امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

×هیچ کسان× /جلد اول/

#3
قسمت چهارم
استاد – چت شد؟
سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار رواني استاد!" و براي اينکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
استاد – چقدر عجله داري آقاي يوسفي! شما اينجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسيني دوستتون رو همراهي مي کنه.
من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتيکه ي جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت ترم." و خيلي سريع جيم زديم.
سورن که دنبال يه فرصت مناسب براي فرار بود و از قرار معلوم يه دونه خوبش نصيبش شده بود منو از وسط راه ول کرد و رفت کيف هامون رو از کلاس بياره.
وقتي رسيدم به دستشويي کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چي خون داشتم از دماغم اومد بيرون! ديگه دارم به خودم مشکوک ميشم.نکنه مرضي چيزي گرفتم؟!اصلا دوست ندارم اينجوري از دنيا برم.دو دقيقه صبر کردم تا خون دماغم بند بياد.کم کم خونش داشت بند مي اومد.سورن هم وارد دستشويي شد و چند تا دستمال کاغذي از توي کيفش بيرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگيرم اما بهم نداد.
به نظر عصباني ميومد.
سورن – بذار خودم دماغتو بگيرم.سرتو بگير بالا...
- آخ...حس نمي کني داري خفه م مي کني؟!
ظرف دو دقيقه نمي دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روي دماغ من و داشت فشار مي داد.اگه يه نفر ما رو توي اون حالت مي ديد حتما فکراي ديگه اي مي کرد.
- آي...
سورن – مرض! امروز بايد بريم دکتر.خب؟
- تا حالا کسي بهت گفته خيلي بد دل مي سوزوني؟
سورن – خفه شو.با اينکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولي ديگه خيلي داره ميره روي اعصابم.
- باشه...فقط يه چيزي...
سورن – چي؟
- دماغم داره کنده ميشه.
سورن – آهان! ببخشيد.يه لحظه خيلي عصباني شدم.
***
بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بريم دکتر.هر چي اصرار کردم که خودم ميرم زير بار نرفت.فکر مي کرد مي پيچونم ولي اين دفعه ديگه واقعا مي خواستم بدونم چمه! اگه رفتني ام کارامو رديف کنم...
توي ماشين سورن نشستم و حرکت کرديم.سورن هميشه توي داشبرد ماشينش پفک يا چيپش مي ذاره،البته بيشتر براي من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
سورن – کي مي خواي آدم شي؟ همينه ديگه انقدر زرد شدي...از بس که پفک مي خوري.
- تو اگه خيلي به فکر من بودي اينجا نمي ذاشتيش.
سورن – اگه نمي ذاشتم گير ميدادي که خودت بري بخري و وقتمو مي گرفتي.بي خيال...حرف زدن با تو فايده نداره.
- راستي يه سوال.تو که مايه داري چرا ماشينتو عوض نمي کني؟
سورن – يني 206 من از اون پرايد مسخره ي تو ضايه تره؟
- من اگه پول هم داشتم 206 نمي خريدم...خيلي کوچيکه.نگا کن! خودت به زور جا شدي.
سورن – چه گه خوردنا ! کاري نکن با لگد پرتت کنم بيرون.تو که داري پفک کوفت مي کني نمي گي اگه دکتره بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا مياره؟!
- به نکته ي ظريفي اشاره کردي.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگي!
سورن – از ما گفتن بود...
به مطب دکتر رسيديم.زياد شلوغ نبود.البته سورن قبلا نوبت گرفته بود.اون چند دقيقه انتظار به اندازه ي چند سال برام گذشت.بويي که توي مطب ميومد اعصابمو خورد مي کرد.از همه بدتر منشيه داشت تلويزيون نگاه مي کرد و زده بود برنامه ي عمو پورنگ! يني مزخرف تر از اين نميشد!! اينا کي مي خوان بزرگ شن؟
نوبت مون که شد جلدي رفتيم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمي دونم چرا خودش انقد بي اعصاب بود؟! البته من يه کم شک داشتم که براي مشکل من بايد بريم پيش دکتر مغز و اعصاب يا نه! مي ترسيدم پول ويزيت حروم بشه و نتيجه اي نگيريم...
دکتره معاينه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمايش خون نوشت.
وقتي از مطب اومديم بيرون حس کردم از جهنم در رفتم.
- دقت کردي مطب ها چه بوي بدي دارن؟!
سورن – به چه چيزايي فکر مي کني! فردا ميام دنبالت با هم بريم آزمايشگاه.
- نه خودم ميرم.
سورن – تو پشت گوش ميندازي.
- نه به جون خودم ميرم.بي خيال.شام بهم چي ميدي؟
هميشه سورن در جواب اينجور حرفام کلي بهم تيکه مي نداخت و مسخره بازي در مي اورد ولي اين دفه به راحتي قبول کرد.چقدر پکر بود...نمي دونستم انقد منو دوست داره! به قيافه ش نمي خورد.
با همديگه رفتيم يه رستوران سنتي.البته من مدرن رو ترجيح ميدم اما سورن دوست داشت توي فضاي باز غذا بخوره.غذا سفارش داديم و منتظر بوديم.هوا هم عالي بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوي خوبي توي فضا پيچيده بود.
- يه سوال.
سورن – بگو...
پاکت سيگارو از جيبم در اوردم و بهش تعارف کردم : مي کشي؟
سورن – سوالت همين بود؟
- نه.مي خواستم بگم اگه جواب آزمايش جوري بود که نشون داد من مُردني ام،تو چي کار مي کني؟
سورن – ديگه کاري از دست من برنمياد.
- نه ...يني منظورم اينه که چه حسي بهت دست ميده؟!
سورن – تو ام سرت درد مي کنه واسه مردن ها...خيلي دوس داري بميري؟
- حالا تو فرض کن!
سورن – تو اول برو آزمايش،قبل اينکه بميري من بهت احساسمو ميگم.
- مثه اينکه امروز اعصاب معصاب نداري.
سورن – يه کلمه ديگه چرت بگي مي زنم تو دهنت ها.
- اوه...باشه.
نمي دونم چرا حالات سورن منو به خنده مي نداخت؟! اين خون دماغ شدن يه سود واسه من داشت.اينکه سورن از خير کوتاه کردن موهام گذشت...کلا يادش رفت.
***
حوالي ساعت هفت صبح بود که موبايلم زنگ خورد.
سورن – تو هنوز خوابي؟
- نه بابا بيدارم.
سورن – زحمت کشيدي! اگه زنگ نمي زدم حتما تا لنگ ظهر مي خوابيدي.ببين من امروز نمي تونم باهات بيام آزمايشگاه.مطمئن باشم خودت ميري؟
- آره.خيالت راحت.
سورن – بهراد اگه نري خودم مي کشمت! يه وقت چيزي نخوري به اين بهونه آزمايشگاه رو بپيچوني...!
- نه...حواسم هست.
سورن – پس فعلا.
- خدافظ
کاملا فراموش کرده بودم.اگه سورن زنگ نميزد حتما خواب مي موندم.با بي رغبتي آماده شدم و رفتم.براي اينکه خوابم بپره ماشين رو نبردم.يه کم که پياده روي کردم خوابم هم پريد.هوا يه خورده سرد بود.اما خوب بود.
توي آزمايشگاه کارم زياد طول نکشيد.دکتر آزمايشگاه بهم گفت که بعد از ظهر جوابش حاضر ميشه.خيلي زود از آزمايشگاه زدم بيرون.خيابون يه کم شلوغ شده بود.منم چون عجله اي براي خونه رفتن نداشتم آروم حرکت مي کردم.براي يه لحظه توي اون جمعيت، نگاهم به يه چهره ي آشنا افتاد.سر جام وايسادم و دقيق نگاه کردم.انگار همون مردي بود که چند وقت پيش جلوي خونه م ديده بودم.هيکلش واقعا درشت بود براي همين راحت تونستم بين جمعيت بشناسمش.دقيقا اونطرف خيابون بود.دوست داشتم برم نزديک تر چون کلاهش اجازه نميداد صورتش ديده بشه،براي همين تصميم گرفتم ازعرض خيابون عبور کنم.تردد زياد ماشين ها جلوي سرعتم رو مي گرفت.وقت نداشتم از خط عابر پياده رد بشم.با بدبختي از بين ماشين ها رد شدم.وقتي رسيدم اونطرف خيابون ديگه يارو اونجا نبود.هر چي اطراف رو نگاه کردم نديدمش.اَه...آخه با اون هيکل يهو کجا غيبش زد؟!
بدشانسي اوردم.اگه سريع تر به اونطرف خيابون مي رسيدم حتما مي ديدمش.شايد اگه تعقيبش مي کردم به نتيجه اي مي رسيدم.حيف شد...ديگه کاري نداشتم که انجام بدم براي همين راهي خونه شدم.تمام راه رو پياده رفتم.به خيابون اصلي نزديک کوچه مون که رسيدم سيگارمو روشن کردم.توي اون هوا خيلي مي چسبيد.داشتم به آزمايش و نتيجه ي احتمالي ش فکر مي کردم و به اطراف نگاه مي کردم.يک آن از دور نگاهم به کوچه مون افتاد.
همونجا وايسادم و اين دفه با دقت نگاه کردم.خودش بود...همون مرد هيکلي...چجوري انقدر زود به اينجا رسيده بود؟! اصلا چرا اومده بود؟! توي اون لحظه مطمئن بودم که منو نديده.با خونسردي تمام شروع کرد به راه رفتن.احتمال دادم که خونه ش همين اطراف باشه.کنجکاو شده بودم دنبالش برم چون يقينا به صورت اتفاقي اطراف خونه ي من پرسه نمي زد! با فاصله ي نسبتا زيادي که متوجه حضور من نشه دنبالش راه افتادم.داشت به سمت قسمت هايي ييلاقي که تپه هاي بيشتري دارن مي رفت.به نسبت توي اون محله ها خونه هاي کمتري هست.با اين حال خيلي سعي مي کردم که منو نبينه.چند دقيقه اي بود که دنبالش بودم.سرشو پايين انداخته بود و آروم حرکت مي کرد.وارد يه کوچه شد و تا اواسط کوچه پيش رفت.من سر کوچه ،پشت يه ديوار وايسادم که در يک فرصت مناسب حرکت کنم.همينطور که با دقت بهش نگاه مي کردم متوجه شدم سرعتش رو به شدت کم کرد و بعد از چند ثانيه وايساد.وسط کوچه وايساده بود و حرکتي نمي کرد.حدس زدم که متوجه حضور من شده باشه اما حتي يه نيم نگاه هم به پشت سرش ننداخت.منتظر بودم اگه به سمت من برگشت فلنگ رو ببندم چون در نبرد با اون حتما جسد کُتلت شده ي منو به خانواده م تحويل مي دادن!
وقتي دوباره شروع کرد به راه رفتن خدا رو شکر کردم.منم پشت سرش حرکت کردم اما اين دفه احساس مي کردم سرعتش رو بيشتر کرده.خيلي سريع تر راه مي رفت.بعد از چند متر حرکت، راه رفتنش تبديل به دويدن شد.به هيچ وجه احتمال نمي دادم که منو ديده باشه اما رفتارش برام جاي سوال داشت.انقد سريع مي دويد که نزديک بود ازش جا بمونم! مثل فشنگ وارد يه پست کوچه ي باريک شد.منم سريع دنبالش رفتم.همين که وارد کوچه شدم ديگه نديدمش.داشتم قبض روح مي شدم چون کوچه بن بست بود.خواستم خيلي زود از اونجا فرار کنم.همين که خواستم از پس کوچه خارج بشم دو تا دست خيلي قوي منو از پشت گرفتن.نفسم بالا نميومد.دست هاش رو دور من گره زده بود.يه دستش نزديک گردم بود.حتي قدرتش رو نداشتم که فرياد بزنم.نمي تونستم سرمو بچرخونم و صورتش رو ببينم.منو محکم گرفته بود.با يه صداي خشن و عصباني در گوشم گفت : خيلي از تعقيب و گريز خوشت مياد؟
همون لحظه منو انداخت زمين.چون محکم روي زمين افتادم نتونستم رفتنش رو تماشا کنم.گرچه اصلا نفهميدم کِي رفت!
برگشتم خونه و تمام فکرم مشغول اون مرد بود.نمي دونم چند دقيقه داشتم بهش فکر مي کردم! طوري بود که ناهار رو به کلي فراموش کردم...اونم مسئله اي به اين مهمي رو! به خودم قول داده بودم اگه اتفاق عجيب ديگه اي افتاد حتما به سورن بگم تا شايد بتونه يه راه حل براش پيدا کنه اما دقيقا نمي دونم ميشه اينو جزو يه اتفاق عجيب قلمداد کرد؟! شايد اون لحظه که وارد کوچه ي بن بست شده رفته بالاي ديوار؟! اما نه....مگه ميمونه؟! البته از اون هيکل اين چيزا بعيد نيست.مطمئنم يه دليل منطقي براش وجود داره.بايد بيشتر دقت مي کردم.احتمالا منو پشت سرش ديده.
بعد از کلي فکر کردن و به نتيجه نرسيدن، حاضر شدم تا برم و جواب آزمايش رو بگيرم.بعد از اون هم بايد مي رفتم جواب رو به دکتره مي دادم.توي آزمايشگاه زياد معطل نشدم.دکتر آزمايشگاه اسمم رو خوند و رفتم که نتيجه رو بگيرم.يه نگاهي به برگه ي جواب انداخت و گذاشتش توي پاکت.
- ببخشيد! ميشه ببينيد من بيماري اي دارم يا نه؟
دکتره کاغذ رو از داخل پاکت بيرون اورد و بهش نگاه کرد.
دکتر آزمايشگاه : يه لحظه...نه،نداريد.
- مرسي.
با اينکه جواب منفي بود اما زياد خوشحال نشدم.همچنان فکرم مشغول اتفاق صبح بود.
يکراست راهي مطب دکتره شدم تا نتيجه رو بهش بدم.توي راه عين رواني ها هي اطراف و پشت سرمو نگاه مي کردم.همش مي ترسيدم يارو دنبالم باشه و بخواد يه جورايي حالمو بگيره.
مطب دکتره هم زياد شلوغ نبود که البته هيچ تعجبي نداره.کي مياد پيش همچين دکتر بداخلاقي؟!البته به جز من...!
- ببخشيد آقاي دکتر! به نظرتون مشکل چيه؟
دکتر – بيماري خاصي که نداري...تشخيص من فشار عصبيه.ببينم، زياد کار مي کني؟
از اين حرفش يه جورايي خنده م گرفت.بس که من زحمت مي کشم!!
- نه زياد.
دکتر- مسئله ي خنده داري هست؟
- نه،ببخشيد.
دکتر – گفتيد چند وقته اينجوري شديد؟!
- فکر مي کنم چند روز قبل از عيد بود...
دکتر- من چند تا قرص براتون مي نويسم،سريعا تهيه کنيد.يک ماه ديگه دوباره بيايد براي چکاب.
- خيلي ممنون.
همين که از مطب بيرون اومدم سورن اس ام اس داد : "بيا پيش من،مسعود هم اينجاست".اصلا حوصله ي معاشرت نداشتم.مي دونستم به خاطر جواب آزمايش ازم خواسته برم اونجا.دوست نداشتم ناراحت بشه.راهي خونه ي خودم شدم...به فکرم رسيد دوربين هايي که سورن اورده بود رو جمع کنم و براش ببرم.براي من ،به جز اينکه بترسونم کاربرد ديگه اي نداشت.شايد به درد صاحبش بخوره.
***
مسعود – سلام،گرفتي جوابو؟
سورن – چرا اين ريختي شدي؟
خيلي توي فکر بودم.مطمئنم قيافه م احمقانه شده بود.
- چي؟ آهان ببخشيد! سلام آره گرفتم.چيزي نبود.
مسعود – مطمئني؟
- آره.اينم مدرک...
جواب آزمايش رو بهش دادم.
سورن – همچين ژست گرفته فک کردم چند روز ديگه ريق رحمتو سر مي کشه.
- اَه...چه اصطلاح حال بهم زني!
مسعود – بلاخره يارو چي گفت؟
- يارو کيه؟
مسعود – دکتره ديگه!
- آهان.دارو نوشت.گفت خوب ميشم.
سورن – پس چرا قيافه ت اينجوريه؟
- فکرم مشغول بود...گير دادي ها!
سورن – بي خيال.اينارو چرا برداشتي اوردي؟
- ديگه لازم نيست،ديگه اتفاق خاصي نيفتاده که ازش فيلمبرداري کنم.
سورن – باشه،هر جور راحتي.راستي يه چيزي واسه ت دارم.
(سورن از روي عسلي کنارش يه جعبه رو برداشت و بهم داد)
- اين چيه؟
سورن – موبايل.
- براي من گرفتي؟
سورن – مال توئه ولي من نگرفتم.
- يني چي؟
سورن- اينو يه نفر به عنوان کادوي تولد بهم داد ولي موبايل من نو بود.گفتم بدمش به تو لااقل از شر اون موبايل زپرتي خلاص شي.
- منو بگو فک کردم کسي واسه م خريده!
سورن – حالا يني نمي خوايش؟
- معلومه که مي خوام.يک مو از خرس کندن غنيمته.
مسعود – راستي چند روز ديگه عروسيه.شما دو نفر هم از طرف من دعوتين.
سورن – عروسي کي؟
مسعود – نسرين.
سورن – نسرين کيه؟ ...آهان يادم اومد.خواهر نسترن.
- حالا چرا مي خندي؟
سورن – هيچي! همينجوري.ايشالا قسمت بشه عروسي خودش هم خدمت کنيم.بهراد تو مياي ديگه؟
- نه ...حوصله ندارم.
مسعود – من راضي ش مي کنم.خيالت راحت...
اين همه مشکل دارم آخه عروسي رو کجاي دلم بذارم؟! ديگه نبايد به اين اتفاقاي اخير فک کنم.هر چي بيشتر بهشون فکر مي کنم بلاهاي بدتري سرم مياد.از امشب مي خوام همه چيزو فراموش کنم.
***
سورن و مسعود خيلي اصرار کردن که شام پيششون بمونم که البته منم موندم.خودم اصلا اعصاب غذا درست کردن نداشتم.بعد از شام حوالي ساعت يازده شب از سورن و مسعود خدافظي کردم.بعد تصميم گرفتم برم داروخونه ي شبانه روزي سر خيابون که داروهامو بگيرم.توضيحات مصرفش هم از دکتر داروخونه گرفتم.خوبه که داروي خواب آور و آرامبخش هم نوشته.توي اين وضعيت واقعا لازمشون دارم! نزديک ساعت دوازده شب بود که رسيدم خونه.نمي دونم چرا بيش از حد ترسيده بودم براي همين توي حياط،اطراف ساختمون رو نگاه کردم.مي ترسيدم از اينکه کسي توي خونه باشه.بعد از کلي بازرسي وقتي مطمئن شدم وضعيت سفيده رفتم داخل خونه و لباس هامو عوض کردم.زياد خوابم نميومد.خواستم قرص ها رو بخورم اما به ذهنم رسيد حالا که خوابم نمياد درس هامو يه مرور کنم.البته مرور که چه عرض کنم!... براي اولين درس هامو بخونم.
شب آرومي بود.باد نميومد و آسمون مهتابي بود.راحت مي تونستم به محيط گوش کنم و صداهاي جزئي رو هم تشخيص بدم.کتاب رو دست گرفتم و مشغول شدم.تمام حواسم رو داده بودم به کتاب.چند دقيقه اي گذشت و برق قطع شد.
چه بد شانسي اي! تا من اومدم درس بخونم برق رفت! يه بار هم که ما خواستيم درس بخونيم اداره برق نذاشت.خونه خيلي تاريک شد.اون طرف اتاق رو هم نمي تونستم ببينم.فقط نور مهتاب از در و پنجره وارد خونه شده بود و يه کم روشنش کرده بود.با خودم گفتم ميرم و تا وصل شدن برق روي تراس ميشينم...اونجا حداقل نور مهتاب هست! پاکت سيگارمو برداشتم و رفتم روي تراس.
تراس خونه م خيلي بزرگ بود و همه ي اتاق ها و آشپزخونه رو به هم وصل مي کرد.ارتفاعش از سطح حياط دو تا پله بود.به ديوار تکيه دادم و رو به حياط نشستم.سيگارمو روشن کردم و مشغول پک زدن شدم.پاهامو دراز کردم و سرمو به ديوار تکيه دادم.يه لحظه احساس خستگي کردم براي همين هم خواستم سرمو روي زمين بذارم.هر وقت درس مي خونم خوابم مي گيره!همونجا کنار ديوار دراز کشيدم.با اينکه زمين تراس سرد بود اما دوست نداشتم برم توي خونه.يه ذره مي ترسيدم و اونجا هم خيلي تاريک بود.نور مهتاب مستقيما به چشمام مي خورد،طوري که چشم بسته هم حسش مي کردم.
براي چند لحظه چشمم رو بستم و يه آن احساس کردم يه سايه روم افتاده!خيلي تند سر جام نشستم و اطراف رو نگاه کردم اما کسي رو نديدم.همين که از سر جام بلند شدم براي يکي دو ثانيه سايه رو روي خودم ديدم اما کسي نبود و ديگه خبري از سايه هم نبود.اصلا صدايي پايي هم بر اثر سايه به گوشم نرسيد! يه نفس عميق کشيدم و تصميم گرفتم دوباره دراز بکشم.مطمئن بودم خيالاتي شدم.چشمام رو بستم و نور مهتاب رو با چشماي بسته هم حس مي کردم.بعد از چند لحظه دوباره حس کردم يه سايه روم افتاده.سريع نشستم.هنوز سايه روي من بود.سايه ي يه آدم.اما از جسم خبري نبود!به حدي ترسيده بودم که بدنم شديدا داغ شده بود.قلبم تند تند مي زد.دستمو گذاشتم روي قلبم.دست چپم رو به زمين تکيه داده بودم.وقتي به دستم نگاه کردم متوجه شدم که خودم سايه اي ندارم!
بعد از چند ثانيه سايه اي که روي من افتاده بود و مانع رسيدن نور ماه شده بود شروع به حرکت کرد.داشت مي رفت سمت باغچه.همه ي توجهم به اون سايه بود.وقتي به باغچه رسيد گل ها و درختا خيلي آروم شروع به حرکت کردن.انگار نسيم ملايمي بهشون مي خورد.حالا ديگه حرفاي سورن رو باور کردم.حتم داشتم اين سايه،سايه ي يه جنه! اما خودشو بهم نشون نميداد.حتما مي دونست اگه ببينمش ممکنه غش کنم.چند ثانيه اي گذشت که برق وصل شد.
همين که برق وصل شد سريع رفتم توي اتاق و آماده شدم.بايد از خونه مي زدم بيرون وگرنه يا سکته مي کردم يا خُل مي شدم! اول به ذهنم رسيد برم پيش سورن.ياد حرفاي مسعود در مورد دعانويس و اين چيزا افتادم و تصميمم رو عوض کردم.يکراست ميرم پيش مسعود.داروهامو برداشتم و رفتم سمت در حياط.ماشين رو توي کوچه گذاشته بودم.تندي سوار شدم اما ماشين استارت نمي خورد!علي رغم ميل باطني مجبور شدم پياده برم.همش مي ترسيدم کسي دنبالم باشه واسه همين همه ي راه رو دويدم.توي کوچه ها کلاغ پر نمي زد.تعجبي هم نداشت.ساعت نزديک يک شب بود.ده دقيقه اي به خونه ي مسعود رسيدم.پشت سر هم زنگ مي زدم.مسعود هم بدون اينکه آيفون رو جواب بده درو باز کرد.از پله ها رفتم بالا.مسعود مي خواست بياد پايين اما تا منو ديد منصرف شد.
خيلي عصباني بود ولي سعي مي کرد آروم حرف بزنه.
مسعود – چته نصف شبي الاغ؟!
چون کل مسير رو دويده بودم نفسم بالا نميومد.همون لحظه نتونستم جواب بدم.خم شدم و دستمو گذاشتم روي زانوهام و متوجه کفش هاي جلوي در شدم.مثه اينکه مسعود مهمون داشت! مسعود که ديد نمي تونم حرف بزنم دستمو گرفت و با همديگه رفتيم داخل.
رفتيم توي يکي از اتاق خواب ها و نشستم. از مسعود خواستم واسم يه ليوان آب بياره و چند تا از قرص ها رو خوردم و کل داستان رو براي مسعود تعريف کردم.
مسعود – مطمئني اشتباه نمي کني؟
- آره...اون لحظه نه قرص خورده بودم...نه مست بودم...فقط يه ذره خوابم ميومد که وقتي سايه هه رو ديدم کلا از سرم پريد.تازه دو بار هم تکرار شد.
مسعود – من که بهت هشدار داده بودم...تو هي مي گشتي دنبال منطق!تحويل بگير.شانس اوردي خودشو بهت نشون نداده.
- حالا ميگي چي کار کنم؟
مسعود – همون که قبلا گفتم.بريم پيش اون يارو جن گير...دعانويس يا هر کوفتي.شايد بتونه کمک کنه.
- اگه بدتر شد چي؟
مسعود – بدتر نميشه!
- از کجا ميدوني؟
مسعود – آقا اصن بدتر ميشه! خيالت راحت شد؟ تو راه ديگه اي به فکرت مي رسه؟من دارم ميگم بريم پيش طرف ببينم اصلا قضيه چيه؟ با چي طرفيم؟! بعد يه فکري مي کنيم.
- باشه...ريش و قيچي دست توئه.راستي تو که مهمون داشتي خونه ي سورن چه غلطي مي کردي؟
مسعود – مؤدب باش وگرنه مي ندازمت بيرون بري پيش همون جنه.
- خفه شو...بگو ديگه.
مسعود – من خونه سورن بودم که مژگان زنگ زد و گفت گاز خونه شون قطع شده.الانم هوا يه خورده سرده شبا...امشبه رو بيان اينجا بخوابن.منم قبول کردم.
- آخي...چقدر هم که همه شون ظريفن! تو خونه کمبود پتو داشتن؟!
مسعود – من چه مي دونم! ديگه نمي تونستم بيرون شون کنم که...! ناسلامتي خواهرمه.
- الان توي اون يکي اتاقن؟
مسعود – آره.من ديدم تو مثه وحشي ها زنگ ميزني ديگه نپرسيدم کي پشت دره.همينجوري باز کردم که اينا بيدار نشن.
- ببخشيد.دست خودم نبود.
مسعود – اشکال نداره.الان ميرم واسه ت پتو ميارم بخوابي.فردا هم زنگ مي زنم به دوستم و آدرس طرف رو مي گيرم.
- مرسي.
به خاطر قرص ها شب رو راحت خوابيدم.انقدر زود خوابم برد که وقت فکر کردن به اتفاقاي اون روزو نداشتم.
صبح زود مسعود اومد و بيدارم کرد.گير داده بود که برم صبونه بخورم چون عمه خانوم فهميده بودن من اونجام و نمي دونم چرا يهويي عزيز شده بودم.هنوز اثر قرص ها از بين نرفته بود براي همين بهونه اوردم و براي صبونه نرفتم.اصن من صبونه خور نيستم.تازه همينم مونده برم وَر دل نسترن و عمه مژگان نون پنير سَق بزنم!
دوباره خوابيدم.نزديکاي ساعت ده صبح بود که اين بار با صداي سورن از خواب بيدار شدم.
- اَه...تو از کجا اومدي؟
سورن – از در!
- هه خنديدم...
سورن – مسعود بهم اس ام اس داد و گفت که امروز مي خوايد بريد پيش جن گير.منم اومدم اينجا که باهاتون بيام.
- اگه خيلي مشتاقي تو به جاي من برو.
سورن – بايد خودت هم باشي حتما.حالا ديگه پاشو...زود باش.
با بي رغبتي از جام بلند شدم.يه جورايي دل شوره داشتم.اصلا راضي نبودم بريم پيش اين يارو.يه حسي بهم مي گفت نمي تونه بهم کمک کنه.دست و صورتمو شستم و رفتم توي پذيرايي.
مسعود – به! چه عجب! بلاخره بيدار شدي...انقد نيومدي تا مژگان اينا ناراحت شدن و رفتن.
- برو بابا.لابد فرار کردن براي اينکه منو نبينن! بي خيال...آدرس طرفو گرفتي؟
مسعود – هر جور دوس داري فک کن.آره گرفتم...اگه حال داري همين الان بريم.
- باشه.
سه تايي سوار ماشين سورن شديم و حرکت کرديم.مسعود آدرس رو حدودا بلد بود براي همين خودش رانندگي مي کرد.منم روي صندلي پشت ماشين نشستم.
- اين يارو کجا زندگي مي کنه؟
مسعود – حومه شهر.
- مَرده يا زن؟
مسعود – بيشترش مَرده.
سورن – يني چي بيشترش مَرده؟! بلاخره مَرده يا زن ؟
مسعود – همين ديگه...نکته اينجاست.مي دونيد... چجوري بگم؟!
سورن – اگه موردي هست بگو لااقل بدونيم با چي مواجه ميشيم!
مسعود – ببينيد يارو "دو جنسه ست".دوستم مي گفت حدودي هفتاد درصدش مَرده، سي درصد زن.در نگاه اول متوجه هيچي نميشيد.
با اين حرف مسعود حسم براي رفتن، کاملا منفي شد! احساس خوبي نداشتم.از ديدن اين جور آدما خوشم نمياد.
سورن – حالا چجوري انقد دقيق درصدشو گرفتن؟
مسعود – ابله! گفتم حدودي.
سورن – اسمش چيه؟
مسعود – فک کنم "اميرمحمد".
بلاخره تونستيم خونه شو پيدا کنيم.يه خونه ي دو طبقه ي تقريبا قديمي با نماي سيماني بود.مسعود زنگ زد و گفت که مي خوايم ازش چند تا سوال بپرسيم.اونم آيفون رو زد و در باز شد.
بايد مي رفتيم طبقه ي اول.در آپارتمان يه ذره باز بود.سورن چند تا تق به در زد و فورا يه نفر درو کاملا باز کرد و بهمون سلام کرد.يه پسر حدودا بيست و هفت ساله بود.موهاش قهوه اي روشن بود و چشماش هم تقريبا همون رنگي بود.پوستش خيلي سفيد بود.مسعود راست مي گفت.اگه بهم نگفته بود طرف دو جنسه ست عمرا اگه مي فهميدم.سه تايي رفتيم توي خونه.خونه ش کوچيک بود.يه پذيرائي بيست و چهار متري با يه آشپزخونه ي اُپن کنارش و يه اتاق خواب که درش کاملا باز بود.توي اتاق خواب هم يه تخت دو نفره گذاشته بود.
خونه ي ساده اي بود.خبري از مبلمان هم نبود.دور تا دور پذيرائي رو پشتي چيده بود.ما هم رفتيم و يه گوشه نشستيم اونم اومد رو به رومون نشست.وقتي داشت باهامون احوالپرسي مي کرد متوجه شدم صداي زنونه اي داره.البته يه ذره زنونه بود اما خب مشخص بود.
مسعود – راستش چند وقتي ميشه براي برادرزاده م يه سري اتفاقاي عجيب ميفته که بهش آسيب هم زده.يه نفر شما رو بهمون معرفي کرد.مي خواستم اگه اشکالي نداره راهنمايي مون کنيد...
اميرمحمد – برادرزاده تون رو مي شناسم.
مطمئن بودم قبلا نديدمش.چون چهره ها رو خوب به ذهن مي سپارم.
سورن – از کجا؟
اميرمحمد – وصف شونو شنيدم.ميشه يکي از اتفاقايي که واسه ت افتاده رو تعريف کني آقا بهراد؟!
سورن يواشکي به مسعود گفت : اسم بهرادو بهش گفته بودي؟ مسعود جواب داد :نه.
- شما که اسم منو مي دونيد و منو مي شناسيد چطور نمي دونيد چه اتفاقي افتاده؟
اميرمحمد – بذار راحت تر با هم حرف بزنيم. شايد تعريف تو از اتفاقي که افتاده با چيزي که من مي دونم متفاوت باشه.مي خوام از زبون خودت بشنوم.
بعضي از اتفاقاي اخير رو خيلي خلاصه براش تعريف کردم.حين تعريفاي من هر از گاهي به اتاق نگاه مي کرد.
مسعود – با اين تفاسير نظر شما چيه؟ فک مي کنيد اين اذيت ها از طرف اجنه ست؟!
اميرمحمد – به احتمال زياد بله...حتما يه مشکلي هست!
سورن – چه مشکلي؟
اميرمحمد – وقتي خدا آدم رو آفريد يه فاصله بين اجنه و آدم قرار داد که جن ها نتونن به آدم نزديک بشن.ولي تو حتما يه کاري کردي که اين فاصله رو از بين بردي!
- نکته همين جاست! من اصلا نمي دونم چي کار کردم و چرا اين اتفاقا واسم ميفته.فقط دوست دارم از شرّشون خلاص شم.
اميرمحمد – اگه مي خوايد دليلش رو براتون پيدا کنم يه ذره طول مي کشه.(يه لبخند زد و گفت) متأسفانه الان منبع اطلاعاتم در دسترس نيست!
سورن – هيچ حدسي نمي تونيد بزنيد؟!
اميرمحمد – در کل براي اينجور اتفاقا دلايل زيادي وجود نداره...دلايلش از شمار انگشت هاي دو دست هم کمترن.اما همين که بدونيم دليلش چيه کافيه تا قضيه رو رفع کنيم.مي تونه به خاطر آسيبي باشه که شما به اونها زديد...
سورن – مثلا چه آسيبي؟
اميرمحمد – مثلا سوزونده باشيدشون...يا زخمي شون کرده باشيد...البته به طور ناخواسته.
- به نظر خودتون مسخره نيست؟! من چطور مي تونم چيزي که نمي بينم و نمي دونم کجاست رو زخمي کرده باشم؟!
اميرمحمد – بيشتر کسايي که يه جن رو زخمي کردن روحشون هم باخبر نبوده.مثلا خيلي اتفاقي يه چاقو رو به يه گوشه اي از خونه پرتاب کردن و از قضا به يه جن خورده.درسته تو اونا رو نمي بيني ولي اونا تو رو مي بينن...اونا هم جسم دارن...اما خيلي لطيفه...براي همين مي تونن نامرئي ش کنن.(باز هم نگاهش به سمت اتاق بود) ممکنه شما رو به اين دليل اذيت نکرده باشن.گفتم که بايد تحقيق کنم.
سورن – تا شما دليلشو پيدا مي کنيد بهراد چي کار کنه که بتونه شب رو راحت توي خونه ي خودش بگذرونه؟!
اميرمحمد – يه چيزي بهش ميدم که توي اين چند روز بتونه توي خونه ش بمونه.
مسعود – ببشخيد! چرا انقد به اتاق نگاه مي کنيد؟!
اميرمحمد – راستش دو تا بچه جن دارن روي تخت بازي مي کنن.نگران اينم که يهو زمين بخورن.
محيط خونه ش داشت اعصابمو خورد مي کرد.دوست داشتم زودتر از اونجا بزنم بيرون.با اين جمله ي آخرش هم استرسمو بيشتر کرد.
از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب.
سورن آروم به ما گفت : بهتر نيست ديگه بريم؟! مي ترسم کارمون به احضار جن بکشه!
مسعود – منم موافقم.
سه تايي از جامون بلند شديم.اونم از اتاق بيرون اومد.يه چيزي دستش بود.دادش به من و گفت : اين براي توئه.
يه چيزي بود که دورش پارچه پيچيده بود.مي خواستم پارچه رو کنار بزنم و توش رو ببينم، گفت : الان بازش نکن.امشب ساعت دوازده برو توي حياط و يه آتيش درست کن.آتيش رو با چوب روشن کن که زغال هم داشته باشي.وقتي آتيشت رو به خاموشي رفت و هنوز زغال ها قرمز رنگ بودن اينو بذار زير زغال ها.
- ممنون.
مسعود – چقد تقديم کنيم؟
اميرمحمد – هنوز براتون کاري نکردم که پول بگيرم.فقط يه شماره تلفن به من بديد که اگه دليل رو پيدا کردم باهاتون تماس بگيرم.
مسعود شماره ي خودش رو داد.باهاش خدافظي کرديم اومديم دم در آپارتمان و کفش هامونو پوشيديم.چند تا پله رفتيم پايين که گفت : ببخشيد! من يه چند ثانيه با شما کار دارم.
منظورش سورن بود.سورن گفت : شما بريد توي ماشين من الان ميام.
من و مسعود رفتيم داخل ماشين و سورن هم بعد دو دقيقه اومد.
سورن – راه بيفت بريم.
- چي کارت داشت؟
سورن – هيچي...مي خواست شماره ي من و تو هم داشته باشه که اگه مسعود نتونست جواب بده به ما زنگ بزنه.
- مطمئني فقط همين بود؟
سورن – آره.
- هر چي تو بگي...راستي من اصلا ازش خوشم نيومد.حرفاش هم برام قابل درک نيست!
مسعود – بهراد اگه بخواي از منطق دَم بزني، دندوناتو مي ريزم تو حلقت! مگه نديدي اسمت هم مي دونست؟
- شايد يه نفر اتفاقي بهش رسونده باشه.تازه اگه تونست مشکل رو حل کنه حسابه!
سورن – منم تو خونه ش حس بدي داشتم.فضاش سنگين بود.
- شما حرفشو درباره ي جن هاي توي اتاق باور مي کنيد؟!
سورن – نمي دونم وا... از اون آدم اين چيزا زياد بعيد نيست !
مسعود – به قول سورن فضاي خونه ش سنگين بود.آدم توش احساس ناراحتي مي کرد.شايد واقعا با اجنه در ارتباطه.
- بايد ببينم چي کار مي تونه واسه من بکنه...تا اون موقع معلوم ميشه.
سورن – بي خيال... ناهار رو چي کار کنيم؟!
مسعود – من که سريع بايد برم شرکت وگرنه اخراجم مي کنن.وقت ناهار ندارم.
سورن – پس ما رو برسون خونه ي خودم.
مسعود ،من و سورن رو جلوي خونه پيدا کرد و سوييچ ماشين رو به سورن داد و پياده رفت.
به نظرت نعل اسب با نعل خر فرق داره؟!
سورن – نمي دونم! واسه چي؟
- مي خواستم ببينم اين نعلي که اميرمحمد بهم داده مال خره يا اسب؟
سورن مشتاقانه از آشپزخونه اومد بيرون و کنار من نشست.
سورن – اَ...ببينم،نعل بود؟! فکر نمي کنم مال اسب يا خر بودنش فرق داشته باشه.به نظرت روش چي نوشته؟
- متوجه نشدم.به نظر نمياد از سوره هاي قرآن باشه.يه چيز نامفهومه...فک کنم سر کارمون گذاشته.
سورن – بلاخره مي ندازيمش توي آتيش... معلوم ميشه سر کاريه يا نه!
- اينارو ولش کن، ناهار چي گذاشتي؟
سورن – برنج دم کردم...تن ماهي هم داريم.بي خيال...فردا شب عروسيه دخترعمه ته.خوشحال نيستي؟
- نه! من چرا خوشحال باشم؟! مسعود که نگفت فردا شب!
سورن – همينجوري يه چيزي گفتم.مسعود به من گفته بود قبلا... .اتفاقا براي فرداشب يه مدل موي خيلي باحال واسه ت در نظر گرفتم.
- نه تو رو خدا ! نمي خواد...همون يه بار واسه هفتاد پشتم بسه.
سورن – به جون تو اين دفه فرق داره.خيلي رسمي تره...
- رسمي تر؟!! مگه اون دفه رسمي بود؟ اصلا من چرا دارم با تو بحث مي کنم؟! آره بابا...تو درست ميگي.
بعد از ناهار،من و سورن هر دو مون چپه شديم و تا غروب خوابيديم.من که از ديشب هنوز خسته بودم، به هيچ وجه نمي تونستم جلوي خواب رو بگيرم.غروب هم که هوا تقريبا تاريک شده بود تصميم گرفتيم بريم خونه ي من تا آخر شب مراسم نعل رو با حضور هم برگزار کنيم! گرچه واقعا احمقانه بود...
***
سورن – بهراد تو خوابت مياد؟!
- نه.
سورن – عجيبه! الان نزديک دوازده شبه و منم خوابم نمياد!
- چي ش عجيبه؟! بعد از ظهر پنج ساعت خوابيدي ها! مسخره کردي؟
سورن – شوخي کردم چرا عصبي ميشه؟ يه پيشنهاد دارم.اول بريم اين يارو نعله رو بذاريم توي آتيش...چون خواب مون هم نمياد بعدش من روي موهاي تو کار مي کنم.
- تو خوابت نمياد چرا از من مايه مي ذاري؟
سورن – ببين من اين حرفا حاليم نيست...
- کاملا مشخصه!
سورن خنديد و گفت :پاشو بريم آتيش روشن کنيم، تا چوب هاش زغال بشه ساعت از دوازده هم گذشته.
قبول کردم و با همديگه رفتيم توي حياط تا آتيش روشن کنيم...خوشبختانه توي حياط چوب داشتيم.يه آتيش نسبتا کوچيک روشن کرديم و نشستيم کنارش و منتظر شديم تا چوب ها زغال بشن.
سورن – فرصت خوبيه امشب با اين زغال ها يه کم قليون هم بکشيم.
- من که نمي کشم،به ريه هام فشار مياد.
سورن – تو که يکسره داري سيگار مي کشي،حالا چي شده يهو؟
- سيگار فرق داره.دود قليون سنگين تره.اون دفه نزديک بود توي خواب سکته کنم.اصن تو با من چي کار داري؟! تو بکش...
سورن – هر جور راحتي...ساعت چنده؟!
- دوازده و بيست دقيقه.بذارش زير زغال ها.
سورن- بيا تو بذارش...شايد اگه من بذارم اثر نکنه.
- باشه.
نعل رو گذاشتم توي آتيش و با يه چوب زغال ها رو هُل دادم روش.بعد از چند ثانيه از دور صداي جيغ شنيديم.حدس زدم يکي از همسايه ها بوده باشه.صدا خيلي خفيف بود.
- نعل رو بذاريم همين جا باشه يا وقتي سرد شد ببريمش؟!
سورن – اون يارو اميرمحمد که چيزي نگفت.لابد فرقي نداره...فعلا بذار همين جا باشه.بيا بريم خونه،با موهات کار دارم.
هيچ رقمه نمي شد از دست سورن فرار کرد.منم زياد برام اهميتي نداشت...اجازه دادم اين دفه هم موهامو کوتاه کنه.حداقل بهتر از آرايشگاه محل مونه...هميشه موهامو کج و کوله مي زنه!
اين بار سورن جلو و وسط موهام رو يه خورده کوتاه کرد و همه ش رو بالا زد.اطرافش هم خورد زد...يه تيکه ي جلوي موهام رو هم مِش سورمه اي زد.فکر مي کنم اين دفه خيلي بهتر شده...
- آره...اينو بيشتر دوس دارم.سورمه اي قشنگ تره.
سورن – مي خواي کُل موهاتو سرمه اي بزنم؟!
- نه ديگه.باز تو روت خنديدم؟! همين کافيه.
سورن – ولي عجب هلويي شدي! اصن فک نمي کردم
حرفشو سريع قطع کردم : فکر نمي کردي قيافه ي گُهم انقد خوشگل باشه...اون دفه هم همينو گفتي...کلا هميشه همينو مي گي که به گندي که به موهام زدي ايراد نگيرم.
سورن – خيلي بي لياقتي.همين مدل رو بيرون کمتر از سي تومن ازت نمي گيرن.
- يني الان بايد پول بدم؟!
سورن – نه.دستت درد نکنه.تو پول بده نيستي.فقط پاشو برو حموم چون حواسم پرت شد و کلي مو خورده ريخت توي لباست...اگه نري اذيت ميشي.
ساعت نزديک يک و نيم شب بود که رفتم يه دوش بگيرم.وقتي توي حموم بودم هر چند دقيقه يه بار سورن چند تا تق به در مي زد و مي پرسيد :"بهراد هستي؟" و من جواب مي دادم تا خيالش راحت بشه.
بعد از حموم سورن بساط قليون رو عَلَم کرد.گرچه تمايلي نداشتم.بعد از کلي حرف زدن هنوز حس مي کرديم خواب مون نمياد.براي اينکه عيش اون شب مون تکميل بشه مشروب اورديم و تا خرخره مست کرديم.بعد از کلي قليون کشيدن و مشروب خوردن هر دو مون سر درد گرفتيم و ديگه اصلا خواب مون نمي برد.نزديک ساعت چهار و نيم صبح بود که سورن پيشنهاد داد بريم بيرون و قدم بزنيم...تا سر درد مون هم بپره...
هوا گرگ و ميش بود.داشتيم توي کوچه باغ هاي اطراف خونه قدم مي زديم.هوا يه خورده سرد بود اما زياد اهميتي نداشت.چند دقيقه بدون اينکه هيچکدوم حرفي بزنيم راه رفتيم.به يه جاده خاکي رسيديم که يه طرفش سنگ و صخره بود و يه طرف ديگه ش هم دره ي عميق که توي دره کلي درخت بود.
سورن – يه سوال! به نظرت نسترن از اينکه به تو جواب رد داده پشيمون نشده؟!
- خيلي بعيده...چون من تا الان توي زندگي م به هيچي نرسيدم.
سورن – اي بابا...مگه بقيه چي کار کردن؟! تازه همه چيز که پول نيست.اگه من دختر بودم حتما از تو خواستگاري مي کردم.
فکر کنم اين مشروبه حسابي روي سورن اثر کرده بود! داشت پرت و پلا مي گفت...
همينطور مشغول حرف زدن بوديم که يه نفر اسم سورن رو صدا زد.سورن حدس زد پسر همسايه شون ،مهدي باشه.چون با همديگه سلام و عليک دارن.
سورن هم با صداي بلند گفت : مهدي،تويي؟!
اما جوابي نيومد.حرف هامون رو قطع کرديم و فقط راه مي رفتيم.به جز صداي پاهامون توي اون تاريکي صداي ديگه نمي شنيديم.همينطور راه مي رفتيم که همون صدا رو شنيديم که سورن رو صدا مي زد.دوباره سورن جوابش رو داد و گفت : مهدي تويي؟چرا جواب نميدي؟! بازم جواب نيومد تا اينکه چند بار سورن رو صدا زدن.اما وقتي که سورن جواب مي داد اون صاحب صدا سکوت مي کرد
سورن يه لحظه فکر کرد چون مسته،توهم زده.براي اينکه خيالش راحت بشه از من پرسيد "تو هم صدا رو مي شنوي؟" و من تاييد کردم.،بلاخره بعد از چند بار صدا شنيدن و جواب نشنيدن ،دوباره سورن رو صدا زدن.اما اين بار سورن منو صدا زد
و گفت : بهراد! يه چيزي بگم نمي ترسي؟
من تا اين جمله رو شنيدم از ترس موهاي بدنم سيخ شد،قلبم شروع کرد به تند تند تپيدن،اما گفتم : نه.
سورن – اين صداهايي که مي شنويم صداي اجنه ست...چون اين طرف که دره ست و خيلي عميقه... هر چقدر هم که جلوتر ميريم اون صدا از بين صخره ها شنيده ميشه و هيچ صداي پايي هم نمياد!
تا حرف سورن تموم شد توي اون تاريکي شروع کرديم به دويدن...انقدر تند دويديم که نفهميديم کِي به خونه رسيديم
- يني به نظرت واقعا يه جن داشت تو رو صدا ميزد؟!
سورن – گفتم که آره...مگه تو کتاب نمي خوني؟ من يه جا خوندم قوه ي تقليد جن ها خيلي بالاست.به هر شکلي مي تونن دربيان.ديگه يه تقليد صدا که اين حرفا رو نداره.ولي نمي دونم چرا منو صدا زد؟!
- لابد مي دونسته اگه منو صدا بزنه سکته مي زنم! کسي چه مي دونه؟! ببين من ميرم دستشويي،اگه صدات زدم بدون که جني ،آلي...چيزي داره منو مي بره.سريع بيا کمک...!
سورن – باشه برو.
هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.يه جورايي خيالم راحت بود از اينکه سورن پيشمه.کمتر مي ترسيدم...اما از اين هم مي ترسيدم که اوضاع همينجوري بمونه و من بخوام تنها توي اين خونه زندگي کنم.
رفتم دستشويي و برگشتني گفتم برم و نعل رو از کنار حياط بردارم.رفتم اون جايي که آتيش روشن کرده بوديم و زغال ها رو کنار زدم.نعل سر جاش نبود.فکر کردم شايد سورن،ديشب که براي قليون زغال برداشته،نعل رو هم با خودش برده باشه.برگشتم خونه...
- نعله کو؟!
سورن – توي حياطه ...برو بيارش.
- نبود! تو ديشب نيورديش؟
سورن – نه بابا ، اون موقع که من رفتم زغال بردارم خيلي داغ بود.دست نزدم!
- پس کي برده؟
فقط به يک چيز ميشد فکر کرد.مطمئنا دزد براي بردن يه نعل خونه ي کسي نميومد!
سورن – شايد کلا اون نعل براي اين بود که اونا ببرنش! مثلا به عنوان هديه...رشوه...
- آخه چه ارزشي داشت؟!
سورن – نمي دونم وا... ترجيح ميدم الان به جاي فکر کردن،بخوابم.ديگه مغزم نمي کشه.اگه توي خواب توسط اجنه کشته شدم حلالم کن.
- باشه. تو هم همينطور.
با اينکه به شوخي اين حرفا رو مي زديم اما هر دومون واقعا مي ترسيديم.سورن بيچاره که به خاطر من گير افتاده بود وگرنه عمرا اگه حاضر ميشد توي اين خونه بخوابه.
ساعت شش صبح بود.توي پذيرايي خوابيده بوديم چون از همه جا دل باز تر بود.توي خواب و بيدار احساس کردم يه نفر داره با انگشت ، تق تق به ديوار مي زنه.دو سه بار تکرار شد اما همين که دقت کردم صدا قطع شد و بعد چند دقيقه خوابم برد.
****
نزديک ظهر بود.طاق باز خوابيده بودم.يه لحظه حس کردم يه نفر سمت راستم نشسته و به طرف چپم خم شده.سريع چشمامو باز کردم ديدم سورن با يه چاقو روم خم شده.
- ميشه بگي داري چه غلطي مي کني؟
سورن – آخ ببخشيد! بيدارت کردم...داشتم با چاقو دورت خط مي کشيدم.
- که چي بشه؟!
سورن – اون يارو گفت،اميرمحمد.گفت وقتي خواب بودي دورت با چاقو خط بکشم که جن ها توي خواب اذيتت نکن.
- فکر کردم جنه اومده دخلمو بياره! حالا برو کنار بذار پاشم...تو که منو بيدار کردي،ديگه نمي خواد خط بکشي.
سورن – به نظرت جن ها چه شکلي اند؟!
- چه مي دونم! مثه اينکه مطالعه ي جنابعالي در اين زمينه بيشتره.
سورن – مثلا مردم ميگن جن ها سُم دارن.
- فکر نکنم! مگه خر و گاون که سم داشته باشن.
سورن – اوووو توهين نکن! يهو ديدي سم داشتن و حالتو گرفتن.
- باشه اين دفه که يارو جنه خفتم کرد دقت مي کنم ببينم سم داره يا نه.خوبه؟
سورن – اگه بعدش زنده موندي حتما نتيجه ش رو بهم بگو.
- راستي نميشه اين عروسيه رو بي خيال شيم؟! اصن مگه اونا من و تو رو دعوت کردن که مي خوايم بريم؟! نکنه بريم و خيط مون کنن؟!
سورن – اولا که من واسه شام عروسي نقشه کشيدم.ثانيا مسعود بيمار نيست که ما رو از روي هوا دعوت کنه،لابد بهش سفارش کردن.بعدم گيريم که دعوت نکرده بودن،نمي ندازنت بيرون که...ناسلامتي تو پسردايي عروسي.
- من پسردايي عروسم.تو چي؟
سورن – منم دوستتم ديگه...سخت نگير.راستي يه چيز مهم بهت بگم يهو شوکه نشي.مسعود گفت عروسي رو توي باغ گرفتن و زن و مرد قاطي اند.
- اَه...لعنت! چقد بدم مياد از اين افه ي روشن فکري!
سورن – شايد خانواده ي داماد اينجوري خواستن؟
- هر خري...مهم نيست.نميشه نريم؟!
سورن – من هيچ کاره ام.اگه مي خواي کنسل کني با مسعود حرف بزن.
****
دم غروب بود.هر چي به مسعود زنگ مي زدم جواب نمي داد.فکر کنم فهميده بود مي خوام چي بهش بگم!! سورن نشسته بود جلوي آينه و داشت موهاشو درست مي کرد.
- ديگه چرا به مسعود بگيم نميريم؟! تقصير خودشه که جواب نميده...
سورن – اسم رفتن رو نيار که ناراحت ميشم.کلي رو موهام کار کردم.الان هم حاضر شو که بريم خونه ي من تا لباس درست و درمون بپوشم و از اون طرف هم بريم باغ...
- اگه خيلي مشتاقي تنها برو.
سورن – بدون تو لطفي نداره.زودباش.راستي مي خواي چي بپوشي؟!
- چي بپوشم؟! اصن چي دارم که بپوشم؟! به جز تنها کت و شلوارم...
سورن – مي توني تيپ اسپرت هم بزني...البته نه.زياد رسمي نيست.برو همون کت و شلوارت رو بپوش که بريم.
متنفرم از کت و شلوار! مخصوصا از شلوارش...اصلا با شلوار پارچه اي حال نمي کنم.دوست داشتم نپوشم اما ياد کيوان افتادم.اون هيچوقت لباس رسمي نمي پوشه.براي اينکه مثل اون بي شخصيت جلوه نکنم راضي شدم بپوشم.
کت و شلوار مشکي م رو با يه پيراهن سفيد پوشيدم و کروات مشکي.مونده بودم کروات هم بزنم يا نه که سورن پيشنهاد داد بزنم.منم قبول کردم اما دوست نداشتم زيادي رسمي به نظر برسم...در واقع با اون لباس ها راحت نبودم براي همين کروات رو يه خورده شُل بستم.رفتيم خونه ي سورن تا آماده بشه.سورن يه شلوار جين مشکي پوشيد و تي شرت سفيد با نوشته ها انگليسي، با کت مشکي اسپرت.توي اين چند سال که با سورن دوست بودم هميشه حسرت زندگي ش رو مي خوردم.به نظرم هيچي کم نداره.براي من خوش قيافه بودن خيلي اهميت داره که متاسفانه خودم چندان خوشگل نيستم! رنگ چشماي سورن سبزه و در عين حال چشماي درشتي داره.دماغش هم خوبه...زياد کوچيک نيست اما به صورتش مياد.پوست سفيدي داره و موهاي پرکلاغي که اکثر مواقع رنگشون مي کنه و البته هيکلش هم روي فرمه.فکر کنم براي همين بين دختراي دانشگاه طرفدار داره و يه جورايي بيشترشون باهاش سلام عليک دارن...بر خلاف من!
بلاخره سورن از آينه دل کند و راهي شديم.هوا کاملا تاريک شده بود.با ماشين سورن رفتيم و خودش هم پشت فرمون نشست.چون آدرس سر راست بود، حفظش کرده بود.بعد چند دقيقه رسيديم اونجا.باغ توي يکي از جاده ي مشهور حوالي شهر بود.جلوي باغ کلي ماشين پارک شده بود.با بدبختي يه جا براي پارک پيدا کرديم و پياده شديم.
سورن – راستي يه چيزي! ما که کارت نداريم نکنه راه مون ندن!
- بهتر! اتفاقا خيلي خوب ميشه...
سورن – الان زنگ مي زنم مسعود بياد مجوز ورودمونو صادر کنه.
- جواب نميده.
سورن به مسعود زنگ زد و ازش خواست بياد جلوي در باغ.عجب نامرديه اين مسعود! جواب منو نمي داد.ظرف چند ثانيه مسعود اومد جلوي در ورودي و ما هم جلو رفتيم و به واسطه ي مسعود بهمون اجازه ي ورود دادن.برعکس چيزي که فکر مي کردم باغ خيلي شلوغ بود.بيشتر مهمونا رو نمي شناختم.معلوم بود داماده خانواده ي پرجمعيتي داره بزنم به تخته! من و سورن و مسعود رفتيم و دورتر از بقيه ي مهمونا نشستيم.براي يه لحظه توي اون جمعيت کيوان رو ديدم.برخلاف هميشه کت پوشيده بود...يه کت اسپرت سفيد.کپي خرس قطبي شده بود.مطمئنم کلي هم واسه تيپ خودش کِيف کرده!عليرضا هم کنارش بود.اونم يه کت و شلوار سربي با پيراهن طوسي پوشيده بود.کروات هم که هيچي...کلا خانواده ي من با کروات بيگانه ان!
- دقت کردي تو فاميل ما هيچکس کت و شلوار مشکي نمي پوشه؟
مسعود – آره.اتفاقا خيلي وقته بهش پي بردم.توي اين جمع که فقط ما سه تا کت مشکي پوشيديم.حتي داماد هم مشکي نپوشيده.
سورن – چه رنگي پوشيده؟
مسعود – سفيد.
سورن – خاک بر سرش! هنوز نميدونه عروس بايد سفيد بپوشه؟!
مسعود – خدا پدرتو بيامرزه آخه عروس هم سفيد نپوشيده! لباسش کرميه.ديروز با کلي ذوق اومد به همه نشون داد.
سورن – فاميلاتون يه کم شيرين مي زنن ها ! نکنه شام هم آبگوشته؟!
مسعود خنديد و گفت : نه خيالت راحت.عقل شون به اين چيزا مي رسه.
کم کم جمعيت مهمونا تکميل شد و همه شروع کردن به بزن و برقص.سورن هم که مثل هميشه همه رو سوژه کرده بود و واسه ما هم تعريف مي کرد و سه تايي مي خنديديم.هر کي ما رو مي ديد فکر مي کرد خيلي داره بهمون خوش مي گذره.البته سورن فاميلاي نزديک ما رو تقريبا مي شناخت و با اونا کاري نداشت...هم مراعات مسعود رو مي کرد و هم يه خورده ازش مي ترسيد.يهو سورن زد به دست من و گفت : رفيقت داره مياد.
يه جوري که تابلو نباشه به سمتي که سورن اشاره مي کرد نگاه کردم.دقيقا نسترن داشت ميومد سمت ما.يه کت و دامن صورتي هم پوشيده بود که اصلا بهش نميومد! البته به من چه؟! هر چي دلش مي خواد بپوشه...
اومد و روي يه صندلي، پشت ميز ما نشست.
نسترن – به به جناب ماکان کبير! چه عجب من شما رو ديدم.ماشاا... چقدر هم خوشتيپ شدي.ديگه بايد واسه ت آستين بالا بزنيم.
مسعود – خدا اون روز رو نياره!!
کلا نسترن با من و سورن حرفي نزد...البته همون بهتر.اصلا حوصله ش رو نداشتم.ما هم سکوت کرده بوديم.داشتيم نشون مي داديم که با حضورش معذبيم و زودتر زحمت رو کم کنه.
مسعود – چه خبر؟
نسترن – چند دقيقه ي ديگه عروس و دوماد ميان و ...راستي شما امشب بايد برقصي دايي!
مسعود – رو چه حساب؟ من بابام رقاص بوده يا مامانم؟!
با اين حرف مسعود تصوير پدربزرگ و مادربزرگم توي ذهنم نقش بست و زدم زير خنده.نسترن هم يه چشم غره بهم رفت و ادامه داد...
نسترن – دايي چرا نمياي اونطرف...همه دارن سراغتو مي گيرن!
مسعود – اگه خيلي مشتاق ديدنم اند چرا خودشون نميان منو ببينن؟! راستي کيوان کجاست؟
نسترن با حالت مغرورانه اي گفت : کيوان سرش شلوغه.فعلا داره درخواست دختر خانوماي خوشگل رو رد مي کنه.
مسعود با تعجب پرسيد : مگه نيومده عروسي؟!!
نسترن – چرا چرا ! اونجاست...(به طرف کيوان اشاره کرد.)
مسعود – ولي من توي اين جمع دختر خوشگلي نمي بينم!
خيلي سعي کردم نخندم اما وقتي لبخند سورن رو ديدم،منم خندم گرفت.نسترن اگه مي تونست مي زد تو گوش مسعود.خيلي بهش برخورد براي همين موقتا خدافظي کرد و سريعا رفت.
در همين حين موبايل مسعود شروع کرد به زنگ زدن.
مسعود – جانم؟!
- ...
مسعود – جدي ميگين؟! خب چي بود؟!
- ...
مسعود – آهان باشه.ولي من بايد هماهنگ کنم.بهتون خبر ميدم.
- ...
مسعود – خدافظ.
- کي بود؟
مسعود – يارو جن گيره.گفت دليل رو پيدا کرده.
- دليلش چيه؟
مسعود – پشت تلفن نگفت.گفت بايد حتما بياد و خونه تو ببينه.
سورن – نگفت چرا؟!
مسعود – نه،گفت وقتي اومد توضيح ميده.حالا چي کار کنم؟! بهش آدرس بدم؟
توي دلم اصلا راضي نبودم که اون بياد خونه م.حس خوبي نداشتم اما چاره اي نبود! از قرار معلوم توي اين وضعيت تنها راه پيش روم همين بود.
- باشه.بهش آدرس بده.
سورن – به نظرتون مي تونه کاري کنه؟! به نظر من اگه چيزي بارش بود انقد طول و تفسير نمي داد.همون دفه ي اول راه حل درست رو بهمون مي گفت.
مسعود – يادتونه اون روز گفت "منبع اطلاعاتش در دسترس نيست"؟!...حتما خودش يه جني چيزي داره که ازش اطلاعات مي گيره!
سورن – راست ميگي ها! بهش فکر نکرده بودم.به قيافه ش هم مي خورد اين چيزا.
- اگه جن هم داشته باشه يني نمي تونه فورا احضارش کنه؟!
مسعود – شايد از اصرار کاريش باشه.کسي چه مي دونه.
سورن – در هر حال اين يارو خيلي مشکوک مي زنه.بايد درباره ش تحقيق کنيم.
مسعود – مگه اومده خواستگاريت؟! فوقش هم اگه نتونست کاري کنه ميريم پيش يکي ديگه...
بعد از زنگ زدن اميرمحمد ديگه حوصله ي نشستن نداشتم.هي به سورن اصرار مي کردم که بريم اما سورن گير داده بود شام رو بخوريم و بعد بريم.با بي ميلي تا شام منتظر موندم و بعد از شام به زور سورن رو از جاش کندم! با مسعود خدافظي کرديم و از باغ بيرون اومديم.
سورن – تازه داشتم وسوسه مي شدم که برم برقصم.
- مي تونستي سوييچ رو به من بدي و خودت بموني.
سورن – رقصيدن بدون تو لطفي نداره آخه...
- من کي رقصيدم که اين بار دومم باشه؟! بي خيال... به نظرت اين يارو جن گيره مي تونه کمکي بکنه؟!
سورن – نمي دونم.الان عقلم به هيچ جا قد نميده.بايد ببينيم فردا چي ميشه!
- امشب ديگه برو خونه ي خودت.
سورن – فکر خوبي نيست.بذار ببينم فردا يارو چي ميگه.اگه راه چاره اي پيدا کرد از فردا شب ديگه نميام.
سورن باز هم شب رو پيش من موند.همين که رسيديم خونه از همه ي اون قرص و داروهاي دکتره خوردم و خوابيدم.اونقدر اثر قرص ها زياد بود که فکر کنم اگه زعفر جني هم با لشکرش به خونه م حمله مي کردن بيدار نمي شدم!
ساعت نُه صبح بود که با صداي سورن از خواب بيدار شدم.داشت با موبايلش حرف مي زد.حدس زدم مسعود پشت خط باشه.همونطور که دراز کشيده بودم حس کردم دماغم يه کم سنگينه.همين که نشستم کلي خون ريخت روي تي شرتم.اينم از اولين بدشانسي امروز! سورن هنوز مشغول حرف زدن بود اما از جاش بلند شد تا کمکم کنه.با اشاره بهش فهموندم که لازم نيست و سريع رفتم تا سر و وضعم رو درست کنم.صورتمو شستم و تي شرتم رو عوض کردم.برگشتم پيش سورن.
سورن – داروهاتو مرتب مي خوري؟
- آره.نمي دونم چرا اينجوري شد!
سورن – احتمالا بايد کل داروها رو بخوري تا کلا از بين بره.
- شايد...با مسعود حرف مي زدي؟
سورن – آره گفت امروز غروب با اون يارو ميان اينجا.
اينم از دومين بدشانسي!فکر کنم انقدر از اين موضوع ناراحت بودم که دوباره خون دماغ شدم.حس خوبي نسبت بهش نداشتم.
براي اينکه لااقل تا غروب اين موضوع رو فراموش کنم،بيشتر روز رو درس خوندم.سورن هم توي اينترنت دنبال مورد مناسب براي پايان نامه ش بود...در واقع مي خواست ببينه فروشگاه اينترنتي براي پايان نامه وجود داره يا نه!
- چيزي واسه پايان نامه ت پيدا کردي؟
سورن – نه بابا...آخرش هم مجبور ميشم به خاطرش تا تهران برم.
- منم موندم چي کار کنم! اون استاد راهنما يه چيزايي بهم گفت اما هيچي ازش نفهميدم.
سورن – طبيعيه.
يهو صداي زنگ رو شنيديم.کتابمو پرت کردم توي هال و سورن هم رفت تا درو باز کنه.شديدا استرس گرفته بودم.ولي چاره اي نبود...بايد با قضيه رو به رو مي شدم.
مسعود و اميرمحمد اومدن داخل و باهم سلام عليک کرديم.
سورن – برم يه چايي بيارم...
اميرمحمد – نه ممنون.
سورن – تعارف مي کنيد؟
اميرمحمد – نه اصلا.حرفام زياد طول نمي کشه.جاي ديگه هم کار دارم.
سورن – هر جور راحتين...
اميرمحمد به هال اشاره کرد و گفت :ميشه اونجا حرف بزنيم؟!
قبول کرديم و رفتيم توي هال.اونجا مبل نداشت براي همين فکر کردم شايد کلا با مبل و اين چيزا حال نمي کنه و براي همين تو خونه ي خودش هم مبل نذاشته.من و سورن کنار هم نشستيم و مسعود هم رو به روي ما، با کمي فاصله کنار اميرمحمد نشست.
اميرمحمد همش به در و ديوار خونه نگاه مي کرد.کل خونه رو زير نظر داشت.
اميرمحمد – همونطور که ديشب خدمت ايشون (اشاره به مسعود) گفتم تونستم علت مزاحمت هايي که براي شما پيش اومده رو پيدا کنم.
سورن – بله...خيلي مشتاقيم بدونيم.
اميرمحمد – از وقتي شما رو ديدم دارم روي اين موضوع کار مي کنم.وقتي پرس و جو کردم بهم گفتن مشکل از خونه تونه.براي همين اصرار داشتم بيام اينجا و خونه رو ببينم.
- دقيقا مشکل خونه چيه؟
اميرمحمد – موضوع اينه که همسايه هاتون با بودن شما توي اين خونه مشکل دارن.
نمي دونم چرا فکرم رفت سمت اسدي! حس مي کردم همه ي اين آتيش ها از گور اون بلند ميشه.
- تا اونجايي که مي دونم با همسايه ها مشکلي ندارم...فقط جديدا يکي شون رو زياد مي بينم.
اميرمحمد – منظورم اون همسايه ها نبود.در واقع همسايه هاي جني ت باهات مشکل دارن! اونا همين جا،توي همين خونه زندگي مي کنن.
مسعود – خب مشکل شون با بهراد چيه؟
اميرمحمد – اونا نمي تونن حضور شما رو تحمل کنن چون شما مسلمون شيعه ايد و اونا از نسل جن هاي يهودن.از شما خوششون نمياد.معتقدن فقط يه گروه مي تونه توي اين خونه زندگي کنه...
سورن- ...و اون يه گروه هم اونا هستن!!!
اميرمحمد – دقيقا.اگه تا حالا تو رو نکشتن خيلي شانس اوردي! دليل اين اتفاقايي هم که واست افتاده اينه که اونا براي تو يه دعاي شوم کردن...هفت تا کليد رو با نيت بد براي تو توي هفت تا چاه عميق اطراف شهر انداختن.
با شنيدن اين حرفا به حدي ناراحت شدم که بغض گلوم رو گرفت.حس مي کردم ديگه کارم تمومه! ازشون متنفر شدم.
سورن – حالا بايد چي کار کنيم؟!
اميرمحمد – متاسفانه دو راه بيشتر نداريد.
سورن – چي؟
اميرمحمد – اولين راه اينه که بايد يکي به دست اون يکي کشته بشه.يني يا تو اونا رو بکشي يا اونا تو رو بکشن.
مسعود – به نظرتون ممکنه بهراد موفق بشه اونا رو بکشه؟
اميرمحمد – نمي خوام نااميدتون کنم اما احتمالش تقريبا صفره.اونا يه نفر نيستن! زور اجنه هم از زور آدما بيشتره...تازه براي اونا مهم نيست که يه مسلمون رو بکشن.حتي مي تونن توي خواب هم ترتيبش رو بدن.
- راه دوم چيه؟
اميرمحمد – راه دوم اينه که قضيه رو مسالمت آميز حل کنيد.يني تو بايد اونا رو راضي کني.
- چجوري؟ بايد چي کار کنم؟!
اميرمحمد – کارايي که به طور معمول هيچ شيعه اي انجام نميده...! اونا سه تا پيشنهاد دارن که با انجام دادن يکي شون از شر همه ي اين مشکلات خلاص ميشي.اما اگه انجامشون ندي حتما مي کشنت...اگرم از اين خونه بري هيچ وقت ولت نمي کنن.همونطور که صاحباي قبلي اين خونه رو ول نکردن.
مسعود – و اون سه پيشنهاد چي هستن؟!
اميرمحمد – يا بايد توي اين خونه " زنا" کني و يا اينکه " قتل نفس " انجام بدي.آخرينش هم اينه که يه بز رو سر ببري و از خونش بخوري.
مسعود عصباني شد و گفت : ترجيح ميدم خودم بهراد رو بکشم اما به همچين کارايي تن نده!
با مسعود موافق بودم.حتي حاضر بودم توسط جن ها کشته بشم اما چنين کارايي نکنم!
- ممکن نيست همچين کارايي کنم...
سورن – يني هيچ کاريش نميشه کرد؟
اميرمحمد – نمي دونم! من فقط چيزايي که بهم گفته بودن رو براي شما بازگو کردم...اينکه شما چي کار مي کنيد به خودتون بستگي داره.
مسعود – بهتره ديگه اين بحث رو ادامه نديم.فکر مي کنم کار شما هم اينجا تموم شده باشه.
مسعود از جاش بلند شد و اميرمحمد هم به تبع اون بلند شد.
اميرمحمد – در هر صورت...تنها کمکي که از دست من برميومد همين بود...
مسعود قصد داشت تا دم در همراهيش کنه.مشخص بود مسعود بيشتر از همه ي ما از اين موضوع عصباني بود.فکر کنم خيلي خودشو کنترل کرد که نزنه دندوناي اميرمحمد رو خورد کنه.کاملا ابروهاش رو در هم کشيده بود...
اميرمحمد هنوز از هال بيرون نرفته بود که به اتاق خواب اشاره کرد و گفت : راستي توي کمد ديواري اونجا يه جن هست که دوست نداره جاش رو عوض کنه...مراقب خودتون باشيد.
من به اتاق خواب نگاه کردم و اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که "ديگه هيچوقت توي اتاق خواب نمي خوابم!"
مسعود تا دم در باهاش رفت و يه دقيقه بيشتر طول نکشيد که برگشت پيش من و سورن.
مسعود – مرتيکه ي...! استغفرا... .بايد همون لحظه مي زدم تو دهنش.باور کنيد اگه دوستمو بيينم مي کشمش به خاطر اين آدمي که بهمون معرفي کرد!
سورن – البته مرتيکه در مورد ايشون لفظ غلطيه! تو هم انقد عصباني نشو...دوستت که کف دست بو نکرده بود.
نشستم و به ديوار تکيه دادم.هيچکس به اندازه ي من ناراحت نبود...
- بچه ها! يه درصد احتمال بديد که درست گفته باشه.من بايد چي کار کنم؟!
سورن و مسعود چند ثانيه سکوت کردن.
مسعود – شده برم و اون هفت تا کليد رو از ته چاه بکشم بيرون نمي ذارم قضيه به همچين کارايي ختم بشه.
- من که نمي تونم اونا رو بکشم...اونا دخلمو ميارن...
سورن – هميشه يه راهي هست،من بهت قول ميدم واست پيداش مي کنم.
مسعود و سورن خيلي سعي مي کردن منو اميدوار کنن اما مطمئن بودم هيچکدوم نقشه اي ندارن و صرفا براي آروم کردن من اين حرفا رو مي زدن.


قسمت پنجم
- از بين اون سه راه، زنا رو که بايد حذف کرد...من از شرايطش خارجم! خون بز هم که هيچي...مي مونه قتل.فک کنم اگه خودمو بکشم قضيه ختم بشه.اونا هم راحت ميشن.وصيّتم هم اينه که بعد از من اين خونه رو خراب کنيد...
مسعود – دهنتو ببند! چرا اونا نبايد برن؟! اصلا از کجا معلوم اين يارو راست گفته باشه؟!
سورن – ديشب نگفتم بهش مشکوکم؟! الانم به نظرم مسعود راست ميگه.از کجا معلوم يارو چرت نگفته باشه !
- براي چي بايد دروغ بگه؟
سورن – شايد خودش آدم درستي نيست و مي خواد بقيه رو هم به گناه بندازه.
- يه درصد احتمال بده که درست گفته باشه...
سورن – من هيچ احتمالي نميدم.مطمئن باش چرت گفته.
سورن خيلي با اطمينان حرف ميزد و طرز حرف زدنش خيال منو راحت مي کرد.راست مي گفت.شايد طرف مي خواست ديگران رو هم به گناه بندازه...کسي چه مي دونه!
مسعود براي اينکه حال و هوامون رو عوض کنه غذا از بيرون سفارش داد.براي يکي دو ساعت موضوع رو به کلي فراموش کردم.بعد از جمع کردن ظرفاي غذا وسط پذيرايي ولو شدم.کار هميشگي م بود.سورن و مسعود کنار هم رو به روي تلويزيون نشسته بودن فيلم مي ديدن.خواستم سيگار بکشم اما بسته ي سيگارم خالي بود.
- سورن سيگار داري؟!
سورن بسته ي سيگارش رو از روي ميز برداشت و توش رو نگاه کرد.
سورن – فقط يه دونه دارم.بيا اينم واسه تو...سگ خوردش!
- پرتش کن.
سيگار رو واسه م پرت کرد و روشنش کردم.دوباره فکرم رفت سمت حرفاي اميرمحمد.مي ترسيدم به اتاق خواب نگاه کنم.يني واقعا يه نفر توي کمد ديواريه؟! واي خدا...آخه جا قحط بود؟ حتما بايد اين جن هاي يهودي بيان تو خونه ي من؟! اونم توي کمد ديواري؟! اين ديگه آخر بدشانسيه!
سورن – قرآن تو خونه داري؟
- آره.
سورن – به نظرم قرآن رو باز کن و بذار يه جاي خونه.مثلا روي ميز ...يا هرجا که خودت فکر مي کني خوبه.احتمالا مفيد باشه...
- باشه.توي اتاقه، ميرم ميارمش.الان مي خوام برم سيگار بگيرم.بدون سيگار نمي تونم امشبه رو سر کنم.
سورن – مي ميري سيگار نکشي؟
- آره مي ميرم.(از جام بلند شدم) تو چيزي نمي خواي از مغازه سر کوچه واسه ت بگيرم؟!
مسعود – تو بشين.من حس مي کنم دارم خفه ميشم.ميرم بيرون يه کم هوا بخورم واسه تو هم سيگار مي گيرم.
سورن – پس واسه منم يه پاکت بگير.دستت درد نکنه.
مسعود – باشه.
مسعود بلند شد و رفت بيرون.بهمون گفت که در حياط رو باز ميذاره.سورن هم پاشد بره رو تراس بشينه تا مسعود برگرده.
به ذهنم رسيد برم و از توي اتاق،قرآن رو بيارم.گذاشته بودمش پيش بقيه ي کتاب هام.رفتم سمت اتاق.واردش شدم و چراغ رو روشن کردم.در اتاق رو کاملا باز گذاشتم.به طرف کتاب هام رفتم و داشتم با دقت دنبال قرآن مي گشتم. يه آن در اتاق با شدت تمام به هم کوبيد و بسته شد.با صداي کوبيده شدن در حسابي يکه خوردم.اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که بايد فوري از اتاق برم بيرون! هنوز دستم به دستگيره ي در نرسيده بود که چراغ اتاق خاموش شد.انقدر همه جا تاريک شد که هيچي نمي ديدم.بايد يه کاري مي کردم.مي خواستم سورن رو صدا بزنم که يه نفر با دست جلوي دهنمو گرفت.اون يکي دستش رو هم دورم حلقه کرد.به حدي دستامو محکم گرفته بود که نمي تونستم تکونشون بدم.هيچ کاري نمي تونستم بکنم.اشکم در اومده بود.منو به طرف کمد ديوار عقب کشيد و واردش شديم.رختخواب هاي زيادي نداشتم و فاصله ي کمي تا زمين داشتيم.هنوز پشت سرم بود و منو گرفته بود.در کمد ديواري هم محکم بسته شد.من و اون تنها توي کمد ديواري بوديم.بعد چند ثانيه با شنيدن صداي سورن و مسعود اميدوار شدم.قصد داشتن وارد اتاق بشن ولي نمي تونستن.دائم منو صدا مي زدن.همين که صداي مسعود و سورن رو شنيدم محکم سر منو به ديوار کوبيد.اين کارو همينطور تکرار مي کرد.يه لحظه دستش از جلوي دهنم کنار رفت.با التماس اسم سورن رو فرياد زدم.خيلي زود صداي شکستن شيشه رو شنيدم.ديگه اونو پشت سرم احساس نمي کردم.مسعود و سورن در کمد رو باز کردن و کمک کردن بيرون بيام.نمي تونستم بدون کمک راه برم.رفتيم توي هال.همونجا دراز کشيدم.
سورن و مسعود کنارم نشستن.سورن دستشو گذاشت روي زخم سرم و با نگراني گفت : اين قسمت سرش شکافته.چي کار کنيم؟
مسعود – چاره اي نيست.بايد بريم بيمارستان.من ميرم ماشين رو روشن کنم.زود برمي گردم...
مسعود و رفت و سورن پيش من موند.
سورن – آخه چي شد؟!
- يادمه گفتي چرت گفته...
سورن – الان حرف نزن...من قول ميدم خودم درستش کنم.بايد بلند شي...
سورن کمک کرد تا از جام بلند شم.مسعود هم برگشت.مي تونستم خودم راه برم فقط يه کم سرگيجه داشتم.دوست داشتم هر چي زودتر از اون خونه بزنم بيرون.
****
خيلي سريع رفتيم اورژانس بيمارستان.سر و صورتم به حدي خوني بود که دکتراي بخش خيلي زود کارمو راه انداختن.زخم سرم زياد عمقي نبود... دکتر فقط به چند تا بخيه اکتفا کرد.
مسعود – آقاي دکتر! مطمئنيد لازم نيست از سرش عکس بگيريد؟!
دکتر – نه. زخماي سر حتي اگه چند ميليمتر هم باشن زياد خونريزي مي کنن،يه امر طبيعيه...به نظر من نيازي به عکس نداره.اما بايد منتقل بشه به بخش و امشب اينجا بمونه.فردا صبح مي تونين ببرينش.
مسعود – خيلي ممنون.
- من نمي خوام اينجا بمونم.
سورن – بچه نشو! پس مي خواي بري توي اون خونه؟!
- ترجيح ميدم هر جايي باشم جز بيمارستان!
مسعود - اگه بريم خونه و بيفتي رو دستمون چي؟ لابد دکتره يه چيزي مي دونه که ميگه بمونيد.
سورن – بي خيال! اصن نمي فهمم مشکلت با اينجا چيه؟!
- دست خودم نيست...حس خوبي ندارم.انگار دارن توي دلم جايخي مي شورن!
از بيمارستان متنفرم! اما اونشب مشکلم چيز ديگه اي بود.دلشوره داشتم...مي ترسيدم...همه جوره احساس بدي داشتم.شايد هم به خاطر اتفاق اونشب بود...نمي دونم.اما هر چي بود من دوست نداشتم توي اون شرايط اونجا باشم.
از اورژانس به بخش منتقل شديم.بهمون يه اتاق دو تختي دادن که البته يه تختش خالي بود.چون بيمارستان شخصي بود با دو تا همراه مشکلي نداشتن.مسعود و سورن هم هر دو پيش من موندن.پرستار اومد برام سرم وصل کرد و فکر کنم يه آرامبخش هم به سرم تزريق کرد.آخه حس وقتايي رو داشتم که مست بودم...خيلي لذت بخش بود!
فقط من و سورن توي اتاق بوديم.مسعود رفته بود بيرون هوا بخوره.سورن کنار اتاق، روي صندلي نشسته بود و سرشو به ديوار تکيه داده بود.واقعا در برابر سورن و مسعود احساس شرمندگي مي کردم.بنده هاي خدا اين چند روز همش گير کاراي من بودن.اگه عمرم کفاف بده حتما براشون جبران مي کنم.
سورن هم از جاش بلند شد و گفت : ميرم پيش مسعود.
کم کم داشت احساس ترسم از بين مي رفت و به خاطر شلوغي بيمارستان يه کم ترسم ريخته بود.چراغ اتاق خاموش بود و نور راهرو از در نيمه باز اتاق وارد شده بود و اتاق رو از تاريکي مطلق بيرون اورده بود.شديدا خسته بودم.هر از گاهي چشمام رو باز مي کردم و نگاهم به رفت و آمد پرستاراي بيمارستان ميفتاد.کم کم داشت خوابم مي برد.پلک هام سنگين شده بودن.براي يه لحظه چشمام رو باز کردم.قلبم داشت از جا کنده ميشد...دوباره برگشته.اين دفه دقيقا جلوي در بود!همون مرد قد بلند...حتم داشتم اومده دخلمو بياره.جلوي در ايستاده بود اما به هيچ وجه صورتش پيدا نبود.انگار يه هاله ي خاکستري روي صورتش بود...کلاهش هم بيشتر مانع ديدن صورتش ميشد.توان فرياد زدن نداشتم.حتي نمي تونستم بشينم اما بايد سعي مي کردم.چند ثانيه بيشتر طول نکشيد که با بدبختي تونستم بشينم.همين که ديدم داره نزديک تر مياد تا مرز قبض روح شدن رفتم! فقط اين به ذهنم رسيد که ليوان شيشه اي کنار دستم رو از روي ميز پايين بندازم.دستم رو دراز کردم و با هر ضرب و زوري که بود ليوان رو انداختم روي زمين و شکست.با اين حرکت اون مرد عقب رفت و مثل فشنگ از اتاق خارج شد.پنج ثانيه طول نکشيد که سورن و مسعود ، سراسيمه وارد اتاق شدن.
مسعود – چي شده؟!
- اون اينجا بود..
سورن – کي؟
- همون يارو...جن ...روح...نمي دونم! الان توي اتاق بود.
مسعود – کدوم وري رفت؟
- سمت راست...
مسعود با عجله از اتاق رفت بيرون.
سورن – تو همين جا باش...
سورن هم جهت مخالف مسعود، از سمت چپ راهرو رفت.آخه مسعود و سورن چي کار مي تونن بکنن؟! اگه بلايي سرشون بياره چي؟
به محض اينکه سورن از اتاق خارج شد هر دو شون رو با التماس صدا زدم.جوري که نزديک بود اشکم دربياد.
ديگه صدا زدن فايده اي نداشت.مسعود و سورن از جنه هم سريع تر رفتن!! دو تا از پرستاراي بخش خيلي زود اومدن توي اتاق تا ببينن چه خبر شده.
پرستار – چي شده؟
- من مي خوام برم...
پرستار – تا صبح نميشه.
وقتي ديدم بحث کردن فايده اي نداره سِرم رو از دستم کشيدم بيرون،که البته خيلي هم درد گرفت.خيلي سعي کردم از اونجا فرار کنم اما پرستار،دکتر رو صدا کرد و چند دقيقه تونستن مانع رفتنم بشن تا اينکه مسعود و سورن برگشتن.جر و بحث رو تموم کردم تا اتاق خلوت بشه.
- ديدينش؟!
سورن – نه...
مسعود – من و سورن کل بيمارستان رو زير پا گذاشتيم،اما نبود.
سورن – شايد فقط تو مي بيني ش.شايدم اشتباه ديده باشي...مطمئني درست ديدي؟
- آره.
مسعود – حالا چرا سرم رو کندي؟ جايي تشريف مي بردي؟
- مي خواستم بيام دنبال شما دو تا ! ديگه هم نمي خوام اينجا بمونم.
کلي به مسعود و سورن اصرار کردم تا راضي شدن از بيمارستان بريم.دکتر هم که ديد نمي تونه جلومون رو بگيره اجازه ي مرخصي داد. يکراست رفتيم سمت خونه ي سورن.نزديک ساعت سه صبح بود که رسيديم.همه مون شديدا خسته بوديم و خيلي زود خواب مون برد.
****
ساعت از ده و نيم گذشته بود که با صداي سورن از خواب بيدار شدم.صداش از پذيرايي ميومد.داشت با يکي بگو مگو مي کرد.مثه اينکه مسعود هم بيدار شده بود چون توي اتاق نبود.نمي دونم چرا هميشه من آخرين نفري ام که از خواب بيدار ميشم؟!!
از اتاق اومدم بيرون و ديدم سورن جلوي در آپارتمان داره با يه نفر حرف مي زنه.انگار صاحبخونه ش بود.همين که من رفتم حرفاشون تموم شد و سورن با عصبانيت درو بست.
- چي مي گفت؟
سورن – عليک سلام !
- سلام،چي مي گفت؟
سورن – هيچي بابا.مرتيکه ي نفهم...بهش ميگم اين چاه توي حياط خشک شده،اصن درش که باز باشه خطرناکه! نمي فهمه ديگه...
- مگه توي حياط چاه هست؟
سورن – آره ...توي حياط پشتي يه چاه خيلي عميق هست،اين بابا گير داده که هنوز خشک نشده و مي خواد ازش استفاده کنه.
- آب شو مي خواد چي کار؟
سورن – چه مي دونم! مي خواد قبر پدرشو بشوره...
- همين؟
سورن – باغ پشت حياط مال اينه...مي خواد با آب چاه،آبياريش کنه.
- تا حالا با چي آبياري مي کرده؟
سورن – من چه مي دونم! گير دادي ها...اصل حرف من اينه که خطرناکه درش باز باشه،چون هم خيلي عميقه هم اينکه خشک شده.
- حالا انقد حرص نخور...مسعود کجاست؟!
سورن – رفته سر کار ديگه.مثه من و تو که علاف نيست.
- راست ميگي...يادم نبود.
سورن – صبونه مي خوري؟
- نه مرسي.
سورن – حالا چي کار کنيم؟!
- تا ناهار صبر مي کنيم ببينيم چي ميشه...
سورن – چرند نگو! مشکل تو رو ميگم چي کارش کنيم؟!
- آهان... خودمم موندم.بايد بگردم يه آدم درست حسابي رو پيدا کنم،البته نه مثه اين يارو اميرمحمد!
سورن – اگه اونم گفت بايد يکي از اون سه تا کار رو انجام بدي چي؟
- از کجا معلوم؟!
سورن – حالا تو فرض کن! شايد اگه به يکيش راضي بشي همه چي حل شه.
- امکان نداره.حاضرم بميرم اما...
سورن بهم نزديک تر شد و گفت : ببين! خوردن خون بز از همه شون راحت تره.شايد...
سريع حرفشو قطع کردم : اصلا حرفشم نزن! کم گناه کردم؟ مي خواي اضافه ش کني؟ خون بز نجسه...چجوري بخورمش؟!
سورن – مشروبم از نظر اسلام نجسه،چرا اونو مي خوري؟ حالا واسه ما اسلامي شدي؟
- مشروب رو با خون مقايسه مي کني؟ تازه مشروب هايي که من مي گيرم جنسش خوبه. اصن نميشه که يه گناه بزرگتر بکنم و با گناه قبلي توجيحش کنم.تازه مگه نشنيدي خون رو با خون نمي شورن؟!
سورن – هيچ ربطي نداشت...داري چرت ميگي! من به خاطر خودت ميگم وگرنه خودداني!
باورم نميشه سورن چقدر زود ، زد زير حرفاش! اين همه ديشب به من دلداري داد.اصلا من موندم چرا بايد به خواسته هاي مسخره ي يه سري جن يهودي تن بدم؟!
****
ساعت شش بعد از ظهر بود که مسعود برگشت خونه ي سورن.کلا مسعود وقتي از سر کار برمي گرده خيلي سگه.اصلا نميشه باهاش حرف زد.تا مسعود مشغول غذا خوردن و استراحت بود من هم رفتم توي حياط تا يه سيگار بکشم.حياط خونه ي سورن خيلي بزرگه.البته با صاحبخونه ش مشترکه ولي چون اونا طبقه ي بالا هستن کمتر ميان توي حياط.انتهاي حياط هم يه ديوار کوتاه هست و به يه باغ منتهي ميشه...که سورن گفت باغ هم مال همين صاحبخونه ست.
چند دقيقه بعد مسعود اومد و روي تراس نشست.منم وايساده بودم و هر از گاهي توي حياط قدم مي زدم.
مسعود – من و سورن مي خوايم بريم بيمه ،ماشين سورن رو بيمه کنيم.تو هم يه نيم ساعت ديگه برو خونه ي من.
- سورن مي خواد ماشين بيمه کنه،تو کجا مي خواي بري؟
مسعود – بيمه ايه آشناي منه.خودمم باهاش کار دارم.تو به چيزا کار نداشته باش!
- من که قراره تنها باشم حالا چه فرقي داره خونه ي تو باشم يا خونه ي خودم؟!
مسعود – فرقش اينه که اگه خونه ي من بري ديگه تنها نيستي،من امشب مهمون دارم.
- ببينم تو اگه مهمون داري اينجا چه غلطي مي کني؟
مسعود – مژگان اينا لوله ي خونه شون ترکيده و چند روزه درگيرشن.تازه منم که غذا درست کردن بلد نيستم...ريش و قيچي رو دادم دست خودشون.
سورن هم اومد و کنار مسعود نشست.
- من اونجا نميرم.حوصله ي اونا رو اصلا ندارم...
مسعود – خفه شو! من به خاطر خودت ميگم بدبخت اگه اتفاقي افتاد مي خواي چي کار کني؟
سورن – راست ميگه ديگه...تو برو توي يه اتاق بشين،با اونا هم کاري نداشته باش.کار من و مسعود يه ساعته تموم ميشه.
شروع کردم به قدم زدن و گفتم : هميشه که نمي تونم آويزون ديگران باشم... (آروم داشتم از سورن و مسعود دور مي شدم)
مسعود – قرار نيست تا آخر عمر اينجوري زندگي کني.تا اون موقع يه کاريش مي کنيم.
سورن – کجا ميري؟!
محو تماشاي درختا شده بودم.بيشتر توجهم به درخت نارنج گوشه ي حياط بود ...همين که سورن بهم گفت "وايسا" زير پام خالي شد و افتادم.
چندين متر سقوط کردم و توي آب افتادم.همون چاهي بود که سورن با صاحبخونه ش در موردش بحث مي کردن.شانس اوردم اونجوري که سورن مي گفت خشک نشده بود وگرنه الان کتلت شده بودم! عمق آب تقريبا بالاتر از کمرم بود.مسعود و سورن اومدن کنار در چاه.
سورن – بهراد خوبي؟زنده اي؟!
- آره...چرا زودتر نگفتي اينجا چاهه؟!
سورن – مرض! عين گاو راه مي رفتي...من گفتم وايسا.
مسعود – حالا چجوري درش بياريم؟! زنگ بزنيم آتش نشاني؟
سورن – توي خونه طناب محکم دارم...بهراد! اگه طناب بندازم مي توني بياي بالا؟
- آره...مطمئن باش سعي مي کنم!
سورن رفت تا طناب بياره و مسعود هنوز همونجا بود.چاه به قدري تاريک بود که دستاي خودم رو به زور مي ديدم.داشتم يخ مي زدم چون آب چاه خيلي سرد بود.
مسعود – بهراد! من اصلا تو رو نمي بينم! فکر مي کني چاه چند متر باشه؟
- نمي دونم...شايد هشت متر يا کمتر...
چند ثانيه سکوت برقرار شد.به ديوار چاه تکيه داده بودم و خدا خدا مي کردم سورن زودتر برسه.به خاطر تاريکي شديدا ترسيده بودم و اگه مسعود بالاي سرم نبود حتما سکته مي کردم.
- مسعود! ميشه تا سکته نکردم يه چراغ قوه اي چيزي بياري؟!
مسعود – باشه،الان ميرم...
همين که مسعود رفت با خودم گفتم عجب غلطي کردم! حالا ديگه حتما از ترس مي ميرم.سعي کردم به خودم مسلط باشم و به چيزاي خوب فکر کنم.سکوت اعصابمو به هم مي ريخت.چند تا نفس عميق کشيدم.چشمم به تاريکي عادت کرده بود و مي تونستم کل چاه رو ببينم.براي يه لحظه حس کردم رو به روي من کنار ديوار چاه، آب داره تکون مي خوره.به خودم قبولوندم که به خاطر حرکت خودمه.اما هر چي مي گذشت حرکت آب بيشتر ميشد.از اون قسمت آب حباب خارج ميشد.بعد چند ثانيه حباب ها شروع به حرکت کردن.داشتن از کنار ديوار به سمت من ميومدن.اين دفه ديگه راه فراري نداشتم.مسعود و سورن به دهانه ي چاه برگشتن و منو صدا زدن.اونقدر حواسم به حرکت آب بود که نتونستم جواب شون رو بدم.دوباره منو صدا زدن و اين دفه حواسم اومد سر جاش.
با صداي بلند گفتم : يه چيزي اينجاست!
سورن – نگران نباش!الان طنابو مي ندازيم پايين...
يه چيزي جلوي پاي من از ته آب داشت بالا ميومد.با دقت به آب نگاه کردم.انگار يه شيء بود! کاملا سرمو بردم زير آب و گرفتمش...
سريع از آب بيرون اومدم و طنابي رو که سورن پايين انداخته بود گرفتم.
- ميشه کمک کنيد بيام بالا؟!
سورن و مسعود طناب رو بالا کشيدن و من هم با کمک ديوار چاه سعي مي کردم بالا برم.
با بدختي تونستم از چاه بيام بيرون.همين که بيرون اومدم روي زمين ولو شدم.سورن يه لگد به پام زد و گفت : هي بهش ميگم وايسا عين شتر سرشو گرفته بالا و داره ميره...
مسعود – بهراد بهت نمياد انقد سنگين باشي!

با دست بهشون اشاره کردم : اين توي چاه بود.
سورن و مسعود با دقت نگاه کردن.
سورن – اَ...نعل رو اينجا انداختن!! ولي چرا؟!
مسعود ماجراي نعل رو نمي دونست.رفتيم توي خونه و سورن قضيه رو واسه ش تعريف کرد.منم که حسابي خيس و گلي شده بودم رفتم دوش بگيرم.اما واقعا خوشحال بودم از اينکه توي چاه به چيز ترسناکي برنخوردم.
از حموم که بيرون اومدم ساعت از هفت گذشته بود.
مسعود – برو حاضر شو! امروز کلي وقت مون رو گرفتي...
- مگه الان بيمه بازه؟!
مسعود – خودش رو نمي دونم اما شعبه اي که ما مي خوايم بريم بازه!
- به نظرتون چرا نعل اونجا بود؟!
سورن – نمي دونم اما مسلما تو امروز اتفاقي توي چاه نيفتادي!
- حالا چي کارش کنيم؟
سورن – من مي برم يه جايي گم و گورش مي کنم.از قرار معلوم اثري هم نداشته.
مسعود – ولي مشخص شد اين يارو اميرمحمد زياد هم چرت نگفته!
- چرا؟!
مسعود – اون گفت که حتي اگه از خونه ت بري هم ولت نمي کنن،مي بيني که الان توي خونه ي خودت نيستي و يهو سر و کله ي اين نعله پيدا ميشه...
سورن – بي خيال اين حرفا.پاشين زودتر بريم،الان که کاري از دستمون برنمياد...تا بعد ببينيم چي ميشه.

اَه...عجب گيري کردم! حاضرم برم خونه ي خودم با صد تا جن دست و پنجه نرم کنم اما پيش عمه مژگان و نسترن نباشم!
وقتي رسيديم جلوي خونه ي مسعود،سورن توي ماشين موند و قرار شد مسعود يه سر تا خونه با من بياد و سريع برگرده.زنگ زديم و رفتيم بالا.از قرار معلوم فقط عمه مژگان و نسترن اونجا نبودن.پشت در آپارتمان چند تا کفش ديگه هم بود.
- اين همه مهمون داري اونوقت خودت بيرون ول مي کردي؟!
مسعود – باور کن من از تو بي خبرترم.
- وقتي اينجا نيستي خونه ت کاروان سرا ميشه ها...به نظرت کيا داخلن؟!
مسعود – اين کفش درازه که مال عليرضاست...احتمالا مامان و باباش هم باشن.
تا جمله ي مسعود تموم شد يه نفر درو باز کرد.
نسترن – سلام دايي.
مسعود – عليک سلام...
نسترن – شما پشت در بودين؟!
مسعود – با اجازه ت.حالا ميذاري بيام تو خونه ي خودم؟!
نسترن – آخ...ببخشيد.بفرمائيد.
من که به نسترن سلام ندادم! هر چي نباشه من بزرگترم،ازش هم که خوشم نمياد.چرا بايد سلام بدم؟البته اونم پُررو بازي دراورد و سلام نداد...که به درک.ولي مثه اينکه طاقت نيورد و همين که پام به خونه رسيد نمکدون شو بيرون اورد و گفت : به به آقا بهراد! شب بود سيبيلاتو نديدم!
منم براي اينکه بيشتر سگ محلش کنم با اشاره ي دست به مسعود گفتم : "چي؟".مسعود هم بلند جواب داد : ولش کن،بيا تو...
همه توي پذيرايي نشسته بودن.سريع باهاشون سلام و احوالپرسي کردم و رفتم توي اتاق خواب.مسعود هم دوباره از خونه بيرون رفت و من تنها شدم.
****
به حدي احساس خستگي مي کردم که حتي حوصله نداشتم چراغ اتاق رو روشن کنم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم سيگار مي کشيدم.پنجره رو تا آخر باز کردم تا هواي اتاق عوض بشه.شمال توي فصل بهار خيلي قشنگ ميشه حيف که امسال نتونستم زياد ازش استفاده کنم.هميشه توي عيد چند روز با سورن مي رفتيم ييلاق.خيلي حال مي داد...
توي همين فکرا بودم که يه نفر در زد و قبل اينکه اجازه ورود بهش بدم خودش وارد شد! زرتي هم چراغ رو روشن کرد.نزديک بود چشمم دربياد! عليرضا بود و يه ظرف ميوه هم دستش بود...دوستي خاله خرسه!
يه لبخند زد و گفت : واسه ت ميوه اوردم.
- مرسي...
اومد و رو به روي من نشست.
عليرضا – سردت نيست ؟
- نه،ولي اگه تو سردته پنجره رو ببندم؟
عليرضا – نه ، هر جور راحتي...
هيچکدوم حرفي نمي زديم ولي نمي دونم چرا عليرضا نمي رفت بيرون!
عليرضا – بهراد ! يه سوال ازت دارم دوست دارم صادقانه جوابمو بدي.
- باشه ، بپرس...
عليرضا – چجوري بگم!! تو هنوز...
- اگه نمي توني بگي زياد خودتو اذيت نکن...
عليرضا – الان ميگم...تو بعد اين چهار پنج سال هنوز نسترن رو دوست داري؟!
(همچين سرخ و سفيد ميشد فکر کردم مي خواد از من خواستگاري کنه!)
- حقيقتش نه...مي دوني اون زمان خيلي بچه بودم.فقط هجده سالم بود...تو عالم هپروت سير مي کردم...بچگي کردم و هنوز هم احساس گناه مي کنم.
عليرضا – يني انقد پشيموني؟
- از اينم بيشتر.نه اينکه بگم نسترن دختر بديه...مسئله اينه که من اهل عشق و اين چيزا نيستم...مطمئنم اگه ازدواج هم کنم طرفم بدبخت ميشه.
عليرضا – آخه من نسترن رو دوست دارم.ولي حس مي کنم اون دلش پيش تو گيره...
- نه قربونت...حس نکن! من و نسترن با نگاه مي خوايم کله ي همديگه رو بکنيم ،چه برسه به عشق و عاشقي!
عليرضا – چي بگم وا...
دوباره صداي در زدن شنيدم.
نسترن – ميشه بيام تو؟
- بله...
نسترن اومد تو و ابتداي اتاق کنار در نشست.
نسترن – مامانم گفت که ما منتظر مي مونيم تا دايي مسعود بياد و با هم شام بخوريم ولي اگه شما گرسنه ايد بفرمائيد توي آشپزخونه تا واسه تون غذا بکشه.
- من که نه...ممنون.
عليرضا – منم گرسنه نيستم.
چند ثانيه سکوت برقرار شد.نسترن نشسته بود من و عليرضا رو نگاه مي کرد.حتما داشت به اين فکر مي کرد که من عليرضا چقدر احمق بوديم که بهش علاقه مند شديم!
نسترن – انگشترت قشنگه!
عليرضا که انگشتر نداشت...يقينا منظورش من بودم.
- قابل نداره.
نسترن – مبارک صاحبش! جنسش چيه؟
- چوب.
نسترن – چه طرحي روش کار شده؟
- سمبل ماه تولدم.
نسترن – اوه...چه جالب! منم اگه گيرم بياد حتما واسه خودم يه دونه مي خرم.چند روز پيش خواستم گردنبند ماه تولدم رو بخرم اما گردنبتد تير رو برده بودن.آخه متولدين تير خيلي پرطرفدارن...!
- بله...نماد ماه سرطان خيلي طرفدار داره... خرچنگ بود ديگه،نه؟
نسترن – آره ، من که هميشه خدا رو شکر مي کنم از اينکه توي تير به دنيا اومدم.شخصيت متولدين بعضي از ماه ها اصلا قابل تحمل نيست...
- لابد شهريور...
نسترن – دقيقا.
- اوهوم...
ديگه باهاش کل کل نکردم چون علي رغم اينکه معمولا نسترن چرند ميگه،در اين زمينه باهاش موافقم.خودم هم از شهريوري بودنم راضي نيستم.گذاشتم فک کنه حالمو گرفته،آخه راضي به ناراحتي دشمنم هم نيستم!
با صداي زنگ نسترن از اتاق بيرون رفت.چند ثانيه بعد هم عليرضا با يه لبخند رضايت از جاش بلند شد و بيرون رفت.مثه اينکه مسعود بود.ظرف ميوه اي که عليرضا اورده بود رو برداشتم و رفتم توي آشپزخونه.خوشبختانه کسي تو آشپزخونه نبود.بعد چند لحظه مسعود هم اومد.
- چه عجب! يهو ميذاشتي فردا ميومدي!
مسعود – شرمنده.کارمون گير کرد.مگه چي شده؟
- هيچي،فقط مي خوام برم خونه ي خودم.
مسعود – باز گير دادي! ميميري يه چند روز خونه نري؟
- آره ميميرم...الان هم مي خوام برگردم.
مسعود – گه خوردي! بدبخت من به فکرتم که اينو ميگم.هر دفه تنهات گذاشتيم يه اتفاقي افتاد!
صدامو بالاتر بردم و گفتم : آخرش که چي؟! بلاخره که بايد باهاش رو به رو بشم.
مسعود اومد نزديک تر و گفت : ســيــس!! گفتم که تا اون موقع يه کاريش مي کنيم.
- مگه خودت اون نعل رو خونه ي سورن نديدي؟! ديگه خونه ي من و خونه ي تو نداره!
مسعود منو کوبيد به يخچال و يقه مو گرفت ؛
مسعود – اگه خيلي واسه مردن عجله داري خودم کارتو بسازم؟!
همين لحظه بود که با تق تق در به خودمون اومديم.عمه مژگان و نسترن زول زده بودن بهمون.مسعود يقه ي منو ول کرد.يه خورده خنده م گرفته بود.براي فرار از موقعيت ، سريع از آشپزخونه بيرون رفتم و خودمو به اتاق رسوندم.بعد چند دقيقه مسعود هم اومد.
- چي شد؟!
مسعود - پيله کرده بودن که بدونن موضوع چيه...
- همش تقصير توئه ديگه يهو يقه ي آدمو مي چسبي!
مسعود – يه لحظه اعصابم بهم ريخت.حالا اشکال نداره.الان جفتي ، خيلي عادي ميريم شام مي خوريم.بعدا هم يه فکري واسه رفتن و موندن تو مي کنيم...
- نميشه من نيام؟
مسعود – خفه شو! اگه نياي فک مي کنن واقعا با هم دعوا کرديم.
همونطور که مسعود گفت خيلي عادي رفتيم براي شام.غذا هم قورمه سبزي بود.چقدر دلم هواشو کرده بود.البته به خوشمزگي قورمه سبزي هاي مامانم نبود اما خوب بود.
بعد از شام، توي پذيرايي موندم.دورتر از بقيه روي مبل نشسته بودم.مسعود هم توي آشپزخونه داشت به عمه مژگان و زن عمو براي شستن ظرف ها کمک مي کرد.ساعت از ده شب گذشته بود که کارشون تموم شد و همه از آشپزخونه بيرون اومدن.مسعود مي خواست بياد پيش من که عمو محمد ازش خواست کنارش بشينه.عمو محمد طبق عادت هميشگي بلند بلند شروع به صحبت کرد.هميشه يه جوري حرف مي زنه که کل در و همسايه صداش رو مي شنون.البته نميشه خرده گرفت آخه مدلش اينه! حرف زدن عاديش مثه عربده ست.داشت با مسعود در مورد قيمت زمين توي شمال بحث مي کرد و توجه همه به حرفاش بود.چند دقيقه گذشت.تمام حواسم به مسعود و عمو محمد بود.دقيقا سمت راست من در اتاق خواب قرار داشت که کاملا هم باز بود.چراغ اتاق خاموش بود.براي يه لحظه از گوشه ي چشمم متوجه يه حرکت از اتاق خواب شدم.سريع به اتاق نگاه کردم اما چيزي نبود.انگار خيالاتي شده بودم.دوباره به مسعود و عمو محمد نگاه کردم.مسعود به من نگاه کرد و به دماغش اشاره کرد.
مي خواست منو متوجه موضوعي کنه.دستمو به سمت دماغم بردم و فهميدم خون دماغ شدم.سريع از جام بلند شدم که برم سمت دستشويي اما همين که حرکت کردم برق قطع شد.مسعود گفت : "يه لحظه صبر کنيد،من شمع ميارم".مشخص بود که عجله ش به خاطر اينه که من سريع تر به دستشويي برسم.هنوز دو ثانيه از حرف مسعود نگذشته بود که صداي خورد شدن شيشه رو شنيديم.معلوم نبود شيشه ي کجا شکست.جيغ يکي از خانوما هم بلند شد،نمي دونم کي!...صداها خيلي درهم بود.من از همه بيشتر ترسيده بودم.کلا هنگ کرده بودم.همه چيز خيلي سريع اتفاق ميفتاد.يه آن با يه نيروي قوي به سمت اتاق کشيده شدم و در اتاق محکم بهم کوبيد.با تمام وجود مسعود رو صدا مي زدم.هواي اتاق شديدا سرد بود.هيچ صداي ناآشناي نمي شنيدم.فقط مسعود و بقيه بودن که قصد داشتن درو باز کنن.فشار شديدي روي دستم حس مي کردم.مطمئن بودم يه نفر دستمو گرفته.چند ثانيه اي طول نکشيد که مسعود تونست در اتاق رو بشکنه و يه لحظه بعد برق وصل شد.
مسعود اومد توي اتاق و بقيه دم در موندن.وقتي اتاق روشن شد تازه فهميدم نزديک پنجره ام.ديگه هوا مثه قبل سرد نبود.مسعود اومد پيش من نشست و بغلم کرد.نمي خواستم ديگران منو توي اون وضعيت ببينن.در گوش مسعود گفتم : بهشون بگو برن بيرون.
مسعود بهشون اشاره کرد و رفتن بيرون.اما مشخص بود که هنوز پشت در هستن چون صداي پچ پچ شون ميومد.هنوز داشتم گريه مي کردم.يه ذره از مسعود فاصله گرفتم و يه مشت به سينه ش زدم.
- اينجا با خونه ي خودم چه فرقي داشت؟!
مسعود – باشه ، ببخشيد!
- مرض! همه ي عالم آدم منو توي اين وضعيت ديدن اونوقت تو ميگي ببخشيد!!
مسعود – درسته ولي الان مسئله ي اصلي اين نيست.
مسعود راست مي گفت اما من واقعا از اين ناراحت بودم که همه شاهد اون اتفاق بودن.دوست ندارم همه ي فاميل از کارم سر در بيارن و مهمتر اينکه دوست ندارم جلوشون از خودم ضعف نشون بدم.
به مسعود نگاه کردم.وقتي منو بغل کرد تي شرتش به خاطر خون دماغ من ، خوني شد.
- تي شرتت کثيف شد.
مسعود – اشکال نداره.بهترين راه اينه که الان بريم خونه ي سورن.اول با هم ميريم صورتت رو مي شوريم و بعد راه ميفتيم.
- نه ديگه...من فقط مي خوام برم خونه ي خودم.حداقل اونجا بيست نفر نظاره گر مرگم نيستن!!!
مسعود – يه کاريش مي کنيم...اول پاشو.
مسعود دستمو گرفت تا کمک کنه از جام بلند شم.همين که دستمو کشيد نزديک بود از درد تلف شم.
مسعود – چي شد؟
- دستم درد گرفت.چند دقيقه پيش اينجوري شد.
مسعود – نشکسته که؟
- نه...فقط درد مي کنه.
مسعود آروم گفت : وقتي رفتيم بيرون به هيچکس توجه نکن.سرتو بنداز پايين و برو...من درستش مي کنم.
پشت مسعود وايسادم و در اتاق رو باز کرد.همونطور که گفت بدون توجه به بقيه سرمو پايين انداختم و سريع رفتم توي دستشويي.تمام توجهم به صداها بود.همه داشتن از مسعود سوال مي پرسيدن و مسعود هم هي مي گفت : هيس...سيس... !
توي آينه به خودم نگاه کردم.قيافه م افتضاح شده بود. انگار مُرده بودم! خوشبختانه خون زيادي از دماغم نيومده بود.هنوز دستم مي لرزيد.بالاتر از مچ دستم به شدت درد مي کرد.رنگش قرمز شده بود.دو دقيقه توي دستشويي موندم و اومدم بيرون.قيافه ي بقيه از من هم ديدني تر بود.عليرضا هم داشت انتهاي پذيرايي رو جارو مي کرد...شيشه ي پنجره اونجا رو شکسته بودن.مسعود اومد پيش من و با همديگه تا دم در آپارتمان رفتيم.سوييچ ماشينو رو به من گرفت و گفت : تو برو توي ماشين،من چند دقيقه ي ديگه ميام.
فکر کنم مسعود رو براي پاره اي از توضيحات خواسته بودن!! البته تعجبي نداشت.قضيه واقعا مشکوک به نظر مي رسيد.
****
- چي مي گفتن؟
مسعود – چي شد؟...چرا اينجوري شد؟... و از اين سوالا....
- تو چي گفتي؟
مسعود – گفتم نمي دونم.
- اونا هم که حتما باورشون شد.
مسعود – چه اهميتي داره؟
- هيچي...
مسعود – همه رفتن خونه ي خودشون.
- ترسيده بودن؟!
مسعود – خودت چي فکر مي کني؟
هر چي به مسعود اصرار کردم بريم خونه ي خودم قبول نکرد.آخرش هم مجبور شدم برم پيش سورن.وقتي رسيديم اونجا ساعت يازده شب بود.کل ماجرا رو براي سورن تعريف کرديم.
سورن – ... ولي خوب شد که اومدين اينجا.من مي خواستم همين الان راه بيفتم و بيام پيش تون.
مسعود – چرا؟
سورن – يه نفر رو پيدا کردم که مي تونه بهمون کمک کنه.
- نه تو رو خدا ! اگه مثه اون يارو اميرمحمد بود چي؟!
سورن – گفتي اميرمحمد...امروز رفتم محلي که توش زندگي مي کنه و در موردش پرس و جو کردم.يکي از همسايه هاش رو ديدم.
- خب چي شد؟!
سورن – نمي دونم چقد ميشد روي حرفاش حساب کرد اما مي گفت آدم درستي نيست.براي ديگران دعاهاي بد مي نويسه...
سورن سرشو جلو اورد و آروم گفت : يارو مي گفت اين اميرمحمد با بعضي از حاکم هاي جن مي خوابه.
من و مسعود علامت تعجب شده بوديم.
- يني چي مي خوابه؟!
سورن – يني باهاشون رابطه ي اونجوري داره...
مسعود – جدي؟! مگه جن ها هم از اين چيزا دارن؟!
سورن – آره ديگه! کجاي کاري؟ پس فکر کردي بچه هاشونو از روي هوا ميارن!
مسعود – آخه مگه با آدم هم مي تونن...؟
سورن – آره...من يه جا خوندم اعراب جاهليت از اين کارا مي کردن اما حضرت محمد ممنوعش کرد.
- عجب ! ديدم يه تخت دو نفره توي اتاقش بود! نگو داداشمون اين کاره ست...
سورن – ...من که اينارو از همسايه ش شنيدم اميدوار شدم که مشکل تو هم يه راه حلي داشته باشه و اميرمحمد ما رو گمراه کرده باشه.واسه همين از يکي از دوستاي بابام پرس و جو کردم و آدرس يه آدم درست و حسابي رو ازش گرفتم.مطمئن باش مي تونه کمک مون کنه.
- ولي شايد اين اميرمحمد زياد هم بيراه نگفته باشه.
مسعود – واسه چي؟!
- مگه نميگي با حاکم هاشون مي خوابه؟ بايد پارتي ش کلفت باشه.
سورن – نمکدون! با درست حسابي هاشون که نمي خوابه.حتما اونا هم مثه خودش خرابن که با يه دوجنسه از اين کارا مي کنن.
- باشه بابا،چرا قاطي مي کني؟ حالا اين جديده که ميگي آدم خوبيه؟ چي کاره ست؟ احيانا دو جنسه که نيست؟
سورن – نخير.اين يکي يه جنسه ست.آدم خوبي هم هست.آدرسشو گرفتم که بريم پيشش.
- خدا به خير بگذرونه...
داشتم توي آينه به خودم نگاه مي کردم.رنگ پوستم شبيه اون مرده شوره توي لوک خوش شانس شده! انگار بايد دوباره يه سري به دکتر بزنم.
سورن وارد اتاق شد و گفت : امروز بايد بريم دانشگاه.
- چرا؟!
سورن – خودت چي فکر مي کني؟
- جالبه! مسعود هم ديشب همين جمله رو بهم گفت.
سورن – بس که سوالاي بديهي مي پرسي. به نظرت امسال سر جمع چند روز رفتيم دانشگاه؟
- چه مي دونم! برام هم مهم نيست...
سورن – کاملا واضحه! امروز امتحان نداريم براي همين ميگم بريم يه خودي نشون بديم.
- ميگم امروز ظهر بريم جگرکي.فکر کنم شديدا بهش محتاج باشم.
سورن – باشه. فقط زودتر حاضر شو که به کلاس برسيم.
****
ساعت نزديک ده و نيم صبح بود.با سورن خودمون رو به دانشگاه رسونديم.کلاس شروع شده بود و ما دو تا نابغه هنوز شماره ي کلاس رو پيدا نکرده بوديم! بعد ِ يه ربع موفق شديم کلاس رو پيدا کنيم.در زديم و وارد کلاس شديم.رفتيم و روي صندلي ها رديف آخر کلاس براي خودمون يه جا دست و پا کرديم.همين که نشستيم استاد اشرفي سکوت کرد و يه نگاهي بهمون انداخت.
استاد – شما چجور دوقلوهايي هستيد که شبيه هم نيستيد؟!
حرفش خيلي بي مزه بود ولي همه خنديدن (محض ضايع کردن ما).من و سورن که کلا اولش نفهميديم چي گفت چون سورن يواشکي به من گفت : چي؟!! منم موندم چي جواب بدم!
سورن – استاد ما دوقلو نيستيم.
استاد – خوب شد اشاره کرديد آقاي يوسفي وگرنه من متوجه نمي شدم!
سورن آروم به من گفت :" استاد نمکدون شو در اورده." و جفت مون خنديديم.
استاد رو به بچه ها گفت : اين دو نفر هميشه به من روحيه ميدن.با اينکه وضعيت درسي شون تقريبا افتضاحه ولي هميشه مي خندن.
- نظر لطف تونه استاد! البته ما امروز اومديم از درس استفاده کنيم.مي تونيد بعدا نظرات شخصي تون رو به خودمون بگيد.
فکر کنم استاده مي خواست فحشم بده اما خودشو کنترل کرد! يه نفس عميق کشيد و رفت سراغ درس.
سورن – خاک بر سرت! چه طرز حرف زدن با استاده؟!
- چيزي نگفتم ... مي خواستم بقيه از درس بهره ببرن.
سورن – شانس اوردي يارو پاچه پاره نيست...
- حالا تو چرا گرخيدي؟
سورن – هيچي بابا...بي خيال.
جالبه که سورن خودش هميشه با استادا درگيره اونوقت الان گير داده به من! ما که ديگه آب از سرمون گذشته.من يکي که اگه اخراج بشم ککم هم نمي گزه.بعد از تموم شدن کلاس متون حقوقي در زبان هاي خارجي که خوراک خودمه و خيلي هم ازش سر در ميارم از کلاس اومديم بيرون.کلاس ديگه اي نداشتيم.توي سالن داشتيم راه مي رفتيم که صداي يه نفر رو از پشت سرمون شنيديم : ببخشيد آقا!
برگشتيم سمت صدا.يه پسر تقريبا هم سن خودمون بود.هيکلش خيلي گنده بود.فکر کنم شديدا هم احساس خوشتيپي بهش دست داده بود چون يه تي شرت تنگ پوشيده بود و اون بازوهاي تپل ومپل شو انداخته بود بيرون!
- بله؟
پسر – اسم شما بهراده؟!
- بله.از اسمم خوشت مياد؟!
خنديد و گفت : اسم من هم سياوشه.
مي خواستم بگم "خب که چي؟" اما مراعات کردم.
- خوشبختم.حالا امرتون چيه؟!
سياوش – من روانشناسي مي خونم.شما رو چند بار توي دانشگاه ديده بودم...خيلي اتفاقي به ذهنم رسيد بيام و باهاتون آشنا بشم.
- بله...منم حقوق مي خونم.اجازه ي مرخصي ميدين؟
سياوش – بفرمائيد...
چند لحظه بعد رفتنش رو به سورن گفتم : اين يارو عجب آدم بي خودي بود! راستي چرا با تو حرف نزد؟!
سورن – آخه سوژه تو بودي.اومده بود ببينه چه ريختي اي!
- چه علاف ! حالا واسه چي؟
سورن – آهان.اين يه بحث تخصصيه! در واقع جنابعالي رقيب ايشون محسوب ميشي.چون اين يارو از ميترا خوشش مياد...ميترا هم از تو خوشش مياد...تو هم که کلا تعطيلي! اين وسط دو نفر لنگ توئه منگلن.
- من چه کمکي مي تونم بهشون بکنم؟
سورن – از قرار معلوم هيچي! اصلا بي خيال.گفتي ظهر بريم جگر بخوريم؟
- راستي خوب شد يادم انداختي! زودتر بريم...
واقعا من موندم اين ميترا از چيه من خوشش مياد؟! آدم قحط بود توي اين دانشگاه؟! شايد هم سورن اشتباه مي کنه.البته اهميتي نداره.در هر صورت من از اينجور مسائل خارجم حالا چه فرقي مي کنه؟!
****
بعد ازظهر کلي رو مخ سورن کار کردم که بذاره برم خونه ي خودم.اما سورن مي گفت تا زماني که نرفتيم پيش يارو جن گير جديده،نبايد برگردم.اونقدر اصرار کردم تا بلاخره قبول کرد البته با اين شرط که خودش هم باهام بياد.
- چقدر دلم براي کوچه مون تنگ شده بود.
سورن – حالا انگار همش چند روز هست که اينجا نيومده!!!
- تو خودت توي خونه ي ديگران راحتي؟
سورن – تو خونه ي ديگران نه،اما تو خونه ي دوست صميميم راحتم.
- حالا چرا بهت بر مي خوره؟
سورن - کليد بده من تا نزدم لهت کنم!
- چه بي اعصاب ! بفرما اينم کليد...
سورن کليد انداخت و در خونه رو باز کرد.اول خودش وارد شد و منم پشت سرش رفتم.يه ذره مي ترسيدم.خدا رو شکر که سورن اومد وگرنه حتما از برگشتنم پشيمون مي شدم.وضعيت خونه عادي بود.فقط فرش هال از به خاطر اون شب خوني شده بود.فرش رو با همديگه جمع کرديم و کنار گذاشتيم که فردا به قاليشويي زنگ بزنيم تا ببرن بشورنش.
غروب بود و هوا هنوز کاملا تاريک نشده بود.رفتم توي آشپزخونه تا چايي دم کنم.بعد چند دقيقه هم برگشتم توي پذيرايي پيش سورن.
سورن – بهراد فيلم نداري با هم ببينيم؟!
يه لحظه فکر کردم : فيلم گرازهاي وحشي رو ديدي؟
سورن – نه، چجورياست؟
- خيلي باحاله.کلي کِيف مي کني...
سورن – پس بذار ببينيم...حوصله م سر رفته.
فيلم رو گذاشتم که ببينيم.بعد اون چند روز واقعا به يه فيلم طنز احتياج داشتم.البته طنز درست و حسابي!
من و سورن دقيقا کنار همديگه رو به روي تلويزيون نشسته بوديم.کلا خونه ي من پنجره هاي زيادي داره و دقيقا يکيش پشت تلويزيون قرار داره.چند دقيقه اي گذشت.تمام توجه مون به فيلم بود که من براي يه لحظه متوجه عبور يه سايه از پشت پنجره شدم.انقدر حرکتش واضح بود که هيچ شکي توش نبود اما باز هم احتمال مي دادم خيالاتي شدم.
چند لحظه بعد سورن گفت : بهراد ! تو هم ديديش؟
- آره،فک کردم خيالاتي شدم.
سورن – يه نفر توي خونه ست...
- حالا چي کار کنيم؟
هر دو از جامون بلند شديم.
سورن – من ميرم توي حياط.
- نـــه ! نه تو رو خدا...
سورن – پس چي کار کنيم؟!
- به پليس زنگ بزنيم....
سورن – زنگ بزنيم بگيم بيايد جن هاي خونه مونو دستگير کنيد!
- شايد آدم باشه!
سورن – آدم دم غروب مياد دزدي؟! ببين من يه چاقو ضامن دار توي جيبم دارم.جاي نگراني نيست.
- پس منم باهات ميام.
سورن – قبول...فقط از من دور نشو!
با همديگه رفتيم توي حياط.من با فاصله ي چند سانتي از سورن حرکت مي کردم.سورن هم جلوتر مي رفت و چاقوش هم دستش گرفته بود.ساختمون خونه ي من دقيقا وسط حياط قرار داره.دور تا دور خونه رو خيلي سريع گشتيم...کسي نبود.خواستيم دوباره برگرديم سمت تراس که سورن تندي برگشت پشت ديوار!
- چي شد؟
سورن – يه نفر روي تراس وايساده ؟
مطمئنم با اين حرف سورن فشارم افتاد.
- چه شکليه؟
سورن – شبيه آدمه.
- حالا چي کار کنيم؟
سورن – من ميرم طرفش.
دست سورن رو محکم چسبيدم.
- نه...جون من بي خيال شو! من نمي ذارم.
سورن – من چاقو دارم.
- تو با اون چاقو زپرتي کاري نمي توني بکني!
سورن – مرگ يه بار شيون هم يه بار.
دستشو کشيد و خيلي سريع رفت.مخم هنگ کرده بود.نمي تونستم بذارم سورن تنها باهاش رو به رو بشه.يه نفس عميق کشيدم و منم با سورن رفتم.
سورن کنار در اتاق وايساده بود.رفتم کنارش.با اشاره بهم فهموند که يارو رفته توي اتاق.
آروم گفتم : حالا چي کار کنيم؟
سورن خيلي آهسته ضامن چاقوش رو آزاد کرد.قصد داشت وارد اتاق بشه.استرس تمام وجودمو گرفته بود ولي نمي تونستم بذارم سورن تنهايي بره.سعي کردم به خودم مسلط بشم.سورن دستشو به سمت دستگيره ي در برد و سريع درو باز کرد.با همديگه وارد اتاق شديم.بدبختانه کليد چراغ، کنار اون يکي در اتاق بود و من يکي که جرأت نداشتم اون طرفي برم.نور خيلي کم بود و به سختي ميشد اتاق رو ديد با اين وجود هر دومون متوجه حضور يه نفر توي اتاق شديم.دقيقا رو به روي ما،يه نفر گوشه ي اتاق نشسته بود.پشتش به ما بود.جثه ش خيلي کوچيک تر از چيزي بود که فکر مي کردم.سورن بدون اينکه جلوتر بره چاقو رو به سمتش گرفت و گفت : ما چاقو داريم...
از لرزش صداش مشخص بود که حالش بهتر از من نيست.همين که جمله ي سورن تموم شد اون شروع به حرکت کرد.انگار يه پارچه روي سرش بود.از کنار ديوار چند قدمي،چهار دست و پا راه رفت.بعد يه صدا ازش شنيديم...صداي زجه بود.صداش شبيه يه پيرزن بود.انگار داشت با گريه زير لب، چيزي مي گفت.من چسبيده بودم به سورن.مطمئن بودم اگه بياد طرفم حتما قبض روح ميشم! تمام حواس مون به اون بود.کم کم صداش واضح تر ميشد...مي گفت :"بچه م ...بچه م...!" در همين حين سرش رو کمي به سمت ما چرخوند اما نه کاملا...!تاريکي و البته پارچه ي روي سرش اجازه نمي داد صورتش ديده بشه.
دوباره خيلي آهسته حرکت کرد.انگار قصد داشت به سمت ما بياد.هر دومون عقب تر رفتيم.من که ديگه روي پاي خودم بند نبودم! بي اختيار روي زمين نشستم.سورن اومد و کنارم نشست.هنوز چاقو رو سمت اون گرفته بود.پيرزن از جاش بلند شد.با فاصله رو به روي ما ايستاده بود و گفت : "ما به کسي امان نميديم". صداش به قدري عجيب و ترسناک بود که زبون من و سورن رو بند اورده بود.بعد دستشو بالا اورد و به من اشاره کرد و گفت :"يه روزي توي اين اتاق مي ميري" و با سرعت، مثه يه شبه از اتاق بيرون رفت.
همين که از اتاق خارج شد روي زمين ولو شدم.ديگه نفسم بالا نميومد.سورن چراغو روشن کرد و کنارم نشست.
پنج دقيقه اي گذشت اما هيچکدوم حرفي نمي زديم.من همه چيز رو تموم شده مي دونستم! احساس مي کردم کارم تمومه.
سورن – پاشو بريم.
- کجا؟!
سورن – خونه ي من.بعدش هم با اون يارو دعانويسه قرار ميذاريم و قائله رو ختم مي کنيم.
- اگه نشد چي؟
سورن – ميشه.حالا هم پاشو هر چي لازم داري بردار چون تا يه مدت نمي توني بياي اينجا.
رفتم توي آشپزخونه و زير کتري رو خاموش کردم.کتريه تا مرز سوختن رفته بود.بعد هم چند تا تيکه لباس برداشتم و با سورن راهي شديم.
- وقتي روي تراس ديديش چه شکلي بود؟!
سورن – اون لحظه خيلي هول بودم...دقيق نمي دونم! ولي انگار يه رداي سياه پوشيده بود...شايد هم ردا نبود! اما اصلا متوجه نشدم که زنه يا مرد!
- به نظرت ميشه کاري کرد؟
سورن – آره.
- چجوري؟! مگه توي اين چند وقت نديدي چقدر جلوي اونا عاجزيم؟
سورن – پس چرا تا حالا نکشتنت؟!
- حتما لازم نبوده...چه مي دونم! مي تونه هزار تا دليل داشته باشه...
سورن – هميشه يه راهي هست.
- اين دفه رو بعيد مي دونم...
****
سورن يه لحظه هم ازم دور نميشد.هر از گاهي مي گفت "من برم آب بخورم"..."من برم دستشويي" و دوباره خيلي زود برمي گشت.اگه نبود حتما ديوونه مي شدم.انقدر توي خونه ي خودم ترسيده بودم که يادم رفت قرص هامو با خودم بيارم.
از وقتي وارد خونه ي سورن شديم حرف هاي زيادي بين مون رد و بدل نشد.فقط چند جمله ي کوتاه...با اينکه خيلي گشنه م بود غذا از گلوم پايين نمي رفت.فقط به مرگ فکر مي کردم...مي ترسيدم از اينکه به طرز فجيعي بميرم.
ساعت يازده شب بود.سورن توي اتاق خواب ، دو تا تشک با فاصله ي کمي از هم پهن کرد.بي درنگ رفتم و روي يکي شون دراز کشيدم.سردي تشک حس خوبي بهم ميداد.
- سورن تو خونه قرص داري ؟ قرص هاي خودمو يادم رفته بيارم.
سورن که کنارم وايساده بود يه لگد به پام زد و گفت : مگه نگفتم هر چي لازم داري بردار عوضي؟
- ببخشيد ! اون لحظه به خيلي چيزا فک نمي کردم.حالا داري يا نه ؟
سورن – ديازپامم که تموم شده ولي آمي تريپتلين دارم.
- خواب آوره؟
سورن – آرام بخشه.
- دستت درد نکنه.اگه ميشه دو تا بيار.
سورن – همون يکيش کافيه.يه لحظه صبر کن الان ميارم...
يه سيگار روشن کردم و منتظر سورن شدم.دو دقيقه طول نکشيد که سورن برگشت.دستش رو سمتم گرفت.توي دستش دو تا قرص بود.
- تو که گفتي يکيش کافيه؟
سورن – يکيش مال خودمه.
- پس چرا توي آشپزخونه نخوردي؟ مي خواستي منو ضايه کني؟
سورن – خواستم مزاح کرده باشم.در ضمن نصف آب رو نخور...بمونه واسه من.
- باشه...
سورن ليوان رو گذاشت روي ميز و چراغ رو خاموش کرد.
- اگه پنجره باز بمونه سردت نميشه؟ چون ممکنه من چند تا سيگار بکشم.
سورن – باشه بابا.جهنم و ضرر...پنجره هم باز بمونه.ديگه شبخير...اگه توي خواب خوبي اي...بدي اي چيزي از من ديدي حلال کن.
با خنده گفتم : خيلي کثافتي.
سورن – منحرف منظورم اون نبود! آخه ديده شده که من بعضي شبا توي خواب حرف مي زنم...به هر حال اگه ديدي دارم پته ي خودمو ميريزم رو آب نديد بگير.
- خيالت راحت.
****
سورن تمام کتاب هاشو انداخته بود وسط اتاق.داشت لا به لاي تک تک شونو مي گشت.
- دنبال چي مي گردي؟
سورن – شماره تلفن.يادمه گذاشتم لاي يکي از کتاباي دانشگاه...نمي دونم چرا نيست!
- شماره ي کي؟
سورن – همون يارو دعانويسه...
- حتما يه خيري توش هست که شماره شو پيدا نمي کني.
سورن – اينجاست...پيداش کردم!
(اَي بابا ! اصلا راضي نبودم شماره شو پيدا کنه...شانس که ندارم)
- حالا تو مطمئني يارو کارش درسته؟!
سورن – از اون اول هم بايد مي رفتيم پيش همين! من هنوز هم نمي دونم مسعود اون يارو رو از کجا پيدا کرد؟! ولي ديدي که هيچي بارش نبود.مطمئن باش اين يکي کارتو رديف مي کنه.
- حالا واقعا دعانويسه؟
سورن – منم نمي دونم.شماره شو از دوست بابام گرفتم.مي گفت يه طلبه بوده که توي حوزه درس مي خونده اما درسشو نصفه ول کرده.در کل آدم خوبيه.
- چرا درسشو ول کرده؟
سورن – من چه مي دونم! لابد حوصله نداشته...مثه من و تو! تا حالا چند بار تصميم گرفتيم درسو ول کنيم؟!
- حدودا صد بار...
سورن – خب ديگه... تا تو رختخوابارو جمع مي کني من باهاش تماس مي گيرم.
رختخواب هارو جمع کردم و رفتم توي پذيرايي، پيش سورن.
سورن – اه ! برنمي داره!
- گفتم يه خيري توش هست.
سورن – خفه شو!
چند بار شماره شو گرفت اما کسي جواب نداد.
- شايد خونه نيست.فعلا بي خيال شو،بعد از ظهر بهش زنگ مي زني.
سورن – چي چيو خونه نيست؟! شماره موبايلشه.
- اصن به من چه! انقد بگير تا خسته شي...
سورن تلفن رو کنار گذاست و گفت : باشه،فعلا بي خيال ميشم.راستي امروز بعد از ظهر کلاس داريم.
- اه ! نميشه بپيچونيم؟!
سورن – نه...امروز کار زيادي نداريم.حيفه بپيجونيم.
من که انقدر کلاس پيچوندم ديگه واقعا خجالت مي کشم! اما تقصير خودم نيست...علاقه اي به درس ندارم.فقط منتظر مدرکم.
بعد از ناهار در کمال تعجب يه کم درس خونديم! هر چند حواس من يکي که به درس نبود.همش فکر مي کردم که آخرين روزاي زندگي مو سپري مي کنم...درس خوندن چه فايده اي داره؟ حتي زنگ زدن به اون دعانويسه هم فايده اي نداره چون خودمون ديديم ديشب چه اتفاقي افتاد و اون پيرزن چي گفت...
ساعت چهار کلاس داشتيم.سورن جلوي آينه نشسته بود و داشت موهاشو درست مي کرد.بعد از اينکه کار روي موهاش تموم شد يه کرم برداشت و شروع کرد به کرم ماليدن.
سورن – چرا اونجوري نگا مي کني؟ ضد آفتابه .
- مرده شور پوستتو ببره! نمي خواي بي خيال شي؟
سورن – فردا صورتم خال خالي بشه تو جوابگو ميشي؟
- من کاري باهات ندارم! ميگم زودتر تمومش کن بريم.
سورن – تو که مي خواستي بپيچوني،حالا چي شد؟
- باشه، پس من نميام.
سورن – نه نه ! غلط کردم.جمع کن بريم.
يه تي شرت خاکستري با شلوار جين مشکي پوشيدم.حوصله مو درست کردم نداشتم.فقط دستمو خيس کردم و کشيدم لاي موهام تا مرتب به نظر برسن.
سورن – اگه دوست داري تو بشين پشت فرمون.
- نه ، يهو ديدي جفت مونو فرستادم اون دنيا.
سورن – پس بشين بريم.
ظرف چند دقيقه خودمونو رسونديم به دانشگاه.محوطه خلوت بود.سالن رو گشتيم و تونستيم شماره ي کلاس رو پيدا کنيم و رفتيم طبقه ي دوم.کلاس مون انتهاي سالن بود.داشتيم سمتش حرکت مي کرديم که چند تا از همکلاسي ها رو ديدم که به طرف ما ميومدن.همين که به همديگه نزديک شديم بدون سلام و عليک گفتن : کلاس تشکيل نميشه؟
سورن – از کجا مي دونيد؟
با دست به ال سي دي روي ديوار اشاره کردن : اونجا نوشته.
- اه ! از اون اول هم راضي نبودم بيام.تقصير تو بود...
سورن – کف دست که بو نکرده بودم.
- پس برگرديم ديگه...
سورن به کلاس نگاهي کرد و گفت : بهتر نيست بريم با بچه ها يه سلام و عليک کنيم؟
- بي خيال.اونا که ما رو نديدن...منم اصلا حوصله ندارم.
سورن – به جان خودم ضايه ست! همين الان با اين سيما ئه چش تو چش شدم.
- باشه،تو برو...منم ميرم کنار ماشين منتظرت مي مونم...
سورن – بهراد خر نشو!
ديگه جر و بحث فايده اي نداشت.اونا کاملا توجه شون به ما جلب شد و اومدن سمت مون.
سورن – ديدي گفتم ديدن مون!
- باور کن ازت متنفرم.
سورن آروم خنديد.بچه ها هم بهمون رسيدن.سه تا از پسراي کلاس که نمي شناختمشون و البته سيما و ميترا که به لطف سورن قبلا باهاشون آشنا شده بودم.
پسرا خيلي سرد باهامون احوالپرسي کردن و سريع رفتن.فکر کنم تحمل من و سورن شديدا براشون سخت بود.
سيما – از شانس شما کلاس تشکيل نميشه.
سورن – بله مي دونيم.
سيما – واقعا؟
سورن – بله بچه ها گفتن...
سيما – من و ميترا مي خوايم بريم بوفه يه چيزي بخوريم.
دست سورن رو به طرف خودم کشيدم و گفتم : سورن بهتره ديگه وقت خانوما رو نگيريم...
ميترا – نــه ! يني منظورم اينه که خوشحال ميشيم شما هم بياين.
- ممنون.مزاحم نشيم بهتره.
سورن – به شرطي که مهمون شما باشيم...
اون لحظه بود که به پُررويي سورن پي بردم!فک کنم سيما هم همين حس رو داشت...چهره ش يه جوري بود که انگار مي خواست دک و دندون سورن رو خورد کنه.
ميترا – بله حتما.
اين وسط سورن و ميترا خيلي خوشحال بودن.غلط نکنم اين حرفا و رفتارشون هم هماهنگ شده بود! عجب آدماي علافي...!
همگي رفتيم سمت بوفه ي دانشگاه که ديديم بسته س.از خوشحالي دلم قنج رفت...دو قدمي جيم زدن بودم که سورن پيشنهاد داد بريم کافي شاپ کنار دانشگاه.وقتي ديدم تا اين حد مشتاق با هم بودن اند، چونه نزدم.بذار دل شون خوش باشه... با خودم گفتم اين همه خونه ي سورن چتر شدم،بذار يه بار هم به حرفش گوش کنم.
تا حالا اين کافي شاپ نيومده بودم.نسبتا بزرگ بود...چند تا دختر و پسر علاف ديگه هم، مثه خودمون اونجا بودن.چهار تايي پشت يه ميز نشستيم.
ميترا – خب چي ميل دارين؟
به منو نگاه کردم و رو به سورن گفتم : قهوه چطوره ؟
سورن – خوبه...
ميترا منو رو از جلوي ما کشيد و گفت : حالا که مهمون من ايد اجازه بدين به سليقه ي خودم براتون سفارش بدم.(در حالي که به منو نگاه مي کرد گفت : ) چهار تا کيک شکلاتي با بستني ميوه اي...چطوره؟
سورن – شما که انتخاب تونو کرديد...لابد خوبه ديگه...
من موندم اين که مي خواست خودش سفارش بده چرا پرسيد "چي ميل دارين؟" ؟!!!
ميترا سفارش هارو تحويل داد و گفت : فکر کنم شما خيلي کم شکلات مي خورين براي همين هم هست که هيچوقت نمي خندين.
- من ؟
ميترا – بله.
- نه اتفاقا من خيلي شکلات دوست دارم، ولي الان فقط قهوه به ذهنم رسيد.
ميترا – پس نخنديدن تون دليل ديگه اي داره؟
مونده بودم چي جواب بدم! آخه من و سورن هميشه نيش مون باز بود.
- وا... چي بگم!
پاکت سيگارمو از توي کيفم بيرون اوردم و به سورن گفتم : به نظرت ميشه اينجا سيگار کشيد؟
سيما – فکر نکنم...
همين لحظه گارسون سفارش ها رو اورد و ازش پرسيدم که مي تونم سيگار بکشم يا نه و گفت که مانعي نداره.منم في الفور سيگارمو روشن کردم.
ميترا – نمي دونستم سيگاري هستيد.چند ساله سيگار مي کشيد؟
يه مکث کردم و گفتم : تقريبا شش سال.
سيما پيروزمندانه لبخند زد و سرگرم بستني خوردن شد.انگار از شنيدن حرفم خيلي خوشحال شد.برعکس ، ميترا شديدا تعجب کرد.
ميترا – مگه چند سالتونه؟
- بيست و چهار سال.
اصلا با عکش العمل هاشون حال نکردم...حرفم اونقدرها هم تعجب برانگيز يا خوشحال کننده نبود! البته اگه مي دونستم انقد روي سيگار کشيدن من حساسن زودتر مي گفتم چون بعد از اون ديگه کسي حرفي نزد تا اينکه بستني و کيک خوردن مون تموم شد.
ميترا ميزو حساب کرد و از کافي شاپ زديم بيرون.ساعت نزديک پنج بود.ازشون خدافظي کرديم و به طرف ماشين حرکت کرديم.
- دلت خنک شد ؟
سورن – آره اتفاقا چند وقت بود بستني نخورده بودم. تو چي دلت خنک شد؟
- واسه چي؟
سورن – مي مُردي نگي شش ساله سيگار مي کشي؟
- حقيقتو گفتم.
سورن – حالا واسه ما شدي حسنک راست گو؟! ابله اين ميترا ئه دندونش پيش تو گير کرده.
- ولي فک کنم الان ديگه دندونش به خرخره م کار مي کنه.
سورن – شايد...
سورن ماشين رو روشن کرد و خواست حرکت کنه که يه نفر زد به شيشه ي ماشين.ميترا بود.شيشه رو کشيدم پايين.
- بله ؟
ميترا – ميشه يه لحظه بياين بيرون ؟
از ماشين پياده شدم.
ميترا – يه خواهشي ازتون داشتم ولي نمي خواستم جلوي بچه ها بگم.
( واقعا دلم براش مي سوزه...عاشق چه خري شده! )
- بفرمايين.
ميترا – اگه بشه مي خواستم يه قرار بذاريم با همديگه يه کم صحبت کنيم...
- خيلي براتون مهمه ؟
ميترا – بله.
- باشه، چشم. کجا؟
ميترا – شماره تون رو به من بديد، باهاتون تماس مي گيرم و ميگم...
شماره مو بهش دادم و خدافظي کرديم.دوباره سوار ماشين شدم.
سورن – بهش شماره دادي؟
- آره...مگه تو ديدي؟
سورن – نه...فقط شنيدم.داشتم جاي ديگه رو نگا مي کردم.(و به رو به روش اشاره کرد)
اون پسره ، سياوش جلوتر از ماشين ما ، کنار چند نفر وايساده بود ولي تمام حواسش به ما بود.
- بد نگا مي کنه!
سورن – آره...به خونت تشنه ست.
- خيالش راحت...از الان همه چيز تموم شده ست.
سورن – بهراد يه سوال مي پرسم مثه آدم جواب بده.برنامه ت با اين ميترا چيه؟
- نمي دونم.
سورن – يني چي؟
- من که نمي دونم چي مي خواد بهم بگه که واسش برنامه ريزي کنم!
سورن – واضح نيست چه مي خواد بگه؟
- نه...! اگرم قضيه عشق و عاشقي و اينجور چيزا باشه که جواب من مشخصه.
سورن – تو که مي خواستي جواب منفي بدي چرا شماره تو بهش دادي؟
- چون نگفت باهام چي کار داره؟! شايد اونجوري که ما فکر مي کنيم نباشه.
سورن لبخند طعنه آميزي زد و گفت : آره بابا...تو درست ميگي.
صداي زنگ موبايلمو شنيدم و از کيفم بيرون اوردمش.
سورن – کيه؟
- مسعود .اس ام اس داده که امشب حتما برم پيشش.
سورن – ببينم!
موبايل رو گرفتم جلوي چشماش تا پيام مسعود رو ببينه.
- مسخره! شک داري؟
سورن – گفتم شايد مي خواي منو بپيچوني...
- واسه چي بايد تو رو بپيچونم؟
سورن – بماند...پس از همين جا دور مي زنم که برسونمت.
- نه...راه تو هم دور ميشه.مي خوام يه ذره پياده برم.
سورن – هر جور ميلته...
از ماشين پياده شدم و با سورن خدافظي کردم.چند تا خيابون به خونه ي مسعود مونده بود.فرصت خوبي بود! به ذهنم رسيد حالا که سورن پيشم نيست يه سر به خونه بزنم و قرص هامو بردارم.راهيِ خونه ي خودم شدم.چون عجله اي نداشتم آهسته راه مي رفتم.يکي دو نخ سيگار کشيدم تا اينکه بعد از چند دقيقه وارد کوچه ي خودمون شدم.از دور ديدم يه نفر جلوي در خونه م وايساده.يه مکث کردم اما هر چي دقت مي کردم نمي تونستم بشناسمش! جلوتر رفتم و با دقت نگاه کردم.
اميرمحمد بود! اما اينجا چه غلطي مي کرد؟!!
نزديک تر رفتم.همين که منو ديد با اومد طرفم.
اميرمحمد – خدا رو شکر که بلاخره اومدي!
- شما اينجا چي کار مي کني؟ آدرسو از کجا گير اوردي؟
اميرمحمد – اينا مهم نيست.من فقط اومدم يه چيز خيلي مهم بهت بگم.ميشه بريم داخل ؟!
کليد انداختم و درو باز کردم.ترس برم داشت! اميرمحمد خيلي نگران به نظر مي رسيد.در کل خودش هم آدم ترسناکيه!! دستمو گرفته بود.کنار همديگه روي تراس نشستيم.
اميرمحمد – دو روزه که دارم ميام اينجا تا خودتو ببينم.
- حالا چي شده؟!
اميرمحمد – بايد منو بابت حرفايي که زدم ببخشي...منظورم قتل و خوردن خون و ... مي خوام اينو بدوني که تقصير من نبود.
- يادمه گفتين درخواست اون جن هاست؟!
اميرمحمد – آره...ولي مجبور بودم.
- چرا ؟
اميرمحمد – يادته اولين بار که اومدي پيشم؟...با اون دو نفر؟
- آره.
اميرمحمد – اون پسره که چشماش سبز بود...باور کن مجبورم کرد بهت اون حرفا رو بزنم.
- آخه چرا سورن بايد همچين کاري بکنه؟
اميرمحمد - ببين من توي اين شهر به آدماي زيادي کمک کردم.بابتش هم پول گرفتم...تمام درآمدم از اين راهه.اما حقيقتا سرنوشت کسايي که پيشم ميان،برام مهمه.کارايي که مي کنم فقط به خاطر پول نيست.اون دوستت به من گفت که اون حرفا رو بهت بزنم.دليل شو نمي دونم...خودت بايد بهتر بدوني...به هر حال دوستته! خودش يه چيزايي در مورد اجنه مي دونست.تهديد کرد که اگه بهت کمک کنم منو به نيروي انتظامي معرفي مي کنه و لوم ميده.منم ترسيدم...مجبور شدم.الان هم اومدم اينجا چون وجدانم ناراحت بود...نمي تونم بذارم جَوون مرگ شي ...الانم مي تونم بهت يه دعا بدم که مشکلت حل بشه.
- از کجا بفهمم راست ميگي؟!
اميرمحمد – مي توني از خودش بپرسي ولي نبايد بذاري بفهمه که من بهت گفتم.
- حتما اين کارو مي کنم.ممنون که به فکر بودي...
اميرمحمد – نمي خواي بهت يه دعا بدم؟!
- گفتي بابتش پول مي گيري...شرمنده ولي من پولي ندارم بهت بدم.
اميرمحمد لبخندي زد و گفت : پس اگه تونستي حتما بهم سر بزن و دعا رو ازم بگير وگرنه به مشکل مي خوري.
بعد از تموم شدن حرفامون اميرمحمد رفت.با حرفاش اعصابمو داغون کرد.هر چي فکر مي کردم ،نمي فهميدم سورن با من چه خصومتي داره!! اما فکر کردن فايده اي نداشت...بايد با خودش حرف مي زدم.
از آشپزخونه داروهامو برداشتم و از خونه زدم بيرون.احتياج داشتم که با يه نفر حرف بزنم و تنها کسي که به ذهنم مي رسيد مسعود بود.سر راه يه پاکت سيگار خريدم و رفتم خونه ي مسعود.در ساختمون شون اکثر مواقع مثه طويله باز بود.منم بدون اينکه زنگ بزنم مثه گاو رفتم بالا.هر وقت ميام پيش مسعود اين سوال رو از خودم مي پرسم که چرا اين بشر هيچوقت تنها نيست؟! دو جف کفش ديگه جلوي در آپارتمان بود.ترجيح دادم اهميت ندم...اينجوري بهتر بود.نمي خواستم با کس ديگه اي رو به رو بشم براي همين به موبايل مسعود زنگ زدم که بياد درو باز کنه.
مسعود – به ! سلام آقا بهراد.
- سلام. کي پيشته ؟
مسعود – کيوان و نسترن.
کفش هامو دراوردم و رفتم تو.بدون اينکه به پذيرايي نگاه کنم رفتم توي اتاق خواب.
- شد من يه بار بيام اينجا و ريخت نسترن رو نبينم؟!
مسعود – حالا چرا انقد شاکي اي؟ اينا هم دل شون به دايي شون خوشه.
- آخي...چقدر هم که تو مهربون و دلسوزي!
مسعود – بسه ديگه.حرف مفت نزن، بگو ببينم چته؟!
قضيه ي اميرمحمد رو مو به مو واسش شرح دادم.مسعود شديدا از دست سورن عصباني شد...از چهره ش مشخص بود.شروع کرد به شکستن قلنج انگشت هاش.
مسعود – فک نکنم اميرمحمد دروغ گفته باشه.
- براي چي؟
مسعود – بهت ميگم...اما اول بايد با خود ِ سورن حرف بزنيم.خيلي چيزا رو بايد توضيح بده.
- راستي براي چي گفتي بيام اينجا؟!
مسعود – آخر هفته مي خوايم بريم ييلاق، باغ يکي از دوستام.گفتم تو هم بياي...
- کيا هستن؟
مسعود – چه فرقي داره؟! تو به خاطر من داري مياي.
- ببينم چي ميشه...
موبايلم شروع کرد به زنگ زدن.سورن بود.
- الو ؟
سورن – بهراد خونه ي مسعودي؟!
- آره،چطور؟!
سورن – کتاب منو دو در کردي گذاشتي تو کيفت.مي خوام بيام بگيرمش.
- باشه بيا.
سورن – فعلا...
مسعود – کي بود؟!
- سورن.گفت مي خواد يه سر بياد اينجا.
مسعود – چه عالي!
- ميشه خواهش کنم وقتي سورن اومد دعوا راه نندازي؟
مسعود – جالبه! با اينکه داره زندگيت رو نابود مي کنه اما هنوز طرفشي!
- تا حالا بهت گفتم خيلي بي منطقي؟ به اين فکر کردي شايد اميرمحمد دروغ گفته باشه؟
مسعود – چرا بايد دروغ بگه؟
- چون بهم سفارش کرد به سورن نگم که اين اطلاعات رو بهم رسونده.
مسعود – لابد تهديدش کرده... وايسا خودش بياد...بهت ثابت مي کنم.اون موقع رفيقتو بيشتر مي شناسي.
فقط خدا خدا مي کردم جلوي نسترن و کيوان دعوا نکنن يا حداقل اونا متوجه نشن.هنوز بابت اون شب خجالت مي کشم چه برسه به اينکه يه دعوا هم بهش اضافه بشه!
صداي زنگ خونه به گوش رسيد.مسعود ، کيوان رو صدا زد تا درو باز کنه.چند ثانيه گذشت...مسعود مي خواست از اتاق بره بيرون که دستشو کشيدم و گفتم : مسعود قول بده که دعوا راه نمي ندازي...
مسعود دستشو کشيد و گفت : نمي تونم قول بدم!
قبل از اينکه مسعود از اتاق خارج بشه، سورن اومد توي اتاق.
سورن - سلام.
مسعود – عليک سلام !
سورن – بهراد کتابو بده من عجله دارم.
مسعود – يه دقيقه بشين باهات يه کار کوچولو دارم.
هر سه تامون نشستيم.من نزديک پنجره بودم.مسعود با فاصله ي کمي کنار من نشسته بود و سورن هم رو به روي ما بود. توي اون شرايط ترجيح دادم سرمو بندازم پايين و سيگار بکشم...
مسعود – چرا نمي خواي مشکل بهراد حل بشه؟
سورن – چرا نبايد بخوام؟!!
مسعود – خودت از اميرمحمد خواستي که راه غلط به ما نشون بده!
سورن – ببخشيد مسعود جان ! سعي نکن اشتباه خودتو به من بچسبوني؟
مسعود – کدوم اشتباه؟
سورن – تو بودي که اميرمحمد رو معرفي کردي...! اونم چند تا راه حل خجالت آور پيشنهاد داد!
مسعود – تو بهش گفتي همچين چيزايي بگه!
سورن با خنده گفت : دقت کردي داري چرند ميگي؟!
مسعود حسابي جوش اورد و از جاش بلند شد.منم براي اينکه جلوي دعوا رو بگيرم کنارش وايسادم.سورن همچنان نشسته بود و گفت : تو اون عوضي دوجنسه رو معرفي کردي! حالا مي خواي رفع تقصير کني؟ من هيچ حرفي با اون هرزه نداشتم و ندارم.
مسعود – جالبه که تا اين حد پُررويي ! نعلي که اميرمحمد داده بود رو تو چاه خونه ي کي پيدا کرديم؟!!! کي رفت درباره ي اميرمحمد تحقيق کرد که آدم بديه؟!!مطالعاتت هم در اين زمينه زياده... جديدا هم که موفق شدي يه جن گير جديد پيدا کني...واقعا تبريک ميگم! خب حالا بگو ببينم نقشه ي بعدي واسه نابود کردن بهراد چيه؟
سورن هم از جاش بلند شد و رو به روي مسعود وايساد.فاصله شون خيلي کم بود.من بين شون قرار گرفتم تا با همديگه درگير نشن.
سورن – ذهن باهوشت واسه گرفتن نتايج غلط ، خوب کار مي کنه!
مسعود – ثابت کن دروغ ميگم!
سورن – اگه خيالت راحت ميشه، باشه ميگم...آره من با اون هرزه حرف زدم اما اينو بدون اگه من نبودم بهراد تا حالا مُرده بود.
- بچه ها ! ميشه با آرامش حرف بزنيد ؟! چرا عين زن و شوهراي پير همش با هم دعوا مي کنيد؟
سورن بدون توجه به من، با عصبانيت کتابش رو از توي کيفم برداشت و به طرف در اتاق رفت.درو باز کرد و قبل از اينکه از اتاق خارج بشه گفت :" بهتره اول جلوي سگ تو بگيري." و در اتاق رو محکم کوبيد.
مسعود از کوره در رفت و مي خواست بره دنبالش اما من جلوي در وايسادم و مانعش شدم.
دوست نداشتم بحث به اينجا بکشه .اي کاش سورن اينجا نيومده بود.هر چند حرفاي مسعود منو به فکر فرو برد ...ولي هنوز هم دليل موجهي براي مقصر بودن سورن وجود نداره! آخه چرا بايد با من دشمني داشته باشه ؟!
نشستم و به ديوار تکيه دادم.چند ثانيه بعد صداي تق تق در رو شنيديم.يادم اومد که نسترن و کيوان هم اينجان ...چه بد شانسي اي! براي اينکه کسي وارد اتاق نشه ، مسعود بيرون رفت.عصباني نبودم...فقط بغض گلومو گرفته بود.خيلي سعي مي کردم گريه نکنم.از يه طرف به خاطر برخوردي که با سورن داشتيم ناراحت بودم و از طرفي هم ناراحت بودم از اينکه حرفاي مسعود و اميرمحمد حقيقت داشته باشن.

قسمت ششم
غرق در افکارم بودم که متوجه حضور يه نفر توي اتاق شدم.سرمو بلند کردم و ديدم نسترن با يه ليوان جلوم وايساده.ليوان رو طرفم گرفت و گفت : آب قند.
من موندم حکمت اين حرکت چي بود ؟! مگه من غش کرده بودم ؟!!! ليوانو ازش گرفتم و روي زمين گذاشتم.
- ممنون.
نسترن نشست و به ديوار تکيه داد.هر دو سکوت کرده بوديم.حس کردم منتظر بود تا من حرف بزنم ولي خوش نداشتم چيزايي بگم که اصلا به اون مربوط نيست!
نسترن – لاغر شدي...
با اين حرفش حال کردم...هميشه دلم مي خواست يه نفر اينو بهم بگه.يادمه اون زمان که پيش بابا و مامانم زندگي مي کردم چاق بودم و سر اين موضوع بابام هميشه دستم مي نداخت.با اين حال جوابي به نسترن ندادم...فقط يه لبخند تصنعي زدم.
نسترن – ولي لاغر بودن بهت نمياد.
نمي دونم چرا اين وسط به وزن من گير داده بود اما داشت مي رفت رو اعصابم.
- من زياد هم لاغر نيستم...معمولي ام.
نسترن – يه سوال ازت دارم ؛ اخلاقت هم مثه ظاهرت تغيير کرده يا هنوز همون آدمي؟!
- خوشبختانه اخلاقم هم تغيير کرده، معلوم نيست؟
نسترن – تا حدودي...اما من قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
- متاسفم که اينو مي شنوم ولي براي خودم، "من ِ ايده آل" همينه که مي بيني.
نسترن – منم متاسفم که از بد شدن خودت خوشحالي...
قشنگ داشت چهار نعل روي اعصابم مي دويد ! اما بي خيال...جر و بحث چه فايده اي داره؟ اونم با کسي که هيچ نقشي تو زندگيم نداره.ترجيح دادم بحث رو جمع کنم...
- نظر لطفته.
نسترن – تا حالا فک کردي اگه به مامانت يه سر بزني ، جاي دوري نميره؟
- الان تو شرايطي نيستم که به اين مسائل فک کنم.
نسترن – ببخشيد ميشه بپرسم شرايطش کِي پيش مياد؟!
- نه چون خودمم نمي دونم.
نسترن - مشخصه که مي خواي دق مرگ شون کني...آفرين ادامه بده! داري موفق ميشي.
خيلي از دستش عصباني بودم اما سعي کردم با خونسردي جواب بدم...
- ببخشيد که اينو ميگم اما مشکلات من و پدر و مادرم اصلا به تو مربوط نيست.در ضمن اونا خودشون منو از خونه بيرون کردن...الانم اگه قراره کسي سراغ کسي رو بگيره ،اونا هستن نه من.
نسترن – واقعا که خيلي بي ادب و گستاخي! اشتباه کردم دلم برات سوخت.هر بلايي سرت بياد حقته. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که زن آدمي مثه تو نشدم،هر چند...کلمه ي آدم خيلي برات زياده.
شرط مي بندم خيلي سعي داشت حرص منو دربياره اما توي اون شرايط کل کل با نسترن ، پيش پا افتاده ترين مسئله بود.ديگه جوابي ندادم تا زودتر بي خيال بشه و بره.همينطور هم شد...چند ثانيه گذشت و وقتي ديد جوابي نميدم،از اتاق بيرون رفت.
****
ساعت از دوازده شب گذشته بود.مسعود پنجره ي اتاق خواب رو کاملا باز کرد.رختخواب هر دومون رو با فاصله ي کمي روي زمين انداخت.
مسعود – تو سمت پنجره بخواب.
- چرا ؟
مسعود – چون شبا سيگار مي کشي.هنوز خودتو نشناختي؟
- راست ميگي...حواسم نبود.
روي تشکم ولو شدم و سيگارمو روشن کردم.مسعود چراغ رو خاموش کرد و سر جاش دراز کشيد.
- مسعود تا حالا شده مامان و بابام سراغ منو از تو بگيرن؟!
مسعود – هر از گاهي مامانت احوالتو مي پرسه ولي بابات نه...تا حالا نشده.
- مامانم با چه حالتي مي پرسه؟
مسعود – يني چي؟
- منظورم اينه که نگرانه ،ناراحته يا معموليه ؟
مسعود – آها...زياد دقت نکردم...معمولي.حالا چي شده اين سوالا رو مي پرسي؟
- آخه نسترن امروزمي گفت مامان و بابات دارن دق مي کنن و از اين حرفا...
مسعود – نسترن گه خورد.بابات که عين سيب زميني هيچ حسي نداره...مامانت هم هر از گاهي افه ي دلتنگي مي ذاره اما سه سوته يادش ميره.
- که اين طور...به نظرت دوباره برم پيش اميرمحمد و دعا رو ازش بگيرم؟
مسعود – آره به نظرم راه حل خوبيه...بهتر از قتل و زناست...
- ولي من هنوز مطمئن نيستم.
مسعود – فعلا بخواب...فردا بايد زود بيدار شيم.
- چرا ؟
مسعود – گفتم که مي خوايم بريم ييلاق...حالا بخواب.
دوست داشتم بيشتر با مسعود حرف بزنم ولي مشخص بود که خيلي خسته س.ديگه حرفي نزدم.سيگارمو خاموش کردم و خيلي زود خوابم برد.
****
نمي دونستم چه مدته خوابيدم اما مطمئن بودم که صبح نشده.به پشت خوابيده دراز کشيده بودم.بيدار بودم ولي نمي تونستم حرکت کنم،حتي نمي تونستم چشمامو باز کنم.از ترس خيس عرق شده بودم.احساس مي کردم يه چيز سنگين روي قفسه ي سينه م قرار داره.سنگيني ش به حدي بود که نفس کشيدن برام سخت شده بود.انگار يه نفر روي قفسه ي سينه م نشسته بود.احساس خفگي مي کردم.بدنم قفل شده بود.مي خواستم مسعود رو صدا کنم اما نمي تونستم کوچکترين حرکتي کنم.فقط شاهد ناتواني خودم بودم.ترس تمام وجودمو گرفت بود.براي يه لحظه حس کردم سرش رو يه صورتم نزديک کرد.يه صدايي ازش شنيده ميشد...شبيه صداي خُرخُر بود.ناخودآگاه يه قطره اشک از گوشه ي چشمم سُر خورد.گرماي نفسش رو کنار صورتم حس کردم و يه لحظه بعد ديگه از فشار خبري نبود...
وقتي متوجه شدم مي تونم حرکت کنم، نشستم و به ديوار تکيه دادم.زانوهامو بغل کردم و سرمو روشون گذاشتم.حسابي ترسيده بودم.بي اختيار اشک مي ريختم...نمي تونستم گريه م رو کنترل کنم.نااميدي تمام وجودمو گرفته بود.تا حالا انقدر احساس نااميدي نکرده بودم.مطمئن بودم که وضعيت هيچ تغييري نمي کنه و کارم تمومه.
مسعود با صداي من بيدار شد و با نگراني گفت :" چت شده؟!" و از جاش بلند شد و چراغو روشن کرد.فورا اومد کنارم نشست.زياد سعي نمي کرد ازم سوال بپرسه چون واقعا تو شرايطي نبودم که جواب بدم.چند دقيقه که گذشت ماجرا رو واسش تعريف کردم.
اين بار مسعود يه سيگار روشن کرد و گفت : بايد زودتر يه فکري بکنيم.
- هيچ کاري نميشه کرد...
مسعود – آيه يأس نخون خواهشا !! مگه اميرمحمد نگفت که اون حرفا رو به خاطر تهديد سورن به تو زده؟ پس همش دروغ بوده و يه راهي هست...
- اگه اون مرتيکه ،اميرمحمد چيزي بارش بود و به قول خودش از روي خيرخواهي اومده بود به من خبر بده ، چرا همون روز دعا رو بهم نداد؟ مگه پولش چقد ميشد؟ من از قصد بهش پول ندادم که ببينم واقعا از سر عذاب وجدان اومده يا نه؟...که ديدم درست فک مي کردم.
مسعود – تو که ميگي پولش چيزي نميشه...بيا يه پولي به اميرمحمد بديم و دعا رو ازش بگيريم...فوقش اگه اثر نکرد ميريم سراغ همون رفيق رواني ت.
- اگه يه دعايي داد که دخلمو اورد چي؟ اونوقت بايد جنازه مو ببري پيش رفيق روانيم.
مسعود – بي خيال...الان، بحث کردن فايده اي نداره.فردا درباره ش حرف مي زنيم.
توي رختخوابم دراز کشيدم.مسعود مي دونست من مي ترسم از اينکه بخوابم و دوباره اين حالت تکرار بشه،براي همين کنارم نشست و مشغول سيگار کشيدن شد تا من بخوابم.
****
به زور چشمامو باز کردم.بدبختانه صبح شده بود! و من هنوز خسته بودم.مسعود سر جاش نبود.از بيرون صداي حرف زدن ميومد.مثل هميشه من آخرين کسي بودم که از خواب،بيدار ميشدم...البته ديگه عادت کردم.
پشت در اتاق وايسادم و به صداها گوش کردم.صداي عمه مريم رو شنيدم که داشت با مسعود حرف ميزد.چند ثانيه سکوت برقرار شد.داشتم با دقت گوش مي دادم که يهو در اتاق باز شد و محکم خورد به کله م!
مسعود – چرا پشت در وايسادي؟
- هيچي بابا...اَه!جن ها کم بودن تو هم قصد کردي اين بي صاحابو بشکني؟
مسعود – چه مي دونستم تو پشت دري نکبت .حالا هم که چيزي نشد.درِ اينجا فيبريه...درد نداره.
- چه خبره بيرون؟
مسعود – گفتم که...آخر هفته قراره بريم ييلاق.الانم صبح پنج شنبه ست...تو هم روي زميني...اونم خورشيده توي آسمون.
- خيلي بامزه بود واقعا ! اصلا تعجب نمي کنم اگه بگي کل فک و فاميل هم تشريف ميارن.
مسعود – کل فاميل که نه...فقط خواهر برادرا...
- آخي... حالا مي مُردي اينو ديروز بگي؟
مسعود – نه مي خواستم اذيتت کنم.آخه من بيمارم.الانم پاشو برو صورتتو بشور،بدو...
- نرم چي ميشه؟
مسعود – بدبخت به خاطر خودت ميگم...عين ديوونه ها شدي.
- باشه بابا کچلم کردي! تو جلو برو منم پشت سرت ميام.چون من يه کم خجالتي ام!
مسعود – الهي ! پاشو بريم...
مسعود راه افتاد و منم چند ثانيه بعد از اتاق بيرون رفتم.همه مشغول جمع کردن وسيله بودن و سرشون به کار خودشون بود.براي اينکه همگي متوجه من بشن و مجبور نشم چند بار سلام کنم ، با صداي بلند سلام کردم.
منتظر نموندم ببينم کي جواب سلاممو ميده. يکراست رفتم سمت دستشويي.
توي آينه به خودم نگاه کردم ديدم مسعود راست ميگفت،عين ديوونه ها شده بودم.به خاطر گريه ي ديشب چشمام پف کرده بود. حالت ابلهانه اي داشتم.خواستم سرمو ببرم زير آب سرد ولي ديدم حرکت جوگيرانه ايه و کلا حسش هم نيست واسه همين فقط يه آب به صورتم زدم.
بيرون که اومدم رفتم توي پذيرايي و روي يه مبل نشستم.عمه ها داشتن يه سري ظرف و خرت و پرت جمع مي کردن.نسترن جلوي آينه وايساده بود و خودشو برانداز مي کرد.شک ندارم شديدا هم احساس خوشتيپي بهش دست داده بود ولي واقعا مانتوي سفيد بهش نميومد.خدا رو شکر ريخت نحس کيوان رو هنوز نديدم.از مامان و بابام و عمو محمد هم خبري نبود.
مسعود اومد و کنارم نشست.
- ننه باباي من نميان ديگه...
مسعود – دل تو صابون نزن...تشريف ميارن.
- همينجوري گفتم،برام مهم نيست.اونجا که داريم ميريم خونه اي چيزي هست يا بايد چادر بزنيم؟!
مسعود – ميريم باغ يکي از دوستاي من.يه خونه ي کوچيک هم توش ساخته...چون هوا خنکه مرد ها مي تونن بيرون بخوابن.
از حرفش خنده م گرفت و گفتم : مردها...!
مسعود – پاشو برو حاضر شو تا کتک نخوردي.
رفتم توي اتاق تا حاضر شم.چنگ زدم و هر لباسي دم دست تر بود برداشتم و پوشيدم.
مسعود دم در آپارتمان وايساده بود.
- منتظر من بودي؟
مسعود – منتظر بودم تو بياي بيرون و خير سرم درو قفل کنم.
مسعود در آپارتمان رو قفل کرد و با همديگه راه افتاديم.دست مسعود رو محکم چسبيده بودم،نمي خواستم منو بندازن تو ماشين يکي ديگه!
همه سوار ماشين شده بودن به جز کيوان و عمه مژگان و نسترن که مي خواستن با ماشين مسعود بيان.مسعود به من گفت که جلو بشينم و از بقيه هم خواست صندلي عقب بشينن.يهو اين وسط عمه مژگان دبه در اورد...
عمه مژگان – نه مسعود جون ! من اکه عقب بشينم قلبم مي گيره.
مسعود نفس عميقي کشيد و گفت : لا اله الا ا... بهراد،تو بشين پشت فرمون ،منم عقب مي شينم.
مسعود دقيقا بين کيوان و نسترن نشست و چند ثانيه بعد راه افتاديم.ماشين ما جلوتر از بقيه بود.هيچکس حرفي نمي زد.منم که عادت داشتم توي ماشين موزيک گوش کنم دست به کار شدم.آهنگ هاي مسعود رو زياد دوست نداشتم و هي عوضشون مي کردم تا اينکه رسيدم به آهنگ burn it to the ground .مطمئنم اگه راننده نبودم با لگد مي نداختنم بيرون از بس که اعصابشون رو خرد کردم.
به ييلاق که رسيديم صداي آهنگ رو بستم تا مسعود دقيقا بهم آدرس بده.بعد چند دقيقه بلاخره رسيديم.
ظاهرش آنچنان بد نبود.مثه بيشتر خونه هاي روستايي شمال.خبري از ويلاي دوبلکس هم نبود...يه حياط خيلي بزرگ که توش درختاي نارنج و پرتقال بود.وسط حياط يه خونه ي کوچيک ساخته بودن که فک کنم دو تا اتاق يه آشپزخونه داشت.ديواري که حياط رو از کوچه جدا مي کرد آجري بود و تقريبا تا کمر من بود.
- يادمه گفتي "باغ دوستته"؟!
مسعود – باغ پشت خونه س.بري جلوتر مي بينيش.
بدون توجه به بقيه وارد حياط شدم.مي خواستم پشت خونه رو هم ببينم.اصلا حس خوبي نداشتم.اگه مطمئن نبودم که کل ايل و طايفه م پشت سرم هستن حتما فرار مي کردم و مي رفتم.وقتي رسيدم پشت خونه تازه متوجه شدم که خونه روي يه تپه قرار داره.پايين تپه يه چشمه بود و پشت چشمه هم باغ دوست مسعود.با اينکه روز بود و خورشيد توي آسمون بود اما باغ تاريک بود.درختا اجازه نمي دادن نور به زمين برسه.
دوباره برگشتم سمت بقيه.خانوما داشتن مي رفتن توي خونه تا بساط ناهار رو رديف کنن.عمو محمد هم مثل هميشه مخ بقيه رو کار گرفته بود و اين بار داشت وضعيت درختا رو کارشناسي مي کرد.
جلوي خونه يه تخت چوبي بود که روش زيرانداز انداخته بودن.روي تخت نشستم و مسعود هم اومد کنارم.
- اين دوستت چند سالشه که همچين باغي داره؟!
مسعود – باغ مال باباش بوده.پارسال که مُرد بهش ارث رسيد.هر از گاهي با هم ميايم اينجا دو سه روز مي مونيم.
- باغش خيلي خفنه.شبا مياين اينجا نمي ترسين؟
مسعود – نه بابا،دو تا مرد گردن کلفت، از چي بترسيم!!!
- چه شجاع !
ساعت نزديک چهار بعد از ظهر بود.عمو محمد پيشنهاد داد بريم کنار رودخونه و همه قبول کردن.براي من که جذابيتي نداشت.اينا هم يه جوري رفتار مي کردن انگار تا حالا جنگل و رودخونه نديدن!
مسعود – بهراد پاشو ديگه !
- قربونت من نميام.
مسعود – مسخره بازي درنيار،پاشو.
- به جان تو حال ندارم.شما بريد...
مسعود – باشه،اصرار نمي کنم.هر جور راحتي.
مسعود و بقيه راهي رودخونه شدن.منم کيفم رو برداشتم و رفتم توي حياط ، روي اون تخت چوبي نشستم.خواستم پاکت سيگارمو از توي کيفم بيرون بيارم که متوجه يه چيزي شدم.يه چاقو ضامن دار تو کيفم بود.ياد ديروز افتادم.احتمالا وقتي سورن کتابشو برمي داشته اينو انداخته توي کيفم.البته اين چاقويي نبود که سورن هميشه با خودش داشت.دسته ش چرمي بود.
سيگارمو روشن کردم.کيف و چاقو رو کنار گذاشتم و روي تخت ،طاق باز دراز کشيدم.آسمون کم کم ابري شد.ديگه آفتاب رو روي صورتم حس نمي کردم.نيم ساعتي از رفتن مسعود اينا مي گذشت.
پلک هام داشتن سنگين مي شدن که متوجه يه صدا شدم.سرمو چرخوندم و ديدم دو نفر پشت در حياط وايسادن.يکي شون قد بلند و مُسن بود و يکي ديگه قد و هيکلي متوسط داشت.چون چشمام خواب آلود بودن دقيق نمي ديدمشون.
قد بلنده با لهجه ي مازندراني گفت : پسر چقد مي خوابي ! بيا بيرون يه چرخي بزن.
بدون اينکه سر جام بشينم گفتم : خيلي خسته م...ممنون که گفتيد.
دقيق تر که نگاه کردم متوجه شدم اون مرد، خيلي قوي هيکله و اون يکي هم خودشو پشتش قايم مي کرد و اصلا به من نگاه نمي کرد.دوباره بهم گفت که بيام بيرون و يه چرخي بزنم.منم درخواستشو رد ميکردم.چند بار خواسته ش رو تکرار کرد.حين حرف زدنش متوجه شدم به هيچ وجه از جاشون تکون نمي خورن.انگار هر دو سر جاشون خشک شده بودن.در حياط باز بود اما سعي نمي کردن بيان داخل حياط.مونده بودم اينا چه اصراري دارن من برم بيرون ! کاملا خواب از سرم پريده بود.وقتي با دقت بهشون نگاه کردم متوجه شدم پاهاي هر دو شون چند سانتي از زمين فاصله داره! ترس تمام وجودمو گرفت.قلبم تند تند ميزد.
دستمو دراز کردم تا چاقوي بالاي سرمو بردارم.چاقو رو لمس کردم و دوباره نگاهم به در حياط کشيده شد اما از هيچکس خبري نبود.هر دوشون رفته بودن.نشستم و يه نفس عميق کشيدم تا ضربان قلبم به حالت اولش برگرده.به فکرم رسيد از حياط برم بيرون ، پيش مسعود اما ترسيدم وسط راه بهشون بربخورم.در عين حال از اونجا موندن هم مي ترسيدم.
از خودم مي پرسيدم چرا با اينکه راحت مي تونستن بيان سراغم، اما از در حياط جلوتر نميومدن؟!! به چاقوي تو دستم نگاه کردم.حتما سورن احتمال چنين اتفاقايي رو ميداده که چاقو رو توي کيفم انداخته.نبايد ميذاشتم مسعود اونجوري بهش بپره.عجب خريتي کردم.مفتي مفتي بهترين رفيق مو ناراحت کردم.
چند دقيقه گذشت و من همونجا نشسته بودم.ديدم عليرضا و نسترن دارن برمي گردن.هر دو شون سر تا پا خيس بودن.عليرضا اومد پيش من و نسترن رفت تو خونه.
- شنا کردين ؟
عليرضا – نه ، کيوان هُل مون داد تو آب.
- عجب کره خريه! (ولي در اين زمينه دمش گرم)
بعد چند دقيقه نسترن از خونه اومد بيرون و عليرضا رفت داخل.نسترن اومد و روي تخت نشست.
خنديدم و گفتم :شنيدم کيوان هُل تون داده ؟!
نسترن – خوشحالي؟
- آره تقريبا چون قضيه خنده داره.
نسترن – کاش تو رو هم هُل ميداد تا ببينم بازم مي خندي!
ضامن چاقو رو آزاد کردم و گفتم : اگه منو هُل مي داد که خونش گردن خودش بود.اينش خنده داره که تو خيلي به کيوان ارادت داري،ولي انگار اون اصلا هواتو نداره.
نسترن – به جهنم ! همه ي پسرا سر و ته يه کرباسن.
- اينم حرفيه.واقعا جالبه که همه ي دخترا همينو ميگن ولي آخرش همشون شوهر مي کنن.
نسترن – اينکه دخترا چي کار مي کنن به تو مربوط نيست.
- آره خب...اصن به من چه ؟! هر غلطي دلشون مي خواد بکنن.
نسترن – تا حالا بهت گفتم خيلي بي ادبي؟
- آره، آخرين بار همين ديروز بود.يه سوال ازت بپرسم؟
نسترن – بفرما.
- فقط قول بده راستشو بگي.تو از من بدت مياد؟
نسترن با عصبانيت گفت : معلومه که بدم مياد! چي فکر کردي با خودت ؟!
- پس اگه بدت مياد انقد دور و بر من نپلک !چون هم اعصاب خودتو خورد مي کني و هم اعصاب منو.
نسترن کيفمو برداشت و باهاش زد تو سرم.البته محکم نزد...بعد هم خيلي سريع بلند شد و از حياط بيرون رفت.
يه سيگار ديگه روشن کردم که عليرضا هم اومد بيرون.
عليرضا – نسترن کو؟
- رفت. تو هم مي خواي بري؟
عليرضا – نه ديگه حوصله ندارم.اونا هم يه ساعت ديگه برمي گردن.
از موندن عليرضا خوشحال شدم.لااقل ديگه تنها نبودم و تا حدودي ميشد روي عليرضا حساب کرد.
*****
همونطور که عليرضا گفته بود ،يک ساعت بعد بقيه هم برگشتن.فورا رفتم پيش مسعود و ازش خواستم توي حياط قدم بزنيم تا ماجرا رو براش تعريف کنم.
مسعود – کاش تنهات نميذاشتم.شانس اوردي بي خيالت شدن!
- مطمئنم به خاطر چاقوئه بود.حالا هي بگو تقصير سورنه.
مسعود – لابد به خاطر عذاب وجدانش بوده که واست چاقو گذاشته.
- چرا نميذاري به حساب مرامش؟
مسعود – تو تنت مي خاره،نه؟! اصن بگو ببينم چي به اين نسترن گفتي ؟
- واسه چي؟!
مسعود – اومد اونجا يک بند گريه کرد.
- جدي ؟ چه دل نازک ! جالبه که اون به من گفت ازم بدش مياد مثه اينکه بدهکار هم شدم؟!
مسعود – حالا اون يه چيزي گفت،تو چرا زدي تو برجکش؟!
- تو چه مي دوني من چي گفتم ؟! شايد به قول خودت به خاطر عذاب وجدانش بوده.
مسعود – چون واسه من تعريف کرد...
- آخي...حالا ميگي من چي کار کنم؟! برم بگم ببخشيد که باعث شدم ازم بدت بياد و آزرده خاطر بشي! خوبه خودت مي دوني تو چه منجلابي گير کردم.ديگه واسه اين چيزا وقت ندارم،شرمنده.
مسعود – بي خيال، فراموشش کن.فقط خواهشا ديگه دسته گل به آب نده.الان مژگان به خونت تشنه ست.
- به درک .
خيلي زود شب جمعه رسيد و خوشبختانه تمام مدت پيش مسعود بودم و اتفاق خاصي نيفتاد.
بعد از شام، روي تراسي که رو به باغ بود زيرانداز پهن کردن تا مردها اونجا بشينن وهر کدومشون هم که خواستن شب رو اونجا بخوابن.من و مسعود رفتيم و روي تراس نشستيم و شروع کرديم به سيگار کشيدن.چند دقيقه بعد نسترن و کيوان هم اومدن.بقيه هم توي اتاق داشتن با همديگه حرف مي زدن.
کيوان – بهراد من اسم تو رو گذاشتم دودکش چون هميشه سيگار مي کشي.
اينو که گفت نسترن زد زير خنده...بزنم به تخته با جون و دل هم مي خنديد! من که جوابشو ندادم.بذار اينا هم با مسخره کردن من خوش باشن.
مسعود که خودش هم داشت سيگار مي کشيد با خونسردي گفت : کيوان يهو ديدي يه جوري زدمت که نتوني بلند شي.
کيوان – جنبه ي شوخي داشته باش!
مسعود – باشه ...تو يه بار ديگه زر بزن، ببين چي کارت مي کنم.
نسترن – چيزي نگفت که دايي، به قول خود آقا بهراد "نظر شخصيش" بود.
مسعود – نمي دونستم انقد دموکرات تشريف داري!
نسترن – ديگه ديگه...
موبايلم شروع کرد به زنگ زدن.شماره ش ناشناس بود اما جواب دادم.
- بله ؟
- سلام آقاي ماکان!
فورا صداشو شناختم.ميترا بود...
ميترا – حالتون خوبه ؟
- بله،شما خوبين ؟
ميترا – مرسي،شناختين منو؟!!
- بله بله...بفرمايين،امرتون؟
ميترا – من کي ام؟!
عجب گيري کردم ها! از بدشانسي،همه داشتن به حرفاي من گوش مي کردن و لال موني گرفته بودن.اگرم پا مي شدم و مي رفتم بيرون تابلو تر ميشد.
- خانوم افشار.
ميترا – آفرين،پنج شنبه نيومدين کلاس؟!!
- اصن نمي دونستم کلاس داشتم...
ميترا – بگذريم،مزاحم شدم که بگم اگه ميشه فردا بياين همون کافي شاپ کنار دانشگاه...همون که چند روز پيش با بچه ها رفتيم، تا يه کم با هم صحبت کنيم.
- چشم،ساعت چند ؟!
ميترا – پنج بعد از ظهر خوبه؟
- باشه حتما.
ميترا – ببخشيد مزاحم شدم ، فعلا خدافظ.
- خواهش مي کنم،خدافظ.
گوشي رو قطع کردم و به سيگار کشيدنم ادامه دادم.چند ثانيه اي سکوت حاکم شد که نسترن خنديد و توجه مون رو به خودش جلب کرد.
اين بار خنده ش طعنه آميز بود.
نسترن – جالبه...
کيوان – چي جالبه؟
نسترن – اينکه بعضي ها چقد خوب نقش آدماي چشم و گوش بسته رو بازي مي کنن اما حقيقت يه چيز ديگه ست.
اينجا بود که مسعود با طعنه گفت : نسترن جان دموکراسي ت کجا رفته ؟
با حرف مسعود خنده م گرفت.به نکته ي باحالي اشاره کرد...دمش گرم!
نسترن – دايي جون دقت کردي از تک تک خطاهاي بهراد دفاع مي کني؟
مسعود – با اين کار مشکلي داري؟!
نسترن – اصلا من چرا دارم خودمو اذيت مي کنم؟! به من چه ؟! وا...
خوبه حداقل اينو مي فهمه که داره تو کار من دخالت مي کنه وگرنه مطمئن مي شدم که آدم نفهميه!
کيوان رفت توي خونه و چند دقيقه بعد صداي مامانم رو شنيديم که مسعود رو صدا مي زد.
مسعود گفت : "الان برمي گردم" و رفت توي اتاق.
همش از خودم مي پرسيد اين نسترن از جون من چي خواد که يکسره جلوي چشممه؟!!! چرا پا نميشه بره؟!!! پاکت سيگار و فندکم رو از روي زمين برداشتم تا يه سيگار ديگه روشن کنم که نسترن از جاش بلند شد و اومد طرفم.شديدا عصباني بود.پاکت سيگار و فندک رو از دستم گرفت و پرتش کرد سمت باغ.
- لازم نيست بپرسم...کاملا مشخصه خُل شدي.
نسترن – اعصابمو داغون کردي با اين سيگارت ! حالا اگه مي توني بازم بکش.
اينو گفت و رفت توي اتاق.ديگه مطمئن شدم...واقعا نفهمه!
نمي تونستم شب رو بدون سيگار بگذرونم.هميشه قبل از خواب چند تا مي کشم که خوابم ببره.مسعود هم که سيگار نداشت و همش از خودم مي گرفت.موبايلمو برداشتم و از جام بلند شدم.از تپه، که مسافت زيادي هم نداشت پايين رفتم.با کمک چراغ ِ موبايلم، روي زمين رو با دقت نگاه مي کردم.مطمئن بودم يه جايي همين اطرافه.چِشمه رو رد کردم و کمي اون طرف تر رو هم گشتم.ده دقيقه اي ميشد که مشغول گشتن بودم اما خبري از پاکت سيگارم نبود.حسابي از دست نسترن عصباني بودم.حيف که دختره و اگه نامردي نبود مي زدم لهش مي کردم،اما حيف... .
گشتن فايده اي نداشت،نمي تونستم پيداش کنم براي همين بي خيالش شدم .ناخودآگاه خيلي از خونه دور شده بودم.ترس برم داشت.دوست داشتم زودتر برگردم.هنوز راه نيفتاده بودم که از پشت سرم يه صدا شبيه صداي فندکم شنيدم.نمي خواستم برم طرفش،فقط برگشتم ببينم منشأ صدا کجاست که ديدم يه نفر از روي درخت پايين پريد.کمتر از دو متر باهام فاصله داشت.خيلي هيکلي بود اما همون مردي که قبلا ديده بودم نبود.
از ترس زبونم بند اومده بود چون مي تونستم چهره ي ترسناکش رو ببينم! با سرعت باد خودشو به من رسوند.با يک دستش گردنمو گرفت و کوبوندم به يه درخت.به قدري زورش زياد بود که خودش هم علاقه اي نداشت از اون يکي دستش استفاده کنه.صورتش جلوي چشمم بود.رنگ پوستش کاملا خاکستري بود با چشماي خاکستري که خشونت توش موج ميزد و منو مي ترسوند.فشار دستش روي گردنم هر لحظه بيشتر ميشد.خون رو حس کردم که از بيني م سرازير شد.ديگه هيچ اميدي نداشتم.مي دونستم دارم مي ميرم.تنها کاري که از دستم برميومد اين بود که براي خودم گريه کنم.چشمام سياهي مي رفت.هيچي نمي ديدم که يهو گردنمو ول کرد و روي زمين افتادم.به سختي مي تونستم نفس بکشم.چند لحظه طول کشيد که تونستم چشمام رو باز کنم و ديدم با يه نفر درگير شده.شک نداشتم همون مرديه که اطراف خونه م پرسه مي زد.به راحتي تونست اون رو به طرفي پرتاب کنه.هيچکدوم حرفي نميزدن.دوباره جن خاکستري رنگ، مثل باد به سمت بالا حرکت کرد و رفت.
توان حرکت نداشتم اما با اينکه مي تونستم چشمامو باز نگه دارم ،ترجيح دادم اين کارو نکنم.مي خواستم ببينم واقعا قصدش کمک به منه يا نه؟! براي همين وانمود کردم بيهوش شدم.
لحظه اي بعد تماس دستي رو زير سرم حس کردم اما هيچ فشاري در کار نبود.به قدري دستش لطيف بود که انگار استخون نداشت.مي ترسيدم چشمامو باز کنم و به صورتش نگاه کنم.اصلا دلم نمي خواست متوجه بشه هنوز بيدارم! شنيدم که مسعود داره صدام مي کنه.سرمو آروم گذاشت روي زمين و به سرعت از اونجا دور شد.
مسعود فورا خودشو به من رسوند.از ديدن من توي اون وضعيت شوکه شده بود.کنارم نشست و سرمو روي پاش گذاشت که با اون حرکتش، گردنم شديدا درد گرفت و آه و ناله م بلند شد.
مسعود با دستپاچگي گفت :" چه بلايي...چه بلايي سرت اومده ؟!!!" و شروع کرد صدا به صدا زدن عليرضا.
- نه ...نه صداش نکن !
مسعود – من که نمي تونم تنهايي تا خونه ببرمت !
اصلا دوست نداشتم بقيه متوجه بشن چه اتفاقي افتاده براي همين گفتم: چند دقيقه صبر کن ، مي تونم پاشم.
مسعود – چند دقيقه ؟!!! از دماغت داره خون مياد.
فايده نداشت.انگار مسعود خيلي هوس کرده بود منو کول کنه ! ديگه عليرضا هم رسيده بود و از اون بدتر اينکه عمو محمد و بابا هم باهاش اومدن!
عليرضا – چي شده ؟!
مسعود – بيا کمک کن بلندش کنيم.
عمو محمد و بابا هم رسيدن ولي چيزي نمي گفتن که البته از اين بابت خدارو شکر مي کنم.فقط متعجب بودن از اينکه چه اتفاقي افتاده.
با کمک عليرضا و مسعود از جام بلند شدم.البته عليرضا خودش هم به زور راه مي برد،چه برسه به من! واسه همين هم عمو محمد جاي عليرضا رو گرفت.وقتي به خونه رسيديم، همه روي تراس ايستاده بودن و منتظر ما بودن.همه سعي مي کردن از مسعود پرسن چه اتفاقي افتاده.مامانم هم که تازه يادش افتاده بود بچه داره شروع کرد به گريه و زاري.واقعا رفتارش برام عجيب بود!
اون لحظه فهميدم در مرکز توجه ديگران بودن چقدر مزخرف و اعصاب خرد کنه.رفتيم توي اتاق و روي زمين دراز کشيدم.
عمو محمد – اگه بخوابي خون برگشت مي خوره تو معده ت.
مسعود – خونش بند اومده،مشکلي نيست.فقط ميشه يکي به ما يه دستمال بده؟!
خيلي زود بهمون يه دستمال رسوندن.مسعود دستمال رو گذاشت روي دماغ من، دستم هم گذاشت روش و فشار داد.بعد از جاش بلند شد و مؤدبانه همه رو از اتاق بيرون کرد.دوباره برگشت کنار من و گفت : توي باغ چه غلطي مي کردي؟
- نسترن عوضي پاکت سيگارمو پرت کرد اونجا،رفتم بيارمش که اينجوري شد.
مسعود – وايسا من يه حالي از اين نسترن بگيرم...حالا ببين.اونجا چه اتفاقي افتاد؟!
- يه جن عصباني مي خواست گردنمو بشکنه !
مسعود – مطمئني جن بود؟
- آره...فک کنم.
چند دقيقه گذشت و احساس کردم بدون کمک هم مي تونم راه برم.با مسعود رفتم توي حياط تا صورتمو بشورم و دوباره به اتاق برگشتيم.بين راه همه از مسعود مي پرسيدن چه اتفاقي افتاده اما مسعود با ايما و اشاره بهشون فهموند که بعدا توضيح ميده.
توي اتاق دراز کشيدم و مسعود هم يه پتو روم انداخت.قبل از اينکه از اتاق بره بيرون گفتم: مسعود تو رو خدا تا مي توني نذار قضيه رو بفهمن، باشه؟!
مسعود – باشه ، ولي قول نميدم.
- سعي ات رو بکن...
مسعود گفت :" خيالت راحت باشه" و از اتاق بيرون رفت.
****
شب از نيمه گذشته بود.دو ساعتي از اون اتفاق مي گذشت و من به خاطر ترس و گردن درد هنوز بيدار بودم.همه توي اتاق بغلي جمع بودن و تا اون لحظه صداشون رو نشنيده بودم.با دقت داشتم به محيط گوش مي کردم.
عمو محمد – مسعود بگو ببينم مشکل بهراد چيه؟
مسعود – هيـــس ! آروم حرف بزنيد که بيدار نشه...
مامان – باشه مسعود جان ! تو فقط تعريف کن ، ما ساکت ميشيم.
مسعود – آخه چي بگم ...؟ شايد اگه ندونيد بهتر باشه.
خاک برش کنم با اون حرف زدنش! بدتر داشت مشکوک شون مي کرد.منو بگو رو ديوار کي يادگاري نوشتم !
مامان – بگو تو رو خدا ! دارم ديوونه ميشم!
مسعود – جدي؟ من فک مي کردم براتون مهم نيست...
مامان – چرا برام مهم نباشه؟!! پسرمه !
عمو محمد – مسعود اگه نگي ميرم از خودش مي پرسم.
مسعود – خودش عمرا اگه جوابتو بده...اما باشه،ميگم.فقط قول بديد شلوغش نکنيد و داد و بيداد و شيون و زاري و هر نوع سر و صداي ديگه راه نندازيد.يه چند وقتي ميشه که از اين اتفاقا براي بهراد ميفته.اوايل هيچکدوم دليلش رو نمي دونستيم تا اينکه اين اواخر موضوع برامون روشن شد.
بابا – خب مشکل چيه ؟!!!
مسعود – يادتون باشه قول داديد سر و صدا راه نندازيد ها !
عمو محمد – بگو ديگه !
مسعود : "باشه ميگم !" و خيلي آهسته گفت : بهراد جن زده شده.
يهو صداي ناله و زاري مامانم بلند شد.همه سعي مي کردن آرومش کنن که مثلا من بيدار نشم ! اصلا انتظار نداشتم مسعود انقدر زود همه چيو لو بده.از دستش عصباني بودم ولي يه جورايي هم بهش حق مي دادم.آخه براي اين اتفاقا چه دليلي مي تونست بتراشه ؟!! ولي در کل خيلي زود نم پس داد.
بعد چند دقيقه که پلک هام سنگين شده بودن و داشت خوابم مي برد مسعود اومد توي اتاق و درو بست.اومد کنارم نشست و منم با مشت زدم به سينه ش.
مسعود – ببخشيد مجبور شدم !
- يادمه گفتي "خيالت راحت باشه"...واقعا که !
مسعود – تو هم اگه جاي من بودي حتما لو ميدادي.نمي دوني که چجوري نگاه مي کردن! از همه بدتر مامانت،نزديک بود پس بيفته.
- نه که با شنيدن حرفاي جنابعالي خيلي خوشحال شد !
مسعود – خوشحال نشد ولي اگه نمي گفتم بدتر مي کرد.الانم اومدم ببينم بيداري يا نه؟
- که چي بشه ؟
مسعود – مامانت مي خواست بياد ببينت، منم اومدم ببينم خوابي يا نه.
- الان من چي کار کنم؟
مسعود – بهترين راه اينه که خودتو بزني به خواب.اون مياد دو دقيقه مي بينت و ميره.
- مطمئني يا مثه اون دفه خيالم راحت باشه ؟!
مسعود – گفتم که ببخشيد! مي توني هم بگي بيداري ولي اونجوري بايد حسابي جواب پس بدي.من بهشون گفتم بهت قرص خواب دادم.تو هم خودتو بزن به خواب، بعد چند دقيقه من ميام و مامانتو راضي مي کنم بي خيال شه.
- اي کاش واقعا قرص خورده بودم! مسعود اگه زنده بمونم مطمئن باش مي کشمت!
مسعود – يادت نره...خودتو بزن به خواب.
مسعود از اتاق بيرون رفت. منم چشمامو بستم و به ظاهر خوابيدم.البته مسعود اين دفه رو راست مي گفت.خودمو به خواب بزنم بهتره چون توي اين صحنه هاي عاطفي زياد خوب عمل نمي کنم.
مامان خيلي آروم اومد و کنارم نشست.دستي به پيشونيم کشيد و گفت : چقدر لاغر شدي.
"چقدر لاغر شدي"...عاشق اين جمله م.البته در صورتي که براي خودم به کار بره.
مدتي مي گذشت که مامانم کنارم نشسته بود و اين طور که پيدا بود گريه مي کرد.هر از گاهي هم دستي به سر و صورت من مي کشيد و جالبه که اصلا احتمال نمي داد که ممکنه من بيدار بشم!
بعد صداي بابامو شنيدم که گفت : آروم تر! اينجوري بيدارش مي کني...
اي بابا...نمي دونستم بابا هم تو اتاقه ! باز با مامان ميشد کنار اومد اما باباهه رو کجاي دلم بذارم؟!! اما مثه اينکه اين بار به دادم رسيد و داشت مامان رو راضي مي کرد که از اتاق برن بيرون و البته موفق هم شد.
طولي نکشيد که من هم خوابم برد...
متوجه شدم نسترن اومد و روي تخت نشست.
نسترن – سلام.
- سلام.
نسترن – صبونه نمي خوري ؟!
- نه ، مشخص نيست ؟!
نسترن – چرا...يني منظورم اين بود که بيا بخور.
- عادت ندارم صبونه بخورم.ناهار رو ترجيح ميدم.
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد نسترن گفت : مي دوني...من...مي خواستم.
خيلي تابلو بود چي مي خواد بگه.با خونسردي گفتم : مي خواي معذرت خواهي کني؟!
نسترن – دقيقا...آره...ببخشيد!
- بخشيدم.
ديدم دوباره داره با خشم بهم نگاه مي کنه،براي همين گفتم : مگه همينو نمي خواستي؟
نسترن – آره ولي اينجوري جواب عذرخواهي رو نميدن!
- توقع نداري که واست شکسته نفسي کنم ؟!
نسترن – نه اصلا !! توقعي هم نميره...
- يه سوال ازت دارم، دقيقا مشکل تو با من چيه ؟ بگو شايد بتونيم حلش کنيم.
نسترن در حالي که بغض کرده بود با عصبانيت گفت : مشکل من اينه که تو خيلي چيزا رو فراموش کردي... .
- اتفاقا من حافظه ي خوبي دارم و اگه منظورت قضيه خواستگاريِ من از توئه،بايد بگم همه رو يادمه.سر اون جريان هنوز هم بهت مديونم.چون اگه جواب مثبت داده بودي الان جفت مون بدبخت شده بوديم.
نسترن – واقعا اينجوري فک مي کني؟
- خب آره.
نسترن – برات متاسفم...
اينو گفت و رفت.نمي دونستم از شنيدن حقيقت انقدر ناراحت ميشه.شايدم منظورش از "خيلي چيزا" موضوع خواستگاري نبود! به هر حال...منظورشو واضح نگفت.
****
من و مسعود تا بعد از ظهر اونجا مونديم و حوالي ساعت دوئه بعد از ظهر راه افتاديم.
- برو طرف خونه ي من، کار دارم.
مسعود – چي کار داري؟
- به تو چه ؟!...شوخي کردم.مي خوام کتاباي امروزمو بردارم.لباسام هم عوض کنم.پول هم که اصلا ندارم...
مسعود - رفتي دانشگاه حواست به سورن باشه.دوباره کار دستت نده...
- خيالت راحت.حواسم هست.اصن شايد امروز نياد.
مسعود – در هر حال...از ما گفتن بود.
- راستي عليرضا چند وقت پيش بهم گفت که نسترن رو مي خواد.
مسعود – عجب خريه !
- به نظرت نسترن قبول مي کنه ؟
مسعود – اگه قبول نکنه که واقعا خره ! هنوزم به خاطر اينکه به تو جواب منفي داده ناراحته.
- جدي؟
مسعود – آره.ولي تو هم عجب احمقي بودي ها ! رو چه حساب رفتي خواستگاري نسترن ؟! شانس اوردي اون موقع من قائمشهر نبودم وگرنه مي زدم لهت مي کردم.وقتي هم که شنيدم بهت جواب منفي داده شديدا خوشحال شدم.
- پيازداغ شو زياد نکن! يه جوري ميگي انگار من با گل و شيريني رفتم خواستگاريش! نه داداش!...فقط به خودش گفتم...اون رفت و پيش همه جار زد.
مسعود – حالا هر چي...در هر صورت که خواستگاري کردي.حتما اون عليرضاي پَپه هم مثه تو گول قيافه ي نسترن رو خورده،هر چند...قيافه اي هم نداره! نمي دونم چرا مردم فک مي کنن هر کي چشماش آبيه، خوشگله ؟!!
- اي بابا...عجب غلطي کردم ! ميشه بي خيال شي؟!
مسعود – خودت بحث انداختي!
- من غلط کردم.تندتر برو که به کلاس امروز برسم.
خيلي زود به خونه رسيديم.کوچه خلوت بود.هيچ چيز مشکوکي وجود نداشت.از ماشين پياده شدم و با مسعود خدافظي کردم.ولي مسعود ماشين رو خاموش کرد و پياده شد.
مسعود – منم باهات ميام.
- زياد نمي مونم.کارم کمتر از ده دقيقه طول مي کشه.
مسعود – هر چي...منم ميام.
ديگه با مسعود چونه نزدم.فک کردم حالا که مي خواد بياد داخل ، از فرصت استفاده کنم و يه دوش بگيرم.تو فکر قرار امروزم با ميترا بودم.اصلا دوست نداشتم برم.کاش ميشد پيچوند ولي فايده نداشت.به قول سورن ،مرگ يه بار شيون هم يه بار!
بعد از حموم خيلي سريع وسايلمو جمع کردم و حاضر شدم.واسه انتخاب لباس مخم هنگ کرده بود.يه پيراهن مشکي پوشيدم و طبق عادت هميشگي م آستينش رو تا آرنج بالا زدم.همون شلوار لي خاکستريم رو هم پوشيدم.
- خب ديگه...بريم.
مسعود – تو که گفتي کارت ده دقيقه هم طول نمي کشه ! الان نيم ساعته علاف تو ام.
- گفتم حالا که اينجايي همه کارامو بکنم.ميگم اگه کار داري با ماشين خودم برم؟
مسعود – نه...جهنم و ضرر! مي رسونمت.
مسعود منو تا دانشگاه رسوند و رفت.ساعت سه و نيم کلاس داشتم.ده دقيقه از شروع کلاس گذشته بود ولي من هنوز کلاس رو پيدا نکرده بودم ! بعد از کلي سرگردوني بلاخره تونستم پيداش کنم.خوشبختانه با استاد نوربها کلاس داشتيم و اونم اصلا سخت گير نبود.در زدم و وارد شدم.کلاس خيلي شلوغ بود.فقط سه تا صندلي خالي بودن که دو تاشون سمت دختراي کلاس بود و اصلا نميشد طرفش رفت.آخر کلاس ، صندلي کنار سورن خالي بود که کيفش رو، روش گذاشته بود.تصميم گرفتم کنار سورن بشينم.رفتم پيش سورن و سلام کردم که البته جوابمو نداد.کيفشو برداشتم و انداختم روي پاش و نشستم.اونم گفت :" راحت باش!"
ساعت يه ربع به پنج بود که استاد کلاس رو تعطيل کرد.منتظر شدم تا کلاس خلوت بشه ،بعدا برم بيرون. سورن زود از کلاس بيرون رفت.مشخص بود خيلي از دستم شکاره ولي واقعا تقصير من نبود.مسعود يهو جو گير شد.من هنوز هم باور نکردم که همه چي زير سر سورن باشه هر چند دلايل مسعود قابل قبول بودن.
کيف و کتابم رو برداشتم و از کلاس اومدم بيرون.موقع راه رفتن داشتم کتابمو توي کيفم مي ذاشتم براي همين سرم پايين بود که يه دفه محکم به يه نفر خوردم.اون پسره ،سياوش بود.
گفتم: شرمنده ، حواسم نبود.سياوش گفت:" حواستو جمع کن که يه وقت کار دست خودت ندي." و رفت.
چقد قضيه رو جدي گرفته بود! بي خيال...مهم نيست.
ساعت نزديک پنج بود.از دانشگاه اومدم بيرون و مستقيم رفتم سمت کافي شاپ کنار دانشگاه.دقيق به سالن کافي شاپ نگاه کردم.هنوز ميترا نيومده بود.رفتم و پشت يه ميز نشستم و منتظر موندم.طولي نکشيد که ميترا هم اومد.
بلند شدم و با همديگه سلام و احوالپرسي کرديم.
ميترا – خيلي وقته اومدين؟
- نه ،پنج دقيقه اي ميشه...
ميترا – ديگه شرمنده ، داشتم با دوستم خدافظي مي کردم.يه کم طول کشيد.
- خواهش مي کنم...ديروز فرمودين با من کار دارين.
ميترا – بله، ميگم خدمتتون.شما چيزي سفارش ندادين ؟
- من چيزي نمي خورم، کارتون رو بفرمايين.
ميترا – پس بذارين من سفارش بدم، مهمون من.
عجب گيري بود ! ديدم فايده نداره قبول کردم ،اونم براي هر دو مون بستني سفارش داد.
ميترا – نمي دونم چجوري بگم ؟...هر چي مي خواستم بگم از ذهنم پريد !
- مي خوايد من رومو کنم اون ور؟!
خنديد و گفت : نه ، لازم نيست.ميگم...
يه کم مکث کرد و گفت : من خيلي وقته که شما رو مي بينم.چهار سالي ميشه...برخلاف خيلي از دوستام که نظرشون نسبت به شما منفيه، براي من جالبين.هميشه دلم مي خواست از کارتون سر دربيارم.يه جوري لباس مي پوشين که انگار هيچي براتون مهم نيست،کلا شخصيت مرموزي دارين...امروز خواستم همديگه رو تنهايي ببينيم که بهتون بگم...من شما رو دوست دارم.
- ممنون، لطف دارين.
ميترا بعد از کلي سرخ و سفيد شدن گفت : منظورم اينه که دوست دارم باهمديگه باشيم...با هم زندگي کنيم.
- آهان...خب چي بگم! شايد اگه شما منو بيشتر مي شناختين و شرايط زندگي منو مي دونستين اين حرفو نمي زدين !
ميترا – من باهاش کنار ميام.
- آخه شرايط مطلوبي نيست ! منم آدم مناسبي نيستم.نمي دونم اطلاع دارين يا نه اما وضع مالي من افتضاحه.شغل ثابت ندارم براي همين خرج خودم هم به زور درميارم.
ميترا – اينا براي من مهم نيست.
- شايد الان نباشه ولي به هر حال براتون مهم ميشه.مگه شما چند سال مي تونين منو دوست داشته باشين؟ فوقش دو سال...ديگه نهايتا سه سال.بعد از سه سال به خودتون مياين و مي بينيد يه شوهر آس و پاس و بي احساس دارين که اصلا هم بهش علاقه اي ندارين.البته با اين فرض که من تا اون موقع زنده باشم.
ميترا – اگه شرايط تغيير کرد چي؟
- متاسفم که اينو ميگم ولي با شناختي که از خودم دارم فکر نمي کنم چندان تغييري بکنه...
مشخص بود که خيلي ازم ناراحت شده اما لازم بود که اون حرفارو بزنم.هنوز سفارش ها رو نيورده بودن که از جاش بلند شد و گفت : "ممنون که اومدين.خدافظ..." بدون اينکه منتظر جواب من بمونه ميز رو حساب کرد و رفت.
منم که دل و دماغ بستني خوردن نداشتم ، از کافي شاپ اومدم بيرون.براي اينکه برم ايستگاه اتوبوس بايد از جلوي دانشگاه رد مي شدم.دوباره برگشتم سمت دانشگاه.جلوي دانشگاه شلوغ بود.سريع راه مي رفتم که زودتر از شلوغي رد شم.براي يه لحظه يه نفر محکم دستمو از پشت گرفت و کشيد.سياوش بود.عصباني به نظر مي رسيد.
سياوش – انگار خيلي عجله داري! مي خواي برسونمت؟
- نه ممنون با اتوبوس ميرم.
خواستم راه بيفتم که دوباره دستمو کشيد و اين بار ديگه ولش نکرد.
سياوش – بهت نمياد تعارفي باشه بچه پُر رو.
- ولي به تو مياد پاچه ي مردم رو بگيري!
با شنيدن اين جمله حسابي از کوره در رفت و يقه ي منو چسبيد و کوبوندم رو کاپوت يه ماشين.نگهبان دانشگاه و دانشجوهاي ديگه هم عين گوسفند زول زده بودن به ما و هيچ کاري نمي کردن!
دوباره با عصبانيت گفت : آره اتفاقا الان سگ ِ سگم، گاز هم مي گيرم!
يهو يه نفر از پشت چنگ زد به موهاي سياوش و يه چاقو گذاشت روي گردنش.سورن ،سياوش رو کشيد سمت خودش و اونم يقه ي منو ول کرد.اينجا بود که چند تا از بچه هاي دانشگاه که ديدن دعوا داره بالا مي گيره جلو اومدن قبل از اينکه سورن گلوي سياوش رو ببُره از همديگه جداشون کردن.هر چند سورن واقعا نمي خواست اين کارو بکنه... و در آخر نگهبان دانشگاه همچنان عين گوسفند نظاره گر بود چون مسائل بيرون دانشگاه به اونا ربطي نداره !!
سورن در کمال خونسردي چاقوش رو گذاشت توي جيبش اما سياوش خيلي عصباني بود.چند نفر گرفته بودنش و اونم هي عربده مي کشيد که فلان مي کنم و پدرتونو درميارم و از اين حرفا.سورن هم با لبخندي طعنه آميز جواب مي داد : تو درست ميگي...
سورن دست منو گرفت و از اونجا دور شديم.رسيديم به ماشين سورن و کنارش وايساديم.
سورن – احمق !
- تقصير من نبود...اون شروع کرد.
سورن – منظور منم اون بود نه تو!
- حرکتت باحال بود...ايول.
سورن گفت :" گفتم که، اگه من نبودم تا حالا نفله شده بودي." و بهم نگاه کرد و چند ثانيه مکث کرد و گفت : "مي دونستي گردنت کبود شده ؟" و دوباره با دقت بيشتري نگاه کرد.
سورن – جاي انگشت هاي طرف هم مونده ! ببينم، الان اينجوري شد؟
- نه...ديشب.
سورن – مسعود زده ؟
- اَي بابا ! نه... چرا تو و مسعود انقد به هم شک دارين ؟!
سورن – اين کارا از اون بعيد نيست.بشين واسم تعريف کن.
دو تايي نشستيم توي ماشين و سورن حرکت نکرد تا کل ماجرا رو براش تعريف کردم.بعد تموم شدن حرفام ماشينو روشن کرد و راه افتاد.
سورن – حالا هي بشينه بگه تقصير سورنه ! واقعا که...با اين گشت و گذارش نزديک بود سرتو به باد بده! در ضمن اين دخترعمه ت هم خيلي چرت و لوسه.من بودم مي زدم کُتلتش مي کردم.
- مسعود که کف دست بو نکرده بود.تازه اين موضوع به جا و مکان ربطي نداره...بلاخره که يه جايي اتفاق ميفته.
سورن – آره...ولي اگه به حرف من گوش ندي به نفع اونا هم تموم ميشه.
- نابغه بگو ببينم من بايد چي کار کنم؟
سورن – فردا بيا بريم پيش اون جن گيري که پيدا کردم.قول ِ صد در صد ميدم کارتو رديف کنه.
- باشه...
سورن – فقط به مسعود چيزي نگو.مي شناسيش که...همش پارازيت مي ندازه.
- قبول.پس برو سمت خونه ي من.
سورن – واسه چي؟
- طبيعيه ،چون مي خوام برم خونه ي خودم.
سورن – اين چند شبو بي خيال شو.
- نميشه.انقد آويزون اين و اون بودم خسته شدم،اصن خجالت مي کشم.
سورن – باشه پس منم پيشت مي مونم ،البته اگه آويزونت نباشم!
- خودتو لوس نکن حالا...باشه.
سورن – اينجا نوشته " در بعضي از مناطق شمال ايران جنيان ، بيشتر به شکل آدم کوچولوهايي به اندازه دو وجب ديده شده اند." پس اينا چي اند تو رو اذيت مي کنن؟! چرا انقد گنده ن؟! نکنه جن نيستن؟!
- ميشه اون کتابو بذاري کنار ؟ داره اعصاب منو خرد مي کنه. در ضمن مطمئن باش اگه مي دونستم الان وضعم اين نبود.
سورن کتابشو کنار گذاشت و گفت : من ديروز رفتم پيش اين جن گيره و مشکلتو واسش گفتم.فقط مونده خودت بري پيشش تا نسخه تو بپيچه.
- گفتم که باشه.مي ترسي از دستت فرار کنم که هي تکرار مي کني؟!
تصميم گرفتم سورن رو تنها بذارم و برم تو آشپزخونه ،يه فکري واسه شام بکنم.نمي دونم اون کتاب قديمي رو از کجا اورده که از وقتي وارد خونه شديم داره واسه من مطلب در مورد جن مي خونه! قشنگ داشت مي رفت روي اعصابم.
خيلي سريع يه سوسيس تخم مرغ درست کردم و با همديگه خورديم.بعد از شام ، بدون اينکه سفره رو از توي پذيرايي جمع کنم کنارش دراز کشيدم و يه سيگار روشن کردم.
- سورن ! به نظرت اگه قرآن بخونم...مثلا سوره ي جن ، وضعيت بهتر ميشه ؟!
سورن – پيشنهاد مي کنم اين کارو نکني.
- براي چي؟
سورن – چون دفه ي آخري که مي خواستي بري قرآن بياري بخوني ، يه جن کشيدت توي کمد ديواري و سرت چند تا بخيه خورد.حتما دليلي داشته...
- شايد از قرآن مي ترسن و اگه بخونم مشکل رفع بشه؟!
سورن – نمي دونم،هر جور خودت فک مي کني...ولي يادت باشه من گفتم اين کارو نکن.
سيگارمو خاموش کردم و رفتم سمت اتاق تا قرآن رو بيارم.زود قرآن رو برداشتم و رفتم وسط هال نشستم و سوره ي جن رو اوردم.يه نفس عميق کشيدم و با بسم ا... شروع کردم.
هنوز به دومين آيه نرسيد بودم که از داخل اتاق صداي شکسته شدن شيشه رو شنيدم.سورن اومد توي هال و سمت راست من، کنار ديوار وايساد اما چيزي نمي گفت.با بي اعتنايي به خوندن ادامه دادم که دوباره صداي شکسته شدن شيشه رو شنيدم.اين بار از توي پذيرايي صدا اومد.
سورن با تشويش گفت :" ميشه بس کني ؟ الان خونه تو با خاک يکسان مي کنن !" به حرف سورن گوش نکردم و ادامه دادم که يهو يه سنگ از پنجره ي هال به داخل پرتاب شد و مثه گلوله از کنار گوشم رد شد.حسابي ترسيده بودم.قرآن رو بستم و محکم توي دستام گرفتمش.با اينکه ديگه قرآن نمي خوندم اما همچنان پرتاب سنگ ادامه داشت.هر چند ثانيه يه سنگ به داخل خونه پرتاب ميشد.عجيب اين بود که لحظه اي بعد سنگ ها ناپديد مي شدن.همه ي شيشه ها شکسته شدن و از همه ي پنجره ها سنگ وارد خونه ميشد.اما هيچکدوم از سنگ ها به من و سورن برخورد نمي کردن.همين موقع بود که صداي زنگ در رو شنيديم.سريع رفتم و درو باز کردم.مسعود بود.
مسعود – چرا اومدي اينجا ابله !
- با سورن اومدم.
مسعود – غلط کردي!
قبل از اينکه بخوام جواب مسعود رو بدم يه نفر به هر دو مون سلام داد.
اسدي – آقا بهراد خونه تون چه خبره ؟!
مسعود منو کنار زد و رفت توي خونه.منم به اسدي گفتم :" ببخشيد الان وقت حرف زدن ندارم." و بدون اينکه درو ببندم برگشتم تو خونه.
مسعود با عصبانيت به سورن گفت : باز چه طرحي ريختي که اينجوري شد؟
سورن – به من چه ؟! مغز متفکر شروع کرد به قرآن خوندن که يهو سنگ انداختن ها شروع شد!
مسعود خواست از من چيزي بپرسه که يه نفر گفت : سنگ ها از طرف باغ همسايه پشتيه.
اسدي بود.اومده بود تو خونه...اي کاش درو بسته بودم!
- کار همسايه ها نيست...کار اجنه ست.
اسدي – اجنه ؟! اينا همش خرافاته.چرا نمي خوايد دشمناتونو بشناسيد ؟
همين که جمله ي اسدي تموم شد يه سنگ افتاد جلوي پاش.بعد اون سنگ از روي زمين به طور عمودي بالا اومد و دوباره افتاد روي زمين.با ديدن اون صحنه حسابي جا خورد.
مسعود – چه سوره اي رو خوندي؟!
- جن.
مسعود – اشتباه کردي...بايد آية الکرسي رو مي خوندي.قرآن رو بده به من.
قرآن رو به مسعود دادم و سوره ي آية الکرسي رو پيدا کرد و خودش شروع کرد به خوندن.تا اون لحظه هيچکدوم از سنگ ها به ما نمي خورد اما با خوندن مسعود چند تا سنگ ، محکم به کتف و کمر من خورد.سنگ ها پشت سر هم به من مي خورد و ناخودآگاه روي زمين نشستم.
سورن – بس کن ديگه ! مي خواي سنگسار شدنشو ببيني؟!
مسعود قرآن رو بوسيد و کنار گذاشت و گفت : فايده نداره.بايد از اينجا بريم.
نتونستم وسيله اي با خودم بردارم چون سنگ ها مدام بهم مي خوردن.سريع از خونه بيرون اومديم.اسدي هم ترسيد و رفت رد کارش.
سوار ماشين شديم.سورن نشست پشت و فرمون و مسعود جلو نشسته بود.منم روي صندلي پشت ولو شده بودم.يکي از سنگ ها خورده بود به کليه م و داشتم از درد به خودم مي پيچيدم.
سورن با عصبانيت اداي مسعود رو در اورد : بايد آية الکرسي مي خوندي ! واقعا دستت درد نکنه،معجزه کردي !
مسعود – به خاطر وجود مبارک شماست ديگه... تا اومدي نزديک بود دخلشو بياري.
سورن – البته يادت نره اون شاهکار روي گردنش نتيجه ي ييلاق رفتن جنابعاليه!خوب نقشه اي ريختي، بعدم برداشتي برديش ناکجاآباد که نقشه تو پياده کني.
مسعود – دهنتو ببند!
سورن – مي بيني تهمت زدن چقد آسونه ؟! حالا هم به جاي اين حرفا بشين يه فکري کن،(و با طعنه گفت: ) تو که بلدي!
مسعود – خفه شو ! برو خونه ي من.
سورن – حرفشم نزن! اين دو سه شب پيش تو بود چه گلي به سرش زدي؟
مسعود – اين دو ساعت که پيش تو بود چه گلي به سرش زدي؟
سورن – توي اين دو ساعت که خونه ي من نيومده بود وگرنه اينجوري نميشد.
مسعود و سورن همچنان مشغول جر و بحث هاي الکي بودن.هنوز کاملا از کوچه دور نشده بوديم که ماشين به يه چيزي خورد و سورن ماشين رو متوقف کرد.
- چي شد ؟
سورن – نمي دونم ! انگار به يه چيزي خورديم ولي...
مسعود – من که چيزي نمي بينم، راه بيفت !
سورن – ميرم پايين ببينم چي بود...
سورن از ماشين پياده شد و مسعود هم دنبالش رفت.دو سه دقيقه بعد هر دو اومدن و سوار ماشين شدن.
- خب؟!
مسعود – چيزي نبود.
هر دو ساکت بودن.سورن دنده عقب گرفت و خيلي سريع ماشين رو از اونجا دور کرد.انقدر سريع رفت که نتونستم ببينم اونجا چي بود ! به قدري مشکوک بودن که درد رو فراموش کردم...
- نکنه به آدم زدي ؟!
سورن – نـــه!
مسعود هم که تا الان داشت با سورن دعوا مي کرد ساکت شده بود و حرفي نميزد.
- راست ميگه مسعود ؟!
مسعود – آره.
تا زماني که رسيديم خونه ي سورن،هيچکدوم حرفي نزدن.جوري بود که ديگه از هر دو شون مي ترسيدم.
پاکت سيگار سورن رو برداشتم و رفتم توي اتاق.اعصابم از دست جفت شون بهم ريخته بود.چند دقيقه بعد سورن اومد تو اتاق.رفت سمت کمد ديواري و شروع کرد به بيرون اوردن رختخواب براي ما.
سورن – فردا صبح ميريم پيش اون جن گيره.
- يه بار ديگه تکرار کني کله مو مي کوبم به ديوار !
سورن – جهت يادآوري گفتم.
- لابد مسعود هم با اين موضوع مشکلي نداره !
سورن – حالا که مسعود بي خيال شده تو ول نمي کني ؟!
سيگارمو خاموش کردم و با عصبانيت از اتاق اومدم بيرون.
- ميرم خونه ي خودم.
سورن هم دنبالم اومد و سعي داشت جلومو بگيره.
سورن – حالا چرا قاطي کردي؟
- تو کوچه به چي خوردي؟
سورن – سگ...گربه...چه فرقي داره؟!
- برو بابا...
مسعود با توپ و تشر گفت : ولش کن بذار بره ! تفحه! انگار نه انگار که يه ماهه ما دو تا رو علاف خودش کرده...
بدون توجه به مسعود از ساختمون بيرون اومدم.هنوز از حياط خارج نشده بودم که سورن بهم رسيد و دستمو کشيد.
سورن – قبول ، بيا برگرديم تو خونه تا بهت بگم.
- هم من مي دونم ، هم تو.کار من تمومه...الکي داريم کشش ميديم.اگه پيش صد تا جن گير ديگه هم بريم وضع همينه.منم ديگه از اين آوارگي خسته شدم.ديگه دوست ندارم هر شب خونه ي تو و مسعود باشم.
سورن – درکت مي کنم.منم وقتي خونه ي ديگرانم حس خوبي ندارم.ولي بيا و اين يه شبه رو کوتاه بيا!
- مسئله فقط اين نيست ! تو که خودت ديدي...حتي وقتي خونه ي شماها هم هستم اونا کارشونو مي کنن.به نظرت اين چه معني اي ميده ؟!
سورن – به نظرم هيچ معني اي نميده.تو تا فردا صبر کن.اگه اون جن گيري که من ميگم کاري واست نکرد، هر چي خواستي به من بگو...هر کاري دوست داشتي بکن.اصن بزن زير گوش من.الانم از حرف مسعود ناراحت نشو.مي شناسيش که...زود از کوره در ميره.تازه، اينجا خونه ي منه نه اون.
راضي شدم و برگشتيم داخل.مسعود ايستاده به ديوار تکيه داده بود.
مسعود – چي شد برگشتي؟
- اگه ناراحتي برم ؟
سورن – بسه ديگه ، جر و بحث نکنيد!
- يادمه گفتي يه ماهه علاف مني، اگه ناراحتي مي توني بري...
مسعود رو به سورن گفت : مي بيني؟ جاي تشکرشه...
- ممنون ، ولي به خاطر خودت ميگم.نمي خوام علاف من باشي.
مسعود کت شو از روي مبل برداشت و گفت : " از پيشنهادت شديدا خوشحال شدم ." و رفت.
از رفتارش ناراحت نشدم چون حق داشت.اين مشکل من بود.تا الان هم خيلي بهم لطف کردن که هوامو داشتن.اگه سورن هم کنار مي کشيد ناراحت نمي شدم.
روي زمين نشستم و زانوهامو بغل کردم.سورن هم اومد پيشم.
- خب،حالا بگو.
سورن – چي بگم ؟
- با ماشين به چي زدي؟
سورن – باشه ميگم.
چند ثانيه مکث کرد و گفت : من و مسعود از ماشين پياده شديم و ديديم يه نفر افتاده جلوي ماشين.همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد.خيلي ترسيده بودم.با هم رفتيم جلوي ماشين زير نور چراغ ماشين به يارو نگاه کرديم.براي يه لحظه فک کرديم آدمه ولي دقيق که نگاه کرديم ديديم نه ...
- چه شکلي بود ؟
سورن – سر و صورتش خوني بود...عين آدما بود ولي منقار داشت.قيافه ش خيلي عجيب بود.لباس درست و حسابي هم نداشت و ...فقط يه پا داشت !
حرفاي سورن منو مي ترسوند.باورم نميشد چنين چيزي ديده باشن،هر چند...با اتفاقاي اون چند روز باورنکردني هم نبود.
- به نظرت مُرده بود ؟!
سورن – نمي دونم،تو اون لحظه واسم مهم نبود.مسعود گفت که احتمالا اين يه تله ست و سريع فلنگو بستيم.مطمئنم حق با مسعود بود.
- واسه چي بايد يکي از خودشونو بندازن جلوي ماشين ما بکشن ؟!
سورن – شايد از اونا نبوده! يا باهاش خصومت داشتن.هر چي بود اتفاقي نبود.تازه تو که قيافه ي يارو رو نديدي ... خيلي وحشتناک بود.من و مسعود کپ کرده بوديم.
- نکنه تله نبوده باشه و به خاطر زير گرفتنش ازمون انتقام بگيرن؟!
سورن – نمي دونم...توي اين شرايط هر چيزي ممکنه! تنها کاري که الان از دست مون برمياد اينه که تا فردا صبر کنيم.
- البته اگه تا اون موقع اتفاقي نيفته... .
قرار بود حوالي ساعت يازده صبح بريم اونجا اما من از هفت صبح بيدار بودم و خوابم نمي برد.شديدا استرس داشتم.ساعت ده و نيم سورن رو به زور از خواب بيدار کردم و آماده ي رفتن شديم.
سورن – حالا چرا انقد عجله داري ؟
- مي خوام اين استرس کوفتي زودتر تموم بشه.شايدم نبايد بريم اونجا و واسه همين استرس دارم ؟!!
سورن – بريم تا پشيمون نشدي! در ضمن استرس ربطي به رفتن و نرفتن نداره.
- راستي اين يارو مَرده ديگه ؟!
سورن – پس فک کردي منم مثه مسعود دوجنسه بهت معرفي مي کنم ؟! آره مرده...
- اسمش چيه ؟
سورن – تا اونجايي که من مي دونم "مجيد".
- گفتي طلبه بوده ؟
سورن – آره، ديگه بي خيال.سوار شو بريم.
سوار ماشين شديم و راه افتاديم.خونه ي يارو برعکس چيزي که فکر مي کردم تو منطقه ي شلوغ و پرتردد شهر بود.وارد يه کوچه ي بن بست شديم که بيشتر ساختمون هاش ويلايي يا دو طبقه بودن.سورن جلوي يه خونه ي ويلايي پارک کرد.از بيرون که خونه ي قشنگي به نظر مي رسيد.شاخه هاي درختاش تا کوچه اومده بودن.پياده شديم و زنگ زديم.
از پشت آيفون يه نفر پرسيد : "کيه ؟" سورن جواب داد : "يوسفي ام،ميشه درو باز کنيد؟".يارو سکوت کرد و بعد گفت : "نمي شناسم".دوباره سورن جواب داد : "پريروز با هم حرف زديم!"
طرف دوباره گفت : "نمي شناسم." و گوشي رو گذاشت.
سورن يه نفس عميق کشيد و گفت : عجب گاويه !
ده ثانيه بعد يارو دوباره از پشت آيفون گفت : " آهان ! يادم اومد ، بياين تو..." و درو زد.
- اين ديگه چه نابغه ايه ؟!
سورن – من که باهاش حرف زدم عادي به نظر ميومد!
حياط نسبتا کوچيکي بود .سه چهار تا درخت توش بود.ساختمونش هم يه طبقه بود و پنجره هاي زيادي داشت.بعد چند لحظه يه نفر اومد جلوي در ساختمون.يه مرد سي و پنج شش ساله با موها و چشماي مشکي.قدش از من و مسعود کوتاه تر بود.ما رو که ديد ، خنديد و گفت : اِ... تويي؟! نگفته بودي فاميلي ت يوسفيه !
سورن – گفتم ، شما فراموش کردي.
مجيد – حالا هر چي...بياين تو.
خودش جلوتر از ما وارد خونه شد.برخلاف خونه ي اميرمحمد ، خونه ي مجيد خيلي شيک بود.البته مشخص بود که بازسازي ش کرده چون از بيرون قديمي به نظر مي رسيد.طراحي خونه و وسايلش مدرن بودن.من و سورن کنار هم روي يه مبل نشستيم.با اينکه خونه ي بزرگي نبود ولي قشنگ بود.يه گربه هم داشت که گوشه ي خونه نشسته بود و اصلا حرکت نمي کرد.فقط به رو به روش نگاه مي کرد.
رو به سورن گفتم : اون گربه هه مصنوعيه ؟!
سورن – نه بابا ، مصنوعي چيه ؟ اون روز که اومدم اينجا حرکت مي کرد.
- جدي ؟ من فک کردم خشکش کردن !
چند لحظه بعد مجيد اومد در حالي که سه تا قوطي آبميوه دستش بود.هنوز به من و سورن نرسيده بود که در کمال ناباوري دو تا از قوطي ها رو پرت کرد تو دست ما ! حسابي خنده م گرفته بود.عجب آدم بي خيالي بود...
مجيد – من ديروز منتظرتون بودم.
سورن – ولي ظاهرا يادتون رفته بود!
مجيد – نه نه ! اون يه اتفاق بود.من حافظه ي قوي اي دارم.حالا کدوم تون مشکل دارين ؟!
جالبه که ادعا داشت حافظه ي قوي اي داره ! سورن به من اشاره کرد.
سورن – ببخشيد ! حرفايي که در مورد بهراد گفتم رو يادتونه يا اونم فراموش کردين ؟
مجيد گفت :" بهراد کيه ؟" و چند ثانيه مکث کرد و دوباره گفت : آهان ! ايشون اسمش بهراده ! ببخشيد من امروز نمي دونم چرا اينجوري شدم ؟! يه خرده از حرفاتو يادمه.ولي ميشه يه کوچولو از اتفاقايي که واست افتاده رو تکرار کني ؟!
- نمي دونم از کجا شروع کنم؟! يه مسئله هست که نمي دونم ربطي به جن و اين چيزا داره يا نه ولي اين چند وقت همش داره واسم تکرار ميشه... اينکه همش خون دماغ ميشم.
مجيد – دکتر رفتي ؟
- آره ، دارو هم تجويز کرد ولي افاقه نکرد!
مجيد – براي اينکه مطمئن بشم بايد جن خودمو احضار کنم ولي چيزي که واضحه اينه که کار خودشونه! از هر جا هوا رد بشه ، جن ها هم مي تونن رد بشن.احتمالا هر بار که خون دماغ ميشي،قبلش با تنفس يا از راه منافذ پوستت ،وارد بدنت ميشن.
با اين حرفش نزديک بود سکته کنم ! دوست نداشتم باور کنم يه جن وارد بدنم شده.خدا بقيه ش رو به خير بگذرونه... .
سورن – ببخشيد ! گربه تون چرا اينجوري شده ؟ همش به يه نقطه خيره شده!
مجيد –" اين گربه، هم صحبت منه و هم بازي جن ها."بعد از جاش بلند شد و گفت : شما آبميوه هاتونو بخورين تا من برگردم.
سورن – ديدي گفتم اين کارش درسته ! اون يارو اميرمحمد اصن واسه خون دماغت پيشنهادي نداشت .
- خب اينم که هنوز پيشنهاد نداده !
سورن – آره ولي...حتما داره!
- تا ببينيم...
مجيد با يه کاسه آب و پارچه توي دستش برگشت.کاسه رو روي زمين گذاشت و پارچه رو باز کرد.پارچه ش حدودا يک متري طول و عرض داشت.
مجيد – ميشه بياين جلو و دو تايي اطراف پارچه رو بگيرين؟
من و سورن رفتيم و دو طرف پارچه رو دست مون داد و ازمون خواست تا روي کاسه نگه ش داريم.بعد دستشو بالاي کاسه ي آب قرار داد و شروع کرد به دعا خوندن.پارچه خود به خود بالا و پايين مي رفت و حرکت مي کرد،هر لحظه دلم مي خواست پارچه رو ول کنم.بعد چند لحظه يه پرنده به اندازه ي گنجشک زير پارچه ظاهر شد و روي دستش نشست و به ما گفت که مي تونيم پارچه رو کنار بذاريم.ما هم برگشتيم و سر جامون نشستيم.نمي دونم سورن چه حالي داشت ولي حال من که اصلا خوب نبود.نفسم به زور بالا ميومد.محکم دست سورن رو چسبيده بودم و ول نمي کردم.
پرنده روي دست مجيد نشسته بود.مجيد گفت : اين جن ِ منه.
ما دو تا تعجب کرده بوديم و در عين حال هم مي ترسيديم.
سورن – من تصور ديگه اي از جن داشتم !
مجيد – خب آره...جن ها اين شکلي نيستن! مي تونست جور ديگه اي جلوي شما ظاهر بشه اما اينجوري بهتره .اگه با اون حالت جلوتون ظاهر ميشد احتمالا ميفتادين رو دستم ! (و خنديد)
مجيد از اون پرنده پرسيد : چرا اين پسر خون دماغ ميشه ؟
پرنده با زبون بيگانه اي که ما ازش سر در نمي اورديم حرف مي زد.صداش شبيه به سوت بود.
مجيد – جن ام ميگه يه جن از طايفه ي نوبان (noban) وارد سرت ميشه که باعث خون دماغ شدنت ميشه.عامل اين رنگ پريدگي ت هم اونه.
ديگه واقعا نفسم بالا نميومد.به زور مي تونستم آب دهنمو قورت بدم.تنم داغ شده بود.نمي تونستم اين حالتم رو مخفي کنم.مجيد که ديد اينجوري شدم گفت : يه کم آبميوه بخور.سعي کن آروم باشي.من يادمه يه مردي رو خانواده ش پيشم اوردن که شکمش مثه زن هاي حامله باد کرده بود.فهميدم يه "جن زار" رفته ي توي بدنش و خيال بيرون اومدن هم نداره.حتي گاهي اوقات از زير پوستش حرکت هم مي کرد.مشکل تو که چيزي نيست...فقط يه خون دماغ ساده.اون که هميشه توي بدنت نمي مونه.
سورن – تونستيد کمکش کنيد ؟
مجيد – آره،مشکلش حل شد.بگذريم...(دوباره از پرنده پرسيد : ) جن هايي که اين پسر رو اذيت مي کنن از چه طايفه اي اند؟ (و به ما گفت : ) ميگه يهودي ان.
- اينو مي دونستيم.
مجيد – واقعا ؟ از کجا ؟
- قبلا پيش يکي رفتيم که البته فک کنم فقط همينو بهمون راست گفت ،اسمش اميرمحمد بود.
مجيد - اميرمحمد !! نبايد اونجا مي رفتين...اشتباه بزرگي کردين.
مجيد از پرنده پرسيد : "چرا جن ها اذيتش مي کنن ؟" پرنده شروع کرد به حرف زدن.بيش تر از دو دقيقه با اون صداي خاصش حرف زد.حين حرف زدنش مجيد شديدا تعجب کرده بود و رنگ عوض مي کرد.
مجيد – شما رفتين پيش اميرمحمد و اونم بهتون يه نعل داده،درسته ؟
سورن – بله.
مجيد – روي اون نعل يه ورد نوشته شده بود که اون ورد براي جن هاي يهودي مهم بوده.در واقع دلشون مي خواست اون ورد رو داشته باشن.وقتي شما نعل رو زير زغال داغ گذاشتين ، يکي از بچه هاي اجنه مي خواسته مانع سوزوندن دعا بشه و مي خواسته برش داره که دستش سوخته.سوزوندن جن ها بدترين بلاييه که ميشه سرشون اورد...متاسفانه شما اين کارو کردين!
- ولي ما قصد اين کارو نداشتيم.يه چيزي ! شما از جن تون پرسيدين " چرا جن ها اذيتش مي کنن؟" اما قضيه ي سوزوندن نعل بعد از شروع آزار و اذيت جن ها بود !
مجيد – آره...براتون توضيح ميدم،يه کم صبر کنيد.بايد فک کنم...بهتره اول سوالاي ديگه تونو جواب بدم.
سورن – بعد از اينکه نعل رو سوزونديم غيبش زد !
مجيد از پرنده سوال کرد و جواب داد : جن ام ميگه، نعل رو جن ها بردن.اما معلوم نيست که جن هاي يهودي برده باشنش...نمي دونم!
- چند شب پيش توي يه باغ که به جنگل منتهي ميشه ، يه جن بهم حمله کرد.رنگ چشم ها و پوستش خاکستري بود.
مجيد – صورتش رو کامل ديدي؟
- بله.
مجيد – اون يه جن مهاجم بوده.مهاجم ، قاتل يا يه همچين چيزي.همه جن هاي خاکستري اين جوري هستن.يه عده شون توي جنگل ها زندگي مي کنن.طبيعت خشني دارن.اون جن هاي يهودي ازش خواسته بودن که تو رو بکشه.چون همه ي قرباني هاشو مي کشه و ديگه کسي نمي تونه چهره شو براي ديگران توصيف کنه ، صورتشو بهت نشون داده.اما چجوري از دستش فرار کردي؟!
- يکي ديگه ، که فک کنم جن بود کمکم کرد.مي خواستم درباره ش ازتون بپرسم.
مجيد – آخر بهت ميگم...ادامه بده...
سورن – ديشب با يه چيزي تصادف کرديم، يه چيزي شبيه آدم ولي منقار داشت.يهو افتاد جلوي ماشين.ما هم که ترسيده بوديم همونجا ولش کرديم...شما مي دونين چي بوده؟
مجيد – اوه...اون يه "وشق" بوده.يه دشمني بين جن و وشق وجود داره.حتما مي خواستن شما رو بترسونن و اين وسط يه لذتي هم از مرگ وشق ها برده باشن.
- ديشب مي خواستيم از قرآن کمک بگيريم.يکي دو تا از سوره هاي قرآن رو خونديم اما خونه م سنگ بارون شد.جوري که ديگه نتونستيم اونجا بمونيم.
مجيد – اشتباه کرديد...نبايد اين کارو مي کرديد...
سورن – چرا ؟ يني قرآن روي اونا تاثير نداره؟
مجيد – چرا...داره.شما با قرآن خوندن روي اونا تاثير گذاشتين.بهشون آسيب زدين اما فقط و فقط آسيب زدين! نتونستيد بکشيدشون.اونا هم که ديدن دارن آسيب مي بينن شروع کردن به پرتاب سنگ.حسابي از دستتون عصباني شدن.
- ولي چرا نتونستيم بکشيمشون؟
مجيد – قرآن خوندن و دعا نوشتن مي تونه اونا رو بکشه ولي به اينکه چه کسي اون دعا رو بخونه يا بنويسه هم ربط داره.فکر مي کنيد چرا اونايي که جن زده ميشن،ميرن سراغ يه روحاني تا براشون دعا بنويسه ؟ امام صادق هم براي کسايي که جن زده ميشدن دعا مي نوشت و يه سري آدم بي کار فک کردن خودشون هم مي تونن کار امام صادق رو انجام بدن و يه پولي به جيب بزنن، ولي گاهي اوقات کار جن زده ها رو به مرگ هم مي کشوندن! تو مي توني اونا رو بکشي اما حالا نه ... .
سورن – مشکل اين اميرمحمد چيه ؟
مجيد – آدم فاسديه،شايد باور نکنيد اما چند نفرو هم به کشتن داده ! هيچکس هم نمي تونه ازش شکايت کنه چون با جن هاش ديگرانو به کشتن ميده.اينکه چرا اين کارو مي کنه طولانيه...شما خدارو شکر کنيد که نتونست شماها رو به کشتن بده.
- حالا ميشه بگيد دليل اين آزار و اذيت ها چيه ؟ اون کسي که که توي جنگل به من کمک کرد کي بود ؟! چند بار هم اطراف خونه م ديدمش... .
مجيد نفس عميقي کشيد و سکوت کرد.چند ثانيه گذشت و گفت : تو چند سالته ؟
- بيست و چهار.
زير لب تکرار کرد: بيست و چهار... نمي دونم چي بگم! من مثه اميرمحمد نيستم که بخوام راه هاي عجيب و غريب و توأم با گناه به ديگران پيشنهاد بدم و الکي ديگران رو اميدوار کنم... در عين حال خودم هم نمي تونم کاري کنم.چجوري بگم ؟! نه اميرمحمد...نه من...نه هيچکس ديگه اي نمي تونه کاري کنه.
ديگه واقعا بغض کرده بودم.آخه چطور ممکن بود از دست هيچکس کاري برنياد ؟!
سورن – شما که گفتي مي توني کمک کني ؟
مجيد – آره ولي اون زمان که اينو گفتم يه چيزايي رو نمي دونستم.جن ام بهم گفت که از دست امثال من کاري برنمياد.
سورن – يني چي ؟ يني...يني اگه بريم پيش يه روحاني هم نمي تونه کمک کنه؟!
مجيد – متاسفم ...نه.
سورن – پس بايد چي کار کنيم ؟
مجيد – فقط نااميد نباشيد... .اگه من و امثال من هم نتونستيم کاري براتون کنيم يادتون نره که خدا هست.اون شمارو فراموش نکرده.
با ناراحتي گفتم : الان بايد چي کار کنم ؟
مجيد – اين چند روز رو برو خونه ي خودت.به هيچي هم فکر نکن...

قسمت هفتم
ديگه دليلي براي موندن نداشتيم.از خونه ي مجيد بيرون اومديم.اصلا دل و دماغ حرف زدن نداشتم.خيلي جلوي خودمو گرفته بودم که گريه نمي کردم.آخه چطور مي تونستم به چيزي فکر نکنم در حالي که مي دونستم کارم تمومه؟! هيچوقت فکر نمي کردم سرنوشتم اينجوري رقم بخوره! هيچوقت توي زندگي م از مرگ نمي ترسيدم اما حالا که فهميدم چيزي بهش نمونده ترس تمام وجودمو گرفته.از اين مي ترسم که به بدترين نوع ممکن کشته بشم! کاش مي تونستم از اين جن هاي عوضي انتقام بگيرم...کاش...
توي ماشين ساکت بودم.سورن هم خيلي بد رانندگي مي کرد و همش به راننده هاي ديگه دري وري مي گفت.کنترل اعصابشو از دست داده بود.
- يادته گفتي اين جن گير مي تونه کمک کنه...اگه نکرد بزن زير گوش من؟!
سورن – هنوز که چيزي معلوم نيست؟
- گفت از دست هيچکس کاري برنمياد؟
سورن – اونم يکي مثه اميرمحمد! اصن مگه علم غيب داره ؟
حرف زدن با سورن فايده اي نداشت.به خيال خودش مي خواست منو اميدوار کنه اما براي من همه چيز تموم شده بود.ديگه حرفي نزدم.شيشه رو کشيدم پايين سعي کردم به چيزي فکر نکنم تا برسيم خونه که سورن گفت: ميريم خونه ي من.
- نه.
سورن – همين که گفتم.
- جالبه که چقد زود حرفاي ديشب تو فراموش کردي! بعدم ديگه چه فرقي داره ؟! خونه ي من نشد ، خونه ي تو ...
سورن – انگار زياد هم بدت نمياد بميري!
- آره ! نمي بيني دارم ذوق مرگ ميشم ؟! بي خيال...چرا دارم با تو بحث مي کنم؟! بزن کنار پياده شم.
سورن توجهي نکرد و به راهش ادامه داد.منم ديگه اصرار نکردم که همونجا پياده شم.از خونه ي من تا خونه ي سورن که راهي نبود.
وقتي رسيديم به خونه ي سورن، از ماشين پياده شدم و راهي خونه ي خودم شدم.به صدا زدن هاي سورن توجهي نمي کردم.ديگه موندن پيش ديگران چه فايده اي داشت ؟!!
دوباره برگشتم به کوچه ي سوت و کور خودمون.دلگيرتر از هميشه به نظر مي رسيد،تنها حُسنش اين بود که از همسايه ي فضول خبري نيست!
برخلاف عادت هميشگي م بدون اينکه لباس هامو عوض کنم، رفتم توي پذيرايي و روي مبل ولو شدم.حس آدمايي رو داشتم که بيماري صعب العلاج دارن.تنها چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که چند تا قرص بخورم و بخوابم.بي درنگ رفتم سمت آشپزخونه و قرص خوردم و سريع برگشتم به پذيرايي.سر ظهر بود.ناهار خوردن برام اهميتي نداشت و خيلي زود خوابم برد.
****
از اينکه اونجا بودم تعجب مي کردم.نمي دونستم چرا توي اون مسجدم! مطمئن بودم افرادي که توي اون مسجد حضور دارن براي مراسم تدفين اومدم.همه لباس مشکي پوشيده بودن اما چهره ي هيچکدوم برام آشنا نبود.چهره ي بعضي هاشون منو مي ترسوند.با اينکه مي دونستم اون يه مراسم تدفينه ولي هيچکدوم از اون آدما گريه نمي کردن.انگار اصلا براشون مهم نبود.خيلي ترسيده بودم اما تنها چيزي که بهم دلگرمي مي داد آواي قرآني بود که همه ي فضاي مسجد رو پُر کرده بود.لحظه اي بعد همه از جاشون بلند شدن.ديگه خونسردي قبل رو نداشتن.يه صداي آشنا به گوش مي رسيد.با شنيدن اون صدا در عين حال که خوشحال شده بودم، بغض گلومو گرفت.دنبال صدا گشتم تونستم صاحبشو پيدا کنم.مادرم بود که گوشه اي از مسجد نشسته بود و گريه مي کرد.يک آن متوجه شدم روي تخت غسالخونه خوابيدم و آب سردي روم ريخته شد...
همين لحظه چشمامو باز کردم و از خواب بيدار شدم.طاق باز خوابيده بودم و هنوز سردي آب رو ، روي تنم حس مي کردم.چند ثانيه طول کشيد تا از شوک اون کابوس بيرون بيام.نفسم به زور بالا ميومد.سر جام نشستم و به خوابي که ديده بودم فکر کردم.ناخودآگاه گريه م گرفت.بعد از چند سال اين اولين باري بود که دوست داشتم پيش پدر و مادرم باشم.
ديگه هوا تاريک شده بود و صداي اذان به گوش مي رسيد.بلند شدم و چراغو روشن کردم.موبايلمو برداشتم و شماره ي خونه رو گرفتم.چند تا بوق خورد و بلاخره يه نفر جواب داد.دلم مي خواست راجع به اتفاقي که قراره بيفته باهاش حرف بزنم...صدام به زور بالا ميومد.خودمم نمي دونستم مي خوام چي بگم!...
مامان – بله ؟
- سلام ...بهرادم.
مامان – تويي بهراد ؟! قربونت برم.انقدر باهامون حرف نزده بودي،داشت صداتو يادم مي رفت.
لحنش پر از گِله بود اما خوشحال بود از اينکه زنگ زده بودم.چطور مي تونستم از مرگ حرف بزنم؟! بي انصافي بود...براي همين چيزي نگفتم.
- خدانکنه، بابا خوبه ؟
مامان – آره ، اونم خوبه.بعضي روزا خيلي دلش واست تنگ ميشه.
- واقعا؟! فک نمي کردم... .
مامان – چرا بهمون سر نمي زني؟
- حتما يه روز ميام... .ببخشيد يه کاري برام پيش اومده بايد قطع کنم.
مامان – باشه پسرم،خدافظ.
- خدافظ.
بيشتر از اين نمي تونستم حرف بزنم.با اينکه مکالمه ي کوتاهي داشتيم اما واقعا حس خوبي داشتم.اي کاش زودتر اين کارو کرده بودم...افسوس...
چند دقيقه اي ميشد که روي مبل نشسته بودم و فکر مي کردم.تمام روياهام مُرده بودن.انگار هيچ آرزويي نداشتم.ديگه هيچي مهم نبود... .
زنگ در به صدا در اومد.توجهي بهش نکردم.کسي که پشت در بود دوباره زنگ زد و گفت "بهراد باز کن".سورن بود، مثل هميشه.از جام بلند شدم تا برم و درو باز کنم.هنوز به در پذيرايي نرسيده بودم که محکم بسته شد.سعي کردم بازش کنم اما قفل شده بود.بي درنگ رفتم توي هال و مي خواستم از در اونجا بيرون برم اما اونم بسته شد.بعد صداي بسته شدن همه ي درها و پنجره هارو شنيدم.نمي دونستم چي کار کنم.طولي نکشيد که برق قطع شد و با نيروي غير قابل کنترلي به داخل اتاق خواب کشيده شدم.
اتاق تاريک ِ تاريک بود و هيچي نمي ديدم.فقط به محيط گوش ميدادم.از ترس خشکم زده بود.خودمو به ديوار چسبونده بودم.همچنان صداي زنگ درو مي شنيدم.قلبم تند تند مي تپيد.صداي باز شدن در کمد ديواري رو شنيدم.کسي داشت ازش خارج ميشد.ناخودآگاه از جام بلند شدم.تنها کاري که از دستم برميومد اين بود که منتظر اتفاق بعدي باشم.لحظه اي بعد ضربه ي مهلکي به سمت راست سرم وارد شد.اونقدر محکم بود که فورا نقش زمين شدم و براي چند ثانيه نور شديدي رو مي ديدم.به هيچ وجه نمي تونستم حرکت کنم.صداي سورن و مسعود رو شنيدم.انگار تونسته بودن وارد خونه بشن.خودشونو به من رسوندن.مدام صدام مي زدن اما نمي تونستم هيچ عکس العملي نشون بدم.سورن سرمو گذاشته بود روي پاش و از سرزنش خودش دست نمي کشيد.
****
به مدت چند ثانيه احساس کردم به سمت بالا در حرکتم.بعد فهميدم توي يه جاده ي تاريک و باريک هستم.جاده ي ترسناکي بود.هيئت هايي محو دور و برم بودن که منو مي ترسوندن براي همين شروع کردم به دويدن.از سرعت خودم مبهوت بودم.جريان باد رو دور خودم حس مي کردم.در عرض يک ثانيه ،همه جا روشن شد.انگار کسي چراغ ها رو روشن کرد و خودم رو در مکاني زيبا ديدم.چيزي شبيه ِ باغ بود.منظره ي بي نهايت زيبايي بود.به جز من،افراد ديگه اي هم اونجا بودن.با دقت به اطراف نگاه کردم.حس کنجکاويم تحريک شده بود و دلم مي خواست تمام باغ رو ببينم.راه افتادم اما برخلاف چيزي که فکر مي کردم در فاصله ي نزديکي از باغ، دره اي بي نهايت ترسناک با زميني لم يزرع و ناخوشايند بود.با ديدن دره ترس تمام وجودمو گرفت و ناگهان يه نفر منو عقب کشيد.
با ديدنش حسابي تعجب کردم.شک نداشتم همون مرديه که اطراف خونه م مي ديدم با اين تفاوت که ديگه مي تونستم صورتشو ببينم.عجيب بود که چهره ش شباهت زيادي به مسعود داشت.با ديدن من لبخندي زد و سلام کرد.
با سرعت از اون منطقه دور شديم و به باغ برگشتيم.
دوباره دقيق بهش نگاه کردم و گفتم : تو...هموني که...؟
قبل از اينکه جمله م تموم بشه گفت : آره،من تمام مدت مواظبت بودم.اسمم "هاموس" هست.
- عجيبه ! پس چرا الان کوچيک تر از قبل به نظر مي رسي ؟!
هاموس – اندازه ي واقعي م همينه که مي بيني.مي دوني ما جن ها يه قدرتي داريم که مي تونيم خودمو در نظر ديگران کوچيک تر يا بزرگ تر از چيزي که هستيم نشون بديم، ولي فقط اينجوري به نظر مياد.
- ميشه بپرسم الان کجاييم ؟!
هاموس – روي يه بخشي از زمين ، به "آسمون سوم" معروفه. تو از من زودتر رسيدي آخه سرعت روح آدما از جن ها بيشتره که البته ديدم داري ميري تو قسمت برزخي.اونجا ، جاي مناسبي براي تو نيست.
هاموس – خب ، از بين کسايي که اينجان يه عده خوابن و يه عده هم مُردن.
- و من جز کدوم دسته ام؟!
- من و کسايي ديگه ، براي چي اينجاييم ؟!
لبخندي زد و گفت : در حال حاضر مُردي.
با شنيدن حرفش بغض گلومو گرفت.آرزو مي کردم فرصت خدافظي با خانواده م رو داشتم اما... .
هاموس – زياد اينجا نمي موني، نگران نباش.يهودي ها خيلي سعي داشتن تو رو بکشن.
- فکر کنم موفق هم شدن...
هاموس – مطمئن نباش.
- چرا مي خواستن منو بکشن؟
هاموس – خيلي وقت بود که مي خواستم اينو برات توضيح بدم اما فرصتش پيش نميومد،حتي توي بيمارستان اومدم پيشت اما نشد... .تو توسط ما ، يني جن هاي شيعه انتخاب شده بودي.از خيلي وقت پيش... .جن هاي يهودي ، دزدکي به حرفاي ما گوش دادن و تو رو شناختن.اون زمان تو هفده سالت بود ولي ما نتونستيم همون موقع سراغت بياييم.يهودي ها هم قضيه رو فراموش کردن... .تا چند وقت پيش که تصميم گرفتن نقشه هاشونو عملي کنن.
- چرا يهودي ها با شما مخالفن ؟
هاموس – اين يه موضوع قديميه.بعضي از جن ها خودشونو از آدما برتر مي دونن،چه برسه يه يهودي ها که کلا خودشونو قوم برگزيده مي دونن! اونا دوست ندارن جن ها از آدما کمک بگيرن.
- من براي چه کاري انتخاب شده بودم؟
هاموس – براي اينکه واسطه اي باشي بين دنياي جنيان و خودتون.که به ديگران کمک کني.تو توانايي ش رو داري.مثه مجيد.
- جالبه ! آدم از من پاک تر پيدا نکردين ؟
هاموس – زماني که تو رو انتخاب کرديم پاک بودي، هر چند الان هم زياد با اون دوران فاصله اي نداري.وقتي از پدر و مادرت جدا شدي،برنامه ي ما هم عقب افتاد.
- مجيد رو هم شما انتخاب کرديد ؟
هاموس – نه ، اون خودش اين راه رو انتخاب کرد.سطح روحي و معنوي ش رو بالا برد.ما اميرمحمد رو انتخاب کرده بوديم اما قبل از اينکه بخوايم کاري کنيم به گروه ديگه اي ملحق شد.فکر نمي کنم سرنوشت خوبي در انتظارش باشه.
- گفتي که مواظب من بودي، پس چرا گذاشتي اونا موفق بشن؟!
هاموس – اگه بخوام ساده برات توضيح بدم بايد بگم قسمتت اين بوده که چنين اتفاقي واست بيفته.اما فراموش نکن تنها کسي که مي تونه تو رو بکشه يا زنده نگهت داره ،خداست.
- مگه نميگي آدما از جن ها برترن ؟! پس چرا شما منو انتخاب کرديد ؟ چرا به من اين حقو نداديد؟
هاموس – انتخاب با خودته...در واقع هميشه انتخاب با خودت بوده.اينکه ما بعضي از آدما رو انتخاب مي کنيم صرفا براي اينه که خودشون از توانايي هاشون باخبر نيستن.ما فقط بهشون پيشنهاد ميديم.مي تونن قبول نکنن.اگه اون جن هاي يهودي دخالت نمي کردن ، کار ما هيچوقت به اينجا کشيده نميشد.
- خيلي برام جالبه که تو انقدر به مسعود شباهت داري !
هاموس – درسته ، مسعود همزاد من بين آدماست.خيلي وقتا اينجا همديگه رو مي بينيم اما بعد از اينکه از خواب بيدار ميشه همه چيز رو فراموش مي کنه.
- يني منم اگه برگردم همه چيزو يادم ميره؟
هاموس – نه ، در مورد تو اينجوري نيست.توانايي هاي تو بيشترن.حتي همزاد هم نداري... .
- اگه تو مواظب من بودي چرا گذاشتي اونا توي اين مدت انقدر به من آسيب بزنن ؟ چرا جن هاي شيعه جلوي اونا رو نمي گيرن؟!
هاموس – من اجازه نداشتم از يه حدي فراتر برم و اونا رو بکشم.رهبر ما بهمون اين اجازه رو نميده مگر اينکه مجبور باشيم.اما من هيچوقت تنهات نذاشتم.حتي وقتي توي چاه افتادي من باهات بودم.هر وقت اتفاقي برات ميفتاد يا خودم دست به کار ميشدم و يا روي ذهن ديگران تاثير ميذاشتم تا مواظبت باشن.حتي گاهي اوقات همسايه ت رو مجبور مي کردم توي کارت سَرَک بکشه.اما هيچوقت نشد که سورن و مسعود رو وادار کنم که مراقبت باشن.اونا هميشه به فکرت بودن.حالا هم اگه خيلي از يهودي ها کينه به دل گرفتي، مي توني درخواست ما رو قبول کني و ازشون انتقام بگيري... .تو مي توني بسوزوني شون بدون اينکه بتونن بلايي سرت بيارن، اما يادت باشه اين در صورتيه که به ما ملحق شي.
- باشه ! قبول مي کنم.البته اگه دير نشده باشه.
هاموس – دير نشده.فقط بهم بگو ، قول ميدي تمام توانايي ت رو در راه درست استفاده کني و مثل اميرمحمد نباشي ؟
- قول ميدم.
بعد از تموم شدن حرفامون احساس کردم سرم سنگين شده.حس خوبي نداشتم.هاموس گفت :" قبل از رفتن مي خوام با يه نفر آشنا بشي." بعد رفت و کنار يه نفر ايستاد و گفت : اين کسيه که بهت ميگه چجوري از تواناييت استفاده کني.چهره شو فراموش نکن." اون مرد هيچ حرکتي نمي کرد،مثل يه عکس بود.انگار از پشت يه شيشه ي مِه آلود به من نگاه مي کرد.
يک ثانيه بعد همه جا تاريک شد.داشتم به سمت پايين حرکت مي کردم و ... .
با بدبختي چشمامو باز کردم.توي بيمارستان بودم.شب بود.کسي هم توي اتاق نبود.از اينکه ديگه قضيه رو مي دونستم، شديدا هيجان زده بودم.دوست داشتم براي سورن و مسعود تعريف کنم اما از شانس من هيچکدوم شون دم دست نبودن! اون لحظه ساديسمم گل کرده بود و با اينکه به سختي مي تونستم حرکت کنم ، سعي کردم از جام بلند شم که سرم کشيده شد و سوزنش از دستم بيرون و اومد و آه از نهادم بلند شد.
چند لحظه بعد پرستار رسيد و ازش پرسيدم که من همراه دارم يا نه ؟! پرستار بيرون رفت و چند دقيقه بعد سورن اومد.
دقيقه چهره ش مشخص نمي کرد که عصبانيه يا نگران! ولي يه چيزي بين اين دو حالت بود.اومد کنارم و اولين چيزي که گفت اين بود : بهراد ! خيلي بي شعوري.
ديگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و همه ي چيزايي که ديده بودم رو تعريف کردم.
سورن – اگه همش توهم بوده باشه چي؟!
- چرا فاز منفي ميدي ؟! همچين حرفايي نمي تونه ساخته ي تخيلات من باشه که توي خواب خودشونو نشون بدن !
سورن – بهت پيشنهاد ميدم زياد روشون حساب نکني.
- بي خيال...بعد معلوم ميشه.راستي چرا به من گفتي بي شعور ؟!
سورن – چون عين گاو تنها رفتي تو اون خونه ي کوفتي ت! شانس اوردي من و مسعود رسيديم وگرنه مُرده بودي.
- زياد هم بد نيست.
سورن – چي ؟
- مرگ ديگه...
سورن – حالا مثلا مي خواي بگي خيلي عارف مسلکي ؟! شانس اوردي سرت شکسته وگرنه با مشت مي کوبيدم توي سرت .
- مسعود کجاست ؟
سورن – رفت خونه.با بابات دعواش شد.
- براي چي؟
سورن – اورديمت اينجا حالت خيلي بد شد.جوري بود که دکتره غير مستقيم داشت به من و مسعود مي گفت کارت تمومه.منم ياد حرف اون جنه که از تو کمد بيرون اومد افتاده بودم ديگه کاملا نااميد شده بودم.بعدم که همه رو خبر کرديم تا بيان اينجا...
- زحمت کشيدين! مي ذاشتين بميرم بعد همه رو خبر مي کردين ...
سورن – خفه شو بذار ادامه شو بگم.بعد همه ي فک و فاميلت ريختن اينجا.بابا و مامانت هم اومدن.همه توي سالن بيمارستان بوديم و هيچکس حرف نميزد که يهو بابات شروع کرد به غُر زدن و گله و شکايت از مسعود و مي گفت که من پسرمو به تو سپرده بودم و اين حرفا...خلاصه مي خواست بندازه گردن مسعود. مسعود هم که مي شناسي، يهو جوش مياره.اونم نامردي نکرد و پريد به بابات.جلوي همه باباتو خيط و خجل کرد.(سورن اين قسمت رو با هيجان بيشتري تعريف مي کرد.) بابات هم قاطي کرد و نزديک بود دست به يقه بشن که جداشون کرديم.نمي دوني چه فيلمي شده بود.اصن يه لحظه تو رو يادمون رفت.
- اي بابا...مسعود هم عجب آدميه ها.بابام که چيزي نگفته .
سورن – چيزي نگفت چيه؟! فرض کن! جلوي همه به مسعود گفت دست و پا چلفتي.( و خنديد) اونم چه آدم تخسي... .
- بابام کلا عادتشه.به منم هميشه همينو مي گفت.وقتي واسه مسعود تعريف مي کردم درکم نمي کرد.
سورن – نگران نباش.الان ديگه کاملا درکت مي کنه.
- چرا از بين اون فک و فاميلي که گفتي ، همه رفتن و تو موندي فقط ؟!
سورن – چيه ؟ بدهکار هم شدم؟
- همينجوري ميگم... منظورم اينه که چرا مامان و بابام نموندن؟
سورن – مامانت که يکسره غش و ضعف مي کرد.ترجيح داديم اينجا نمونه.بابات هم فرستاديم مواظبش باشه ديگه.اينا رو ولش کن.امشب با صحنه هاي باحالي مواجه شدم! واقعا فاميلاي باحالي داري... .
- نخند مسخره ! من داشتم مي مردم، تو خوشحالي؟
سورن – حالا که نمردي! ياد اون صحنه ها افتادم خنده م گرفت... .اون موقع که حالت بد شد ،دکترا ريختن توي اتاق ما فک کرديم مردي.بعد مسعود خيلي ناراحت بود.حسابي عذاب وجدان قلمبه کرده بود.داشت گريه مي کرد.اون يارو دختر عمه ت ، نسترن رفت و بغلش کرد.بعد مسعود با عصبانيت گفت :" برو اونور ، نمي خواد به من دلداري بدي! " من به جاي نسترن احساس ضايه گي مي کردم.
- خودت هم گريه کردي؟
سورن – من ؟! عمرا ... .مگه خوابشو ببيني.
- آره جون خودت.وقتي مسعود با اون به قول خودت تخسي ش گريه کرده، تکليف تو که ديگه روشنه.
سورن – شتر در خواب بيند پنبه دانه.بي خيال... . داشتم مي گفتم، نسترن و عليرضا هم همديگه رو بغل کردن!
- اي نامردا ! ببين چجوري از مرگ من سوء استفاده مي کنن !! واقعا که ... متاسفم.
سورن – آره راست ميگي.ولي با اينکه نسترن ناراحت بود اما فک کنم عليرضا خيلي حال کرد!
- يادم باشه از مسعود بپرسم تو هم گريه کردي يا نه ؟!
سورن – بپرس ! بچه مي ترسوني ؟ من عين مرد اونجا وايساده بودم و به همه دلداري ميدادم.چي فک کردي؟
- باشه... معلوم ميشه.
اون شب تا صبح با سورن حرف زديم و کلي غيبت فاميلاي بدبخت منو کرد.ولي خدايي خيلي باحال تعريف مي کرد و منو به خنده مي نداخت.
چند روز بعد با اون مردي که هاموس بهم معرفي کرد ملاقات کردم.توي شهر خودمون زندگي مي کرد.اسمش محراب بود.اون بهم ياد داد چجوري به راحتي با جن ها ارتباط برقرار کنم.از اون زمان به بعد خيلي چيزا رو در مورد دنياي جن ها فهميدم.مجبور شدم خيلي از عادت هام مثه مشروب خوردن رو کنار بذارم چون برقراري ارتباط رو مشکل مي کرد.خيلي زود تونستم از اون جن هاي يهودي انتقام بگيرم و از شهمورش، قاضي جنيان خواستم که مجازاتشون کنه.اونا هم دست و پاشونو بستن و زنداني شون کردن.
بعد از مدتي که مهارت هام بيشتر شدن تونستم به کسايي که جن زده ميشن کمک کنم.ارتباطم با مجيد بيشتر شد و با هم دوستاي صميمي شديم.
بعد از تموم شدن دانشگاه و گرفتن مدرک ليسانس اونم با هزار بدبختي ، تونستيم با سورن يه دفتر وکالت بزنيم و هر دو از آويزوني دربيايم.
نسترن هم با عليرضا ازدواج کرد، که البته هيچ تعجبي نداره ! مسعود مي گفت از لج من اين کارو کرده ولي به نظرم انقدر احمق نبود که به خاطر لج بازي با من خودشو بدبخت کنه.در ضمن من ککم هم نمي گزه چه برسه به اينکه حرص بخورم!
اما خودم بر خلاف نسترن... ترجيح دادم تمام عمر تنها زندگي کنم.


پايان جلد اول
Sober
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ×هیچ کسان× /جلد اول/ - sober - 13-10-2015، 0:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هیچ کسان 2 (دژاسو)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان