امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسياااااااااااار زيباي روزاي باروني

#1
Star 
[/color][color=#FF1493]دوستان اين رمان ادامه رمان هاي توسكا و رمان قرار نبو ميتونيد اين رمان ها رو از سايت ندهشتيا بخونيد حتما بخونيدا واقعا واقعا قشنگه نوشته هما پور اصفهانيه
صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ...
- تولد تولد تولدت مبارک ...
پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت:
- فوت کن دیگه فدات شم!
جمعیت همه با هم خوندن:
- بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی!
پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت:
- نمی خوام فوت کنم!
صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت:
- اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها!
پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- چی می خوای مامان؟
- بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟
باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت:
- بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه!
پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت:
- مال خودم بود!
باباش شونه ای بالا انداخت و گفت:
- خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست!
قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید:
- خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ...
باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
- هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی!
مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت!
توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت:
- ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟
- گمشو منم الان می یام!
- شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی!
- مگه تو آدمی ...
خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت:
- بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد!
- بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی!
- خوب خیلی وقت بود یه مهمونی نداشتیم ...
دختر بچه ای وارد آشپزخونه شد، مامانش موهاشو براش دم اسبی بسته بود ... با صدای جیغ جیغوش گفت:
- خاله! مامانم می گه بیاین بیرون می خوان کیکو ببرن ...
دختر رو بوسید و گفت:
- باشه خاله ، تو برو تا منم بیام این بچه رو راضی کنم شمعاشو فوت کنه!
دوستش زد سر شونه اش و غرید:
- این بچه ات عین ننه اش می مونه! لجباز و یه دنده!
- اوی حرف دهنتو بفهما! نیست باباش خیلی حرف گوش کنه!
- باباش که کلا اعصاب مصاب نداره! من جرئت ندارم باهاش در بیفتم ...
- خیلی هم دلت بخواد! نکبت!
سینی نسکافه ها رو برداشت و گفت:
- راه بیفتین جلو ببینم ... مهمونا حوصله شون سر رفت ...
همه شون با هم رفتن بیرون و از مهمونا پذیرایی کردن ... پسر بچه بعد از دیدن ماشین شارژی بزرگ قرمز رنگی که باباش براش خریده بود جیغی از شادی کشید و همه شمع هاشو همزمان فوت کرد تا فرصت پیدا کنه بره ماشین بازی ... حتی طاقت صبر کردن برای عکس گرفتن هم نداشت و باباش به زور بین بازوهاش اسیرش کرد تا بتونن یه عکس دست جمعی بگیرن ... پسر بچه جیغ کشید:
- بابایی! درست شبیه ماشین قبلی خودته!
باباش سرشو پایین آورد و کنار گوش پسرش زمزمه کرد:
- دوسش داری؟
- آره خیلی ...
دیگه طاقت موندن توی بغل باباشو نداشت ... پرید سمت ماشینش و پسر عموش و دختر خاله اش هم رفتن کنارش ...
وقتی سر گرم بازی کردن با دوستاش شد، باباش رفت سمت استریو و آهنگ مورد علاقه اش رو گذاشت و بدون توجه به جمع اومد سمت همسرش که داشت با عشق نگاش می کرد ... دستشو دراز کرد و گفت:
- بیا اینجا ببینم ...
همسرش گفت:
- باز این آهنگ؟
دست همسرش رو کشید و مثل همیشه با خشونت اونو بین بازوهاش قفل کرد و گفت:
- رقص با تو فقط با این آهنگ می چسبه ...
نه تنها اونا که کم کم بقیه زوج ها هم وارد میدون رقص شدن .... هشت زوج .... دست در دست هم ... سر بر شونه هم ... با زمزمه های عاشقانه ... زیر نوای موسیقی می رقصیدن ... آرتان و ترسا بابا و مامان آترین کوچولوی چهارساله ... آرشاویر و توسکا دوستای صمیمی آرتان و ترسا ... آراد و ویولت که به تازگی از هالیفاکس برگشته و به جمع دوستانه اونا وارد شده بودن ... نیما که حکم عموی آترین رو داشت و عاشقانه همسرش طرلان رو به خودش چسبونده بود و نگرانی بابت پسرش نیاوش که توی اتاق آترین بود نداشت... طناز دختر عمه آرتان که به همراه همسرش احسان اونجا حضور داشتن و داستان عشقشون زبونزد همه اهل اون خونه بود ... و دیگر زوج های خوشبخت اون شب آتوسا و مانی ... شبنم و اردلان ... بنفشه و مازیار ... خوشبختی به همه اون ها چشمک می زد ... بزرگترهای جمع کناری ایستاده و با لذت بهشون خیره شده بودن ... زندگی جاری بود و بزرگترها کاری جز دعا نمی تونستن برای دوام خوشبختی فرزنداشون انجام بدن ... صدای گرم بهنام صفوی عاشقا رو بیشتر به هم نزدیک می کرد:
- چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست
میدونم که توی قلبت به جز جای هیشکی نیست
چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم می گه دارم عاشق میشم کم کم
توبا چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت به من عشق ونشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون بگیرم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پایند نگات میشم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات میشم
بمون و زندگیم و با نگاهت آسمونی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن

[color=#00BFFF]كوووووو نظرات

[color=#1E90FF]نظر
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، lady snow white ، اتنا 00 ، ana 16 ، arooos ، سایه2 ، LOVE KING ، ^BaR○○n^ ، دختر اتش ، نیلوفر جون
آگهی
#2
ShyShyShyShyShy
پاسخ
 سپاس شده توسط lady snow white ، Andrea
#3
حوصله ندارم بخونم..........
ولی ممنون........Heart
رسم زندگی اینست...
می ایند..
می مانند..
عادت میدهند ..
و میروند..
وتو در خود می مانی..
تنهای تنها...
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#4
خیلی خوب بودHeart
رمان بسياااااااااااار زيباي روزاي باروني 1
پاسخ
 سپاس شده توسط lady snow white ، Andrea
#5
Heartعزيزم با اين داستانت فقط داغ دلمو تازه كردى...ولى بخاطر اينكه بهم يادآورى كردى كه اينطور عشق هايى وجود دارن ازت ممنونم.
بعضیام مارو مثل قرقره میبینن...
می خوان با ما باشن که پرچمشون بره بالا...:ngh:
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#6
Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
آگهی
#7
مرسي عزيزHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#8
ممنون عزیزم عالی بود Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#9
ShyShy
من از اینکه فرزندانم. در آینده چه مامان باحالی دارن بهشون غبطه میخورمBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea
#10
همین بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/چه قدر کممممممممممممممممممممSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadSadHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuhHuh
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان