امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

~> رمآن مثل هر سآل <~

#1
دختری از تبار غم...
کوهی از غصه...
به دنبال حقیقی شدن رویاهاش...
همراه عشقی قدیمی...
قدم های محکم...
اراده استوار...
سرنوشت او را به کجا خواهد کشاند...؟!




قسمت اول :


طرفای ساعت یک ونیم بودکه رسیدم شکنجه گاه همیشگی.کلیدو انداختم تو قفل در.طبق معمول باید دو سه تا فن کاراته پیاده میکردم تابازمیشد.کوله امو دوبنده انداختم وبا همون فن کاراته افتادم به جون قفل در.آخیش...بالأخره بازشد.همین که خواستم درو ببندم صدای پیمان بلندشد:هوی...کجابودی تاحالا؟

ای بابا،بازاین پسره شروع کردم.الهی خدا از رو زمین برت داره پیمان.اَه!خدایا این کی بود انداختی به جون من؟مادرجان توکجا منو ول کردی رفتی؟اینم از داداش نره غولم.یعنی همه داداش دارن وماهم داداش داریم.اونم ازباباکه کلاً دیگه خونه نمیومد سنگین تربود.همش کار،کار،کار و کار.اصلاً واسش اهمیت نداشت بچه هاش کجامیزن،چیکارمیکنن،چی میخورن وچی میپوشن!کاش مامان تنهامون نمیذاشت...بازمن رفته بودم تو فازغم که صدای پیمان باعث شد پرده گوشم یه عربی خوشگل بزنه.با اخم دستمو گذاشتم رو گوشم ونگاش کردم:چته روانی؟چرا دادمیزنی؟!
ـ دوساعته دارم نگات میکنم.هی صدات میزنم...کجایی تو؟
ـ زهرمار...چی میخوای ازجونم؟!
ـ کجابودی تاحالا؟
ـ رفته بودم شانزه لیزه خرید کنم!...از سرو وضعم معلوم نیست کجابودم؟
ـ واسه من نمک نریز جوجه!زبونتو کوتاه میکنم.
ـ بروبکپ سرجات بابا!
ـ چی گفتی؟
ـ بحمدالله کر هم که شدی!؟
ـ برو جلوچشمم نباش بچه....
بعد زیرلب کلی غرغرکرد:دختره چشم سفید زبون دراز.منم زیرلب گفتم:مفت خوربدبخت!فکر کنم از اون روزایی بود که از دنده چپ بلندشده بود.رفتم توی خونه.کوله امو پرت کردم روی زمین.مانتوی مدرسه امو درآوردم واونم انداختم روی کوله م.
صدای زنگ گوشیم بلندشد.شیرجه زدم روش.به شماره نگاه کردم.فرهان بود.ازخوشحالی داشتم بال درمیاوردم.سریع جواب دادم:جانم عزیزم؟!صدای قشنگش توی گوشی پیچید: سلام خانومم!خوبی؟
ـ سلام آقایی!خوبم.توخوبی؟
ـ قربونت عزیزم.کجایی؟رسیدی خونه؟
ـ آره عشقم.توکجایی؟
ـ تازه از شرکت برگشتم.خیلی خسته ام...آخ کاش اینجا بودی.
ـ وا!حضور من الآن اونجا چه فایده ای داره؟
ـ خب میومدم خونه تورو میدیدم،خستگیم درمیرفت.بعد تو شونه هامو ماساژ میدادی،غذا درست میکردی!...وای چه شود!
ریزریز خندیدم.آروم گفت:کنکورتو که دادی میام خواستگاریت.اونوقت همه اینا واقعی میشه... فکرشو بکن!دلم ضعف میرفت وقتی این حرفارو میزد!تصور بودن با فرهان وزندگی کردن باهاش خیلی شیرین بود واسم.اگه اینا به واقعیت می پیوست که همه چی عالی بود...وای چی میشد!صداش منو از افکارشیرینم بیرون کشید:خانومم؟به خودم اومد:جانم؟
ـ چرا جواب نمیدی؟
ـ داشتم به یه چیزی فکرمیکردم.
ـ به چی شیطون بلا؟
ـ خب دیگه!
ـ من که همش به بودن باتو فکرمیکنم.
ـ منم همینطور.
ـ جدی؟یعنی منو دوست داری؟!
ـ توهنوز به حس من شک داری؟
ـ نه...یعنی...فقط میترسم.
ـ ازچی؟
ـ ازاینکه ازدستت بدم!
ـ فرهان دیوونه این چه حرفیه؟!من تا آخرعمرم باهات می مونم.هیشکی جاتو برام نمیگیره!
کمی سکوت وبعد:عاشقتم به مولا!
ـ من بیشتر.
ـ پرتو من برم استراحت کنم.خیلی خسته ام.کاری نداری گل من؟
ـ نه عشقم.خوب بخوابی.
ـ نمیخوام که بخوابم.میخوام استراحت کنم.
ـ خب باشه.برو...منم برم غذامو درست کنم.
ـ الهی من فدای خانومم بشم!کِی میرسه واسه من غذا درست کنی؟!
ـ به زودی!برو عزیزم...خسته ای.بابای!
ـ فدای تو گل من!خدافظ.
گوشی رو قطع کردم ورفتم توآشپزخونه.مشغول درست کردم غذا بودم وبه فرهان فکرمیکردم.این پسربی نظیربود.مهربون،آقا،باشخصیت ودوست داشتنی.حداقل ازنظر من اینطوری بود.حرف نداشت. البته گاهی یه کارایی میکرد که واقعاً به سلامت عقلش شک میکردم وباعث میشد رنجوربشم اما در کل من دیوونه این پسربودم.عاشقانه میپرستیدمش.تنهادلخوشیم توزندگی فرهان بود.من همه کارامو به عشق اون انجام میدادم...حتی نفس کشیدنم به خاطراون بود.
روز آشناییمون رو به یادآوردم...
شونزدهم آذربود،روز تولدم.غرال،بهترین دوستم که از دوران ابتدایی باهم بودیم،همراه چندتا ازبچه های کلاس یه جشن کوچولو واسم گرفته بودم.تویکی از کافی شاپ های معروف شهر.شمع هامو که فوت کردم،سرمو آوردم بالا که چشم توچشم یه پسر بانمک شدم.پاشو انداخته بود روپاش وزل زده بود به من.سریع نگاهمو دزدیدم وبا بچه ها وکادوها سرگرم شدم.اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود.البته نگاه اون پسر تاآخرین لحظه ای که ازدر کافی شاپ خارج شدم،روم بود.بدجور زوم کرده بود.خیلی خوشتیپ بود.قیافش هم عالی بود ولی اون موقع واسه من اهمیتی نداشت.راحت از کنارش گذشتم...حدوداً یه هفته از اون روز میگذشت.یه روز بعداز ظهر غزال بهم زنگ زد.گوشی رو که برداشتم مثل همیشه با آژیربنفش سلام کرد وطبق معمول همیشگی حوصله اش سررفته بود. انگارنه انگارکه اون سال نهایی داشتیم.به جای اینکه درس بخونه سرگرم شه،زنگ میزد به من قرار میزاشت که بریم بیرون.من که همیشه درسام حاضر وآماده بود واسه همین دلهره نداشتم.اون روز هم مثل همیشه بی هیچ اضطرابی قبول کردم که بریم بیرون.یه مانتوی تنگ مشکی بایه شلوارجین دمپا وکفش عروسکی مشکی پوشیدم ویه شال مشکی هم گذاشتم سرم.کیف مشکیموهم گرفتم واز درخونه زدم بیرون.
غرال سرکوچه منتظرم بود.سلام واحوالپرسی کردیم وراه افتادیم.پرسیدم:حالامیخوای کجابری؟!غرال طبق عادت همیشگی موهاشو داد پشت گوشش وگفت:میریم یه خرده بازار خرید می کنیم وبعدشم میریم پینک کاپ(pink cup)
ـ همونجایی که اون هفته واسه تولدم رفتیم؟
ـ بله!
ـ حالا چرا اونجا؟
ـ ازاونجاخوشم میاد.
ـ باشه...درضمن پارسی رو پاس بدار...پینک کاپ نه!...فنجون صورتی!
ـ خب بابا!فهمیدیم انگلیسیت خوبه.
ـ بله گلم پس چی؟!
ـ بچه پررو...راستی از عشقت چه خبر؟
ـ اوه یه فیلم جدید بازی کرده!
ـ جدی؟
ـ آره عزیزم میدونی که شوهرم خیلی فعالیتش درعرصه هنری زیاده!
ازخنده داشتم میترکیدم.بچه توهمی شده بود بدجور!عاشق شاهرخ استخری بود هی واسه من شوهرم شوهرم میکرد.!حالا خوبه طرف زن وبچه داره!
بالأخره بعدازکلی چرخ زدن تو بازار وخیابون،رفتیم پینک کاپ...اوه نه نه ببخشید...فنجون صورتی! غزال داخل شد ومنم پشت سرش رفتم داخل.مثل دفعه قبل رفتیم طبقه بالا.پیشخدمت که یه پسر حدوداً بیست وسه ساله بود،منو رو گذاشت روی میزوگفت:به پینک کاپ خوش اومدین.بی اختیارگفتم:پارسی رو پاس بدار...فنجون صورتی!که همزمان با این حرفم،پای غزال فرود اومد رو ساق پام.ازدرد چهرم رفت توهم:آی آی آی...دختره وحشی چرا میزنی؟!پسره که دیگه داشت میترکید ازخنده.چشمای غزال گرد شد.لبشو گزیدوگفت:زشته!همینجوری که داشتم پامو می مالیم گفتم:زهرمارو زشته!فلجم کردی آمازونی!چرا انقدر علاقه داری هویت اصلی خودتو نشون بدی؟!دختره جز جیگرگرفته!الهی من حلواتو بخورم.جناب پیشخدمت خان که دیگه داشت زمینو گاز میگرفت.من وغزال نگاش میکردیم...این دقیقاً داشت به چی میخندید؟!یک اخمی انداختم به پیشونیم که آگه خودمو تو آینه میدیدم مطمئناً سکته رو میزدم.به پسره خیره شدم:فکرنکنم حرف خنده داری زده باشم!پسره خنده اشو خورد. نگاهی به من انداخت.کمی بعد گفت:خب سفارشتون چیه؟!غزال نگاهی به من انداخت.منو رو گرفتم و بعدازکمی نگاه کردم گفتم:من کاپ کیک مخصوص میخورم.غزال گفت:منم همینطور.پسره سرشو تکون داد ورفت.غزال گفت:مُرد شورتو برن پرتو!آبرومونو بردی!حیثیت نذاشتی واسمون!نیشم وا شد وزل زدم توچشمای غزال.غزال هم قربونش برم یک چپ چپی نگام که که فقط خودمو خیس نکردم!
که اونم البته نزدیک بود اینکارو بکنم.نگاهمو از روی صورت غزال گرفتم.به سمت دیگه ای نگاه کردم که بازنگاهم تویه نگاه آشنا گره خورد.ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم.اونم اینجا بود!دوباره؟! یعنی همیشه میاد اینجا؟!اینبار علاقه براینکه زل زده بود توچشمام،یه لبخند هم رو لباش بود.بازهم نگاهمو دزدیدم.اما سنگینی نگاهشو خوب حس میکردم.بعداز خوردم کاپ کیک مخصوص که البته به نظر من هیچ فرقی با کاپ کیک های دیگه نداشت،قصد رفتن کردیم.از روی صندلی بلندشدم وکیفمو برداشتم.همزمان بامن،اون پسرهم ازجاش بلندشد.داشت به سمتم میومد که راهمو به سمت پله ها کج کردم.غزال هم پشت سرم اومد.صدای پسره توگوشم پیچید:ببخشید خانوم!نگاشم نکردم.غزال گفت: داره صدات میزنه.آروم جوابشو دادم:به درک چیکارکنم؟فکرنکنم لزومی داشته باشه که جوابشو بدم. غزال شونه هاشو بالاانداخت.بعدازاون روز متوجه شدم که غزال یه جوری شده.ازش میپرسیدم چی شده ولی جوابمو نمیداد.هی میگفت چیزی نشده.فقط یه چیزی میخواست اونم اینکه بازم قراربزاریم بریم پینک کاپ.نمیدونم چه گیری داده بود به اون کافی شاپ.دیگه کم کم داشتم مشکوک میشدم...
یه روز غروب،فکرکنم پنجشنبه بود.توراه بودیم...بازم همون کافی شاپ.محتاطانه گفتم:غزال یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟باتعجب وکنجکاوی گفت:چه سوالی؟سریع گفتم:بپرسم یانه؟!
ـ خب بپرس.
ـ جون پرتو بگو واسه چی انقدر دوست داری بری پینک کاپ؟
ـ خب...خب دوست دارم دیگه!
ـ ولی من چیز دیگه ای فکرمیکنم!
به جرئت میتونم بگم رنگش پرید عینهو گچ دیوار.وقتی دیدم جواب نمیده گفتم:غزال من وتو ازبچگی دوستیم...قراره چیزی رو ازهم پنهون کنیم؟!سرشو به چپ وراست تکون داد:نه...اما...
باکنجکاوی گفتم:اماچی؟!
ـ نمیدونم گفتنش درسته یانه!
ـ چرا درست نباشه؟من که غریبه نیستم!
ـ آره...خب...چجوری بگم...من...
ـ توچی؟
ـ چندوقته که...چندوقته...
ـ اَه میگی یانه؟!
ـ میگم...میگم...
ـ بنال زودتر.
ـ خب من... خب من...یه ...چندوقتی میشه که...ازیه نفر...خب...خوشم اومده یعنی!
ـ این همه صغری کبری چینی کردی که بگی ازیه نفرخوشت اومده؟!...اُسکل!
ـ خب خودت اصرار کردی!
ـ حالاکی هست؟
ـ این پسره که اون دفعه دیدی رو یادته؟
ـ همون که صدام زد؟
ـ آره.
ـ از اون خوشت اومده؟
ـ نه...اون وچندتا از دوستاش پاتوقشون پینک کاپه!همیشه میرن اونجا.
ـ خب؟
ـ من ازیکی از رفیقاش خوشم اومد.
ـ باهاش حرف زدی؟
ـ نه...فقط اسمشو میدونم.اونم اتفاقی ازیکی از دوستاش که داشت صداش میزد شنیدم.
ـ خب اسمش چی هست حالا؟
ـ سامیار.
ـ میدونی چندسالشه؟
ـ نه اما بهش میخوره بیست وسه ،بیست وچهارو داشته باشه!
ـ آها...که اینطور.خب،حالامیخوای چه کنی؟
ـ میرم اونجا که ببینمش!
ـ توخُلی!
ـ تاوقتی ازکسی خوشت نیومده نمیدونی همچین حرفی بزنی،توجای من نیستی پس درکم نمیکنی.
ـ شایدم اینطوره!
ـ مطمئناً اینطوره!
ـ خب الآن میخوای بری اونجاچیکار؟
ـ که ببینمش دیگه!
ـ دراین حد؟
ـ آره،دست خودم نیست.همش دلم میخواد ببینمش.
ـ عاشق شدی!ازدست رفتی!
ـ اینو که خودمم اعتراف کردم.
ـ بله!
ـ رسیدیم.
ـ مطمئنی که الآن هست؟
ـ آره.تایم رفت وآمدشون به پینک کاپ دستمه!
ـ اوی بابا تودیگه کی هستی!
ـ غزالم،غزال!!
ـ بهله.حالابریم تو.
داخل کافی شاپ شدیم ودنبال غزال به طبقه بالا رفتم.پشت یکی از میزانشستیم.غزال گفت:ببین اونور نشستن.گفتم:علاقه ای به دیدن اونا ندارم.
ـ ولی فکرکنم رفیق سامیار ازتوخوشش وامده!
ـ غلط کرده!
ـ چرا؟!به نظرمیرسه پسرخوبی باشه!
ـ پسرخوبیه که پسرخوبیه!من چیکارکنم.
ـ باشه بابا نزن حالا!چی میخوری؟!
ـ توخودت چی میخوری؟
ـ منوچیکارداری؟
ـ میخوام ببینم توچی میخوری شاید منم همونو سفارش بدم.
ـ خب من کاپ کیک مخصوصشو میخورم.
ـ اَی بابا،این کاپ کیکش همچین آش دهن سوزی نیستا!
ـ خب معلومه که آش نیست!کاپ کیکه!
ـ ولی فرقی باکاپ کیک های دیگه نداره!
ـ خب مهم اینه که من دوست دارم.
ـ خیله خب.واسم منم یه هات چاکلت سفارش بده.
ـ نترکی!
ـ نه توخیالت راحت!
ـ بزار این اسکل بیاد!
ـ کیومیگی؟!
ـ همین که همیشه میاد سفارشارو میگیره!
ـ اوه اوه من یکی که خجالت میکشم تو روش نگاه کنم.ببین هروقت داره میادبهم بگو که من برم زیر میز قایم شم بعدش که رفت دوباره بیام بالا.
ـ مردشورتو ببرن!چرا یه زری میزنی که بعدش نتونی تو چشم طرف نگاه کنی؟الاغ!
ـ خفه بابا!من چه میدونستم جنابعالی دوباره هوس میکنی به خاطرعشقت منو بیاری اینجا؟
ـ خیلی پررو شدیا!
ـ کوفت.
ـ داره میادا!
ـ اوه اوه،آقا من رفتم.خودافظ شوما!
ـ زر نزن بچه.بکپ سرجات این پسره دیگه مارو شناخته.
ـ خاک به سرم.بگو آبرو وحیثیت واسمون نموند دیگه!
ـ منم قبلاً سعی داشتم همینو بگم.البته  بیشتربه ضررتو شد.من که کاری نکردم.
ـ بمیری.به توهم میگن دوست؟!
ـ نه توخیلی خوبی پس!
ـ بله که خوبم!
غزال دستاشو به سمت بالا بلندکرد:خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که این خل وضعو انداختی به جون من؟!
خواستم یه چیزی بگم که صدای پسره نذاشت:به فنجون صورتی خوش اومدین.سفارشتون چیه؟!
باتعجب نگاهی بهش انداختم که اونم گفت:چیه خو؟پارسی رو پاس داشتم دیگه!
ناخودآگاه خندم گرفت.غزال هم سرشو تکون داد وگفت:به به!آفرین.پسره هم که انگار ذوق مرگ شده باشه سرشو تکون داد ویه خنده ای کرد که تمام دندوناش مشخص شد.
سرمو به معنای تأسف تکون دادم:من هات چاکلت میخوام.غزال هم پشت بندمن گفت:کاپ کیک مخصوص لطفاً.پسره سفارشارو نوشت ورفت پی کارش.خواستم یه چیزی به غزال بگم که اینبار صدای یه نفردیگه مانع شد:سلام.سرمو بلندکردم...اِه...این که همون پسره بود!غزال که دید سامیار هم پیشش ایستاده لبخندی زد:سلام.
سامیارهم سلام داد ولی من ترجیح دادم بانمکدون روی میز سرگرم شم ودیگه نگاهشون نکنم.ولی طرف خم شد وآروم گفت:فرهان هستم.بدون اینکه نگاش کنم با اخم گفت:خب که چی؟از حرفم جا خورد.انتظارنداشت چنین چیزی بشنوه.ولی اعتماد به نفسشو ازدست نداد:فرهان پارساهستم.کمی صدامو بلندکردم:خب حالامن چیکارکنم آقای محترم؟!هی معرفی نامه میزاره جلوی من!لبخندی زد: قصد اذیت کردن نداشتم.راستش چندباری شمارو با دوستتون اینجادیدم خیلی ازتون خوشم اومد.دیگه داشتم کلافه میشدم.عصبی گفتم:خوشا به سعادتتون حالا بفرمایید تشریف ببرید!یعنی رویی که این پسر داشت رو اگه من داشتم تا آلان رئیس جمهور آمریکا بودم.روصندلی کنارمن نشست وگفت:حالایه خرده بیشترآشنا شیم اتفاقی نمیفته.
ـ علاقه ای به آشناشدن باکسی ندارم.
ـ چرا؟
ـ چون دوست ندارم.حالاتنهام بزارین!
ـ دوست پسرداری؟نامزدداری؟ازدواج کردی؟!
ـ فکرنمیکنم به شماربطی داشته باشه.
ـ پشیمون نمیشی!
ـ فکرنکنم دوست داشته باشین با جیغ من همه بریزن رو سرتون.
ـ نه علاقه ای به دیدن همچین صحنه ای ندارم.
ـ خب پس بهتره برین پی کارتون.
ـ نچ...نه...نمیرم.حتی اگه همه بریزن روسرم.
ـ خوبه پس دل نترسی دارین!
ـ آره دارم.وباهمین شجاعتم ازتون میخوام که بامن باشین!
پسره خل بودا!یه بارصمیمی میشد راحت حرف میزد یه بار رسمی حرف میزد.
تکلیفش باخودشم مشخص نبود.به غزال نگاه کردم.حسابی سرش باسامیار گرم شده بود که صداش درنمیومد.فرهان دوباره گفت:قبول؟سریع گفتم:نه.
ازجاش بلندشد.دستاشو گذاشت توجیب شلوارش وگفت:باشه بهت فرصت میدم که فکرکنی.باتعجب و تمسخربهش نگاه کردم.بایه لحن تمسخرآمیز گفتم:هه...ممنونم ولی از این لطف ها درحق من نکنین خواهشاً.حالاتشریف ببرین!
لبخندی زد...یه لبخند آروم وپراز آرامش.نمیدونم چرایهو آروم شدم.یه حسی بودکه تاحالا نداشتم.دیگه چیزی نگفتم.اونم یه خدافظی آروم کرد ورفت.بعدازاونم سامیاررفت.به غزال نگاه کردم.خوشحالی تو نگاه وصداش موج میزد:خب چی شد؟بهت چی گفت؟بی تفاوت گفتم:چرت وپرت...به توکه خیلی داشت خوش میگذشت.سرشو تکون داد:آره شماره امو گرفت که باهام تماس بگیره.
ـ خیلی خب حالا انقدر ضایع بازی درنیار یه وقت فکرنکنه پسرندیده ای!
ـ گمشو بابا.ولی جون تو،پرتو!کفم برید.
ـ خاک برسرت کف پسر!
ـ توچی؟قبول نکردی؟
ـ تو تاحالادیدی من باکسی دوست شم؟!
ـ ولی موقعیتش خیلی خوبه.ازدستش نده.
ـ بمیربابا خوصله ندارم.
...
غزال هردفعه به بهونه ی دیدن سامیارمنو میکشوند اونجا.کم کم به دیدنت فرهان پارسا عادت کردم. هردفعه که منو میدید پیشنهادشو تکرارمیکرد ومنم مثل همیشه ردش میکردم.دفعه آخر اعصابش خردشده بود.دلم واسش سوخت.نمیدونم چرا.ونفهمیدم چی شد که قبول کردم.منی که باهیچ پسری دوست نشده بودم،نتونستم درمقابل فرهان مقاومت کنم.واینطورشد که کم کم فرهان شد همه دنیای من...
...
صدای پیمان که هی میگفت گشنمه گشنمه توی گوشم پیچید.به ساعت نگاه کردم.اوه اوه شامو حاضر نکردم.کتابامو بستم وپریدم تو آشپزخونه.خب...یکمم بگم ازاین داداش خل وچلم!این آقاپیمان که برادر بنده باشن،بیست وچهارسال سن داشته و رسماًیک مفت خور تمام عیارمی باشد.فارغ التحصیل رشته برق که فعلاً بیکارو بیعارول میچرخه.نمیدونم چرا نمیتونه کارپیداکنه!!یک آدم بسیاردخمل بازو با اعتماد به نفس زیاد!قیافشم بدنیست.تیپشم خوبه.کمی تاقسمتی جدی ونفوذناپذیره اما قلب مهربونی داره والبته یک آدم بسیارشکمو!وقت هایی که گشنش میشه بخش اعصاب خرد شده مغرش فعال میشه  ودیگه هیچی حالیش نیست.چشمشو میبنده و دهنشو وامیکنه.
که البته همیشه کاسه کوزه ها رو سرمن بدبخت شکسته میشه.ازاونجایی هم که همیشه گشنه ست، خونه ی مامیدون جنگه کلاً!گاهی هم واسه اینکه منو مجازات کنه به قول خودش،توی تمرینام کمکم نمکینه وباید خودمو بکشم تادلش به رحم بیاد.درکل اینکه ماباهم نمیسازیم.ولی یه خصوصیت خیلی خوب داره.اونم اینه که سنگ صبور خیلی خوبیه.وقتی باهاش دردودل میکنی پای حرفات میشینه وتا آخر گوش میده.واگر بتونه وتاجایی که بدونه وتجربه اشو داشته باشه،راهنماییت میکنه.درست همونطور که از احساس من نسبت به فرهان خبرداشت ومیدونست باهاش رابطه ای دارم وبه شدت هم دوستش دارم.البته اولین روزی که فهمید،یعنی خودم بهش گفتم که با فرهان دوست شدم،یه دونه پس گردنی خوشگل نثارم کرد...بله...انقدرکه این ادم رئوف ومهربونه!اما بعدش ازم پرسید پسره کیه وچیکاره ست.منم همه چیو بهش گفتم.اینکه اسم وفامیلیش فرهان پارساست ورشته اش معماریه وشرکت داره وبیست وچهارسالشه و...پیمان هم لبخندی زد.بهم گفت مواظب خودم باشم وحد خودمو بدونم.پامواز خط قرمزها فراترنزارم وفکر آبرو وحیثیت خودم وخانوادم باشه.همیشه حرفشو آویزه گوشم میکردم.البته خداروشکر فرهان هم پاشو ازگلیمش درازترنمیکرد.
خیلی خوشحال بودم.درست بودکه بدون اینکه مادربالای سرم باشه بزرگ شدم وپدرمم برام نه پدری کرد ونه مادری وبرادرمم...اونطوری که دلم میخواست نبود،امامن فرهان رو داشتم.پسری که عاشقانه میپرستیدمش وبیشتراز جونم دوستش داشتم.تقریباً یکسال واندی از شروع دوستیمون گذشته بود.من که دیوونه اش بودم.روزایی که میخواستم واسه کنکور بخونم باخوشحالی درسامو میخوندم. هم خودم معماری دوست داشتم هم اینکه به عشق فرهان میخواستم تواین رشته قبول شم تا باهاش همکار بشم که همیشه کنارش باشم.من باعشق درس میخوندم.باعشق تست میزدم.همه کارام باعشق درهم آمیخته شده بود.گاهی اوقات که پیمان نبود،یاباهام لج میکرد و تو تمرین هاکمکم نمیکردم،دست به دامن فرهان میشدم.اونم بی چون وچرا قبول میکرد.خیلی مهربون بودم.هرچی میخواستم برام فراهم میکرد...هیچوقت هیچی کم نذاشت واسم.
...
چندروزی به شروع امتحان کنکور مونده بود.فرهان بهم گفته بودکه دو روز قبل امتحان،درسو بزارم کنار وبه خودم استراحت بدم.ازنظرم دو روز زیادبود.فقط روز آخرو به خودم استراحت دادم.
فرهان زنگ زد بهم وقرار گذاشتیم که بریم بیرون.ساعت پنج بعدازظهربود.یه مانتوی آبی روشن پوشیدم که از روی باسن پیله داشت.یه شلوارجین لوله تفنگی هم پام کردم ویه شال سفیدهم گذاشتم رو سرم.کیف سفیدمم برداشتم و وسیله هامو ریختم توش.یه کتونی آبی هم پوشیدم.یه برق لب معمولی زدم وازخونه رفتم بیرون.
یه زانتیای مشکی سرکوچه بود.لبخندی زدم.ماشین عشقم بود.قدم هامو تندترکردم.سریع رسیدم ودر ماشینو بازکردم ونشستم تو ماشین:سلام،ببخشید،دیرکردم؟!هیچ جوابی نشنیدم.برگشتم نگاش کردم که... چهارشاخم رفت هوا.اینکه فرهان نیست!راننده ماشین هم که یه پسرجوان بود چشماش از تعجب گرد شده بود وعین منگولا زل زده بود بهم.سعی کردم خودمو جمع وجورکنم:اوممم...پس فرهان کو؟ که البته گند زدم چون با این حرفم پسره پقی زد زیرخنده.میون خنده های مسخرش گفت: فرهان دیگه کیه؟!اشتباه گرفتی خانوم!ودوباره خندید.
خیلی جدی نگاش کردم وگفتم:اشتباه گرفتم که اشتباه گرفتم!کجاش خنده داره مرتیکه!خُل!اینو گفتم واز ماشین پیاده شدم.همین که درماشینو بستم،یه زانتیای دیگه جلوتر ترمز زد.خوب که نگاه کردم دیدم این دفعه دیگه خود فرهان پشت فرمونه.به طرفش رفتم وسوارشدم:سلام.صدای  فرهان نشست توگوشم:سلام!خیلی خشک جوابمو داد.برگشتم نگاش کردم.بدجور اخم کرده بود.آروم گفتم:چیزی شده؟ برگشت نگام کردباهمون اخمش گفت:این پسره کی بود ازماشینش پیاده شدی؟!هم خنده ام گرفته بودو هم تعجب کردم ازاینکه چقدر چشمش تیزه.وقتی خندمو دید اخمش بیشترشد.لحنش هم عصبی شد:حرف خنده داری زدم؟!
محتاطانه گفتم:زود قضاوت نکن فرهان.اشتباه کردم.
ـ چیو اشتباه کردی؟!ازماشین من پیاده شو.
ـ چی؟
ـ همین که گفتم.
ـ تو گوش بده یه لحظه به حرفم...من فکرکردم ماشین توئه.آخه اونم زانتیای مشکی بود.سوارشدم دیدم تو نیستی.بعدم فهمیدم اشتباه کردم ازماشین پیاده شدم.
نگاهی بهم انداخت:انتظارداری باورکنم؟
ـ هنوز نرفته،میتونی بری ازش بپرسی!
چیزی نگفت.ماشینو روشن کرد و راه افتاد.پرسیدم:قهری باهام؟
ـ مهم نیست.
ـ خیلی هم مهمه.
ـ نه قهرنیستم.
ـ پس چرا باهام حرف نمیزنی؟!
ـ حرفی ندارم.
ـ اِه فرهان اینجوری نکن دیگه!
لبخندی زد وگفت:چرا؟حال میکنم وقتی اذیت میشی!مشتی به بازوش زدم:خیلی نامردی فرهان!
بلندبلندخندید.کمی بعد پرسید:برای فردا آماده ای؟بامکث کوتاهی جواب دادم:آره.
ـ باید معماری قبول شیا!
ـ قبول میشم!
ـ آفرین دخمل خوب.
ـ اِه صددفعه گفتم به من نگو دخمل!
ـ پس چی بگم؟بگم پسمل خوبه؟
ـ نخیر!
ـ ای باباهم خدارو میخوای هم خرماروها!
ـ خب دیگه!ما اینیم!
ـ بچه پررو.
ـ حالاکجاداریم میری؟
ـ میخوام ببرمت شهربازی!بعدم بریم کارتینگ بعدم شام بیرون.
ـ اوه!اینجوری ساعت12شبم نمیرسم خونه که!من میگم اول بریم کارتینگ.
ـ چشم خانومم!
...
ازماشین پیاده شدیم.قدم زمان وارد محوطه شدیم.دوتامشین کرایه کردیم.کلاهمو که گذاشتم روی سرم صدای فرهان نشست توگوشم:کورس بزاریم؟نگاش کردم:میبازی بچه جون!تک خنده ی کرد:کی به کی میگه!دخترمن اینکارشم!با بدکسی طرف شدی!سرمو تکون داد:خواهیم دید!پاموگذاشتم روی پدال گاز وراه افتادم.فرهان همزمان بامن راه افتاد.اولش زیاد سرعت نداشتم چون میترسیدم.کم کم که ترسم ریخت سرعتمو بیشترکردم.خیلی بهم خوش میگذشت.انگار رو ابرا پروازمیکردم.سرعتمو که بیشتر کردم صدای جیغمم بلندشد که ناشی از هیجان بیش ازحدم بود.چند دور،پیست رو دورزدیم. فرهان همش پشت سرم بود وازمن جلو نمیزد.منم خوشحال ازاینکه ازش جلوترم،پامو رو پدال تا آخر فشار دادم وخط پایانو رد کردم.یواش یواش سرعتمو کم کردمم وجلوی ایستگاهش ترمز زدم.چند لحظه بعدم فرهان رسید.هردوپیاده شدیم.باخنده رو به فرهان گفتم:دیدی من بردم!دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش ولبخندی زد:توهم زرنگ بودی ومن نمیدونستما!پشت چشمی نازک کردم:بله پس چی؟! بعداز اینکه از کارتینگ اومدیم بیرون،سوارماشینش شدیم ورفتیم شهربازی.باهزار ترس ولرز سوار کشتی صباشدیم.البته واسه فرهان عادی بود ولی من چون بار اولم بود خیلی میترسیدم وحسابی کولی بازی درآوردم.فرهان خودشو کشت تامن آروم باشم.کشتی هنوز حرکت نکرده بود ولی من دودستی بازوی فرهان رو چسبیده بودم.
وقتی پیاده شدیم یه نگاه به بازوش کردم که دیدم کبودشده.بیچاره حرفی هم بهم نزد ولی من داشتم از خجالت آب میشدم.دیگه به شام نرسیدیم.بعداز خوردن یه بستنی فرهان منو رسوند خونه.موقع خداحافظی بایه نگاه غمگین وناراحت بهم خیره شد وگفت:خیلی زود گذشت.کاش بیشترباهم بودیم. لبخندی زدم:نترس بابا من تاآخر عمرم بیخ ریشت هستم.بیشترباهم می مونیم.سرشو انداخت پایین.یه جوری شده بود اون شب.آروم گفتم:چیزی شده؟
دوباره نگام کرد:همیشه دلم واست تنگه....زندگیمو عوض کردی پرتو.کاش بتونم خوبی هاتو جبران کنم.لبخندی روی لبم نشست:توبگو من چجوری مهربونی هاتو جبران کنم؟
ـ پرتو؟
ـ جانم؟
ـ آه...هیچی.
ـ چیزی شده؟
ـ نه...برودیگه الآن بابات اینا نگران میشن.
باهمون لبخندم ازش تشکر کردم وبا یه خداحافظی کوچیک ازماشین پیاده شدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، †cυяɪøυs† ، Tɪɢʜᴛ
آگهی
#2
نویسنده ش کیه ؟
خودت نوشتی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ
#3
(13-11-2015، 9:34)ภครเ๓ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
نویسنده ش کیه ؟
خودت نوشتی؟

نمیدونم ..
نه (=
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ ، Berserk
#4
قسمت دوم :


ازحوزه که اومدم بیرون،نفس عمیقی کشیدم.بالبخند به اطرافم نگاه کردم.ناخودآگاه لبخندی روی لبام جاخشک کرده بود.امتحانمو عالی داده بودم.نیم ساعت بعد صدای زنگ گوشیم بلندشد.به شماره نگاه کردم.فرهان بود.باخوشحالی جواب دادم:سلام.صدای گرمش توی گوشی پیچید:سلام خانومم!خوبی؟

ـ مرسی!
ـ اول ازهمه بگو ببینم چطوربود؟
ـ عالی!
ـ مهندس دیگه؟
ـ بــــــله!
ـ معماری دیگه؟!
ـ شک نکن!
ـ خسته نباشی عشقم!
ـ مرسی آقایی!
ـ برو خونه تاغروب بخواب.
ـ نه بابا میخوام با غزال برم بیرون.
ـ کجا میری؟
ـ نمیدونم.
ـ پینک کاپ نرین یه وقت ها!
ـ چرا؟
ـ دوست ندارم بری اونجا!
قند تودلم آب شد.واقعاً از اینکه روم حساس بود خوشحال بودم.فکرمیکردم اینجوری تمام احساسش نسبت به خودم ثابت میشه.لبخندم پررنگ ترشد:چشم.
ـ آفرین.فردا هم میام دنبالت باهم بریم بیرون.
ـ آخ جون باشه.
ـ خبله خب من دیگه برم.کاردارم.کاری نداری؟
ـ نه عشقم برو.
ـ قربونت.فعلاً خداحافظ.
ـ بابای.
بعداز ظهرهمون روز باغزال رفتم بیرون.کلی تو خیابون دور دورکردیم و بعدشم رفتیم کافی شاپ. البته به خواست من- که به خاطر فرهان بود- به پینک کاپ نرفتیم.شامم رفتیم بیرون وقتی برگشتیم خونه،درحال ترکیدن بودم.نمیتونستم تکون بخورم.ساعت تقریباً12شب بودکه خوابم برد...
...
ـ فرهان؟
ـ...
ـ فرهان؟
دیدم جواب نمیده.مجبورشدم بازوشوتکون بدم.سریع به خودش اومد.نگام کردو با اخم گفت:چیه؟! تعجب کردم:چته؟چرا تو امروز اینجوری شدی؟
ـ خوبم.
ـ نه بابا خوب نیستی به خدا!به چی داشتی فکرمیکردی؟
ـ به چیزی فکرنمیکردم!
ـ پس چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
ـ رفتی رو فاز گیردادن پرتو؟
چشمام ازحدقه زده بود بیرون.سابقه نداشت فرهان بامن اینجوری حرف بزنه.
محتاطانه گفتم:اتفاقی افتاده؟خیره شد توچشمام:چه اتفاقی باید افتاده باشه مثلاًپرتو؟!
ـ آخه یجوری شدی.
ـ من تغیری نکردم.
ـ آخه یجوری حرف میزنی.
ـ فکرکنم خوابت میاد.پیاده شو،دیروقته.
سرمو انداختم پایین.واقعاً دلخورشده بودم.بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم ورفتم داخل خونه.درست فردای روز کنکور بود که بافرهان رفتیم بیرون.خیلی کم حرف میزد وموقع حرف زدن اصلاً بهم نگاه نمیکرد و دائم اخم رو پیشونیش بود.آخرشب هم که اونجوری باهام رفتارکرد.ساعت 1 نصف شب بود.خوابم نمیبرد.دائم داشتم به فرهان ورفتارش فکرمیکردم.نکنه من کاربدی کرده بودم که ناراحت شده؟!طاقت نیاوردم.بالأخره گوشیمو برداشتم وبی توجه به ساعت شماره اشو گرفتم.بعداز چندتا بوق جواب داد:الو؟
چرا انقدرسرد بود؟!
ـ الو فرهان؟
ـ سلام،بله؟
ـ سلام،خوبی؟
ـ آره.
ـ نمیخوای حالم منو بپرسی؟
ـ واسم مهم نیست.
ـ ...
ـ کاری نداری؟
ـ ازدست من خسته شدی؟!
ـ ...
ـ فرهان؟!
ـ ببین پرتو،بزار راحتت کنم؛من تا چندروز دیگه میخوام با فریال ازدواج کنم.
ـ چی؟
ـ همین که شنیدی. 

ـ فریال دخترخاله ات؟
ـ آره.
ـ داری شوخی میکنی فرهان؟
ـ به لحن حرف زدنم میخوره که درحال شوخی کردم باشم؟
ـ حرفت اصلاً خنده دار نبود.
صدای دادش رفت هوا:من باتو هیچ شوخی ندارم.بغض تو گلوم لونه کرد:فرهان!
ـ پرتو،دخترخوب،لطفاً مانع خوشبختی من نشو.فریال بیشتراز تو دوستم داره.لیاقتشم خیلی بیشتراز توئه.فرداهم داریم میریم خواستگاری.هرچی که بینمون بود تمومه.من فراموش میکنم که دختری به اسم پرتو رو میشناسم.تورو دیگه نمیدونم میخوای چیکارکنی ولی پیشنهاد میکنم که توهم منو فراموش کنی.
ـ میشه این بحث مسخره رو همینجا تمومش کنی؟
ـ پرتو گوش کن،نمیدونم چجوری بگم،ولی ما نمیتونیم باهم باشیم.من فکرمیکنم کارایی که واست کردم باعث شده تا سوء تفاهم واست پیش بیاد وفکرکنی که من دوستت دارم.البته خب،نه که اصلاً احساسی نسبت بهت نداشته باشم.چطوری بگم...تورو بیشتر یه دوست معمولی میدیدم ومثل یه دوست معمولی دوست داشتم.اما توهمیشه فکرکردی که من عاشقتم درصورتی که اصلاً اینطورنبود.من میخوام باکسی که دوستش دارم زندگی کنم.
ـ ولی...
ـ بس کن.
ـ ولی تو...واقعاً...دوستش داری؟
نفس عمیقی کشید:دیوونشم.نمیخواستم باورکنم که فرهان همچین حرفی زده.نمیدونستم چی باید بگم. این بی انصافی بود.خودش همیشه احساساتشو ابرازمیکرد.
ـ اما...تو خودت...
ـ من چی؟
ـ خودت بارها گفتی میخوای همیشه باهم باشیم.خودت گفتی عاشقمی.
ـ جداً؟!...چیزی یادم نمیاد.شاید حالم خوب نبوده یه چیزی گفتم.ولی حالا بهتره فراموشش کنی.
ـ این انصاف نیست.
ـ ولی من هیچ قولی به تو ندادم.
ـ دادی.
ـ داری اشتباه میکنی.حالاهم دست از سرم بردار.میخوام استراحت کنم که واسه فردا آماده باشم.
ـ پس من چی؟
ـ اوممم...به زندگیت ادامه بده یا...نمیدونم...هرکاری دوست داری بکن.واسم اهمیتی نداره.
ـ فرهان؟
ـ کاری نداری؟
ـ فرهان؟
ـ خداحافظ.
ـ نه فرهان قطع نکن.
صدای بوق ممتد...و صدای زجه های من...فرهان...فرهان...نه...
اون شب آخرین شبی بودکه صدای فرهان روشنیدم...آخرین شبی بود که صدای عشقمو شنیدم... آخرین شبی بود که با اون پسری که همه ی زندگیم شده بود،حرف زدم...دیگه هیچوقت فرهان رو ندیدم...هیچوقت...
فردای اون روز دوباره باگوشیش تماس گرفتم،یه آقایی جواب داد وگفت که این خط واگذارشده.بعدم سریع قطع کرد.همون شب دوباره زنگ زدم.فقط یه صدا توی گوشی میپیچید:دستگاه مشترک مورد نظر،خاموش میباشد...واز اون موقع تاحالا دستگاه مشترک مورد نظرمن خاموشه...دستگاه عشق من خاموشه...
فرهان واسه همیشه منو تنهاگذاشت...
یه هفته تمام کارم شده بود گریه زاری.من دوسال شب و روزمو با فرهان بودم.لحظه لحظه زندگیمو به اون فکرمیکردم.اون حرف های قشنگی میزد ومنم باورمیکردم...اما فقط یه چیزمهم بود...اینکه باید قبول میکردم که باختم...باید قبول میکردم که بدجوری شکست خوردم.شبی نبود که بایاد فرهان گریه نکنم وخوابم نبره...تا یه هفته جواب زنگ هیچکیو نمیدادم...یعنی حوصله هیشکی رو نداشتم. گوشیمو گذاشته بودم رو سایلنت و متوجه نمیشدم کی زنگ زد وکی اس داد.زمان ازدستم در رفته بود...روز وشب از دستم در رفته بود...حتی نمیدونستم چه روز از هفته و چه ماهی از سال رو دارم سپری میکنم.اصلاً حواسم نبود که برادر وپدری دارم...حواسم نبودکه مادرم نیست واین منم که باید به اونا رسیدگی کنم.اصلاً نفهمیدم که اونا چی میخورن وچیکارمیکنن.خودمو تو اتاق حبس کرده بودم وبیرون نمیومدم.نمیدونم چجوری یه هفته بدون آب و غذا سر کردم.حس میکردم سیرشدم ودیگه چیزی از دنیا نمیخوام.پدرم که هیچی...ولی پیمان میومد وبهم سرمیزد.هرچی میپرسید جواب نمیدادم. یعنی چیزی نمیشنیدم...فقط تکون خوردن لباشو میدیدم.نمیتونستم جوابی بهش بدم.ولی انگاری یه چیزایی فهمید.واسه همین فقط سر تأسف تکون میداد.
نمیدونم چه روزی وچه ساعتی بود که متوجه شدم دربازشد.حتی نگاه نکردم ببینم کی اومده.چشم به سقف دوخته بودم که چهره ی نگران غزال جلوی چشمم ظاهرشد.نگاش کردم.بدون هیچ حرفی.لباش تکون میخورد.ولی هیچی نمیفهمیدم.چندباری آروم زد به صورتم.بی اختیار چشمامو بستم.دلم میخواست تو یه تاریکی مطلق فرو برم که هیچی نباشه...هیچکی نباشه...انگار خدا خواسته امو شنید...چند لحظه بعد همه چی برام سیاه شد...همون تاریکی مطلق...
...
حس خیلی بدی داشتم...احساس میکردم به چشمام دوتا وزنه ده کیلویی وصل کردن.میخواستم بازشون کنم اما نمیشد.خیلی تلاش کردم...نمیشد...دست از تلاش کردن برداشتم...بیحال بودم.صداهای نامفهومی توی گوشم می پیچید...دقت کردم...متوجه نمیشدم...بیشتردقت کردم...انگارچند نفردارن باهم حرف میزنن...عصبی شدم...نمیتونستم کاری انجام بدم.دوباره بیخیال شدم...اما انگار این دفعه بیشتر میشنیدم...
ـ چرا بهوش نمیاد؟...
ـ آروم باشین چیزی نیست...
ـ لعنت به باعث و بانیش...
ـ خدا خودش رحم کنه...
میخواستم چشمامو بازکنم...بالأخره تونستم یکمی لای پلکامو وا کنم...نور مستقیم زد تو چشمم... لعنتی...دوباره چشممو بستم...صدایی توی گوشم پیچید:پرتوجان؟دوباره چشمامو بازکردم.خیلی کم... آروم...بازم همون صدا:پرتو؟
بی حال ترازاونی بودم که بخوام واسه بازنگه داشتن پلکام تلاشی کنم...اما میخواستم بفهمم چی شده وچه اتفاقی افتاد...و چرا من اینجوریم...
چشمامو کمی بیشتربازکردم.همه چیزتاربود...اما ازپشت همون تاری میتونستم تشخیص بدم که چندنفر بالای سرم ایستادن.چندبار به سختی پلک زدم.تاری چشمام کمی بهترشد.حالامیتونستم تشخیص بدم که پیمان وبابام و غزال بالای سرم ایستادن.چهره ی همشون نگران بود...فقط یه چیز واسم این وسط عجیب بود...اینکه مگه پدرم نگران شدن هم بلده؟یه چیز ازته درونم داد میزد بیشعور اون هرچی نباشه پدرته...منم محترمانه بهش گفتم خفه شه.صدای غزال باعث شد سرمو به طرفش برگردونم:پرتو؟حالت خوبه؟پشت سراونم پیمان گفت:خواهری؟میشنوی صدامونو؟حس وحال اینو نداشتم که حتی سرمو تکون بدم.ایندفعه پدرم اومدجلو:پرتو؟دخترم؟خوبی بابایی؟
اوه چی میدیدم!چشمای باباخیس بودن!!؟فقط تونستم پلکامو روی هم فشاربدم تاکمی اونارو ازنگرانی دربیاره.پیمان با ناراحتی لبخند تلخی زد:چیکارکردی باخودت دخترخوب؟بی صدا گفتم:چی شده؟
غزال گفت:اون روز که من اومدم پیشت رو یادته؟به مغزم فشار آوردم تا ببینم دقیقاً چه زمانی رو میگه.کمی که فکرکردم یه چیزایی یادم اومد...آروم سرمو تکون دادم.اونم ادامه داد:هرچی بهت زنگ میزدم جواب نمیدادی اومدم خونتون که پیمان گفت چندوقته حالت خوب نیست واز در اتاق بیرون نمیای.اومدم پیشت که دیدم وضعیتت افتضاحه...هرچی بهت میگفتم جواب نمیدادی...آخرسرم ازهوش رفتی.سه روزی میشد که بیهوش بودی.فشارت خیلی پایین بود.دکترا گفتن اگه دیرتر میرسوندیمت دور ازجون...الآن...پیشمون نبودی...
پس خیلی اوضاعم بیریخت شده بود.
رومو برگردوندم...راستی...چرا اینجابودم؟؟
سعی کردم اتفاقات رو تا چند روز اخیربه یادبیارم...چیزایی که باید میفهمیدم رو فهمیدم...فرهان... ازدواجش با اون دختره لوس و افاده ای...صدای خداحافظیش...ودرآخریک جمله که تا همیشه تو خاطرم مونده بود...دستگاه مشترک مورد نظرخاموش میباشد...
بی اختیار اخمام رفت توهم.غزال یه نگاهی به پدرم و پیمان انداخت وگفت:میشه چند لحظه مارو تنها بزارین؟میخوام با پرتو حرف بزنم.پیمان سرشو تکون دادوگفت:باشه،ولی مراعات حال و روزشو هم بکن.غزال سرشو تکون داد.پیمان همراه پدرم،ازاتاق رفتن بیرون.به غزال نگاه کردم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه.سرشو انداخته بود پایین وبه کفشاش نگاه میکرد و دائم پاشو تکون میداد.حس کردم استرس داره.بی رمق گفتم:غزال!
سرشو بلندکرد و زل زد توچشمام:جانم؟
ـ بگو دیگه؟چی میخواستی بگی؟
ـ آها...چیزه...
ـ توهم فهمیدی نه؟
ـ همون موقع که جواب زنگامو ندادی یه چیزایی حدس زدم...بعد که اومدم خونتون،مطمئن شدم،از هوش رفتن تو و خبری از فرهان نشدن و...سرتو درد نیارم.فهمیدم کات کردین.
ـ کات نکردیم...اون ولم کرد.
ـ چ...چرا؟
ـ بهم گفت...گفت میخواد با فریال ازدواج کنه؟
ـ کی؟؟!
ـ فریال...دخترخاله اش.
ـ شوخی نکن!
ـ کاملاً جدی میگم...تازه...بهم...گفته بود که...از اولش...دوستم نداشته و...فقط...آه...فقط مثل یه دوست معمولی بودم براش.
ـ غلط کرده پسره نفهم...بده شمارشو ببینم!
ـ بیخیال...
ـ بده میخوام باهاش حرف بزنم.
ـ فایده نداره...خطشو واگذار کرد بعدم...خاموش...
ـ خاموش کرد؟
ـ آره.بارها تماس گرفتم ولی...
ـ وای پرتو!
بغضمو قورت دادم.صدای پراز استرس غزال توگوشم پیچید:به خودت فشار نیار پرتو...فراموشش کن.اون لیاقت تورو نداشت...استراحت کن.
ـ از سامیار چه خبر؟
ـ هیچی...هست اونم!
ـ خوبه.
ـ خب دیگه...بهش فکرنکن...به درک...اون رفت سراغ یه نفردیگه؟توهم برو بایه نفردیگه!به گوشش میرسه خیالت راحت.
ـ هه...دلت خوشه!
ـ یعنی چی؟
ـ وقتی مرخص شدم بهت میگم یعنی چی؟
...
فردای اون روز مرخص شدم وبرگشتم خونه.مستقیم راه اتاقمو پیش گرفتم.پیمان بیچاره سعی میکرد با شوخی هاشو خنده هاش و مسخره بازیاش منو از اون حال وهوا دربیاره اما فایده ای نداشت.حتی یه لبخند مصنوعی هم نزدم.
دراتاقو بستم و نشستم رو تختم.از پنجره رو به روی تختم،زل زدم به حیاط خونه.آفتاب تابستون افتاده بود توی حیاط و نوری که بازتاب میشد،خیلی خیلی قشنگ بود.اما...توی اون لحظه و اون شرایط، هیچ چیز واسم قشنگ نبود.
گوشیمو برداشتم ویه نگاه بهش انداختم.جز چندتا میسکال از غزال که قبلاً تماس گرفته،دیگه چیزی رو صفحه اش پیدا نبود.آهی کشیدم.یاد فرهان افتادم،یاد نگاهش،یاد خنده هاش،یاد دیوونه بازیاش.یاد اخم کردناش،یاد غیرتی شدناش...مسخره بازیاش،بحث کردناش،کوتاه اومدناش،قهر وآشتی هاش، خیره شدناش...چطور دلش اومد؟؟؟
چطور دلش اومد اون همه خوشی رو ازم بگیره.چطور دلش اومد تنهام بزاره...
اوه...پرتو چی داری میگی؟نشنیدی گفت اصلاً هیچوقت عاشقت نبوده؟؟...چرا میدونم ولی خب واسه چی یهویی اینجوری رفت؟...پس میخواستی چیکارکنه؟یواش یواش حالیت کنه؟...آره اونجوری راحت تر میتونستم قبول کنم...یکم فکرکن،در اون صورت تو حاضرمیشدی ولش کنی؟یا اینکه سعی میکردی منصرفش کنی؟...خب،نمیدونم،ولی فکرکنم منصرفش میکردم...پس بهش حق بده که یه دفعه ولت کنه و بره...ولی این انصاف نیست...انصاف؟هه،دلت خوشه دخترجون،تو این دوره زمونه کی انصاف داره که فرهان انصاف داشته باشه؟...یعنی چی آخه؟پس عشق و دوست داشتن چی میشه؟؟!!...عشق؟تو عشقو دیدی؟کسی بهت ثابتش کرد؟...آره،خودم عاشق شدم...آره عاشق شدی، ولی اونی که باید عاشقت میشد،نشد.پس عشقی وجود نداره...پس من چیکارکنم؟...هیچی،از امروز در قلبتو روی همه می بندی و به زندگیت ادامه میدی،به هیچکسی هم محل نمیزاری.از همه پسرا دوری میکنی.باهیچ دختری هم ارتباط برقرار نمیکنی،تنها رفیقت کیه؟غزال!...چرا؟...چون اون بیرون هیچکدوم از آدما خوب نیستن،حتی دخترا،دیدی؟اون فریال لوس کاری کرد که فرهان ولت کنه و بره،چون از تو خوشگلتر بود...یعنی واقعاً اون ازمن خوشگلتره؟...آره،بینیش که عمل کرده ست، لباش و گونه هاشم که پروتزه،موهاشم که رنگ میکنه،تازه گاهی اوقات لنزم میزاره،پس خیلی خوشگل میشه،درنتیجه تو در مقابل اون هیچ شانسی نداری با این قیافه معمولیت...راست میگی،پس دیگه با هیشکی ارتباط برقرار نمیکنم...آفرین،همینه...همینه!
بلند شدم و رفتم جلوی آینه.نگاهی به صورتم انداختم.چیز خاصی نداشت که بخواد کسی رو جذب کنه،پس فرهان به خاطر زیبایی هم باهام نبود،خودشم که گفت اصلاً عاشقم نبوده،پس حرفش درست بود که گفت منو فقط مثل یه دوست میدونسته...ولی...مگه عشق منو ندید؟مگه احساس منو ندید؟
جوابی واسه سوالام نداشتم.قلبم گرفت.این انصاف نبود...اخمام رفت تو هم.به دختر توی آینه نگاه کردم.این بود اون پرتوی که همکلاسی هاش غبطه ی قوی وشاد بودنشو میخوردن؟آره؟این بود؟نه... باید تغییر میکردم...باید میشدم همون پرتو قبلی،نباید میزاشتم بقیه فکر کنن ضعیفم و از یه پسر شکست خوردم...نباید میزاشتم کسی بهم آسیب برسونه...نباید کسی رو به حریم خودم راه میدادم...از نظرم کار درست همین بود...دیگه نمیزارم آدم اضافه ای وارد زندگیم بشه،فقط یه هدفم فکرمیکنم. درس ودانشگاه و پیدا کردن کارو دنبالشم،یه زندگی عالی و پراز آرامش.چیزایی که هیچوقت نداشتم. خدا خودش جواب فرهان رو میده...میدونم که اینکارو میکنه...پس نفرینش نمیکنم،فقط میسپارمش به خدا...قسم میخورم که به هیچ آدمی محل ندم...قسم میخورم...
و از اون روز به بعد،من شدم یه دختر مغرور وبی احساس...یه کسی که...یه دیوار بلند گراگرد خودش ساخته و جسم و روحشو بین همون دیوار محصور کرده...وفقط به سه نفر اجازه ورود به حریمشو میده...پدرش...برادرش...وصمیمی ترین وقدیمی ترین دوستش...
عهد کردم که هیچوقت قسمم رو نشکونم...هیچوقت...
...
ـ پرتو؟
ـ بله؟چی شد؟چی نوشته اون تو؟
ـ یعنی خاک تو سرت کنم گند زدی که!
ـ چی؟
ـ دستاتو از روی صورتت برداری میفهمی.
ـ وای نه میترسم.
ـ ازچی؟من که گفتم گند زدی دیگه از چی میترسی...اینم نتیجه خرخونیت...بفرما.
باترس و لرز دستامو از روی صورتم برداشتم و آروم آروم برگشتم سمت مانیتور...دنبال اسمم گشتم...پرتو شکوهی...اوه خدای من...آب گلومو قورت دادم وآروم آروم نگامو به سمت رتبه ام کشوندم...اوه خدای من یعنی چی میشه...نگام که به رتبه افتاد،ضربان قلبم رفت بالا وچشمام لوچ شد. خدایا...این چه رتبه ایه آخه؟؟!...این چه آبرو ریزیه؟!...آخه63000هم شد رتبه؟باورم نمیشه انقدر گند زدم!امکان نداره...وای...جواب بابا رو چی شدم،جواب پیمانو چی بدم...بگم چی؟بگم تر زدم رفت؟خدایا نه!امکان نداره!پاهام شل شد و افتادم رو زمین.سرمو گرفتم بین دستام.چشمام سیاهی میرفت.زیرلب گفتم:خدایا...63000چی بود آخه؟حداقل اگه6300 بود باز مایه آبرو ریزی نبود.این چه گندیه؟
غزال انگار صدامو شنید:63000؟؟؟مطمئنی؟نگاش کردم.همه چی رو تارمیدیدم حتی غزالوکه دوقدمی من نشسته بود.باصدای گرفته گفتم:مگه کور بودی ندیدی؟غزال چشماشو مالوند ودوباره به مانیتور نگاه کرد.بعداز کمی مکث گفت:پرتو یه سوال،تو سه تا صفرکله گنده رو از کجا آوردی انداختی تنگ 63؟سرمو بلندکردم دوباره:چی؟غزال همینطوری که متفکرانه زل زده بود به مانیتور گفت:میگم سه تا صفرو کجا دیدی که میگی آوردی 63000؟
ـ یعنی چی؟خب اونجا نوشته مگه چشمات چپه؟
ـ نه والا تا اونجایی که من دارم می بینم این63 نه 63000!!!
ـ یعنی چی خب؟
ـ یعنی اینکه رتبه ات شده63 خانوم ماری کورکوری!
ـ غزال جون پرتو شوخی نکن.
ـ شوخی چیه دختر بیا ببین خودت!...آ آ...ایناهاش.ببین!
بلندشدم و چشمامو مالوندم ودوباره نگاه کردم...حق با غزال بود...رتبه ام63بود ولی ازاونجایی که من وقتی هیجانی میشم چشمام لوچ میشه و فکرمیکردم خیلی گند زدم،خودم سه تا صفر به63 اضافه کردم...ولی حالا...
ـ وای خدایا باورم نمیشه...امکان نداره!یعنی من زیر100شده رتبه ام؟
ـ به به مبارک!
اشک توچشمام جمع شد.دوباره نشستم رو زمین وباگریه خدارو شکرکردم.غزال گفت:ای بابا عجب گیری افتادیما...گند میزنه،گریه میکنه،شاهکارمیکنه،گریه میکنه،کلاً داره گریه میکنه...بلندشو ببینم اه اه حالمو بهم زدی...بلندشو احمق.به جای اینکه جشن بگیری نشستی اینجا داری آبغوره میگیری واسه من؟بلندشو ببینم!
ـ وای غزال اصلاً باورم نمیشه.
ـ منم باورم نمیشه.
ـ حالا...حالا کدوم دانشگاه؟چه رشته ای؟
ـ مگه تو خبرمرگت معماری نمیخواستی؟
ـ آره.
ـ مگه حرص دانشگاه تهرانو نمیزدی؟
ـ آره!
ـ پس واقعاً میخواستی کجا قبول شی؟...مُنگل بلندشو ببینم اینجا نشسته مخ منو کارگرفته.بلندشو بریم جشن بگیریم.بزار زنگ بزنم به سامیار با دوست و رفیقاش بریم ددر دودور!
ـ نه غزال...
ـ چی ؟
ـ نه...جشنو بیخیال...اولاً که من هنوز هضم نکردم قضیه رو،دوماً اینکه میخوام اول ازهمه اینو به باباو پیمان بگم...جشن باشه واسه یه روز دیگه...اوکی؟
ـ میفهمم...باشه هرجور راحتی عشقول من!
ـ ایش،لوس،میدونی از این نوع حرف زدن بدم میاد پس آدم باش.
ـ ایش...باشه.
غزال بغلم کرد و درحالیکه میبوسیدم بهم تبریک میگفت.تازه یادم افتاد که رتبه خودشو نپرسیدم.با عجله ازخودم جداش کردم وگفت:راستی توچیکارکردی؟رتبه ات چی شد؟سرشو انداخت پایین و بایه قیافه ناراحت گفت:متأسفانه باید بگم که...
ـ غزال؟
ـ ...
ـ که چی؟...چی شد؟
ـ باید بگم که بدبختانه آخه خر الاغ من و تو بازدوباره باهمیم.
ـ یعنی چی؟
ـ رتبه85عمران!یوهو!
باخوشحالی محکم بغلش کردم:وای غزال امروز تو قصدجونمو کردی که انقدر سرکارم میزاری؟ دختر این عالیه!اونم باخوشحالی بیش ازحد گفت:یه چیز اونورتر ازعالی!خیلی خوشحال بودم که توی اون شهرغریب،حداقل غزال پیشم هست!یه قدم به اون چیزایی که میخواستم و هدفم،نزدیک شدم،ولی با این حال تازه اول راه بودم.میخواستم به جایی برسم که...حتی فرهان هم غبطه امو بخوره!
باخوشحالی که نمیتونستم پنهونش کنم رفتم خونه.دروکه بازکردم دیدم از داخل خونه سروصدا میاد. بیشترصدای خنده ی چندتا پسربود.رفتم دم دردیدم چندجفت کتونی پسرونه جلوی دره که کتونی پیمان بینشون خودنمایی میکرد.دروبازکردم ورفتم داخل.وارد سالن که شدم یکدفعه صدای خنده ی همشون قطع شد ونگاه هاشون برگشت روی من.پیمان با لبخندگفت:به به سلام آبجی خانوم!خوش گذشت.آروم سلامی کردم وقصد رفتن داشتم که گفت:پرتو اینا دوستامن،نمیخوای باهاشون آشناشی؟همشون همزمان باهم عین پسربچه های5ساله گفتن:سلام.بایه قیافه جدی سری تکون دادم وبه طرف اتاقم رفتم.ازپشت هم سنگینی نگاشونو حس میکردم.ولی واسم اهمیت نداشت.همونقدر سری هم که تکون دادم واسه احترام وآبروی پیمان بود وگرنه عمراً اگه همچینکاری میکردم.تا زمان رفتنشون،اصلاً از در اتاق بیرون نیومدم ومشغول اس دادن به غزال بودم.
خمیازه ای که کشیدم،باعث شد به خودم بیام.به ساعت نگاه کردم.10ونیم بود.ازبیرون هم صدایی نمیومد پس رفته بودم.عین فنرازجام پریدم واز اتاق رفتم بیرون.دیدم پیمان جلوی تلویزیون نشسته و داره فوتبال تماشا میکنه.رفتم کنارش نشستم.نگاهی بهم انداخت وگفت:چه عجب دلت اومد از اون اتاق دل بکنی؟!حالا چی باعث شد خانوم تشریف فرما بشه وبه ما افتخار بده؟لبخندی زدم:غر نزن.اومدم یه خبر خوب بهت بدم.درحالیکه تخمه میشکوند وبه تی وی نگاه میکرد گفت:نگو که واسم زن پیدا کردی!
ـ پیمان مسخره بازی درنیار.
ـ خب بگو حالا ببینم خبر خوبت چیه؟
ـ دانشگاه قبول شدم.
ـ به...خسته نباشی.اونو که...
یکدفعه داد زد:ای احمق اوسکول زدی تو دروازه خودت الاغ.کی تورو توزمین راه داده آخه منگل زبون نفهم!...ببینا تورو خدا!...الکی الکی گل خوردیم!ازترس نزدیک بود سکته کنم با این دادش.با اخم گفتم:میمون دارم باهات حرف میزنم اونوقت تو حواست به تلویزیونه؟بعد بلندشدم و کنترلو برداشتم خاموشش کردم که صداش دراومد:اه چرا تلویزیونو خاموش میکنی داشتیم نگاه میکردیما!
ـ حرف نزن دودقیقه فوتبال همیشه هست.
ـ هوف!بگو ببینم چی میگفتی؟
ـ گفتم دانشگاه قبول شدم.
ـ اه مبارک باشه.حالاکجا؟تونستی حداقل درحد دانشگاه روستاهای اطراف رتبه بیاری؟
ـ الحق که خیلی بیشعوری.
خندید وگفت:خب،بگو،کجا؟
ـ تهران.
خنده اش شدت گرفت:کی؟تو؟تهران؟وای پرتو جک نگو!خیلی جدی وتاحدی عصبی گفتم:باهات شوخی ندارم.میتونی همین الآن بری ببینی.وقتی دید انقدر مصمم وجدی ام،خودشو جمع وجور کرد وگفت:یعنی داشتی جدی حرف میزدی؟
ـ بله.
ـ خب...خب رتبه ات چندبود؟
ـ63.
ـ پرتو داری شوخی میکنی؟
ـ گفتم نه.زنگ بزن از غزال بپرس.
ـ واقعاً63؟
ـ آره.
ـ630000نبود؟
ـ نه.
ـ63000چی؟
ـ پس 6300 بودحتماً.
ـ نخیر.
ـ بابا اشتباه کردی.احتمالاً630 بود.
ـ گفتم نه ای بابا پیمان؟!همینجوری داری یه صفر یه صفرکم میکنی؟
ـ دوست داری زیاد کنم؟
ـ نه میگم ای بابا پیمان؟!
ـ اوه...پس واقعاً63بود!خدای من!...پرتو میدونی این یعنی چی؟یعنی یه صندلی تو دانشگاه تهران!
ـ بله!خبردارم.
ـ خب...خب...بابامیدونه؟
ـ هنوز اومده خونه که من بهش بگم؟
ـ اوکی...خب...وای دخترخیلی کارداریم.باید بریم ثبت نام کنیم،اونجا خوابگاه بگیریم،اوه نه خوابگاه خوب نیست.بایدیه خونه اجاره کنیم...یه جاکه قیمتش خیلی بالانباشه.
ـ واسه اون مشکلی نداریم.
ـ یعنی چی؟
ـ بابای غزال گفته همونجا خونه میگیره.
ـ خب اینجوری که نمیشه.
ـ آره منم به همین فکرکردم،ولی راضیش کردم که حداقل مقداری از پول خونه رو هم مابدیم،البته نمیدونم چقدر داریم.
ـ خیالت نباشه.
ـ یعنی چی؟
ـ فکرکردی بابات وبرادرت اینجا چیکارن؟
ـ بابامگه چقدر میتونه بده.
ـ نگران نباش اونقدری توحسابش هست که بتونه تورو ساپورت کنه.
ـ مثلاً چقدر؟
ـ 10میلیون توی حسابشه،لازم شد یه مقدارم وام میگیرم قضیه حله.
ـ اوکی حله!به همین سادگی به همین خوشمزگی پودر کیک رشد!!بعد اونوقت باهوش،کی قسطشو میخواد بده؟
ـ بنده!
ـ تو؟
ـ بله،مگه خبرنداری؟
ـ چیو؟
ـ اینکه کارپیداکردم!
ـ چی؟
ـ بله!همین که شنیدی.دیدی اینایی که امروز اومدن اینجا؟
ـ خب؟
ـ همکارامن!
ـ جدی؟بهشون نمیومد.حالاکجا؟
ـ یه شرکت طراحی وساخت لوازم برقی خانگی!
ـ جون من؟
ـ جون تو!
ـ وای پیمان داری راستشو میگی؟
ـ بله.
ـ چند روزه؟
ـ یه هفته.
ـ تو یه هفته ست که کارپیدا کردی وبه من نمیگی؟
ـ خانوم ببخشیدا!مگه شما از اون اتاق گوربه گورشده اتون دلم میکنی میای بیرون که من بهت بگم.
ـ حالامن نمیام بیرون،تونباید بیای بگی؟
ـ نخیر باید از قبل فضاسازی بشه.
ـ الآن فضاسازی کردی؟
ـ آره دیگه اومدی یه خبرخوب دادی منم خبرخوب دادم.
ـ وای عالیه!
ازخوشحالی پریدم بالاو محکم بغلش کردم که صورتش رفت تو هم وهولم داد:اه اه اه،ایش...دختره ی چندش برو اونور حالم بهم خورد...برو.کیش کیش!برو.حال بهم زن.میدونستم داره شوخی میکنه واسه همین محکم تربغلش کردم:بهت تبریک میگم پیمونه!هروقت میخواستم حرصشو دربیارم بهش میگفتم پیمونه.عصبی میشد درحد لالیگا!
اینبارم باحرص خندید ودرحالی که نیشگونم میگرفت گفت:مرسی اشعه!
ـ اشعه خودتی!
ـ تا الآن که پیمونه بودم.
ـ خب...اشعه هم هستی.
ـ چرت نگو دخمل...به جای اینا،به دانشگاه تهران فکرکن!
ناخودآگاه رفتم توفکرش...وای...چه شود!یعنی اگه ادامه بدم و یه کارتوپ پیدا کنم آینده ام رنگین کمونیه!...لبخندی نشست رو لبم.توهمین موقع درباز شد وبابا اومدتو.هردومون بالبخند بهش سلام دادیم.بدبخت این چندوقت انقدرکه خونه رو سوت وکور دیده بود،بادیدن من وپیمان توی اون وضعیت باتعجب نگامون کردو لبخندی زد:سلام به روی ماهتون.
نمیدونم ازکی...ولی مطمئن بودم حداقل یک سالی میشد که لبخند بابارو نمیدیدم...یا...شایدم لبخندی میزد و من نمیدیدم...ولی...حس میکردم نباید بزارم بیشتراز این رنج بکشه...اون پونزده سال بود که ازهمه چیش به خاطر مازده بود.درسته که  اشتباهاتی کرده بود ولی بازم پدرم بود...بی اختیار رفتم بغلش کردم.بیچاره کپ کرده بود.پیمان اومد وگفت:بابا نمیخوای به دخترت تبریک بگی؟
ـ تبریک؟
ـ بعله!
ـ بابت چی؟
ـ دخترت دانشگاه قبول شده!اونم تهران!
ـ جدی میگی؟
ـ البته!منم باورم نمیشد.ولی پرتو که هیچوقت دروغ نمیگه!
بابا محکم منو توی بغلش جاداد ودرحالیکه سرمو میبوسید تبریک گفت بهم وقول داد که توهر شرایطی حمایتم کنه.واقعاً حس خوبی داشت که حامی داشته باشم.تازه داشتم وجود بابارو درک میکردم.اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود.البته پیمان کلی اذیتم میکرد اما خب...به قول غزال،خواهروبرادر اگه باهم دعوا نکنن خواهروبرادرنیستن!...فعلاً این چیزامهم نبود...مهم آینده و زندگی بود که پیش رو داشتم.
...
تو به این معصومی تشنه لب آرومی
غرق عطرگلبرگ تو چقدر خانومی
کودکانه غمگین بی بهانه شادی
از سکوتت پیداست که پراز فریادی
همه هرروز اینجا از گلات رد میشن
آدمای خوبم این روزا بد میشن
توی این دنیایی که برات زندونه
جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه
غرورمو ببخش حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تونگات یه حس مبهمه
همین لحظه همین ساعت همین امشب
که تاریکی همه شهرو به خواب برده
یه سایه رو تن دیوار این کوچه ست
تویی و یک سبد گل های پژمرده
همه دنیا به چشم تو همین کوچه ست
هوای هرشبت یلدایی و سرده
کجاست اون ناجیه افسانه ی دیروز
جوون مرد محل ما چه نامرده،چه نامرده...
غرورمو ببخش حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تونگات یه حس مبهمه
چه صبورانه تحمل میکنی غفلت بی رحم مارو دخترک
ماداریم گلاتو آتیش میزنیم،توداری با التماس میگی کمک...کمک...
غرورمو ببخش،حضورمو ببخش
منم یه عابرم عبورمو ببخش
تویی که اشک تو شبیه شبنمه
همیشه تو نگات یه حس مبهمه
(حس مبهم ازگوگوش)
این آهنگ بدجوری منو توی فکرفرو برده بود.وضع مالی خودمون خیلی خوب نبود اما اونقدرم بد نبود که برم گل فروشی...ولی توهمون لحظه به خودم قول دادم هروقت دستم رفت تو جیب خودم، حتماً به مردم پایین ترازخودم کمک کنم وازیادشون غافل نشم.توهمین فکرا بودم که با صدای غزال به خودم اومدم:هوی دختر...به چی فکرمیکنی.نگاش کردم:هیچی.
توماشین بابای غزال بودیم وداشتیم برای کارای دانشگاه میرفتیم تهران.خیلی ذوق داشتم وهمش به آینده فکرمیکردم.اینکه چه اتفاقایی قراربود برام بیفته.عموحسین،بابای غزال گفت:بچه ها گرسنتون نیست؟من وغزال گفتیم نه ولی پیمان که کنارما نشسته بود همزمان باما گفت:چرا واقعاً خیلی گشنمه. بابا خندید:شرمنده به خدا این پسرما همیشه گشنه ست!عمو حسین خندید:چراشرمنده؟راستش خودمم گرسنم بود واسه همین پرسیدم.پس بزار یه رستوران خوب پیدا کنم نگه دارم.
ده دقیقه ای گذشت.بالآخره تونستن یه رستوران خوب پیدا کنن.ازماشین پیاده شدیم ورفتیم داخل رستوران.به نسبت شیک بود.یه میز کنار پنجره گرفتیم ونشستیم.بدجور هوس کباب کرده بودم.همه یکی یکی سفارشاشونو دادن.حدوداً یه ربع بعد غذا رو آوردن.پیمان دستاشو مالید بهم وگفت:جونم جوجه!
عین قحطی زده ها زل زده بود به غذا.یه نگاه به خودش کردم ویه نگاه به غذا.آبرو نذاشت جلو مردم واسمون!سرمو تکون داد.غزال رو به بابا گفت:عموعلی،راستشو بگو،چندوقت به پسرت غذا ندادی؟ بابا خندید:والا این بچه ما سیرمونی نداره،هرچی میریزیم تو شکمش بازم جا داره.هی غذا میطلبه. عمو حسین خندید:منم یه برادرزاده دارم همینجوریه.دور ازجون اون دیگه مثل گاو می مونه.پیمان گفت:خدایا شکرت یکی بدتر ازمنم پیدا شد...بیخیال بیاین غذامونو تناول کنیم.سرد میشه.وشروع کرد به خوردن.
نیم ساعت بعد دوباره سوارماشین شدیم وراه افتادیم.ریموت ضبط دست غزال بود و هی آهنگارو بالا پایین میکرد.بالآخره یه آهنگ رو پلی کرد.
خیال میکردم اینکه دلت با یه قول ساده راضی بود
فقط دلم بخاطرت تو این قصه مرد این بازی بود
خیلی حیف قصه هات صحنه سازی بود

دلم واسه خودم داره میسوزه که زندگیمو باختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم

تموم احساس تورو از حرفای سردت فهمیدم
از اینکه یک روزی بری بی تو تنها شم تو دنیا ترسیدم
چی بگم؟ من تورو عاشقم دیدم

دلم واسه خودم داره میسوزه که زندگیمو باختم
دلم واسه خودم داره میسوزه یه عمری با تو ساختم
دلم خوشه که آخرش فقط تورو شناختم

تو همیشه پیش من نقش خود فرشته بودی
یه دروغ ساده بود قصه ای که نوشته بودی
میدونم عشقمو مثل بازی ساده گرفته بودی

 
(دلم واسه خودم داره میسوزه از میلاد کیانی)                          
حس وحالم عجیب به این آهنگ میخورد.واقعاً دلم واسه خودم میسوخت.دلم واسه خودم میسوخت که خیلی ساده همه چیزو باختم...خیلی ساده گول پسری رو خوردم که یکسال وچندماه منو به بازی گرفته بود و من اصلاً یک درصد هم احتمال ندادم که شاید من واسش یه سرگرمی بیشتر نبودم.باور کردم،همه ی حرفای قشنگشو باورکردم وبهش وابسته شدم.اما شکستم،خرد شدم،روحم نابود شد...اما...یه تصمیمی گرفتم...که دیگه وابسته کسی نشم،نزارم کسی منو بشکونه،نزارم به روحم صدمه ای وارد شه...سنگ شدم،سخت شدم...و نفوذناپذیر.
...
کارای ادرای و ثبت نام دانشگام و برگه بازی واینا بالآخره انجام شد.همون یه هفته اول یه آپارتمان 80 متری پیدا شد که به درد من و غزال بخوره.حالاجابه جاشده بودیم و همه چیز خوب پیش میرفت.
...
از پنجره کلاس زل زده بودم به محوطه دانشگاه و به آیندم فکرمیکردم.استاد هنوز نیومده بود.بچه ها سرو صدا میکردن.فقط من بینشون ساکت بودم.دستی نشست روی شونه ام.سریع سرمو بلندکردم.یه دختر باموهای بلوند و آرایش غلیظ که اصلاً به دلم نمینشت،روبه روم ایستاده بود.لبخندی زد.باهمون قیافه جدی گفتم:بفرما.جا خورد ولی به روی خودش نیاورد.دوباره لبخند زد:خواستیم باهات آشناشیم. بچه ها همه راجب خودشون یه چیزایی گفتن فقط تو موندی.کلاً از اول که اومدی هیچی نگفتی.نمیخوای چیزی بگی؟
خیلی خشک جوابشو دادم:اسمم پرتو فامیلیمم شکوهی.تموم شد؟دیگه فکرنکنم چیز بیشتری نیازباشه. دختره فکرکنم پشیمون شد ازکارش چون بی هیچ حرفی رفت سرجاش نشست.صدای یکی از پسرا نشست توی گوشم:بچه ها راجب خانواده هاشونم یه چیزایی گفتن،شمانمیگین؟خودمو زدم به نشنیدن و همچنان به محوطه خیره شده بودم.دلم نمیخواست باکسی هم صحبت بشم.چنددقیقه بعد دوباره سرو صدای بچه ها رفت بالا.جمعشون به نظرم خیلی مسخره بود.منم که کلا باکسی گرم نمیگرفتم.
چنددقیقه بعد استاد اومد سر کلاس و باعث شد صدا از کسی درنیاد.خوشحال شدم چون سروصداشون خیلی اذیتم میکرد.
پاسخ
 سپاس شده توسط sober
#5
ـ عزال فکر کنم سوزوندیش.
ـ نه بابا تازه نیم ساعته که گذاشتم.
ـ خب کافیه دیگه...بوی سوختنی میاد.
ـ جدی میگی؟پس چرا من چیزی حس نمیکنم.
ـ خب برو یه سر بزن بهش نمی میری که!
غزال بلندشد و رفت تو آشپزخونه...خیر سرش واسه اولین بار میخواست کیک درست کنه که زد سوزوند کیکو.در فرو باز کرد وگفت:وای پرتو سوخت!درحالی که ناخنامو سوهان میکشیدم،بی خیال جوابشو دادم:من که گفتم سوزوندیش تو نمیخواستی باور کنی.با حرص پاشو کوبید روی زمین.خندم گرفت:عیبی نداره حالا دفعه بعدی،تا شوهر واست پیدا شه وقت زیاده.یاد میگیری.وبلندبلند خندیدم. صداشو شنیدم که گفت:زهرمار.
اون روز کلی خندیدیم و کیک سوخته غزال هم مستقیم رفت تو سطل آشغال.
یک ماهی از رفتنم به دانشگاه میگذشت.دیگه همه همکلاسی هام فهمیده بودن من باکسی گرم نمیگیرم و زیاد باهام کاری نداشتن.باهیچکس دوست نمیشدم.چه پسرچه دختر.همه بهم میگفتن مغرور از خودراضی ولی واسم مهم نبود...
نیم ساعت وقت داشتیم تا کلاس بعدی.تو افکار خودم غرق بودم و مثل همیشه بیرونو نگاه میکردم که صدایی پیچید توی گوشم:خوشت میاد پسرا رو تو کف بزاری ودنبال خودت بکشونی نه؟برگشتم و باتعجب نگاش کردم.دختره ی وقیح چی داشت میگفت.متعجب گفتم:چی؟
ـ تو یا خری یاخودتو میزنی به خر بودن یا زیادی عقده ای هستی.هرجور که هستی برام مهم نیست. فقط حواستو جمع کن حق نداری طرف یوسف بری.
ـ یوسف؟
ـ بله.
ـ یوسف کیه دیگه؟
این بار نگاه اون رنگ تعجب به خودش گرفت.خب واقعاً نمیدونستم یوسف کیه؟اصلاً اسم بچه های کلاسو درست حسابی نمیدونستم.بازم صدای همون دختره:داری مسخرم میکنی؟
خیلی جدی گفتم:مسخره چیه؟حالت خوبه؟من حتی اسم تورو هم نمیدونم چه برسه به بقیه بچه ها. یوسف دیگه کیه...اَه.
رومو برگردوندم.
ـ ببین پرتو نمیدونم چرا اخلاقت اینجوریه،ولی با همین اخلاق گندت داری پسرا رو به سمت خودت جذب میکنی...اصلاً نمیدونم حواست به اطرافت هست یانه؟
ـ نخیر حواسم به اطرافم نیست.کاری هم نمیکنم.نه به پسرا نخ میدم نه عشوه میام نه حتی نگاشون میکنم. حالا تنهام بزار حوصله چرت و پرتاتو ندارم.
سکوت کرد ودیگه چیزی نگفت.باصدای کشیده شدن صندلی رو زمین فهمیدم بلندشده و رفته.
...
ـ خانم شکوهی؟...خانم شکوهی؟
داشتم از در دانشگاه میرفتم بیرون که مجبور شدم برگردم.به پسری که پشت سرم بود نگاه کردم. خیلی جدی و بایه اخم کمرنگ گفتم:بفرمایید.لبخندی زد:حالتون خوبه؟
ـ منو نگه داشتین حالمو بپرسین؟
ـ نه خب...میخواستم باهاتون حرف بزنم.
ـ درچه مورد؟
ـ در مورد...خب اینجا که نمیشه!
ـ مگه اینجا چشه؟
ـ حرفم یکم مفصله و مهمه.بهتره یه قراری بزاریم بریم کافی شاپی،رستورانی،چیزی،مهمون من.
خواستم برگردم برم که دوباره صدام زد.باکلافگی برگشتم سمتش.دوباره گفت:اجازه بدین حرفم تموم شه خب،به خدا من قصد بدی نداشتم.باید باهاتون حرف بزنم.
ـ میشه لطف کنید و بگید که این حرفتون درچه موردیه؟
ـ خب بابا وسط حیاط دانشگاه که نمیشه.
ـ شرمنده من وقت ندارم...روز خوش.
و باقدم هایی تند از دانشگاه اومدم بیرون وبه سمت خونه راه افتادم.اعصابم خیلی خرد بود.اصلاً دلم نمیخواست باکسی همکلام شم.اونم یه پسر...ازهرچی جنس مذکر بود حالم بهم میخورد.
زمستون بود و برف شدیدی می بارید.حیاط دانشگاه سفید سفید شده بود.جون میداد واسه برف بازی. خیلی از بچه ها داشتن بازی میکردن.بعضی ها مشغول درست کردن گلوله برفی و پرت کردن به سمت بقیه بودن و بعضی هاهم مشغول ساختن آدم برفی.همه یه جوری سرگردم بودن.فقط من اون وسط تنها رو نیمکت نشسته بودم.آهی از سر حسرت کشیدم.کاشکی غزال اینجا بود تا باهم بازی میکردیم.
یهو یه فکری به ذهنم رسید...چرا که نه.گوشیمو درآوردم وشماره غزالو گرفتم.بعداز چندتا بوق جواب داد:الو؟
ـ سلام غزال.
ـ علیک.بازچی شده زنگ زدی به من.همین الآن از در خونه رفتی بیرونا!
ـ ایش،بی لیاقت.
ـ خودتی.بنال ببینم چی میخوای.
ـ بی تربیتی دیگه...زنگ زدم بگم امروز بریم برف بازی.
ـ ...
ـ غزال؟زنده ای؟
ـ برف بازی؟
ـ آره.
ـ جدی میگی؟
ـ آره چرا که نه.
ـ وای پرتو مرسی مرسی.
ـ چی شد؟
ـ میخواستم بهت بگم ولی میترسیدم.آخه با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم برف بازی ولی میترسیدم بهت بگم.
ـ وا،چرا؟!
ـ خب آخه تو باکسی گرم نمیگیری تو جمع هم که نمیای.گفتم اگه بگم حتماً عصبانی میشی.
ـ خب من هوس برف بازی کردم...غزال من کلاسم الآن شروع میشه باید برم،اومدم خونه راجبش حرف میزنیم.
ـ باشه،پس فعلاً خداحافظ.
ـ خدافظ.
گوشی رو قطع کردم وخواستم بلندشم که صدایی توی گوشم پیچید:خانم شکوهی؟برگشتم.بازم همون پسره.چشمامو یه دور تو کاسه چشمم چرخوندم و گفتم:بازم که شما!
ـ خب شما که راضی نمیشی قرار بزاریم حداقل همینجا بزارین حرفامو بزنم.
ـ خب بفرمایید حرفتونو بزنید.
ـ اسمم ایرجه...ایرج توحیدی.میشناسین دیگه.
ـ باید بشناسم؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت:یعنی شما منو نمیشناسین؟نیشخند تمسخرآمیزی زدم:من اسم کسی رو نمیدونم تو کلاس.
ـ من تو کلاس شما نیستم...سال آخرم.
ـ خب اینا چه ربطی به من داره؟
ـ یعنی واقعاً شما منو نمیشناسین؟
ـ ای بابا عجب گیری افتادما...آقا میگین حرفتون چیه یامن برم؟
ـ نه نه نه میگم...راستش...من...چندوقتیه که ازتون خوشم اومد.خواستم اگه میشه...
میون حرفش پریدم:
ـ همین بود کارتون؟
باتعجب نگام کرد:راجب همین مسئله بود.بلندشدم وکیفمو روی دوشم جابه جاکردم:الکی هم وقت منو تلف کردین هم وقت خودتونو...روز خوش.
اینو گفتم و باقدم هایی تند ازش دورشدم ورفتم تو کلاس.
همین که پامو گذاشتم تو کلاس صدای یکی از دخترا طنین انداز شد:اوهو،خانوم تشریف فرما شدن. درجوار آقای توحیدی خوش گذشت پرتو جان؟
اول خواستم اهمیت ندم اما اینا دیگه داشتن شورشو درمیاوردن.رو پاشنه پام چرخیدم وبهش نزدیک شدم.پررو پررو زل زده بود توچشمام وداشت نگام میکرد.وقتی روبه روش قرار گرفتم،گفت:چیه؟ رفتی مخ زنی طلبکارم هستی؟اخم رو پیشونیم پررنگ ترشد:ببین خانومی،پاتو داری بیشتراز گلیمت دراز میکنی؟من نه باکسی قرار گذاشتم که بهم خوش بگذره،نه مخ کسی رو زدم.
بلند شد ایستاد و دست به کمر،طلبکارانه گفت:اِه؟نه بابا!پس لابد عمه ی من اون پایین داشت با ایرج گل میگفت و گل میشنفت!یه تای ابرومو انداختم بالا:به تو ربطی داره که من باکی گل میگم و گل میشنفم؟یه سوال،عادت داری تو کارمردم دخالت کنی؟...نچ نچ نچ،دخالت کردن کار خوبی نیست.از اون بدتر زاغ سیای بقیه رو چوب زدنه...وای یعنی خیر سرت دانشجویی،اینکارا مال پیرزنای60 ساله ست.
به وضوح دیدم که چشماش گرد شده بود و از عصبانیت وحرص نفس نفس میزد.صدای خنده ی چندتا از پسرا توی گوشم پیچید اما اهمیت ندادم.بلندتر گفتم:و اصلاً واسم اهمیت نداره توی احمق چی فکر میکنی.
دوستش ازجاش بلندشد وگفت:هی دختر زیادی زبون درازی کردی.من اجازه نمیدم کسی با دوستم بد حرف بزنه.از سرتا پاشو نگاه کردم وگفتم:شما؟چشمای اونم گرد شد:بابا تو شیش ماهه داری باماها درس میخونی هنوز نمیدونی من کیم؟
ـ شرمنده وقت واسه شناسایی بچه ها ندارم،واسمم مهم نیست همکلاسیام کین؟
ـ تقصیر خودته چون از دیگران فاصله میگیری.
ـ حالا هرچی،واسم مهم نیست.
ـ آها راست میگی خب،حق داری خب،منم با ایرج توحیدی تیک میزدم بقیه به چشمم نمیومدن.
ـ اصلاً میشه بگین این ایرج توحیدی که سنگشو به سینه اتون میزنین خر کیه؟
ـ هی درست حرف بزن،این پسره رو کل دانشگاه میشناسن.باباش از پولدارای تهرانه،شاخیه واسه خودش.تو خوشگلی و خوشتیپی اومده رو دست همه پسرا.دخترا واسش جون میدن،یه روز آمارشو بگیری می فهمی کیه وچیکاره ست...این با اون همه خاطرخواهی که داره اومده دنبال تو اونوقت تو میگی خره کیه؟...خر تویی که...
نزاشتم به حرفش ادامه بده و یه سیلی خوشگل خوابوندم زیرگوشش.بهت زده دستشو گذاشت رو صورتش و زل زد توچشمای من.کل کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته بود.جیک کسی درنمیومد.با عصبانیت داد زدم:مواظب حرف زدنت باش،اون پسره هم هر خری که هست اصلاً واسم مهم نیست. چیزی که فراوونه اینجور پسرا.تو چرا حرص میزنی؟توکه بلدی برو مخشونو بزن...احمق.
اینو گفتم و با عصبانیت رفتم رو صندلیم نشستم.صدای پچ پچ بچه ها بلندشده بود.انقدر بهم فشار اومده بود فکم سفت شده بود وقلبم به تپش افتاده بود.ولی به نظر خودم ارزششو داشت،چون از اون روز به بعد هیچکس دیگه جرئت نداشت بامن حرف بزنه.این دقیقاً همون چیزی بودکه میخواستم. میخواستم کاری به کار من نداشته باشن.
...
روزای اواخر اسفند بود وهمه بدجور درگیر خرید عید و اینجور چیزا بودن.کلاس های دانشگاه هم که دیگه تق و لق بود و کسی نمیومد.کم کم هم که دیگه کنسل شد.منم چندروز درگیر خرید واسه خونه و بابا و پیمان بودم.کلی واسشون لباس و عطر و ادکلن خریده بودم اما هنوز واسه خودم چیزی نخریده بودم.
مشغول عوض کردن کانال تلویزیون بودم که غزال گفت:من دارم میرم خرید.چیزی نمیخوای؟نگاش کردم:نه دستت دردنکنه.
ـ نمیخوای خرید کنی؟
ـ خریدام تموم شد.
ـ ولی من ندیدم واسه خودت چیزی بخری.
ـ ولش کن نیاز ندارم.
ـ نیاز نداری؟اوه دختر این مسخره ترین حرفیه که تاحالا شنیدم.بلندشو لباس بپوش بریم،مگه میشه نیاز نداشته باشی؟
ـ بیخیال دیگه غزال.
ـ بلندشو گفتم.
ـ من پول ندارم بیام خرید.همه پولام خرج وسیله های بابا وپیمان شد.
ـ بهونه نیار من به اندازه کافی همرام هست.بجنب لباستو بپوش.
ـ ولی غزال من...
ـ وای سر درد گرفتم چقدر حرف میزنی.بلندشو دیگه.
بالاجبار بلندشدم و لباسمو پوشیدم.آرایشم که کلاً نمیکردم.با غزال از در خونه زدیم بیرون.غزال دست میزاشت رو گرون ترین لباسا و عطرها وچیزای دیگه.خب معلمومه باباش اونقدری مایه دار بود که هرچی میخواست برداره اما من نه.لقمه گنده تراز دهن خودم برنمیداشتم.هرچی اصرار میکرد من قبول نمیکردم،ولی حرف منو گوش نمیداد و هرچی رو که واسم مناسب میدید میخرید.
بعداز کلی گشتن تو پاساژ،بالأخره خانوم قبول کرد که بریم خونه.همین که پامونو گذاشتیم تو خیابون، گوشیش زنگ خورد.سریع جواب داد:جانم؟
از این جانم گفتنش فهمیدم که سامیار پشت خطه:
ـ من و پرتو اومدیم خرید.
ـ...
ـ آره دیگه.
ـ ...
ـ وا!مگه تو اومدی تهران؟
ـ ...
ـ جدی میگی سامیار؟
ـ ...
ـ اومم...باشه باشه...ما جلوی پاساژ...منتظریم.
ـ ...
باخنده گوشی رو قطع کرد.یه نگاه به من انداخت:سامیار دیوونه بلندشده اومده تهران.باتعجب نگاش کردم:جدی میگی؟
ـ آره،الآن داره میاد دنبالمون.اتفاقاً همین دورو برا بود.
ـ چه جالب.واسه چی اومد حالا؟
ـ خودش که گفت واسه دیدن من.
ـ آها.
دلم گرفت.بی اختیار دلم گرفت.بی اختیار ناراحت شدم...بی اختیار رفتم تو فکر...کاش فرهان بود که واسه دیدن من بیاد تهران.
نمیخواستم بهش فکرکنم.سرمو تکون دادم وسعی کردم با نگاه کردن به خیابون حواسمو معطوف چیز دیگه ای بکنم.صدای غزال پیچید تو گوشم:اومد.بریم.نگاهی به اطرافم انداختم.غزال دستمو کشید و به سمت پرادوی سفیدی رفت.منم دنبالش.سوارماشین شدیم.نگاهم کشیده شد سمت سامیار.نسبت به دوسال قبل پخته تر شده بود.باهم سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتاد...فقط چیزی که این وسط واسم عجیب بود نگاه غمگین سامی روی خودم بود.وقتی بهم نگاه میکرد برق ناراحتی وغم رو راحت تو چشماش می دیدم.ولی دلیلی واسش پیدا نمیکردم.
سامیار سعی میکرد مثل همیشه باهام رفتارکنه.اینو راحت می فهمیدم.احتمالاً فکرمیکرد حالا که من و فرهان جدا شدیم،رفتارمنم باهاش تغییر میکنه اما خب سامی چه تقصیری داشت؟منم مثل گذشته باهاش رفتار میکردم.
دائم قربون صدقه غزال میرفت و غزال درعین حال اینکه از خجالتی صورتش لبو شده بود،کلی لذت میبرد.با دیدن این صحنه ها بی اختیار لبخندی میومد رو لبم که منتهی میشد به یه بغض تو گلوم.کل راه اونا باهم حرف میزدن و انگار منو به کل از یاد برده بودن.
دم در خونه که رسیدیم،غزال با ریموت در پارکینگو باز کرد و سامیار ماشینو برد تو.پیاده شدیم وبه سمت آسانسور رفتیم.
ـ میگم پرتو غذا داریم؟
ـ اوممم...نه من که چیزی درست نکردم.
سامیار نگاهی به غزال انداخت:الآن منظورت اینه که برم غذا بگیرم دیگه نه؟غزال خندید وگفت:نه... میون حرفم پریدم و روبه سامی گفتم:چرا دقیقاً منظورش همین بود.غزال چپ چپ نگام کرد.سامیار خندید واز در خونه رفت بیرون.غزال گفت:می مردی جلوی زبونتو میگرفتی؟ابرومو انداختم بالا:بده حالا تورو به مرادت رسوندم؟وگرنه الآن باید گشنه پلو میخوردی با خورش دل ضعف بادنجون.
چیشی گفت و رفت تو اتاقش.منم رفتم سراغ تلویزیون و مشغول عوض کردن کانال ها شدم.
کاری که همیشه انجام میدادم.خودمم نمیدونستم چی میخوام.بالأخره زدم یه کانال که داشت موزیک پخش میکرد.اون روز ناهار با حضور سامیار حسابی گوشت شد به تنم.اونقدر چرت و پرت گفت و خندیدم که نفهمیدیم زمان کی سپری شد.
ثانیه ها تند تند میگذشتند و به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشدیم.کتاب حافظ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.زیاد خوشم نمیومد سر سفره هفت سین اون دعای همیشگی رو بخونم.به نظرم عید نوروز یه عید باستانی بود،قبل از اینکه عربا به ایران حمله کنن و مردم مسلمون بشن این جشن هرساله برپا میشد پس ربطی به اسلام و قرآن و اینا نداشت،برای همین من یا اوستا میخوندم یا حافظ. اون سال هم حافظو باز کردم.حتی تو سفره هفت سین هم به جای قرآن حافظ میذاشتم.
همون لحظه که حافظ رو بستم سال تحویل شد و صدای گلوله و ترقه تو خیابون پیچید.همه از سر میز بلندشدیم و عیدو به همدیگه تبریک گفتیم.بابا به سمتم اومد وگفتم:امسال یکی از بهترین عیدای عمرم بود.دخترم امیدوارم همیشه سربلندم کنی.همونطور که الآن مایه افتخارمی.
وصورت منو بوسید و عیدیمو داد.پیمان هم صورتمو بوسید.اونم یه عیدی قشنگ که یه گردنبند بود، بهم داد.منم عیدی هاشونو دادم.چقدر خوشحال شده بودن و این لبخند روی لباشون واسم اندازه دنیا می ارزید...بی اختیار یاد سال گذشته افتادم.عید پارسال با وجود فرهان واسم شور وشادی دیگه ای داشت و من امسال جای خالیشو به خوبی حس میکردم.پارسال پولامو جمع کرده بودم و واسش یه ساعت قشنگ خریده بودم ولی امسال...اون نبود که حتی من عیدو بهش تبریک بگم...خب معلومه با فریال جونش بیشتر بهش خوش میگذشت.چه انتظاری داشتم؟اینکه بازم مثل قدیم ...آه...چقدر تلخ بود.خیلی خیلی تلخ بود.
باصدای غزال که جیغ کشید به خودم اومدم.باتعجب نگاش کردم که دیدم یه سوئیچ دستشه واز بین حرفاشون فهمیدم باباش براش یهX3خریده و ازش قول گرفته که به زودی برای گرفتن گواهی نامه اقدام کنه.همون حین نگاهم به بابا افتاد که داشت با چشمایی پراز اشک و نگاه غمگینش به کادویی که برام گرفته بود زل میزد.حتماً داشت باخودش فکرمیکرد که چرا نمیتونه مثل بابای غزال برای بچه هاش عیدی های بهتری بگیره...واسه من مهم نبود...حتی اگه اون یه لبخند هم به من عیدی میداد واسه من کلی ارزش داشت...کاش بابا اینو درک میکرد.اون روز با شوخی های برادر گرامی بنده و عزال و خنده های دسته جمعیمون خیلی خوش گذشت...نسبت به سال های قبل،آرامش بیشتری داشتم. با اینکه فرهان نبود...
...
نگاهی به ساعتم انداختم.اوه هنوز نیم ساعتی به شروع کلاس مونده بود.چقدر زود اومدم!از تاکسی پیاده شدم و پا به حیاط دانشگاه گذاشتم.به طرف نیمکتی که گوشه ای خلوت از حیاط بود رفتم.روی نیمکت نشستم و سرمو انداختم پایین.با پاهام روی آسفالت شکل های نامفهوم می کشیدم و تکونشون میدادم که باعث میشد بند کتونیم تکون بخوره.
ـ بازم که تنهایی...دختر از این همه تنهایی چی نسیبت میشه؟
سرمو آوردم بالا...ای بابا بازم که ایرج اینجا بود.اصلاً کی اومد که من متوجه نشدم؟
جوابشو ندادم که گفت:چرا تو با هیشکی دوست نیستی؟حتی یه دوستِ دخترم نداری.همیشه تنهایی.
ـ کی گفت من دوستِ دختر ندارم؟
ـ کو من که کسی رو باهات نمی بینم هیچوقت.
ـ چون اون بامن نمیاد دانشگاه.
ـ چرا؟
ـ همه چیزو باید توضیح بدم؟
ـ تنهاییت واسم عجیبه...تو غیر عادی تنهایی...حتی یه آدم ساکت وآروم هم دوسه تایی دوست داره اما تو هیشکی رو نداری.چرا؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ازمن بدت میاد؟
ـ من اصلاً شمارو نمیشناسم که ازتون بدم بیاد یا خوشم بیاد.
ـ نمیخوای بشناسی؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ ترجیح میدم کسی رو نشناسم.
ـ خیلی ها دلشون میخواد بامن باشن.
ـ خب؟
ـ تو چرا نمیخوای؟
ـ خب قرار نیست که همه شمارو بخوان...چرا نمی رین باهمونایی که شمارو میخوان؟
ـ اونا شبیه تو نیستن.همشون شبیه همدیگه ان...از دخترایی که آویزونمن بدم میاد.ولی واسم عجیبه که تو حتی اسم منم نمیدونستی.
ـ من اسم هیشکی رو نمیدونم.
ـ مگه میشه؟
ـ فعلاً که شده.
ـ چرا؟
ـ گفتم که،علاقه ای ندارم کسی رو بشناسم.
ـ درسته،ولی باید دلیلی هم داشته باشی.
ـ شما فکرکنین بدون دلیل.
ـ هه...این حرف مسخره ست.هرچیزی،هرکاری،یه دلیلی داره.مثل اینکه تو بگی من بدون دلیل غذا میخورم،این که نمیشه،تو غذا میخوری تا گرسنه نمونی،تا مواد لازم به بدنت برسه،تا رشد کنی.اینا میشه دلیل...پس هیچ کاری بدون دلیل نیست.
ـ ...
ـ نظرت چیه؟
ـ نظری ندارم.
ـ چرا انقدر سردی؟
ـ سرد نیستم.
ـ هستی...هم سردی،هم از دیگران فرار میکنی.مشکلی داری؟
ـ مشکلی هم داشته باشم به شما مربوط میشه؟
ـ میخوام بدونم.دوست دارم حداقل واست مثل یه دوست باشم.
ـ یادم نمیاد ازتون خواسته باشم دوست من باشین.
ـ درسته گفتم که،خودم دلم میخواد.
ـ  شما دلتون خیلی چیزا میخواد،بقیه باید طابع دل شما باشن؟
ـ نه من اینو نگفتم.
ـ...
ـ فقط میخوام بیشتر بشناسمت.
ـ شناختن من بدردتون نمیخوره،حالاهم تنهام بزارین.
ـ تا جواب سوالامو ندین از اینجا نمیرم...ببینم اصلاً چیزی به اسم احساس داری؟
ـ بله دارم.که چی؟
ـ پس چرا به هیشکی محل نمیزاری؟من فکرمیکردم فقط ازمن بدت میاد.اما وقتی راجبت پرسیدم، فهمیدم کلاً اینجوری هستی.
ـ خب که چی؟
ـ نامزدم که نداری.
ـ ازکجا میدونین؟
ـ چون حلقه ای تو دستت نیست.هیچوقتم هیچ پسری رو باهات ندیدم.
ـ ...
ـ ببین پرتو جان...
ـ اسم منو ازکجا میدونین؟
ـ فهمیدن اسمت واسه من کارسختی نبود.ازبچه های کلاست پرسیدم...هه...
ـ...
ـ من باوجود زرنگیم هنوز نتونستم چیزی رو راجبت کشف کنم...جز یه چیز،اونم اینکه فهمیدم تو دختر مغرور وسرد وخشکی هستی،همینطور از دیگران فاصله میگیری و کسی رو به خلوتت راه نمیدی.
ـ خب حالا که فهمیدین آفرین شما آدم باهوشی هستین،حالا دیگه تنهام بزارین.
ـ گفتم که نمیرم.
ـ باشه پس من میرم.
ـ صبرکن.اول به حرفای من گوش کن...نمیدونم این همه خودخواهی و غرور ازکجا سرچشمه میگیره،اما یادت باشه این غرور به هیچ دردت نمیخوره.
ـ چرا،به یه دردم خورده،اونم اینکه آدما به طرفم نمیان.
ـ چرا نمیخوای آدما به طرفت بیان؟
ـ چون دوست ندارم.
ـ چرا دوست نداری؟
ـ اونش دیگه به شما مربوط نیست.
ـ اوه دختر تورو خدا انقدر نگو مربوط نیست مربوط نیست.
ـ چی ازجون من میخواین؟
ـ چیزی ازجونت نمیخوام.فقط جواب سوالامو میخوام.
ـ جواب سوالاتتون رو دادم.
ـ ندادی.اون جواب سربالا بود فقط.
ـ دیگه حوصلم داره سرمیره.
ـ ولی واسه من که خیلی هم سرگرم کننده ست.
ـ شما میتونین آدمای دیگه ای رو واسه سرگرمیتون انتخاب کنین.
ـ نه تو با بقیه آدما فرق داری.یه چیزی تو نگاهته،یه غم.نمیدونم چرا.
ـ بدونین هم بدردتون نمیخوره.
ـ پرتو،تو...شاید خودت متوجه نشده باشی،اما چندماهه داری بادل من بازی میکنی.درسته من دخترا رو قبلاً واسه سرگرمیم میخواستم،اما تورو...واسه زندگیم میخوام...تو ارزششو داری که آدم به خاطرت بجنگه...
ـ میشه تمومش کنین؟دیگه سردرد گرفتم...اَه.
ازجام بلندشدم که گفت:باشه بازم پسم بزن،اما حداقل بیا اینو بگیر.نگاهی به بسته ی کادوپیچی شده تو دستش انداختم:این چیه؟
لبخندی زد:عیدیته.قبل عید که ندیدمت،گفتم الآن اینو بهت بدم،نمیدونم خوشت میاد یانه،قابلتو نداره. نیشخند تمسخرآمیزی زدم:بدینش به همون دخترایی که کشته مرده اتونن.
ـ اونا پرتوشکوهی نیستن.
برگشتم سمتش وزل زدم توچشماش.درحالیکه کیفمو روی دوشم جابه جامیکردم گفتم:ببین پسرجون، بزار یه نصیحتی بهت بکنم...همیشه دنبال کسی بگرد که دوستت داره،نه کسی که دوستش داری. عشق هم وجود نداره پس الکی شعارنده...خدانگهدار.
و بعد باقدم هایی تند به سمت کلاسم رفتم.انقدر اعصابم خرد بود که از درس هیچی نفهمیدم.ساعت4 بعداز ظهر کلاسام تموم شد.همینکه پامو از در دانشگاه گذاشتم بیرون گوشیم زنگ خورد.میدونستم غزاله چون کس دیگه ای رو نداشتم که باهام تماس بگیره.جواب دادم:الو؟
ـ سلام،کجایی تو؟
ـ من؟ازدانشگاه اومدم بیرون دارم میام خونه.
ـ نه خب،نرو خونه.
ـ نرم؟پس کجا برم؟
ـ بابا منظورم اینه که همونجا منتظر باش داریم میایم دنبالت.
ـ دارین میاین؟اونوقت تو با کی داری میای؟
ـ من و سامیار و یکی از رفیقاش.
ـ مگه سامیار اومده دوباره؟
ـ آره.
ـ اینم که سرو تهشو بزنی اینجاست همش.
ـ بده حالا سرش خلوت شده میاد پیشم؟چشم نداری ببینی؟
ـ خفه بمیر بابا...پس من منتظرما!
ـ اوکی...خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دم در دانشگاه منتظر موندم.نگاهی به ساعت انداختم.چهار وده دقیقه.همینطور که به خیابون نگاه میکردم صدایی تو گوشم پیچید:منتظر کسی هستی؟میدونستم بازم ایرجه.بدون اینکه نگاه کنم گفتم:بله منتظر کسی هستم.
ـ گفتم اگه منتظر کسی نیستی من برسونمت.
ـ خیر،منتظرم.شماهم راننده شخصی من نیستی.
ـ لازم باشه راننده شخصیتونم میشیم خانوم!
ـ ...
ـ تعارف نکن میرسونمت.ماشینم همینجاست.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم.یه بوگاتی سفید.بی تفاوت نگامو ازش گرفتم:نه مرسی،گفتم که منتظرم.
ـ منتظر دوست پسرتی؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ای بابا باز سوزنش گیر کرد رو این مربوط نیست...بابا،میخوام مربوط باشه،میخوام همه چیت به من مربوط باشه...گناه کردم بهت دل بستم؟
ـ بله بله گناه کردی...دست از سرم بردار.
ـ پرتو من دوستت دارم به خدا.
ـ لازم نیست واسه دروغات اسم خدارو بیاری وسط پسرجون...منم بدردت نمیخورم.
ـ چرا،بدردم میخوری.
ـ ببین جناب وحیدی...
ـ توحیدی!
ـ حالا همون،توحیدی،نه حوصله تورو دارم،نه حوصله چرت وپرتاتو.
ـ ولی...ولی پرتو من همه چی دارم،خونه،ماشین،پول...ازهمه مهم تر،یه دل عاشق دارم.
ـ اینایی که گفتی هیچکدومش به درد من نمیخوره.
ـ پس تو از یه پسر چی میخوای؟
ـ تاحالا به این فکرنکردم که از یه پسرچی میخوام...برو.
ـ مگه میشه.مگه میشه یه دختر با اون همه احساس و اون همه...
ـ اون همه چیزایی که تو مد نظرته رو من ندارم.به سلامت.
باصدای بوق رومو برگردوندم.غزال کله اشو آورده بودبیرون و اشاره میکرد که برم.قدمامو تند کردم و به سمت ماشین رفتم.صدای ایرج تو گوشم می پیچید:پرتو...پرتو...لعنتی صبرکن حرفمو بزنم.
اهمیت ندادم و سریع سوار ماشین شدم:سلام.فقط صدای سامیار و غزال رو شنیدم:سلام.غزال گفت: کی بود اون پسره شیطون؟چه جیگر میگرایی هم میان طرفتا.
سامیار بانگاهی سرزنشگر به غزال خیره شد:غزال جان؟غزال خودشو جمع و جور کرد:اوه آقامون غیرتی شد...ایش پرتو خیلی بدسلیقه ای این دیگه کی بود...پسره زشت.
وقتی دید دارم جدی نگاش میکنم گفت:ها؟چیه؟
ـ غزال اصلاً حوصله ندارم سر به سرم نزار.
ـ زشته بابا مهمون داریم.
وبا چشم به جلو اشاره کرد.نگاهم کشیده شد به صندلی جلو،تازه فهمیدم غزال پشت نشسته و جلو هم یه پسر جوون با خنده داره نگامون میکنه.اونقدر تعجب کرده بودم که یادم رفت سلام کنم.غزال گفت: پرتو جان مادر سلام کردنم یادت رفت؟خیلی سرد و خشک و آروم سلام کردم.اونم جواب داد.بعد رومو برگردوندم.غزال دوباره گفت:معرفی میکنم،شهیاد،یکی از دوستای سامیار.
اهمیت ندادم و همچنان مشغول تماشای خیابونا شدم.سامیار گفت:چه خبر از درس و دانشگاه!راستی چه دانشگاه توپی دارین!
ـ خوبه.
ـ اوممم....راضی هستی؟
ـ آره.
ـ خوبه.
روبه غزال گفتم:کجا داریم میریم؟
ـ والا ما هممون گرسنه ایم ناهارم نخوردیم.توچی؟
ـ منم چیزی نخوردم.
ـ پس سامیار ببرمون یه رستوران توپ!
سامیار ازتو آینه نگاهی به غزال انداخت:دست شما دردنکنه،همچین میگی یه رستوران توپ انگار من تاحالا می بردمت ساندویچ کثیف!غزال خندید:خب منظورم این بود که...
فهمیدم دنبال یه جمله ست تا حرفشو تکمیل کنه.سامیار گفت:باشه نمیخواد خودتو به زحمت بندازی حرفتو توجیه کنی.
سفارش غذا رو داده بودیم و گوشه ی از رستوران نشسته بودیم.سامیار و غزال روبه روی همدیگه نشسته بودن و این پسره مسخره هم،دوست سامیار،درست روبه روی من نشسته بود.غزال وسامیار هی باهم میگفتن و میخندیدن،مادوتا هم که ساکت بودیم.من هی به درو دیوار رستوران می نگریستم و اون پسره هم درحالیکه یه دستشو حائل صورتش کرده و به میز تکیه داده بود،با اون یکی دستش رو میز ضرب گرفته بود وصدای انگشترش که در اثر برخورد با شیشه میز ایجاد میشد،بدجور رو اعصاب من بود.دلم میخواست کله اشو بیخ تا بیخ ببُرم بندازم جلوی سگا.
باصدای غزال به خودم اومدم:پرتو خوشت اومد؟باتعجب نگاش کردم:ازچی؟بهم نزدیک شد و آروم زیر گوشم گفت:ازچی نه،ازکی...بابا طرف دیگه.گیج تراز قبل پرسیدم:طرف؟طرف کیه دیگه؟
ـ ای بابا تو چقدر خنگی...شهیادو میگم دیگه.
ـ شهیاد؟
ـ الاغ دوست سامیار،همینکه روبه روت نشسته دیگه.
ـ خب که چی؟
ـ میگم خوشت اومد ازش؟
ـ من باید خوشم بیاد؟
ـ آره دیگه!
ـ چرا؟
ـ اَه چقدر تو خنگی،اصلاً ولش کن.
ـ منظورت چیه؟
ـ هیچی رفتیم خونه راجبش حرف میزنیم.
شونه هامو بالا انداختم.صاف نشستم که صدای شهیاد پیچید تو گوشم:پرتو خانم شما دانشجویی؟طوری نگاش کردم که خودش فهمید سوال مسخره ای پرسیده.خوبه همین یه ساعت پیش منو از دم در دانشگاه گرفتن:اوه بله دانشجویی.دوباره سرمو انداختم پایین که گفت:چه رشته ای؟همونطور که سرم پایین بود گفتم:معماری.
ـ موفق باشین.
ـ...
ـ منم آی تی میخونم.
سرمو تکون دادم.دوباره گفت:البته تهران درس نمیخونم،میدونین از اونجایی که درسم خیلی خوب نبود،نتونستم همینجا قبول شم.نه که خنگ باشما!فقط تنبلی میکردم.واسه دانشگاه هم قائمشهر قبول شدم.اما رشته امو خیلی دوست دارم.
اوف خدا چقدر زر میزد این پسره!یکی جلوی دهن اینو بگیره...من واسم اهمیت نداشت چیزی راجبش بدونم ولی آقا همینطور یکریز داشت حرف میزد:یادمه مامانم کلی بهم پرید که نتونستم یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب حداقل قبول شم.هی پسرعموهامو می کوبید تو سرم،آخه اونا همشون دکتر مهندسن،اونم تو رشته های خیلی توپ،آلبته آی تی هم رشته بدی نیست ولی مامانم دلش میخواست منم مثل پسرعموهام باشم.
خداروشکر اومدن گارسون و آوردن غذا باعث شد آقا فکشو ببنده،سرم دیگه داشت میترکید از پرحرفیش...اولین نفری که غذاشو تموم کرد من بودم که سامیار گفت:میشه بگی دقیقاً باچه سرعتی غذاتو خوردی؟لبخند نصف نیمه ای زدم:باهرسرعتی که بود،کیلومتر برثانیه بود.چشماش گرد شد: من هنوز بشقابم نصفم نشده!
بلندشدم و گفتم:میرم تو محوطه رستوران قدم بزنم.بیرون منتظرتونم.غزال درحالی که دهنش پر بود گفت:برو برو ماهم میایم.سرمو تکون دادم.کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.آروم آروم به سمت ماشین قدم برداشتم.وقتی رسیدم،بهش تکیه دادم و سرمو انداختم پاین.مثل همیشه با نوک کتونیم روی زمین شکل های نامفهموم میکشیدم که صدایی توی گوشم پیچید:به چی فکرمیکنی خانومی،بیخیال یاخودش میاد یا خبر مرگش.سرمو بلندکردم که نگاهم تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...یه جفت چشم خندون... یه قیافه خندون...خوش به حالش چقدر شاد بود.رومو برگردوندم.دوباره گفت:راستشو بخوای عین گاو غذا خوردم دارم میترکم،گفتم بیام یکم قدم بزنم بلکه هضم شه...جات تر،سه تا بشقاب چلوکباب خوردم.بازم بهش نگاه نکردم.
ـ اوممم...همیشه ساکتی یا نه،الآن اینجوری هستی؟
ـ...
ـ تو هم اومدی قدم بزنی؟
ـ ...
ـ بله...خب...من قصد مزاحمت نداشتم.
پوفی کردم وگوشیمو درآوردم.به غزال اس دادم:بیاین دیگه.اونم سریع جواب داد:اومدیم.پسره هنوز داشت ور ور میکرد:من اسممو گفتما،نمیخوای بگی اسمت چیه؟نفس عمیقی کشیدم وگفتم:گمشو برو حوصلتو ندارم.
ـ آخیش،بالأخره به حرف اومدی...اسمو بگو.
ـ گمشو تا جیغ وداد راه ننداختم.
ـ میدونستی خیلی خوشگلی؟
ـ لعنت برشیطون،دِ برو دیگه!
ـ والا من نیتم خیره فقط...آی...آی آی آی...
برگشتم سمتش که دیدم دستی محکم گرنشو گرفته:فقط چی؟جرئت داری ادامه اشو بگو ببین چیکارت میکنم بچه پررو.پسره هی آخ و اوخ میکرد و من مات و مبهوت به شهیاد نگاه میکردم که عین چی چسبیده بود به گردن پسره و داشت کم کم به زانو درمیاوردش.توهمین موقع سامیار اومد و گفت:چی شده؟شهیاد باعصبانیت گفت:آقا فکر کرده اینجا شهر هرته که هر غلطی دلش خواست بکنه.سامیار با ترس گفت:ولش کن شهیاد ولش کن یه غلطی کرد...بیابریم بابا.شهیاد همونطور که گردن پسره تو دستش بود پرتش کرد یه طرف دیگه و باعصبانیت سوارماشین شد.منم نگاهی به اطرافم انداخت که تازه متوجه شدم غزال از ترس دو دستی چسبیده به بازوی من.انگار حالا اگه قرار بود اتفاقی بیفته من میتونستم ازش مواظبت کنم...دختره خنگ.
...
ـ غزال از تو انتظار نداشتم.                   
ـ آخه پرتو،یه دقیقه تو گوش کن ببین من چی میگم.
ـ نمیخوام گوش کنم...مگه من ازت خواستم بری واسه من دوست پسرپیدا کنی؟
ـ دوست پسرچیه پرتو به خدا من...
ـ بس کن...بسته دیگه.
ـ بابا به خدا شهیاد پسرخیلی خوبیه،دیدم اونم باکسی نیست گفتم شما دوتا رو باهم آشنا کنم.
ـ مگه من ازت خواستم کسی رو باهام آشنا کنی؟مگه من از تنهاییم گله کردم؟
ـ نه ولی...تو نیاز داری که یه نفر پیشت باشه و...
ـ من نیاز به هیچ جنس مذکری ندارم.جز پدرم و برادرم نیاز به هیشکی  ندارم فهمیدی؟
ـ ولی تاکی؟تا اخر عمرت که نمیتونی تنها بمونی.
ـ میتونم میتونم...نمیخوام هیچ پسری بیاد تو زندگیم.
ـ پرتو داری اشتباه میکنی.
ـ چیو اشتباه میکنم؟...غزال منو و با اون میمون بردین بیرون که مارو باهم آشنا کنین؟به خدا که خیلی خری غزال...
ـ من نمیخواستم ناراحتت کنم،سامیار گفت شهیاد پسرخوبیه،منم چندبار باهاش برخورد داشتم دیدم واقعاً آقاست،ازتو هم که خوشش اومده،خانواده دارم که هست،پولشم که از پارو بالا میره،شخصیتش هم که بیست،حرف نداره،غیرتی هم که هست،خودت دیدی دیگه یه چشمه اشو،دیگه چی میخوای آخه تو...
ـ خفه شو غزال...خواهش میکنم خفه شو.
دلخور نگام کرد.توهمین حین سامیار گفت:پرتو از رو عصبانیت تصمیم نگیر،شهیادم خیلی از تو خوشش اومده.کفرم دراومده بود.درحالی که به سمت در میرفتم گفتم:هردوتون برین به جهنم.
درو محکم بستم و با آسانسور رفتم پایین.ساعت9شب بود و من بی هدف تو خیابونا راه میرفتم و به سرنوشتم فکرمیکردم.چرا کارم باید به جایی میرسید که غزال واسم دلسوزی میکرد.بی اختیار یاد فرهان افتادم...فردا 10 اردیبهشت بود،تولدش...باید بهش تبریک بگم؟اوممم...حالا یه اس بدم بد نیست...آه چی میگم،اون که گوشیش خاموشه...به کی اس بدم؟به کی تبریک بگم؟اون فردا با زنش حتماً یه جشن توپ میگیره و کلی بهش خوش میگذره...بیخیال...واسه دلخوشی خودم بهش اس میدم. فقط یه تبریکه دیگه.
ماشینا بوق میزدن و چندتا از راننده هاهم کلی چرت و پرت بهم بافتن...ولی جوابشونو ندادم.سرم پایین بود...هرچند دقیقه یه بار یه آه میکشیدم...ساعت شد10،من هنوزم تو خیابون بودم.روبه روی یه بوتیک مردونه ایستادم.به کت تک سفید و شلوار کتون کرم رنگی که تن مانکن بود خیره شدم.اگر این لباس تن فرهان بود چقدر بهش میومد.مخصوصاً با اون پیراهن مردونه آبی خوش رنگ که زیر کت بود...چقدر قشنگ میشد...آه،نه،من نباید به یه مرد زن دار فکرکنم،چرا داشتم بهش فکرمیکردم. فرهان دیگه واسه من تموم شده بود...نباید بهش فکرمیکردم.
صدایی توی گوشم پیچید:خانم اگه خوشتون اومده تشریف بیارید داخل،رنگ بندی داره جنسامون. به پسری که جلوی در مغازه ایستاده بود نگاه کردم،به نظر میرسید صاحب مغازه باشه.خیلی جدی گفتم: فقط داشتم نگاه میکردم.سرشو تکون داد ودوباره مشغول تماشای من شد.واسه اینکه از زیر نگاهش فرار کنم،قدم برداشتم و از اون مغازه دورشدم.
ساعت شده11...من هنوزم تو خیابون بودم.اعصابم بدجور خراب بود.خیلی مضطرب بودم.رسیدم به یه کافی شاپ.از بیرون میشد به راحتی داخلشو دید زد.
کلی دختر وپسر باهم سر میزا نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بازم یه آه...کاش فرهانم اینجا بود. اونوقت ماهم باهم میگفتیم ومیخندیدیم...باحسرت به دخترا وپسرای توی کافی شاپ نگاه کردم...برای یه لحظه دلم خواست جای اونا باشم...اما فقط یه لحظه...بعدش نه...بعدش سرمو انداختم پایین.آدما از کنارم رد میشدن و بعضی هاشونم تنه میزدن اما اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه زمان و مکان نبودم.
ساعت شد12...من هنوزم توخیابون بودم...به نسبت خلوت ترشده بود...تعداد مزاحم هاهم بیشتر...هه چه جامعه ی مزخرفی دارم،تا یه دختر تنها میاد بیرون همه فکر میکنن فلان کاره ست،اونوقت بعضی ها تو این کشور از تمدن و حقوق برابر حرف میزنن...کدوم حقوق برابر؟...تو این کشور به زن فقط به عنوان یه وسیله نگاه میکنن...پس اون چرت وپرتا چیه که تحویلمون میدن...الحق که جهان سومی هستیم...آه...ببین از کجابه کجا رسیدما...این جامعه تا درست بشه کلی آدم فدا میشن،کلی زمان میبره...احتمالاً اگه بخواد درست بشه سر نوه نتیجه هامون درست میشه،شاید!...ماهم که تا اون موقع زنده نیستیم...اصلاً چرا دارم به این فکرمیکنم...
نگاهی به ساعت انداختم...12ونیم...باید برمیگشتم خونه...نگاهی به اطرافم انداختم.کلی از خونه دور شده بودم...دوباره همون راهو با پای پیاده برگشتم چون پول همرام نبود که تاکسی بگیرم.وقتی رسیدم ساعت یک ونیم بود.خداروشکر کلید همرام بود.درو بازکردم و رفتم داخل.چراغا خاموش بود وسکوت کل خونه رو فراگرفته بود.همین که درو بستم صدایی توی گوشم پیچید:پرتو اومدی؟دست کشیدم روی دیوار و کلید برقو فشار دادم،چراغا روشن شد.سامیار باچهره ای ناراحت و گرفته بهم نگاه میکرد.جدی پرسیدم:چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره...کجا بودی؟
ـ هرگورستونی که بودم،مهمه؟
ـ چرامهم نیست؟چرا فکرمیکنی واسه کسی مهم نیستی؟
ـ سامیار برو بخواب.
ـ میگی کجا بودی یا زنگ بزنم به پیمان.
تیز نگاش کردم:جایی نبودم که بخوای عین بچه 5ساله آمارمو بدی به پیمان...رفته بودم بیرون همین.
ـ بیرون کجا؟
ـ خیابون.
ـ چیکارمیکردی؟
ـ رفته بودم سقاخونه دعاکنم...توخیابون آدم چیکارمیکنه؟رفتم قدم بزنم آروم شم.
ـ آروم شی؟میدونی چی به سر این دختره آوردی؟کم مونده بود دیوونه بشه.
ـ من چیکارکردم؟
ـ چرا یهویی گذاشتی رفتی؟این بیچاره چی بهت گفت؟
ـ میدونه نمیخوام باکسی باشم،میدونه بدم میاد از این کارا...باز رفته...
ـ صبرکن،اون تقصیری نداشت،پیشنهاد من بود.
ـ چرا؟چرا این پیشنهادو دادی.
ـ چون تنهایی،چون داری همه درداتو میریزی تو خودت.
ـ این چه ربطی به بقیه داره؟آها مثلاً فکرکردی اگه باشهیاد باشم ریزتا درشت زندگیمو میزارم کف دستش؟
ـ نه ولی حداقل با گفتن یه چیزایی آروم میشی.
ـ چیزی تو زندگی من نیست که بخوام به کسی بگم.
ـ من میدونم خودتم بهترمیدونی که...
ـ که چی؟بگو الآن مشکل زندگی من چیه؟مثل آدم دارم زندگیمو میکنم دیگه،میرم دانشگاه،برمیگردم خونه،یه رفیق دارم که همه جا باهام بوده،یه پدر ویه برادر مهربون دارم که تاجایی که میتونن واسم کم نمیزارن،من الآن چی کم دارم؟کجای زندگیم می لنگه؟
ـ یعنی میخوای بگی فرهانو فراموش کردی؟
ـ فرهان؟این قضیه ها چه ربطی به اون داره؟
ـ ببین اون رفیق منه،من ازهمه چیز خبردارم،میدونم بهت بد کرده،ولی دلیل نمیشه که تو دورتو حصار بکشی و به کسی اجازه ندی وارد زندگیت شن.
ـ من به کسایی که نیاز دارم،تو زندگیم هستن.
ـ آره ولی اینایی که گفتی،تا آخرت عمرت باهات نیستن،پدرت که هیچی،برادرت که چندوقت دیگه ازدواج میکنه میره دنبال زندگی خودش دیگه وقت رسیدن به تورو نداره،غزالم که دیگه بدتر.از اینی که هستی تنهاتر میشی پرتو...چشماتو بازکن ببین حقیقیتو...این راهی که پیش گرفتی تهش سرانجام خوبی نداره.
ـ سرانجام کارمو تو تعیین نمیکنی.
ـ اخه دختر تو چرا انقدر کله شقی؟چرا نمیخوای قبول کنی؟هیشکی برات نمی مونه پرتو،هیشکی نمیمونه.
ـ به درک،هیشکی نمونه،خودم مگه علیلم؟از پس خودم برمیام.
ـ چجوری؟تنهایی میخوای ادامه بدی؟
ـ آره آره میخوام تنها باشم.
ـ پرتو تو داری افسردگی میگیری،پاشو برو پیش روانشناسی چیزی.
ـ سامی دست از سرم بردار.
ـ من به خاطر خودت دارم میگم...اینکاری که تو داری میکنی زندگی نیست،حماقته حماقت!
ـ باشه من احمقم...بزار به این حماقتم ادامه بدم...کاری به کار من نداشته باش.
ـ یه روز عین چی پشیمون میشی پرتو...از من گفتن بود.
ـ باشه من پشیمون شدم تو نیا سراغ منو نگیر.
ـ نمیگیرم!فکر کردی که چی؟نه سراغ تورو میگیرم نه میزارم غزال سراغتو بگیره.ببینم اون موقع چجوری میخوای تنهایی ادامه بدی.
ـ آه...سامیار به خاطر خدابس کن.
سامیار عصبی دستی توی موهاش کشید وروشو برگردوند.خواستم برم تو اتاقم که در اتاق غزال باز شد و اومد بیرون.باچشمایی قرمز و پف کرده نگام کرد:پرتو؟اومدی؟نگاش کردم وسرمو تکون دادم: آره،بخواب.
باصدایی بغض آلود گفت:همین؟برم بخوابم؟بغضش شکست:لعنتی میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت؟میدونی فکرم به کجاها رفت؟بهم نزدیک شد ودرحالی که مشتشو می کوبید تو سینه ام گفت: پرتو داشتم سکته میکردم،داشتم می مردم،میدونی چه فکرایی کردم؟که تصادف نکرده باشی؟که اتفاقی برات نیفتاده باشه؟که بلندت نکرده باشن؟لعنتی میدونی چی کشیدم؟
گریه اش شدید شد.آروم بغلش کردم:هیس،آروم باش.بازم شروع کرد به زدن من:چطوری آروم باشم؟ تامرز سکته پیش رفتم پرتو چطور میتونی آروم باشی؟سامیار نزدیک شد وسعی کرد غزالو ازم دور کنه.بازوشو گرفت وکشید:غزال،آروم باش خانومم،بیا،بیا اینجا ببینم...ببین حالاکه حالش خوبه و پیشمونه،فقط رفته بود قدم بزنه...آروم باش.
غزال به زور ازم فاصله گرفت و روی مبل کنار سامیار نشست.رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم. دوباره که برگشتم،غزال تو بغل سامیار مشغول گریه بود.سامیار سنگینی نگامو که حس کرد اخمی کرد و با نگاهی سرزنشگر بهم خیره شد.کلافه و عصبی لم دادم روی مبل.غزال با احساس حضورم سرشو بلندکرد و بهم خیره شد:خیلی بی انصافی پرتو...خیلی.
واسه یه لحظه ازخودم بدم اومد که اشک این بیچاره رو اینجوری درآوردم.شرمنده نگاش کردم:غزال خواهش میکنم گریه نکن،اصلاً من خرم،خرم که اینجوری اشکتو درآوردم،من بی مغزم بی فکرم. دیگه اشک نریز دیگه.واسه چی گریه میکنی من که الآن سالمم!فقط رفته بودم یکم آروم شم همین.
صدای هق هقش بند اومده بود و باچشمای خیس نگام میکرد.
سامیار گفت:ساعت دیگه دو نصف شبه،بریم بخوابیم.و دست غزالو گرفت و بلندش کرد.منم همراش بلندشدم وبه طرف غزال رفتم.محکم بغلش کردم وگفتم:منو ببخش غزال،میدونم رفتارم درست نبود اما بهم حق بده،تو بهتر از هرکسی میدونی که نمیخوام دیگه به کسی اعتماد کنم.
ـ ولی...
ـ هیس،ولی بی ولی.فراموش کن امشبو،برو بخواب عزیزم،شبت بخیر.
ـ باشه،شب بخیر.
رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.میشد گفت یکی از مزخرف ترین شبای زندگیم بود اون شب. ساعت دیگه دو ونیم شده بود.گوشیمو برداشتم ونگاهی به صفحه اش انداختم.رفتم تو قسمت مسیجم. اسم فرهان پایین اسم غزال،خودنمایی میکرد.عین دیوونه ها نشستم تک تک اس ام اسامونو خوندم.با یادآوریشون هم لبخند میزدم و هم اشک میریختم...با وجود اینکه میدونستم گوشیش خاموشه اما واسه دلخوشی خودم بهش اس دادم:سلام فرهان خوبی؟نمیخواستم مزاحمت بشم،فقط خواستم تولدتو تبریک بگم،ایشاالله بانوه و نتیجه هات جشن بگیری(شکلک خنده)برات آرزوی خوشبختی میکنم،خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی میز کنار تختم.چشمامو بستم و باهمون اشک و لبخند،خوابیدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ
#6
ـ غزال فکر کنم سوزوندیش.

ـ نه بابا تازه نیم ساعته که گذاشتم.
ـ خب کافیه دیگه...بوی سوختنی میاد.
ـ جدی میگی؟پس چرا من چیزی حس نمیکنم.
ـ خب برو یه سر بزن بهش نمی میری که!
غزال بلندشد و رفت تو آشپزخونه...خیر سرش واسه اولین بار میخواست کیک درست کنه که زد سوزوند کیکو.در فرو باز کرد وگفت:وای پرتو سوخت!درحالی که ناخنامو سوهان میکشیدم،بی خیال جوابشو دادم:من که گفتم سوزوندیش تو نمیخواستی باور کنی.با حرص پاشو کوبید روی زمین.خندم گرفت:عیبی نداره حالا دفعه بعدی،تا شوهر واست پیدا شه وقت زیاده.یاد میگیری.وبلندبلند خندیدم. صداشو شنیدم که گفت:زهرمار.
اون روز کلی خندیدیم و کیک سوخته غزال هم مستقیم رفت تو سطل آشغال.
یک ماهی از رفتنم به دانشگاه میگذشت.دیگه همه همکلاسی هام فهمیده بودن من باکسی گرم نمیگیرم و زیاد باهام کاری نداشتن.باهیچکس دوست نمیشدم.چه پسرچه دختر.همه بهم میگفتن مغرور از خودراضی ولی واسم مهم نبود...
نیم ساعت وقت داشتیم تا کلاس بعدی.تو افکار خودم غرق بودم و مثل همیشه بیرونو نگاه میکردم که صدایی پیچید توی گوشم:خوشت میاد پسرا رو تو کف بزاری ودنبال خودت بکشونی نه؟برگشتم و باتعجب نگاش کردم.دختره ی وقیح چی داشت میگفت.متعجب گفتم:چی؟
ـ تو یا خری یاخودتو میزنی به خر بودن یا زیادی عقده ای هستی.هرجور که هستی برام مهم نیست. فقط حواستو جمع کن حق نداری طرف یوسف بری.
ـ یوسف؟
ـ بله.
ـ یوسف کیه دیگه؟
این بار نگاه اون رنگ تعجب به خودش گرفت.خب واقعاً نمیدونستم یوسف کیه؟اصلاً اسم بچه های کلاسو درست حسابی نمیدونستم.بازم صدای همون دختره:داری مسخرم میکنی؟
خیلی جدی گفتم:مسخره چیه؟حالت خوبه؟من حتی اسم تورو هم نمیدونم چه برسه به بقیه بچه ها. یوسف دیگه کیه...اَه.
رومو برگردوندم.
ـ ببین پرتو نمیدونم چرا اخلاقت اینجوریه،ولی با همین اخلاق گندت داری پسرا رو به سمت خودت جذب میکنی...اصلاً نمیدونم حواست به اطرافت هست یانه؟
ـ نخیر حواسم به اطرافم نیست.کاری هم نمیکنم.نه به پسرا نخ میدم نه عشوه میام نه حتی نگاشون میکنم. حالا تنهام بزار حوصله چرت و پرتاتو ندارم.
سکوت کرد ودیگه چیزی نگفت.باصدای کشیده شدن صندلی رو زمین فهمیدم بلندشده و رفته.
...
ـ خانم شکوهی؟...خانم شکوهی؟
داشتم از در دانشگاه میرفتم بیرون که مجبور شدم برگردم.به پسری که پشت سرم بود نگاه کردم. خیلی جدی و بایه اخم کمرنگ گفتم:بفرمایید.لبخندی زد:حالتون خوبه؟
ـ منو نگه داشتین حالمو بپرسین؟
ـ نه خب...میخواستم باهاتون حرف بزنم.
ـ درچه مورد؟
ـ در مورد...خب اینجا که نمیشه!
ـ مگه اینجا چشه؟
ـ حرفم یکم مفصله و مهمه.بهتره یه قراری بزاریم بریم کافی شاپی،رستورانی،چیزی،مهمون من.
خواستم برگردم برم که دوباره صدام زد.باکلافگی برگشتم سمتش.دوباره گفت:اجازه بدین حرفم تموم شه خب،به خدا من قصد بدی نداشتم.باید باهاتون حرف بزنم.
ـ میشه لطف کنید و بگید که این حرفتون درچه موردیه؟
ـ خب بابا وسط حیاط دانشگاه که نمیشه.
ـ شرمنده من وقت ندارم...روز خوش.
و باقدم هایی تند از دانشگاه اومدم بیرون وبه سمت خونه راه افتادم.اعصابم خیلی خرد بود.اصلاً دلم نمیخواست باکسی همکلام شم.اونم یه پسر...ازهرچی جنس مذکر بود حالم بهم میخورد.
زمستون بود و برف شدیدی می بارید.حیاط دانشگاه سفید سفید شده بود.جون میداد واسه برف بازی. خیلی از بچه ها داشتن بازی میکردن.بعضی ها مشغول درست کردن گلوله برفی و پرت کردن به سمت بقیه بودن و بعضی هاهم مشغول ساختن آدم برفی.همه یه جوری سرگردم بودن.فقط من اون وسط تنها رو نیمکت نشسته بودم.آهی از سر حسرت کشیدم.کاشکی غزال اینجا بود تا باهم بازی میکردیم.
یهو یه فکری به ذهنم رسید...چرا که نه.گوشیمو درآوردم وشماره غزالو گرفتم.بعداز چندتا بوق جواب داد:الو؟
ـ سلام غزال.
ـ علیک.بازچی شده زنگ زدی به من.همین الآن از در خونه رفتی بیرونا!
ـ ایش،بی لیاقت.
ـ خودتی.بنال ببینم چی میخوای.
ـ بی تربیتی دیگه...زنگ زدم بگم امروز بریم برف بازی.
ـ ...
ـ غزال؟زنده ای؟
ـ برف بازی؟
ـ آره.
ـ جدی میگی؟
ـ آره چرا که نه.
ـ وای پرتو مرسی مرسی.
ـ چی شد؟
ـ میخواستم بهت بگم ولی میترسیدم.آخه با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم بریم برف بازی ولی میترسیدم بهت بگم.
ـ وا،چرا؟!
ـ خب آخه تو باکسی گرم نمیگیری تو جمع هم که نمیای.گفتم اگه بگم حتماً عصبانی میشی.
ـ خب من هوس برف بازی کردم...غزال من کلاسم الآن شروع میشه باید برم،اومدم خونه راجبش حرف میزنیم.
ـ باشه،پس فعلاً خداحافظ.
ـ خدافظ.
گوشی رو قطع کردم وخواستم بلندشم که صدایی توی گوشم پیچید:خانم شکوهی؟برگشتم.بازم همون پسره.چشمامو یه دور تو کاسه چشمم چرخوندم و گفتم:بازم که شما!
ـ خب شما که راضی نمیشی قرار بزاریم حداقل همینجا بزارین حرفامو بزنم.
ـ خب بفرمایید حرفتونو بزنید.
ـ اسمم ایرجه...ایرج توحیدی.میشناسین دیگه.
ـ باید بشناسم؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت:یعنی شما منو نمیشناسین؟نیشخند تمسخرآمیزی زدم:من اسم کسی رو نمیدونم تو کلاس.
ـ من تو کلاس شما نیستم...سال آخرم.
ـ خب اینا چه ربطی به من داره؟
ـ یعنی واقعاً شما منو نمیشناسین؟
ـ ای بابا عجب گیری افتادما...آقا میگین حرفتون چیه یامن برم؟
ـ نه نه نه میگم...راستش...من...چندوقتیه که ازتون خوشم اومد.خواستم اگه میشه...
میون حرفش پریدم:
ـ همین بود کارتون؟
باتعجب نگام کرد:راجب همین مسئله بود.بلندشدم وکیفمو روی دوشم جابه جاکردم:الکی هم وقت منو تلف کردین هم وقت خودتونو...روز خوش.
اینو گفتم و باقدم هایی تند ازش دورشدم ورفتم تو کلاس.
همین که پامو گذاشتم تو کلاس صدای یکی از دخترا طنین انداز شد:اوهو،خانوم تشریف فرما شدن. درجوار آقای توحیدی خوش گذشت پرتو جان؟
اول خواستم اهمیت ندم اما اینا دیگه داشتن شورشو درمیاوردن.رو پاشنه پام چرخیدم وبهش نزدیک شدم.پررو پررو زل زده بود توچشمام وداشت نگام میکرد.وقتی روبه روش قرار گرفتم،گفت:چیه؟ رفتی مخ زنی طلبکارم هستی؟اخم رو پیشونیم پررنگ ترشد:ببین خانومی،پاتو داری بیشتراز گلیمت دراز میکنی؟من نه باکسی قرار گذاشتم که بهم خوش بگذره،نه مخ کسی رو زدم.
بلند شد ایستاد و دست به کمر،طلبکارانه گفت:اِه؟نه بابا!پس لابد عمه ی من اون پایین داشت با ایرج گل میگفت و گل میشنفت!یه تای ابرومو انداختم بالا:به تو ربطی داره که من باکی گل میگم و گل میشنفم؟یه سوال،عادت داری تو کارمردم دخالت کنی؟...نچ نچ نچ،دخالت کردن کار خوبی نیست.از اون بدتر زاغ سیای بقیه رو چوب زدنه...وای یعنی خیر سرت دانشجویی،اینکارا مال پیرزنای60 ساله ست.
به وضوح دیدم که چشماش گرد شده بود و از عصبانیت وحرص نفس نفس میزد.صدای خنده ی چندتا از پسرا توی گوشم پیچید اما اهمیت ندادم.بلندتر گفتم:و اصلاً واسم اهمیت نداره توی احمق چی فکر میکنی.
دوستش ازجاش بلندشد وگفت:هی دختر زیادی زبون درازی کردی.من اجازه نمیدم کسی با دوستم بد حرف بزنه.از سرتا پاشو نگاه کردم وگفتم:شما؟چشمای اونم گرد شد:بابا تو شیش ماهه داری باماها درس میخونی هنوز نمیدونی من کیم؟
ـ شرمنده وقت واسه شناسایی بچه ها ندارم،واسمم مهم نیست همکلاسیام کین؟
ـ تقصیر خودته چون از دیگران فاصله میگیری.
ـ حالا هرچی،واسم مهم نیست.
ـ آها راست میگی خب،حق داری خب،منم با ایرج توحیدی تیک میزدم بقیه به چشمم نمیومدن.
ـ اصلاً میشه بگین این ایرج توحیدی که سنگشو به سینه اتون میزنین خر کیه؟
ـ هی درست حرف بزن،این پسره رو کل دانشگاه میشناسن.باباش از پولدارای تهرانه،شاخیه واسه خودش.تو خوشگلی و خوشتیپی اومده رو دست همه پسرا.دخترا واسش جون میدن،یه روز آمارشو بگیری می فهمی کیه وچیکاره ست...این با اون همه خاطرخواهی که داره اومده دنبال تو اونوقت تو میگی خره کیه؟...خر تویی که...
نزاشتم به حرفش ادامه بده و یه سیلی خوشگل خوابوندم زیرگوشش.بهت زده دستشو گذاشت رو صورتش و زل زد توچشمای من.کل کلاس تو سکوت مطلق فرو رفته بود.جیک کسی درنمیومد.با عصبانیت داد زدم:مواظب حرف زدنت باش،اون پسره هم هر خری که هست اصلاً واسم مهم نیست. چیزی که فراوونه اینجور پسرا.تو چرا حرص میزنی؟توکه بلدی برو مخشونو بزن...احمق.
اینو گفتم و با عصبانیت رفتم رو صندلیم نشستم.صدای پچ پچ بچه ها بلندشده بود.انقدر بهم فشار اومده بود فکم سفت شده بود وقلبم به تپش افتاده بود.ولی به نظر خودم ارزششو داشت،چون از اون روز به بعد هیچکس دیگه جرئت نداشت بامن حرف بزنه.این دقیقاً همون چیزی بودکه میخواستم. میخواستم کاری به کار من نداشته باشن.
...
روزای اواخر اسفند بود وهمه بدجور درگیر خرید عید و اینجور چیزا بودن.کلاس های دانشگاه هم که دیگه تق و لق بود و کسی نمیومد.کم کم هم که دیگه کنسل شد.منم چندروز درگیر خرید واسه خونه و بابا و پیمان بودم.کلی واسشون لباس و عطر و ادکلن خریده بودم اما هنوز واسه خودم چیزی نخریده بودم.
مشغول عوض کردن کانال تلویزیون بودم که غزال گفت:من دارم میرم خرید.چیزی نمیخوای؟نگاش کردم:نه دستت دردنکنه.
ـ نمیخوای خرید کنی؟
ـ خریدام تموم شد.
ـ ولی من ندیدم واسه خودت چیزی بخری.
ـ ولش کن نیاز ندارم.
ـ نیاز نداری؟اوه دختر این مسخره ترین حرفیه که تاحالا شنیدم.بلندشو لباس بپوش بریم،مگه میشه نیاز نداشته باشی؟
ـ بیخیال دیگه غزال.
ـ بلندشو گفتم.
ـ من پول ندارم بیام خرید.همه پولام خرج وسیله های بابا وپیمان شد.
ـ بهونه نیار من به اندازه کافی همرام هست.بجنب لباستو بپوش.
ـ ولی غزال من...
ـ وای سر درد گرفتم چقدر حرف میزنی.بلندشو دیگه.
بالاجبار بلندشدم و لباسمو پوشیدم.آرایشم که کلاً نمیکردم.با غزال از در خونه زدیم بیرون.غزال دست میزاشت رو گرون ترین لباسا و عطرها وچیزای دیگه.خب معلمومه باباش اونقدری مایه دار بود که هرچی میخواست برداره اما من نه.لقمه گنده تراز دهن خودم برنمیداشتم.هرچی اصرار میکرد من قبول نمیکردم،ولی حرف منو گوش نمیداد و هرچی رو که واسم مناسب میدید میخرید.
بعداز کلی گشتن تو پاساژ،بالأخره خانوم قبول کرد که بریم خونه.همین که پامونو گذاشتیم تو خیابون، گوشیش زنگ خورد.سریع جواب داد:جانم؟
از این جانم گفتنش فهمیدم که سامیار پشت خطه:
ـ من و پرتو اومدیم خرید.
ـ...
ـ آره دیگه.
ـ ...
ـ وا!مگه تو اومدی تهران؟
ـ ...
ـ جدی میگی سامیار؟
ـ ...
ـ اومم...باشه باشه...ما جلوی پاساژ...منتظریم.
ـ ...
باخنده گوشی رو قطع کرد.یه نگاه به من انداخت:سامیار دیوونه بلندشده اومده تهران.باتعجب نگاش کردم:جدی میگی؟
ـ آره،الآن داره میاد دنبالمون.اتفاقاً همین دورو برا بود.
ـ چه جالب.واسه چی اومد حالا؟
ـ خودش که گفت واسه دیدن من.
ـ آها.
دلم گرفت.بی اختیار دلم گرفت.بی اختیار ناراحت شدم...بی اختیار رفتم تو فکر...کاش فرهان بود که واسه دیدن من بیاد تهران.
نمیخواستم بهش فکرکنم.سرمو تکون دادم وسعی کردم با نگاه کردن به خیابون حواسمو معطوف چیز دیگه ای بکنم.صدای غزال پیچید تو گوشم:اومد.بریم.نگاهی به اطرافم انداختم.غزال دستمو کشید و به سمت پرادوی سفیدی رفت.منم دنبالش.سوارماشین شدیم.نگاهم کشیده شد سمت سامیار.نسبت به دوسال قبل پخته تر شده بود.باهم سلام و احوالپرسی کردیم و راه افتاد...فقط چیزی که این وسط واسم عجیب بود نگاه غمگین سامی روی خودم بود.وقتی بهم نگاه میکرد برق ناراحتی وغم رو راحت تو چشماش می دیدم.ولی دلیلی واسش پیدا نمیکردم.
سامیار سعی میکرد مثل همیشه باهام رفتارکنه.اینو راحت می فهمیدم.احتمالاً فکرمیکرد حالا که من و فرهان جدا شدیم،رفتارمنم باهاش تغییر میکنه اما خب سامی چه تقصیری داشت؟منم مثل گذشته باهاش رفتار میکردم.
دائم قربون صدقه غزال میرفت و غزال درعین حال اینکه از خجالتی صورتش لبو شده بود،کلی لذت میبرد.با دیدن این صحنه ها بی اختیار لبخندی میومد رو لبم که منتهی میشد به یه بغض تو گلوم.کل راه اونا باهم حرف میزدن و انگار منو به کل از یاد برده بودن.
دم در خونه که رسیدیم،غزال با ریموت در پارکینگو باز کرد و سامیار ماشینو برد تو.پیاده شدیم وبه سمت آسانسور رفتیم.
ـ میگم پرتو غذا داریم؟
ـ اوممم...نه من که چیزی درست نکردم.
سامیار نگاهی به غزال انداخت:الآن منظورت اینه که برم غذا بگیرم دیگه نه؟غزال خندید وگفت:نه... میون حرفم پریدم و روبه سامی گفتم:چرا دقیقاً منظورش همین بود.غزال چپ چپ نگام کرد.سامیار خندید واز در خونه رفت بیرون.غزال گفت:می مردی جلوی زبونتو میگرفتی؟ابرومو انداختم بالا:بده حالا تورو به مرادت رسوندم؟وگرنه الآن باید گشنه پلو میخوردی با خورش دل ضعف بادنجون.
چیشی گفت و رفت تو اتاقش.منم رفتم سراغ تلویزیون و مشغول عوض کردن کانال ها شدم.
کاری که همیشه انجام میدادم.خودمم نمیدونستم چی میخوام.بالأخره زدم یه کانال که داشت موزیک پخش میکرد.اون روز ناهار با حضور سامیار حسابی گوشت شد به تنم.اونقدر چرت و پرت گفت و خندیدم که نفهمیدیم زمان کی سپری شد.
ثانیه ها تند تند میگذشتند و به لحظه ی سال تحویل نزدیک میشدیم.کتاب حافظ رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.زیاد خوشم نمیومد سر سفره هفت سین اون دعای همیشگی رو بخونم.به نظرم عید نوروز یه عید باستانی بود،قبل از اینکه عربا به ایران حمله کنن و مردم مسلمون بشن این جشن هرساله برپا میشد پس ربطی به اسلام و قرآن و اینا نداشت،برای همین من یا اوستا میخوندم یا حافظ. اون سال هم حافظو باز کردم.حتی تو سفره هفت سین هم به جای قرآن حافظ میذاشتم.
همون لحظه که حافظ رو بستم سال تحویل شد و صدای گلوله و ترقه تو خیابون پیچید.همه از سر میز بلندشدیم و عیدو به همدیگه تبریک گفتیم.بابا به سمتم اومد وگفتم:امسال یکی از بهترین عیدای عمرم بود.دخترم امیدوارم همیشه سربلندم کنی.همونطور که الآن مایه افتخارمی.
وصورت منو بوسید و عیدیمو داد.پیمان هم صورتمو بوسید.اونم یه عیدی قشنگ که یه گردنبند بود، بهم داد.منم عیدی هاشونو دادم.چقدر خوشحال شده بودن و این لبخند روی لباشون واسم اندازه دنیا می ارزید...بی اختیار یاد سال گذشته افتادم.عید پارسال با وجود فرهان واسم شور وشادی دیگه ای داشت و من امسال جای خالیشو به خوبی حس میکردم.پارسال پولامو جمع کرده بودم و واسش یه ساعت قشنگ خریده بودم ولی امسال...اون نبود که حتی من عیدو بهش تبریک بگم...خب معلومه با فریال جونش بیشتر بهش خوش میگذشت.چه انتظاری داشتم؟اینکه بازم مثل قدیم ...آه...چقدر تلخ بود.خیلی خیلی تلخ بود.
باصدای غزال که جیغ کشید به خودم اومدم.باتعجب نگاش کردم که دیدم یه سوئیچ دستشه واز بین حرفاشون فهمیدم باباش براش یهX3خریده و ازش قول گرفته که به زودی برای گرفتن گواهی نامه اقدام کنه.همون حین نگاهم به بابا افتاد که داشت با چشمایی پراز اشک و نگاه غمگینش به کادویی که برام گرفته بود زل میزد.حتماً داشت باخودش فکرمیکرد که چرا نمیتونه مثل بابای غزال برای بچه هاش عیدی های بهتری بگیره...واسه من مهم نبود...حتی اگه اون یه لبخند هم به من عیدی میداد واسه من کلی ارزش داشت...کاش بابا اینو درک میکرد.اون روز با شوخی های برادر گرامی بنده و عزال و خنده های دسته جمعیمون خیلی خوش گذشت...نسبت به سال های قبل،آرامش بیشتری داشتم. با اینکه فرهان نبود...
...
نگاهی به ساعتم انداختم.اوه هنوز نیم ساعتی به شروع کلاس مونده بود.چقدر زود اومدم!از تاکسی پیاده شدم و پا به حیاط دانشگاه گذاشتم.به طرف نیمکتی که گوشه ای خلوت از حیاط بود رفتم.روی نیمکت نشستم و سرمو انداختم پایین.با پاهام روی آسفالت شکل های نامفهوم می کشیدم و تکونشون میدادم که باعث میشد بند کتونیم تکون بخوره.
ـ بازم که تنهایی...دختر از این همه تنهایی چی نسیبت میشه؟
سرمو آوردم بالا...ای بابا بازم که ایرج اینجا بود.اصلاً کی اومد که من متوجه نشدم؟
جوابشو ندادم که گفت:چرا تو با هیشکی دوست نیستی؟حتی یه دوستِ دخترم نداری.همیشه تنهایی.
ـ کی گفت من دوستِ دختر ندارم؟
ـ کو من که کسی رو باهات نمی بینم هیچوقت.
ـ چون اون بامن نمیاد دانشگاه.
ـ چرا؟
ـ همه چیزو باید توضیح بدم؟
ـ تنهاییت واسم عجیبه...تو غیر عادی تنهایی...حتی یه آدم ساکت وآروم هم دوسه تایی دوست داره اما تو هیشکی رو نداری.چرا؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ازمن بدت میاد؟
ـ من اصلاً شمارو نمیشناسم که ازتون بدم بیاد یا خوشم بیاد.
ـ نمیخوای بشناسی؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ ترجیح میدم کسی رو نشناسم.
ـ خیلی ها دلشون میخواد بامن باشن.
ـ خب؟
ـ تو چرا نمیخوای؟
ـ خب قرار نیست که همه شمارو بخوان...چرا نمی رین باهمونایی که شمارو میخوان؟
ـ اونا شبیه تو نیستن.همشون شبیه همدیگه ان...از دخترایی که آویزونمن بدم میاد.ولی واسم عجیبه که تو حتی اسم منم نمیدونستی.
ـ من اسم هیشکی رو نمیدونم.
ـ مگه میشه؟
ـ فعلاً که شده.
ـ چرا؟
ـ گفتم که،علاقه ای ندارم کسی رو بشناسم.
ـ درسته،ولی باید دلیلی هم داشته باشی.
ـ شما فکرکنین بدون دلیل.
ـ هه...این حرف مسخره ست.هرچیزی،هرکاری،یه دلیلی داره.مثل اینکه تو بگی من بدون دلیل غذا میخورم،این که نمیشه،تو غذا میخوری تا گرسنه نمونی،تا مواد لازم به بدنت برسه،تا رشد کنی.اینا میشه دلیل...پس هیچ کاری بدون دلیل نیست.
ـ ...
ـ نظرت چیه؟
ـ نظری ندارم.
ـ چرا انقدر سردی؟
ـ سرد نیستم.
ـ هستی...هم سردی،هم از دیگران فرار میکنی.مشکلی داری؟
ـ مشکلی هم داشته باشم به شما مربوط میشه؟
ـ میخوام بدونم.دوست دارم حداقل واست مثل یه دوست باشم.
ـ یادم نمیاد ازتون خواسته باشم دوست من باشین.
ـ درسته گفتم که،خودم دلم میخواد.
ـ  شما دلتون خیلی چیزا میخواد،بقیه باید طابع دل شما باشن؟
ـ نه من اینو نگفتم.
ـ...
ـ فقط میخوام بیشتر بشناسمت.
ـ شناختن من بدردتون نمیخوره،حالاهم تنهام بزارین.
ـ تا جواب سوالامو ندین از اینجا نمیرم...ببینم اصلاً چیزی به اسم احساس داری؟
ـ بله دارم.که چی؟
ـ پس چرا به هیشکی محل نمیزاری؟من فکرمیکردم فقط ازمن بدت میاد.اما وقتی راجبت پرسیدم، فهمیدم کلاً اینجوری هستی.
ـ خب که چی؟
ـ نامزدم که نداری.
ـ ازکجا میدونین؟
ـ چون حلقه ای تو دستت نیست.هیچوقتم هیچ پسری رو باهات ندیدم.
ـ ...
ـ ببین پرتو جان...
ـ اسم منو ازکجا میدونین؟
ـ فهمیدن اسمت واسه من کارسختی نبود.ازبچه های کلاست پرسیدم...هه...
ـ...
ـ من باوجود زرنگیم هنوز نتونستم چیزی رو راجبت کشف کنم...جز یه چیز،اونم اینکه فهمیدم تو دختر مغرور وسرد وخشکی هستی،همینطور از دیگران فاصله میگیری و کسی رو به خلوتت راه نمیدی.
ـ خب حالا که فهمیدین آفرین شما آدم باهوشی هستین،حالا دیگه تنهام بزارین.
ـ گفتم که نمیرم.
ـ باشه پس من میرم.
ـ صبرکن.اول به حرفای من گوش کن...نمیدونم این همه خودخواهی و غرور ازکجا سرچشمه میگیره،اما یادت باشه این غرور به هیچ دردت نمیخوره.
ـ چرا،به یه دردم خورده،اونم اینکه آدما به طرفم نمیان.
ـ چرا نمیخوای آدما به طرفت بیان؟
ـ چون دوست ندارم.
ـ چرا دوست نداری؟
ـ اونش دیگه به شما مربوط نیست.
ـ اوه دختر تورو خدا انقدر نگو مربوط نیست مربوط نیست.
ـ چی ازجون من میخواین؟
ـ چیزی ازجونت نمیخوام.فقط جواب سوالامو میخوام.
ـ جواب سوالاتتون رو دادم.
ـ ندادی.اون جواب سربالا بود فقط.
ـ دیگه حوصلم داره سرمیره.
ـ ولی واسه من که خیلی هم سرگرم کننده ست.
ـ شما میتونین آدمای دیگه ای رو واسه سرگرمیتون انتخاب کنین.
ـ نه تو با بقیه آدما فرق داری.یه چیزی تو نگاهته،یه غم.نمیدونم چرا.
ـ بدونین هم بدردتون نمیخوره.
ـ پرتو،تو...شاید خودت متوجه نشده باشی،اما چندماهه داری بادل من بازی میکنی.درسته من دخترا رو قبلاً واسه سرگرمیم میخواستم،اما تورو...واسه زندگیم میخوام...تو ارزششو داری که آدم به خاطرت بجنگه...
ـ میشه تمومش کنین؟دیگه سردرد گرفتم...اَه.
ازجام بلندشدم که گفت:باشه بازم پسم بزن،اما حداقل بیا اینو بگیر.نگاهی به بسته ی کادوپیچی شده تو دستش انداختم:این چیه؟
لبخندی زد:عیدیته.قبل عید که ندیدمت،گفتم الآن اینو بهت بدم،نمیدونم خوشت میاد یانه،قابلتو نداره. نیشخند تمسخرآمیزی زدم:بدینش به همون دخترایی که کشته مرده اتونن.
ـ اونا پرتوشکوهی نیستن.
برگشتم سمتش وزل زدم توچشماش.درحالیکه کیفمو روی دوشم جابه جامیکردم گفتم:ببین پسرجون، بزار یه نصیحتی بهت بکنم...همیشه دنبال کسی بگرد که دوستت داره،نه کسی که دوستش داری. عشق هم وجود نداره پس الکی شعارنده...خدانگهدار.
و بعد باقدم هایی تند به سمت کلاسم رفتم.انقدر اعصابم خرد بود که از درس هیچی نفهمیدم.ساعت4 بعداز ظهر کلاسام تموم شد.همینکه پامو از در دانشگاه گذاشتم بیرون گوشیم زنگ خورد.میدونستم غزاله چون کس دیگه ای رو نداشتم که باهام تماس بگیره.جواب دادم:الو؟
ـ سلام،کجایی تو؟
ـ من؟ازدانشگاه اومدم بیرون دارم میام خونه.
ـ نه خب،نرو خونه.
ـ نرم؟پس کجا برم؟
ـ بابا منظورم اینه که همونجا منتظر باش داریم میایم دنبالت.
ـ دارین میاین؟اونوقت تو با کی داری میای؟
ـ من و سامیار و یکی از رفیقاش.
ـ مگه سامیار اومده دوباره؟
ـ آره.
ـ اینم که سرو تهشو بزنی اینجاست همش.
ـ بده حالا سرش خلوت شده میاد پیشم؟چشم نداری ببینی؟
ـ خفه بمیر بابا...پس من منتظرما!
ـ اوکی...خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دم در دانشگاه منتظر موندم.نگاهی به ساعت انداختم.چهار وده دقیقه.همینطور که به خیابون نگاه میکردم صدایی تو گوشم پیچید:منتظر کسی هستی؟میدونستم بازم ایرجه.بدون اینکه نگاه کنم گفتم:بله منتظر کسی هستم.
ـ گفتم اگه منتظر کسی نیستی من برسونمت.
ـ خیر،منتظرم.شماهم راننده شخصی من نیستی.
ـ لازم باشه راننده شخصیتونم میشیم خانوم!
ـ ...
ـ تعارف نکن میرسونمت.ماشینم همینجاست.
به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم.یه بوگاتی سفید.بی تفاوت نگامو ازش گرفتم:نه مرسی،گفتم که منتظرم.
ـ منتظر دوست پسرتی؟
ـ به شما مربوط نیست.
ـ ای بابا باز سوزنش گیر کرد رو این مربوط نیست...بابا،میخوام مربوط باشه،میخوام همه چیت به من مربوط باشه...گناه کردم بهت دل بستم؟
ـ بله بله گناه کردی...دست از سرم بردار.
ـ پرتو من دوستت دارم به خدا.
ـ لازم نیست واسه دروغات اسم خدارو بیاری وسط پسرجون...منم بدردت نمیخورم.
ـ چرا،بدردم میخوری.
ـ ببین جناب وحیدی...
ـ توحیدی!
ـ حالا همون،توحیدی،نه حوصله تورو دارم،نه حوصله چرت وپرتاتو.
ـ ولی...ولی پرتو من همه چی دارم،خونه،ماشین،پول...ازهمه مهم تر،یه دل عاشق دارم.
ـ اینایی که گفتی هیچکدومش به درد من نمیخوره.
ـ پس تو از یه پسر چی میخوای؟
ـ تاحالا به این فکرنکردم که از یه پسرچی میخوام...برو.
ـ مگه میشه.مگه میشه یه دختر با اون همه احساس و اون همه...
ـ اون همه چیزایی که تو مد نظرته رو من ندارم.به سلامت.
باصدای بوق رومو برگردوندم.غزال کله اشو آورده بودبیرون و اشاره میکرد که برم.قدمامو تند کردم و به سمت ماشین رفتم.صدای ایرج تو گوشم می پیچید:پرتو...پرتو...لعنتی صبرکن حرفمو بزنم.
اهمیت ندادم و سریع سوار ماشین شدم:سلام.فقط صدای سامیار و غزال رو شنیدم:سلام.غزال گفت: کی بود اون پسره شیطون؟چه جیگر میگرایی هم میان طرفتا.
سامیار بانگاهی سرزنشگر به غزال خیره شد:غزال جان؟غزال خودشو جمع و جور کرد:اوه آقامون غیرتی شد...ایش پرتو خیلی بدسلیقه ای این دیگه کی بود...پسره زشت.
وقتی دید دارم جدی نگاش میکنم گفت:ها؟چیه؟
ـ غزال اصلاً حوصله ندارم سر به سرم نزار.
ـ زشته بابا مهمون داریم.
وبا چشم به جلو اشاره کرد.نگاهم کشیده شد به صندلی جلو،تازه فهمیدم غزال پشت نشسته و جلو هم یه پسر جوون با خنده داره نگامون میکنه.اونقدر تعجب کرده بودم که یادم رفت سلام کنم.غزال گفت: پرتو جان مادر سلام کردنم یادت رفت؟خیلی سرد و خشک و آروم سلام کردم.اونم جواب داد.بعد رومو برگردوندم.غزال دوباره گفت:معرفی میکنم،شهیاد،یکی از دوستای سامیار.
اهمیت ندادم و همچنان مشغول تماشای خیابونا شدم.سامیار گفت:چه خبر از درس و دانشگاه!راستی چه دانشگاه توپی دارین!
ـ خوبه.
ـ اوممم....راضی هستی؟
ـ آره.
ـ خوبه.
روبه غزال گفتم:کجا داریم میریم؟
ـ والا ما هممون گرسنه ایم ناهارم نخوردیم.توچی؟
ـ منم چیزی نخوردم.
ـ پس سامیار ببرمون یه رستوران توپ!
سامیار ازتو آینه نگاهی به غزال انداخت:دست شما دردنکنه،همچین میگی یه رستوران توپ انگار من تاحالا می بردمت ساندویچ کثیف!غزال خندید:خب منظورم این بود که...
فهمیدم دنبال یه جمله ست تا حرفشو تکمیل کنه.سامیار گفت:باشه نمیخواد خودتو به زحمت بندازی حرفتو توجیه کنی.
سفارش غذا رو داده بودیم و گوشه ی از رستوران نشسته بودیم.سامیار و غزال روبه روی همدیگه نشسته بودن و این پسره مسخره هم،دوست سامیار،درست روبه روی من نشسته بود.غزال وسامیار هی باهم میگفتن و میخندیدن،مادوتا هم که ساکت بودیم.من هی به درو دیوار رستوران می نگریستم و اون پسره هم درحالیکه یه دستشو حائل صورتش کرده و به میز تکیه داده بود،با اون یکی دستش رو میز ضرب گرفته بود وصدای انگشترش که در اثر برخورد با شیشه میز ایجاد میشد،بدجور رو اعصاب من بود.دلم میخواست کله اشو بیخ تا بیخ ببُرم بندازم جلوی سگا.
باصدای غزال به خودم اومدم:پرتو خوشت اومد؟باتعجب نگاش کردم:ازچی؟بهم نزدیک شد و آروم زیر گوشم گفت:ازچی نه،ازکی...بابا طرف دیگه.گیج تراز قبل پرسیدم:طرف؟طرف کیه دیگه؟
ـ ای بابا تو چقدر خنگی...شهیادو میگم دیگه.
ـ شهیاد؟
ـ الاغ دوست سامیار،همینکه روبه روت نشسته دیگه.
ـ خب که چی؟
ـ میگم خوشت اومد ازش؟
ـ من باید خوشم بیاد؟
ـ آره دیگه!
ـ چرا؟
ـ اَه چقدر تو خنگی،اصلاً ولش کن.
ـ منظورت چیه؟
ـ هیچی رفتیم خونه راجبش حرف میزنیم.
شونه هامو بالا انداختم.صاف نشستم که صدای شهیاد پیچید تو گوشم:پرتو خانم شما دانشجویی؟طوری نگاش کردم که خودش فهمید سوال مسخره ای پرسیده.خوبه همین یه ساعت پیش منو از دم در دانشگاه گرفتن:اوه بله دانشجویی.دوباره سرمو انداختم پایین که گفت:چه رشته ای؟همونطور که سرم پایین بود گفتم:معماری.
ـ موفق باشین.
ـ...
ـ منم آی تی میخونم.
سرمو تکون دادم.دوباره گفت:البته تهران درس نمیخونم،میدونین از اونجایی که درسم خیلی خوب نبود،نتونستم همینجا قبول شم.نه که خنگ باشما!فقط تنبلی میکردم.واسه دانشگاه هم قائمشهر قبول شدم.اما رشته امو خیلی دوست دارم.
اوف خدا چقدر زر میزد این پسره!یکی جلوی دهن اینو بگیره...من واسم اهمیت نداشت چیزی راجبش بدونم ولی آقا همینطور یکریز داشت حرف میزد:یادمه مامانم کلی بهم پرید که نتونستم یه دانشگاه خوب و یه رشته خوب حداقل قبول شم.هی پسرعموهامو می کوبید تو سرم،آخه اونا همشون دکتر مهندسن،اونم تو رشته های خیلی توپ،آلبته آی تی هم رشته بدی نیست ولی مامانم دلش میخواست منم مثل پسرعموهام باشم.
خداروشکر اومدن گارسون و آوردن غذا باعث شد آقا فکشو ببنده،سرم دیگه داشت میترکید از پرحرفیش...اولین نفری که غذاشو تموم کرد من بودم که سامیار گفت:میشه بگی دقیقاً باچه سرعتی غذاتو خوردی؟لبخند نصف نیمه ای زدم:باهرسرعتی که بود،کیلومتر برثانیه بود.چشماش گرد شد: من هنوز بشقابم نصفم نشده!
بلندشدم و گفتم:میرم تو محوطه رستوران قدم بزنم.بیرون منتظرتونم.غزال درحالی که دهنش پر بود گفت:برو برو ماهم میایم.سرمو تکون دادم.کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.آروم آروم به سمت ماشین قدم برداشتم.وقتی رسیدم،بهش تکیه دادم و سرمو انداختم پاین.مثل همیشه با نوک کتونیم روی زمین شکل های نامفهموم میکشیدم که صدایی توی گوشم پیچید:به چی فکرمیکنی خانومی،بیخیال یاخودش میاد یا خبر مرگش.سرمو بلندکردم که نگاهم تو یه جفت چشم عسلی گره خورد...یه جفت چشم خندون... یه قیافه خندون...خوش به حالش چقدر شاد بود.رومو برگردوندم.دوباره گفت:راستشو بخوای عین گاو غذا خوردم دارم میترکم،گفتم بیام یکم قدم بزنم بلکه هضم شه...جات تر،سه تا بشقاب چلوکباب خوردم.بازم بهش نگاه نکردم.
ـ اوممم...همیشه ساکتی یا نه،الآن اینجوری هستی؟
ـ...
ـ تو هم اومدی قدم بزنی؟
ـ ...
ـ بله...خب...من قصد مزاحمت نداشتم.
پوفی کردم وگوشیمو درآوردم.به غزال اس دادم:بیاین دیگه.اونم سریع جواب داد:اومدیم.پسره هنوز داشت ور ور میکرد:من اسممو گفتما،نمیخوای بگی اسمت چیه؟نفس عمیقی کشیدم وگفتم:گمشو برو حوصلتو ندارم.
ـ آخیش،بالأخره به حرف اومدی...اسمو بگو.
ـ گمشو تا جیغ وداد راه ننداختم.
ـ میدونستی خیلی خوشگلی؟
ـ لعنت برشیطون،دِ برو دیگه!
ـ والا من نیتم خیره فقط...آی...آی آی آی...
برگشتم سمتش که دیدم دستی محکم گرنشو گرفته:فقط چی؟جرئت داری ادامه اشو بگو ببین چیکارت میکنم بچه پررو.پسره هی آخ و اوخ میکرد و من مات و مبهوت به شهیاد نگاه میکردم که عین چی چسبیده بود به گردن پسره و داشت کم کم به زانو درمیاوردش.توهمین موقع سامیار اومد و گفت:چی شده؟شهیاد باعصبانیت گفت:آقا فکر کرده اینجا شهر هرته که هر غلطی دلش خواست بکنه.سامیار با ترس گفت:ولش کن شهیاد ولش کن یه غلطی کرد...بیابریم بابا.شهیاد همونطور که گردن پسره تو دستش بود پرتش کرد یه طرف دیگه و باعصبانیت سوارماشین شد.منم نگاهی به اطرافم انداخت که تازه متوجه شدم غزال از ترس دو دستی چسبیده به بازوی من.انگار حالا اگه قرار بود اتفاقی بیفته من میتونستم ازش مواظبت کنم...دختره خنگ.
...
ـ غزال از تو انتظار نداشتم.                   
ـ آخه پرتو،یه دقیقه تو گوش کن ببین من چی میگم.
ـ نمیخوام گوش کنم...مگه من ازت خواستم بری واسه من دوست پسرپیدا کنی؟
ـ دوست پسرچیه پرتو به خدا من...
ـ بس کن...بسته دیگه.
ـ بابا به خدا شهیاد پسرخیلی خوبیه،دیدم اونم باکسی نیست گفتم شما دوتا رو باهم آشنا کنم.
ـ مگه من ازت خواستم کسی رو باهام آشنا کنی؟مگه من از تنهاییم گله کردم؟
ـ نه ولی...تو نیاز داری که یه نفر پیشت باشه و...
ـ من نیاز به هیچ جنس مذکری ندارم.جز پدرم و برادرم نیاز به هیشکی  ندارم فهمیدی؟
ـ ولی تاکی؟تا اخر عمرت که نمیتونی تنها بمونی.
ـ میتونم میتونم...نمیخوام هیچ پسری بیاد تو زندگیم.
ـ پرتو داری اشتباه میکنی.
ـ چیو اشتباه میکنم؟...غزال منو و با اون میمون بردین بیرون که مارو باهم آشنا کنین؟به خدا که خیلی خری غزال...
ـ من نمیخواستم ناراحتت کنم،سامیار گفت شهیاد پسرخوبیه،منم چندبار باهاش برخورد داشتم دیدم واقعاً آقاست،ازتو هم که خوشش اومده،خانواده دارم که هست،پولشم که از پارو بالا میره،شخصیتش هم که بیست،حرف نداره،غیرتی هم که هست،خودت دیدی دیگه یه چشمه اشو،دیگه چی میخوای آخه تو...
ـ خفه شو غزال...خواهش میکنم خفه شو.
دلخور نگام کرد.توهمین حین سامیار گفت:پرتو از رو عصبانیت تصمیم نگیر،شهیادم خیلی از تو خوشش اومده.کفرم دراومده بود.درحالی که به سمت در میرفتم گفتم:هردوتون برین به جهنم.
درو محکم بستم و با آسانسور رفتم پایین.ساعت9شب بود و من بی هدف تو خیابونا راه میرفتم و به سرنوشتم فکرمیکردم.چرا کارم باید به جایی میرسید که غزال واسم دلسوزی میکرد.بی اختیار یاد فرهان افتادم...فردا 10 اردیبهشت بود،تولدش...باید بهش تبریک بگم؟اوممم...حالا یه اس بدم بد نیست...آه چی میگم،اون که گوشیش خاموشه...به کی اس بدم؟به کی تبریک بگم؟اون فردا با زنش حتماً یه جشن توپ میگیره و کلی بهش خوش میگذره...بیخیال...واسه دلخوشی خودم بهش اس میدم. فقط یه تبریکه دیگه.
ماشینا بوق میزدن و چندتا از راننده هاهم کلی چرت و پرت بهم بافتن...ولی جوابشونو ندادم.سرم پایین بود...هرچند دقیقه یه بار یه آه میکشیدم...ساعت شد10،من هنوزم تو خیابون بودم.روبه روی یه بوتیک مردونه ایستادم.به کت تک سفید و شلوار کتون کرم رنگی که تن مانکن بود خیره شدم.اگر این لباس تن فرهان بود چقدر بهش میومد.مخصوصاً با اون پیراهن مردونه آبی خوش رنگ که زیر کت بود...چقدر قشنگ میشد...آه،نه،من نباید به یه مرد زن دار فکرکنم،چرا داشتم بهش فکرمیکردم. فرهان دیگه واسه من تموم شده بود...نباید بهش فکرمیکردم.
صدایی توی گوشم پیچید:خانم اگه خوشتون اومده تشریف بیارید داخل،رنگ بندی داره جنسامون. به پسری که جلوی در مغازه ایستاده بود نگاه کردم،به نظر میرسید صاحب مغازه باشه.خیلی جدی گفتم: فقط داشتم نگاه میکردم.سرشو تکون داد ودوباره مشغول تماشای من شد.واسه اینکه از زیر نگاهش فرار کنم،قدم برداشتم و از اون مغازه دورشدم.
ساعت شده11...من هنوزم تو خیابون بودم.اعصابم بدجور خراب بود.خیلی مضطرب بودم.رسیدم به یه کافی شاپ.از بیرون میشد به راحتی داخلشو دید زد.
کلی دختر وپسر باهم سر میزا نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بازم یه آه...کاش فرهانم اینجا بود. اونوقت ماهم باهم میگفتیم ومیخندیدیم...باحسرت به دخترا وپسرای توی کافی شاپ نگاه کردم...برای یه لحظه دلم خواست جای اونا باشم...اما فقط یه لحظه...بعدش نه...بعدش سرمو انداختم پایین.آدما از کنارم رد میشدن و بعضی هاشونم تنه میزدن اما اونقدر تو افکارم غرق بودم که متوجه زمان و مکان نبودم.
ساعت شد12...من هنوزم توخیابون بودم...به نسبت خلوت ترشده بود...تعداد مزاحم هاهم بیشتر...هه چه جامعه ی مزخرفی دارم،تا یه دختر تنها میاد بیرون همه فکر میکنن فلان کاره ست،اونوقت بعضی ها تو این کشور از تمدن و حقوق برابر حرف میزنن...کدوم حقوق برابر؟...تو این کشور به زن فقط به عنوان یه وسیله نگاه میکنن...پس اون چرت وپرتا چیه که تحویلمون میدن...الحق که جهان سومی هستیم...آه...ببین از کجابه کجا رسیدما...این جامعه تا درست بشه کلی آدم فدا میشن،کلی زمان میبره...احتمالاً اگه بخواد درست بشه سر نوه نتیجه هامون درست میشه،شاید!...ماهم که تا اون موقع زنده نیستیم...اصلاً چرا دارم به این فکرمیکنم...
نگاهی به ساعت انداختم...12ونیم...باید برمیگشتم خونه...نگاهی به اطرافم انداختم.کلی از خونه دور شده بودم...دوباره همون راهو با پای پیاده برگشتم چون پول همرام نبود که تاکسی بگیرم.وقتی رسیدم ساعت یک ونیم بود.خداروشکر کلید همرام بود.درو بازکردم و رفتم داخل.چراغا خاموش بود وسکوت کل خونه رو فراگرفته بود.همین که درو بستم صدایی توی گوشم پیچید:پرتو اومدی؟دست کشیدم روی دیوار و کلید برقو فشار دادم،چراغا روشن شد.سامیار باچهره ای ناراحت و گرفته بهم نگاه میکرد.جدی پرسیدم:چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمی بره...کجا بودی؟
ـ هرگورستونی که بودم،مهمه؟
ـ چرامهم نیست؟چرا فکرمیکنی واسه کسی مهم نیستی؟
ـ سامیار برو بخواب.
ـ میگی کجا بودی یا زنگ بزنم به پیمان.
تیز نگاش کردم:جایی نبودم که بخوای عین بچه 5ساله آمارمو بدی به پیمان...رفته بودم بیرون همین.
ـ بیرون کجا؟
ـ خیابون.
ـ چیکارمیکردی؟
ـ رفته بودم سقاخونه دعاکنم...توخیابون آدم چیکارمیکنه؟رفتم قدم بزنم آروم شم.
ـ آروم شی؟میدونی چی به سر این دختره آوردی؟کم مونده بود دیوونه بشه.
ـ من چیکارکردم؟
ـ چرا یهویی گذاشتی رفتی؟این بیچاره چی بهت گفت؟
ـ میدونه نمیخوام باکسی باشم،میدونه بدم میاد از این کارا...باز رفته...
ـ صبرکن،اون تقصیری نداشت،پیشنهاد من بود.
ـ چرا؟چرا این پیشنهادو دادی.
ـ چون تنهایی،چون داری همه درداتو میریزی تو خودت.
ـ این چه ربطی به بقیه داره؟آها مثلاً فکرکردی اگه باشهیاد باشم ریزتا درشت زندگیمو میزارم کف دستش؟
ـ نه ولی حداقل با گفتن یه چیزایی آروم میشی.
ـ چیزی تو زندگی من نیست که بخوام به کسی بگم.
ـ من میدونم خودتم بهترمیدونی که...
ـ که چی؟بگو الآن مشکل زندگی من چیه؟مثل آدم دارم زندگیمو میکنم دیگه،میرم دانشگاه،برمیگردم خونه،یه رفیق دارم که همه جا باهام بوده،یه پدر ویه برادر مهربون دارم که تاجایی که میتونن واسم کم نمیزارن،من الآن چی کم دارم؟کجای زندگیم می لنگه؟
ـ یعنی میخوای بگی فرهانو فراموش کردی؟
ـ فرهان؟این قضیه ها چه ربطی به اون داره؟
ـ ببین اون رفیق منه،من ازهمه چیز خبردارم،میدونم بهت بد کرده،ولی دلیل نمیشه که تو دورتو حصار بکشی و به کسی اجازه ندی وارد زندگیت شن.
ـ من به کسایی که نیاز دارم،تو زندگیم هستن.
ـ آره ولی اینایی که گفتی،تا آخرت عمرت باهات نیستن،پدرت که هیچی،برادرت که چندوقت دیگه ازدواج میکنه میره دنبال زندگی خودش دیگه وقت رسیدن به تورو نداره،غزالم که دیگه بدتر.از اینی که هستی تنهاتر میشی پرتو...چشماتو بازکن ببین حقیقیتو...این راهی که پیش گرفتی تهش سرانجام خوبی نداره.
ـ سرانجام کارمو تو تعیین نمیکنی.
ـ اخه دختر تو چرا انقدر کله شقی؟چرا نمیخوای قبول کنی؟هیشکی برات نمی مونه پرتو،هیشکی نمیمونه.
ـ به درک،هیشکی نمونه،خودم مگه علیلم؟از پس خودم برمیام.
ـ چجوری؟تنهایی میخوای ادامه بدی؟
ـ آره آره میخوام تنها باشم.
ـ پرتو تو داری افسردگی میگیری،پاشو برو پیش روانشناسی چیزی.
ـ سامی دست از سرم بردار.
ـ من به خاطر خودت دارم میگم...اینکاری که تو داری میکنی زندگی نیست،حماقته حماقت!
ـ باشه من احمقم...بزار به این حماقتم ادامه بدم...کاری به کار من نداشته باش.
ـ یه روز عین چی پشیمون میشی پرتو...از من گفتن بود.
ـ باشه من پشیمون شدم تو نیا سراغ منو نگیر.
ـ نمیگیرم!فکر کردی که چی؟نه سراغ تورو میگیرم نه میزارم غزال سراغتو بگیره.ببینم اون موقع چجوری میخوای تنهایی ادامه بدی.
ـ آه...سامیار به خاطر خدابس کن.
سامیار عصبی دستی توی موهاش کشید وروشو برگردوند.خواستم برم تو اتاقم که در اتاق غزال باز شد و اومد بیرون.باچشمایی قرمز و پف کرده نگام کرد:پرتو؟اومدی؟نگاش کردم وسرمو تکون دادم: آره،بخواب.
باصدایی بغض آلود گفت:همین؟برم بخوابم؟بغضش شکست:لعنتی میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت؟میدونی فکرم به کجاها رفت؟بهم نزدیک شد ودرحالی که مشتشو می کوبید تو سینه ام گفت: پرتو داشتم سکته میکردم،داشتم می مردم،میدونی چه فکرایی کردم؟که تصادف نکرده باشی؟که اتفاقی برات نیفتاده باشه؟که بلندت نکرده باشن؟لعنتی میدونی چی کشیدم؟
گریه اش شدید شد.آروم بغلش کردم:هیس،آروم باش.بازم شروع کرد به زدن من:چطوری آروم باشم؟ تامرز سکته پیش رفتم پرتو چطور میتونی آروم باشی؟سامیار نزدیک شد وسعی کرد غزالو ازم دور کنه.بازوشو گرفت وکشید:غزال،آروم باش خانومم،بیا،بیا اینجا ببینم...ببین حالاکه حالش خوبه و پیشمونه،فقط رفته بود قدم بزنه...آروم باش.
غزال به زور ازم فاصله گرفت و روی مبل کنار سامیار نشست.رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم. دوباره که برگشتم،غزال تو بغل سامیار مشغول گریه بود.سامیار سنگینی نگامو که حس کرد اخمی کرد و با نگاهی سرزنشگر بهم خیره شد.کلافه و عصبی لم دادم روی مبل.غزال با احساس حضورم سرشو بلندکرد و بهم خیره شد:خیلی بی انصافی پرتو...خیلی.
واسه یه لحظه ازخودم بدم اومد که اشک این بیچاره رو اینجوری درآوردم.شرمنده نگاش کردم:غزال خواهش میکنم گریه نکن،اصلاً من خرم،خرم که اینجوری اشکتو درآوردم،من بی مغزم بی فکرم. دیگه اشک نریز دیگه.واسه چی گریه میکنی من که الآن سالمم!فقط رفته بودم یکم آروم شم همین.
صدای هق هقش بند اومده بود و باچشمای خیس نگام میکرد.
سامیار گفت:ساعت دیگه دو نصف شبه،بریم بخوابیم.و دست غزالو گرفت و بلندش کرد.منم همراش بلندشدم وبه طرف غزال رفتم.محکم بغلش کردم وگفتم:منو ببخش غزال،میدونم رفتارم درست نبود اما بهم حق بده،تو بهتر از هرکسی میدونی که نمیخوام دیگه به کسی اعتماد کنم.
ـ ولی...
ـ هیس،ولی بی ولی.فراموش کن امشبو،برو بخواب عزیزم،شبت بخیر.
ـ باشه،شب بخیر.
رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.میشد گفت یکی از مزخرف ترین شبای زندگیم بود اون شب. ساعت دیگه دو ونیم شده بود.گوشیمو برداشتم ونگاهی به صفحه اش انداختم.رفتم تو قسمت مسیجم. اسم فرهان پایین اسم غزال،خودنمایی میکرد.عین دیوونه ها نشستم تک تک اس ام اسامونو خوندم.با یادآوریشون هم لبخند میزدم و هم اشک میریختم...با وجود اینکه میدونستم گوشیش خاموشه اما واسه دلخوشی خودم بهش اس دادم:سلام فرهان خوبی؟نمیخواستم مزاحمت بشم،فقط خواستم تولدتو تبریک بگم،ایشاالله بانوه و نتیجه هات جشن بگیری(شکلک خنده)برات آرزوی خوشبختی میکنم،خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی میز کنار تختم.چشمامو بستم و باهمون اشک و لبخند،خوابیدم.
پاسخ
 سپاس شده توسط Tɪɢʜᴛ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان