت يه سوال بپرسم يادم مي رفت.
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدي؟کلا چرا با من رفاقت مي کني؟
سورن – چه مي دونم! از خريّتمه.
- جدي ميگم...آخه ما خيلي با هم فرق داريم.
سورن – اينکه فرق داريم چه ربطي داشت؟! کلا من با کسايي مثه خودم نمي تونم کنار بيام.چون من هميشه دوست دارم اولين باشم...رياست طلبم...که البته اين واسه من بيشتر توي مُد و اين چيزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسي باهام رقابت کنه... بيشتر به فرورديني بودنم برمي گرده.
- خب چه ربطي به دوستي ما داشت؟
سورن - به دوستي ربط نداشت، اين جواب اون حرفت بود که گفتي " ما با هم فرق داريم".
- جواب سوال اصلي م چي شد؟!
سورن – توضيحش سخته.علي رغم ميل باطني م بايد بگم جذابيت هايي هم داري.
- خوب شد اينو گفتي.کم کم داشتم افسردگي مي گرفتم.ولي آخرش من نفهميدم چي شد!
سورن – انقد توي هر چيزي دنبال دليل و منطق نباش.بي خيال

***
سورن – اول بذار من يه سر به خونه بزنم،بعد ميريم پيش مسعود.
- باشه.فقط يادم باشه لنز رو هم ازت بگيرم.
با سورن از خونه زديم بيرون.مثل هميشه توي کوچه ي ما کلاغ پر نمي زد.حين رد شدن از کوچه کلي اطراف رو نگاه کردم .ياد اون يارو افتادم که چند شب پيش رو به روي در خونه م وايساده بود...اما امروز خبري نبود.
قبل از اينکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بيا که اين يارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اينا گفتن عيد مي خوام برم اصفهان.
- باشه حواسم هست.
خيلي آروم کليد انداخت و وارد خونه شديم.درو هم باز گذاشتيم چون مي خواستيم زود برگرديم.همين که وارد خونه شديم ديدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون ميده.مثه اينکه سورن يارو رو نديد.
آهسته به سورن گفتم :مدار بسته داريد؟
سورن – چي؟
بعد که به پنجره ي طبقه بالا اشاره کردم دو زاريش جا افتاد.
سورن – اَه...اين که اينجاست!...( با صداي بلند گفت) سلام آقاي فلاحي.
اونم از پشت پنجره دستي تکون داد.
سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
- به من چه؟! حالا مگه ميميري اگه ببينت!
سورن – نميميرم اما به بابام گزارش ميده که خونه ام و مجبورم عيد ديدني برم ريخت نحس کل فک و فاميلو ببينم.
- همينه ديگه،توانايي "نه" گفتن نداري ديگرانو مقصر مي کني.
سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانايي نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات مي ترسي.
- باز من تو روي اين خنديدم...حيف که کارم پيشت گيره.
سورن – گير نبود هم نمي تونستي کاري کني.
هميشه وارد خونه ي سورن که ميشم اعصابم به هم ميريزه از بس که خونه ش کثيفه.هر از گاهي دلم واسه ش مي سوزه خودم ميام مرتبش مي کنم.بعضي وقتا هم مامانش مياد.
- خونه ت عين طويله ست.
سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
- چرا هر کس به نظافت اهميت ميده بهش انگ ميزني؟
سورن – من به هر کس چي کار دارم؟!از بين اطرافيان من تنها کسي که از اين اخلاق ها داره تويي.
- بي خيال.زودتر حاضر شو بريم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بيار.
خونه ي سورن برعکس خونه ي من خيلي شيکه و ساختمونش هم نو سازه.يه سالن حدودا بيست و چهار متري داره و انتهاي سالن دست چپ دو تا پله مي خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توي يکي از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توي اون يکي اتاق خواب.فک کردم شايد لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توي اتاق خواب،کنار تخت يه ميز گذاشته که البته شباهتي به ميز توالت نداره...صرفا يه ميزه! روي ميز انواع و اقسام ادکلن و عينک دودي يافت ميشد.چند تا کرم سفيد کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چيزهاي ديگه اي هم ديدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک مي کنم.
توي همين لحظه سورن از در اومد.
سورن – به چي نگاه مي کني فضول؟!
- به لوازم بزکت.خيلي جالبه! بين اين همه کرم و ماتيک لنزها رو پيدا نکردم.
سورن – خفه شو! ماتيک کجا بود؟ لنزها هم توي اون يکي اتاقه.
- راستي اين لاک هات منو کشته!
سورن – اَ... خوب شد گفتي.يادم باشه توي عيد حتما استفاده کنم.
- شوخي مي کني!!! واقعا مي خواي لاک بزني؟
سورن – شوخي ندارم.در ضمن مي بيني که مشکيه...لاک مشکي پسرونه ست.
- خدايا ! اين چي ميگه؟! نکنه جدي جدي آخرالزمان شده؟!
سورن – برو بابا...بي جنبه.الان اکثر پسراي مشهور لاک مي زنن.
- لابد مثه آدام لامبرت؟!
سورن – آره خب،اونم مي زنه.بيل کاليتز هم ديدم که لاک مشکي مي زنه.
- بي خيال قربونت...برو لنز ها رو بيار که زودتر بريم.
حقا که خيلي گند سليقه اي.آخه اين چه لنزيه؟!
سورن – الاغ مگه نديدي توي اين رمان ها هر کي مي خواد کلاس بذاره ميگه چشماش خاکستريه؟!
- مگه تو رمان مي خوني؟
سورن – نه.
- پس حرف حسابت چيه؟! اصن رمانو بي خيال.خاکستري خيلي غير طبيعيه.به من هم نمياد.شبيه اون موجود آدم خواره شدم.
سورن – خوبه که! اصن من نمي دونم چه اصراري داري لنز بذاري؟! بيماري؟
- از رنگ چشماي خودم خوشم نمياد.حرفيه؟!
سورن - سعي کن با اصل ِ خودت بسازي.
- ببين کي به کي ميگه؟! باور کن من نمي دونم رنگ واقعي موهاي تو چيه بس که رنگ مي زني!
سورن – من براي تنوع رنگ مي زنم.
- خب منم واسه تنوع لنز مي ذارم.گير دادي ها...!
بلاخره به خونه ي مسعود رسيديم.انقد اين سورن حواسمو پرت کرد يادم رفت زنگ بزنم ببينم تنهاست يا کسي خونه شه! ماشيني دم در پارک نبود که اين يه کم خيالمو راحت کرد.اميدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فاميل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشين رو پارک کرد و با هم رفتيم جلوي در.
- خدا کنه تنها باشه.
سورن – واسه چي کَلَک؟!
- زهر مار.زنگو بزن.
سورن زنگ زد و بعد چند ثانيه مسعود جواب داد
مسعود – بله؟!
سورن – مسعود اگه کسي خونه ست بگو آره که ما نيايم بالا.
مسعود – بيايد بالا،کسي نيست.
دو تايي رفتيم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسي رفتيم داخل.البته سورن براي اينکه مسعود رو اذيت کنه گير داده بود به خاطر سال نو روبوسي عيد کنه که مسعود هم هي مي گفت خفه شو!
مسعود توي پذيرايي روي ميز سفره ي هفت سين چيده بود.آجيل و شيريني هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کرديم چون هيچ وقت از اين کارا نمي کرديم...البته کمي هم حق داشتيم.چون همش تو خونه هاي همديگه در رفت و آمد بوديم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمي دونستن که بيان خونه مون.
مسعود اومد پيش مون نشست و سورن ماجراي کار گذاشتن دوربين رو از سير تا پياز واسه ش تعريف کرد.
مسعود – کاش فيلم رو مي اوردين من ببينم.
سورن – چيزي معلوم نبود...همين بود که برات گفتم.
مسعود – اگه مي اوردي مجبور نبودي انقد فک بزني.
سورن رو به من گفت : شما چي مي کشيد از دست اين! خيلي سگ اخلاقه!!!
مسعود – سورن يه جوري مي زنمت کُتلت شي ها
سورن – عددي نيستي...
هميشه مسعود و سورن اين بساط رو با همديگه داشتن.البته شوخي مي کنن با هم و هيچکدوم از حرفاشون واقعا جدي نيست...اما اگه يه نفر نشناسشون فکر مي کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
يهو صداي زنگ رو شنيديم.اگه شانس منه که همه ي ايل و تبار روز اول عيد اومدن به مسعود سر بزنن.
به مسعود گفتم : اگه از فاميلن ما همين الان ميريم.
سورن – من هيچ جا نميرم ها...مي خوام ناهار چتر شم رو مسعود
- من که ميرم...تو خواستي بمون.
مسعود – حالا يه دقيقه خفه شيد ببينم کيه!
مسعود رفت سمت آيفون و جواب داد و درو باز کرد.
- کي بود؟
مسعود – بابات اينا
سورن – اَه...ريدم تو شانست بهراد!
- ديگه مجال موندن نيست...من که ميرم.
سورن – تابلو ميشه که...بهشون بر مي خوره ها!
- اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
سورن – باشه.
مسعود کلي اصرار کرد که بمونيم اما واقعا دوست نداشتم اولين روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توي اون چند ثانيه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کرديم که بابام اينا رسيدن پشت در.مسعود گفت : دو دقيقه بشينيد بعد بريد...اينجوري خيلي ضايه ست.
قبول کرديم و رفتيم نشستيم...شديدا در تلاش بودم که ريلکس جلوه کنم!
مسعود از چشمي در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اينا هم هستن".
فک کنم اينجوري بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع مي کنه به حرف زدن و استدلال هاي غلط و ...به هر نحوي توجه بقيه رو جلب مي کنه.اونوقت ديگه همه ما رو يادشون ميره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و عليرضا اومدن داخل.تقريبا همه شون از من بدشون مياد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسي گرم کرد و منم آروم سلام مي دادم که اگه کسي جواب نداد زياد خيط نشم.بابام که کلا منو نديد!!! يا نخواست ببينه...
مامانم هم يه نيم نگاهي انداخت اما جواب نداد.باز دم بقيه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزديک در ورودي روي يه مبل کنار همديگه نشسته بوديم.منتظر بودم دو دقيقه بگذره و زودتر بزنم بيرون.اون دو دقيقه به اندازه ي دو سال برام گذشت چون هيچکس هم حرفي نميزد و اين بدتر منو معذب مي کرد.
مسعود که از حالتش ميشد فهميد دوست داره کله ي همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتين؟ بفرمائيد شيريني...
مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت مي گفت "چرا خفه خون گرفتين؟..."
يواشکي به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما ديگه بريم...
مسعود – کجا؟ ناهار بمونيد...
سورن – دستت درد نکنه.بايد جايي بريم...ممنون.
مسعود – اي بابا...پس اصرار نمي کنم ولي همين روزا حتما بيايد.
سورن – حتما.
با همه خيلي کلي خدافظي کرديم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اينکه بياد کفش هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همين که خواستم بلند شم حس کردم سرم گيج رفت.يه کم مکث کردم...فک کردم سر گيجه م برطرف شد اما همين که خواستم از پله ها برم پايين کاملا جلوي چشمم سياه شد.براي چند ثانيه هيچي نديدم.
چند تا پله سقوط کردم.انقد سريع اتفاق افتاد که خودمم نفهميدم چي شد.بدنم گرم بود و براي يه لحظه درد رو حس نکردم اما همين که آخرين پله رو رد کردم و روي زمين افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت درد مي کرد.فک کنم به لبه ي پله ها خورد.ظرف چند ثانيه سورن و مسعود بهم رسيدن.
از صداي مسعود ميشد فهميد که حسابي نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمي داشت.
مسعود – چشم کورت پله رو نديد؟!
سورن – کمک کن بلند شه به جاي اين حرفا.
جفت شون سعي داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولي خودم نمي تونستم تکون بخورم.يه جورايي بدنم بي حس شده بود.
سورن – يه چيزي بگو بفهميم زنده اي!
مسعود – متاسفم که اينو ميگم ولي دوباره بايد بريم تو خونه.
اينو که شنيدم با هر ضرب و زوري که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چي چيو بهتر شدم! دماغتم داره خون مياد
سورن – مي خواي ببريش خونه که چي بشه؟ بريم بيمارستان
براي يه لحظه از دور چند تا صداي آشنا شنيدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خيلي آروم به سورن گفت : کسي داره مياد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خيلي سريع سورن و مسعود کمک کردن که وايسم.حدس مي زدم قيافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم براي مسعود مهمون اومده بود و مهموناي ديگه که توي خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سيم ثانيه ديديم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها ميان بالا...از اين طرف هم مهموناي داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتيم نه راه پيش! اينجا بود که ديگه حسابي عصبي شده بودم .کاري هم از دستم برنميومد براي همين دوباره خنده هاي عصبي اومد سراغم.البته اين دفه زياد هم عصبي نبود...وقتي به حالت خودم فک مي کردم خنده م مي گرفت.يواشکي به سورن و مسعود گفتم : لو نديد من زمين خوردم.
مسعود – پس بگيم کتکش زديم؟
- اصن چيزي نگيد...
عمو محمد و عليرضا اومده بودن جلوي در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو ديد شروع کرد به احوالپرسي و تبريک عيد بعد چند ثانيه تازه دو زاريش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و عليرضا هم همچنان به ما خيره شده بودن.مطمئنم فک مي کردن ما با هم کتک کاري کرديم.
سورن خيلي زود با همه خدافظي کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از اين وضعيت خلاص کنه.با همديگه از پله ها پايين مي رفتيم اما خيلي آروم حرکت مي کرديم تا زيادي تابلو نشيم چون ساق پاي من شديدا درد مي کرد و عين چلاق ها راه مي رفتم.همينطور که من و سورن از بقيه جدا مي شديم نسترن از مسعود پرسيد : چي شده دايي؟!
مسعود – هيچي...بفرمائيد بالا...
***
- به نظرت خيلي ضايه بود؟
سورن – نه زياد...
- جدي؟
سورن – چون با اونا زياد برخورد نداري،نه...آنچنان ضايه نبود.
- خيالم راحت شد.امشب اينجا بمون.
سورن – نه ديگه،خونه يه کم کار دارم.فردا دوباره ميام بهت سر مي زنم.
- باشه.پس فعلا...
سورن – خدافظ.
سورن منو تا خونه رسوند.خيلي اصرار کرد بريم بيمارستان اما يه جورايي قرطي بازي ميشد...آخه کدوم آدم عاقلي به خاطر اينجور چيزا ميره بيمارستان؟!! روي دست و پاهام فقط آثار کبودي و کوفتگي بود.با اينحال هر چي مي گذشت فک مي کردم دردش داره بيشتر ميشه.براي همين جَو گير شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزديکاي غروب بود که شديدا خوابم گرفته بود.ديگه نمي تونستم بشينم.توي پذيرايي يه بالش انداختم و روي زمين ولو شدم.هوا يه کم تاريک شده بود.
چند دقيقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگين ميشن،يه صداي خفيف از اتاق زير شيرووني شنيدم.انگار يه وسيله اي افتاد روي زمين.چون وسايل اتاق زير شيرووني رو خيلي نامرتب چيده بودم برام تعجبي نداشت.احتمالا يکي از وسايل افتاد روي زمين.دوباره سعي کردم بخوام که يه صداي ديگه اومد.اين دفه به حدي شديد بود که لوستر هم يه تکون کوچيک خورد.مونده بودم چي کار کنم! با اين پاها برام خيلي سخت بود که از پله ها برم بالا اما نمي شد بي خيالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتي و دراز کشيدم.فکرم مشغول صداها شده بود و خوابم پريد.مونده بودم برم سر بزنم يا نه! شايد سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه اي چيزي رفته باشه اونجا.با اين فکر خيالم راحت تر شد و براي همين بلند شدم که يه سري به بالا بزنم.به محض اينکه از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن چند تا صداي پشت سر هم شنيدم.انگار يه نفر شروع کرد به دويدن.با اين صدا کاملا فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اينجوري راه نميره!! به فکرم رسيد به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه چيزي اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م مي کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمي کشه! يه کم به خودت بيا.
بلاخره عزمم رو جزم کردم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.خيلي مصمم ،تصميم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
همين که راه افتادم به سمت راهرويي که درِ اتاق توش بود رسيدم صداها به حدي زياد شدن که باز پشيمون شدم.دست خودم نبود اگه يه نفر اونجا باشه با اين وضعيت اوراق من مي زنه دخلمو مياره.به اين نتيجه رسيدم که برم و از آشپزخونه يه چاقو بردارم.حداقل اينجوري دفاع از خود محسوب ميشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توي آشپزخونه.داخل کابيت چند تا چاقو بود.يه کم مکث کردم تا يه مناسبشو انتخاب کنم.يه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم و خوشحال بودم که الان حال طرفو مي گيرم...همين که خواستم برگردم يه چيزي محکم خورد توي سرم.انقدر محکم بود که در عرض يه ثانيه نقش زمين شدم.
روي زمين افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمي تونستم تکون بخورم...حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با يه جسم تيز زد توي سرم.جاش شديدا درد مي کرد.بدتر از درد اين بود که مطمئن بودم يه نفر بالاي سرم ايستاده...کاملا حسش مي کردم.خيلي خيلي ترسيده بودم.حتم داشتم کارمو مي سازه.خوب داشتم به اطراف گوش مي کردم اما صدايي نميومد.انگار طرف نفس هم نمي کشيد.دوباره حس کردم حرکت کرد.اين دفه به طرفم خم شد و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردي بدنم رو حس مي کردم.کم کم داشت اشکم درميومد.اما دوست نداشتم بفهمه هنوز بيهوش نشدم.هر لحظه وضعيت بدتر و بدتر ميشد...مثه اينکه خيال داشت منو حرکت بده چون تماس دستشو زير سرم حس مي کردم اما نکته اينجا بود که دستش به قدري لطيف بود که من هيچ فشاري حس نمي کردم...يه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
***
پشت سرم درد خفيفي رو حس مي کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعي کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر اين دفه تونستم.در کمال ناباوري روي تخت بيمارستان دراز کشيده بودم.کم کم داشتم شاخ در ميوردم! مگه يارو بيمار بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بيمارستان؟!! خواستم بشينم که يه صداي آشنا شنيدم.
سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شي.
- چي شده؟
سورن – سوال قشنگي بود،البته من بايد از تو بپرسم.
در اتاق نيمه باز بود.دقيق که نگاه کردم ديدم مسعود و اون يارو اسدي با يه مامور نيروي انتظامي دارن با هم حرف مي زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.يه کم خيالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نيروي انتظامي با اسدي رفتن و مسعود اومد توي اتاق.همين که منو ديد دستشو به نشونه ي تأسف تکون داد و گفت : تو خونه ت چه غلطي مي کردي؟
- من نمي دونم...کاري نمي کردم...
سورن – دقيقا چه اتفاقي افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعريف کردم.قيافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوري خبر دار شديد؟!
سورن – اول بگو ببينم مطمئني درگيري خاصي بين تون پيش نيومد؟!
- من که با اون درگير نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون يارو...که اونم نديدمش.
مسعود – عجيبه!!
- چي عجيبه؟
سورن – مسعود بذار من توضيح بدم.ببين سر شب يکي از همسايه هات اومد جلوي در خونه ي من و گفت سريع بيام خونه ي تو.منم حسابي نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.ديدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هيچي ديگه... من گفتم حتما ديگه بهراد مُرد! سريع اومدم از همسايه ها پرسيدم چي شده که اونا گفتن يه ساعتي ميشه که از خونه ت صداي جيغ و داد مياد.خودم که دقت کردم صداها رو شنيدم.حتي صداي جيغ يه زن هم ميومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا مي کردن...خواستم از ديوار بيام بالا که همون لحظه پليس رسيد.مثه اينکه قبلا همسايه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتي به پليس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومديم تو و همه ي خونه رو گشتن.اما کسي نبود.آخرش رفتيم توي حموم و ديديم تو اونجا افتادي و سرت کلا خوني بود.خيلي ناجور بود...بعدم که اورديمت بيمارستان.
با حرفاي سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پايين شد.نفسم بالا نميومد.بيشتر از هر چيز ترسيده بودم.يني چند نفر به جز من توي خونه بودن؟! مطمئنم دفه ي ديگه جون سالم به در نمي برم.
- نه...نه باورم نميشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئني قضيه همين بود که گفتي؟
- آره...هيچي رو جا ننداختم.همش همين بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شايد تا فردا چيزي يادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
سورن – حدودا دو و نيم نصف شب.
- اين يارو اسدي اينجا چي کار مي کرد؟!
مسعود – پليس از يکي از همسايه ها خواست که به عنوان شاهد بياد و همه چيزو توضيح بده...
- آدم هم که قحط بود...
مسعود – البته فردا ميان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
اون شب سورن به عنوان همراه پيشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پيدا بود حسابي سگ شده.اگه مي موند کلي غُر مي زد.توي اورژانس هم تخت خالي نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختي يه صندلي پيدا کرد که فقط بتونه بشينه.راضي نبودم به خاطر من انقد اذيت بشه.
صبح دوباره مامور آگاهي اومد و همه چيز رو با جزئيات براش تعريف کردم.اتفاقي که براي من افتاده بود با چيزي که ديگران تعريف مي کردن زمين تا آسمون فرق داشت.يه حسي بهم مي گفت همه فکر مي کنن دروغ ميگم.شايد هم اونا حق داشتن...نمي دونم!
مسعود – يه چيز باحال!
- چي ؟
مسعود – ديشب که مي خواستم بيام بيمارستان شام خونه ي بابات اينا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چيزي به من نرسيد...
- خب ! بقيه ش...
مسعود – هيچي ديگه.سورن زنگ زد گفت بيام خونه ي تو...داشتم راه ميفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بيام بيمارستان.منم عين اين فيلما بلند گفتم "بيمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.بايد قيافه هاشونو مي ديدي.واسه شون گفتم تو رو بردن بيمارستان و به منم خبر دادن سريع برم.مامانت شده بود اسفند روي آتيش ولي بابات نذاشت همراه من بياد.
- مامان من داشته زجه موره مي زده اونوقت تو ميگي "يه چيز باحال"!!
(سورن خيلي خوابش ميومد...عين آدماي مست خنديد منم خنده م گرفت)
مسعود – اَه...چقد خري.اصل مطلبو نگرفتي.تا ديشب من اصن فکر نمي کردم واسه کسي مهم باشي.
- ولي خودم مي دونستم چقــــــــدر براي همه مهم ام!
مسعود – خفه شو بابا.پاشو بريم از ديشب تا حالا پدر ما رو در اوردي.
با اينکه يه جورايي درب و داغون بودم اما تصميم گرفتم براي اينکه از شر فکراي ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم يه کم کار کنم.هر چي بيشتر توي خونه مي موندم بيشتر فکر و خيال برم مي داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرويس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بيشتري دستمو گرفت.البته توي راه چند بار نزديک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهايي که کنارم نشسته بودم کمي فرمون ماشين رو کج کردن و متوجه ام کردن.
بعد از ظهر پنجمين روز عيد بود.چون توي اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چيز خاص ديگه اي حس نکردم.اما يه چيزي که کم کم داشت اعصابمو به هم مي ريخت اين بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بي حالي م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگي مي کردم.
با صداي زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حياط برم.البته مي تونستم حدس بزنم کي پشت دره!!!
مسعود – سلام،آقا بهراد! مي ذاري بيام تو؟
- آرزو به دل موندم يه بار کسي غير از تو و سورن زنگ اين خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
مسعود – تقصير خودته ديگه.مگه غير از ما با کس ديگه اي هم حرف مي زني؟
- آره خب...راستي فک کردم منو يادتون رفته.
مسعود – فک کردي همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودي...موبايلت هم که کلا تعطيله.
- بذار برم واست چايي بيارم.
مسعود – نه نمي خواد.بشين باهات کار دارم.
- تعارف مي کني؟
مسعود – خفه شو.بشين.
- چه بي اعصاب!!
مسعود – بعد از اون شب اتفاق ديگه اي نيفتاد؟
- توي اين چند روز يا بيرون بودم يا خواب...متوجه چيز خاصي نشدم.
مسعود – خوبه...
- کارت همين بود؟!
مسعود – نه کاملا.مي خواستم يه چيزي بگم اما نمي دونم...شايد لازم نباشه.
- خب بگو...
مسعود – از طرف نيروي انتظامي باهات تماس نگرفتن؟
- نه بابا...
مسعود – آره...اگه تماس مي گرفتن بايد تعجب مي کرديم.ببين بهراد چند روز پبش سورن اومد پيش من و يه مسئله اي رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
- اگه نمي خواي بگي مجبورت نيستي ها...
مسعود – نه نه ميگم.من و سورن فکر مي کنيم اتفاقايي که توي اين چند وقت واسه ت پيش اومده کار ِ...چجوري بگم! کار "جن" هاست.
(خنده م گرفته بود...اين حرفا از مسعود بعيد بود!)
- احمقانه ترين حرفِ ممکن!
مسعود – منم اولش همين نظر رو داشتم.اما هر چي مي گذره بيشتر دارم به اين موضوع اعتقاد پيدا مي کنم.
- مثلا رو چه حساب اين حرفو مي زنيد؟!
مسعود – ببين مثلا همين اتفاق اخير رو در نظر بگير.مگه نگفتي وقتي يارو داشت از روي زمين بلندت مي کرد هيچ فشاري رو حس نمي کردي و دستش خيلي نرم بود؟
- اين که نشد دليل! ممکنه يارو يه شغلي داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شايد طبيعيه که فشاري حس نکردم.
مسعود – اصلا اين هيچي...اون صداهايي که همسايه ها از خونه ت شنيدن چي؟
- خب...
مسعود – براي اين نمي توني دليل بتراشي! حالا اينم به کنار...يادته گفتي با سنگ شيشه ي خونه تو شکستن؟!
- آره...
مسعود – يادت مياد سنگش چجوري بود؟
- زياد دقت نکردم...يه کم زاويه دار بود.
مسعود – همين ديگه...اينجا همه ي سنگ ها گرد و بدون زاويه ست.
- بازم اينا دلايلي منطقي اي نيست.
مسعود – آره شايد نوع سنگي که پرتاب شده دليل منطقي اي براي آزار و اذيت جن ها نباشه اما خود ِ پرتاب سنگ دليل خوبيه...من شنيدم چند نفر ديگه توي همين شهر بودن که جن ها اذيت شون مي کردن و مدام به خونه شون سنگ پرتاب مي کردن.سنگش هاش هم نوع خاصي بوده.براي اونا راحته که در عرض چند ثانيه از يه جا يه جاي ديگه برن...کاري نداره يه دونه سنگ رو از کوه به اينجا بيارن.بگو ببينم فهميدي از کدوم سمت پرتش کردن؟
- از طرف اين ويلا بغلي...خودت بودي همچين فرضيه اي رو قبول مي کردي؟
مسعود – اگه مثه تو براي هر چيز دنبال دليل و منطق بودم، نه...اما يه چيز ديگه که منو مطمئن ميکنه...
- چي؟
مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پيش اينجا،خونه ي تو خوابيده و صبح زود صداي دويدن از اتاق زير شيرووني ت شنيده.براي همين رفته و يه نگاهي انداخته.
- چيزي هم ديده؟
مسعود – نه...البته اگه ناراحت نميشي طبيعيه که چيزي نبينه.
- بر فرض که تو درست ميگي و کار اجنه ست...حالا اومدي اينجا منو بترسوني؟
مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقريبا مي دونيم قضيه چيه بهتره دنبال راه حل باشيم.
- آهان...خب حالا راه حل چيه؟!
مسعود – اگه قضيه ختم شده باشه که هيچ... اگرم نه من يه نفر رو مي شناسم که مي تونه کمک کنه.
- دعانويس؟
مسعود – نه...دعانويس نيست...دقيقا نميشه گفت چي کاره ست اما مشکل خيلي ها رو حل کرده.
- ممنون از اطلاعاتت.
مسعود – راستي واسه تولد سورن چي مي خواي بخري؟!
- اوه...اصلا يادم نبود! مي خواد جشني چيزي بگيره؟!
مسعود – مي شناسيش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن ميگيره.
- پس من نميرم.بعدا کادوش رو بهش ميدم...همين چند شب پيش منو برداشته برده پارتي! مي بينم کل پسر و دختراي دانشگاه اونجا جمعن!
مسعود – جدي؟ سورن به من گفت تو اونو بردي پارتي!
- عجــب آدميه!!
مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده مي گفت.راستي يه چيز ديگه...مامانت مي خواست بياد ببينت اما...
- بابام نذاشت! کاملا طبيعيه.
مسعود – همش حالتو از من مي پرسه.
- اگه انقد مشتاقه ديدن منه پيچوندن بابام زياد هم سخت نيست!
مسعود – شايد نمي خواد زندگي رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگي مي کني...آخرش مامانت بايد با بابات زندگي کنه...چاره اي نداره.
- راست مي گي.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگيرن،حداقل بتونم مامانمو ببينم.مي بيني عشق با آدم چي کار مي کنه؟! به خاطر همديگه از بچه شون گذشتن...
مسعود – اگه واقع بين باشي تو هم براي اونا بچه ي خوبي نبودي...
- اما کسي سعي نکرد منو متوجه کنه.
مسعود – سعي کردن! اما روش هاي بدي رو انتخاب کردن.خودت مي دوني...همه منو به عنوان يه آدم بداخلاق و سگي مي شناسن اما اگه يه روزي بچه داشته باشم هيچوقت کتکش نمي زنم.
- دمت گرم.کاش من بچه ي تو بودم...
مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل مي شدم!
حدود يک ساعتي با هم گپ زديم و مسعود ازم خدافظي کرد.قضيه ي کادو خريدن براي سورن فکرمو مشغول کرده بود.تو اين بحران مالي،اينو کجاي دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ي سورن هم خودمم! البته ميشه يه جورايي ماست مالي ش کرد چون ما با هم خيــــلي صميمي ايم.خودش درکم مي کنه.تصميم گرفتم تا درآمد اون چند روز رو خرج نکردم، برم و براي سورن يه هديه بخرم.به خيلي چيزا فکر کردم...کتاب که به تيريپش نمي خوره...ادکلن هم که پارسال خريدم! هيچي به ذهنم نمي رسيد.توي پاساژ اصلي شهر قدم مي زدم،به اميد اينکه يه چيز مناسب پيدا کنم.بلاخره توي ويترين يکي از مغازه ها يه چيز جالب ديدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن خوشش مياد.يه ست جاسيگاري و فندک چاقو توي يه جعبه ي چوبي...جاسيگاري و فندکش نقره اي رنگ بودن و مارک گوچي روش بود.البته يقينا مارکش تقلبي بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختي يه کاغذ کادوي مشکي هم پيدا کردم.يارو مغازه داره هم گير داده بود که چرا مشکي؟! شگون نداره و اين حرفا...نميشه که واسه يه پسر گردن کلفت کادوي صورتي خريد.در ضمن مشکي خاص تره! مطمئنم هيچکس از مشکي استفاده نمي کنه.
هوا تاريک شده بود که به خونه رسيدم.توي کوچه هيچکس نبود...خدارو شکر از همسايه ي فضول هم خبري نبود.با خيال راحت رفتم خونه.خيلي گشنه م بود.سريع براي خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل هميشه جلوي تلويزيون پلاس شدم.هنوز هم حس مي کردم بي حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر مي کردم به خاطر گشنگيه. اين حالت اعصابمو خورد مي کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم براي خوابيدن تمرکز مي کردم و به حرفاي مسعود فکر مي کردم.نمي دونستم انقدر خرافاتيه! مگه ميشه هر جني که راه برسه بياد خونه و زندگي منو به هم بريزه؟!
توي اين فکرا بودم که دوباره يه صدايي شنيدم.اين دفه نفهميدم صدا از کجا اومد.با دقت به محيط گوش کردم.دوباره يه صداي ديگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.براي چند لحظه صدا قطع شد.براي مدت کوتاهي خيالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنيدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شديدتر ميشد.انگار يه نفر داشت وسايل اتاق رو به اين طرف و اون طرف پرت مي کرد.عزمم رو جزم کردم و تصميم گرفتم باهاش رو به رو بشم...هر چي که هست.يقينا الان تمام اتاق رو به هم ريخته.بهونه ي خوبي دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون کريستالي که روي ميز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وايسادم.خوشحال بودم از اينکه اين دفه ديگه طرف رو گير انداختم.با سه شماره خيلي سريع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد ديواري که نيمه باز بود فورا بسته شد.با ديدن اتاق نزديک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ريختگي ش...چون اصلا به هم نريخته بود! در کمال تعجب همه چيز خيلي منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش اين بود که در کمد بسته شد.انگار يه نفر رفت و توش قايم شد.قلبم تند تند ميزد.سعي کردم نفس عميق بکشم و آروم باشم.مي خواستم برم و در کمد رو باز کنم.يه دفه ياد حرفاي مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چي که بود بايد باهاش رو به رو مي شدم.گلدون رو محکم توي دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صداي زنگ در به قدري جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تيکه شد!
همين بهونه کافي بود تا بي خيال کمد بشم و برم سمت در حياط.
اَه...بازم اين!
- سلام.
اسدي – سلام بهراد جان! خوبي؟!
- به لطف شما...
اسدي – راستش يه صدايي از خونه ت اومد،نگران شدم.
- چه صدايي؟
اسدي – مثه شکستن شيشه بود.
- جاي نگراني نيست،ممنون.
چقدر از آدماي فضول بدم مياد! با هم که مشغول حرف زدن بوديم هي سعي مي کرد توي خونه رو نگاه کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسيد.اسدي هم خيلي گرم باهاش احوال پرسي کرد.فک کنم خيلي دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
سورن – چي مي گفت اين؟
- مرتيکه ي فضول! اومده ميگه از خونه ت صدا مياد!
سورن – چه صدايي؟
-ول کن بابا.چه خبرا؟
سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
- تو ام بي کاري ها! نه قربونت من نمي تونم بيام.
سورن – چرا؟! من قول دادم.
- به کي قول دادي؟
سورن – هيچي بابا.حالا چرا نمياي؟
- حالم خوب نيست.از اون شب نمي دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
سورن – رنگ و روت هم زرده.شايد به خاطر خونيه که ازت رفته.
- شايد...راستي سرم زياد خون اومده بود؟
سورن – اوه آره...موهات کلا خوني بود.خيلي وحشتناک شده بود.
- ولي عجيب نيست که بعد سه چهار روز هنوز اينجوري ام؟!
سورن – اينکه بدتر شدي عجيبه.حتي توي بيمارستان هم انقد زرد نبودي.
- نکنه دارم مي ميرم؟
سورن – اَه...بي مزه.راستي من فک مي کنم اتفاقاي اخير..
(حرف سورن رو قطع کردم)
- مي دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به اين موضوع فک کنم.
سورن – مي ترسي؟
- گيريم که آره.البته ببخشيد که من قراره يه عمر توي اين خونه زندگي کنم.اگه بترسم اشکالي نداره.در ضمن فکر نمي کردم انقد خرافاتي باشي!
سورن – هر جور دوس داري فکر کن.من به فکر خودتم.اينکه جن باشه يا نباشه واسه من نفعي نداره.
- ممنون از توجهت.راستي من که نمي تونم بيام،کادوت هم با خودت ببر.
سورن – نمي برم.اصلا بدون تو مزه نميده.
- برو بابا.نمي خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اوني که بهش قول دادي هم از طرف من عذر خواهي کن.
سورن – خيــــلي نامردي.متاسفم واسه ت.
يه لحظه مي خواستم به سورن قضيه ي کمد رو بگم اما پشيمون شدم.نمي خواستم دو دقيقه اي حرفاي خودمو نقض کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دليل براي اثبات وجود جن توي خونه ي من مي اورد! اما به خودم قول دادم اگه يه بار ديگه اتفاق افتاد بهش بگم.
بعد از تولد سورن بهم خبر رسيد که مثه هميشه کل بچه هاي دانشگاه ،که البته اصلا تعجبي نداشت توي جشن تولدش بودن.مسعود مي گفت آخراي مهموني رفته اونجا و يه سري از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که براشون متاسفم! من اگه جاي اونا بودم به آدمي مثه خودم فکر هم نمي کردم.از مسعود نپرسيدم کيا سراغمو مي گرفتن.برام مهم نبود.اونم چيزي نگفت...فکر مي کنم به خاطر اين بود که به اسم بچه ها رو نمي شناخت.
تعطيلات عيد هم گذشت و خدا رو شکر تونستم يه کم کار کنم.فقط آرزوم اينه که اين مدرک کوفتي رو بگيرم و يه جا مشغول کار شم.کلاساي دانشگاه هم شروع شدن.
***
با سورن توي محوطه ي دانشگاه قرار گذاشته بوديم.از بين اون همه دانشجو به راحتي تونستم سورن رو تشخيص بدم.عين گاو پيشوني سفيده با اون سر و وضعش.يه تي شرت سفيد پوشيده بود که روش تصوير جمجمه داشت و شلوار جين مشکي و البته يه پوتين مشکي که از صد متري برق ميزنه...تابلوئه که اين بشر بچه مايه داره!در کمال خونسردي نشسته بود روي يه نيمکت و داشت سيگار مي کشيد.
- سلام.
سورن – سلام خوبي؟
- اَم...فکر مي کردم توي دانشکاه سيگار کشيدن ممنوعه.
سورن – آره.
- پس چرا مي کشي؟
سورن – حس کردم کسي اهميت نميده.
و سيگارشو انداخت زمين و خاموشش کرد.
سورن – اَي بابا...!
- چي شد؟
سورن – چرا نيومدي مِش موهاتو رديف کنم؟!
- يادم رفت.البته زياد مهم نيست...
سورن- راست ميگي.ديگه مش به دردش نمي خوره.فردا بيا کلا مدل شو واست عوض مي کنم.
- ميشه موهاي منو فراموش کني؟ بگو ببينم امروز رويه قضايي چي کار مي کنه؟!
سورن – نمي دونم.
- مي دوني الان کجاييم؟
سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
- خدا کنه شانس بياريم امتحان نداشته باشيم.

با سورن رفتيم و کلاس رو پيدا کرديم.وقتي وارد کلاس شديم ديدم اکثر بچه ها دارن درس مي خونن،به سورن گفتم : مطمئني امتحان نداريم؟
سورن – باور کن من از تو بي خبر ترم!
دو تا صندلي خالي پيدا کرديم و کنار هم نشستيم.درس خوندن بقيه منو عصبي مي کرد چون داشتم مطمئن مي شدم که امتحان داريم.
- ميگم از يکي بپرس اگه امتحان داريم جيم بزنيم.
سورن – چي چيو جيم بزنيم؟! فقط سه جلسه ي ديگه با اين استاد داريم...اگه اينارو هم نيايم مي ندازمون!
- راستي استادش کي بود؟
سورن – نمي دونم.من انقدر نيومدم قيافه شو فراموش کردم!
بلاخره استاده رسيد.وقتي ديدمش تازه يادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همين کلاس هاشو تعطيل کرديم و قيد همه چيزو زديم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضي از دانشجوها مثه سگ ازش مي ترسيدن..چون وقتي مي خواد آدمو ضايه کنه چشمش رو به روي همه چيز مي بنده...نمره...شخصيت طرف!
آروم به سورن گفتم : چه حسي داري؟
سورن – ترس...مرگ...
يه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوي دهنم که لبخندمو نبينه...که متاسفانه ديد.دو سه قدم اومد جلو تر.حدودا يه متر با من و سورن فاصله داشت.
استاد – چهره هاي جديد مي بينم! اما نه...مثل اينکه قبلا هم توي کلاس من نشستيد... آقاي ماکان! انقدر غيبت داشتيد که داشتم فراموش تون مي کردم...ولي خوشبختانه يا متاسفانه من دانشجوهايي رو که زياد غيبت مي کنن، هيچوقت فراموش نمي کنم.
(همينطور که داشت منو تهديد مي کرد يه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.)
استاد – حتما يادتون مياد که اين جلسه امتحان تشريحي داشتيد؟!
همگي همواره سکوت کرده بودن و هيچکس حرف نمي زد.اگه سر کلاس کس ديگه اي نشسته بوديم بچه ها براي کنسل کردن امتحان تلاش مي کردن اما نمي دونم چرا به اين استاده که مي رسه همه لال ميشن؟!خودم انقدر ازش مي ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
استاد – خب...!براي اينکه زبون بقيه هم باز بشه بهتره اول بريم سراغ کسايي که مي خوان غيبت هاي بي شمارشون رو جبران کنن.(انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت) شما آقاي ماکان!
- اَم...استاد...من زياد آمادگي ندارم.
(التماس توي چشمام موج مي زد اما طرف کوتاه نميومد)
استاد – برامون مجازات ترهيبي و مجازات ترذيلي رو تعريف کنيد.
چند ثانيه مکث کردم.هيچي به ذهنم نمي رسيد.انگار اولين بار بود که همچين اصطلاحي رو مي شنيدم.سورن شروع کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه مي کرد.جواب يه کم طولاني بود...سورن هم يه ذره تابلو داشت مي گفت.براي يه لحظه قيد همه چيز رو زدم.اون که مي دونه من هيچي بلد نيستم.چرا اين همه فشار رواني رو تحمل کنم؟!
- استاد بچه ها ميگن "مجازات ترهيبي به عنوان کيفري ترساننده"...
با گفتن آخرين کلمه همه ي کلاس زدن زير خنده! عين جمله اي که سورن مي گفت رو تکرار کردم.مي خواستم به استاده بفهمونم که چيزي نخوندم.مرگ يه بار شيون هم يه بار.
به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چي آقاي يوسفي؟بلديد يا درس خوندتون هم مثه تقلب رسوندتون ضعيفه؟!
سورن – استاد،با عرض پوزش من هيچــــي بلد نيستم.
استاد – که اين طور...
يه چند ثانيه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بيايد.
من و سورن هم پشتش راه افتاديم و رفتيم.خيرمون فقط به بچه هاي ديگه رسيد چون با ديدن ما کلا همه رو فراموش کرد.اون جلوتر مي رفت و ما هم پشتش بوديم.
سورن – ببين آخر عمري کارمون به کجا رسيده؟ داره عين بچه دبستاني ها مي برمون پيش مدير!
- همش تقصير توئه ديگه! چرا انقد سر بالا جواب دادي .(اداي سورن رو دراوردنم) : با عرض پوزش...! حالا تحويل بگير.با عرض پوزش داره مي برمون حراست.
سورن – نه بابا.مگه جرم کرديم؟!
استاده همچين برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وايساديم.
استاد – ميشه ساکت باشيد،لطفا؟!
سورن – چشم.چرا عصبي ميشي استاد؟!
( اين سورن آخر سر منم به باد ميده! يه جوري با اين استاده حرف مي زنه که هر چي مي گذره قيافه ش ترسناک تر ميشه)
توي راهرو از در اتاق حراست رد شديم.خيالم يه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توي اتاق مدير اما کسي نبود.درو بست و رفت.
سورن – حسابي قاطيه ها...چرا عين بچه دبستاني ها با ما رفتار مي کنه؟!
- معلومه خيلي به خون مون تشنه ست.
سورن – آره...شانس بياريم فلک مون نکنه.
- قيافه ش تابلوئه از اين عقده اي هاست...
با شنيدن صداي در سريع حرفمو قطع کردم.يه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! يه چهره ي آشنا.همون استاده ست که اومده بود پارتي يکي از بچه هاي دانشگاه.به همديگه خيلي خشک و خالي سلام کرديم.اون رفت و نشست روي يه صندلي و با کيفش مشغول شد.يه دقيقه بعد استاد قاطيه و مدير دانشگاه اومدن.
سورن – اوه...آجان کشي کرده.
- خفه شو!
استاده ما رو به مدير نشون داد و گفت : اين دو نفر اصول انضباطي کلاس منو به هيچ وجه رعايت نمي کنن.اگه دلم براشون نمي سوخت حتما به حراست تحويل شون مي دادم.
مدير – دقيقا چي کار کردن؟
استاد – از شروع ترم تا الان دومين باريه که مي بينمشون،اونم با وجود اين همه کلاسي که براي اين درس مهم در نظر گرفته شده.در به هم ريختن نظم کلاس . حاضر جوابي هم که به حمد خدا استادن.
- باور کنيد قصد بي ادبي نداشتيم.
استاد – اما بي ادبي کرديد...من فکر مي کنم شما دو تا هنوز توي دوران دبستان مونديد.
سورن – استاد اتفاقا وقتي داشتيد ما رو مي اورديد پيش جناب مدير من همين حس رو داشتم!
دوباره استاده خشمگين شد.اين دفه حتي به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقاي ماکان! دقت کرديد چه دوست گستاخي داريد؟
هر چي مي گذشت سورن بيشتر گند مي زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
- ببخشيد استاد! باور کنيد منظور خاصي نداره.
شديدا از دست سورن عصباني شدم.بدتر اينکه براي يه لحظه احساس کردم دماغم سنگين شده.انگار داشتم خون دماغ مي شدم.دستمو گرفتم جلوي دماغمو سرمو يه ذره پايين انداختم تا کسي متوجه نشده.اما از شانس بد من اين استاده سورن رو آدم حساب نمي کرد و مستقيما زول زده بود به من.
استاد – شما که انقد در خوندن ذهن ديگران تبحر داريد و متوجه ميشيد که منظور داشت با نداشت،بهتره درس معمولي تون رو بخونيد...و وقتي هم که باهاتون حرف مي زنم به من نگاه کنيد و دستتون هم از جلوي بيني تون برداريد.
- اَم...
استاد – دستتونو برداريد!
خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.


ادامه دارد...
پاسخ
 سپاس شده توسط omidkaqaz
آگهی
#2
تا جلد اخر پی دی افشو قبلا خوندم منتظر چهارشم
actually wtf!?
پاسخ
#3
قسمت چهارم
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار رواني استاد!" و براي اينکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داري آقاي يوسفي! شما اينجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسيني دوستتون رو همراهي مي کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتيکه ي جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت ترم." و خيلي سريع جيم زديم.
سورن که دنبال يه فرصت مناسب براي فرار بود و از قرار معلوم يه دونه خوبش نصيبش شده بود منو از وسط راه ول کرد و رفت کيف هامون رو از کلاس بياره.
وقتي رسيدم به دستشويي کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چي خون داشتم از دماغم اومد بيرون! ديگه دارم به خودم مشکوک ميشم.نکنه مرضي چيزي گرفتم؟!اصلا دوست ندارم اينجوري از دنيا برم.دو دقيقه صبر کردم تا خون دماغم بند بياد.کم کم خونش داشت بند مي اومد.سورن هم وارد دستشويي شد و چند تا دستمال کاغذي از توي کيفش بيرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگيرم اما بهم نداد.
به نظر عصباني ميومد.
سورن – بذار خودم دماغتو بگيرم.سرتو بگير بالا...
- آخ...حس نمي کني داري خفه م مي کني؟!
ظرف دو دقيقه نمي دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روي دماغ من و داشت فشار مي داد.اگه يه نفر ما رو توي اون حالت مي ديد حتما فکراي ديگه اي مي کرد.
- آي...
سورن – مرض! امروز بايد بريم دکتر.خب؟
- تا حالا کسي بهت گفته خيلي بد دل مي سوزوني؟
سورن – خفه شو.با اينکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولي ديگه خيلي داره ميره روي اعصابم.
- باشه...فقط يه چيزي...
سورن – چي؟
- دماغم داره کنده ميشه.
سورن – آهان! ببخشيد.يه لحظه خيلي عصباني شدم.
***
بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بريم دکتر.هر چي اصرار کردم که خودم ميرم زير بار نرفت.فکر مي کرد مي پيچونم ولي اين دفعه ديگه واقعا مي خواستم بدونم چمه! اگه رفتني ام کارامو رديف کنم...
توي ماشين سورن نشستم و حرکت کرديم.سورن هميشه توي داشبرد ماشينش پفک يا چيپش مي ذاره،البته بيشتر براي من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
سورن – کي مي خواي آدم شي؟ همينه ديگه انقدر زرد شدي...از بس که پفک مي خوري.
- تو اگه خيلي به فکر من بودي اينجا نمي ذاشتيش.
سورن – اگه نمي ذاشتم گير ميدادي که خودت بري بخري و وقتمو مي گرفتي.بي خيال...حرف زدن با تو فايده نداره.
- راستي يه سوال.تو که مايه داري چرا ماشينتو عوض نمي کني؟
سورن – يني 206 من از اون پرايد مسخره ي تو ضايه تره؟
- من اگه پول هم داشتم 206 نمي خريدم...خيلي کوچيکه.نگا کن! خودت به زور جا شدي.
سورن – چه گه خوردنا ! کاري نکن با لگد پرتت کنم بيرون.تو که داري پفک کوفت مي کني نمي گي اگه دکتره بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا مياره؟!
- به نکته ي ظريفي اشاره کردي.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگي!
سورن – از ما گفتن بود...
به مطب دکتر رسيديم.زياد شلوغ نبود.البته سورن قبلا نوبت گرفته بود.اون چند دقيقه انتظار به اندازه ي چند سال برام گذشت.بويي که توي مطب ميومد اعصابمو خورد مي کرد.از همه بدتر منشيه داشت تلويزيون نگاه مي کرد و زده بود برنامه ي عمو پورنگ! يني مزخرف تر از اين نميشد!! اينا کي مي خوان بزرگ شن؟
نوبت مون که شد جلدي رفتيم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمي دونم چرا خودش انقد بي اعصاب بود؟! البته من يه کم شک داشتم که براي مشکل من بايد بريم پيش دکتر مغز و اعصاب يا نه! مي ترسيدم پول ويزيت حروم بشه و نتيجه اي نگيريم...
دکتره معاينه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمايش خون نوشت.
وقتي از مطب اومديم بيرون حس کردم از جهنم در رفتم.
- دقت کردي مطب ها چه بوي بدي دارن؟!
سورن – به چه چيزايي فکر مي کني! فردا ميام دنبالت با هم بريم آزمايشگاه.
- نه خودم ميرم.
سورن – تو پشت گوش ميندازي.
- نه به جون خودم ميرم.بي خيال.شام بهم چي ميدي؟
هميشه سورن در جواب اينجور حرفام کلي بهم تيکه مي نداخت و مسخره بازي در مي اورد ولي اين دفه به راحتي قبول کرد.چقدر پکر بود...نمي دونستم انقد منو دوست داره! به قيافه ش نمي خورد.
با همديگه رفتيم يه رستوران سنتي.البته من مدرن رو ترجيح ميدم اما سورن دوست داشت توي فضاي باز غذا بخوره.غذا سفارش داديم و منتظر بوديم.هوا هم عالي بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوي خوبي توي فضا پيچيده بود.
- يه سوال.
سورن – بگو...
پاکت سيگارو از جيبم در اوردم و بهش تعارف کردم : مي کشي؟
سورن – سوالت همين بود؟
- نه.مي خواستم بگم اگه جواب آزمايش جوري بود که نشون داد من مُردني ام،تو چي کار مي کني؟
سورن – ديگه کاري از دست من برنمياد.
- نه ...يني منظورم اينه که چه حسي بهت دست ميده؟!
سورن – تو ام سرت درد مي کنه واسه مردن ها...خيلي دوس داري بميري؟
- حالا تو فرض کن!
سورن – تو اول برو آزمايش،قبل اينکه بميري من بهت احساسمو ميگم.
- مثه اينکه امروز اعصاب معصاب نداري.
سورن – يه کلمه ديگه چرت بگي مي زنم تو دهنت ها.
- اوه...باشه.
نمي دونم چرا حالات سورن منو به خنده مي نداخت؟! اين خون دماغ شدن يه سود واسه من داشت.اينکه سورن از خير کوتاه کردن موهام گذشت...کلا يادش رفت.
***
حوالي ساعت هفت صبح بود که موبايلم زنگ خورد.
سورن – تو هنوز خوابي؟
- نه بابا بيدارم.
سورن – زحمت کشيدي! اگه زنگ نمي زدم حتما تا لنگ ظهر مي خوابيدي.ببين من امروز نمي تونم باهات بيام آزمايشگاه.مطمئن باشم خودت ميري؟
- آره.خيالت راحت.
سورن – بهراد اگه نري خودم مي کشمت! يه وقت چيزي نخوري به اين بهونه آزمايشگاه رو بپيچوني...!
- نه...حواسم هست.
سورن – پس فعلا.
- خدافظ
کاملا فراموش کرده بودم.اگه سورن زنگ نميزد حتما خواب مي موندم.با بي رغبتي آماده شدم و رفتم.براي اينکه خوابم بپره ماشين رو نبردم.يه کم که پياده روي کردم خوابم هم پريد.هوا يه خورده سرد بود.اما خوب بود.
توي آزمايشگاه کارم زياد طول نکشيد.دکتر آزمايشگاه بهم گفت که بعد از ظهر جوابش حاضر ميشه.خيلي زود از آزمايشگاه زدم بيرون.خيابون يه کم شلوغ شده بود.منم چون عجله اي براي خونه رفتن نداشتم آروم حرکت مي کردم.براي يه لحظه توي اون جمعيت، نگاهم به يه چهره ي آشنا افتاد.سر جام وايسادم و دقيق نگاه کردم.انگار همون مردي بود که چند وقت پيش جلوي خونه م ديده بودم.هيکلش واقعا درشت بود براي همين راحت تونستم بين جمعيت بشناسمش.دقيقا اونطرف خيابون بود.دوست داشتم برم نزديک تر چون کلاهش اجازه نميداد صورتش ديده بشه،براي همين تصميم گرفتم ازعرض خيابون عبور کنم.تردد زياد ماشين ها جلوي سرعتم رو مي گرفت.وقت نداشتم از خط عابر پياده رد بشم.با بدبختي از بين ماشين ها رد شدم.وقتي رسيدم اونطرف خيابون ديگه يارو اونجا نبود.هر چي اطراف رو نگاه کردم نديدمش.اَه...آخه با اون هيکل يهو کجا غيبش زد؟!
بدشانسي اوردم.اگه سريع تر به اونطرف خيابون مي رسيدم حتما مي ديدمش.شايد اگه تعقيبش مي کردم به نتيجه اي مي رسيدم.حيف شد...ديگه کاري نداشتم که انجام بدم براي همين راهي خونه شدم.تمام راه رو پياده رفتم.به خيابون اصلي نزديک کوچه مون که رسيدم سيگارمو روشن کردم.توي اون هوا خيلي مي چسبيد.داشتم به آزمايش و نتيجه ي احتمالي ش فکر مي کردم و به اطراف نگاه مي کردم.يک آن از دور نگاهم به کوچه مون افتاد.
همونجا وايسادم و اين دفه با دقت نگاه کردم.خودش بود...همون مرد هيکلي...چجوري انقدر زود به اينجا رسيده بود؟! اصلا چرا اومده بود؟! توي اون لحظه مطمئن بودم که منو نديده.با خونسردي تمام شروع کرد به راه رفتن.احتمال دادم که خونه ش همين اطراف باشه.کنجکاو شده بودم دنبالش برم چون يقينا به صورت اتفاقي اطراف خونه ي من پرسه نمي زد! با فاصله ي نسبتا زيادي که متوجه حضور من نشه دنبالش راه افتادم.داشت به سمت قسمت هايي ييلاقي که تپه هاي بيشتري دارن مي رفت.به نسبت توي اون محله ها خونه هاي کمتري هست.با اين حال خيلي سعي مي کردم که منو نبينه.چند دقيقه اي بود که دنبالش بودم.سرشو پايين انداخته بود و آروم حرکت مي کرد.وارد يه کوچه شد و تا اواسط کوچه پيش رفت.من سر کوچه ،پشت يه ديوار وايسادم که در يک فرصت مناسب حرکت کنم.همينطور که با دقت بهش نگاه مي کردم متوجه شدم سرعتش رو به شدت کم کرد و بعد از چند ثانيه وايساد.وسط کوچه وايساده بود و حرکتي نمي کرد.حدس زدم که متوجه حضور من شده باشه اما حتي يه نيم نگاه هم به پشت سرش ننداخت.منتظر بودم اگه به سمت من برگشت فلنگ رو ببندم چون در نبرد با اون حتما جسد کُتلت شده ي منو به خانواده م تحويل مي دادن!
وقتي دوباره شروع کرد به راه رفتن خدا رو شکر کردم.منم پشت سرش حرکت کردم اما اين دفه احساس مي کردم سرعتش رو بيشتر کرده.خيلي سريع تر راه مي رفت.بعد از چند متر حرکت، راه رفتنش تبديل به دويدن شد.به هيچ وجه احتمال نمي دادم که منو ديده باشه اما رفتارش برام جاي سوال داشت.انقد سريع مي دويد که نزديک بود ازش جا بمونم! مثل فشنگ وارد يه پست کوچه ي باريک شد.منم سريع دنبالش رفتم.همين که وارد کوچه شدم ديگه نديدمش.داشتم قبض روح مي شدم چون کوچه بن بست بود.خواستم خيلي زود از اونجا فرار کنم.همين که خواستم از پس کوچه خارج بشم دو تا دست خيلي قوي منو از پشت گرفتن.نفسم بالا نميومد.دست هاش رو دور من گره زده بود.يه دستش نزديک گردم بود.حتي قدرتش رو نداشتم که فرياد بزنم.نمي تونستم سرمو بچرخونم و صورتش رو ببينم.منو محکم گرفته بود.با يه صداي خشن و عصباني در گوشم گفت : خيلي از تعقيب و گريز خوشت مياد؟
همون لحظه منو انداخت زمين.چون محکم روي زمين افتادم نتونستم رفتنش رو تماشا کنم.گرچه اصلا نفهميدم کِي رفت!
برگشتم خونه و تمام فکرم مشغول اون مرد بود.نمي دونم چند دقيقه داشتم بهش فکر مي کردم! طوري بود که ناهار رو به کلي فراموش کردم...اونم مسئله اي به اين مهمي رو! به خودم قول داده بودم اگه اتفاق عجيب ديگه اي افتاد حتما به سورن بگم تا شايد بتونه يه راه حل براش پيدا کنه اما دقيقا نمي دونم ميشه اينو جزو يه اتفاق عجيب قلمداد کرد؟! شايد اون لحظه که وارد کوچه ي بن بست شده رفته بالاي ديوار؟! اما نه....مگه ميمونه؟! البته از اون هيکل اين چيزا بعيد نيست.مطمئنم يه دليل منطقي براش وجود داره.بايد بيشتر دقت مي کردم.احتمالا منو پشت سرش ديده.
بعد از کلي فکر کردن و به نتيجه نرسيدن، حاضر شدم تا برم و جواب آزمايش رو بگيرم.بعد از اون هم بايد مي رفتم جواب رو به دکتره مي دادم.توي آزمايشگاه زياد معطل نشدم.دکتر آزمايشگاه اسمم رو خوند و رفتم که نتيجه رو بگيرم.يه نگاهي به برگه ي جواب انداخت و گذاشتش توي پاکت.
- ببخشيد! ميشه ببينيد من بيماري اي دارم يا نه؟
دکتره کاغذ رو از داخل پاکت بيرون اورد و بهش نگاه کرد.
دکتر آزمايشگاه : يه لحظه...نه،نداريد.
- مرسي.
با اينکه جواب منفي بود اما زياد خوشحال نشدم.همچنان فکرم مشغول اتفاق صبح بود.
يکراست راهي مطب دکتره شدم تا نتيجه رو بهش بدم.توي راه عين رواني ها هي اطراف و پشت سرمو نگاه مي کردم.همش مي ترسيدم يارو دنبالم باشه و بخواد يه جورايي حالمو بگيره.
مطب دکتره هم زياد شلوغ نبود که البته هيچ تعجبي نداره.کي مياد پيش همچين دکتر بداخلاقي؟!البته به جز من...!
- ببخشيد آقاي دکتر! به نظرتون مشکل چيه؟
دکتر – بيماري خاصي که نداري...تشخيص من فشار عصبيه.ببينم، زياد کار مي کني؟
از اين حرفش يه جورايي خنده م گرفت.بس که من زحمت مي کشم!!
- نه زياد.
دکتر- مسئله ي خنده داري هست؟
- نه،ببخشيد.
دکتر – گفتيد چند وقته اينجوري شديد؟!
- فکر مي کنم چند روز قبل از عيد بود...
دکتر- من چند تا قرص براتون مي نويسم،سريعا تهيه کنيد.يک ماه ديگه دوباره بيايد براي چکاب.
- خيلي ممنون.
همين که از مطب بيرون اومدم سورن اس ام اس داد : "بيا پيش من،مسعود هم اينجاست".اصلا حوصله ي معاشرت نداشتم.مي دونستم به خاطر جواب آزمايش ازم خواسته برم اونجا.دوست نداشتم ناراحت بشه.راهي خونه ي خودم شدم...به فکرم رسيد دوربين هايي که سورن اورده بود رو جمع کنم و براش ببرم.براي من ،به جز اينکه بترسونم کاربرد ديگه اي نداشت.شايد به درد صاحبش بخوره.
***
مسعود – سلام،گرفتي جوابو؟
سورن – چرا اين ريختي شدي؟
خيلي توي فکر بودم.مطمئنم قيافه م احمقانه شده بود.
- چي؟ آهان ببخشيد! سلام آره گرفتم.چيزي نبود.
مسعود – مطمئني؟
- آره.اينم مدرک...
جواب آزمايش رو بهش دادم.
سورن – همچين ژست گرفته فک کردم چند روز ديگه ريق رحمتو سر مي کشه.
- اَه...چه اصطلاح حال بهم زني!
مسعود – بلاخره يارو چي گفت؟
- يارو کيه؟
مسعود – دکتره ديگه!
- آهان.دارو نوشت.گفت خوب ميشم.
سورن – پس چرا قيافه ت اينجوريه؟
- فکرم مشغول بود...گير دادي ها!
سورن – بي خيال.اينارو چرا برداشتي اوردي؟
- ديگه لازم نيست،ديگه اتفاق خاصي نيفتاده که ازش فيلمبرداري کنم.
سورن – باشه،هر جور راحتي.راستي يه چيزي واسه ت دارم.
(سورن از روي عسلي کنارش يه جعبه رو برداشت و بهم داد)
- اين چيه؟
سورن – موبايل.
- براي من گرفتي؟
سورن – مال توئه ولي من نگرفتم.
- يني چي؟
سورن- اينو يه نفر به عنوان کادوي تولد بهم داد ولي موبايل من نو بود.گفتم بدمش به تو لااقل از شر اون موبايل زپرتي خلاص شي.
- منو بگو فک کردم کسي واسه م خريده!
سورن – حالا يني نمي خوايش؟
- معلومه که مي خوام.يک مو از خرس کندن غنيمته.
مسعود – راستي چند روز ديگه عروسيه.شما دو نفر هم از طرف من دعوتين.
سورن – عروسي کي؟
مسعود – نسرين.
سورن – نسرين کيه؟ ...آهان يادم اومد.خواهر نسترن.
- حالا چرا مي خندي؟
سورن – هيچي! همينجوري.ايشالا قسمت بشه عروسي خودش هم خدمت کنيم.بهراد تو مياي ديگه؟
- نه ...حوصله ندارم.
مسعود – من راضي ش مي کنم.خيالت راحت...
اين همه مشکل دارم آخه عروسي رو کجاي دلم بذارم؟! ديگه نبايد به اين اتفاقاي اخير فک کنم.هر چي بيشتر بهشون فکر مي کنم بلاهاي بدتري سرم مياد.از امشب مي خوام همه چيزو فراموش کنم.
***
سورن و مسعود خيلي اصرار کردن که شام پيششون بمونم که البته منم موندم.خودم اصلا اعصاب غذا درست کردن نداشتم.بعد از شام حوالي ساعت يازده شب از سورن و مسعود خدافظي کردم.بعد تصميم گرفتم برم داروخونه ي شبانه روزي سر خيابون که داروهامو بگيرم.توضيحات مصرفش هم از دکتر داروخونه گرفتم.خوبه که داروي خواب آور و آرامبخش هم نوشته.توي اين وضعيت واقعا لازمشون دارم! نزديک ساعت دوازده شب بود که رسيدم خونه.نمي دونم چرا بيش از حد ترسيده بودم براي همين توي حياط،اطراف ساختمون رو نگاه کردم.مي ترسيدم از اينکه کسي توي خونه باشه.بعد از کلي بازرسي وقتي مطمئن شدم وضعيت سفيده رفتم داخل خونه و لباس هامو عوض کردم.زياد خوابم نميومد.خواستم قرص ها رو بخورم اما به ذهنم رسيد حالا که خوابم نمياد درس هامو يه مرور کنم.البته مرور که چه عرض کنم!... براي اولين درس هامو بخونم.
شب آرومي بود.باد نميومد و آسمون مهتابي بود.راحت مي تونستم به محيط گوش کنم و صداهاي جزئي رو هم تشخيص بدم.کتاب رو دست گرفتم و مشغول شدم.تمام حواسم رو داده بودم به کتاب.چند دقيقه اي گذشت و برق قطع شد.
چه بد شانسي اي! تا من اومدم درس بخونم برق رفت! يه بار هم که ما خواستيم درس بخونيم اداره برق نذاشت.خونه خيلي تاريک شد.اون طرف اتاق رو هم نمي تونستم ببينم.فقط نور مهتاب از در و پنجره وارد خونه شده بود و يه کم روشنش کرده بود.با خودم گفتم ميرم و تا وصل شدن برق روي تراس ميشينم...اونجا حداقل نور مهتاب هست! پاکت سيگارمو برداشتم و رفتم روي تراس.
تراس خونه م خيلي بزرگ بود و همه ي اتاق ها و آشپزخونه رو به هم وصل مي کرد.ارتفاعش از سطح حياط دو تا پله بود.به ديوار تکيه دادم و رو به حياط نشستم.سيگارمو روشن کردم و مشغول پک زدن شدم.پاهامو دراز کردم و سرمو به ديوار تکيه دادم.يه لحظه احساس خستگي کردم براي همين هم خواستم سرمو روي زمين بذارم.هر وقت درس مي خونم خوابم مي گيره!همونجا کنار ديوار دراز کشيدم.با اينکه زمين تراس سرد بود اما دوست نداشتم برم توي خونه.يه ذره مي ترسيدم و اونجا هم خيلي تاريک بود.نور مهتاب مستقيما به چشمام مي خورد،طوري که چشم بسته هم حسش مي کردم.
براي چند لحظه چشمم رو بستم و يه آن احساس کردم يه سايه روم افتاده!خيلي تند سر جام نشستم و اطراف رو نگاه کردم اما کسي رو نديدم.همين که از سر جام بلند شدم براي يکي دو ثانيه سايه رو روي خودم ديدم اما کسي نبود و ديگه خبري از سايه هم نبود.اصلا صدايي پايي هم بر اثر سايه به گوشم نرسيد! يه نفس عميق کشيدم و تصميم گرفتم دوباره دراز بکشم.مطمئن بودم خيالاتي شدم.چشمام رو بستم و نور مهتاب رو با چشماي بسته هم حس مي کردم.بعد از چند لحظه دوباره حس کردم يه سايه روم افتاده.سريع نشستم.هنوز سايه روي من بود.سايه ي يه آدم.اما از جسم خبري نبود!به حدي ترسيده بودم که بدنم شديدا داغ شده بود.قلبم تند تند مي زد.دستمو گذاشتم روي قلبم.دست چپم رو به زمين تکيه داده بودم.وقتي به دستم نگاه کردم متوجه شدم که خودم سايه اي ندارم!
بعد از چند ثانيه سايه اي که روي من افتاده بود و مانع رسيدن نور ماه شده بود شروع به حرکت کرد.داشت مي رفت سمت باغچه.همه ي توجهم به اون سايه بود.وقتي به باغچه رسيد گل ها و درختا خيلي آروم شروع به حرکت کردن.انگار نسيم ملايمي بهشون مي خورد.حالا ديگه حرفاي سورن رو باور کردم.حتم داشتم اين سايه،سايه ي يه جنه! اما خودشو بهم نشون نميداد.حتما مي دونست اگه ببينمش ممکنه غش کنم.چند ثانيه اي گذشت که برق وصل شد.
همين که برق وصل شد سريع رفتم توي اتاق و آماده شدم.بايد از خونه مي زدم بيرون وگرنه يا سکته مي کردم يا خُل مي شدم! اول به ذهنم رسيد برم پيش سورن.ياد حرفاي مسعود در مورد دعانويس و اين چيزا افتادم و تصميمم رو عوض کردم.يکراست ميرم پيش مسعود.داروهامو برداشتم و رفتم سمت در حياط.ماشين رو توي کوچه گذاشته بودم.تندي سوار شدم اما ماشين استارت نمي خورد!علي رغم ميل باطني مجبور شدم پياده برم.همش مي ترسيدم کسي دنبالم باشه واسه همين همه ي راه رو دويدم.توي کوچه ها کلاغ پر نمي زد.تعجبي هم نداشت.ساعت نزديک يک شب بود.ده دقيقه اي به خونه ي مسعود رسيدم.پشت سر هم زنگ مي زدم.مسعود هم بدون اينکه آيفون رو جواب بده درو باز کرد.از پله ها رفتم بالا.مسعود مي خواست بياد پايين اما تا منو ديد منصرف شد.
خيلي عصباني بود ولي سعي مي کرد آروم حرف بزنه.
مسعود – چته نصف شبي الاغ؟!
چون کل مسير رو دويده بودم نفسم بالا نميومد.همون لحظه نتونستم جواب بدم.خم شدم و دستمو گذاشتم روي زانوهام و متوجه کفش هاي جلوي در شدم.مثه اينکه مسعود مهمون داشت! مسعود که ديد نمي تونم حرف بزنم دستمو گرفت و با همديگه رفتيم داخل.
رفتيم توي يکي از اتاق خواب ها و نشستم. از مسعود خواستم واسم يه ليوان آب بياره و چند تا از قرص ها رو خوردم و کل داستان رو براي مسعود تعريف کردم.
مسعود – مطمئني اشتباه نمي کني؟
- آره...اون لحظه نه قرص خورده بودم...نه مست بودم...فقط يه ذره خوابم ميومد که وقتي سايه هه رو ديدم کلا از سرم پريد.تازه دو بار هم تکرار شد.
مسعود – من که بهت هشدار داده بودم...تو هي مي گشتي دنبال منطق!تحويل بگير.شانس اوردي خودشو بهت نشون نداده.
- حالا ميگي چي کار کنم؟
مسعود – همون که قبلا گفتم.بريم پيش اون يارو جن گير...دعانويس يا هر کوفتي.شايد بتونه کمک کنه.
- اگه بدتر شد چي؟
مسعود – بدتر نميشه!
- از کجا ميدوني؟
مسعود – آقا اصن بدتر ميشه! خيالت راحت شد؟ تو راه ديگه اي به فکرت مي رسه؟من دارم ميگم بريم پيش طرف ببينم اصلا قضيه چيه؟ با چي طرفيم؟! بعد يه فکري مي کنيم.
- باشه...ريش و قيچي دست توئه.راستي تو که مهمون داشتي خونه ي سورن چه غلطي مي کردي؟
مسعود – مؤدب باش وگرنه مي ندازمت بيرون بري پيش همون جنه.
- خفه شو...بگو ديگه.
مسعود – من خونه سورن بودم که مژگان زنگ زد و گفت گاز خونه شون قطع شده.الانم هوا يه خورده سرده شبا...امشبه رو بيان اينجا بخوابن.منم قبول کردم.
- آخي...چقدر هم که همه شون ظريفن! تو خونه کمبود پتو داشتن؟!
مسعود – من چه مي دونم! ديگه نمي تونستم بيرون شون کنم که...! ناسلامتي خواهرمه.
- الان توي اون يکي اتاقن؟
مسعود – آره.من ديدم تو مثه وحشي ها زنگ ميزني ديگه نپرسيدم کي پشت دره.همينجوري باز کردم که اينا بيدار نشن.
- ببخشيد.دست خودم نبود.
مسعود – اشکال نداره.الان ميرم واسه ت پتو ميارم بخوابي.فردا هم زنگ مي زنم به دوستم و آدرس طرف رو مي گيرم.
- مرسي.
به خاطر قرص ها شب رو راحت خوابيدم.انقدر زود خوابم برد که وقت فکر کردن به اتفاقاي اون روزو نداشتم.
صبح زود مسعود اومد و بيدارم کرد.گير داده بود که برم صبونه بخورم چون عمه خانوم فهميده بودن من اونجام و نمي دونم چرا يهويي عزيز شده بودم.هنوز اثر قرص ها از بين نرفته بود براي همين بهونه اوردم و براي صبونه نرفتم.اصن من صبونه خور نيستم.تازه همينم مونده برم وَر دل نسترن و عمه مژگان نون پنير سَق بزنم!
دوباره خوابيدم.نزديکاي ساعت ده صبح بود که اين بار با صداي سورن از خواب بيدار شدم.
- اَه...تو از کجا اومدي؟
سورن – از در!
- هه خنديدم...
سورن – مسعود بهم اس ام اس داد و گفت که امروز مي خوايد بريد پيش جن گير.منم اومدم اينجا که باهاتون بيام.
- اگه خيلي مشتاقي تو به جاي من برو.
سورن – بايد خودت هم باشي حتما.حالا ديگه پاشو...زود باش.
با بي رغبتي از جام بلند شدم.يه جورايي دل شوره داشتم.اصلا راضي نبودم بريم پيش اين يارو.يه حسي بهم مي گفت نمي تونه بهم کمک کنه.دست و صورتمو شستم و رفتم توي پذيرايي.
مسعود – به! چه عجب! بلاخره بيدار شدي...انقد نيومدي تا مژگان اينا ناراحت شدن و رفتن.
- برو بابا.لابد فرار کردن براي اينکه منو نبينن! بي خيال...آدرس طرفو گرفتي؟
مسعود – هر جور دوس داري فک کن.آره گرفتم...اگه حال داري همين الان بريم.
- باشه.
سه تايي سوار ماشين سورن شديم و حرکت کرديم.مسعود آدرس رو حدودا بلد بود براي همين خودش رانندگي مي کرد.منم روي صندلي پشت ماشين نشستم.
- اين يارو کجا زندگي مي کنه؟
مسعود – حومه شهر.
- مَرده يا زن؟
مسعود – بيشترش مَرده.
سورن – يني چي بيشترش مَرده؟! بلاخره مَرده يا زن ؟
مسعود – همين ديگه...نکته اينجاست.مي دونيد... چجوري بگم؟!
سورن – اگه موردي هست بگو لااقل بدونيم با چي مواجه ميشيم!
مسعود – ببينيد يارو "دو جنسه ست".دوستم مي گفت حدودي هفتاد درصدش مَرده، سي درصد زن.در نگاه اول متوجه هيچي نميشيد.
با اين حرف مسعود حسم براي رفتن، کاملا منفي شد! احساس خوبي نداشتم.از ديدن اين جور آدما خوشم نمياد.
سورن – حالا چجوري انقد دقيق درصدشو گرفتن؟
مسعود – ابله! گفتم حدودي.
سورن – اسمش چيه؟
مسعود – فک کنم "اميرمحمد".
بلاخره تونستيم خونه شو پيدا کنيم.يه خونه ي دو طبقه ي تقريبا قديمي با نماي سيماني بود.مسعود زنگ زد و گفت که مي خوايم ازش چند تا سوال بپرسيم.اونم آيفون رو زد و در باز شد.
بايد مي رفتيم طبقه ي اول.در آپارتمان يه ذره باز بود.سورن چند تا تق به در زد و فورا يه نفر درو کاملا باز کرد و بهمون سلام کرد.يه پسر حدودا بيست و هفت ساله بود.موهاش قهوه اي روشن بود و چشماش هم تقريبا همون رنگي بود.پوستش خيلي سفيد بود.مسعود راست مي گفت.اگه بهم نگفته بود طرف دو جنسه ست عمرا اگه مي فهميدم.سه تايي رفتيم توي خونه.خونه ش کوچيک بود.يه پذيرائي بيست و چهار متري با يه آشپزخونه ي اُپن کنارش و يه اتاق خواب که درش کاملا باز بود.توي اتاق خواب هم يه تخت دو نفره گذاشته بود.
خونه ي ساده اي بود.خبري از مبلمان هم نبود.دور تا دور پذيرائي رو پشتي چيده بود.ما هم رفتيم و يه گوشه نشستيم اونم اومد رو به رومون نشست.وقتي داشت باهامون احوالپرسي مي کرد متوجه شدم صداي زنونه اي داره.البته يه ذره زنونه بود اما خب مشخص بود.
مسعود – راستش چند وقتي ميشه براي برادرزاده م يه سري اتفاقاي عجيب ميفته که بهش آسيب هم زده.يه نفر شما رو بهمون معرفي کرد.مي خواستم اگه اشکالي نداره راهنمايي مون کنيد...
اميرمحمد – برادرزاده تون رو مي شناسم.
مطمئن بودم قبلا نديدمش.چون چهره ها رو خوب به ذهن مي سپارم.
سورن – از کجا؟
اميرمحمد – وصف شونو شنيدم.ميشه يکي از اتفاقايي که واسه ت افتاده رو تعريف کني آقا بهراد؟!
سورن يواشکي به مسعود گفت : اسم بهرادو بهش گفته بودي؟ مسعود جواب داد :نه.
- شما که اسم منو مي دونيد و منو مي شناسيد چطور نمي دونيد چه اتفاقي افتاده؟
اميرمحمد – بذار راحت تر با هم حرف بزنيم. شايد تعريف تو از اتفاقي که افتاده با چيزي که من مي دونم متفاوت باشه.مي خوام از زبون خودت بشنوم.
بعضي از اتفاقاي اخير رو خيلي خلاصه براش تعريف کردم.حين تعريفاي من هر از گاهي به اتاق نگاه مي کرد.
مسعود – با اين تفاسير نظر شما چيه؟ فک مي کنيد اين اذيت ها از طرف اجنه ست؟!
اميرمحمد – به احتمال زياد بله...حتما يه مشکلي هست!
سورن – چه مشکلي؟
اميرمحمد – وقتي خدا آدم رو آفريد يه فاصله بين اجنه و آدم قرار داد که جن ها نتونن به آدم نزديک بشن.ولي تو حتما يه کاري کردي که اين فاصله رو از بين بردي!
- نکته همين جاست! من اصلا نمي دونم چي کار کردم و چرا اين اتفاقا واسم ميفته.فقط دوست دارم از شرّشون خلاص شم.
اميرمحمد – اگه مي خوايد دليلش رو براتون پيدا کنم يه ذره طول مي کشه.(يه لبخند زد و گفت) متأسفانه الان منبع اطلاعاتم در دسترس نيست!
سورن – هيچ حدسي نمي تونيد بزنيد؟!
اميرمحمد – در کل براي اينجور اتفاقا دلايل زيادي وجود نداره...دلايلش از شمار انگشت هاي دو دست هم کمترن.اما همين که بدونيم دليلش چيه کافيه تا قضيه رو رفع کنيم.مي تونه به خاطر آسيبي باشه که شما به اونها زديد...
سورن – مثلا چه آسيبي؟
اميرمحمد – مثلا سوزونده باشيدشون...يا زخمي شون کرده باشيد...البته به طور ناخواسته.
- به نظر خودتون مسخره نيست؟! من چطور مي تونم چيزي که نمي بينم و نمي دونم کجاست رو زخمي کرده باشم؟!
اميرمحمد – بيشتر کسايي که يه جن رو زخمي کردن روحشون هم باخبر نبوده.مثلا خيلي اتفاقي يه چاقو رو به يه گوشه اي از خونه پرتاب کردن و از قضا به يه جن خورده.درسته تو اونا رو نمي بيني ولي اونا تو رو مي بينن...اونا هم جسم دارن...اما خيلي لطيفه...براي همين مي تونن نامرئي ش کنن.(باز هم نگاهش به سمت اتاق بود) ممکنه شما رو به اين دليل اذيت نکرده باشن.گفتم که بايد تحقيق کنم.
سورن – تا شما دليلشو پيدا مي کنيد بهراد چي کار کنه که بتونه شب رو راحت توي خونه ي خودش بگذرونه؟!
اميرمحمد – يه چيزي بهش ميدم که توي اين چند روز بتونه توي خونه ش بمونه.
مسعود – ببشخيد! چرا انقد به اتاق نگاه مي کنيد؟!
اميرمحمد – راستش دو تا بچه جن دارن روي تخت بازي مي کنن.نگران اينم که يهو زمين بخورن.
محيط خونه ش داشت اعصابمو خورد مي کرد.دوست داشتم زودتر از اونجا بزنم بيرون.با اين جمله ي آخرش هم استرسمو بيشتر کرد.
از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب.
سورن آروم به ما گفت : بهتر نيست ديگه بريم؟! مي ترسم کارمون به احضار جن بکشه!
مسعود – منم موافقم.
سه تايي از جامون بلند شديم.اونم از اتاق بيرون اومد.يه چيزي دستش بود.دادش به من و گفت : اين براي توئه.
يه چيزي بود که دورش پارچه پيچيده بود.مي خواستم پارچه رو کنار بزنم و توش رو ببينم، گفت : الان بازش نکن.امشب ساعت دوازده برو توي حياط و يه آتيش درست کن.آتيش رو با چوب روشن کن که زغال هم داشته باشي.وقتي آتيشت رو به خاموشي رفت و هنوز زغال ها قرمز رنگ بودن اينو بذار زير زغال ها.
- ممنون.
مسعود – چقد تقديم کنيم؟
اميرمحمد – هنوز براتون کاري نکردم که پول بگيرم.فقط يه شماره تلفن به من بديد که اگه دليل رو پيدا کردم باهاتون تماس بگيرم.
مسعود شماره ي خودش رو داد.باهاش خدافظي کرديم اومديم دم در آپارتمان و کفش هامونو پوشيديم.چند تا پله رفتيم پايين که گفت : ببخشيد! من يه چند ثانيه با شما کار دارم.
منظورش سورن بود.سورن گفت : شما بريد توي ماشين من الان ميام.
من و مسعود رفتيم داخل ماشين و سورن هم بعد دو دقيقه اومد.
سورن – راه بيفت بريم.
- چي کارت داشت؟
سورن – هيچي...مي خواست شماره ي من و تو هم داشته باشه که اگه مسعود نتونست جواب بده به ما زنگ بزنه.
- مطمئني فقط همين بود؟
سورن – آره.
- هر چي تو بگي...راستي من اصلا ازش خوشم نيومد.حرفاش هم برام قابل درک نيست!
مسعود – بهراد اگه بخواي از منطق دَم بزني، دندوناتو مي ريزم تو حلقت! مگه نديدي اسمت هم مي دونست؟
- شايد يه نفر اتفاقي بهش رسونده باشه.تازه اگه تونست مشکل رو حل کنه حسابه!
سورن – منم تو خونه ش حس بدي داشتم.فضاش سنگين بود.
- شما حرفشو درباره ي جن هاي توي اتاق باور مي کنيد؟!
سورن – نمي دونم وا... از اون آدم اين چيزا زياد بعيد نيست !
مسعود – به قول سورن فضاي خونه ش سنگين بود.آدم توش احساس ناراحتي مي کرد.شايد واقعا با اجنه در ارتباطه.
- بايد ببينم چي کار مي تونه واسه من بکنه...تا اون موقع معلوم ميشه.
سورن – بي خيال... ناهار رو چي کار کنيم؟!
مسعود – من که سريع بايد برم شرکت وگرنه اخراجم مي کنن.وقت ناهار ندارم.
سورن – پس ما رو برسون خونه ي خودم.
مسعود ،من و سورن رو جلوي خونه پيدا کرد و سوييچ ماشين رو به سورن داد و پياده رفت.
به نظرت نعل اسب با نعل خر فرق داره؟!
سورن – نمي دونم! واسه چي؟
- مي خواستم ببينم اين نعلي که اميرمحمد بهم داده مال خره يا اسب؟
سورن مشتاقانه از آشپزخونه اومد بيرون و کنار من نشست.
سورن – اَ...ببينم،نعل بود؟! فکر نمي کنم مال اسب يا خر بودنش فرق داشته باشه.به نظرت روش چي نوشته؟
- متوجه نشدم.به نظر نمياد از سوره هاي قرآن باشه.يه چيز نامفهومه...فک کنم سر کارمون گذاشته.
سورن – بلاخره مي ندازيمش توي آتيش... معلوم ميشه سر کاريه يا نه!
- اينارو ولش کن، ناهار چي گذاشتي؟
سورن – برنج دم کردم...تن ماهي هم داريم.بي خيال...فردا شب عروسيه دخترعمه ته.خوشحال نيستي؟
- نه! من چرا خوشحال باشم؟! مسعود که نگفت فردا شب!
سورن – همينجوري يه چيزي گفتم.مسعود به من گفته بود قبلا... .اتفاقا براي فرداشب يه مدل موي خيلي باحال واسه ت در نظر گرفتم.
- نه تو رو خدا ! نمي خواد...همون يه بار واسه هفتاد پشتم بسه.
سورن – به جون تو اين دفه فرق داره.خيلي رسمي تره...
- رسمي تر؟!! مگه اون دفه رسمي بود؟ اصلا من چرا دارم با تو بحث مي کنم؟! آره بابا...تو درست ميگي.
بعد از ناهار،من و سورن هر دو مون چپه شديم و تا غروب خوابيديم.من که از ديشب هنوز خسته بودم، به هيچ وجه نمي تونستم جلوي خواب رو بگيرم.غروب هم که هوا تقريبا تاريک شده بود تصميم گرفتيم بريم خونه ي من تا آخر شب مراسم نعل رو با حضور هم برگزار کنيم! گرچه واقعا احمقانه بود...
***
سورن – بهراد تو خوابت مياد؟!
- نه.
سورن – عجيبه! الان نزديک دوازده شبه و منم خوابم نمياد!
- چي ش عجيبه؟! بعد از ظهر پنج ساعت خوابيدي ها! مسخره کردي؟
سورن – شوخي کردم چرا عصبي ميشه؟ يه پيشنهاد دارم.اول بريم اين يارو نعله رو بذاريم توي آتيش...چون خواب مون هم نمياد بعدش من روي موهاي تو کار مي کنم.
- تو خوابت نمياد چرا از من مايه مي ذاري؟
سورن – ببين من اين حرفا حاليم نيست...
- کاملا مشخصه!
سورن خنديد و گفت :پاشو بريم آتيش روشن کنيم، تا چوب هاش زغال بشه ساعت از دوازده هم گذشته.
قبول کردم و با همديگه رفتيم توي حياط تا آتيش روشن کنيم...خوشبختانه توي حياط چوب داشتيم.يه آتيش نسبتا کوچيک روشن کرديم و نشستيم کنارش و منتظر شديم تا چوب ها زغال بشن.
سورن – فرصت خوبيه امشب با اين زغال ها يه کم قليون هم بکشيم.
- من که نمي کشم،به ريه هام فشار مياد.
سورن – تو که يکسره داري سيگار مي کشي،حالا چي شده يهو؟
- سيگار فرق داره.دود قليون سنگين تره.اون دفه نزديک بود توي خواب سکته کنم.اصن تو با من چي کار داري؟! تو بکش...
سورن – هر جور راحتي...ساعت چنده؟!
- دوازده و بيست دقيقه.بذارش زير زغال ها.
سورن- بيا تو بذارش...شايد اگه من بذارم اثر نکنه.
- باشه.
نعل رو گذاشتم توي آتيش و با يه چوب زغال ها رو هُل دادم روش.بعد از چند ثانيه از دور صداي جيغ شنيديم.حدس زدم يکي از همسايه ها بوده باشه.صدا خيلي خفيف بود.
- نعل رو بذاريم همين جا باشه يا وقتي سرد شد ببريمش؟!
سورن – اون يارو اميرمحمد که چيزي نگفت.لابد فرقي نداره...فعلا بذار همين جا باشه.بيا بريم خونه،با موهات کار دارم.
هيچ رقمه نمي شد از دست سورن فرار کرد.منم زياد برام اهميتي نداشت...اجازه دادم اين دفه هم موهامو کوتاه کنه.حداقل بهتر از آرايشگاه محل مونه...هميشه موهامو کج و کوله مي زنه!
اين بار سورن جلو و وسط موهام رو يه خورده کوتاه کرد و همه ش رو بالا زد.اطرافش هم خورد زد...يه تيکه ي جلوي موهام رو هم مِش سورمه اي زد.فکر مي کنم اين دفه خيلي بهتر شده...
- آره...اينو بيشتر دوس دارم.سورمه اي قشنگ تره.
سورن – مي خواي کُل موهاتو سرمه اي بزنم؟!
- نه ديگه.باز تو روت خنديدم؟! همين کافيه.
سورن – ولي عجب هلويي شدي! اصن فک نمي کردم
حرفشو سريع قطع کردم : فکر نمي کردي قيافه ي گُهم انقد خوشگل باشه...اون دفه هم همينو گفتي...کلا هميشه همينو مي گي که به گندي که به موهام زدي ايراد نگيرم.
سورن – خيلي بي لياقتي.همين مدل رو بيرون کمتر از سي تومن ازت نمي گيرن.
- يني الان بايد پول بدم؟!
سورن – نه.دستت درد نکنه.تو پول بده نيستي.فقط پاشو برو حموم چون حواسم پرت شد و کلي مو خورده ريخت توي لباست...اگه نري اذيت ميشي.
ساعت نزديک يک و نيم شب بود که رفتم يه دوش بگيرم.وقتي توي حموم بودم هر چند دقيقه يه بار سورن چند تا تق به در مي زد و مي پرسيد :"بهراد هستي؟" و من جواب مي دادم تا خيالش راحت بشه.
بعد از حموم سورن بساط قليون رو عَلَم کرد.گرچه تمايلي نداشتم.بعد از کلي حرف زدن هنوز حس مي کرديم خواب مون نمياد.براي اينکه عيش اون شب مون تکميل بشه مشروب اورديم و تا خرخره مست کرديم.بعد از کلي قليون کشيدن و مشروب خوردن هر دو مون سر درد گرفتيم و ديگه اصلا خواب مون نمي برد.نزديک ساعت چهار و نيم صبح بود که سورن پيشنهاد داد بريم بيرون و قدم بزنيم...تا سر درد مون هم بپره...
هوا گرگ و ميش بود.داشتيم توي کوچه باغ هاي اطراف خونه قدم مي زديم.هوا يه خورده سرد بود اما زياد اهميتي نداشت.چند دقيقه بدون اينکه هيچکدوم حرفي بزنيم راه رفتيم.به يه جاده خاکي رسيديم که يه طرفش سنگ و صخره بود و يه طرف ديگه ش هم دره ي عميق که توي دره کلي درخت بود.
سورن – يه سوال! به نظرت نسترن از اينکه به تو جواب رد داده پشيمون نشده؟!
- خيلي بعيده...چون من تا الان توي زندگي م به هيچي نرسيدم.
سورن – اي بابا...مگه بقيه چي کار کردن؟! تازه همه چيز که پول نيست.اگه من دختر بودم حتما از تو خواستگاري مي کردم.
فکر کنم اين مشروبه حسابي روي سورن اثر کرده بود! داشت پرت و پلا مي گفت...
همينطور مشغول حرف زدن بوديم که يه نفر اسم سورن رو صدا زد.سورن حدس زد پسر همسايه شون ،مهدي باشه.چون با همديگه سلام و عليک دارن.
سورن هم با صداي بلند گفت : مهدي،تويي؟!
اما جوابي نيومد.حرف هامون رو قطع کرديم و فقط راه مي رفتيم.به جز صداي پاهامون توي اون تاريکي صداي ديگه نمي شنيديم.همينطور راه مي رفتيم که همون صدا رو شنيديم که سورن رو صدا مي زد.دوباره سورن جوابش رو داد و گفت : مهدي تويي؟چرا جواب نميدي؟! بازم جواب نيومد تا اينکه چند بار سورن رو صدا زدن.اما وقتي که سورن جواب مي داد اون صاحب صدا سکوت مي کرد
سورن يه لحظه فکر کرد چون مسته،توهم زده.براي اينکه خيالش راحت بشه از من پرسيد "تو هم صدا رو مي شنوي؟" و من تاييد کردم.،بلاخره بعد از چند بار صدا شنيدن و جواب نشنيدن ،دوباره سورن رو صدا زدن.اما اين بار سورن منو صدا زد
و گفت : بهراد! يه چيزي بگم نمي ترسي؟
من تا اين جمله رو شنيدم از ترس موهاي بدنم سيخ شد،قلبم شروع کرد به تند تند تپيدن،اما گفتم : نه.
سورن – اين صداهايي که مي شنويم صداي اجنه ست...چون اين طرف که دره ست و خيلي عميقه... هر چقدر هم که جلوتر ميريم اون صدا از بين صخره ها شنيده ميشه و هيچ صداي پايي هم نمياد!
تا حرف سورن تموم شد توي اون تاريکي شروع کرديم به دويدن...انقدر تند دويديم که نفهميديم کِي به خونه رسيديم
- يني به نظرت واقعا يه جن داشت تو رو صدا ميزد؟!
سورن – گفتم که آره...مگه تو کتاب نمي خوني؟ من يه جا خوندم قوه ي تقليد جن ها خيلي بالاست.به هر شکلي مي تونن دربيان.ديگه يه تقليد صدا که اين حرفا رو نداره.ولي نمي دونم چرا منو صدا زد؟!
- لابد مي دونسته اگه منو صدا بزنه سکته مي زنم! کسي چه مي دونه؟! ببين من ميرم دستشويي،اگه صدات زدم بدون که جني ،آلي...چيزي داره منو مي بره.سريع بيا کمک...!
سورن – باشه برو.
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.يه جورايي خيالم راحت بود از اينکه سورن پيشمه.کمتر مي ترسيدم...اما از اين هم مي ترسيدم که اوضاع همينجوري بمونه و من بخوام تنها توي اين خونه زندگي کنم.
رفتم دستشويي و برگشتني گفتم برم و نعل رو از کنار حياط بردارم.رفتم اون جايي که آتيش روشن کرده بوديم و زغال ها رو کنار زدم.نعل سر جاش نبود.فکر کردم شايد سورن،ديشب که براي قليون زغال برداشته،نعل رو هم با خودش برده باشه.برگشتم خونه...
- نعله کو؟!
سورن – توي حياطه ...برو بيارش.
- نبود! تو ديشب نيورديش؟
سورن – نه بابا ، اون موقع که من رفتم زغال بردارم خيلي داغ بود.دست نزدم!
- پس کي برده؟
فقط به يک چيز ميشد فکر کرد.مطمئنا دزد براي بردن يه نعل خونه ي کسي نميومد!
سورن – شايد کلا اون نعل براي اين بود که اونا ببرنش! مثلا به عنوان هديه...رشوه...
- آخه چه ارزشي داشت؟!
سورن – نمي دونم وا... ترجيح ميدم الان به جاي فکر کردن،بخوابم.ديگه مغزم نمي کشه.اگه توي خواب توسط اجنه کشته شدم حلالم کن.
- باشه. تو هم همينطور.
با اينکه به شوخي اين حرفا رو مي زديم اما هر دومون واقعا مي ترسيديم.سورن بيچاره که به خاطر من گير افتاده بود وگرنه عمرا اگه حاضر ميشد توي اين خونه بخوابه.
ساعت شش صبح بود.توي پذيرايي خوابيده بوديم چون از همه جا دل باز تر بود.توي خواب و بيدار احساس کردم يه نفر داره با انگشت ، تق تق به ديوار مي زنه.دو سه بار تکرار شد اما همين که دقت کردم صدا قطع شد و بعد چند دقيقه خوابم برد.
****
نزديک ظهر بود.طاق باز خوابيده بودم.يه لحظه حس کردم يه نفر سمت راستم نشسته و به طرف چپم خم شده.سريع چشمامو باز کردم ديدم سورن با يه چاقو روم خم شده.
- ميشه بگي داري چه غلطي مي کني؟
سورن – آخ ببخشيد! بيدارت کردم...داشتم با چاقو دورت خط مي کشيدم.
- که چي بشه؟!
سورن – اون يارو گفت،اميرمحمد.گفت وقتي خواب بودي دورت با چاقو خط بکشم که جن ها توي خواب اذيتت نکن.
- فکر کردم جنه اومده دخلمو بياره! حالا برو کنار بذار پاشم...تو که منو بيدار کردي،ديگه نمي خواد خط بکشي.
سورن – به نظرت جن ها چه شکلي اند؟!
- چه مي دونم! مثه اينکه مطالعه ي جنابعالي در اين زمينه بيشتره.
سورن – مثلا مردم ميگن جن ها سُم دارن.
- فکر نکنم! مگه خر و گاون که سم داشته باشن.
سورن – اوووو توهين نکن! يهو ديدي سم داشتن و حالتو گرفتن.
- باشه اين دفه که يارو جنه خفتم کرد دقت مي کنم ببينم سم داره يا نه.خوبه؟
سورن – اگه بعدش زنده موندي حتما نتيجه ش رو بهم بگو.
- راستي نميشه اين عروسيه رو بي خيال شيم؟! اصن مگه اونا من و تو رو دعوت کردن که مي خوايم بريم؟! نکنه بريم و خيط مون کنن؟!
سورن – اولا که من واسه شام عروسي نقشه کشيدم.ثانيا مسعود بيمار نيست که ما رو از روي هوا دعوت کنه،لابد بهش سفارش کردن.بعدم گيريم که دعوت نکرده بودن،نمي ندازنت بيرون که...ناسلامتي تو پسردايي عروسي.
- من پسردايي عروسم.تو چي؟
سورن – منم دوستتم ديگه...سخت نگير.راستي يه چيز مهم بهت بگم يهو شوکه نشي.مسعود گفت عروسي رو توي باغ گرفتن و زن و مرد قاطي اند.
- اَه...لعنت! چقد بدم مياد از اين افه ي روشن فکري!
سورن – شايد خانواده ي داماد اينجوري خواستن؟
- هر خري...مهم نيست.نميشه نريم؟!
سورن – من هيچ کاره ام.اگه مي خواي کنسل کني با مسعود حرف بزن.
****
دم غروب بود.هر چي به مسعود زنگ مي زدم جواب نمي داد.فکر کنم فهميده بود مي خوام چي بهش بگم!! سورن نشسته بود جلوي آينه و داشت موهاشو درست مي کرد.
- ديگه چرا به مسعود بگيم نميريم؟! تقصير خودشه که جواب نميده...
سورن – اسم رفتن رو نيار که ناراحت ميشم.کلي رو موهام کار کردم.الان هم حاضر شو که بريم خونه ي من تا لباس درست و درمون بپوشم و از اون طرف هم بريم باغ...
- اگه خيلي مشتاقي تنها برو.
سورن – بدون تو لطفي نداره.زودباش.راستي مي خواي چي بپوشي؟!
- چي بپوشم؟! اصن چي دارم که بپوشم؟! به جز تنها کت و شلوارم...
سورن – مي توني تيپ اسپرت هم بزني...البته نه.زياد رسمي نيست.برو همون کت و شلوارت رو بپوش که بريم.
متنفرم از کت و شلوار! مخصوصا از شلوارش...اصلا با شلوار پارچه اي حال نمي کنم.دوست داشتم نپوشم اما ياد کيوان افتادم.اون هيچوقت لباس رسمي نمي پوشه.براي اينکه مثل اون بي شخصيت جلوه نکنم راضي شدم بپوشم.
کت و شلوار مشکي م رو با يه پيراهن سفيد پوشيدم و کروات مشکي.مونده بودم کروات هم بزنم يا نه که سورن پيشنهاد داد بزنم.منم قبول کردم اما دوست نداشتم زيادي رسمي به نظر برسم...در واقع با اون لباس ها راحت نبودم براي همين کروات رو يه خورده شُل بستم.رفتيم خونه ي سورن تا آماده بشه.سورن يه شلوار جين مشکي پوشيد و تي شرت سفيد با نوشته ها انگليسي، با کت مشکي اسپرت.توي اين چند سال که با سورن دوست بودم هميشه حسرت زندگي ش رو مي خوردم.به نظرم هيچي کم نداره.براي من خوش قيافه بودن خيلي اهميت داره که متاسفانه خودم چندان خوشگل نيستم! رنگ چشماي سورن سبزه و در عين حال چشماي درشتي داره.دماغش هم خوبه...زياد کوچيک نيست اما به صورتش مياد.پوست سفيدي داره و موهاي پرکلاغي که اکثر مواقع رنگشون مي کنه و البته هيکلش هم روي فرمه.فکر کنم براي همين بين دختراي دانشگاه طرفدار داره و يه جورايي بيشترشون باهاش سلام عليک دارن...بر خلاف من!
بلاخره سورن از آينه دل کند و راهي شديم.هوا کاملا تاريک شده بود.با ماشين سورن رفتيم و خودش هم پشت فرمون نشست.چون آدرس سر راست بود، حفظش کرده بود.بعد چند دقيقه رسيديم اونجا.باغ توي يکي از جاده ي مشهور حوالي شهر بود.جلوي باغ کلي ماشين پارک شده بود.با بدبختي يه جا براي پارک پيدا کرديم و پياده شديم.
سورن – راستي يه چيزي! ما که کارت نداريم نکنه راه مون ندن!
- بهتر! اتفاقا خيلي خوب ميشه...
سورن – الان زنگ مي زنم مسعود بياد مجوز ورودمونو صادر کنه.
- جواب نميده.
سورن به مسعود زنگ زد و ازش خواست بياد جلوي در باغ.عجب نامرديه اين مسعود! جواب منو نمي داد.ظرف چند ثانيه مسعود اومد جلوي در ورودي و ما هم جلو رفتيم و به واسطه ي مسعود بهمون اجازه ي ورود دادن.برعکس چيزي که فکر مي کردم باغ خيلي شلوغ بود.بيشتر مهمونا رو نمي شناختم.معلوم بود داماده خانواده ي پرجمعيتي داره بزنم به تخته! من و سورن و مسعود رفتيم و دورتر از بقيه ي مهمونا نشستيم.براي يه لحظه توي اون جمعيت کيوان رو ديدم.برخلاف هميشه کت پوشيده بود...يه کت اسپرت سفيد.کپي خرس قطبي شده بود.مطمئنم کلي هم واسه تيپ خودش کِيف کرده!عليرضا هم کنارش بود.اونم يه کت و شلوار سربي با پيراهن طوسي پوشيده بود.کروات هم که هيچي...کلا خانواده ي من با کروات بيگانه ان!
- دقت کردي تو فاميل ما هيچکس کت و شلوار مشکي نمي پوشه؟
مسعود – آره.اتفاقا خيلي وقته بهش پي بردم.توي اين جمع که فقط ما سه تا کت مشکي پوشيديم.حتي داماد هم مشکي نپوشيده.
سورن – چه رنگي پوشيده؟
مسعود – سفيد.
سورن – خاک بر سرش! هنوز نميدونه عروس بايد سفيد بپوشه؟!
مسعود – خدا پدرتو بيامرزه آخه عروس هم سفيد نپوشيده! لباسش کرميه.ديروز با کلي ذوق اومد به همه نشون داد.
سورن – فاميلاتون يه کم شيرين مي زنن ها ! نکنه شام هم آبگوشته؟!
مسعود خنديد و گفت : نه خيالت راحت.عقل شون به اين چيزا مي رسه.
کم کم جمعيت مهمونا تکميل شد و همه شروع کردن به بزن و برقص.سورن هم که مثل هميشه همه رو سوژه کرده بود و واسه ما هم تعريف مي کرد و سه تايي مي خنديديم.هر کي ما رو مي ديد فکر مي کرد خيلي داره بهمون خوش مي گذره.البته سورن فاميلاي نزديک ما رو تقريبا مي شناخت و با اونا کاري نداشت...هم مراعات مسعود رو مي کرد و هم يه خورده ازش مي ترسيد.يهو سورن زد به دست من و گفت : رفيقت داره مياد.
يه جوري که تابلو نباشه به سمتي که سورن اشاره مي کرد نگاه کردم.دقيقا نسترن داشت ميومد سمت ما.يه کت و دامن صورتي هم پوشيده بود که اصلا بهش نميومد! البته به من چه؟! هر چي دلش مي خواد بپوشه...
اومد و روي يه صندلي، پشت ميز ما نشست.
نسترن – به به جناب ماکان کبير! چه عجب من شما رو ديدم.ماشاا... چقدر هم خوشتيپ شدي.ديگه بايد واسه ت آستين بالا بزنيم.
مسعود – خدا اون روز رو نياره!!
کلا نسترن با من و سورن حرفي نزد...البته همون بهتر.اصلا حوصله ش رو نداشتم.ما هم سکوت کرده بوديم.داشتيم نشون مي داديم که با حضورش معذبيم و زودتر زحمت رو کم کنه.
مسعود – چه خبر؟
نسترن – چند دقيقه ي ديگه عروس و دوماد ميان و ...راستي شما امشب بايد برقصي دايي!
مسعود – رو چه حساب؟ من بابام رقاص بوده يا مامانم؟!
با اين حرف مسعود تصوير پدربزرگ و مادربزرگم توي ذهنم نقش بست و زدم زير خنده.نسترن هم يه چشم غره بهم رفت و ادامه داد...
نسترن – دايي چرا نمياي اونطرف...همه دارن سراغتو مي گيرن!
مسعود – اگه خيلي مشتاق ديدنم اند چرا خودشون نميان منو ببينن؟! راستي کيوان کجاست؟
نسترن با حالت مغرورانه اي گفت : کيوان سرش شلوغه.فعلا داره درخواست دختر خانوماي خوشگل رو رد مي کنه.
مسعود با تعجب پرسيد : مگه نيومده عروسي؟!!
نسترن – چرا چرا ! اونجاست...(به طرف کيوان اشاره کرد.)
مسعود – ولي من توي اين جمع دختر خوشگلي نمي بينم!
خيلي سعي کردم نخندم اما وقتي لبخند سورن رو ديدم،منم خندم گرفت.نسترن اگه مي تونست مي زد تو گوش مسعود.خيلي بهش برخورد براي همين موقتا خدافظي کرد و سريعا رفت.
در همين حين موبايل مسعود شروع کرد به زنگ زدن.
مسعود – جانم؟!
- ...
مسعود – جدي ميگين؟! خب چي بود؟!
- ...
مسعود – آهان باشه.ولي من بايد هماهنگ کنم.بهتون خبر ميدم.
- ...
مسعود – خدافظ.
- کي بود؟
مسعود – يارو جن گيره.گفت دليل رو پيدا کرده.
- دليلش چيه؟
مسعود – پشت تلفن نگفت.گفت بايد حتما بياد و خونه تو ببينه.
سورن – نگفت چرا؟!
مسعود – نه،گفت وقتي اومد توضيح ميده.حالا چي کار کنم؟! بهش آدرس بدم؟
توي دلم اصلا راضي نبودم که اون بياد خونه م.حس خوبي نداشتم اما چاره اي نبود! از قرار معلوم توي اين وضعيت تنها راه پيش روم همين بود.
- باشه.بهش آدرس بده.
سورن – به نظرتون مي تونه کاري کنه؟! به نظر من اگه چيزي بارش بود انقد طول و تفسير نمي داد.همون دفه ي اول راه حل درست رو بهمون مي گفت.
مسعود – يادتونه اون روز گفت "منبع اطلاعاتش در دسترس نيست"؟!...حتما خودش يه جني چيزي داره که ازش اطلاعات مي گيره!
سورن – راست ميگي ها! بهش فکر نکرده بودم.به قيافه ش هم مي خورد اين چيزا.
- اگه جن هم داشته باشه يني نمي تونه فورا احضارش کنه؟!
مسعود – شايد از اصرار کاريش باشه.کسي چه مي دونه.
سورن – در هر حال اين يارو خيلي مشکوک مي زنه.بايد درباره ش تحقيق کنيم.
مسعود – مگه اومده خواستگاريت؟! فوقش هم اگه نتونست کاري کنه ميريم پيش يکي ديگه...
بعد از زنگ زدن اميرمحمد ديگه حوصله ي نشستن نداشتم.هي به سورن اصرار مي کردم که بريم اما سورن گير داده بود شام رو بخوريم و بعد بريم.با بي ميلي تا شام منتظر موندم و بعد از شام به زور سورن رو از جاش کندم! با مسعود خدافظي کرديم و از باغ بيرون اومديم.
سورن – تازه داشتم وسوسه مي شدم که برم برقصم.
- مي تونستي سوييچ رو به من بدي و خودت بموني.
سورن – رقصيدن بدون تو لطفي نداره آخه...
- من کي رقصيدم که اين بار دومم باشه؟! بي خيال... به نظرت اين يارو جن گيره مي تونه کمکي بکنه؟!
سورن – نمي دونم.الان عقلم به هيچ جا قد نميده.بايد ببينيم فردا چي ميشه!
- امشب ديگه برو خونه ي خودت.
سورن – فکر خوبي نيست.بذار ببينم فردا يارو چي ميگه.اگه راه چاره اي پيدا کرد از فردا شب ديگه نميام.
سورن باز هم شب رو پيش من موند.همين که رسيديم خونه از همه ي اون قرص و داروهاي دکتره خوردم و خوابيدم.اونقدر اثر قرص ها زياد بود که فکر کنم اگه زعفر جني هم با لشکرش به خونه م حمله مي کردن بيدار نمي شدم!
ساعت نُه صبح بود که با صداي سورن از خواب بيدار شدم.داشت با موبايلش حرف مي زد.حدس زدم مسعود پشت خط باشه.همونطور که دراز کشيده بودم حس کردم دماغم يه کم سنگينه.همين که نشستم کلي خون ريخت روي تي شرتم.اينم از اولين بدشانسي امروز! سورن هنوز مشغول حرف زدن بود اما از جاش بلند شد تا کمکم کنه.با اشاره بهش فهموندم که لازم نيست و سريع رفتم تا سر و وضعم رو درست کنم.صورتمو شستم و تي شرتم رو عوض کردم.برگشتم پيش سورن.
سورن – داروهاتو مرتب مي خوري؟
- آره.نمي دونم چرا اينجوري شد!
سورن – احتمالا بايد کل داروها رو بخوري تا کلا از بين بره.
- شايد...با مسعود حرف مي زدي؟
سورن – آره گفت امروز غروب با اون يارو ميان اينجا.
اينم از دومين بدشانسي!فکر کنم انقدر از اين موضوع ناراحت بودم که دوباره خون دماغ شدم.حس خوبي نسبت بهش نداشتم.
براي اينکه لااقل تا غروب اين موضوع رو فراموش کنم،بيشتر روز رو درس خوندم.سورن هم توي اينترنت دنبال مورد مناسب براي پايان نامه ش بود...در واقع مي خواست ببينه فروشگاه اينترنتي براي پايان نامه وجود داره يا نه!
- چيزي واسه پايان نامه ت پيدا کردي؟
سورن – نه بابا...آخرش هم مجبور ميشم به خاطرش تا تهران برم.
- منم موندم چي کار کنم! اون استاد راهنما يه چيزايي بهم گفت اما هيچي ازش نفهميدم.
سورن – طبيعيه.
يهو صداي زنگ رو شنيديم.کتابمو پرت کردم توي هال و سورن هم رفت تا درو باز کنه.شديدا استرس گرفته بودم.ولي چاره اي نبود...بايد با قضيه رو به رو مي شدم.
مسعود و اميرمحمد اومدن داخل و باهم سلام عليک کرديم.
سورن – برم يه چايي بيارم...
اميرمحمد – نه ممنون.
سورن – تعارف مي کنيد؟
اميرمحمد – نه اصلا.حرفام زياد طول نمي کشه.جاي ديگه هم کار دارم.
سورن – هر جور راحتين...
اميرمحمد به هال اشاره کرد و گفت :ميشه اونجا حرف بزنيم؟!
قبول کرديم و رفتيم توي هال.اونجا مبل نداشت براي همين فکر کردم شايد کلا با مبل و اين چيزا حال نمي کنه و براي همين تو خونه ي خودش هم مبل نذاشته.من و سورن کنار هم نشستيم و مسعود هم رو به روي ما، با کمي فاصله کنار اميرمحمد نشست.
اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد.کل خونه رو زير نظر داشت.
اميرمحمد – همونطور که ديشب خدمت ايشون (اشاره به مسعود) گفتم تونستم علت مزاحمت هايي که براي شما پيش اومده رو پيدا کنم.
سورن – بله...خيلي مشتاقيم بدونيم.
اميرمحمد – از وقتي شما رو ديدم دارم روي اين موضوع کار مي کنم.وقتي پرس و جو کردم بهم گفتن مشکل از خونه تونه.براي همين اصرار داشتم بيام اينجا و خونه رو ببينم.
- دقيقا مشکل خونه چيه؟
اميرمحمد – موضوع اينه که همسايه هاتون با بودن شما توي اين خونه مشکل دارن.
نمي دونم چرا فکرم رفت سمت اسدي! حس مي کردم همه ي اين آتيش ها از گور اون بلند ميشه.
- تا اونجايي که مي دونم با همسايه ها مشکلي ندارم...فقط جديدا يکي شون رو زياد مي بينم.
اميرمحمد – منظورم اون همسايه ها نبود.در واقع همسايه هاي جني ت باهات مشکل دارن! اونا همين جا،توي همين خونه زندگي مي کنن.
مسعود – خب مشکل شون با بهراد چيه؟
اميرمحمد – اونا نمي تونن حضور شما رو تحمل کنن چون شما مسلمون شيعه ايد و اونا از نسل جن هاي يهودن.از شما خوششون نمياد.معتقدن فقط يه گروه مي تونه توي اين خونه زندگي کنه...
سورن- ...و اون يه گروه هم اونا هستن!!!
اميرمحمد – دقيقا.اگه تا حالا تو رو نکشتن خيلي شانس اوردي! دليل اين اتفاقايي هم که واست افتاده اينه که اونا براي تو يه دعاي شوم کردن...هفت تا کليد رو با نيت بد براي تو توي هفت تا چاه عميق اطراف شهر انداختن.
با شنيدن اين حرفا به حدي ناراحت شدم که بغض گلوم رو گرفت.حس مي کردم ديگه کارم تمومه! ازشون متنفر شدم.
سورن – حالا بايد چي کار کنيم؟!
اميرمحمد – متاسفانه دو راه بيشتر نداريد.
سورن – چي؟
اميرمحمد – اولين راه اينه که بايد يکي به دست اون يکي کشته بشه.يني يا تو اونا رو بکشي يا اونا تو رو بکشن.
مسعود – به نظرتون ممکنه بهراد موفق بشه اونا رو بکشه؟
اميرمحمد – نمي خوام نااميدتون کنم اما احتمالش تقريبا صفره.اونا يه نفر نيستن! زور اجنه هم از زور آدما بيشتره...تازه براي اونا مهم نيست که يه مسلمون رو بکشن.حتي مي تونن توي خواب هم ترتيبش رو بدن.
- راه دوم چيه؟
اميرمحمد – راه دوم اينه که قضيه رو مسالمت آميز حل کنيد.يني تو بايد اونا رو راضي کني.
- چجوري؟ بايد چي کار کنم؟!
اميرمحمد – کارايي که به طور معمول هيچ شيعه اي انجام نميده...! اونا سه تا پيشنهاد دارن که با انجام دادن يکي شون از شر همه ي اين مشکلات خلاص ميشي.اما اگه انجامشون ندي حتما مي کشنت...اگرم از اين خونه بري هيچ وقت ولت نمي کنن.همونطور که صاحباي قبلي اين خونه رو ول نکردن.
مسعود – و اون سه پيشنهاد چي هستن؟!
اميرمحمد – يا بايد توي اين خونه " زنا" کني و يا اينکه " قتل نفس " انجام بدي.آخرينش هم اينه که يه بز رو سر ببري و از خونش بخوري.
مسعود عصباني شد و گفت : ترجيح ميدم خودم بهراد رو بکشم اما به همچين کارايي تن نده!
با مسعود موافق بودم.حتي حاضر بودم توسط جن ها کشته بشم اما چنين کارايي نکنم!
- ممکن نيست همچين کارايي کنم...
سورن – يني هيچ کاريش نميشه کرد؟
اميرمحمد – نمي دونم! من فقط چيزايي که بهم گفته بودن رو براي شما بازگو کردم...اينکه شما چي کار مي کنيد به خودتون بستگي داره.
مسعود – بهتره ديگه اين بحث رو ادامه نديم.فکر مي کنم کار شما هم اينجا تموم شده باشه.
مسعود از جاش بلند شد و اميرمحمد هم به تبع اون بلند شد.
اميرمحمد – در هر صورت...تنها کمکي که از دست من برميومد همين بود...
مسعود قصد داشت تا دم در همراهيش کنه.مشخص بود مسعود بيشتر از همه ي ما از اين موضوع عصباني بود.فکر کنم خيلي خودشو کنترل کرد که نزنه دندوناي اميرمحمد رو خورد کنه.کاملا ابروهاش رو در هم کشيده بود...
اميرمحمد هنوز از هال بيرون نرفته بود که به اتاق خواب اشاره کرد و گفت : راستي توي کمد ديواري اونجا يه جن هست که دوست نداره جاش رو عوض کنه...مراقب خودتون باشيد.
من به اتاق خواب نگاه کردم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که "ديگه هيچوقت توي اتاق خواب نمي خوابم!"
مسعود تا دم در باهاش رفت و يه دقيقه بيشتر طول نکشيد که برگشت پيش من و سورن.
مسعود – مرتيکه ي...! استغفرا... .بايد همون لحظه مي زدم تو دهنش.باور کنيد اگه دوستمو بيينم مي کشمش به خاطر اين آدمي که بهمون معرفي کرد!
سورن – البته مرتيکه در مورد ايشون لفظ غلطيه! تو هم انقد عصباني نشو...دوستت که کف دست بو نکرده بود.
نشستم و به ديوار تکيه دادم.هيچکس به اندازه ي من ناراحت نبود...
- بچه ها! يه درصد احتمال بديد که درست گفته باشه.من بايد چي کار کنم؟!
سورن و مسعود چند ثانيه سکوت کردن.
مسعود – شده برم و اون هفت تا کليد رو از ته چاه بکشم بيرون نمي ذارم قضيه به همچين کارايي ختم بشه.
- من که نمي تونم اونا رو بکشم...اونا دخلمو ميارن...
سورن – هميشه يه راهي هست،من بهت قول ميدم واست پيداش مي کنم.
مسعود و سورن خيلي سعي مي کردن منو اميدوار کنن اما مطمئن بودم هيچکدوم نقشه اي ندارن و صرفا براي آروم کردن من اين حرفا رو مي زدن.


قسمت پنجم
- از بين اون سه راه، زنا رو که بايد حذف کرد...من از شرايطش خارجم! خون بز هم که هيچي...مي مونه قتل.فک کنم اگه خودمو بکشم قضيه ختم بشه.اونا هم راحت ميشن.وصيّتم هم اينه که بعد از من اين خونه رو خراب کنيد...
مسعود – دهنتو ببند! چرا اونا نبايد برن؟! اصلا از کجا معلوم اين يارو راست گفته باشه؟!
سورن – ديشب نگفتم بهش مشکوکم؟! الانم به نظرم مسعود راست ميگه.از کجا معلوم يارو چرت نگفته باشه !
- براي چي بايد دروغ بگه؟
سورن – شايد خودش آدم درستي نيست و مي خواد بقيه رو هم به گناه بندازه.
- يه درصد احتمال بده که درست گفته باشه...
سورن – من هيچ احتمالي نميدم.مطمئن باش چرت گفته.
سورن خيلي با اطمينان حرف ميزد و طرز حرف زدنش خيال منو راحت مي کرد.راست مي گفت.شايد طرف مي خواست ديگران رو هم به گناه بندازه...کسي چه مي دونه!
مسعود براي اينکه حال و هوامون رو عوض کنه غذا از بيرون سفارش داد.براي يکي دو ساعت موضوع رو به کلي فراموش کردم.بعد از جمع کردن ظرفاي غذا وسط پذيرايي ولو شدم.کار هميشگي م بود.سورن و مسعود کنار هم رو به روي تلويزيون نشسته بودن فيلم مي ديدن.خواستم سيگار بکشم اما بسته ي سيگارم خالي بود.
- سورن سيگار داري؟!
سورن بسته ي سيگارش رو از روي ميز برداشت و توش رو نگاه کرد.
سورن – فقط يه دونه دارم.بيا اينم واسه تو...سگ خوردش!
- پرتش کن.
سيگار رو واسه م پرت کرد و روشنش کردم.دوباره فکرم رفت سمت حرفاي اميرمحمد.مي ترسيدم به اتاق خواب نگاه کنم.يني واقعا يه نفر توي کمد ديواريه؟! واي خدا...آخه جا قحط بود؟ حتما بايد اين جن هاي يهودي بيان تو خونه ي من؟! اونم توي کمد ديواري؟! اين ديگه آخر بدشانسيه!
سورن – قرآن تو خونه داري؟
- آره.
سورن – به نظرم قرآن رو باز کن و بذار يه جاي خونه.مثلا روي ميز ...يا هرجا که خودت فکر مي کني خوبه.احتمالا مفيد باشه...
- باشه.توي اتاقه، ميرم ميارمش.الان مي خوام برم سيگار بگيرم.بدون سيگار نمي تونم امشبه رو سر کنم.
سورن – مي ميري سيگار نکشي؟
- آره مي ميرم.(از جام بلند شدم) تو چيزي نمي خواي از مغازه سر کوچه واسه ت بگيرم؟!
مسعود – تو بشين.من حس مي کنم دارم خفه ميشم.ميرم بيرون يه کم هوا بخورم واسه تو هم سيگار مي گيرم.
سورن – پس واسه منم يه پاکت بگير.دستت درد نکنه.
مسعود – باشه.
مسعود بلند شد و رفت بيرون.بهمون گفت که در حياط رو باز ميذاره.سورن هم پاشد بره رو تراس بشينه تا مسعود برگرده.
به ذهنم رسيد برم و از توي اتاق،قرآن رو بيارم.گذاشته بودمش پيش بقيه ي کتاب هام.رفتم سمت اتاق.واردش شدم و چراغ رو روشن کردم.در اتاق رو کاملا باز گذاشتم.به طرف کتاب هام رفتم و داشتم با دقت دنبال قرآن مي گشتم. يه آن در اتاق با شدت تمام به هم کوبيد و بسته شد.با صداي کوبيده شدن در حسابي يکه خوردم.اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که بايد فوري از اتاق برم بيرون! هنوز دستم به دستگيره ي در نرسيده بود که چراغ اتاق خاموش شد.انقدر همه جا تاريک شد که هيچي نمي ديدم.بايد يه کاري مي کردم.مي خواستم سورن رو صدا بزنم که يه نفر با دست جلوي دهنمو گرفت.اون يکي دستش رو هم دورم حلقه کرد.به حدي دستامو محکم گرفته بود که نمي تونستم تکونشون بدم.هيچ کاري نمي تونستم بکنم.اشکم در اومده بود.منو به طرف کمد ديوار عقب کشيد و واردش شديم.رختخواب هاي زيادي نداشتم و فاصله ي کمي تا زمين داشتيم.هنوز پشت سرم بود و منو گرفته بود.در کمد ديواري هم محکم بسته شد.من و اون تنها توي کمد ديواري بوديم.بعد چند ثانيه با شنيدن صداي سورن و مسعود اميدوار شدم.قصد داشتن وارد اتاق بشن ولي نمي تونستن.دائم منو صدا مي زدن.همين که صداي مسعود و سورن رو شنيدم محکم سر منو به ديوار کوبيد.اين کارو همينطور تکرار مي کرد.يه لحظه دستش از جلوي دهنم کنار رفت.با التماس اسم سورن رو فرياد زدم.خيلي زود صداي شکستن شيشه رو شنيدم.ديگه اونو پشت سرم احساس نمي کردم.مسعود و سورن در کمد رو باز کردن و کمک کردن بيرون بيام.نمي تونستم بدون کمک راه برم.رفتيم توي هال.همونجا دراز کشيدم.
سورن و مسعود کنارم نشستن.سورن دستشو گذاشت روي زخم سرم و با نگراني گفت : اين قسمت سرش شکافته.چي کار کنيم؟
مسعود – چاره اي نيست.بايد بريم بيمارستان.من ميرم ماشين رو روشن کنم.زود برمي گردم...
مسعود و رفت و سورن پيش من موند.
سورن – آخه چي شد؟!
- يادمه گفتي چرت گفته...
سورن – الان حرف نزن...من قول ميدم خودم درستش کنم.بايد بلند شي...
سورن کمک کرد تا از جام بلند شم.مسعود هم برگشت.مي تونستم خودم راه برم فقط يه کم سرگيجه داشتم.دوست داشتم هر چي زودتر از اون خونه بزنم بيرون.
****
خيلي سريع رفتيم اورژانس بيمارستان.سر و صورتم به حدي خوني بود که دکتراي بخش خيلي زود کارمو راه انداختن.زخم سرم زياد عمقي نبود... دکتر فقط به چند تا بخيه اکتفا کرد.
مسعود – آقاي دکتر! مطمئنيد لازم نيست از سرش عکس بگيريد؟!
دکتر – نه. زخماي سر حتي اگه چند ميليمتر هم باشن زياد خونريزي مي کنن،يه امر طبيعيه...به نظر من نيازي به عکس نداره.اما بايد منتقل بشه به بخش و امشب اينجا بمونه.فردا صبح مي تونين ببرينش.
مسعود – خيلي ممنون.
- من نمي خوام اينجا بمونم.
سورن – بچه نشو! پس مي خواي بري توي اون خونه؟!
- ترجيح ميدم هر جايي باشم جز بيمارستان!
مسعود - اگه بريم خونه و بيفتي رو دستمون چي؟ لابد دکتره يه چيزي مي دونه که ميگه بمونيد.
سورن – بي خيال! اصن نمي فهمم مشکلت با اينجا چيه؟!
- دست خودم نيست...حس خوبي ندارم.انگار دارن توي دلم جايخي مي شورن!
از بيمارستان متنفرم! اما اونشب مشکلم چيز ديگه اي بود.دلشوره داشتم...مي ترسيدم...همه جوره احساس بدي داشتم.شايد هم به خاطر اتفاق اونشب بود...نمي دونم.اما هر چي بود من دوست نداشتم توي اون شرايط اونجا باشم.
از اورژانس به بخش منتقل شديم.بهمون يه اتاق دو تختي دادن که البته يه تختش خالي بود.چون بيمارستان شخصي بود با دو تا همراه مشکلي نداشتن.مسعود و سورن هم هر دو پيش من موندن.پرستار اومد برام سرم وصل کرد و فکر کنم يه آرامبخش هم به سرم تزريق کرد.آخه حس وقتايي رو داشتم که مست بودم...خيلي لذت بخش بود!
فقط من و سورن توي اتاق بوديم.مسعود رفته بود بيرون هوا بخوره.سورن کنار اتاق، روي صندلي نشسته بود و سرشو به ديوار تکيه داده بود.واقعا در برابر سورن و مسعود احساس شرمندگي مي کردم.بنده هاي خدا اين چند روز همش گير کاراي من بودن.اگه عمرم کفاف بده حتما براشون جبران مي کنم.
سورن هم از جاش بلند شد و گفت : ميرم پيش مسعود.
کم کم داشت احساس ترسم از بين مي رفت و به خاطر شلوغي بيمارستان يه کم ترسم ريخته بود.چراغ اتاق خاموش بود و نور راهرو از در نيمه باز اتاق وارد شده بود و اتاق رو از تاريکي مطلق بيرون اورده بود.شديدا خسته بودم.هر از گاهي چشمام رو باز مي کردم و نگاهم به رفت و آمد پرستاراي بيمارستان ميفتاد.کم کم داشت خوابم مي برد.پلک هام سنگين شده بودن.براي يه لحظه چشمام رو باز کردم.قلبم داشت از جا کنده ميشد...دوباره برگشته.اين دفه دقيقا جلوي در بود!همون مرد قد بلند...حتم داشتم اومده دخلمو بياره.جلوي در ايستاده بود اما به هيچ وجه صورتش پيدا نبود.انگار يه هاله ي خاکستري روي صورتش بود...کلاهش هم بيشتر مانع ديدن صورتش ميشد.توان فرياد زدن نداشتم.حتي نمي تونستم بشينم اما بايد سعي مي کردم.چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که با بدبختي تونستم بشينم.همين که ديدم داره نزديک تر مياد تا مرز قبض روح شدن رفتم! فقط اين به ذهنم رسيد که ليوان شيشه اي کنار دستم رو از روي ميز پايين بندازم.دستم رو دراز کردم و با هر ضرب و زوري که بود ليوان رو انداختم روي زمين و شکست.با اين حرکت اون مرد عقب رفت و مثل فشنگ از اتاق خارج شد.پنج ثانيه طول نکشيد که سورن و مسعود ، سراسيمه وارد اتاق شدن.
مسعود – چي شده؟!
- اون اينجا بود..
سورن – کي؟
- همون يارو...جن ...روح...نمي دونم! الان توي اتاق بود.
مسعود – کدوم وري رفت؟
- سمت راست...
مسعود با عجله از اتاق رفت بيرون.
سورن – تو همين جا باش...
سورن هم جهت مخالف مسعود، از سمت چپ راهرو رفت.آخه مسعود و سورن چي کار مي تونن بکنن؟! اگه بلايي سرشون بياره چي؟
به محض اينکه سورن از اتاق خارج شد هر دو شون رو با التماس صدا زدم.جوري که نزديک بود اشکم دربياد.
ديگه صدا زدن فايده اي نداشت.مسعود و سورن از جنه هم سريع تر رفتن!! دو تا از پرستاراي بخش خيلي زود اومدن توي اتاق تا ببينن چه خبر شده.
پرستار – چي شده؟
- من مي خوام برم...
پرستار – تا صبح نميشه.
وقتي ديدم بحث کردن فايده اي نداره سِرم رو از دستم کشيدم بيرون،که البته خيلي هم درد گرفت.خيلي سعي کردم از اونجا فرار کنم اما پرستار،دکتر رو صدا کرد و چند دقيقه تونستن مانع رفتنم بشن تا اينکه مسعود و سورن برگشتن.جر و بحث رو تموم کردم تا اتاق خلوت بشه.
- ديدينش؟!
سورن – نه...
مسعود – من و سورن کل بيمارستان رو زير پا گذاشتيم،اما نبود.
سورن – شايد فقط تو مي بيني ش.شايدم اشتباه ديده باشي...مطمئني درست ديدي؟
- آره.
مسعود – حالا چرا سرم رو کندي؟ جايي تشريف مي بردي؟
- مي خواستم بيام دنبال شما دو تا ! ديگه هم نمي خوام اينجا بمونم.
کلي به مسعود و سورن اصرار کردم تا راضي شدن از بيمارستان بريم.دکتر هم که ديد نمي تونه جلومون رو بگيره اجازه ي مرخصي داد. يکراست رفتيم سمت خونه ي سورن.نزديک ساعت سه صبح بود که رسيديم.همه مون شديدا خسته بوديم و خيلي زود خواب مون برد.
****
ساعت از ده و نيم گذشته بود که با صداي سورن از خواب بيدار شدم.صداش از پذيرايي ميومد.داشت با يکي بگو مگو مي کرد.مثه اينکه مسعود هم بيدار شده بود چون توي اتاق نبود.نمي دونم چرا هميشه من آخرين نفري ام که از خواب بيدار ميشم؟!!
از اتاق اومدم بيرون و ديدم سورن جلوي در آپارتمان داره با يه نفر حرف مي زنه.انگار صاحبخونه ش بود.همين که من رفتم حرفاشون تموم شد و سورن با عصبانيت درو بست.
- چي مي گفت؟
سورن – عليک سلام !
- سلام،چي مي گفت؟
سورن – هيچي بابا.مرتيکه ي نفهم...بهش ميگم اين چاه توي حياط خشک شده،اصن درش که باز باشه خطرناکه! نمي فهمه ديگه...
- مگه توي حياط چاه هست؟
سورن – آره ...توي حياط پشتي يه چاه خيلي عميق هست،اين بابا گير داده که هنوز خشک نشده و مي خواد ازش استفاده کنه.
- آب شو مي خواد چي کار؟
سورن – چه مي دونم! مي خواد قبر پدرشو بشوره...
- همين؟
سورن – باغ پشت حياط مال اينه...مي خواد با آب چاه،آبياريش کنه.
- تا حالا با چي آبياري مي کرده؟
سورن – من چه مي دونم! گير دادي ها...اصل حرف من اينه که خطرناکه درش باز باشه،چون هم خيلي عميقه هم اينکه خشک شده.
- حالا انقد حرص نخور...مسعود کجاست؟!
سورن – رفته سر کار ديگه.مثه من و تو که علاف نيست.
- راست ميگي...يادم نبود.
سورن – صبونه مي خوري؟
- نه مرسي.
سورن – حالا چي کار کنيم؟!
- تا ناهار صبر مي کنيم ببينيم چي ميشه...
سورن – چرند نگو! مشکل تو رو ميگم چي کارش کنيم؟!
- آهان... خودمم موندم.بايد بگردم يه آدم درست حسابي رو پيدا کنم،البته نه مثه اين يارو اميرمحمد!
سورن – اگه اونم گفت بايد يکي از اون سه تا کار رو انجام بدي چي؟
- از کجا معلوم؟!
سورن – حالا تو فرض کن! شايد اگه به يکيش راضي بشي همه چي حل شه.
- امکان نداره.حاضرم بميرم اما...
سورن بهم نزديک تر شد و گفت : ببين! خوردن خون بز از همه شون راحت تره.شايد...
سريع حرفشو قطع کردم : اصلا حرفشم نزن! کم گناه کردم؟ مي خواي اضافه ش کني؟ خون بز نجسه...چجوري بخورمش؟!
سورن – مشروبم از نظر اسلام نجسه،چرا اونو مي خوري؟ حالا واسه ما اسلامي شدي؟
- مشروب رو با خون مقايسه مي کني؟ تازه مشروب هايي که من مي گيرم جنسش خوبه. اصن نميشه که يه گناه بزرگتر بکنم و با گناه قبلي توجيحش کنم.تازه مگه نشنيدي خون رو با خون نمي شورن؟!
سورن – هيچ ربطي نداشت...داري چرت ميگي! من به خاطر خودت ميگم وگرنه خودداني!
باورم نميشه سورن چقدر زود ، زد زير حرفاش! اين همه ديشب به من دلداري داد.اصلا من موندم چرا بايد به خواسته هاي مسخره ي يه سري جن يهودي تن بدم؟!
****
ساعت شش بعد از ظهر بود که مسعود برگشت خونه ي سورن.کلا مسعود وقتي از سر کار برمي گرده خيلي سگه.اصلا نميشه باهاش حرف زد.تا مسعود مشغول غذا خوردن و استراحت بود من هم رفتم توي حياط تا يه سيگار بکشم.حياط خونه ي سورن خيلي بزرگه.البته با صاحبخونه ش مشترکه ولي چون اونا طبقه ي بالا هستن کمتر ميان توي حياط.انتهاي حياط هم يه ديوار کوتاه هست و به يه باغ منتهي ميشه...که سورن گفت باغ هم مال همين صاحبخونه ست.
چند دقيقه بعد مسعود اومد و روي تراس نشست.منم وايساده بودم و هر از گاهي توي حياط قدم مي زدم.
مسعود – من و سورن مي خوايم بريم بيمه ،ماشين سورن رو بيمه کنيم.تو هم يه نيم ساعت ديگه برو خونه ي من.
- سورن مي خواد ماشين بيمه کنه،تو کجا مي خواي بري؟
مسعود – بيمه ايه آشناي منه.خودمم باهاش کار دارم.تو به چيزا کار نداشته باش!
- من که قراره تنها باشم حالا چه فرقي داره خونه ي تو باشم يا خونه ي خودم؟!
مسعود – فرقش اينه که اگه خونه ي من بري ديگه تنها نيستي،من امشب مهمون دارم.
- ببينم تو اگه مهمون داري اينجا چه غلطي مي کني؟
مسعود – مژگان اينا لوله ي خونه شون ترکيده و چند روزه درگيرشن.تازه منم که غذا درست کردن بلد نيستم...ريش و قيچي رو دادم دست خودشون.
سورن هم اومد و کنار مسعود نشست.
- من اونجا نميرم.حوصله ي اونا رو اصلا ندارم...
مسعود – خفه شو! من به خاطر خودت ميگم بدبخت اگه اتفاقي افتاد مي خواي چي کار کني؟
سورن – راست ميگه ديگه...تو برو توي يه اتاق بشين،با اونا هم کاري نداشته باش.کار من و مسعود يه ساعته تموم ميشه.
شروع کردم به قدم زدن و گفتم : هميشه که نمي تونم آويزون ديگران باشم... (آروم داشتم از سورن و مسعود دور مي شدم)
مسعود – قرار نيست تا آخر عمر اينجوري زندگي کني.تا اون موقع يه کاريش مي کنيم.
سورن – کجا ميري؟!
محو تماشاي درختا شده بودم.بيشتر توجهم به درخت نارنج گوشه ي حياط بود ...همين که سورن بهم گفت "وايسا" زير پام خالي شد و افتادم.
چندين متر سقوط کردم و توي آب افتادم.همون چاهي بود که سورن با صاحبخونه ش در موردش بحث مي کردن.شانس اوردم اونجوري که سورن مي گفت خشک نشده بود وگرنه الان کتلت شده بودم! عمق آب تقريبا بالاتر از کمرم بود.مسعود و سورن اومدن کنار در چاه.
سورن – بهراد خوبي؟زنده اي؟!
- آره...چرا زودتر نگفتي اينجا چاهه؟!
سورن – مرض! عين گاو راه مي رفتي...من گفتم وايسا.
مسعود – حالا چجوري درش بياريم؟! زنگ بزنيم آتش نشاني؟
سورن – توي خونه طناب محکم دارم...بهراد! اگه طناب بندازم مي توني بياي بالا؟
- آره...مطمئن باش سعي مي کنم!
سورن رفت تا طناب بياره و مسعود هنوز همونجا بود.چاه به قدري تاريک بود که دستاي خودم رو به زور مي ديدم.داشتم يخ مي زدم چون آب چاه خيلي سرد بود.
مسعود – بهراد! من اصلا تو رو نمي بينم! فکر مي کني چاه چند متر باشه؟
- نمي دونم...شايد هشت متر يا کمتر...
چند ثانيه سکوت برقرار شد.به ديوار چاه تکيه داده بودم و خدا خدا مي کردم سورن زودتر برسه.به خاطر تاريکي شديدا ترسيده بودم و اگه مسعود بالاي سرم نبود حتما سکته مي کردم.
- مسعود! ميشه تا سکته نکردم يه چراغ قوه اي چيزي بياري؟!
مسعود – باشه،الان ميرم...
همين که مسعود رفت با خودم گفتم عجب غلطي کردم! حالا ديگه حتما از ترس مي ميرم.سعي کردم به خودم مسلط باشم و به چيزاي خوب فکر کنم.سکوت اعصابمو به هم مي ريخت.چند تا نفس عميق کشيدم.چشمم به تاريکي عادت کرده بود و مي تونستم کل چاه رو ببينم.براي يه لحظه حس کردم رو به روي من کنار ديوار چاه، آب داره تکون مي خوره.به خودم قبولوندم که به خاطر حرکت خودمه.اما هر چي مي گذشت حرکت آب بيشتر ميشد.از اون قسمت آب حباب خارج ميشد.بعد چند ثانيه حباب ها شروع به حرکت کردن.داشتن از کنار ديوار به سمت من ميومدن.اين دفه ديگه راه فراري نداشتم.مسعود و سورن به دهانه ي چاه برگشتن و منو صدا زدن.اونقدر حواسم به حرکت آب بود که نتونستم جواب شون رو بدم.دوباره منو صدا زدن و اين دفه حواسم اومد سر جاش.
با صداي بلند گفتم : يه چيزي اينجاست!
سورن – نگران نباش!الان طنابو مي ندازيم پايين...
يه چيزي جلوي پاي من از ته آب داشت بالا ميومد.با دقت به آب نگاه کردم.انگار يه شيء بود! کاملا سرمو بردم زير آب و گرفتمش...
سريع از آب بيرون اومدم و طنابي رو که سورن پايين انداخته بود گرفتم.
- ميشه کمک کنيد بيام بالا؟!
سورن و مسعود طناب رو بالا کشيدن و من هم با کمک ديوار چاه سعي مي کردم بالا برم.
با بدختي تونستم از چاه بيام بيرون.همين که بيرون اومدم روي زمين ولو شدم.سورن يه لگد به پام زد و گفت : هي بهش ميگم وايسا عين شتر سرشو گرفته بالا و داره ميره...
مسعود – بهراد بهت نمياد انقد سنگين باشي!

با دست بهشون اشاره کردم : اين توي چاه بود.
سورن و مسعود با دقت نگاه کردن.
سورن – اَ...نعل رو اينجا انداختن!! ولي چرا؟!
مسعود ماجراي نعل رو نمي دونست.رفتيم توي خونه و سورن قضيه رو واسه ش تعريف کرد.منم که حسابي خيس و گلي شده بودم رفتم دوش بگيرم.اما واقعا خوشحال بودم از اينکه توي چاه به چيز ترسناکي برنخوردم.
از حموم که بيرون اومدم ساعت از هفت گذشته بود.
مسعود – برو حاضر شو! امروز کلي وقت مون رو گرفتي...
- مگه الان بيمه بازه؟!
مسعود – خودش رو نمي دونم اما شعبه اي که ما مي خوايم بريم بازه!
- به نظرتون چرا نعل اونجا بود؟!
سورن – نمي دونم اما مسلما تو امروز اتفاقي توي چاه نيفتادي!
- حالا چي کارش کنيم؟
سورن – من مي برم يه جايي گم و گورش مي کنم.از قرار معلوم اثري هم نداشته.
مسعود – ولي مشخص شد اين يارو اميرمحمد زياد هم چرت نگفته!
- چرا؟!
مسعود – اون گفت که حتي اگه از خونه ت بري هم ولت نمي کنن،مي بيني که الان توي خونه ي خودت نيستي و يهو سر و کله ي اين نعله پيدا ميشه...
سورن – بي خيال اين حرفا.پاشين زودتر بريم،الان که کاري از دستمون برنمياد...تا بعد ببينيم چي ميشه.

اَه...عجب گيري کردم! حاضرم برم خونه ي خودم با صد تا جن دست و پنجه نرم کنم اما پيش عمه مژگان و نسترن نباشم!
وقتي رسيديم جلوي خونه ي مسعود،سورن توي ماشين موند و قرار شد مسعود يه سر تا خونه با من بياد و سريع برگرده.زنگ زديم و رفتيم بالا.از قرار معلوم فقط عمه مژگان و نسترن اونجا نبودن.پشت در آپارتمان چند تا کفش ديگه هم بود.
- اين همه مهمون داري اونوقت خودت بيرون ول مي کردي؟!
مسعود – باور کن من از تو بي خبرترم.
- وقتي اينجا نيستي خونه ت کاروان سرا ميشه ها...به نظرت کيا داخلن؟!
مسعود – اين کفش درازه که مال عليرضاست...احتمالا مامان و باباش هم باشن.
تا جمله ي مسعود تموم شد يه نفر درو باز کرد.
نسترن – سلام دايي.
مسعود – عليک سلام...
نسترن – شما پشت در بودين؟!
مسعود – با اجازه ت.حالا ميذاري بيام تو خونه ي خودم؟!
نسترن – آخ...ببخشيد.بفرمائيد.
من که به نسترن سلام ندادم! هر چي نباشه من بزرگترم،ازش هم که خوشم نمياد.چرا بايد سلام بدم؟البته اونم پُررو بازي دراورد و سلام نداد...که به درک.ولي مثه اينکه طاقت نيورد و همين که پام به خونه رسيد نمکدون شو بيرون اورد و گفت : به به آقا بهراد! شب بود سيبيلاتو نديدم!
منم براي اينکه بيشتر سگ محلش کنم با اشاره ي دست به مسعود گفتم : "چي؟".مسعود هم بلند جواب داد : ولش کن،بيا تو...
همه توي پذيرايي نشسته بودن.سريع باهاشون سلام و احوالپرسي کردم و رفتم توي اتاق خواب.مسعود هم دوباره از خونه بيرون رفت و من تنها شدم.
****
به حدي احساس خستگي مي کردم که حتي حوصله نداشتم چراغ اتاق رو روشن کنم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم سيگار مي کشيدم.پنجره رو تا آخر باز کردم تا هواي اتاق عوض بشه.شمال توي فصل بهار خيلي قشنگ ميشه حيف که امسال نتونستم زياد ازش استفاده کنم.هميشه توي عيد چند روز با سورن مي رفتيم ييلاق.خيلي حال مي داد...
توي همين فکرا بودم که يه نفر در زد و قبل اينکه اجازه ورود بهش بدم خودش وارد شد! زرتي هم چراغ رو روشن کرد.نزديک بود چشمم دربياد! عليرضا بود و يه ظرف ميوه هم دستش بود...دوستي خاله خرسه!
يه لبخند زد و گفت : واسه ت ميوه اوردم.
- مرسي...
اومد و رو به روي من نشست.
عليرضا – سردت نيست ؟
- نه،ولي اگه تو سردته پنجره رو ببندم؟
عليرضا – نه ، هر جور راحتي...
هيچکدوم حرفي نمي زديم ولي نمي دونم چرا عليرضا نمي رفت بيرون!
عليرضا – بهراد ! يه سوال ازت دارم دوست دارم صادقانه جوابمو بدي.
- باشه ، بپرس...
عليرضا – چجوري بگم!! تو هنوز...
- اگه نمي توني بگي زياد خودتو اذيت نکن...
عليرضا – الان ميگم...تو بعد اين چهار پنج سال هنوز نسترن رو دوست داري؟!
(همچين سرخ و سفيد ميشد فکر کردم مي خواد از من خواستگاري کنه!)
- حقيقتش نه...مي دوني اون زمان خيلي بچه بودم.فقط هجده سالم بود...تو عالم هپروت سير مي کردم...بچگي کردم و هنوز هم احساس گناه مي کنم.
عليرضا – يني انقد پشيموني؟
- از اينم بيشتر.نه اينکه بگم نسترن دختر بديه...مسئله اينه که من اهل عشق و اين چيزا نيستم...مطمئنم اگه ازدواج هم کنم طرفم بدبخت ميشه.
عليرضا – آخه من نسترن رو دوست دارم.ولي حس مي کنم اون دلش پيش تو گيره...
- نه قربونت...حس نکن! من و نسترن با نگاه مي خوايم کله ي همديگه رو بکنيم ،چه برسه به عشق و عاشقي!
عليرضا – چي بگم وا...
دوباره صداي در زدن شنيدم.
نسترن – ميشه بيام تو؟
- بله...
نسترن اومد تو و ابتداي اتاق کنار در نشست.
نسترن – مامانم گفت که ما منتظر مي مونيم تا دايي مسعود بياد و با هم شام بخوريم ولي اگه شما گرسنه ايد بفرمائيد توي آشپزخونه تا واسه تون غذا بکشه.
- من که نه...ممنون.
عليرضا – منم گرسنه نيستم.
چند ثانيه سکوت برقرار شد.نسترن نشسته بود من و عليرضا رو نگاه مي کرد.حتما داشت به اين فکر مي کرد که من عليرضا چقدر احمق بوديم که بهش علاقه مند شديم!
نسترن – انگشترت قشنگه!
عليرضا که انگشتر نداشت...يقينا منظورش من بودم.
- قابل نداره.
نسترن – مبارک صاحبش! جنسش چيه؟
- چوب.
نسترن – چه طرحي روش کار شده؟
- سمبل ماه تولدم.
نسترن – اوه...چه جالب! منم اگه گيرم بياد حتما واسه خودم يه دونه مي خرم.چند روز پيش خواستم گردنبند ماه تولدم رو بخرم اما گردنبتد تير رو برده بودن.آخه متولدين تير خيلي پرطرفدارن...!
- بله...نماد ماه سرطان خيلي طرفدار داره... خرچنگ بود ديگه،نه؟
نسترن – آره ، من که هميشه خدا رو شکر مي کنم از اينکه توي تير به دنيا اومدم.شخصيت متولدين بعضي از ماه ها اصلا قابل تحمل نيست...
- لابد شهريور...
نسترن – دقيقا.
- اوهوم...
ديگه باهاش کل کل نکردم چون علي رغم اينکه معمولا نسترن چرند ميگه،در اين زمينه باهاش موافقم.خودم هم از شهريوري بودنم راضي نيستم.گذاشتم فک کنه حالمو گرفته،آخه راضي به ناراحتي دشمنم هم نيستم!
با صداي زنگ نسترن از اتاق بيرون رفت.چند ثانيه بعد هم عليرضا با يه لبخند رضايت از جاش بلند شد و بيرون رفت.مثه اينکه مسعود بود.ظرف ميوه اي که عليرضا اورده بود رو برداشتم و رفتم توي آشپزخونه.خوشبختانه کسي تو آشپزخونه نبود.بعد چند لحظه مسعود هم اومد.
- چه عجب! يهو ميذاشتي فردا ميومدي!
مسعود – شرمنده.کارمون گير کرد.مگه چي شده؟
- هيچي،فقط مي خوام برم خونه ي خودم.
مسعود – باز گير دادي! ميميري يه چند روز خونه نري؟
- آره ميميرم...الان هم مي خوام برگردم.
مسعود – گه خوردي! بدبخت من به فکرتم که اينو ميگم.هر دفه تنهات گذاشتيم يه اتفاقي افتاد!
صدامو بالاتر بردم و گفتم : آخرش که چي؟! بلاخره که بايد باهاش رو به رو بشم.
مسعود اومد نزديک تر و گفت : ســيــس!! گفتم که تا اون موقع يه کاريش مي کنيم.
- مگه خودت اون نعل رو خونه ي سورن نديدي؟! ديگه خونه ي من و خونه ي تو نداره!
مسعود منو کوبيد به يخچال و يقه مو گرفت ؛
مسعود – اگه خيلي واسه مردن عجله داري خودم کارتو بسازم؟!
همين لحظه بود که با تق تق در به خودمون اومديم.عمه مژگان و نسترن زول زده بودن بهمون.مسعود يقه ي منو ول کرد.يه خورده خنده م گرفته بود.براي فرار از موقعيت ، سريع از آشپزخونه بيرون رفتم و خودمو به اتاق رسوندم.بعد چند دقيقه مسعود هم اومد.
- چي شد؟!
مسعود - پيله کرده بودن که بدونن موضوع چيه...
- همش تقصير توئه ديگه يهو يقه ي آدمو مي چسبي!
مسعود – يه لحظه اعصابم بهم ريخت.حالا اشکال نداره.الان جفتي ، خيلي عادي ميريم شام مي خوريم.بعدا هم يه فکري واسه رفتن و موندن تو مي کنيم...
- نميشه من نيام؟
مسعود – خفه شو! اگه نياي فک مي کنن واقعا با هم دعوا کرديم.
همونطور که مسعود گفت خيلي عادي رفتيم براي شام.غذا هم قورمه سبزي بود.چقدر دلم هواشو کرده بود.البته به خوشمزگي قورمه سبزي هاي مامانم نبود اما خوب بود.
بعد از شام، توي پذيرايي موندم.دورتر از بقيه روي مبل نشسته بودم.مسعود هم توي آشپزخونه داشت به عمه مژگان و زن عمو براي شستن ظرف ها کمک مي کرد.ساعت از ده شب گذشته بود که کارشون تموم شد و همه از آشپزخونه بيرون اومدن.مسعود مي خواست بياد پيش من که عمو محمد ازش خواست کنارش بشينه.عمو محمد طبق عادت هميشگي بلند بلند شروع به صحبت کرد.هميشه يه جوري حرف مي زنه که کل در و همسايه صداش رو مي شنون.البته نميشه خرده گرفت آخه مدلش اينه! حرف زدن عاديش مثه عربده ست.داشت با مسعود در مورد قيمت زمين توي شمال بحث مي کرد و توجه همه به حرفاش بود.چند دقيقه گذشت.تمام حواسم به مسعود و عمو محمد بود.دقيقا سمت راست من در اتاق خواب قرار داشت که کاملا هم باز بود.چراغ اتاق خاموش بود.براي يه لحظه از گوشه ي چشمم متوجه يه حرکت از اتاق خواب شدم.سريع به اتاق نگاه کردم اما چيزي نبود.انگار خيالاتي شده بودم.دوباره به مسعود و عمو محمد نگاه کردم.مسعود به من نگاه کرد و به دماغش اشاره کرد.
مي خواست منو متوجه موضوعي کنه.دستمو به سمت دماغم بردم و فهميدم خون دماغ شدم.سريع از جام بلند شدم که برم سمت دستشويي اما همين که حرکت کردم برق قطع شد.مسعود گفت : "يه لحظه صبر کنيد،من شمع ميارم".مشخص بود که عجله ش به خاطر اينه که من سريع تر به دستشويي برسم.هنوز دو ثانيه از حرف مسعود نگذشته بود که صداي خورد شدن شيشه رو شنيديم.معلوم نبود شيشه ي کجا شکست.جيغ يکي از خانوما هم بلند شد،نمي دونم کي!...صداها خيلي درهم بود.من از همه بيشتر ترسيده بودم.کلا هنگ کرده بودم.همه چيز خيلي سريع اتفاق ميفتاد.يه آن با يه نيروي قوي به سمت اتاق کشيده شدم و در اتاق محکم بهم کوبيد.با تمام وجود مسعود رو صدا مي زدم.هواي اتاق شديدا سرد بود.هيچ صداي ناآشناي نمي شنيدم.فقط مسعود و بقيه بودن که قصد داشتن درو باز کنن.فشار شديدي روي دستم حس مي کردم.مطمئن بودم يه نفر دستمو گرفته.چند ثانيه اي طول نکشيد که مسعود تونست در اتاق رو بشکنه و يه لحظه بعد برق وصل شد.
مسعود اومد توي اتاق و بقيه دم در موندن.وقتي اتاق روشن شد تازه فهميدم نزديک پنجره ام.ديگه هوا مثه قبل سرد نبود.مسعود اومد پيش من نشست و بغلم کرد.نمي خواستم ديگران منو توي اون وضعيت ببينن.در گوش مسعود گفتم : بهشون بگو برن بيرون.
مسعود بهشون اشاره کرد و رفتن بيرون.اما مشخص بود که هنوز پشت در هستن چون صداي پچ پچ شون ميومد.هنوز داشتم گريه مي کردم.يه ذره از مسعود فاصله گرفتم و يه مشت به سينه ش زدم.
- اينجا با خونه ي خودم چه فرقي داشت؟!
مسعود – باشه ، ببخشيد!
- مرض! همه ي عالم آدم منو توي اين وضعيت ديدن اونوقت تو ميگي ببخشيد!!
مسعود – درسته ولي الان مسئله ي اصلي اين نيست.
مسعود راست مي گفت اما من واقعا از اين ناراحت بودم که همه شاهد اون اتفاق بودن.دوست ندارم همه ي فاميل از کارم سر در بيارن و مهمتر اينکه دوست ندارم جلوشون از خودم ضعف نشون بدم.
به مسعود نگاه کردم.وقتي منو بغل کرد تي شرتش به خاطر خون دماغ من ، خوني شد.
- تي شرتت کثيف شد.
مسعود – اشکال نداره.بهترين راه اينه که الان بريم خونه ي سورن.اول با هم ميريم صورتت رو مي شوريم و بعد راه ميفتيم.
- نه ديگه...من فقط مي خوام برم خونه ي خودم.حداقل اونجا بيست نفر نظاره گر مرگم نيستن!!!
مسعود – يه کاريش مي کنيم...اول پاشو.
مسعود دستمو گرفت تا کمک کنه از جام بلند شم.همين که دستمو کشيد نزديک بود از درد تلف شم.
مسعود – چي شد؟
- دستم درد گرفت.چند دقيقه پيش اينجوري شد.
مسعود – نشکسته که؟
- نه...فقط درد مي کنه.
مسعود آروم گفت : وقتي رفتيم بيرون به هيچکس توجه نکن.سرتو بنداز پايين و برو...من درستش مي کنم.
پشت مسعود وايسادم و در اتاق رو باز کرد.همونطور که گفت بدون توجه به بقيه سرمو پايين انداختم و سريع رفتم توي دستشويي.تمام توجهم به صداها بود.همه داشتن از مسعود سوال مي پرسيدن و مسعود هم هي مي گفت : هيس...سيس... !
توي آينه به خودم نگاه کردم.قيافه م افتضاح شده بود. انگار مُرده بودم! خوشبختانه خون زيادي از دماغم نيومده بود.هنوز دستم مي لرزيد.بالاتر از مچ دستم به شدت درد مي کرد.رنگش قرمز شده بود.دو دقيقه توي دستشويي موندم و اومدم بيرون.قيافه ي بقيه از من هم ديدني تر بود.عليرضا هم داشت انتهاي پذيرايي رو جارو مي کرد...شيشه ي پنجره اونجا رو شکسته بودن.مسعود اومد پيش من و با همديگه تا دم در آپارتمان رفتيم.سوييچ ماشينو رو به من گرفت و گفت : تو برو توي ماشين،من چند دقيقه ي ديگه ميام.
فکر کنم مسعود رو براي پاره اي از توضيحات خواسته بودن!! البته تعجبي نداشت.قضيه واقعا مشکوک به نظر مي رسيد.
****
- چي مي گفتن؟
مسعود – چي شد؟...چرا اينجوري شد؟... و از اين سوالا....
- تو چي گفتي؟
مسعود – گفتم نمي دونم.
- اونا هم که حتما باورشون شد.
مسعود – چه اهميتي داره؟
- هيچي...
مسعود – همه رفتن خونه ي خودشون.
- ترسيده بودن؟!
مسعود – خودت چي فکر مي کني؟
هر چي به مسعود اصرار کردم بريم خونه ي خودم قبول نکرد.آخرش هم مجبور شدم برم پيش سورن.وقتي رسيديم اونجا ساعت يازده شب بود.کل ماجرا رو براي سورن تعريف کرديم.
سورن – ... ولي خوب شد که اومدين اينجا.من مي خواستم همين الان راه بيفتم و بيام پيش تون.
مسعود – چرا؟
سورن – يه نفر رو پيدا کردم که مي تونه بهمون کمک کنه.
- نه تو رو خدا ! اگه مثه اون يارو اميرمحمد بود چي؟!
سورن – گفتي اميرمحمد...امروز رفتم محلي که توش زندگي مي کنه و در موردش پرس و جو کردم.يکي از همسايه هاش رو ديدم.
- خب چي شد؟!
سورن – نمي دونم چقد ميشد روي حرفاش حساب کرد اما مي گفت آدم درستي نيست.براي ديگران دعاهاي بد مي نويسه...
سورن سرشو جلو اورد و آروم گفت : يارو مي گفت اين اميرمحمد با بعضي از حاکم هاي جن مي خوابه.
من و مسعود علامت تعجب شده بوديم.
- يني چي مي خوابه؟!
سورن – يني باهاشون رابطه ي اونجوري داره...
مسعود – جدي؟! مگه جن ها هم از اين چيزا دارن؟!
سورن – آره ديگه! کجاي کاري؟ پس فکر کردي بچه هاشونو از روي هوا ميارن!
مسعود – آخه مگه با آدم هم مي تونن...؟
سورن – آره...من يه جا خوندم اعراب جاهليت از اين کارا مي کردن اما حضرت محمد ممنوعش کرد.
- عجب ! ديدم يه تخت دو نفره توي اتاقش بود! نگو داداشمون اين کاره ست...
سورن – ...من که اينارو از همسايه ش شنيدم اميدوار شدم که مشکل تو هم يه راه حلي داشته باشه و اميرمحمد ما رو گمراه کرده باشه.واسه همين از يکي از دوستاي بابام پرس و جو کردم و آدرس يه آدم درست و حسابي رو ازش گرفتم.مطمئن باش مي تونه کمک مون کنه.
- ولي شايد اين اميرمحمد زياد هم بيراه نگفته باشه.
مسعود – واسه چي؟!
- مگه نميگي با حاکم هاشون مي خوابه؟ بايد پارتي ش کلفت باشه.
سورن – نمکدون! با درست حسابي هاشون که نمي خوابه.حتما اونا هم مثه خودش خرابن که با يه دوجنسه از اين کارا مي کنن.
- باشه بابا،چرا قاطي مي کني؟ حالا اين جديده که ميگي آدم خوبيه؟ چي کاره ست؟ احيانا دو جنسه که نيست؟
سورن – نخير.اين يکي يه جنسه ست.آدم خوبي هم هست.آدرسشو گرفتم که بريم پيشش.
- خدا به خير بگذرونه...
داشتم توي آينه به خودم نگاه مي کردم.رنگ پوستم شبيه اون مرده شوره توي لوک خوش شانس شده! انگار بايد دوباره يه سري به دکتر بزنم.
سورن وارد اتاق شد و گفت : امروز بايد بريم دانشگاه.
- چرا؟!
سورن – خودت چي فکر مي کني؟
- جالبه! مسعود هم ديشب همين جمله رو بهم گفت.
سورن – بس که سوالاي بديهي مي پرسي. به نظرت امسال سر جمع چند روز رفتيم دانشگاه؟
- چه مي دونم! برام هم مهم نيست...
سورن – کاملا واضحه! امروز امتحان نداريم براي همين ميگم بريم يه خودي نشون بديم.
- ميگم امروز ظهر بريم جگرکي.فکر کنم شديدا بهش محتاج باشم.
سورن – باشه. فقط زودتر حاضر شو که به کلاس برسيم.
****
ساعت نزديک ده و نيم صبح بود.با سورن خودمون رو به دانشگاه رسونديم.کلاس شروع شده بود و ما دو تا نابغه هنوز شماره ي کلاس رو پيدا نکرده بوديم! بعد ِ يه ربع موفق شديم کلاس رو پيدا کنيم.در زديم و وارد کلاس شديم.رفتيم و روي صندلي ها رديف آخر کلاس براي خودمون يه جا دست و پا کرديم.همين که نشستيم استاد اشرفي سکوت کرد و يه نگاهي بهمون انداخت.
استاد – شما چجور دوقلوهايي هستيد که شبيه هم نيستيد؟!
حرفش خيلي بي مزه بود ولي همه خنديدن (محض ضايع کردن ما).من و سورن که کلا اولش نفهميديم چي گفت چون سورن يواشکي به من گفت : چي؟!! منم موندم چي جواب بدم!
سورن – استاد ما دوقلو نيستيم.
استاد – خوب شد اشاره کرديد آقاي يوسفي وگرنه من متوجه نمي شدم!
سورن آروم به من گفت :" استاد نمکدون شو در اورده." و جفت مون خنديديم.
استاد رو به بچه ها گفت : اين دو نفر هميشه به من روحيه ميدن.با اينکه وضعيت درسي شون تقريبا افتضاحه ولي هميشه مي خندن.
- نظر لطف تونه استاد! البته ما امروز اومديم از درس استفاده کنيم.مي تونيد بعدا نظرات شخصي تون رو به خودمون بگيد.
فکر کنم استاده مي خواست فحشم بده اما خودشو کنترل کرد! يه نفس عميق کشيد و رفت سراغ درس.
سورن – خاک بر سرت! چه طرز حرف زدن با استاده؟!
- چيزي نگفتم ... مي خواستم بقيه از درس بهره ببرن.
سورن – شانس اوردي يارو پاچه پاره نيست...
- حالا تو چرا گرخيدي؟
سورن – هيچي بابا...بي خيال.
جالبه که سورن خودش هميشه با استادا درگيره اونوقت الان گير داده به من! ما که ديگه آب از سرمون گذشته.من يکي که اگه اخراج بشم ککم هم نمي گزه.بعد از تموم شدن کلاس متون حقوقي در زبان هاي خارجي که خوراک خودمه و خيلي هم ازش سر در ميارم از کلاس اومديم بيرون.کلاس ديگه اي نداشتيم.توي سالن داشتيم راه مي رفتيم که صداي يه نفر رو از پشت سرمون شنيديم : ببخشيد آقا!
برگشتيم سمت صدا.يه پسر تقريبا هم سن خودمون بود.هيکلش خيلي گنده بود.فکر کنم شديدا هم احساس خوشتيپي بهش دست داده بود چون يه تي شرت تنگ پوشيده بود و اون بازوهاي تپل ومپل شو انداخته بود بيرون!
- بله؟
پسر – اسم شما بهراده؟!
- بله.از اسمم خوشت مياد؟!
خنديد و گفت : اسم من هم سياوشه.
مي خواستم بگم "خب که چي؟" اما مراعات کردم.
- خوشبختم.حالا امرتون چيه؟!
سياوش – من روانشناسي مي خونم.شما رو چند بار توي دانشگاه ديده بودم...خيلي اتفاقي به ذهنم رسيد بيام و باهاتون آشنا بشم.
- بله...منم حقوق مي خونم.اجازه ي مرخصي ميدين؟
سياوش – بفرمائيد...
چند لحظه بعد رفتنش رو به سورن گفتم : اين يارو عجب آدم بي خودي بود! راستي چرا با تو حرف نزد؟!
سورن – آخه سوژه تو بودي.اومده بود ببينه چه ريختي اي!
- چه علاف ! حالا واسه چي؟
سورن – آهان.اين يه بحث تخصصيه! در واقع جنابعالي رقيب ايشون محسوب ميشي.چون اين يارو از ميترا خوشش مياد...ميترا هم از تو خوشش مياد...تو هم که کلا تعطيلي! اين وسط دو نفر لنگ توئه منگلن.
- من چه کمکي مي تونم بهشون بکنم؟
سورن – از قرار معلوم هيچي! اصلا بي خيال.گفتي ظهر بريم جگر بخوريم؟
- راستي خوب شد يادم انداختي! زودتر بريم...
واقعا من موندم اين ميترا از چيه من خوشش مياد؟! آدم قحط بود توي اين دانشگاه؟! شايد هم سورن اشتباه مي کنه.البته اهميتي نداره.در هر صورت من از اينجور مسائل خارجم حالا چه فرقي مي کنه؟!
****
بعد ازظهر کلي رو مخ سورن کار کردم که بذاره برم خونه ي خودم.اما سورن مي گفت تا زماني که نرفتيم پيش يارو جن گير جديده،نبايد برگردم.اونقدر اصرار کردم تا بلاخره قبول کرد البته با اين شرط که خودش هم باهام بياد.
- چقدر دلم براي کوچه مون تنگ شده بود.
سورن – حالا انگار همش چند روز هست که اينجا نيومده!!!
- تو خودت توي خونه ي ديگران راحتي؟
سورن – تو خونه ي ديگران نه،اما تو خونه ي دوست صميميم راحتم.
- حالا چرا بهت بر مي خوره؟
سورن - کليد بده من تا نزدم لهت کنم!
- چه بي اعصاب ! بفرما اينم کليد...
سورن کليد انداخت و در خونه رو باز کرد.اول خودش وارد شد و منم پشت سرش رفتم.يه ذره مي ترسيدم.خدا رو شکر که سورن اومد وگرنه حتما از برگشتنم پشيمون مي شدم.وضعيت خونه عادي بود.فقط فرش هال از به خاطر اون شب خوني شده بود.فرش رو با همديگه جمع کرديم و کنار گذاشتيم که فردا به قاليشويي زنگ بزنيم تا ببرن بشورنش.
غروب بود و هوا هنوز کاملا تاريک نشده بود.رفتم توي آشپزخونه تا چايي دم کنم.بعد چند دقيقه هم برگشتم توي پذيرايي پيش سورن.
سورن – بهراد فيلم نداري با هم ببينيم؟!
يه لحظه فکر کردم : فيلم گرازهاي وحشي رو ديدي؟
سورن – نه، چجورياست؟
- خيلي باحاله.کلي کِيف مي کني...
سورن – پس بذار ببينيم...حوصله م سر رفته.
فيلم رو گذاشتم که ببينيم.بعد اون چند روز واقعا به يه فيلم طنز احتياج داشتم.البته طنز درست و حسابي!
من و سورن دقيقا کنار همديگه رو به روي تلويزيون نشسته بوديم.کلا خونه ي من پنجره هاي زيادي داره و دقيقا يکيش پشت تلويزيون قرار داره.چند دقيقه اي گذشت.تمام توجه مون به فيلم بود که من براي يه لحظه متوجه عبور يه سايه از پشت پنجره شدم.انقدر حرکتش واضح بود که هيچ شکي توش نبود اما باز هم احتمال مي دادم خيالاتي شدم.
چند لحظه بعد سورن گفت : بهراد ! تو هم ديديش؟
- آره،فک کردم خيالاتي شدم.
سورن – يه نفر توي خونه ست...
- حالا چي کار کنيم؟
هر دو از جامون بلند شديم.
سورن – من ميرم توي حياط.
- نـــه ! نه تو رو خدا...
سورن – پس چي کار کنيم؟!
- به پليس زنگ بزنيم....
سورن – زنگ بزنيم بگيم بيايد جن هاي خونه مونو دستگير کنيد!
- شايد آدم باشه!
سورن – آدم دم غروب مياد دزدي؟! ببين من يه چاقو ضامن دار توي جيبم دارم.جاي نگراني نيست.
- پس منم باهات ميام.
سورن – قبول...فقط از من دور نشو!
با همديگه رفتيم توي حياط.من با فاصله ي چند سانتي از سورن حرکت مي کردم.سورن هم جلوتر مي رفت و چاقوش هم دستش گرفته بود.ساختمون خونه ي من دقيقا وسط حياط قرار داره.دور تا دور خونه رو خيلي سريع گشتيم...کسي نبود.خواستيم دوباره برگرديم سمت تراس که سورن تندي برگشت پشت ديوار!
- چي شد؟
سورن – يه نفر روي تراس وايساده ؟
مطمئنم با اين حرف سورن فشارم افتاد.
- چه شکليه؟
سورن – شبيه آدمه.
- حالا چي کار کنيم؟
سورن – من ميرم طرفش.
دست سورن رو محکم چسبيدم.
- نه...جون من بي خيال شو! من نمي ذارم.
سورن – من چاقو دارم.
- تو با اون چاقو زپرتي کاري نمي توني بکني!
سورن – مرگ يه بار شيون هم يه بار.
دستشو کشيد و خيلي سريع رفت.مخم هنگ کرده بود.نمي تونستم بذارم سورن تنها باهاش رو به رو بشه.يه نفس عميق کشيدم و منم با سورن رفتم.
سورن کنار در اتاق وايساده بود.رفتم کنارش.با اشاره بهم فهموند که يارو رفته توي اتاق.
آروم گفتم : حالا چي کار کنيم؟
سورن خيلي آهسته ضامن چاقوش رو آزاد کرد.قصد داشت وارد اتاق بشه.استرس تمام وجودمو گرفته بود ولي نمي تونستم بذارم سورن تنهايي بره.سعي کردم به خودم مسلط بشم.سورن دستشو به سمت دستگيره ي در برد و سريع درو باز کرد.با همديگه وارد اتاق شديم.بدبختانه کليد چراغ، کنار اون يکي در اتاق بود و من يکي که جرأت نداشتم اون طرفي برم.نور خيلي کم بود و به سختي ميشد اتاق رو ديد با اين وجود هر دومون متوجه حضور يه نفر توي اتاق شديم.دقيقا رو به روي ما،يه نفر گوشه ي اتاق نشسته بود.پشتش به ما بود.جثه ش خيلي کوچيک تر از چيزي بود که فکر مي کردم.سورن بدون اينکه جلوتر بره چاقو رو به سمتش گرفت و گفت : ما چاقو داريم...
از لرزش صداش مشخص بود که حالش بهتر از من نيست.همين که جمله ي سورن تموم شد اون شروع به حرکت کرد.انگار يه پارچه روي سرش بود.از کنار ديوار چند قدمي،چهار دست و پا راه رفت.بعد يه صدا ازش شنيديم...صداي زجه بود.صداش شبيه يه پيرزن بود.انگار داشت با گريه زير لب، چيزي مي گفت.من چسبيده بودم به سورن.مطمئن بودم اگه بياد طرفم حتما قبض روح ميشم! تمام حواس مون به اون بود.کم کم صداش واضح تر ميشد...مي گفت :"بچه م ...بچه م...!" در همين حين سرش رو کمي به سمت ما چرخوند اما نه کاملا...!تاريکي و البته پارچه ي روي سرش اجازه نمي داد صورتش ديده بشه.
دوباره خيلي آهسته حرکت کرد.انگار قصد داشت به سمت ما بياد.هر دومون عقب تر رفتيم.من که ديگه روي پاي خودم بند نبودم! بي اختيار روي زمين نشستم.سورن اومد و کنارم نشست.هنوز چاقو رو سمت اون گرفته بود.پيرزن از جاش بلند شد.با فاصله رو به روي ما ايستاده بود و گفت : "ما به کسي امان نميديم". صداش به قدري عجيب و ترسناک بود که زبون من و سورن رو بند اورده بود.بعد دستشو بالا اورد و به من اشاره کرد و گفت :"يه روزي توي اين اتاق مي ميري" و با سرعت، مثه يه شبه از اتاق بيرون رفت.
همين که از اتاق خارج شد روي زمين ولو شدم.ديگه نفسم بالا نميومد.سورن چراغو روشن کرد و کنارم نشست.
پنج دقيقه اي گذشت اما هيچکدوم حرفي نمي زديم.من همه چيز رو تموم شده مي دونستم! احساس مي کردم کارم تمومه.
سورن – پاشو بريم.
- کجا؟!
سورن – خونه ي من.بعدش هم با اون يارو دعانويسه قرار ميذاريم و قائله رو ختم مي کنيم.
- اگه نشد چي؟
سورن – ميشه.حالا هم پاشو هر چي لازم داري بردار چون تا يه مدت نمي توني بياي اينجا.
رفتم توي آشپزخونه و زير کتري رو خاموش کردم.کتريه تا مرز سوختن رفته بود.بعد هم چند تا تيکه لباس برداشتم و با سورن راهي شديم.
- وقتي روي تراس ديديش چه شکلي بود؟!
سورن – اون لحظه خيلي هول بودم...دقيق نمي دونم! ولي انگار يه رداي سياه پوشيده بود...شايد هم ردا نبود! اما اصلا متوجه نشدم که زنه يا مرد!
- به نظرت ميشه کاري کرد؟
سورن – آره.
- چجوري؟! مگه توي اين چند وقت نديدي چقدر جلوي اونا عاجزيم؟
سورن – پس چرا تا حالا نکشتنت؟!
- حتما لازم نبوده...چه مي دونم! مي تونه هزار تا دليل داشته باشه...
سورن – هميشه يه راهي هست.
- اين دفه رو بعيد مي دونم...
****
سورن يه لحظه هم ازم دور نميشد.هر از گاهي مي گفت "من برم آب بخورم"..."من برم دستشويي" و دوباره خيلي زود برمي گشت.اگه نبود حتما ديوونه مي شدم.انقدر توي خونه ي خودم ترسيده بودم که يادم رفت قرص هامو با خودم بيارم.
از وقتي وارد خونه ي سورن شديم حرف هاي زيادي بين مون رد و بدل نشد.فقط چند جمله ي کوتاه...با اينکه خيلي گشنه م بود غذا از گلوم پايين نمي رفت.فقط به مرگ فکر مي کردم...مي ترسيدم از اينکه به طرز فجيعي بميرم.
ساعت يازده شب بود.سورن توي اتاق خواب ، دو تا تشک با فاصله ي کمي از هم پهن کرد.بي درنگ رفتم و روي يکي شون دراز کشيدم.سردي تشک حس خوبي بهم ميداد.
- سورن تو خونه قرص داري ؟ قرص هاي خودمو يادم رفته بيارم.
سورن که کنارم وايساده بود يه لگد به پام زد و گفت : مگه نگفتم هر چي لازم داري بردار عوضي؟
- ببخشيد ! اون لحظه به خيلي چيزا فک نمي کردم.حالا داري يا نه ؟
سورن – ديازپامم که تموم شده ولي آمي تريپتلين دارم.
- خواب آوره؟
سورن – آرام بخشه.
- دستت درد نکنه.اگه ميشه دو تا بيار.
سورن – همون يکيش کافيه.يه لحظه صبر کن الان ميارم...
يه سيگار روشن کردم و منتظر سورن شدم.دو دقيقه طول نکشيد که سورن برگشت.دستش رو سمتم گرفت.توي دستش دو تا قرص بود.
- تو که گفتي يکيش کافيه؟
سورن – يکيش مال خودمه.
- پس چرا توي آشپزخونه نخوردي؟ مي خواستي منو ضايه کني؟
سورن – خواستم مزاح کرده باشم.در ضمن نصف آب رو نخور...بمونه واسه من.
- باشه...
سورن ليوان رو گذاشت روي ميز و چراغ رو خاموش کرد.
- اگه پنجره باز بمونه سردت نميشه؟ چون ممکنه من چند تا سيگار بکشم.
سورن – باشه بابا.جهنم و ضرر...پنجره هم باز بمونه.ديگه شبخير...اگه توي خواب خوبي اي...بدي اي چيزي از من ديدي حلال کن.
با خنده گفتم : خيلي کثافتي.
سورن – منحرف منظورم اون نبود! آخه ديده شده که من بعضي شبا توي خواب حرف مي زنم...به هر حال اگه ديدي دارم پته ي خودمو ميريزم رو آب نديد بگير.
- خيالت راحت.
****
سورن تمام کتاب هاشو انداخته بود وسط اتاق.داشت لا به لاي تک تک شونو مي گشت.
- دنبال چي مي گردي؟
سورن – شماره تلفن.يادمه گذاشتم لاي يکي از کتاباي دانشگاه...نمي دونم چرا نيست!
- شماره ي کي؟
سورن – همون يارو دعانويسه...
- حتما يه خيري توش هست که شماره شو پيدا نمي کني.
سورن – اينجاست...پيداش کردم!
(اَي بابا ! اصلا راضي نبودم شماره شو پيدا کنه...شانس که ندارم)
- حالا تو مطمئني يارو کارش درسته؟!
سورن – از اون اول هم بايد مي رفتيم پيش همين! من هنوز هم نمي دونم مسعود اون يارو رو از کجا پيدا کرد؟! ولي ديدي که هيچي بارش نبود.مطمئن باش اين يکي کارتو رديف مي کنه.
- حالا واقعا دعانويسه؟
سورن – منم نمي دونم.شماره شو از دوست بابام گرفتم.مي گفت يه طلبه بوده که توي حوزه درس مي خونده اما درسشو نصفه ول کرده.در کل آدم خوبيه.
- چرا درسشو ول کرده؟
سورن – من چه مي دونم! لابد حوصله نداشته...مثه من و تو! تا حالا چند بار تصميم گرفتيم درسو ول کنيم؟!
- حدودا صد بار...
سورن – خب ديگه... تا تو رختخوابارو جمع مي کني من باهاش تماس مي گيرم.
رختخواب هارو جمع کردم و رفتم توي پذيرايي، پيش سورن.
سورن – اه ! برنمي داره!
- گفتم يه خيري توش هست.
سورن – خفه شو!
چند بار شماره شو گرفت اما کسي جواب نداد.
- شايد خونه نيست.فعلا بي خيال شو،بعد از ظهر بهش زنگ مي زني.
سورن – چي چيو خونه نيست؟! شماره موبايلشه.
- اصن به من چه! انقد بگير تا خسته شي...
سورن تلفن رو کنار گذاست و گفت : باشه،فعلا بي خيال ميشم.راستي امروز بعد از ظهر کلاس داريم.
- اه ! نميشه بپيچونيم؟!
سورن – نه...امروز کار زيادي نداريم.حيفه بپيجونيم.
من که انقدر کلاس پيچوندم ديگه واقعا خجالت مي کشم! اما تقصير خودم نيست...علاقه اي به درس ندارم.فقط منتظر مدرکم.
بعد از ناهار در کمال تعجب يه کم درس خونديم! هر چند حواس من يکي که به درس نبود.همش فکر مي کردم که آخرين روزاي زندگي مو سپري مي کنم...درس خوندن چه فايده اي داره؟ حتي زنگ زدن به اون دعانويسه هم فايده اي نداره چون خودمون ديديم ديشب چه اتفاقي افتاد و اون پيرزن چي گفت...
ساعت چهار کلاس داشتيم.سورن جلوي آينه نشسته بود و داشت موهاشو درست مي کرد.بعد از اينکه کار روي موهاش تموم شد يه کرم برداشت و شروع کرد به کرم ماليدن.
سورن – چرا اونجوري نگا مي کني؟ ضد آفتابه .
- مرده شور پوستتو ببره! نمي خواي بي خيال شي؟
سورن – فردا صورتم خال خالي بشه تو جوابگو ميشي؟
- من کاري باهات ندارم! ميگم زودتر تمومش کن بريم.
سورن – تو که مي خواستي بپيچوني،حالا چي شد؟
- باشه، پس من نميام.
سورن – نه نه ! غلط کردم.جمع کن بريم.
يه تي شرت خاکستري با شلوار جين مشکي پوشيدم.حوصله مو درست کردم نداشتم.فقط دستمو خيس کردم و کشيدم لاي موهام تا مرتب به نظر برسن.
سورن – اگه دوست داري تو بشين پشت فرمون.
- نه ، يهو ديدي جفت مونو فرستادم اون دنيا.
سورن – پس بشين بريم.
ظرف چند دقيقه خودمونو رسونديم به دانشگاه.محوطه خلوت بود.سالن رو گشتيم و تونستيم شماره ي کلاس رو پيدا کنيم و رفتيم طبقه ي دوم.کلاس مون انتهاي سالن بود.داشتيم سمتش حرکت مي کرديم که چند تا از همکلاسي ها رو ديدم که به طرف ما ميومدن.همين که به همديگه نزديک شديم بدون سلام و عليک گفتن : کلاس تشکيل نميشه؟
سورن – از کجا مي دونيد؟
با دست به ال سي دي روي ديوار اشاره کردن : اونجا نوشته.
- اه ! از اون اول هم راضي نبودم بيام.تقصير تو بود...
سورن – کف دست که بو نکرده بودم.
- پس برگرديم ديگه...
سورن به کلاس نگاهي کرد و گفت : بهتر نيست بريم با بچه ها يه سلام و عليک کنيم؟
- بي خيال.اونا که ما رو نديدن...منم اصلا حوصله ندارم.
سورن – به جان خودم ضايه ست! همين الان با اين سيما ئه چش تو چش شدم.
- باشه،تو برو...منم ميرم کنار ماشين منتظرت مي مونم...
سورن – بهراد خر نشو!
ديگه جر و بحث فايده اي نداشت.اونا کاملا توجه شون به ما جلب شد و اومدن سمت مون.
سورن – ديدي گفتم ديدن مون!
- باور کن ازت متنفرم.
سورن آروم خنديد.بچه ها هم بهمون رسيدن.سه تا از پسراي کلاس که نمي شناختمشون و البته سيما و ميترا که به لطف سورن قبلا باهاشون آشنا شده بودم.
پسرا خيلي سرد باهامون احوالپرسي کردن و سريع رفتن.فکر کنم تحمل من و سورن شديدا براشون سخت بود.
سيما – از شانس شما کلاس تشکيل نميشه.
سورن – بله مي دونيم.
سيما – واقعا؟
سورن – بله بچه ها گفتن...
سيما – من و ميترا مي خوايم بريم بوفه يه چيزي بخوريم.
دست سورن رو به طرف خودم کشيدم و گفتم : سورن بهتره ديگه وقت خانوما رو نگيريم...
ميترا – نــه ! يني منظورم اينه که خوشحال ميشيم شما هم بياين.
- ممنون.مزاحم نشيم بهتره.
سورن – به شرطي که مهمون شما باشيم...
اون لحظه بود که به پُررويي سورن پي بردم!فک کنم سيما هم همين حس رو داشت...چهره ش يه جوري بود که انگار مي خواست دک و دندون سورن رو خورد کنه.
ميترا – بله حتما.
اين وسط سورن و ميترا خيلي خوشحال بودن.غلط نکنم اين حرفا و رفتارشون هم هماهنگ شده بود! عجب آدماي علافي...!
همگي رفتيم سمت بوفه ي دانشگاه که ديديم بسته س.از خوشحالي دلم قنج رفت...دو قدمي جيم زدن بودم که سورن پيشنهاد داد بريم کافي شاپ کنار دانشگاه.وقتي ديدم تا اين حد مشتاق با هم بودن اند، چونه نزدم.بذار دل شون خوش باشه... با خودم گفتم اين همه خونه ي سورن چتر شدم،بذار يه بار هم به حرفش گوش کنم.
تا حالا اين کافي شاپ نيومده بودم.نسبتا بزرگ بود...چند تا دختر و پسر علاف ديگه هم، مثه خودمون اونجا بودن.چهار تايي پشت يه ميز نشستيم.
ميترا – خب چي ميل دارين؟
به منو نگاه کردم و رو به سورن گفتم : قهوه چطوره ؟
سورن – خوبه...
ميترا منو رو از جلوي ما کشيد و گفت : حالا که مهمون من ايد اجازه بدين به سليقه ي خودم براتون سفارش بدم.(در حالي که به منو نگاه مي کرد گفت : ) چهار تا کيک شکلاتي با بستني ميوه اي...چطوره؟
سورن – شما که انتخاب تونو کرديد...لابد خوبه ديگه...
من موندم اين که مي خواست خودش سفارش بده چرا پرسيد "چي ميل دارين؟" ؟!!!
ميترا سفارش هارو تحويل داد و گفت : فکر کنم شما خيلي کم شکلات مي خورين براي همين هم هست که هيچوقت نمي خندين.
- من ؟
ميترا – بله.
- نه اتفاقا من خيلي شکلات دوست دارم، ولي الان فقط قهوه به ذهنم رسيد.
ميترا – پس نخنديدن تون دليل ديگه اي داره؟
مونده بودم چي جواب بدم! آخه من و سورن هميشه نيش مون باز بود.
- وا... چي بگم!
پاکت سيگارمو از توي کيفم بيرون اوردم و به سورن گفتم : به نظرت ميشه اينجا سيگار کشيد؟
سيما – فکر نکنم...
همين لحظه گارسون سفارش ها رو اورد و ازش پرسيدم که مي تونم سيگار بکشم يا نه و گفت که مانعي نداره.منم في الفور سيگارمو روشن کردم.
ميترا – نمي دونستم سيگاري هستيد.چند ساله سيگار مي کشيد؟
يه مکث کردم و گفتم : تقريبا شش سال.
سيما پيروزمندانه لبخند زد و سرگرم بستني خوردن شد.انگار از شنيدن حرفم خيلي خوشحال شد.برعکس ، ميترا شديدا تعجب کرد.
ميترا – مگه چند سالتونه؟
- بيست و چهار سال.
اصلا با عکش العمل هاشون حال نکردم...حرفم اونقدرها هم تعجب برانگيز يا خوشحال کننده نبود! البته اگه مي دونستم انقد روي سيگار کشيدن من حساسن زودتر مي گفتم چون بعد از اون ديگه کسي حرفي نزد تا اينکه بستني و کيک خوردن مون تموم شد.
ميترا ميزو حساب کرد و از کافي شاپ زديم بيرون.ساعت نزديک پنج بود.ازشون خدافظي کرديم و به طرف ماشين حرکت کرديم.
- دلت خنک شد ؟
سورن – آره اتفاقا چند وقت بود بستني نخورده بودم. تو چي دلت خنک شد؟
- واسه چي؟
سورن – مي مُردي نگي شش ساله سيگار مي کشي؟
- حقيقتو گفتم.
سورن – حالا واسه ما شدي حسنک راست گو؟! ابله اين ميترا ئه دندونش پيش تو گير کرده.
- ولي فک کنم الان ديگه دندونش به خرخره م کار مي کنه.
سورن – شايد...
سورن ماشين رو روشن کرد و خواست حرکت کنه که يه نفر زد به شيشه ي ماشين.ميترا بود.شيشه رو کشيدم پايين.
- بله ؟
ميترا – ميشه يه لحظه بياين بيرون ؟
از ماشين پياده شدم.
ميترا – يه خواهشي ازتون داشتم ولي نمي خواستم جلوي بچه ها بگم.
( واقعا دلم براش مي سوزه...عاشق چه خري شده! )
- بفرمايين.
ميترا – اگه بشه مي خواستم يه قرار بذاريم با همديگه يه کم صحبت کنيم...
- خيلي براتون مهمه ؟
ميترا – بله.
- باشه، چشم. کجا؟
ميترا – شماره تون رو به من بديد، باهاتون تماس مي گيرم و ميگم...
شماره مو بهش دادم و خدافظي کرديم.دوباره سوار ماشين شدم.
سورن – بهش شماره دادي؟
- آره...مگه تو ديدي؟
سورن – نه...فقط شنيدم.داشتم جاي ديگه رو نگا مي کردم.(و به رو به روش اشاره کرد)
اون پسره ، سياوش جلوتر از ماشين ما ، کنار چند نفر وايساده بود ولي تمام حواسش به ما بود.
- بد نگا مي کنه!
سورن – آره...به خونت تشنه ست.
- خيالش راحت...از الان همه چيز تموم شده ست.
سورن – بهراد يه سوال مي پرسم مثه آدم جواب بده.برنامه ت با اين ميترا چيه؟
- نمي دونم.
سورن – يني چي؟
- من که نمي دونم چي مي خواد بهم بگه که واسش برنامه ريزي کنم!
سورن – واضح نيست چه مي خواد بگه؟
- نه...! اگرم قضيه عشق و عاشقي و اينجور چيزا باشه که جواب من مشخصه.
سورن – تو که مي خواستي جواب منفي بدي چرا شماره تو بهش دادي؟
- چون نگفت باهام چي کار داره؟! شايد اونجوري که ما فکر مي کنيم نباشه.
سورن لبخند طعنه آميزي زد و گفت : آره بابا...تو درست ميگي.
صداي زنگ موبايلمو شنيدم و از کيفم بيرون اوردمش.
سورن – کيه؟
- مسعود .اس ام اس داده که امشب حتما برم پيشش.
سورن – ببينم!
موبايل رو گرفتم جلوي چشماش تا پيام مسعود رو ببينه.
- مسخره! شک داري؟
سورن – گفتم شايد مي خواي منو بپيچوني...
- واسه چي بايد تو رو بپيچونم؟
سورن – بماند...پس از همين جا دور مي زنم که برسونمت.
- نه...راه تو هم دور ميشه.مي خوام يه ذره پياده برم.
سورن – هر جور ميلته...
از ماشين پياده شدم و با سورن خدافظي کردم.چند تا خيابون به خونه ي مسعود مونده بود.فرصت خوبي بود! به ذهنم رسيد حالا که سورن پيشم نيست يه سر به خونه بزنم و قرص هامو بردارم.راهيِ خونه ي خودم شدم.چون عجله اي نداشتم آهسته راه مي رفتم.يکي دو نخ سيگار کشيدم تا اينکه بعد از چند دقيقه وارد کوچه ي خودمون شدم.از دور ديدم يه نفر جلوي در خونه م وايساده.يه مکث کردم اما هر چي دقت مي کردم نمي تونستم بشناسمش! جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم.
اميرمحمد بود! اما اينجا چه غلطي مي کرد؟!!
نزديک تر رفتم.همين که منو ديد با اومد طرفم.
اميرمحمد – خدا رو شکر که بلاخره اومدي!
- شما اينجا چي کار مي کني؟ آدرسو از کجا گير اوردي؟
اميرمحمد – اينا مهم نيست.من فقط اومدم يه چيز خيلي مهم بهت بگم.ميشه بريم داخل ؟!
کليد انداختم و درو باز کردم.ترس برم داشت! اميرمحمد خيلي نگران به نظر مي رسيد.در کل خودش هم آدم ترسناکيه!! دستمو گرفته بود.کنار همديگه روي تراس نشستيم.
اميرمحمد – دو روزه که دارم ميام اينجا تا خودتو ببينم.
- حالا چي شده؟!
اميرمحمد – بايد منو بابت حرفايي که زدم ببخشي...منظورم قتل و خوردن خون و ... مي خوام اينو بدوني که تقصير من نبود.
- يادمه گفتين درخواست اون جن هاست؟!
اميرمحمد – آره...ولي مجبور بودم.
- چرا ؟
اميرمحمد – يادته اولين بار که اومدي پيشم؟...با اون دو نفر؟
- آره.
اميرمحمد – اون پسره که چشماش سبز بود...باور کن مجبورم کرد بهت اون حرفا رو بزنم.
- آخه چرا سورن بايد همچين کاري بکنه؟
اميرمحمد - ببين من توي اين شهر به آدماي زيادي کمک کردم.بابتش هم پول گرفتم...تمام درآمدم از اين راهه.اما حقيقتا سرنوشت کسايي که پيشم ميان،برام مهمه.کارايي که مي کنم فقط به خاطر پول نيست.اون دوستت به من گفت که اون حرفا رو بهت بزنم.دليل شو نمي دونم...خودت بايد بهتر بدوني...به هر حال دوستته! خودش يه چيزايي در مورد اجنه مي دونست.تهديد کرد که اگه بهت کمک کنم منو به نيروي انتظامي معرفي مي کنه و لوم ميده.منم ترسيدم...مجبور شدم.الان هم اومدم اينجا چون وجدانم ناراحت بود...نمي تونم بذارم جَوون مرگ شي ...الانم مي تونم بهت يه دعا بدم که مشکلت حل بشه.
- از کجا بفهمم راست ميگي؟!
اميرمحمد – مي توني از خودش بپرسي ولي نبايد بذاري بفهمه که من بهت گفتم.
- حتما اين کارو مي کنم.ممنون که به فکر بودي...
اميرمحمد – نمي خواي بهت يه دعا بدم؟!
- گفتي بابتش پول مي گيري...شرمنده ولي من پولي ندارم بهت بدم.
اميرمحمد لبخندي زد و گفت : پس اگه تونستي حتما بهم سر بزن و دعا رو ازم بگير وگرنه به مشکل مي خوري.
بعد از تموم شدن حرفامون اميرمحمد رفت.با حرفاش اعصابمو داغون کرد.هر چي فکر مي کردم ،نمي فهميدم سورن با من چه خصومتي داره!! اما فکر کردن فايده اي نداشت...بايد با خودش حرف مي زدم.
از آشپزخونه داروهامو برداشتم و از خونه زدم بيرون.احتياج داشتم که با يه نفر حرف بزنم و تنها کسي که به ذهنم مي رسيد مسعود بود.سر راه يه پاکت سيگار خريدم و رفتم خونه ي مسعود.در ساختمون شون اکثر مواقع مثه طويله باز بود.منم بدون اينکه زنگ بزنم مثه گاو رفتم بالا.هر وقت ميام پيش مسعود اين سوال رو از خودم مي پرسم که چرا اين بشر هيچوقت تنها نيست؟! دو جف کفش ديگه جلوي در آپارتمان بود.ترجيح دادم اهميت ندم...اينجوري بهتر بود.نمي خواستم با کس ديگه اي رو به رو بشم براي همين به موبايل مسعود زنگ زدم که بياد درو باز کنه.
مسعود – به ! سلام آقا بهراد.
- سلام. کي پيشته ؟
مسعود – کيوان و نسترن.
کفش هامو دراوردم و رفتم تو.بدون اينکه به پذيرايي نگاه کنم رفتم توي اتاق خواب.
- شد من يه بار بيام اينجا و ريخت نسترن رو نبينم؟!
مسعود – حالا چرا انقد شاکي اي؟ اينا هم دل شون به دايي شون خوشه.
- آخي...چقدر هم که تو مهربون و دلسوزي!
مسعود – بسه ديگه.حرف مفت نزن، بگو ببينم چته؟!
قضيه ي اميرمحمد رو مو به مو واسش شرح دادم.مسعود شديدا از دست سورن عصباني شد...از چهره ش مشخص بود.شروع کرد به شکستن قلنج انگشت هاش.
مسعود – فک نکنم اميرمحمد دروغ گفته باشه.
- براي چي؟
مسعود – بهت ميگم...اما اول بايد با خود ِ سورن حرف بزنيم.خيلي چيزا رو بايد توضيح بده.
- راستي براي چي گفتي بيام اينجا؟!
مسعود – آخر هفته مي خوايم بريم ييلاق، باغ يکي از دوستام.گفتم تو هم بياي...
- کيا هستن؟
مسعود – چه فرقي داره؟! تو به خاطر من داري مياي.
- ببينم چي ميشه...
موبايلم شروع کرد به زنگ زدن.سورن بود.
- الو ؟
سورن – بهراد خونه ي مسعودي؟!
- آره،چطور؟!
سورن – کتاب منو دو در کردي گذاشتي تو کيفت.مي خوام بيام بگيرمش.
- باشه بيا.
سورن – فعلا...
مسعود – کي بود؟!
- سورن.گفت مي خواد يه سر بياد اينجا.
مسعود – چه عالي!
- ميشه خواهش کنم وقتي سورن اومد دعوا راه نندازي؟
مسعود – جالبه! با اينکه داره زندگيت رو نابود مي کنه اما هنوز طرفشي!
- تا حالا بهت گفتم خيلي بي منطقي؟ به اين فکر کردي شايد اميرمحمد دروغ گفته باشه؟
مسعود – چرا بايد دروغ بگه؟
- چون بهم سفارش کرد به سورن نگم که اين اطلاعات رو بهم رسونده.
مسعود – لابد تهديدش کرده... وايسا خودش بياد...بهت ثابت مي کنم.اون موقع رفيقتو بيشتر مي شناسي.
فقط خدا خدا مي کردم جلوي نسترن و کيوان دعوا نکنن يا حداقل اونا متوجه نشن.هنوز بابت اون شب خجالت مي کشم چه برسه به اينکه يه دعوا هم بهش اضافه بشه!
صداي زنگ خونه به گوش رسيد.مسعود ، کيوان رو صدا زد تا درو باز کنه.چند ثانيه گذشت...مسعود مي خواست از اتاق بره بيرون که دستشو کشيدم و گفتم : مسعود قول بده که دعوا راه نمي ندازي...
مسعود دستشو کشيد و گفت : نمي تونم قول بدم!
قبل از اينکه مسعود از اتاق خارج بشه، سورن اومد توي اتاق.
سورن - سلام.
مسعود – عليک سلام !
سورن – بهراد کتابو بده من عجله دارم.
مسعود – يه دقيقه بشين باهات يه کار کوچولو دارم.
هر سه تامون نشستيم.من نزديک پنجره بودم.مسعود با فاصله ي کمي کنار من نشسته بود و سورن هم رو به روي ما بود. توي اون شرايط ترجيح دادم سرمو بندازم پايين و سيگار بکشم...
مسعود – چرا نمي خواي مشکل بهراد حل بشه؟
سورن – چرا نبايد بخوام؟!!
مسعود – خودت از اميرمحمد خواستي که راه غلط به ما نشون بده!
سورن – ببخشيد مسعود جان ! سعي نکن اشتباه خودتو به من بچسبوني؟
مسعود – کدوم اشتباه؟
سورن – تو بودي که اميرمحمد رو معرفي کردي...! اونم چند تا راه حل خجالت آور پيشنهاد داد!
مسعود – تو بهش گفتي همچين چيزايي بگه!
سورن با خنده گفت : دقت کردي داري چرند ميگي؟!
مسعود حسابي جوش اورد و از جاش بلند شد.منم براي اينکه جلوي دعوا رو بگيرم کنارش وايسادم.سورن همچنان نشسته بود و گفت : تو اون عوضي دوجنسه رو معرفي کردي! حالا مي خواي رفع تقصير کني؟ من هيچ حرفي با اون هرزه نداشتم و ندارم.
مسعود – جالبه که تا اين حد پُررويي ! نعلي که اميرمحمد داده بود رو تو چاه خونه ي کي پيدا کرديم؟!!! کي رفت درباره ي اميرمحمد تحقيق کرد که آدم بديه؟!!مطالعاتت هم در اين زمينه زياده... جديدا هم که موفق شدي يه جن گير جديد پيدا کني...واقعا تبريک ميگم! خب حالا بگو ببينم نقشه ي بعدي واسه نابود کردن بهراد چيه؟
سورن هم از جاش بلند شد و رو به روي مسعود وايساد.فاصله شون خيلي کم بود.من بين شون قرار گرفتم تا با همديگه درگير نشن.
سورن – ذهن باهوشت واسه گرفتن نتايج غلط ، خوب کار مي کنه!
مسعود – ثابت کن دروغ ميگم!
سورن – اگه خيالت راحت ميشه، باشه ميگم...آره من با اون هرزه حرف زدم اما اينو بدون اگه من نبودم بهراد تا حالا مُرده بود.
- بچه ها ! ميشه با آرامش حرف بزنيد ؟! چرا عين زن و شوهراي پير همش با هم دعوا مي کنيد؟
سورن بدون توجه به من، با عصبانيت کتابش رو از توي کيفم برداشت و به طرف در اتاق رفت.درو باز کرد و قبل از اينکه از اتاق خارج بشه گفت :" بهتره اول جلوي سگ تو بگيري." و در اتاق رو محکم کوبيد.
مسعود از کوره در رفت و مي خواست بره دنبالش اما من جلوي در وايسادم و مانعش شدم.
دوست نداشتم بحث به اينجا بکشه .اي کاش سورن اينجا نيومده بود.هر چند حرفاي مسعود منو به فکر فرو برد ...ولي هنوز هم دليل موجهي براي مقصر بودن سورن وجود نداره! آخه چرا بايد با من دشمني داشته باشه ؟!
نشستم و به ديوار تکيه دادم.چند ثانيه بعد صداي تق تق در رو شنيديم.يادم اومد که نسترن و کيوان هم اينجان ...چه بد شانسي اي! براي اينکه کسي وارد اتاق نشه ، مسعود بيرون رفت.عصباني نبودم...فقط بغض گلومو گرفته بود.خيلي سعي مي کردم گريه نکنم.از يه طرف به خاطر برخوردي که با سورن داشتيم ناراحت بودم و از طرفي هم ناراحت بودم از اينکه حرفاي مسعود و اميرمحمد حقيقت داشته باشن.

قسمت ششم
غرق در افکارم بودم که متوجه حضور يه نفر توي اتاق شدم.سرمو بلند کردم و ديدم نسترن با يه ليوان جلوم وايساده.ليوان رو طرفم گرفت و گفت : آب قند.
من موندم حکمت اين حرکت چي بود ؟! مگه من غش کرده بودم ؟!!! ليوانو ازش گرفتم و روي زمين گذاشتم.
- ممنون.
نسترن نشست و به ديوار تکيه داد.هر دو سکوت کرده بوديم.حس کردم منتظر بود تا من حرف بزنم ولي خوش نداشتم چيزايي بگم که اصلا به اون مربوط نيست!
نسترن – لاغر شدي...
با اين حرفش حال کردم...هميشه دلم مي خواست يه نفر اينو بهم بگه.يادمه اون زمان که پيش بابا و مامانم زندگي مي کردم چاق بودم و سر اين موضوع بابام هميشه دستم مي نداخت.با اين حال جوابي به نسترن ندادم...فقط يه لبخند تصنعي زدم.
نسترن – ولي لاغر بودن بهت نمياد.
نمي دونم چرا اين وسط به وزن من گير داده بود اما داشت مي رفت رو اعصابم.
- من زياد هم لاغر نيستم...معمولي ام.
نسترن – يه سوال ازت دارم ؛ اخلاقت هم مثه ظاهرت تغيير کرده يا هنوز همون آدمي؟!
- خوشبختانه اخلاقم هم تغيير کرده، معلوم نيست؟
نسترن – تا حدودي...اما من قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
- متاسفم که اينو مي شنوم ولي براي خودم، "من ِ ايده آل" همينه که مي بيني.
نسترن – منم متاسفم که از بد شدن خودت خوشحالي...
قشنگ داشت چهار نعل روي اعصابم مي دويد ! اما بي خيال...جر و بحث چه فايده اي داره؟ اونم با کسي که هيچ نقشي تو زندگيم نداره.ترجيح دادم بحث رو جمع کنم...
- نظر لطفته.
نسترن – تا حالا فک کردي اگه به مامانت يه سر بزني ، جاي دوري نميره؟
- الان تو شرايطي نيستم که به اين مسائل فک کنم.
نسترن – ببخشيد ميشه بپرسم شرايطش کِي پيش مياد؟!
- نه چون خودمم نمي دونم.
نسترن - مشخصه که مي خواي دق مرگ شون کني...آفرين ادامه بده! داري موفق ميشي.
خيلي از دستش عصباني بودم اما سعي کردم با خونسردي جواب بدم...
- ببخشيد که اينو ميگم اما مشکلات من و پدر و مادرم اصلا به تو مربوط نيست.در ضمن اونا خودشون منو از خونه بيرون کردن...الانم اگه قراره کسي سراغ کسي رو بگيره ،اونا هستن نه من.
نسترن – واقعا که خيلي بي ادب و گستاخي! اشتباه کردم دلم برات سوخت.هر بلايي سرت بياد حقته. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که زن آدمي مثه تو نشدم،هر چند...کلمه ي آدم خيلي برات زياده.
شرط مي بندم خيلي سعي داشت حرص منو دربياره اما توي اون شرايط کل کل با نسترن ، پيش پا افتاده ترين مسئله بود.ديگه جوابي ندادم تا زودتر بي خيال بشه و بره.همينطور هم شد...چند ثانيه گذشت و وقتي ديد جوابي نميدم،از اتاق بيرون رفت.
****
ساعت از دوازده شب گذشته بود.مسعود پنجره ي اتاق خواب رو کاملا باز کرد.رختخواب هر دومون رو با فاصله ي کمي روي زمين انداخت.
مسعود – تو سمت پنجره بخواب.
- چرا ؟
مسعود – چون شبا سيگار مي کشي.هنوز خودتو نشناختي؟
- راست ميگي...حواسم نبود.
روي تشکم ولو شدم و سيگارمو روشن کردم.مسعود چراغ رو خاموش کرد و سر جاش دراز کشيد.
- مسعود تا حالا شده مامان و بابام سراغ منو از تو بگيرن؟!
مسعود – هر از گاهي مامانت احوالتو مي پرسه ولي بابات نه...تا حالا نشده.
- مامانم با چه حالتي مي پرسه؟
مسعود – يني چي؟
- منظورم اينه که نگرانه ،ناراحته يا معموليه ؟
مسعود – آها...زياد دقت نکردم...معمولي.حالا چي شده اين سوالا رو مي پرسي؟
- آخه نسترن امروزمي گفت مامان و بابات دارن دق مي کنن و از اين حرفا...
مسعود – نسترن گه خورد.بابات که عين سيب زميني هيچ حسي نداره...مامانت هم هر از گاهي افه ي دلتنگي مي ذاره اما سه سوته يادش ميره.
- که اين طور...به نظرت دوباره برم پيش اميرمحمد و دعا رو ازش بگيرم؟
مسعود – آره به نظرم راه حل خوبيه...بهتر از قتل و زناست...
- ولي من هنوز مطمئن نيستم.
مسعود – فعلا بخواب...فردا بايد زود بيدار شيم.
- چرا ؟
مسعود – گفتم که مي خوايم بريم ييلاق...حالا بخواب.
دوست داشتم بيشتر با مسعود حرف بزنم ولي مشخص بود که خيلي خسته س.ديگه حرفي نزدم.سيگارمو خاموش کردم و خيلي زود خوابم برد.
****
نمي دونستم چه مدته خوابيدم اما مطمئن بودم که صبح نشده.به پشت خوابيده دراز کشيده بودم.بيدار بودم ولي نمي تونستم حرکت کنم،حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.از ترس خيس عرق شده بودم.احساس مي کردم يه چيز سنگين روي قفسه ي سينه م قرار داره.سنگيني ش به حدي بود که نفس کشيدن برام سخت شده بود.انگار يه نفر روي قفسه ي سينه م نشسته بود.احساس خفگي مي کردم.بدنم قفل شده بود.مي خواستم مسعود رو صدا کنم اما نمي تونستم کوچکترين حرکتي کنم.فقط شاهد ناتواني خودم بودم.ترس تمام وجودمو گرفت بود.براي يه لحظه حس کردم سرش رو يه صورتم نزديک کرد.يه صدايي ازش شنيده ميشد...شبيه صداي خُرخُر بود.ناخودآگاه يه قطره اشک از گوشه ي چشمم سُر خورد.گرماي نفسش رو کنار صورتم حس کردم و يه لحظه بعد ديگه از فشار خبري نبود...
وقتي متوجه شدم مي تونم حرکت کنم، نشستم و به ديوار تکيه دادم.زانوهامو بغل کردم و سرمو روشون گذاشتم.حسابي ترسيده بودم.بي اختيار اشک مي ريختم...نمي تونستم گريه م رو کنترل کنم.نااميدي تمام وجودمو گرفته بود.تا حالا انقدر احساس نااميدي نکرده بودم.مطمئن بودم که وضعيت هيچ تغييري نمي کنه و کارم تمومه.
مسعود با صداي من بيدار شد و با نگراني گفت :" چت شده؟!" و از جاش بلند شد و چراغو روشن کرد.فورا اومد کنارم نشست.زياد سعي نمي کرد ازم سوال بپرسه چون واقعا تو شرايطي نبودم که جواب بدم.چند دقيقه که گذشت ماجرا رو واسش تعريف کردم.
اين بار مسعود يه سيگار روشن کرد و گفت : بايد زودتر يه فکري بکنيم.
- هيچ کاري نميشه کرد...
مسعود – آيه يأس نخون خواهشا !! مگه اميرمحمد نگفت که اون حرفا رو به خاطر تهديد سورن به تو زده؟ پس همش دروغ بوده و يه راهي هست...
- اگه اون مرتيکه ،اميرمحمد چيزي بارش بود و به قول خودش از روي خيرخواهي اومده بود به من خبر بده ، چرا همون روز دعا رو بهم نداد؟ مگه پولش چقد ميشد؟ من از قصد بهش پول ندادم که ببينم واقعا از سر عذاب وجدان اومده يا نه؟...که ديدم درست فک مي کردم.
مسعود – تو که ميگي پولش چيزي نميشه...بيا يه پولي به اميرمحمد بديم و دعا رو ازش بگيريم...فوقش اگه اثر نکرد ميريم سراغ همون رفيق رواني ت.
- اگه يه دعايي داد که دخلمو اورد چي؟ اونوقت بايد جنازه مو ببري پيش رفيق روانيم.
مسعود – بي خيال...الان، بحث کردن فايده اي نداره.فردا درباره ش حرف مي زنيم.
توي رختخوابم دراز کشيدم.مسعود مي دونست من مي ترسم از اينکه بخوابم و دوباره اين حالت تکرار بشه،براي همين کنارم نشست و مشغول سيگار کشيدن شد تا من بخوابم.
****
به زور چشمامو باز کردم.بدبختانه صبح شده بود! و من هنوز خسته بودم.مسعود سر جاش نبود.از بيرون صداي حرف زدن ميومد.مثل هميشه من آخرين کسي بودم که از خواب،بيدار ميشدم...البته ديگه عادت کردم.
پشت در اتاق وايسادم و به صداها گوش کردم.صداي عمه مريم رو شنيدم که داشت با مسعود حرف ميزد.چند ثانيه سکوت برقرار شد.داشتم با دقت گوش مي دادم که يهو در اتاق باز شد و محکم خورد به کله م!
مسعود – چرا پشت در وايسادي؟
- هيچي بابا...اَه!جن ها کم بودن تو هم قصد کردي اين بي صاحابو بشکني؟
مسعود – چه مي دونستم تو پشت دري نکبت .حالا هم که چيزي نشد.درِ اينجا فيبريه...درد نداره.
- چه خبره بيرون؟
مسعود – گفتم که...آخر هفته قراره بريم ييلاق.الانم صبح پنج شنبه ست...تو هم روي زميني...اونم خورشيده توي آسمون.
- خيلي بامزه بود واقعا ! اصلا تعجب نمي کنم اگه بگي کل فک و فاميل هم تشريف ميارن.
مسعود – کل فاميل که نه...فقط خواهر برادرا...
- آخي... حالا مي مُردي اينو ديروز بگي؟
مسعود – نه مي خواستم اذيتت کنم.آخه من بيمارم.الانم پاشو برو صورتتو بشور،بدو...
- نرم چي ميشه؟
مسعود – بدبخت به خاطر خودت ميگم...عين ديوونه ها شدي.
- باشه بابا کچلم کردي! تو جلو برو منم پشت سرت ميام.چون من يه کم خجالتي ام!
مسعود – الهي ! پاشو بريم...
مسعود راه افتاد و منم چند ثانيه بعد از اتاق بيرون رفتم.همه مشغول جمع کردن وسيله بودن و سرشون به کار خودشون بود.براي اينکه همگي متوجه من بشن و مجبور نشم چند بار سلام کنم ، با صداي بلند سلام کردم.
منتظر نموندم ببينم کي جواب سلاممو ميده. يکراست رفتم سمت دستشويي.
توي آينه به خودم نگاه کردم ديدم مسعود راست ميگفت،عين ديوونه ها شده بودم.به خاطر گريه ي ديشب چشمام پف کرده بود. حالت ابلهانه اي داشتم.خواستم سرمو ببرم زير آب سرد ولي ديدم حرکت جوگيرانه ايه و کلا حسش هم نيست واسه همين فقط يه آب به صورتم زدم.
بيرون که اومدم رفتم توي پذيرايي و روي يه مبل نشستم.عمه ها داشتن يه سري ظرف و خرت و پرت جمع مي کردن.نسترن جلوي آينه وايساده بود و خودشو برانداز مي کرد.شک ندارم شديدا هم احساس خوشتيپي بهش دست داده بود ولي واقعا مانتوي سفيد بهش نميومد.خدا رو شکر ريخت نحس کيوان رو هنوز نديدم.از مامان و بابام و عمو محمد هم خبري نبود.
مسعود اومد و کنارم نشست.
- ننه باباي من نميان ديگه...
مسعود – دل تو صابون نزن...تشريف ميارن.
- همينجوري گفتم،برام مهم نيست.اونجا که داريم ميريم خونه اي چيزي هست يا بايد چادر بزنيم؟!
مسعود – ميريم باغ يکي از دوستاي من.يه خونه ي کوچيک هم توش ساخته...چون هوا خنکه مرد ها مي تونن بيرون بخوابن.
از حرفش خنده م گرفت و گفتم : مردها...!
مسعود – پاشو برو حاضر شو تا کتک نخوردي.
رفتم توي اتاق تا حاضر شم.چنگ زدم و هر لباسي دم دست تر بود برداشتم و پوشيدم.
مسعود دم در آپارتمان وايساده بود.
- منتظر من بودي؟
مسعود – منتظر بودم تو بياي بيرون و خير سرم درو قفل کنم.
مسعود در آپارتمان رو قفل کرد و با همديگه راه افتاديم.دست مسعود رو محکم چسبيده بودم،نمي خواستم منو بندازن تو ماشين يکي ديگه!
همه سوار ماشين شده بودن به جز کيوان و عمه مژگان و نسترن که مي خواستن با ماشين مسعود بيان.مسعود به من گفت که جلو بشينم و از بقيه هم خواست صندلي عقب بشينن.يهو اين وسط عمه مژگان دبه در اورد...
عمه مژگان – نه مسعود جون ! من اکه عقب بشينم قلبم مي گيره.
مسعود نفس عميقي کشيد و گفت : لا اله الا ا... بهراد،تو بشين پشت فرمون ،منم عقب مي شينم.
مسعود دقيقا بين کيوان و نسترن نشست و چند ثانيه بعد راه افتاديم.ماشين ما جلوتر از بقيه بود.هيچکس حرفي نمي زد.منم که عادت داشتم توي ماشين موزيک گوش کنم دست به کار شدم.آهنگ هاي مسعود رو زياد دوست نداشتم و هي عوضشون مي کردم تا اينکه رسيدم به آهنگ burn it to the ground .مطمئنم اگه راننده نبودم با لگد مي نداختنم بيرون از بس که اعصابشون رو خرد کردم.
به ييلاق که رسيديم صداي آهنگ رو بستم تا مسعود دقيقا بهم آدرس بده.بعد چند دقيقه بلاخره رسيديم.
ظاهرش آنچنان بد نبود.مثه بيشتر خونه هاي روستايي شمال.خبري از ويلاي دوبلکس هم نبود...يه حياط خيلي بزرگ که توش درختاي نارنج و پرتقال بود.وسط حياط يه خونه ي کوچيک ساخته بودن که فک کنم دو تا اتاق يه آشپزخونه داشت.ديواري که حياط رو از کوچه جدا مي کرد آجري بود و تقريبا تا کمر من بود.
- يادمه گفتي "باغ دوستته"؟!
مسعود – باغ پشت خونه س.بري جلوتر مي بينيش.
بدون توجه به بقيه وارد حياط شدم.مي خواستم پشت خونه رو هم ببينم.اصلا حس خوبي نداشتم.اگه مطمئن نبودم که کل ايل و طايفه م پشت سرم هستن حتما فرار مي کردم و مي رفتم.وقتي رسيدم پشت خونه تازه متوجه شدم که خونه روي يه تپه قرار داره.پايين تپه يه چشمه بود و پشت چشمه هم باغ دوست مسعود.با اينکه روز بود و خورشيد توي آسمون بود اما باغ تاريک بود.درختا اجازه نمي دادن نور به زمين برسه.
دوباره برگشتم سمت بقيه.خانوما داشتن مي رفتن توي خونه تا بساط ناهار رو رديف کنن.عمو محمد هم مثل هميشه مخ بقيه رو کار گرفته بود و اين بار داشت وضعيت درختا رو کارشناسي مي کرد.
جلوي خونه يه تخت چوبي بود که روش زيرانداز انداخته بودن.روي تخت نشستم و مسعود هم اومد کنارم.
- اين دوستت چند سالشه که همچين باغي داره؟!
مسعود – باغ مال باباش بوده.پارسال که مُرد بهش ارث رسيد.هر از گاهي با هم ميايم اينجا دو سه روز مي مونيم.
- باغش خيلي خفنه.شبا مياين اينجا نمي ترسين؟
مسعود – نه بابا،دو تا مرد گردن کلفت، از چي بترسيم!!!
- چه شجاع !
ساعت نزديک چهار بعد از ظهر بود.عمو محمد پيشنهاد داد بريم کنار رودخونه و همه قبول کردن.براي من که جذابيتي نداشت.اينا هم يه جوري رفتار مي کردن انگار تا حالا جنگل و رودخونه نديدن!
مسعود – بهراد پاشو ديگه !
- قربونت من نميام.
مسعود – مسخره بازي درنيار،پاشو.
- به جان تو حال ندارم.شما بريد...
مسعود – باشه،اصرار نمي کنم.هر جور راحتي.
مسعود و بقيه راهي رودخونه شدن.منم کيفم رو برداشتم و رفتم توي حياط ، روي اون تخت چوبي نشستم.خواستم پاکت سيگارمو از توي کيفم بيرون بيارم که متوجه يه چيزي شدم.يه چاقو ضامن دار تو کيفم بود.ياد ديروز افتادم.احتمالا وقتي سورن کتابشو برمي داشته اينو انداخته توي کيفم.البته اين چاقويي نبود که سورن هميشه با خودش داشت.دسته ش چرمي بود.
سيگارمو روشن کردم.کيف و چاقو رو کنار گذاشتم و روي تخت ،طاق باز دراز کشيدم.آسمون کم کم ابري شد.ديگه آفتاب رو روي صورتم حس نمي کردم.نيم ساعتي از رفتن مسعود اينا مي گذشت.
پلک هام داشتن سنگين مي شدن که متوجه يه صدا شدم.سرمو چرخوندم و ديدم دو نفر پشت در حياط وايسادن.يکي شون قد بلند و مُسن بود و يکي ديگه قد و هيکلي متوسط داشت.چون چشمام خواب آلود بودن دقيق نمي ديدمشون.
قد بلنده با لهجه ي مازندراني گفت : پسر چقد مي خوابي ! بيا بيرون يه چرخي بزن.
بدون اينکه سر جام بشينم گفتم : خيلي خسته م...ممنون که گفتيد.
دقيق تر که نگاه کردم متوجه شدم اون مرد، خيلي قوي هيکله و اون يکي هم خودشو پشتش قايم مي کرد و اصلا به من نگاه نمي کرد.دوباره بهم گفت که بيام بيرون و يه چرخي بزنم.منم درخواستشو رد ميکردم.چند بار خواسته ش رو تکرار کرد.حين حرف زدنش متوجه شدم به هيچ وجه از جاشون تکون نمي خورن.انگار هر دو سر جاشون خشک شده بودن.در حياط باز بود اما سعي نمي کردن بيان داخل حياط.مونده بودم اينا چه اصراري دارن من برم بيرون ! کاملا خواب از سرم پريده بود.وقتي با دقت بهشون نگاه کردم متوجه شدم پاهاي هر دو شون چند سانتي از زمين فاصله داره! ترس تمام وجودمو گرفت.قلبم تند تند ميزد.
دستمو دراز کردم تا چاقوي بالاي سرمو بردارم.چاقو رو لمس کردم و دوباره نگاهم به در حياط کشيده شد اما از هيچکس خبري نبود.هر دوشون رفته بودن.نشستم و يه نفس عميق کشيدم تا ضربان قلبم به حالت اولش برگرده.به فکرم رسيد از حياط برم بيرون ، پيش مسعود اما ترسيدم وسط راه بهشون بربخورم.در عين حال از اونجا موندن هم مي ترسيدم.
از خودم مي پرسيدم چرا با اينکه راحت مي تونستن بيان سراغم، اما از در حياط جلوتر نميومدن؟!! به چاقوي تو دستم نگاه کردم.حتما سورن احتمال چنين اتفاقايي رو ميداده که چاقو رو توي کيفم انداخته.نبايد ميذاشتم مسعود اونجوري بهش بپره.عجب خريتي کردم.مفتي مفتي بهترين رفيق مو ناراحت کردم.
چند دقيقه گذشت و من همونجا نشسته بودم.ديدم عليرضا و نسترن دارن برمي گردن.هر دو شون سر تا پا خيس بودن.عليرضا اومد پيش من و نسترن رفت تو خونه.
- شنا کردين ؟
عليرضا – نه ، کيوان هُل مون داد تو آب.
- عجب کره خريه! (ولي در اين زمينه دمش گرم)
بعد چند دقيقه نسترن از خونه اومد بيرون و عليرضا رفت داخل.نسترن اومد و روي تخت نشست.
خنديدم و گفتم :شنيدم کيوان هُل تون داده ؟!
نسترن – خوشحالي؟
- آره تقريبا چون قضيه خنده داره.
نسترن – کاش تو رو هم هُل ميداد تا ببينم بازم مي خندي!
ضامن چاقو رو آزاد کردم و گفتم : اگه منو هُل مي داد که خونش گردن خودش بود.اينش خنده داره که تو خيلي به کيوان ارادت داري،ولي انگار اون اصلا هواتو نداره.
نسترن – به جهنم ! همه ي پسرا سر و ته يه کرباسن.
- اينم حرفيه.واقعا جالبه که همه ي دخترا همينو ميگن ولي آخرش همشون شوهر مي کنن.
نسترن – اينکه دخترا چي کار مي کنن به تو مربوط نيست.
- آره خب...اصن به من چه ؟! هر غلطي دلشون مي خواد بکنن.
نسترن – تا حالا بهت گفتم خيلي بي ادبي؟
- آره، آخرين بار همين ديروز بود.يه سوال ازت بپرسم؟
نسترن – بفرما.
- فقط قول بده راستشو بگي.تو از من بدت مياد؟
نسترن با عصبانيت گفت : معلومه که بدم مياد! چي فکر کردي با خودت ؟!
- پس اگه بدت مياد انقد دور و بر من نپلک !چون هم اعصاب خودتو خورد مي کني و هم اعصاب منو.
نسترن کيفمو برداشت و باهاش زد تو سرم.البته محکم نزد...بعد هم خيلي سريع بلند شد و از حياط بيرون رفت.
يه سيگار ديگه روشن کردم که عليرضا هم اومد بيرون.
عليرضا – نسترن کو؟
- رفت. تو هم مي خواي بري؟
عليرضا – نه ديگه حوصله ندارم.اونا هم يه ساعت ديگه برمي گردن.
از موندن عليرضا خوشحال شدم.لااقل ديگه تنها نبودم و تا حدودي ميشد روي عليرضا حساب کرد.
*****
همونطور که عليرضا گفته بود ،يک ساعت بعد بقيه هم برگشتن.فورا رفتم پيش مسعود و ازش خواستم توي حياط قدم بزنيم تا ماجرا رو براش تعريف کنم.
مسعود – کاش تنهات نميذاشتم.شانس اوردي بي خيالت شدن!
- مطمئنم به خاطر چاقوئه بود.حالا هي بگو تقصير سورنه.
مسعود – لابد به خاطر عذاب وجدانش بوده که واست چاقو گذاشته.
- چرا نميذاري به حساب مرامش؟
مسعود – تو تنت مي خاره،نه؟! اصن بگو ببينم چي به اين نسترن گفتي ؟
- واسه چي؟!
مسعود – اومد اونجا يک بند گريه کرد.
- جدي ؟ چه دل نازک ! جالبه که اون به من گفت ازم بدش مياد مثه اينکه بدهکار هم شدم؟!
مسعود – حالا اون يه چيزي گفت،تو چرا زدي تو برجکش؟!
- تو چه مي دوني من چي گفتم ؟! شايد به قول خودت به خاطر عذاب وجدانش بوده.
مسعود – چون واسه من تعريف کرد...
- آخي...حالا ميگي من چي کار کنم؟! برم بگم ببخشيد که باعث شدم ازم بدت بياد و آزرده خاطر بشي! خوبه خودت مي دوني تو چه منجلابي گير کردم.ديگه واسه اين چيزا وقت ندارم،شرمنده.
مسعود – بي خيال، فراموشش کن.فقط خواهشا ديگه دسته گل به آب نده.الان مژگان به خونت تشنه ست.
- به درک .
خيلي زود شب جمعه رسيد و خوشبختانه تمام مدت پيش مسعود بودم و اتفاق خاصي نيفتاد.
بعد از شام، روي تراسي که رو به باغ بود زيرانداز پهن کردن تا مردها اونجا بشينن وهر کدومشون هم که خواستن شب رو اونجا بخوابن.من و مسعود رفتيم و روي تراس نشستيم و شروع کرديم به سيگار کشيدن.چند دقيقه بعد نسترن و کيوان هم اومدن.بقيه هم توي اتاق داشتن با همديگه حرف مي زدن.
کيوان – بهراد من اسم تو رو گذاشتم دودکش چون هميشه سيگار مي کشي.
اينو که گفت نسترن زد زير خنده...بزنم به تخته با جون و دل هم مي خنديد! من که جوابشو ندادم.بذار اينا هم با مسخره کردن من خوش باشن.
مسعود که خودش هم داشت سيگار مي کشيد با خونسردي گفت : کيوان يهو ديدي يه جوري زدمت که نتوني بلند شي.
کيوان – جنبه ي شوخي داشته باش!
مسعود – باشه ...تو يه بار ديگه زر بزن، ببين چي کارت مي کنم.
نسترن – چيزي نگفت که دايي، به قول خود آقا بهراد "نظر شخصيش" بود.
مسعود – نمي دونستم انقد دموکرات تشريف داري!
نسترن – ديگه ديگه...
موبايلم شروع کرد به زنگ زدن.شماره ش ناشناس بود اما جواب دادم.
- بله ؟
- سلام آقاي ماکان!
فورا صداشو شناختم.ميترا بود...
ميترا – حالتون خوبه ؟
- بله،شما خوبين ؟
ميترا – مرسي،شناختين منو؟!!
- بله بله...بفرمايين،امرتون؟
ميترا – من کي ام؟!
عجب گيري کردم ها! از بدشانسي،همه داشتن به حرفاي من گوش مي کردن و لال موني گرفته بودن.اگرم پا مي شدم و مي رفتم بيرون تابلو تر ميشد.
- خانوم افشار.
ميترا – آفرين،پنج شنبه نيومدين کلاس؟!!
- اصن نمي دونستم کلاس داشتم...
ميترا – بگذريم،مزاحم شدم که بگم اگه ميشه فردا بياين همون کافي شاپ کنار دانشگاه...همون که چند روز پيش با بچه ها رفتيم، تا يه کم با هم صحبت کنيم.
- چشم،ساعت چند ؟!
ميترا – پنج بعد از ظهر خوبه؟
- باشه حتما.
ميترا – ببخشيد مزاحم شدم ، فعلا خدافظ.
- خواهش مي کنم،خدافظ.
گوشي رو قطع کردم و به سيگار کشيدنم ادامه دادم.چند ثانيه اي سکوت حاکم شد که نسترن خنديد و توجه مون رو به خودش جلب کرد.
اين بار خنده ش طعنه آميز بود.
نسترن – جالبه...
کيوان – چي جالبه؟
نسترن – اينکه بعضي ها چقد خوب نقش آدماي چشم و گوش بسته رو بازي مي کنن اما حقيقت يه چيز ديگه ست.
اينجا بود که مسعود با طعنه گفت : نسترن جان دموکراسي ت کجا رفته ؟
با حرف مسعود خنده م گرفت.به نکته ي باحالي اشاره کرد...دمش گرم!
نسترن – دايي جون دقت کردي از تک تک خطاهاي بهراد دفاع مي کني؟
مسعود – با اين کار مشکلي داري؟!
نسترن – اصلا من چرا دارم خودمو اذيت مي کنم؟! به من چه ؟! وا...
خوبه حداقل اينو مي فهمه که داره تو کار من دخالت مي کنه وگرنه مطمئن مي شدم که آدم نفهميه!
کيوان رفت توي خونه و چند دقيقه بعد صداي مامانم رو شنيديم که مسعود رو صدا مي زد.
مسعود گفت : "الان برمي گردم" و رفت توي اتاق.
همش از خودم مي پرسيد اين نسترن از جون من چي خواد که يکسره جلوي چشممه؟!!! چرا پا نميشه بره؟!!! پاکت سيگار و فندکم رو از روي زمين برداشتم تا يه سيگار ديگه روشن کنم که نسترن از جاش بلند شد و اومد طرفم.شديدا عصباني بود.پاکت سيگار و فندک رو از دستم گرفت و پرتش کرد سمت باغ.
- لازم نيست بپرسم...کاملا مشخصه خُل شدي.
نسترن – اعصابمو داغون کردي با اين سيگارت ! حالا اگه مي توني بازم بکش.
اينو گفت و رفت توي اتاق.ديگه مطمئن شدم...واقعا نفهمه!
نمي تونستم شب رو بدون سيگار بگذرونم.هميشه قبل از خواب چند تا مي کشم که خوابم ببره.مسعود هم که سيگار نداشت و همش از خودم مي گرفت.موبايلمو برداشتم و از جام بلند شدم.از تپه، که مسافت زيادي هم نداشت پايين رفتم.با کمک چراغ ِ موبايلم، روي زمين رو با دقت نگاه مي کردم.مطمئن بودم يه جايي همين اطرافه.چِشمه رو رد کردم و کمي اون طرف تر رو هم گشتم.ده دقيقه اي ميشد که مشغول گشتن بودم اما خبري از پاکت سيگارم نبود.حسابي از دست نسترن عصباني بودم.حيف که دختره و اگه نامردي نبود مي زدم لهش مي کردم،اما حيف... .
گشتن فايده اي نداشت،نمي تونستم پيداش کنم براي همين بي خيالش شدم .ناخودآگاه خيلي از خونه دور شده بودم.ترس برم داشت.دوست داشتم زودتر برگردم.هنوز راه نيفتاده بودم که از پشت سرم يه صدا شبيه صداي فندکم شنيدم.نمي خواستم برم طرفش،فقط برگشتم ببينم منشأ صدا کجاست که ديدم يه نفر از روي درخت پايين پريد.کمتر از دو متر باهام فاصله داشت.خيلي هيکلي بود اما همون مردي که قبلا ديده بودم نبود.
از ترس زبونم بند اومده بود چون مي تونستم چهره ي ترسناکش رو ببينم! با سرعت باد خودشو به من رسوند.با يک دستش گردنمو گرفت و کوبوندم به يه درخت.به قدري زورش زياد بود که خودش هم علاقه اي نداشت از اون يکي دستش استفاده کنه.صورتش جلوي چشمم بود.رنگ پوستش کاملا خاکستري بود با چشماي خاکستري که خشونت توش موج ميزد و منو مي ترسوند.فشار دستش روي گردنم هر لحظه بيشتر ميشد.خون رو حس کردم که از بيني م سرازير شد.ديگه هيچ اميدي نداشتم.مي دونستم دارم مي ميرم.تنها کاري که از دستم برميومد اين بود که براي خودم گريه کنم.چشمام سياهي مي رفت.هيچي نمي ديدم که يهو گردنمو ول کرد و روي زمين افتادم.به سختي مي تونستم نفس بکشم.چند لحظه طول کشيد که تونستم چشمام رو باز کنم و ديدم با يه نفر درگير شده.شک نداشتم همون مرديه که اطراف خونه م پرسه مي زد.به راحتي تونست اون رو به طرفي پرتاب کنه.هيچکدوم حرفي نميزدن.دوباره جن خاکستري رنگ، مثل باد به سمت بالا حرکت کرد و رفت.
توان حرکت نداشتم اما با اينکه مي تونستم چشمامو باز نگه دارم ،ترجيح دادم اين کارو نکنم.مي خواستم ببينم واقعا قصدش کمک به منه يا نه؟! براي همين وانمود کردم بيهوش شدم.
لحظه اي بعد تماس دستي رو زير سرم حس کردم اما هيچ فشاري در کار نبود.به قدري دستش لطيف بود که انگار استخون نداشت.مي ترسيدم چشمامو باز کنم و به صورتش نگاه کنم.اصلا دلم نمي خواست متوجه بشه هنوز بيدارم! شنيدم که مسعود داره صدام مي کنه.سرمو آروم گذاشت روي زمين و به سرعت از اونجا دور شد.
مسعود فورا خودشو به من رسوند.از ديدن من توي اون وضعيت شوکه شده بود.کنارم نشست و سرمو روي پاش گذاشت که با اون حرکتش، گردنم شديدا درد گرفت و آه و ناله م بلند شد.
مسعود با دستپاچگي گفت :" چه بلايي...چه بلايي سرت اومده ؟!!!" و شروع کرد صدا به صدا زدن عليرضا.
- نه ...نه صداش نکن !
مسعود – من که نمي تونم تنهايي تا خونه ببرمت !
اصلا دوست نداشتم بقيه متوجه بشن چه اتفاقي افتاده براي همين گفتم: چند دقيقه صبر کن ، مي تونم پاشم.
مسعود – چند دقيقه ؟!!! از دماغت داره خون مياد.
فايده نداشت.انگار مسعود خيلي هوس کرده بود منو کول کنه ! ديگه عليرضا هم رسيده بود و از اون بدتر اينکه عمو محمد و بابا هم باهاش اومدن!
عليرضا – چي شده ؟!
مسعود – بيا کمک کن بلندش کنيم.
عمو محمد و بابا هم رسيدن ولي چيزي نمي گفتن که البته از اين بابت خدارو شکر مي کنم.فقط متعجب بودن از اينکه چه اتفاقي افتاده.
با کمک عليرضا و مسعود از جام بلند شدم.البته عليرضا خودش هم به زور راه مي برد،چه برسه به من! واسه همين هم عمو محمد جاي عليرضا رو گرفت.وقتي به خونه رسيديم، همه روي تراس ايستاده بودن و منتظر ما بودن.همه سعي مي کردن از مسعود پرسن چه اتفاقي افتاده.مامانم هم که تازه يادش افتاده بود بچه داره شروع کرد به گريه و زاري.واقعا رفتارش برام عجيب بود!
اون لحظه فهميدم در مرکز توجه ديگران بودن چقدر مزخرف و اعصاب خرد کنه.رفتيم توي اتاق و روي زمين دراز کشيدم.
عمو محمد – اگه بخوابي خون برگشت مي خوره تو معده ت.
مسعود – خونش بند اومده،مشکلي نيست.فقط ميشه يکي به ما يه دستمال بده؟!
خيلي زود بهمون يه دستمال رسوندن.مسعود دستمال رو گذاشت روي دماغ من، دستم هم گذاشت روش و فشار داد.بعد از جاش بلند شد و مؤدبانه همه رو از اتاق بيرون کرد.دوباره برگشت کنار من و گفت : توي باغ چه غلطي مي کردي؟
- نسترن عوضي پاکت سيگارمو پرت کرد اونجا،رفتم بيارمش که اينجوري شد.
مسعود – وايسا من يه حالي از اين نسترن بگيرم...حالا ببين.اونجا چه اتفاقي افتاد؟!
- يه جن عصباني مي خواست گردنمو بشکنه !
مسعود – مطمئني جن بود؟
- آره...فک کنم.
چند دقيقه گذشت و احساس کردم بدون کمک هم مي تونم راه برم.با مسعود رفتم توي حياط تا صورتمو بشورم و دوباره به اتاق برگشتيم.بين راه همه از مسعود مي پرسيدن چه اتفاقي افتاده اما مسعود با ايما و اشاره بهشون فهموند که بعدا توضيح ميده.
توي اتاق دراز کشيدم و مسعود هم يه پتو روم انداخت.قبل از اينکه از اتاق بره بيرون گفتم: مسعود تو رو خدا تا مي توني نذار قضيه رو بفهمن، باشه؟!
مسعود – باشه ، ولي قول نميدم.
- سعي ات رو بکن...
مسعود گفت :" خيالت راحت باشه" و از اتاق بيرون رفت.
****
شب از نيمه گذشته بود.دو ساعتي از اون اتفاق مي گذشت و من به خاطر ترس و گردن درد هنوز بيدار بودم.همه توي اتاق بغلي جمع بودن و تا اون لحظه صداشون رو نشنيده بودم.با دقت داشتم به محيط گوش مي کردم.
عمو محمد – مسعود بگو ببينم مشکل بهراد چيه؟
مسعود – هيـــس ! آروم حرف بزنيد که بيدار نشه...
مامان – باشه مسعود جان ! تو فقط تعريف کن ، ما ساکت ميشيم.
مسعود – آخه چي بگم ...؟ شايد اگه ندونيد بهتر باشه.
خاک برش کنم با اون حرف زدنش! بدتر داشت مشکوک شون مي کرد.منو بگو رو ديوار کي يادگاري نوشتم !
مامان – بگو تو رو خدا ! دارم ديوونه ميشم!
مسعود – جدي؟ من فک مي کردم براتون مهم نيست...
مامان – چرا برام مهم نباشه؟!! پسرمه !
عمو محمد – مسعود اگه نگي ميرم از خودش مي پرسم.
مسعود – خودش عمرا اگه جوابتو بده...اما باشه،ميگم.فقط قول بديد شلوغش نکنيد و داد و بيداد و شيون و زاري و هر نوع سر و صداي ديگه راه نندازيد.يه چند وقتي ميشه که از اين اتفاقا براي بهراد ميفته.اوايل هيچکدوم دليلش رو نمي دونستيم تا اينکه اين اواخر موضوع برامون روشن شد.
بابا – خب مشکل چيه ؟!!!
مسعود – يادتون باشه قول داديد سر و صدا راه نندازيد ها !
عمو محمد – بگو ديگه !
مسعود : "باشه ميگم !" و خيلي آهسته گفت : بهراد جن زده شده.
يهو صداي ناله و زاري مامانم بلند شد.همه سعي مي کردن آرومش کنن که مثلا من بيدار نشم ! اصلا انتظار نداشتم مسعود انقدر زود همه چيو لو بده.از دستش عصباني بودم ولي يه جورايي هم بهش حق مي دادم.آخه براي اين اتفاقا چه دليلي مي تونست بتراشه ؟!! ولي در کل خيلي زود نم پس داد.
بعد چند دقيقه که پلک هام سنگين شده بودن و داشت خوابم مي برد مسعود اومد توي اتاق و درو بست.اومد کنارم نشست و منم با مشت زدم به سينه ش.
مسعود – ببخشيد مجبور شدم !
- يادمه گفتي "خيالت راحت باشه"...واقعا که !
مسعود – تو هم اگه جاي من بودي حتما لو ميدادي.نمي دوني که چجوري نگاه مي کردن! از همه بدتر مامانت،نزديک بود پس بيفته.
- نه که با شنيدن حرفاي جنابعالي خيلي خوشحال شد !
مسعود – خوشحال نشد ولي اگه نمي گفتم بدتر مي کرد.الانم اومدم ببينم بيداري يا نه؟
- که چي بشه ؟
مسعود – مامانت مي خواست بياد ببينت، منم اومدم ببينم خوابي يا نه.
- الان من چي کار کنم؟
مسعود – بهترين راه اينه که خودتو بزني به خواب.اون مياد دو دقيقه مي بينت و ميره.
- مطمئني يا مثه اون دفه خيالم راحت باشه ؟!
مسعود – گفتم که ببخشيد! مي توني هم بگي بيداري ولي اونجوري بايد حسابي جواب پس بدي.من بهشون گفتم بهت قرص خواب دادم.تو هم خودتو بزن به خواب، بعد چند دقيقه من ميام و مامانتو راضي مي کنم بي خيال شه.
- اي کاش واقعا قرص خورده بودم! مسعود اگه زنده بمونم مطمئن باش مي کشمت!
مسعود – يادت نره...خودتو بزن به خواب.
مسعود از اتاق بيرون رفت. منم چشمامو بستم و به ظاهر خوابيدم.البته مسعود اين دفه رو راست مي گفت.خودمو به خواب بزنم بهتره چون توي اين صحنه هاي عاطفي زياد خوب عمل نمي کنم.
مامان خيلي آروم اومد و کنارم نشست.دستي به پيشونيم کشيد و گفت : چقدر لاغر شدي.
"چقدر لاغر شدي"...عاشق اين جمله م.البته در صورتي که براي خودم به کار بره.
مدتي مي گذشت که مامانم کنارم نشسته بود و اين طور که پيدا بود گريه مي کرد.هر از گاهي هم دستي به سر و صورت من مي کشيد و جالبه که اصلا احتمال نمي داد که ممکنه من بيدار بشم!
بعد صداي بابامو شنيدم که گفت : آروم تر! اينجوري بيدارش مي کني...
اي بابا...نمي دونستم بابا هم تو اتاقه ! باز با مامان ميشد کنار اومد اما باباهه رو کجاي دلم بذارم؟!! اما مثه اينکه اين بار به دادم رسيد و داشت مامان رو راضي مي کرد که از اتاق برن بيرون و البته موفق هم شد.
طولي نکشيد که من هم خوابم برد...
متوجه شدم نسترن اومد و روي تخت نشست.
نسترن – سلام.
- سلام.
نسترن – صبونه نمي خوري ؟!
- نه ، مشخص نيست ؟!
نسترن – چرا...يني منظورم اين بود که بيا بخور.
- عادت ندارم صبونه بخورم.ناهار رو ترجيح ميدم.
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد نسترن گفت : مي دوني...من...مي خواستم.
خيلي تابلو بود چي مي خواد بگه.با خونسردي گفتم : مي خواي معذرت خواهي کني؟!
نسترن – دقيقا...آره...ببخشيد!
- بخشيدم.
ديدم دوباره داره با خشم بهم نگاه مي کنه،براي همين گفتم : مگه همينو نمي خواستي؟
نسترن – آره ولي اينجوري جواب عذرخواهي رو نميدن!
- توقع نداري که واست شکسته نفسي کنم ؟!
نسترن – نه اصلا !! توقعي هم نميره...
- يه سوال ازت دارم، دقيقا مشکل تو با من چيه ؟ بگو شايد بتونيم حلش کنيم.
نسترن در حالي که بغض کرده بود با عصبانيت گفت : مشکل من اينه که تو خيلي چيزا رو فراموش کردي... .
- اتفاقا من حافظه ي خوبي دارم و اگه منظورت قضيه خواستگاريِ من از توئه،بايد بگم همه رو يادمه.سر اون جريان هنوز هم بهت مديونم.چون اگه جواب مثبت داده بودي الان جفت مون بدبخت شده بوديم.
نسترن – واقعا اينجوري فک مي کني؟
- خب آره.
نسترن – برات متاسفم...
اينو گفت و رفت.نمي دونستم از شنيدن حقيقت انقدر ناراحت ميشه.شايدم منظورش از "خيلي چيزا" موضوع خواستگاري نبود! به هر حال...منظورشو واضح نگفت.
****
من و مسعود تا بعد از ظهر اونجا مونديم و حوالي ساعت دوئه بعد از ظهر راه افتاديم.
- برو طرف خونه ي من، کار دارم.
مسعود – چي کار داري؟
- به تو چه ؟!...شوخي کردم.مي خوام کتاباي امروزمو بردارم.لباسام هم عوض کنم.پول هم که اصلا ندارم...
مسعود - رفتي دانشگاه حواست به سورن باشه.دوباره کار دستت نده...
- خيالت راحت.حواسم هست.اصن شايد امروز نياد.
مسعود – در هر حال...از ما گفتن بود.
- راستي عليرضا چند وقت پيش بهم گفت که نسترن رو مي خواد.
مسعود – عجب خريه !
- به نظرت نسترن قبول مي کنه ؟
مسعود – اگه قبول نکنه که واقعا خره ! هنوزم به خاطر اينکه به تو جواب منفي داده ناراحته.
- جدي؟
مسعود – آره.ولي تو هم عجب احمقي بودي ها ! رو چه حساب رفتي خواستگاري نسترن ؟! شانس اوردي اون موقع من قائمشهر نبودم وگرنه مي زدم لهت مي کردم.وقتي هم که شنيدم بهت جواب منفي داده شديدا خوشحال شدم.
- پيازداغ شو زياد نکن! يه جوري ميگي انگار من با گل و شيريني رفتم خواستگاريش! نه داداش!...فقط به خودش گفتم...اون رفت و پيش همه جار زد.
مسعود – حالا هر چي...در هر صورت که خواستگاري کردي.حتما اون عليرضاي پَپه هم مثه تو گول قيافه ي نسترن رو خورده،هر چند...قيافه اي هم نداره! نمي دونم چرا مردم فک مي کنن هر کي چشماش آبيه، خوشگله ؟!!
- اي بابا...عجب غلطي کردم ! ميشه بي خيال شي؟!
مسعود – خودت بحث انداختي!
- من غلط کردم.تندتر برو که به کلاس امروز برسم.
خيلي زود به خونه رسيديم.کوچه خلوت بود.هيچ چيز مشکوکي وجود نداشت.از ماشين پياده شدم و با مسعود خدافظي کردم.ولي مسعود ماشين رو خاموش کرد و پياده شد.
مسعود – منم باهات ميام.
- زياد نمي مونم.کارم کمتر از ده دقيقه طول مي کشه.
مسعود – هر چي...منم ميام.
ديگه با مسعود چونه نزدم.فک کردم حالا که مي خواد بياد داخل ، از فرصت استفاده کنم و يه دوش بگيرم.تو فکر قرار امروزم با ميترا بودم.اصلا دوست نداشتم برم.کاش ميشد پيچوند ولي فايده نداشت.به قول سورن ،مرگ يه بار شيون هم يه بار!
بعد از حموم خيلي سريع وسايلمو جمع کردم و حاضر شدم.واسه انتخاب لباس مخم هنگ کرده بود.يه پيراهن مشکي پوشيدم و طبق عادت هميشگي م آستينش رو تا آرنج بالا زدم.همون شلوار لي خاکستريم رو هم پوشيدم.
- خب ديگه...بريم.
مسعود – تو که گفتي کارت ده دقيقه هم طول نمي کشه ! الان نيم ساعته علاف تو ام.
- گفتم حالا که اينجايي همه کارامو بکنم.ميگم اگه کار داري با ماشين خودم برم؟
مسعود – نه...جهنم و ضرر! مي رسونمت.
مسعود منو تا دانشگاه رسوند و رفت.ساعت سه و نيم کلاس داشتم.ده دقيقه از شروع کلاس گذشته بود ولي من هنوز کلاس رو پيدا نکرده بودم ! بعد از کلي سرگردوني بلاخره تونستم پيداش کنم.خوشبختانه با استاد نوربها کلاس داشتيم و اونم اصلا سخت گير نبود.در زدم و وارد شدم.کلاس خيلي شلوغ بود.فقط سه تا صندلي خالي بودن که دو تاشون سمت دختراي کلاس بود و اصلا نميشد طرفش رفت.آخر کلاس ، صندلي کنار سورن خالي بود که کيفش رو، روش گذاشته بود.تصميم گرفتم کنار سورن بشينم.رفتم پيش سورن و سلام کردم که البته جوابمو نداد.کيفشو برداشتم و انداختم روي پاش و نشستم.اونم گفت :" راحت باش!"
ساعت يه ربع به پنج بود که استاد کلاس رو تعطيل کرد.منتظر شدم تا کلاس خلوت بشه ،بعدا برم بيرون. سورن زود از کلاس بيرون رفت.مشخص بود خيلي از دستم شکاره ولي واقعا تقصير من نبود.مسعود يهو جو گير شد.من هنوز هم باور نکردم که همه چي زير سر سورن باشه هر چند دلايل مسعود قابل قبول بودن.
کيف و کتابم رو برداشتم و از کلاس اومدم بيرون.موقع راه رفتن داشتم کتابمو توي کيفم مي ذاشتم براي همين سرم پايين بود که يه دفه محکم به يه نفر خوردم.اون پسره ،سياوش بود.
گفتم: شرمنده ، حواسم نبود.سياوش گفت:" حواستو جمع کن که يه وقت کار دست خودت ندي." و رفت.
چقد قضيه رو جدي گرفته بود! بي خيال...مهم نيست.
ساعت نزديک پنج بود.از دانشگاه اومدم بيرون و مستقيم رفتم سمت کافي شاپ کنار دانشگاه.دقيق به سالن کافي شاپ نگاه کردم.هنوز ميترا نيومده بود.رفتم و پشت يه ميز نشستم و منتظر موندم.طولي نکشيد که ميترا هم اومد.
بلند شدم و با همديگه سلام و احوالپرسي کرديم.
ميترا – خيلي وقته اومدين؟
- نه ،پنج دقيقه اي ميشه...
ميترا – ديگه شرمنده ، داشتم با دوستم خدافظي مي کردم.يه کم طول کشيد.
- خواهش مي کنم...ديروز فرمودين با من کار دارين.
ميترا – بله، ميگم خدمتتون.شما چيزي سفارش ندادين ؟
- من چيزي نمي خورم، کارتون رو بفرمايين.
ميترا – پس بذارين من سفارش بدم، مهمون من.
عجب گيري بود ! ديدم فايده نداره قبول کردم ،اونم براي هر دو مون بستني سفارش داد.
ميترا – نمي دونم چجوري بگم ؟...هر چي مي خواستم بگم از ذهنم پريد !
- مي خوايد من رومو کنم اون ور؟!
خنديد و گفت : نه ، لازم نيست.ميگم...
يه کم مکث کرد و گفت : من خيلي وقته که شما رو مي بينم.چهار سالي ميشه...برخلاف خيلي از دوستام که نظرشون نسبت به شما منفيه، براي من جالبين.هميشه دلم مي خواست از کارتون سر دربيارم.يه جوري لباس مي پوشين که انگار هيچي براتون مهم نيست،کلا شخصيت مرموزي دارين...امروز خواستم همديگه رو تنهايي ببينيم که بهتون بگم...من شما رو دوست دارم.
- ممنون، لطف دارين.
ميترا بعد از کلي سرخ و سفيد شدن گفت : منظورم اينه که دوست دارم باهمديگه باشيم...با هم زندگي کنيم.
- آهان...خب چي بگم! شايد اگه شما منو بيشتر مي شناختين و شرايط زندگي منو مي دونستين اين حرفو نمي زدين !
ميترا – من باهاش کنار ميام.
- آخه شرايط مطلوبي نيست ! منم آدم مناسبي نيستم.نمي دونم اطلاع دارين يا نه اما وضع مالي من افتضاحه.شغل ثابت ندارم براي همين خرج خودم هم به زور درميارم.
ميترا – اينا براي من مهم نيست.
- شايد الان نباشه ولي به هر حال براتون مهم ميشه.مگه شما چند سال مي تونين منو دوست داشته باشين؟ فوقش دو سال...ديگه نهايتا سه سال.بعد از سه سال به خودتون مياين و مي بينيد يه شوهر آس و پاس و بي احساس دارين که اصلا هم بهش علاقه اي ندارين.البته با اين فرض که من تا اون موقع زنده باشم.
ميترا – اگه شرايط تغيير کرد چي؟
- متاسفم که اينو ميگم ولي با شناختي که از خودم دارم فکر نمي کنم چندان تغييري بکنه...
مشخص بود که خيلي ازم ناراحت شده اما لازم بود که اون حرفارو بزنم.هنوز سفارش ها رو نيورده بودن که از جاش بلند شد و گفت : "ممنون که اومدين.خدافظ..." بدون اينکه منتظر جواب من بمونه ميز رو حساب کرد و رفت.
منم که دل و دماغ بستني خوردن نداشتم ، از کافي شاپ اومدم بيرون.براي اينکه برم ايستگاه اتوبوس بايد از جلوي دانشگاه رد مي شدم.دوباره برگشتم سمت دانشگاه.جلوي دانشگاه شلوغ بود.سريع راه مي رفتم که زودتر از شلوغي رد شم.براي يه لحظه يه نفر محکم دستمو از پشت گرفت و کشيد.سياوش بود.عصباني به نظر مي رسيد.
سياوش – انگار خيلي عجله داري! مي خواي برسونمت؟
- نه ممنون با اتوبوس ميرم.
خواستم راه بيفتم که دوباره دستمو کشيد و اين بار ديگه ولش نکرد.
سياوش – بهت نمياد تعارفي باشه بچه پُر رو.
- ولي به تو مياد پاچه ي مردم رو بگيري!
با شنيدن اين جمله حسابي از کوره در رفت و يقه ي منو چسبيد و کوبوندم رو کاپوت يه ماشين.نگهبان دانشگاه و دانشجوهاي ديگه هم عين گوسفند زول زده بودن به ما و هيچ کاري نمي کردن!
دوباره با عصبانيت گفت : آره اتفاقا الان سگ ِ سگم، گاز هم مي گيرم!
يهو يه نفر از پشت چنگ زد به موهاي سياوش و يه چاقو گذاشت روي گردنش.سورن ،سياوش رو کشيد سمت خودش و اونم يقه ي منو ول کرد.اينجا بود که چند تا از بچه هاي دانشگاه که ديدن دعوا داره بالا مي گيره جلو اومدن قبل از اينکه سورن گلوي سياوش رو ببُره از همديگه جداشون کردن.هر چند سورن واقعا نمي خواست اين کارو بکنه... و در آخر نگهبان دانشگاه همچنان عين گوسفند نظاره گر بود چون مسائل بيرون دانشگاه به اونا ربطي نداره !!
سورن در کمال خونسردي چاقوش رو گذاشت توي جيبش اما سياوش خيلي عصباني بود.چند نفر گرفته بودنش و اونم هي عربده مي کشيد که فلان مي کنم و پدرتونو درميارم و از اين حرفا.سورن هم با لبخندي طعنه آميز جواب مي داد : تو درست ميگي...
سورن دست منو گرفت و از اونجا دور شديم.رسيديم به ماشين سورن و کنارش وايساديم.
سورن – احمق !
- تقصير من نبود...اون شروع کرد.
سورن – منظور منم اون بود نه تو!
- حرکتت باحال بود...ايول.
سورن گفت :" گفتم که، اگه من نبودم تا حالا نفله شده بودي." و بهم نگاه کرد و چند ثانيه مکث کرد و گفت : "مي دونستي گردنت کبود شده ؟" و دوباره با دقت بيشتري نگاه کرد.
سورن – جاي انگشت هاي طرف هم مونده ! ببينم، الان اينجوري شد؟
- نه...ديشب.
سورن – مسعود زده ؟
- اَي بابا ! نه... چرا تو و مسعود انقد به هم شک دارين ؟!
سورن – اين کارا از اون بعيد نيست.بشين واسم تعريف کن.
دو تايي نشستيم توي ماشين و سورن حرکت نکرد تا کل ماجرا رو براش تعريف کردم.بعد تموم شدن حرفام ماشينو روشن کرد و راه افتاد.
سورن – حالا هي بشينه بگه تقصير سورنه ! واقعا که...با اين گشت و گذارش نزديک بود سرتو به باد بده! در ضمن اين دخترعمه ت هم خيلي چرت و لوسه.من بودم مي زدم کُتلتش مي کردم.
- مسعود که کف دست بو نکرده بود.تازه اين موضوع به جا و مکان ربطي نداره...بلاخره که يه جايي اتفاق ميفته.
سورن – آره...ولي اگه به حرف من گوش ندي به نفع اونا هم تموم ميشه.
- نابغه بگو ببينم من بايد چي کار کنم؟
سورن – فردا بيا بريم پيش اون جن گيري که پيدا کردم.قول ِ صد در صد ميدم کارتو رديف کنه.
- باشه...
سورن – فقط به مسعود چيزي نگو.مي شناسيش که...همش پارازيت مي ندازه.
- قبول.پس برو سمت خونه ي من.
سورن – واسه چي؟
- طبيعيه ،چون مي خوام برم خونه ي خودم.
سورن – اين چند شبو بي خيال شو.
- نميشه.انقد آويزون اين و اون بودم خسته شدم،اصن خجالت مي کشم.
سورن – باشه پس منم پيشت مي مونم ،البته اگه آويزونت نباشم!
- خودتو لوس نکن حالا...باشه.
سورن – اينجا نوشته " در بعضي از مناطق شمال ايران جنيان ، بيشتر به شکل آدم کوچولوهايي به اندازه دو وجب ديده شده اند." پس اينا چي اند تو رو اذيت مي کنن؟! چرا انقد گنده ن؟! نکنه جن نيستن؟!
- ميشه اون کتابو بذاري کنار ؟ داره اعصاب منو خرد مي کنه. در ضمن مطمئن باش اگه مي دونستم الان وضعم اين نبود.
سورن کتابشو کنار گذاشت و گفت : من ديروز رفتم پيش اين جن گيره و مشکلتو واسش گفتم.فقط مونده خودت بري پيشش تا نسخه تو بپيچه.
- گفتم که باشه.مي ترسي از دستت فرار کنم که هي تکرار مي کني؟!
تصميم گرفتم سورن رو تنها بذارم و برم تو آشپزخونه ،يه فکري واسه شام بکنم.نمي دونم اون کتاب قديمي رو از کجا اورده که از وقتي وارد خونه شديم داره واسه من مطلب در مورد جن مي خونه! قشنگ داشت مي رفت روي اعصابم.
خيلي سريع يه سوسيس تخم مرغ درست کردم و با همديگه خورديم.بعد از شام ، بدون اينکه سفره رو از توي پذيرايي جمع کنم کنارش دراز کشيدم و يه سيگار روشن کردم.
- سورن ! به نظرت اگه قرآن بخونم...مثلا سوره ي جن ، وضعيت بهتر ميشه ؟!
سورن – پيشنهاد مي کنم اين کارو نکني.
- براي چي؟
سورن – چون دفه ي آخري که مي خواستي بري قرآن بياري بخوني ، يه جن کشيدت توي کمد ديواري و سرت چند تا بخيه خورد.حتما دليلي داشته...
- شايد از قرآن مي ترسن و اگه بخونم مشکل رفع بشه؟!
سورن – نمي دونم،هر جور خودت فک مي کني...ولي يادت باشه من گفتم اين کارو نکن.
سيگارمو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق تا قرآن رو بيارم.زود قرآن رو برداشتم و رفتم وسط هال نشستم و سوره ي جن رو اوردم.يه نفس عميق کشيدم و با بسم ا... شروع کردم.
هنوز به دومين آيه نرسيد بودم که از داخل اتاق صداي شکسته شدن شيشه رو شنيدم.سورن اومد توي هال و سمت راست من، کنار ديوار وايساد اما چيزي نمي گفت.با بي اعتنايي به خوندن ادامه دادم که دوباره صداي شکسته شدن شيشه رو شنيدم.اين بار از توي پذيرايي صدا اومد.
سورن با تشويش گفت :" ميشه بس کني ؟ الان خونه تو با خاک يکسان مي کنن !" به حرف سورن گوش نکردم و ادامه دادم که يهو يه سنگ از پنجره ي هال به داخل پرتاب شد و مثه گلوله از کنار گوشم رد شد.حسابي ترسيده بودم.قرآن رو بستم و محکم توي دستام گرفتمش.با اينکه ديگه قرآن نمي خوندم اما همچنان پرتاب سنگ ادامه داشت.هر چند ثانيه يه سنگ به داخل خونه پرتاب ميشد.عجيب اين بود که لحظه اي بعد سنگ ها ناپديد مي شدن.همه ي شيشه ها شکسته شدن و از همه ي پنجره ها سنگ وارد خونه ميشد.اما هيچکدوم از سنگ ها به من و سورن برخورد نمي کردن.همين موقع بود که صداي زنگ در رو شنيديم.سريع رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.
مسعود – چرا اومدي اينجا ابله !
- با سورن اومدم.
مسعود – غلط کردي!
قبل از اينکه بخوام جواب مسعود رو بدم يه نفر به هر دو مون سلام داد.
اسدي – آقا بهراد خونه تون چه خبره ؟!
مسعود منو کنار زد و رفت توي خونه.منم به اسدي گفتم :" ببخشيد الان وقت حرف زدن ندارم." و بدون اينکه درو ببندم برگشتم تو خونه.
مسعود با عصبانيت به سورن گفت : باز چه طرحي ريختي که اينجوري شد؟
سورن – به من چه ؟! مغز متفکر شروع کرد به قرآن خوندن که يهو سنگ انداختن ها شروع شد!
مسعود خواست از من چيزي بپرسه که يه نفر گفت : سنگ ها از طرف باغ همسايه پشتيه.
اسدي بود.اومده بود تو خونه...اي کاش درو بسته بودم!
- کار همسايه ها نيست...کار اجنه ست.
اسدي – اجنه ؟! اينا همش خرافاته.چرا نمي خوايد دشمناتونو بشناسيد ؟
همين که جمله ي اسدي تموم شد يه سنگ افتاد جلوي پاش.بعد اون سنگ از روي زمين به طور عمودي بالا اومد و دوباره افتاد روي زمين.با ديدن اون صحنه حسابي جا خورد.
مسعود – چه سوره اي رو خوندي؟!
- جن.
مسعود – اشتباه کردي...بايد آية الکرسي رو مي خوندي.قرآن رو بده به من.
قرآن رو به مسعود دادم و سوره ي آية الکرسي رو پيدا کرد و خودش شروع کرد به خوندن.تا اون لحظه هيچکدوم از سنگ ها به ما نمي خورد اما با خوندن مسعود چند تا سنگ ، محکم به کتف و کمر من خورد.سنگ ها پشت سر هم به من مي خورد و ناخودآگاه روي زمين نشستم.
سورن – بس کن ديگه ! مي خواي سنگسار شدنشو ببيني؟!
مسعود قرآن رو بوسيد و کنار گذاشت و گفت : فايده نداره.بايد از اينجا بريم.
نتونستم وسيله اي با خودم بردارم چون سنگ ها مدام بهم مي خوردن.سريع از خونه بيرون اومديم.اسدي هم ترسيد و رفت رد کارش.
سوار ماشين شديم.سورن نشست پشت و فرمون و مسعود جلو نشسته بود.منم روي صندلي پشت ولو شده بودم.يکي از سنگ ها خورده بود به کليه م و داشتم از درد به خودم مي پيچيدم.
سورن با عصبانيت اداي مسعود رو در اورد : بايد آية الکرسي مي خوندي ! واقعا دستت درد نکنه،معجزه کردي !
مسعود – به خاطر وجود مبارک شماست ديگه... تا اومدي نزديک بود دخلشو بياري.
سورن – البته يادت نره اون شاهکار روي گردنش نتيجه ي ييلاق رفتن جنابعاليه!خوب نقشه اي ريختي، بعدم برداشتي برديش ناکجاآباد که نقشه تو پياده کني.
مسعود – دهنتو ببند!
سورن – مي بيني تهمت زدن چقد آسونه ؟! حالا هم به جاي اين حرفا بشين يه فکري کن،(و با طعنه گفت: ) تو که بلدي!
مسعود – خفه شو ! برو خونه ي من.
سورن – حرفشم نزن! اين دو سه شب پيش تو بود چه گلي به سرش زدي؟
مسعود – اين دو ساعت که پيش تو بود چه گلي به سرش زدي؟
سورن – توي اين دو ساعت که خونه ي من نيومده بود وگرنه اينجوري نميشد.
مسعود و سورن همچنان مشغول جر و بحث هاي الکي بودن.هنوز کاملا از کوچه دور نشده بوديم که ماشين به يه چيزي خورد و سورن ماشين رو متوقف کرد.
- چي شد ؟
سورن – نمي دونم ! انگار به يه چيزي خورديم ولي...
مسعود – من که چيزي نمي بينم، راه بيفت !
سورن – ميرم پايين ببينم چي بود...
سورن از ماشين پياده شد و مسعود هم دنبالش رفت.دو سه دقيقه بعد هر دو اومدن و سوار ماشين شدن.
- خب؟!
مسعود – چيزي نبود.
هر دو ساکت بودن.سورن دنده عقب گرفت و خيلي سريع ماشين رو از اونجا دور کرد.انقدر سريع رفت که نتونستم ببينم اونجا چي بود ! به قدري مشکوک بودن که درد رو فراموش کردم...
- نکنه به آدم زدي ؟!
سورن – نـــه!
مسعود هم که تا الان داشت با سورن دعوا مي کرد ساکت شده بود و حرفي نميزد.
- راست ميگه مسعود ؟!
مسعود – آره.
تا زماني که رسيديم خونه ي سورن،هيچکدوم حرفي نزدن.جوري بود که ديگه از هر دو شون مي ترسيدم.
پاکت سيگار سورن رو برداشتم و رفتم توي اتاق.اعصابم از دست جفت شون بهم ريخته بود.چند دقيقه بعد سورن اومد تو اتاق.رفت سمت کمد ديواري و شروع کرد به بيرون اوردن رختخواب براي ما.
سورن – فردا صبح ميريم پيش اون جن گيره.
- يه بار ديگه تکرار کني کله مو مي کوبم به ديوار !
سورن – جهت يادآوري گفتم.
- لابد مسعود هم با اين موضوع مشکلي نداره !
سورن – حالا که مسعود بي خيال شده تو ول نمي کني ؟!
سيگارمو خاموش کردم و با عصبانيت از اتاق اومدم بيرون.
- ميرم خونه ي خودم.
سورن هم دنبالم اومد و سعي داشت جلومو بگيره.
سورن – حالا چرا قاطي کردي؟
- تو کوچه به چي خوردي؟
سورن – سگ...گربه...چه فرقي داره؟!
- برو بابا...
مسعود با توپ و تشر گفت : ولش کن بذار بره ! تفحه! انگار نه انگار که يه ماهه ما دو تا رو علاف خودش کرده...
بدون توجه به مسعود از ساختمون بيرون اومدم.هنوز از حياط خارج نشده بودم که سورن بهم رسيد و دستمو کشيد.
سورن – قبول ، بيا برگرديم تو خونه تا بهت بگم.
- هم من مي دونم ، هم تو.کار من تمومه...الکي داريم کشش ميديم.اگه پيش صد تا جن گير ديگه هم بريم وضع همينه.منم ديگه از اين آوارگي خسته شدم.ديگه دوست ندارم هر شب خونه ي تو و مسعود باشم.
سورن – درکت مي کنم.منم وقتي خونه ي ديگرانم حس خوبي ندارم.ولي بيا و اين يه شبه رو کوتاه بيا!
- مسئله فقط اين نيست ! تو که خودت ديدي...حتي وقتي خونه ي شماها هم هستم اونا کارشونو مي کنن.به نظرت اين چه معني اي ميده ؟!
سورن – به نظرم هيچ معني اي نميده.تو تا فردا صبر کن.اگه اون جن گيري که من ميگم کاري واست نکرد، هر چي خواستي به من بگو...هر کاري دوست داشتي بکن.اصن بزن زير گوش من.الانم از حرف مسعود ناراحت نشو.مي شناسيش که...زود از کوره در ميره.تازه، اينجا خونه ي منه نه اون.
راضي شدم و برگشتيم داخل.مسعود ايستاده به ديوار تکيه داده بود.
مسعود – چي شد برگشتي؟
- اگه ناراحتي برم ؟
سورن – بسه ديگه ، جر و بحث نکنيد!
- يادمه گفتي يه ماهه علاف مني، اگه ناراحتي مي توني بري...
مسعود رو به سورن گفت : مي بيني؟ جاي تشکرشه...
- ممنون ، ولي به خاطر خودت ميگم.نمي خوام علاف من باشي.
مسعود کت شو از روي مبل برداشت و گفت : " از پيشنهادت شديدا خوشحال شدم ." و رفت.
از رفتارش ناراحت نشدم چون حق داشت.اين مشکل من بود.تا الان هم خيلي بهم لطف کردن که هوامو داشتن.اگه سورن هم کنار مي کشيد ناراحت نمي شدم.
روي زمين نشستم و زانوهامو بغل کردم.سورن هم اومد پيشم.
- خب،حالا بگو.
سورن – چي بگم ؟
- با ماشين به چي زدي؟
سورن – باشه ميگم.
چند ثانيه مکث کرد و گفت : من و مسعود از ماشين پياده شديم و ديديم يه نفر افتاده جلوي ماشين.همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد.خيلي ترسيده بودم.با هم رفتيم جلوي ماشين زير نور چراغ ماشين به يارو نگاه کرديم.براي يه لحظه فک کرديم آدمه ولي دقيق که نگاه کرديم ديديم نه ...
- چه شکلي بود ؟
سورن – سر و صورتش خوني بود...عين آدما بود ولي منقار داشت.قيافه ش خيلي عجيب بود.لباس درست و حسابي هم نداشت و ...فقط يه پا داشت !
حرفاي سورن منو مي ترسوند.باورم نميشد چنين چيزي ديده باشن،هر چند...با اتفاقاي اون چند روز باورنکردني هم نبود.
- به نظرت مُرده بود ؟!
سورن – نمي دونم،تو اون لحظه واسم مهم نبود.مسعود گفت که احتمالا اين يه تله ست و سريع فلنگو بستيم.مطمئنم حق با مسعود بود.
- واسه چي بايد يکي از خودشونو بندازن جلوي ماشين ما بکشن ؟!
سورن – شايد از اونا نبوده! يا باهاش خصومت داشتن.هر چي بود اتفاقي نبود.تازه تو که قيافه ي يارو رو نديدي ... خيلي وحشتناک بود.من و مسعود کپ کرده بوديم.
- نکنه تله نبوده باشه و به خاطر زير گرفتنش ازمون انتقام بگيرن؟!
سورن – نمي دونم...توي اين شرايط هر چيزي ممکنه! تنها کاري که الان از دست مون برمياد اينه که تا فردا صبر کنيم.
- البته اگه تا اون موقع اتفاقي نيفته... .
قرار بود حوالي ساعت يازده صبح بريم اونجا اما من از هفت صبح بيدار بودم و خوابم نمي برد.شديدا استرس داشتم.ساعت ده و نيم سورن رو به زور از خواب بيدار کردم و آماده ي رفتن شديم.
سورن – حالا چرا انقد عجله داري ؟
- مي خوام اين استرس کوفتي زودتر تموم بشه.شايدم نبايد بريم اونجا و واسه همين استرس دارم ؟!!
سورن – بريم تا پشيمون نشدي! در ضمن استرس ربطي به رفتن و نرفتن نداره.
- راستي اين يارو مَرده ديگه ؟!
سورن – پس فک کردي منم مثه مسعود دوجنسه بهت معرفي مي کنم ؟! آره مرده...
- اسمش چيه ؟
سورن – تا اونجايي که من مي دونم "مجيد".
- گفتي طلبه بوده ؟
سورن – آره، ديگه بي خيال.سوار شو بريم.
سوار ماشين شديم و راه افتاديم.خونه ي يارو برعکس چيزي که فکر مي کردم تو منطقه ي شلوغ و پرتردد شهر بود.وارد يه کوچه ي بن بست شديم که بيشتر ساختمون هاش ويلايي يا دو طبقه بودن.سورن جلوي يه خونه ي ويلايي پارک کرد.از بيرون که خونه ي قشنگي به نظر مي رسيد.شاخه هاي درختاش تا کوچه اومده بودن.پياده شديم و زنگ زديم.
از پشت آيفون يه نفر پرسيد : "کيه ؟" سورن جواب داد : "يوسفي ام،ميشه درو باز کنيد؟".يارو سکوت کرد و بعد گفت : "نمي شناسم".دوباره سورن جواب داد : "پريروز با هم حرف زديم!"
طرف دوباره گفت : "نمي شناسم." و گوشي رو گذاشت.
سورن يه نفس عميق کشيد و گفت : عجب گاويه !
ده ثانيه بعد يارو دوباره از پشت آيفون گفت : " آهان ! يادم اومد ، بياين تو..." و درو زد.
- اين ديگه چه نابغه ايه ؟!
سورن – من که باهاش حرف زدم عادي به نظر ميومد!
حياط نسبتا کوچيکي بود .سه چهار تا درخت توش بود.ساختمونش هم يه طبقه بود و پنجره هاي زيادي داشت.بعد چند لحظه يه نفر اومد جلوي در ساختمون.يه مرد سي و پنج شش ساله با موها و چشماي مشکي.قدش از من و مسعود کوتاه تر بود.ما رو که ديد ، خنديد و گفت : اِ... تويي؟! نگفته بودي فاميلي ت يوسفيه !
سورن – گفتم ، شما فراموش کردي.
مجيد – حالا هر چي...بياين تو.
خودش جلوتر از ما وارد خونه شد.برخلاف خونه ي اميرمحمد ، خونه ي مجيد خيلي شيک بود.البته مشخص بود که بازسازي ش کرده چون از بيرون قديمي به نظر مي رسيد.طراحي خونه و وسايلش مدرن بودن.من و سورن کنار هم روي يه مبل نشستيم.با اينکه خونه ي بزرگي نبود ولي قشنگ بود.يه گربه هم داشت که گوشه ي خونه نشسته بود و اصلا حرکت نمي کرد.فقط به رو به روش نگاه مي کرد.
رو به سورن گفتم : اون گربه هه مصنوعيه ؟!
سورن – نه بابا ، مصنوعي چيه ؟ اون روز که اومدم اينجا حرکت مي کرد.
- جدي ؟ من فک کردم خشکش کردن !
چند لحظه بعد مجيد اومد در حالي که سه تا قوطي آبميوه دستش بود.هنوز به من و سورن نرسيده بود که در کمال ناباوري دو تا از قوطي ها رو پرت کرد تو دست ما ! حسابي خنده م گرفته بود.عجب آدم بي خيالي بود...
مجيد – من ديروز منتظرتون بودم.
سورن – ولي ظاهرا يادتون رفته بود!
مجيد – نه نه ! اون يه اتفاق بود.من حافظه ي قوي اي دارم.حالا کدوم تون مشکل دارين ؟!
جالبه که ادعا داشت حافظه ي قوي اي داره ! سورن به من اشاره کرد.
سورن – ببخشيد ! حرفايي که در مورد بهراد گفتم رو يادتونه يا اونم فراموش کردين ؟
مجيد گفت :" بهراد کيه ؟" و چند ثانيه مکث کرد و دوباره گفت : آهان ! ايشون اسمش بهراده ! ببخشيد من امروز نمي دونم چرا اينجوري شدم ؟! يه خرده از حرفاتو يادمه.ولي ميشه يه کوچولو از اتفاقايي که واست افتاده رو تکرار کني ؟!
- نمي دونم از کجا شروع کنم؟! يه مسئله هست که نمي دونم ربطي به جن و اين چيزا داره يا نه ولي اين چند وقت همش داره واسم تکرار ميشه... اينکه همش خون دماغ ميشم.
مجيد – دکتر رفتي ؟
- آره ، دارو هم تجويز کرد ولي افاقه نکرد!
مجيد – براي اينکه مطمئن بشم بايد جن خودمو احضار کنم ولي چيزي که واضحه اينه که کار خودشونه! از هر جا هوا رد بشه ، جن ها هم مي تونن رد بشن.احتمالا هر بار که خون دماغ ميشي،قبلش با تنفس يا از راه منافذ پوستت ،وارد بدنت ميشن.
با اين حرفش نزديک بود سکته کنم ! دوست نداشتم باور کنم يه جن وارد بدنم شده.خدا بقيه ش رو به خير بگذرونه... .
سورن – ببخشيد ! گربه تون چرا اينجوري شده ؟ همش به يه نقطه خيره شده!
مجيد –" اين گربه، هم صحبت منه و هم بازي جن ها."بعد از جاش بلند شد و گفت : شما آبميوه هاتونو بخورين تا من برگردم.
سورن – ديدي گفتم اين کارش درسته ! اون يارو اميرمحمد اصن واسه خون دماغت پيشنهادي نداشت .
- خب اينم که هنوز پيشنهاد نداده !
سورن – آره ولي...حتما داره!
- تا ببينيم...
مجيد با يه کاسه آب و پارچه توي دستش برگشت.کاسه رو روي زمين گذاشت و پارچه رو باز کرد.پارچه ش حدودا يک متري طول و عرض داشت.
مجيد – ميشه بياين جلو و دو تايي اطراف پارچه رو بگيرين؟
من و سورن رفتيم و دو طرف پارچه رو دست مون داد و ازمون خواست تا روي کاسه نگه ش داريم.بعد دستشو بالاي کاسه ي آب قرار داد و شروع کرد به دعا خوندن.پارچه خود به خود بالا و پايين مي رفت و حرکت مي کرد،هر لحظه دلم مي خواست پارچه رو ول کنم.بعد چند لحظه يه پرنده به اندازه ي گنجشک زير پارچه ظاهر شد و روي دستش نشست و به ما گفت که مي تونيم پارچه رو کنار بذاريم.ما هم برگشتيم و سر جامون نشستيم.نمي دونم سورن چه حالي داشت ولي حال من که اصلا خوب نبود.نفسم به زور بالا ميومد.محکم دست سورن رو چسبيده بودم و ول نمي کردم.
پرنده روي دست مجيد نشسته بود.مجيد گفت : اين جن ِ منه.
ما دو تا تعجب کرده بوديم و در عين حال هم مي ترسيديم.
سورن – من تصور ديگه اي از جن داشتم !
مجيد – خب آره...جن ها اين شکلي نيستن! مي تونست جور ديگه اي جلوي شما ظاهر بشه اما اينجوري بهتره .اگه با اون حالت جلوتون ظاهر ميشد احتمالا ميفتادين رو دستم ! (و خنديد)
مجيد از اون پرنده پرسيد : چرا اين پسر خون دماغ ميشه ؟
پرنده با زبون بيگانه اي که ما ازش سر در نمي اورديم حرف مي زد.صداش شبيه به سوت بود.
مجيد – جن ام ميگه يه جن از طايفه ي نوبان (noban) وارد سرت ميشه که باعث خون دماغ شدنت ميشه.عامل اين رنگ پريدگي ت هم اونه.
ديگه واقعا نفسم بالا نميومد.به زور مي تونستم آب دهنمو قورت بدم.تنم داغ شده بود.نمي تونستم اين حالتم رو مخفي کنم.مجيد که ديد اينجوري شدم گفت : يه کم آبميوه بخور.سعي کن آروم باشي.من يادمه يه مردي رو خانواده ش پيشم اوردن که شکمش مثه زن هاي حامله باد کرده بود.فهميدم يه "جن زار" رفته ي توي بدنش و خيال بيرون اومدن هم نداره.حتي گاهي اوقات از زير پوستش حرکت هم مي کرد.مشکل تو که چيزي نيست...فقط يه خون دماغ ساده.اون که هميشه توي بدنت نمي مونه.
سورن – تونستيد کمکش کنيد ؟
مجيد – آره،مشکلش حل شد.بگذريم...(دوباره از پرنده پرسيد : ) جن هايي که اين پسر رو اذيت مي کنن از چه طايفه اي اند؟ (و به ما گفت : ) ميگه يهودي ان.
- اينو مي دونستيم.
مجيد – واقعا ؟ از کجا ؟
- قبلا پيش يکي رفتيم که البته فک کنم فقط همينو بهمون راست گفت ،اسمش اميرمحمد بود.
مجيد - اميرمحمد !! نبايد اونجا مي رفتين...اشتباه بزرگي کردين.
مجيد از پرنده پرسيد : "چرا جن ها اذيتش مي کنن ؟" پرنده شروع کرد به حرف زدن.بيش تر از دو دقيقه با اون صداي خاصش حرف زد.حين حرف زدنش مجيد شديدا تعجب کرده بود و رنگ عوض مي کرد.
مجيد – شما رفتين پيش اميرمحمد و اونم بهتون يه نعل داده،درسته ؟
سورن – بله.
مجيد – روي اون نعل يه ورد نوشته شده بود که اون ورد براي جن هاي يهودي مهم بوده.در واقع دلشون مي خواست اون ورد رو داشته باشن.وقتي شما نعل رو زير زغال داغ گذاشتين ، يکي از بچه هاي اجنه مي خواسته مانع سوزوندن دعا بشه و مي خواسته برش داره که دستش سوخته.سوزوندن جن ها بدترين بلاييه که ميشه سرشون اورد...متاسفانه شما اين کارو کردين!
- ولي ما قصد اين کارو نداشتيم.يه چيزي ! شما از جن تون پرسيدين " چرا جن ها اذيتش مي کنن؟" اما قضيه ي سوزوندن نعل بعد از شروع آزار و اذيت جن ها بود !
مجيد – آره...براتون توضيح ميدم،يه کم صبر کنيد.بايد فک کنم...بهتره اول سوالاي ديگه تونو جواب بدم.
سورن – بعد از اينکه نعل رو سوزونديم غيبش زد !
مجيد از پرنده سوال کرد و جواب داد : جن ام ميگه، نعل رو جن ها بردن.اما معلوم نيست که جن هاي يهودي برده باشنش...نمي دونم!
- چند شب پيش توي يه باغ که به جنگل منتهي ميشه ، يه جن بهم حمله کرد.رنگ چشم ها و پوستش خاکستري بود.
مجيد – صورتش رو کامل ديدي؟
- بله.
مجيد – اون يه جن مهاجم بوده.مهاجم ، قاتل يا يه همچين چيزي.همه جن هاي خاکستري اين جوري هستن.يه عده شون توي جنگل ها زندگي مي کنن.طبيعت خشني دارن.اون جن هاي يهودي ازش خواسته بودن که تو رو بکشه.چون همه ي قرباني هاشو مي کشه و ديگه کسي نمي تونه چهره شو براي ديگران توصيف کنه ، صورتشو بهت نشون داده.اما چجوري از دستش فرار کردي؟!
- يکي ديگه ، که فک کنم جن بود کمکم کرد.مي خواستم درباره ش ازتون بپرسم.
مجيد – آخر بهت ميگم...ادامه بده...
سورن – ديشب با يه چيزي تصادف کرديم، يه چيزي شبيه آدم ولي منقار داشت.يهو افتاد جلوي ماشين.ما هم که ترسيده بوديم همونجا ولش کرديم...شما مي دونين چي بوده؟
مجيد – اوه...اون يه "وشق" بوده.يه دشمني بين جن و وشق وجود داره.حتما مي خواستن شما رو بترسونن و اين وسط يه لذتي هم از مرگ وشق ها برده باشن.
- ديشب مي خواستيم از قرآن کمک بگيريم.يکي دو تا از سوره هاي قرآن رو خونديم اما خونه م سنگ بارون شد.جوري که ديگه نتونستيم اونجا بمونيم.
مجيد – اشتباه کرديد...نبايد اين کارو مي کرديد...
سورن – چرا ؟ يني قرآن روي اونا تاثير نداره؟
مجيد – چرا...داره.شما با قرآن خوندن روي اونا تاثير گذاشتين.بهشون آسيب زدين اما فقط و فقط آسيب زدين! نتونستيد بکشيدشون.اونا هم که ديدن دارن آسيب مي بينن شروع کردن به پرتاب سنگ.حسابي از دستتون عصباني شدن.
- ولي چرا نتونستيم بکشيمشون؟
مجيد – قرآن خوندن و دعا نوشتن مي تونه اونا رو بکشه ولي به اينکه چه کسي اون دعا رو بخونه يا بنويسه هم ربط داره.فکر مي کنيد چرا اونايي که جن زده ميشن،ميرن سراغ يه روحاني تا براشون دعا بنويسه ؟ امام صادق هم براي کسايي که جن زده ميشدن دعا مي نوشت و يه سري آدم بي کار فک کردن خودشون هم مي تونن کار امام صادق رو انجام بدن و يه پولي به جيب بزنن، ولي گاهي اوقات کار جن زده ها رو به مرگ هم مي کشوندن! تو مي توني اونا رو بکشي اما حالا نه ... .
سورن – مشکل اين اميرمحمد چيه ؟
مجيد – آدم فاسديه،شايد باور نکنيد اما چند نفرو هم به کشتن داده ! هيچکس هم نمي تونه ازش شکايت کنه چون با جن هاش ديگرانو به کشتن ميده.اينکه چرا اين کارو مي کنه طولانيه...شما خدارو شکر کنيد که نتونست شماها رو به کشتن بده.
- حالا ميشه بگيد دليل اين آزار و اذيت ها چيه ؟ اون کسي که که توي جنگل به من کمک کرد کي بود ؟! چند بار هم اطراف خونه م ديدمش... .
مجيد نفس عميقي کشيد و سکوت کرد.چند ثانيه گذشت و گفت : تو چند سالته ؟
- بيست و چهار.
زير لب تکرار کرد: بيست و چهار... نمي دونم چي بگم! من مثه اميرمحمد نيستم که بخوام راه هاي عجيب و غريب و توأم با گناه به ديگران پيشنهاد بدم و الکي ديگران رو اميدوار کنم... در عين حال خودم هم نمي تونم کاري کنم.چجوري بگم ؟! نه اميرمحمد...نه من...نه هيچکس ديگه اي نمي تونه کاري کنه.
ديگه واقعا بغض کرده بودم.آخه چطور ممکن بود از دست هيچکس کاري برنياد ؟!
سورن – شما که گفتي مي توني کمک کني ؟
مجيد – آره ولي اون زمان که اينو گفتم يه چيزايي رو نمي دونستم.جن ام بهم گفت که از دست امثال من کاري برنمياد.
سورن – يني چي ؟ يني...يني اگه بريم پيش يه روحاني هم نمي تونه کمک کنه؟!
مجيد – متاسفم ...نه.
سورن – پس بايد چي کار کنيم ؟
مجيد – فقط نااميد نباشيد... .اگه من و امثال من هم نتونستيم کاري براتون کنيم يادتون نره که خدا هست.اون شمارو فراموش نکرده.
با ناراحتي گفتم : الان بايد چي کار کنم ؟
مجيد – اين چند روز رو برو خونه ي خودت.به هيچي هم فکر نکن...

قسمت هفتم
ديگه دليلي براي موندن نداشتيم.از خونه ي مجيد بيرون اومديم.اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم.خيلي جلوي خودمو گرفته بودم که گريه نمي کردم.آخه چطور مي تونستم به چيزي فکر نکنم در حالي که مي دونستم کارم تمومه؟! هيچوقت فکر نمي کردم سرنوشتم اينجوري رقم بخوره! هيچوقت توي زندگي م از مرگ نمي ترسيدم اما حالا که فهميدم چيزي بهش نمونده ترس تمام وجودمو گرفته.از اين مي ترسم که به بدترين نوع ممکن کشته بشم! کاش مي تونستم از اين جن هاي عوضي انتقام بگيرم...کاش...
توي ماشين ساکت بودم.سورن هم خيلي بد رانندگي مي کرد و همش به راننده هاي ديگه دري وري مي گفت.کنترل اعصابشو از دست داده بود.
- يادته گفتي اين جن گير مي تونه کمک کنه...اگه نکرد بزن زير گوش من؟!
سورن – هنوز که چيزي معلوم نيست؟
- گفت از دست هيچکس کاري برنمياد؟
سورن – اونم يکي مثه اميرمحمد! اصن مگه علم غيب داره ؟
حرف زدن با سورن فايده اي نداشت.به خيال خودش مي خواست منو اميدوار کنه اما براي من همه چيز تموم شده بود.ديگه حرفي نزدم.شيشه رو کشيدم پايين سعي کردم به چيزي فکر نکنم تا برسيم خونه که سورن گفت: ميريم خونه ي من.
- نه.
سورن – همين که گفتم.
- جالبه که چقد زود حرفاي ديشب تو فراموش کردي! بعدم ديگه چه فرقي داره ؟! خونه ي من نشد ، خونه ي تو ...
سورن – انگار زياد هم بدت نمياد بميري!
- آره ! نمي بيني دارم ذوق مرگ ميشم ؟! بي خيال...چرا دارم با تو بحث مي کنم؟! بزن کنار پياده شم.
سورن توجهي نکرد و به راهش ادامه داد.منم ديگه اصرار نکردم که همونجا پياده شم.از خونه ي من تا خونه ي سورن که راهي نبود.
وقتي رسيديم به خونه ي سورن، از ماشين پياده شدم و راهي خونه ي خودم شدم.به صدا زدن هاي سورن توجهي نمي کردم.ديگه موندن پيش ديگران چه فايده اي داشت ؟!!
دوباره برگشتم به کوچه ي سوت و کور خودمون.دلگيرتر از هميشه به نظر مي رسيد،تنها حُسنش اين بود که از همسايه ي فضول خبري نيست!
برخلاف عادت هميشگي م بدون اينکه لباس هامو عوض کنم، رفتم توي پذيرايي و روي مبل ولو شدم.حس آدمايي رو داشتم که بيماري صعب العلاج دارن.تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که چند تا قرص بخورم و بخوابم.بي درنگ رفتم سمت آشپزخونه و قرص خوردم و سريع برگشتم به پذيرايي.سر ظهر بود.ناهار خوردن برام اهميتي نداشت و خيلي زود خوابم برد.
****
از اينکه اونجا بودم تعجب مي کردم.نمي دونستم چرا توي اون مسجدم! مطمئن بودم افرادي که توي اون مسجد حضور دارن براي مراسم تدفين اومدم.همه لباس مشکي پوشيده بودن اما چهره ي هيچکدوم برام آشنا نبود.چهره ي بعضي هاشون منو مي ترسوند.با اينکه مي دونستم اون يه مراسم تدفينه ولي هيچکدوم از اون آدما گريه نمي کردن.انگار اصلا براشون مهم نبود.خيلي ترسيده بودم اما تنها چيزي که بهم دلگرمي مي داد آواي قرآني بود که همه ي فضاي مسجد رو پُر کرده بود.لحظه اي بعد همه از جاشون بلند شدن.ديگه خونسردي قبل رو نداشتن.يه صداي آشنا به گوش مي رسيد.با شنيدن اون صدا در عين حال که خوشحال شده بودم، بغض گلومو گرفت.دنبال صدا گشتم تونستم صاحبشو پيدا کنم.مادرم بود که گوشه اي از مسجد نشسته بود و گريه مي کرد.يک آن متوجه شدم روي تخت غسالخونه خوابيدم و آب سردي روم ريخته شد...
همين لحظه چشمامو باز کردم و از خواب بيدار شدم.طاق باز خوابيده بودم و هنوز سردي آب رو ، روي تنم حس مي کردم.چند ثانيه طول کشيد تا از شوک اون کابوس بيرون بيام.نفسم به زور بالا ميومد.سر جام نشستم و به خوابي که ديده بودم فکر کردم.ناخودآگاه گريه م گرفت.بعد از چند سال اين اولين باري بود که دوست داشتم پيش پدر و مادرم باشم.
ديگه هوا تاريک شده بود و صداي اذان به گوش مي رسيد.بلند شدم و چراغو روشن کردم.موبايلمو برداشتم و شماره ي خونه رو گرفتم.چند تا بوق خورد و بلاخره يه نفر جواب داد.دلم مي خواست راجع به اتفاقي که قراره بيفته باهاش حرف بزنم...صدام به زور بالا ميومد.خودمم نمي دونستم مي خوام چي بگم!...
مامان – بله ؟
- سلام ...بهرادم.
مامان – تويي بهراد ؟! قربونت برم.انقدر باهامون حرف نزده بودي،داشت صداتو يادم مي رفت.
لحنش پر از گِله بود اما خوشحال بود از اينکه زنگ زده بودم.چطور مي تونستم از مرگ حرف بزنم؟! بي انصافي بود...براي همين چيزي نگفتم.
- خدانکنه، بابا خوبه ؟
مامان – آره ، اونم خوبه.بعضي روزا خيلي دلش واست تنگ ميشه.
- واقعا؟! فک نمي کردم... .
مامان – چرا بهمون سر نمي زني؟
- حتما يه روز ميام... .ببخشيد يه کاري برام پيش اومده بايد قطع کنم.
مامان – باشه پسرم،خدافظ.
- خدافظ.
بيشتر از اين نمي تونستم حرف بزنم.با اينکه مکالمه ي کوتاهي داشتيم اما واقعا حس خوبي داشتم.اي کاش زودتر اين کارو کرده بودم...افسوس...
چند دقيقه اي ميشد که روي مبل نشسته بودم و فکر مي کردم.تمام روياهام مُرده بودن.انگار هيچ آرزويي نداشتم.ديگه هيچي مهم نبود... .
زنگ در به صدا در اومد.توجهي بهش نکردم.کسي که پشت در بود دوباره زنگ زد و گفت "بهراد باز کن".سورن بود، مثل هميشه.از جام بلند شدم تا برم و درو باز کنم.هنوز به در پذيرايي نرسيده بودم که محکم بسته شد.سعي کردم بازش کنم اما قفل شده بود.بي درنگ رفتم توي هال و مي خواستم از در اونجا بيرون برم اما اونم بسته شد.بعد صداي بسته شدن همه ي درها و پنجره هارو شنيدم.نمي دونستم چي کار کنم.طولي نکشيد که برق قطع شد و با نيروي غير قابل کنترلي به داخل اتاق خواب کشيده شدم.
اتاق تاريک ِ تاريک بود و هيچي نمي ديدم.فقط به محيط گوش ميدادم.از ترس خشکم زده بود.خودمو به ديوار چسبونده بودم.همچنان صداي زنگ درو مي شنيدم.قلبم تند تند مي تپيد.صداي باز شدن در کمد ديواري رو شنيدم.کسي داشت ازش خارج ميشد.ناخودآگاه از جام بلند شدم.تنها کاري که از دستم برميومد اين بود که منتظر اتفاق بعدي باشم.لحظه اي بعد ضربه ي مهلکي به سمت راست سرم وارد شد.اونقدر محکم بود که فورا نقش زمين شدم و براي چند ثانيه نور شديدي رو مي ديدم.به هيچ وجه نمي تونستم حرکت کنم.صداي سورن و مسعود رو شنيدم.انگار تونسته بودن وارد خونه بشن.خودشونو به من رسوندن.مدام صدام مي زدن اما نمي تونستم هيچ عکس العملي نشون بدم.سورن سرمو گذاشته بود روي پاش و از سرزنش خودش دست نمي کشيد.
****
به مدت چند ثانيه احساس کردم به سمت بالا در حرکتم.بعد فهميدم توي يه جاده ي تاريک و باريک هستم.جاده ي ترسناکي بود.هيئت هايي محو دور و برم بودن که منو مي ترسوندن براي همين شروع کردم به دويدن.از سرعت خودم مبهوت بودم.جريان باد رو دور خودم حس مي کردم.در عرض يک ثانيه ،همه جا روشن شد.انگار کسي چراغ ها رو روشن کرد و خودم رو در مکاني زيبا ديدم.چيزي شبيه ِ باغ بود.منظره ي بي نهايت زيبايي بود.به جز من،افراد ديگه اي هم اونجا بودن.با دقت به اطراف نگاه کردم.حس کنجکاويم تحريک شده بود و دلم مي خواست تمام باغ رو ببينم.راه افتادم اما برخلاف چيزي که فکر مي کردم در فاصله ي نزديکي از باغ، دره اي بي نهايت ترسناک با زميني لم يزرع و ناخوشايند بود.با ديدن دره ترس تمام وجودمو گرفت و ناگهان يه نفر منو عقب کشيد.
با ديدنش حسابي تعجب کردم.شک نداشتم همون مرديه که اطراف خونه م مي ديدم با اين تفاوت که ديگه مي تونستم صورتشو ببينم.عجيب بود که چهره ش شباهت زيادي به مسعود داشت.با ديدن من لبخندي زد و سلام کرد.
با سرعت از اون منطقه دور شديم و به باغ برگشتيم.
دوباره دقيق بهش نگاه کردم و گفتم : تو...هموني که...؟
قبل از اينکه جمله م تموم بشه گفت : آره،من تمام مدت مواظبت بودم.اسمم "هاموس" هست.
- عجيبه ! پس چرا الان کوچيک تر از قبل به نظر مي رسي ؟!
هاموس – اندازه ي واقعي م همينه که مي بيني.مي دوني ما جن ها يه قدرتي داريم که مي تونيم خودمو در نظر ديگران کوچيک تر يا بزرگ تر از چيزي که هستيم نشون بديم، ولي فقط اينجوري به نظر مياد.
- ميشه بپرسم الان کجاييم ؟!
هاموس – روي يه بخشي از زمين ، به "آسمون سوم" معروفه. تو از من زودتر رسيدي آخه سرعت روح آدما از جن ها بيشتره که البته ديدم داري ميري تو قسمت برزخي.اونجا ، جاي مناسبي براي تو نيست.
هاموس – خب ، از بين کسايي که اينجان يه عده خوابن و يه عده هم مُردن.
- و من جز کدوم دسته ام؟!
- من و کسايي ديگه ، براي چي اينجاييم ؟!
لبخندي زد و گفت : در حال حاضر مُردي.
با شنيدن حرفش بغض گلومو گرفت.آرزو مي کردم فرصت خدافظي با خانواده م رو داشتم اما... .
هاموس – زياد اينجا نمي موني، نگران نباش.يهودي ها خيلي سعي داشتن تو رو بکشن.
- فکر کنم موفق هم شدن...
هاموس – مطمئن نباش.
- چرا مي خواستن منو بکشن؟
هاموس – خيلي وقت بود که مي خواستم اينو برات توضيح بدم اما فرصتش پيش نميومد،حتي توي بيمارستان اومدم پيشت اما نشد... .تو توسط ما ، يني جن هاي شيعه انتخاب شده بودي.از خيلي وقت پيش... .جن هاي يهودي ، دزدکي به حرفاي ما گوش دادن و تو رو شناختن.اون زمان تو هفده سالت بود ولي ما نتونستيم همون موقع سراغت بياييم.يهودي ها هم قضيه رو فراموش کردن... .تا چند وقت پيش که تصميم گرفتن نقشه هاشونو عملي کنن.
- چرا يهودي ها با شما مخالفن ؟
هاموس – اين يه موضوع قديميه.بعضي از جن ها خودشونو از آدما برتر مي دونن،چه برسه يه يهودي ها که کلا خودشونو قوم برگزيده مي دونن! اونا دوست ندارن جن ها از آدما کمک بگيرن.
- من براي چه کاري انتخاب شده بودم؟
هاموس – براي اينکه واسطه اي باشي بين دنياي جنيان و خودتون.که به ديگران کمک کني.تو توانايي ش رو داري.مثه مجيد.
- جالبه ! آدم از من پاک تر پيدا نکردين ؟
هاموس – زماني که تو رو انتخاب کرديم پاک بودي، هر چند الان هم زياد با اون دوران فاصله اي نداري.وقتي از پدر و مادرت جدا شدي،برنامه ي ما هم عقب افتاد.
- مجيد رو هم شما انتخاب کرديد ؟
هاموس – نه ، اون خودش اين راه رو انتخاب کرد.سطح روحي و معنوي ش رو بالا برد.ما اميرمحمد رو انتخاب کرده بوديم اما قبل از اينکه بخوايم کاري کنيم به گروه ديگه اي ملحق شد.فکر نمي کنم سرنوشت خوبي در انتظارش باشه.
- گفتي که مواظب من بودي، پس چرا گذاشتي اونا موفق بشن؟!
هاموس – اگه بخوام ساده برات توضيح بدم بايد بگم قسمتت اين بوده که چنين اتفاقي واست بيفته.اما فراموش نکن تنها کسي که مي تونه تو رو بکشه يا زنده نگهت داره ،خداست.
- مگه نميگي آدما از جن ها برترن ؟! پس چرا شما منو انتخاب کرديد ؟ چرا به من اين حقو نداديد؟
هاموس – انتخاب با خودته...در واقع هميشه انتخاب با خودت بوده.اينکه ما بعضي از آدما رو انتخاب مي کنيم صرفا براي اينه که خودشون از توانايي هاشون باخبر نيستن.ما فقط بهشون پيشنهاد ميديم.مي تونن قبول نکنن.اگه اون جن هاي يهودي دخالت نمي کردن ، کار ما هيچوقت به اينجا کشيده نميشد.
- خيلي برام جالبه که تو انقدر به مسعود شباهت داري !
هاموس – درسته ، مسعود همزاد من بين آدماست.خيلي وقتا اينجا همديگه رو مي بينيم اما بعد از اينکه از خواب بيدار ميشه همه چيز رو فراموش مي کنه.
- يني منم اگه برگردم همه چيزو يادم ميره؟
هاموس – نه ، در مورد تو اينجوري نيست.توانايي هاي تو بيشترن.حتي همزاد هم نداري... .
- اگه تو مواظب من بودي چرا گذاشتي اونا توي اين مدت انقدر به من آسيب بزنن ؟ چرا جن هاي شيعه جلوي اونا رو نمي گيرن؟!
هاموس – من اجازه نداشتم از يه حدي فراتر برم و اونا رو بکشم.رهبر ما بهمون اين اجازه رو نميده مگر اينکه مجبور باشيم.اما من هيچوقت تنهات نذاشتم.حتي وقتي توي چاه افتادي من باهات بودم.هر وقت اتفاقي برات ميفتاد يا خودم دست به کار ميشدم و يا روي ذهن ديگران تاثير ميذاشتم تا مواظبت باشن.حتي گاهي اوقات همسايه ت رو مجبور مي کردم توي کارت سَرَک بکشه.اما هيچوقت نشد که سورن و مسعود رو وادار کنم که مراقبت باشن.اونا هميشه به فکرت بودن.حالا هم اگه خيلي از يهودي ها کينه به دل گرفتي، مي توني درخواست ما رو قبول کني و ازشون انتقام بگيري... .تو مي توني بسوزوني شون بدون اينکه بتونن بلايي سرت بيارن، اما يادت باشه اين در صورتيه که به ما ملحق شي.
- باشه ! قبول مي کنم.البته اگه دير نشده باشه.
هاموس – دير نشده.فقط بهم بگو ، قول ميدي تمام توانايي ت رو در راه درست استفاده کني و مثل اميرمحمد نباشي ؟
- قول ميدم.
بعد از تموم شدن حرفامون احساس کردم سرم سنگين شده.حس خوبي نداشتم.هاموس گفت :" قبل از رفتن مي خوام با يه نفر آشنا بشي." بعد رفت و کنار يه نفر ايستاد و گفت : اين کسيه که بهت ميگه چجوري از تواناييت استفاده کني.چهره شو فراموش نکن." اون مرد هيچ حرکتي نمي کرد،مثل يه عکس بود.انگار از پشت يه شيشه ي مِه آلود به من نگاه مي کرد.
يک ثانيه بعد همه جا تاريک شد.داشتم به سمت پايين حرکت مي کردم و ... .
با بدبختي چشمامو باز کردم.توي بيمارستان بودم.شب بود.کسي هم توي اتاق نبود.از اينکه ديگه قضيه رو مي دونستم، شديدا هيجان زده بودم.دوست داشتم براي سورن و مسعود تعريف کنم اما از شانس من هيچکدوم شون دم دست نبودن! اون لحظه ساديسمم گل کرده بود و با اينکه به سختي مي تونستم حرکت کنم ، سعي کردم از جام بلند شم که سرم کشيده شد و سوزنش از دستم بيرون و اومد و آه از نهادم بلند شد.
چند لحظه بعد پرستار رسيد و ازش پرسيدم که من همراه دارم يا نه ؟! پرستار بيرون رفت و چند دقيقه بعد سورن اومد.
دقيقه چهره ش مشخص نمي کرد که عصبانيه يا نگران! ولي يه چيزي بين اين دو حالت بود.اومد کنارم و اولين چيزي که گفت اين بود : بهراد ! خيلي بي شعوري.
ديگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و همه ي چيزايي که ديده بودم رو تعريف کردم.
سورن – اگه همش توهم بوده باشه چي؟!
- چرا فاز منفي ميدي ؟! همچين حرفايي نمي تونه ساخته ي تخيلات من باشه که توي خواب خودشونو نشون بدن !
سورن – بهت پيشنهاد ميدم زياد روشون حساب نکني.
- بي خيال...بعد معلوم ميشه.راستي چرا به من گفتي بي شعور ؟!
سورن – چون عين گاو تنها رفتي تو اون خونه ي کوفتي ت! شانس اوردي من و مسعود رسيديم وگرنه مُرده بودي.
- زياد هم بد نيست.
سورن – چي ؟
- مرگ ديگه...
سورن – حالا مثلا مي خواي بگي خيلي عارف مسلکي ؟! شانس اوردي سرت شکسته وگرنه با مشت مي کوبيدم توي سرت .
- مسعود کجاست ؟
سورن – رفت خونه.با بابات دعواش شد.
- براي چي؟
سورن – اورديمت اينجا حالت خيلي بد شد.جوري بود که دکتره غير مستقيم داشت به من و مسعود مي گفت کارت تمومه.منم ياد حرف اون جنه که از تو کمد بيرون اومد افتاده بودم ديگه کاملا نااميد شده بودم.بعدم که همه رو خبر کرديم تا بيان اينجا...
- زحمت کشيدين! مي ذاشتين بميرم بعد همه رو خبر مي کردين ...
سورن – خفه شو بذار ادامه شو بگم.بعد همه ي فک و فاميلت ريختن اينجا.بابا و مامانت هم اومدن.همه توي سالن بيمارستان بوديم و هيچکس حرف نميزد که يهو بابات شروع کرد به غُر زدن و گله و شکايت از مسعود و مي گفت که من پسرمو به تو سپرده بودم و اين حرفا...خلاصه مي خواست بندازه گردن مسعود. مسعود هم که مي شناسي، يهو جوش مياره.اونم نامردي نکرد و پريد به بابات.جلوي همه باباتو خيط و خجل کرد.(سورن اين قسمت رو با هيجان بيشتري تعريف مي کرد.) بابات هم قاطي کرد و نزديک بود دست به يقه بشن که جداشون کرديم.نمي دوني چه فيلمي شده بود.اصن يه لحظه تو رو يادمون رفت.
- اي بابا...مسعود هم عجب آدميه ها.بابام که چيزي نگفته .
سورن – چيزي نگفت چيه؟! فرض کن! جلوي همه به مسعود گفت دست و پا چلفتي.( و خنديد) اونم چه آدم تخسي... .
- بابام کلا عادتشه.به منم هميشه همينو مي گفت.وقتي واسه مسعود تعريف مي کردم درکم نمي کرد.
سورن – نگران نباش.الان ديگه کاملا درکت مي کنه.
- چرا از بين اون فک و فاميلي که گفتي ، همه رفتن و تو موندي فقط ؟!
سورن – چيه ؟ بدهکار هم شدم؟
- همينجوري ميگم... منظورم اينه که چرا مامان و بابام نموندن؟
سورن – مامانت که يکسره غش و ضعف مي کرد.ترجيح داديم اينجا نمونه.بابات هم فرستاديم مواظبش باشه ديگه.اينا رو ولش کن.امشب با صحنه هاي باحالي مواجه شدم! واقعا فاميلاي باحالي داري... .
- نخند مسخره ! من داشتم مي مردم، تو خوشحالي؟
سورن – حالا که نمردي! ياد اون صحنه ها افتادم خنده م گرفت... .اون موقع که حالت بد شد ،دکترا ريختن توي اتاق ما فک کرديم مردي.بعد مسعود خيلي ناراحت بود.حسابي عذاب وجدان قلمبه کرده بود.داشت گريه مي کرد.اون يارو دختر عمه ت ، نسترن رفت و بغلش کرد.بعد مسعود با عصبانيت گفت :" برو اونور ، نمي خواد به من دلداري بدي! " من به جاي نسترن احساس ضايه گي مي کردم.
- خودت هم گريه کردي؟
سورن – من ؟! عمرا ... .مگه خوابشو ببيني.
- آره جون خودت.وقتي مسعود با اون به قول خودت تخسي ش گريه کرده، تکليف تو که ديگه روشنه.
سورن – شتر در خواب بيند پنبه دانه.بي خيال... . داشتم مي گفتم، نسترن و عليرضا هم همديگه رو بغل کردن!
- اي نامردا ! ببين چجوري از مرگ من سوء استفاده مي کنن !! واقعا که ... متاسفم.
سورن – آره راست ميگي.ولي با اينکه نسترن ناراحت بود اما فک کنم عليرضا خيلي حال کرد!
- يادم باشه از مسعود بپرسم تو هم گريه کردي يا نه ؟!
سورن – بپرس ! بچه مي ترسوني ؟ من عين مرد اونجا وايساده بودم و به همه دلداري ميدادم.چي فک کردي؟
- باشه... معلوم ميشه.
اون شب تا صبح با سورن حرف زديم و کلي غيبت فاميلاي بدبخت منو کرد.ولي خدايي خيلي باحال تعريف مي کرد و منو به خنده مي نداخت.
چند روز بعد با اون مردي که هاموس بهم معرفي کرد ملاقات کردم.توي شهر خودمون زندگي مي کرد.اسمش محراب بود.اون بهم ياد داد چجوري به راحتي با جن ها ارتباط برقرار کنم.از اون زمان به بعد خيلي چيزا رو در مورد دنياي جن ها فهميدم.مجبور شدم خيلي از عادت هام مثه مشروب خوردن رو کنار بذارم چون برقراري ارتباط رو مشکل مي کرد.خيلي زود تونستم از اون جن هاي يهودي انتقام بگيرم و از شهمورش، قاضي جنيان خواستم که مجازاتشون کنه.اونا هم دست و پاشونو بستن و زنداني شون کردن.
بعد از مدتي که مهارت هام بيشتر شدن تونستم به کسايي که جن زده ميشن کمک کنم.ارتباطم با مجيد بيشتر شد و با هم دوستاي صميمي شديم.
بعد از تموم شدن دانشگاه و گرفتن مدرک ليسانس اونم با هزار بدبختي ، تونستيم با سورن يه دفتر وکالت بزنيم و هر دو از آويزوني دربيايم.
نسترن هم با عليرضا ازدواج کرد، که البته هيچ تعجبي نداره ! مسعود مي گفت از لج من اين کارو کرده ولي به نظرم انقدر احمق نبود که به خاطر لج بازي با من خودشو بدبخت کنه.در ضمن من ککم هم نمي گزه چه برسه به اينکه حرص بخورم!
اما خودم بر خلاف نسترن... ترجيح دادم تمام عمر تنها زندگي کنم.


پايان جلد اول
Sober
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هیچ کسان 2 (دژاسو)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان