داستان یک شاگرد صحاف

[ali62]

در ان روز من از دانشگاه بیرون امدم و مثل هر روز به صحافی توی همان خیابان رفتم و پس از رفتن زیر دست ها و شاگردانم مشغول جلد سازی و شیرازه کاری کتاب ها شدم دیدم یک خانوم باکلاسی وارد مغازه شد از شانس ما همان موقع مسابقه استقلال و پرسپولیس شروع شد و من گفتم ببخشید مغازه برای این بازی تعطیل است گفت :مگه این بازی فردا نیست گفتم فردا بارون میاد گفتن امروزه گفت وای فهمیدم فوتبال را دوست داره گفتم اگه مایلید بیاید با هم فوتبال را ببینیم گفت باشه کتاب را گرفتم و در قفسه گذاشتم و با هم به اتاق پشتی مغازه رفتیم و تلویزیون را روشن کردم با او شرط بندی کردم استقلال می برد سر پنجاه هزار تومان همان حظه مجید شاگردم را دیدم که در می زد گفت امروز کلیدم را نیاوردم قراره هم خانه ایم کلید را بیاورد تا ان موقع می توانم بازی را ببینمگفتم یک کیلو تخمه بگیر بیار اینم پولش رفت و خرید امد تا به اتاق پشتی امد ان خانوم را که اسمش زینب بود را دید و کمی متعجب شد و بعد شماره اش را گرفت و پس از اتمام مسابقه استقلا باخت و من باید شرطم را می دادم ولی هر کاری کردم نگرفت بعد از رفتن ان مجید گفت دلم پیشش گیر کرده گفتم تا نرفته برو ما b.m.wمن ببرش ان را برد و ادرس خانه اش را حفظ کردو از ان جایی که مجید مادر پدر نداشت گفتم فردا می رویم خاستگاری اش خوش حال شد و تشکر کرد
فردا رفتیم دم خانه ان ها و دیدیم که یک پارچه مشکی کشیده اند رفتیم تو و دیدیم دیشب زینب به رحمت خدا رفته می خواستم ان موقع خودم را بکشم دیدم مجید رفت بیرون و دیگر ندیدمش تا این که فردای ان روز دوست مجید با لباس سیاه امد و وسایل مجید را برد گفتم چی شده گفت متاسفانه مجید دیروز خود کشی کرده من ان روز را هرگز فراموش نمی کنم

اگر من زود تر مغازه را تعطیل می کردم اگر مجید کلیدش را جا نمی گذاشت اگر من ماشین را به مجید نمی دادم اگر نمی گغتم که بیا بریم خواستگاری هرگز این اتفاق نمی افتاد

[mohammad12791]

عالی بود