امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♣دلنوشته های من♣

#1
سلام خدمت دوستای گلم.

اینجا پاتوق نوشته های منه... متنایی که خودم مینویسم رو اینجا میزارم  تا شما دوستان

بخونید و با نظرات خوبتون به من در نوشتن متن های بهتر کمک کنید. (البته گاهی در این

نوشته ها از متنایی که قبلا تو نت خونده بودم هم کمک گرفتم )

موضوع این نوشته ها هم متفاوته.. گاهی شاد گاهی غمگین گاهی عاشقانه و  گاهی موضوعات دیگه... به

هر حال امید وارم نوشته هام مورد پسند شما واقع بشه و از وقتی برای خوندنشون گذاشتین

احساس پشیمونی نکنید (در ضمن مطالب مخاطب خاصی نداره )

♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣♣
♣پس بمان♣
بهشت من در قصر های طلا..باغهای زیبا و مکان های رویایی نیست...

بهشت جاییت که قلب در ان ارام گیرد و بهشت من در فضای چند وجبی بازوان تو خلاصه میشود...

و جهنم من...

دور بودن از تو،آغوشت،نگاهت و لحظه لحظه تپش قلبت که با هرتکه از روح من عجین شده است...

وقتی نگاه از من بر میگیری...در وجودم محشری  به پا میشود که تمام وجودم را دگرگون میکند...

و این دنیا بدون تو...جهنمیست برای من...

میبینی؟

بهشت و جهنم من در وجود تو خلاصه شده است...

پس بمان...

بگذار تا ارامش وجودت ،برایم تداعی گر تک تک لحظات زندگی باشد...

دلیل نفس کشیدنم، در بودنت خلاصه میشود....

پس بمان....

♣دلنوشته های من♣ 1
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
♥مرد رویاهای من♥
مدتیست با خود کلنجار میروم...قلب و روحم در تلاطم است و نمی دانم چیست که اینگونه وجودم را به لرزه در اورده است....

گویی در چرخه غریب زندگی من ، تغییری رخ داده است...

تغییری درست به موازات تمام روزهای تکراری زندگی من...

باز هم قلم را به دست می گیرم تا بنویسم... تا به این روح دیوانه، ذره ای ارامش تزریق کنم...

مینویسم تا شاید  از میان این نوشته ها،دلیل این همه تغییر را پیدا کنم...

مینویسم از شروع قصه ای که زندگی مرا تغییر داد...

.........

یک شب پاییزی که باران قطرات شلاق وارش را بر تن نحیف درختان عریان میکوبید... اتفاقی رخ

داد که روح مرا همانند قطرات باران به تکاپو انداخت...

تنها بر سرمیز، به همراه لیوانی قهوه داغ.. خیره به قطرات کوبنده و در عین حال زیبای باران...

محو تماشای باران میشوم... انقدر که پاهایم بی اختیار مرا به سمت قطره قطره ان میکشد....

از خانه بیرون میروم...

برخورد قطرات باران به صورتم حس خوبی بهم منتقل میکند.

به خودم که می ایم تنم خیس است از قطرات باران و منی که با اغوش باز پذیرای تک تک این

قطرات هستم... چشمانم را می بندم و دستانم را باز میکنم....

می چرخم و می چرخم و می چرخم...

می ایستم و نفس عمیق میکشم و با چشمان بسته شروع به راه رفتن میکنم...

در خیال خود همان دختر بچه کوچکی میشوم که بی محابا از قطره های باران،بازی میکند ...

می روم و می روم...

اما ناگاه به سدی برخورد می کنم.چشم که باز میکنم با چهره ای رو به رو می شوم که به من لبخند

می زند.

به چشمانش که نگاه میکنم قدرت چشم برداشتم از ان دو تیله شبگون را ندارم... این چشمان چه دارد

که اینگونه مات ان شده ام؟

به خود می ایم سرم را پایین می اندازم و می خواهم از کنارش رد شوم که دستم را می گیرد و با

همان لبخند دلنشین نجوا میکند: می شود کمی با یکدیگر  قدم بزنیم؟

گویی که قدرت تفکر را از دست داده باشم...باز هم محو سیاهی شب چشمانش شدم...

بی اختیار سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او بی نکه دستم را ول کند؛ فاصله میان انگشتانم را با انگشتانش پر کرد..

وقتی شروع به راه رفتن کرد، من بی هیچ فکری با او همگام شدم... در سکوتی که انگار هیچگاه

قصد شکستن نداشت...در زیر بارانی که قصد بند امدن نداشت...

در سکوت ،بی هیچ حرفی مدت ها راه رفتیم و با هر قدم، تصویر ان دو تیله شبگون هر لحظه بیش

از پیش  در خیالم نقش می بست و چشمانم بی اختیار به سمت مردی  روانه میشد که هیچ شناختی از

او نداشتم...

کسی که اورا نمیشناختم و اکنون دست در دست او زیر باران قدم میزدم...

هیچ فکری نداشتم، ویا هیچ احساسی...

تهی از هر چیز بودم و هر حس..در ذهنم فقط تصویر کسی بود که ارام ارام در کنارش قدم بر

میداشتم و هر لحظه لبریز  میشدم از حس سر خوشی..اعتماد....

حس هایی که خودم هم نمیدانم از کجا سر چشمه گرفته بود...

زمان بی وقفه میگذشت و ما همچنان بی حرف به قدم زدن ادامه می دادیم..

مبدا کجا بود؟

مقصد کجاست؟

نمی دانستم به کجا میروم و یا حتی می توانم راه بازگشت را پیدا کنم یا نه... انگار بودن آن مرد ،

تمام این ها را از یادم برده بود..

ناگهان حرکت  مرد متوقف شد.. من نیز کنارش ایستادم و با چهره متعجب نگاهش کردم...

با همان لبخند به من خیره شده بود.. لبخندی  که با دیدنش هر لحظه از حس ارامش لبریز میشدم...

دستم را بالا اورد و بوسه ای بر روی آن نشاند و با همان لبخند گفت :" دیگه وقت رفتنه... من میرم ولی اینو بدوم که دیوونه وار دوست دارم ملکه رویاهای من"

با همان لبخند از من دور شد...

دور و دورتر..

تا جایی که از دید من محو شد...دلم میخواست داد بزنم.. بگویم بمان.. بگذار بعد از مدت ها ارامش

را در کنارت تجربه کنم..

دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم برگرد..

اما سکوت کردم و بی هیچ حرفی گذاشتم به راهش ادامه دهد...

 مدت زیادی درجای خود ماندم .انگار برای فهم رفتنش به زمان بیشتری نیاز داشتم...

دستانم را در جیبم فرو کردم  راه بازگشت را در پیش گرفتم... با هر قدم، هر لحظه چهره پر

لبخندش..ارامش وجودش و آن تیله های شبگون در ذهنم تداعی میشد...

نمیدانم چه قدر گذشت تا خود را درب کلبه چوبی افتم..

به درون کلبه پناه بردم، کلبه ای که بهترین مکان برای تنهایی های من بود...

لباس هایم را عوض کردم و کنار شومینه نشستم..

انگار هنوز هم باور نداشتم که چنین اتفاقاتی افتاده است..

به  تک تک انچه گذشته بود فکر کردم و ذره ذره این حقیقت در درونم رسوخ کرد..

من در اولین برخورد ،عاشق مردی شدم که حتی اورا نمیشناختم...عاشق کسی  که اسمان شب چشمانش، شد الهامی برای تمام عاشقانه هایم ...

آری..کم نیز عاشقت شدم مرد رویاهای من... اکنون دوباره بیا..بیا که این بار دست در دستت،

عشق را فریاد بزنم....
♣دلنوشته های من♣ 1




♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
خوب اینم از بخش اول تقدیم به دوستان گلم

میدونم قلمم هنوز ناپختگی های زیادی داره اما امید وارم نوشته هام با تموم کمی ها و کاستی هاش به

دل شما بشینه.

اگه استقبال خوب باشه سری های دیگر رو هم میزارم.

راستی اگر خوشتون اومد نظر و سپاس یادتون نره Blush

 


پاسخ
 سپاس شده توسط ~ aylin ~ ، Cute+Girl ، alone hasti ، پِـسَـرِ مُـــخــ رَدّیــ -__- ، sober ، محمدرضا.. ، معمای قلب من ، omidkaqaz ، …Reyhaneh… ، MS.angel ، ѕтяong
آگهی
#2
دوستان من نوشته هامو اینجا قرار دادم تا با کمک و نظرات شما بتونم نوشته های بهترو زیباتری بنویسم...
اون وقت الان با بالای 40 تا بازدید نه خبری از نظر هست و نه انتقاد و نه حتی سپاس..
فکر نمی کنم نوشته هام اونقدری بد باشن که باهاشون اینطوری رفتار بشه..
پس لطفا وقتی اونارو میخونید نظرتون رو دربارش بگید.. بیشتر از چنددقیقه وقتتون رو نمیگیره ...
درعوض با نظراتتون کمک بزرگی به من و قلمم میکنید..
پس لطفا نظر خودتون رو با من در میون بزارید . Blush
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، معمای قلب من ، …Reyhaneh… ، MS.angel
#3
(19-10-2015، 20:03)l♥Ve نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دوستان من نوشته هامو اینجا قرار دادم تا با کمک و نظرات شما بتونم نوشته های بهترو زیباتری بنویسم...
اون وقت الان با بالای 40 تا بازدید نه خبری از نظر هست و نه انتقاد و نه حتی سپاس..
فکر نمی کنم نوشته هام اونقدری بد باشن که باهاشون اینطوری رفتار بشه..
پس لطفا وقتی اونارو میخونید نظرتون رو دربارش بگید.. بیشتر از چنددقیقه وقتتون رو نمیگیره ...
درعوض با نظراتتون کمک بزرگی به من و قلمم میکنید..
پس لطفا نظر خودتون رو با من در میون بزارید . Blush
بهتره در نظر داشته باشیم که اینجا بخش ادبیاته
ودر بخش ادبیات نمیشه زیر پست از موضوع تعریف کرد یا به نقد اون پرداخت
چون اسپم حساب میشه
بخاطر همین از دکمه سپاس استفاده می کنیم عزیز
دوستان بخاطر همین نظر نمیدن وگرنه متن قشنگی بود
به فعالیتتون در این راستا ادامه بدین
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs†
#4
صرفـاً برای گفتن خیلی خوب بود / مرسی / عالی و از این دسته از سپاس استفاده کنیـد .
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، sober
#5
عالی بود و جالب
بغض یعنی خنده های ساختگی
شکنجت بکننو تو مبادا آخ بگی
همه منتظرن یه جایی قاف بدی
بکوبنت زمین فردا نتونی راه بری
پاسخ
#6
مرسی خوب بود اگ میشه درجای دیگر اسن موضوع راقرار بده تا نظر و...بدهن
ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...!!!
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ ...
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ !!!
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ ...!!!
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ...
گل بود،،،،،
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ ...
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود!!!!!!
آنکه تو را میخواهد!!!!
به هر بهانه ای میماند!!!!!!
پاسخ
آگهی
#7
حس خوندن نداشتم فدات
ولی قطعا نوشته های تو عالیهTongue Heart
پاسخ
#8
نه نیار که بی تو یه آوارس م این دل
تنها مثل یه پرندس توی قفس
بغض یعنی خنده های ساختگی
شکنجت بکننو تو مبادا آخ بگی
همه منتظرن یه جایی قاف بدی
بکوبنت زمین فردا نتونی راه بری
پاسخ
#9
(20-11-2015، 21:02)محمدرضا.. نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نه نیار که بی تو یه آوارس م این دل
تنها مثل یه پرندس توی قفس

ها؟ Huh
پاسخ
#10
قلمت عالیه گلم...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  دلنوشته من ( Aмιя Hσѕѕєιη )
  گلچینی از دلنوشته زندگی(:
Heart بازیه دلنوشته( بدو بیا جدیدهههه)
  دهنا پر میشن و مغزا خالی/ دلنوشته من {Aмιя Hσѕѕєιη}
  نَفتکِش یا نَعشکِش؟ [دلنوشته Aмιя Hσѕѕєιη ]
  ☀ دلنوشته های ناب در وصف امام زمان(ع) ☀
  التماس همکاری(دلنوشته Aмιя Hσѕѕєιη)
Sad دلنوشته××بیاااتوبدوبیاتو
  دلنوشته یک دختر 12ساله درباره حجاب
  دلنوشته ...

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان