امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

هستي و گريز در ادبيات پليسي

#1
يک پرونده بدون قاتل داستانهاي پليسي: رويايي متفاوت

اگر چه تمامي داستانها هر يک به نوعي بناي خود را بر ترس مخاطب از نيستي گذاشتهاند اما اين موضوع در داستانهاي موسوم به پليسي بيش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومي روياييتر (و ناخودآگاه تر) مييابد.

هستي و گريز در ادبيات پليسي 1

براي کتابخوانها، خواندن داستانهاي پليسي ـ کارآگاهي همواره تجربه متفاوتي بههمراه داشته است. چه، اين موضوع در مورد کساني که خواندن داستان را به ساير خواندنيها ترجيح ميدهند مصداق بيشتري دارد. نميتوان براي اثبات اين تجربه متفاوت بهدنبال دلايل و شواهد گشت. اشخاصي که حشر و نشري با عالم داستان دارند ميدانند که سخن گفتن از تأثيراتي که از خواندن يک داستان خوب به دست آوردهاند بياندازه عبث است چراکه نميتوان آن را به زبان آورد و حتي اگر به زبان آورده شود، کلامي بيمعني و مفهوم خواهد شد که بيش از همه از تأثير آن تجربه در ذهن خواهد کاست. تأثيري که بيشباهت به خواب و رويا نيست. خواب و رويا از آن تجاربي است که همه آدمها در زندگيشان از سر ميگذرانند و بنابراين ميدانند که هرگاه ميخواهند با اطرافيانشان از ماجراهايي که در روياهايشان گذشته سخن بگويند، حق مطلب ادا نميشود و طرف مقابل وارد آن فضايي نميگردد که ما در روياهايمان خروج از آن را غير ممکن ميپنداشتيم.

داستانها هم چنين وضعي براي ما دارند. چه، آنها هم به زبان رويا سخن ميگويند و در شکل آرماني خويش، تأثيري همچون تأثير وهم و رويا را جستوجو ميکنند. اگر ميگوييم که داستان پليسي ـ کارآگاهي از تجربه و تأثير متفاوتي برخوردار است نخست بايد ادعاي تأثير روياي داستانها را بپذيريم و در سايه آن از تجربه متفاوت آن نوع خاص از داستان سخن بگوييم.

داستانگو در مقام کسي که سعي دارد به هر ترفندي که ميتواند مخاطبان بيشتري را جذب سخن خود کند بايد از تجاربي بگويد که مردمان تنها در ناخودآگاهشان درگيرش هستند و آن را لمس ميکنند.

اما دليل اينکه داستانگو موفقيت خود را در تأثير گذاشتن بر ناخودآگاه مردمان ميجويد، چيست؟ او چه کورسويي در آنجا ديده است که رسيدن به آن را نهايت حرفه خود قلمداد ميکند؟

مردمان در تکاپوي زندگي خود خسته از روزمرگي ميشوند و همين روزمرگي است که آنها را به نزد داستانگو ميکشاند. آنها از او ميخواهند که برايشان از فضايي سخن بگويد که در آن از روزمرگي ملال آور خبري نباشد و جان کلام اينکه آنان را به فضايي بکشاند که غريب بنمايد. داستانگو در جست وجوي اين فضاي غريب، آن را در ناخودآگاه مخاطبانش مييابد. در واقع ميفهمد که اين مردمان، غربت را در درون خود گم کردهاند. پس آنها را به تاريکناي وجودشان راهنمايي ميکند و ميگويد اين همان جايي است که روياها و کابوس هايتان را شکل ميبخشيد. اما وسيله داستانگو براي رساندن مردمان به آن تاريکنا چيست؟ او تلاش ميکند که از وقايعي از جنس روزگار آنها سخن بگويد تا به واسطه آن مردمان، خود را در جاي کساني بنشانند که در داستان داستانگو وقايع برآنها ميگذرد. در اين صورت است که آنها در فضايي غرق ميشوند که جز در رويا و توهم آن را از سر نگذراندهاند. زماني اين فضا به اوج رويايي خود ميرسد که هنر داستانگو به کمال رسيده باشد. او در راه رسيدن به اين کمال تنها ميتواند از يک چيز سخن براند و آن «نيستي» است. تمام تکاپوي مردمان در زندگي را در گريز از نيستي و رسيدن به هستي مييابد. آنها بيش از همه رويا و کابوس خود را با اين معيار ميسنجند. اگر اين معيار، از وقايع خواب، هستي را برداشت کند آن خواب، رويا معنا ميگيرد و اگر جز نيستي پيامي در برنداشته باشد کابوس معنا ميشود.

عالم داستان پليسي بدون استثنا با نيستي آغاز ميشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتداي کار بر پايه نيستي مينهد. قاتل که در اين داستانها ستون اصلي به شمار ميرود

عالم داستان پليسي بدون استثنا با نيستي آغاز ميشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتداي کار بر پايه نيستي مينهد. قاتل که در اين داستانها ستون اصلي به شمار ميرود تلاش ميکند تا با به نيستي در افکندن شخصي ديگر هستي خود را ادامه دهد.

در جايي که مردمان تا به اين حد در جست وجوي هستي و گريز از نيستي هستند، چگونه داستانگو ميتواند نسبت به اين امر بيتفاوت باشد؟ او که در جست وجوي حيلتي است تا به واسطه آن در دل مردمان راه پيدا کند چه حيلتي را از اين تلاش و تکاپوي مردمان بالاتر مييابد؟

داستانگوي واقعي در دل روايت ماجراها و افسانه هايش ميکوشد تا ترس از نيستي را در دل مردمان زنده کند و آنان را از فرجام مخاطرهآميز شخصيتهاي خيالي داستانش مطلع سازد و به واسطه آن توجهشان را به فرجام کار خودشان جلب کند. زماني که داستانگويي توانست چنين آتشي در دل مخاطبانش بيفکند آن وقت توانسته آنان را همراه خود کند تا به تاريکناي وجودشان بروند. از همين جاست که داستانگو تلاش ميکند تا آتشي را که پديد آورده شعله ورتر کند و آن را به ورطهاي بکشاند که از فرط گرما و دل آزاري به يکباره خاموش شود و دل آرامي پديد آورد.

داستانها با چنين عواملي سر و کار دارند. آنها به منظور جلب توجه مخاطبانشان به حيلههايي متوسل ميشوند که معناي نهاييشان جز گريز از نيستي نيست. تمامي داستانهاي خوب عالم ادبيات از دل توجه به اين معنا پديد آمدهاند. اما نوعي از داستان که داستان پليسي ـ کارآگاهي لقب گرفته بيش از همه چنين معنايي را در درون خود پديد آورده است. نخست آنکه بدون هيچ پوششي اعلام ميدارد که تنها و تنها ميخواهد از نيستي سخن بگويد و چنين موضوعي را به ملموسترين صورت ممکن روايت ميکند. تا بدان جا که تمامي عناصر شکلدهنده داستان را در سايه توجه به اين موضوع سامان ميبخشد.
هستي و گريز در ادبيات پليسي 1

عالم داستان پليسي بدون استثنا با نيستي آغاز ميشود. در واقع عمارت داستان خود را از همان ابتداي کار بر پايه نيستي مينهد. قاتل که در اين داستانها ستون اصلي به شمار ميرود تلاش ميکند تا با به نيستي در افکندن شخصي ديگر هستي خود را ادامه دهد. چراکه هستي مقتول، نيستي او را در پي خواهد داشت. اما چنين روندي، سير عادي و منطقي زندگي است و قانون طبيعت بر آن حکم شده است. زماني که شخص قاتل اين جريان را بهسمت معکوسي سوق ميدهد آن وقت است که قانون طبيعت آن را برنمي تابد، تا پيش از اين هستي مقتول و نيستي قاتل پذيرفته شده بود اما زماني که با تخطي از اين قانون، نيستي مقتول و هستي قاتل پديد آمد آن وقت بايد در جست و جوي چارهاي بود که اين هستي اشتباه، نيستي سايران را در پي نداشته باشد. در اينجاست که معناي ديگر داستان پليسي عيان ميشود. اگرچه در همان آغاز اعلام شده که نيستي اساس کار است اما اين نيستي، براي حفظ هستي‌هاي ديگر است. همچنانکه در جست و جوي قاتل برآمدن جز اين معنا، معناي ديگري در خود ندارد.

زماني که داستاني با نيستي آغاز ميشود نميتواند توجه مخاطبان را به خود جلب کند. چراکه کنجکاوي مخاطبان براي شنيدن داستان به منظور پي بردن به اين نکته است که آيا سرانجام از نيستي خلاص ميشويم يا نه. وقتي به ورطه نيستي فرو‌افتاده ايم آن وقت ديگر کار از کار گذشته است و دليلي براي کنجکاوي وجود ندارد. اما در داستان پليسي، نيستي، تهديد‌کننده هستي‌هاي ديگر است و بهخاطر همين کنجکاوي مخاطبان را دو چندان ميکند.

اما تمام اين حيلت‌هاي داستان‌گو در دفع اين تهديد از سر مخاطبان متمرکز شده است. او با پيچيده کردن اين تهديد ترس از نيستي را افزايش ميدهد و کار را بهجايي ميرساند که مخاطب را به روزگار حافظ در زماني که بيت زير را ميسروده مياندازد:

گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بوده ام

گفتا منش فرمودهام تا با تو طراري کند

داستانگو هدفي جز طراري با مخاطب در سر نميپروراند و در عينحال از همان ابتدا سعي دارد که توجه مخاطب را به آن طره جلب کن و در تمام طول مسير اين وضعيت را حفظ کند تا طراري معناي واقعي خود را بيابد.

اگر چه تمامي داستانها هر يک به نوعي بناي خود را بر ترس مخاطب از نيستي گذاشتهاند اما اين موضوع در داستانهاي موسوم به پليسي بيش از همه جلوه دارد و ترس در آن مفهومي روياييتر (و ناخودآگاه تر) مييابد. چراکه در آن، نيستي از رويا به واقعيت گام نهاده و تلاش دارد، تا هستي واقعي را به ورطه رويا سوق دهد.

اما در پايان پس از آ ن که دوباره نيستي در جايگاه رويا قرار گرفت و هستي واقعيتر جلوه کرد آن وقت تجربهاي جديد شکل ميگيرد که از تمامي تجارب گذشته متفاوت است و آن را همچون خواب، غير قابل بازگفتن ميکند.



منبع: همشهري
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان