06-01-2016، 17:09

مگر این معشوقه دلبری می داند؟
مگر این چادر عهد قجری عشوه هم می فهمد؟
با دو جمله میتواند بکند مست دلی؟
با نگاهی همه فرهاد کند؟
همه مجنون بشوند؟
هیچ می داند او؟
تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟
چشمک پر هوسی می فهمد؟
جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟
هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟
تاب گیسو بلد است؟
من همه اش زیر لبم خندیدم او چه داند تو چگونه دل ما را بردی؟
او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود ؟
یاد دیدار نخستت بودم
با همه سادگی و حجب و حیا می رفتی
نه نگاهت به کسی ،نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا
نه سخن نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود
نه صدایت نازک
به همین سادگی و زیبایی دل من را بردی
هر فرشته به تو مبهوت شد
هر ملک گرد تو می چرخید
ماه بـــــانو، عســــــل چادریم
ای به قربان حیایت خانوم
مرد اگر مرد بود لذت او عفت توست
چلچراغ نفسش چادر توست
ای به قربان حجابت بانو
این را خوب بدان
همه ی عشق من از چادر توست…

این داستان واقعی است …
سر و صدا بلند شد و چند نفر هم وایسادن به تماشا!
با صدای بلند گفت: آخه حاج آقا، این حجاب و این چیزا رو، خود شما حاج آقا ها درست کردید و هی تو سر ما می زنید!
حاج آقا کمی آرومتر گفت: یا قرآن نخوندی یا اگر خوندی به ترجمش دقت نکردی…
«[ای پیامبر] به زنهای با ایمان بگو که زیبایی های خودشون رو جز برای محارم خودشون، آشکار نکنن» [نور آیه ۳۱]
گفت:آخه حاج آقا، خدا که به خاطر بیرون گذاشتن چهارتا تار مو، ما رو جهنم نمی بره که؟ اصلاً چهار تا تار مو برای خدا اهمیتی نداره!
حاج آقا گفت:راست گفتی! چهارتا تار مو برای خدا مهم نیست اما توی هر دستورِ حلال و حرامی که خدا به بنده هاش می ده، یه چیز براش خیلی مهمه!
تو آیه قرآن اومده، [آی بنده های خدا بدونید] وقتی که برای خدا حیوانی رو قربانی می کنید، نه گوشت اون حیوون و نه خونش، هیچ کدوم به خدا نمی رسه! اما یه چیزش به خدا می رسه [و براش خیلی مهمه و اون میزان ِ] اطاعت پذیریه بندشه! [حج آیه ۳۷]
اون وقته که کوچکترین دستورای خدا مثل حجاب و نتراشیدن ریش و … هم خیلی مهم می شن! خدا میخواد بدونه چقدر تو دل تو اهمیت داره!
دخترم مگه نه اینه که اگر تو کسی رو دوست داشته باشی و برات مهم باشه، ظاهرت رو یه جوری درست می کنی که اون خوشش بیاد!
حالا هم اگر خدا رو دوست داری و خاطرش برات مهمه …. پس یا علی!
میزان ِ چاکری بنده برای خدا! این برا خدا مهمه!


همه چیز داشت خوب پیش می رفت، اما تا وقتی که ….
بذارید قصه رو از اولش تعریف کنم:
ماشین کنار پای محسن با ترمز شدیدی وایساد . صدای ضبط ماشین بلند بود.یکی نبود بگه آخه اینقدر صداشو بلند می کنی خودت می فهمی چی می خونه یا نه؟ برگشت به سمت ماشین دید:به به! مثل اینکه بر و بچه ها جمعن! فقط نقل مجلسو کم دارن که من باشم!
برنامه چیه بچه ها؟
بهرام که تقریباً سر دسته و دفترچه راهنمای آموزش انواع کرم ریختن ها و ضایع کردن ها و شیطنت ها بود ، دهها جمله رو توی یه چشمک خلاصه کرد. یعنی …. آره…
بپر بالا، بد نمی گذره!
حالا که تمام منظور بهرام رو فهمیده بود هم توی دلش هم با دستش بشکنی زد و پرید بالا!
طبق معمول بعد از سوار شدنش به ماشین، بهرام شروع کرده بود به کوبیدن ننگ بابای محسن توی سرش. آخه همه که از بابا شانس نمیارن! همه بابا دارن ما هم بابا داریم! یه ضد حال تمام عیار! گند دماغ، عصبی، خشن، خشک.
سریع بحث رو عوض کرد و شروع کردند به کرکر خنده. هیجان برنامه ای که در انتظارش بود قند تو دلش آب می کرد!
رفتن پارک، یکی دو ساعت از شب گذشته بود و پارک حسابی شلوغ بود. همه ی بچه ها که جمعا پنج نفر می شدند از ماشین پر سر و صدا پیاده شدند. صدای قهقه ها قطع نمی شد! بلندگو که چه عرض کنم! سیستم صوتی و آمپلی فایر رو با هم قورت داده بودند! کسانی که تو پارک بودند چنان بهشون نگاه می کردند، انگار که یه دسته دلغک بی مزه و لوس اومده باشند توی پارک که به زور برنامه مزخرفشون رو اجرا کنند.
طبق معمول یه دسته شدند و شروع کردند به قدم زدن آروم توی پارک
خب برنامه چیه؟ فحش؟ تیکه؟ شماره؟ سر کاری؟ تیاتر؟
قبل از شروع برنامه باید فرمانده بهرام برای بچه ها تعیین تکلیف می کرد.
همه ش!
مثل اینکه قراره امشب بترکونیم. فقط باید مواظب تیکه پاره ها مون باشیم کسی رو جانباز نکنیم!
مثل اینکه قرار نبود بچه ها از سر به سر محسن گذاشتن دست بردارن. خودش اولین حمله رو آغاز کرد تا هم جو عوض شه هم خودش از یاد باباش بیاد بیرون. آغوشش رو باز کرد و عاشقانه، مستقیم رفت به سمت دوتا دوختری که داشتن از رو به رو میومدند.
آه…….. آنجلینای عزیز…… بالاخره دیدمت……. آه باورم نمیشه.
وقتی به نیم متری دخترا رسید با بلند ترین صدایی که می تونست فریاد زد: آنجلینا!
یکی از دخترا مثل بید می ترسید و پشت اون یکی قایم شده بود. اما اون یکی که معلوم بود خیلی شیطونه دست به کمر گرفته بود و منتظر بود دشمن نزدیک بشه!
آره خودم آنجلینام، کاری داشتی لندهور؟
محسن که حسابی کم آورده بود و پیش بینی های اصولیش(!) ابراز داشته بودند که دخترها از این حرکت یکه خواهند خورد، حالا خودش یکه خورده بود و داشت جلوی رفیقاش ضایع می شد!
منظورم خانم جولی بود، آنجلینا! کن یو اسپیک انگلیش؟ اوه مای گاد؟
خودمم!
مثل اینکه دختره نمی خواست کم بیاره! زد به سیم آخر: دستهاش رو انداخت. چشمهاش رو نازک کرد و ادای کسانی رو در آورد که خیلی دقیق شدند، نزدیک و نزدیک تر رفت، سر و ریخت دختره رو از فاصله بیست سانتی ورانداز کرد. بعد اومد بالا و گفت:
نه خیر! میمونی که با کله رفته توی میز توالت و با بیل و ماله صورتش رو آرایش کرده، نمی تونه آنجلینای من باشه!
بعد خودشو انداخت توی بغل رفیقاش، تظاهر به غش کردن کرد و باز فریاد زد: آنجلینا…. من آنجلینای واقعی خودمو میخوام، نه از این آرایشایی که بهشون یه میمون آویزونه!
مثل اینکه عملیات موفقیت آمیز(!) به پایان رسید!
نیم ساعتی به همین منوال گذشت، توی همین نیم ساعت قد دو سه هفته خندیدن! دیگه محسن مونده بود چه جوری معده و روده شو جمع کنه! از فرط خنده به دختر چاق و چله ای که بهرام سر تا پاشو تیکه بارون کرده بود داشت کم کم اختیارشو از دست میداد! نشست روی زمین و ادامه خنده هاشو اون طوری ادامه داد. کم مونده بود روی زمین هم ولو بشه.
مثل اینکه بچه ها جلو تر یه سوژه جدید پیدا کرده بودند!
آقا لطفا مزاحم ما نشین!
آره… طبیعی بود… بعضی وقتها هم از این سوژه های سیبیلوی قنداق پیچ به تورشون می خورد!
ترشیده های بدبخت. دلتون بخواد ما یه حالی بهتون بدیم وگرنه که …
تا اولین ثانیه هایی که محسن توی دلش این جمله رو تکرار می کرد همه چیز داشت خوب پیش می رفت… اما تا وقتی که احساس کرد صدای دختری که داره به بهرام و رفقاش اعتراض می کنه چقدر آشناست!
حس سردی که از پشت گردنش شروع شده بود در یک آن به کل بدنش سرایت پیدا کرد! چشم هاش گرد شد! دست هاش سرد، پیشانیش داغ، بدنش مثل مجسمه سخت و دلش آشوب…
لبخند روی صورتش به سرعت جاشو به اخم و ترس و اضطراب داد. چند ثانیه طول کشید تا بتونه از جاش بلند شه. توی دلش غلغله ای به پا بود. خدا خدا می کرد اشتباه کرده باشه.
حتماً اشتباه می کنم. آره! اشتباه می کنم… حتما یکی دیگه ست… اون الان این موقع شب نمیاد بیرون…
نزدیک شد و رفیقاشو کنار زد و به کسی که داشت اعتراض می کرد نگاهی انداخت. تا نگاهش به محسن افتاد ساکت شد! به چشم های محسن خیره شد و منتظر بود. بیشتر از اینکه منتظر باشه متعجب بود. انگار نمی تونست ربط اتفاقاتی که اطرافش افتاده رو بفهمه.
بهرام که هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده و فکر می کرد قبلاً بین محسن و دختره خبرایی بوده … زد پشت محسن و گفت: شیطون…. بی خبر و تنها …. بابا التماس دعا….یه …
اما محسن فقط گردنش رو به سمت بهرام چرخوند. عصبانیت توی صورتش موج می زد. خشم اون قدر توی صورتش مشهود بود که بهرام بعد از نگاه به صورتش بقیه حرفشو قورت داد.
محسن راست مقابل بهرام ایستاد. بهرام منتظر هر عکس العملی از محسن بود غیر از این؛ دستش رو بالا برد و یه سیلی محکم توی صورت بهرام زد. صدای کشیده توی کل پارک پیچید. حتی مردم اطراف هم از دیدن محسن نفس هاشون رو توی سینه حبس کرده بودند.
محسن یه کلمه به زبون آورد: دیگه نبینمت!
بعد دست خواهرشو گرفت و از پارک رفت.
