امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کمی تامل دارد .....

#1
کمی تامل دارد ..... 1



مگر این معشوقه دلبری می داند؟

مگر این چادر عهد قجری عشوه هم می فهمد؟

با دو جمله میتواند بکند مست دلی؟

با نگاهی همه فرهاد کند؟

همه مجنون بشوند؟

هیچ می داند او؟

تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟

چشمک پر هوسی می فهمد؟

جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟

هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟

تاب گیسو بلد است؟

من همه اش زیر لبم خندیدم او چه داند تو چگونه دل ما را بردی؟

او چه داند که زن و گوهر هستی چه بود ؟

یاد دیدار نخستت بودم

با همه سادگی و حجب و حیا می رفتی

نه نگاهت به کسی ،نه زدی چشمک و نه خنده ی بی جا

نه سخن نه تنت جلوه گر و عشوه کن مردی بود

نه صدایت نازک

به همین سادگی و زیبایی دل من را بردی

هر فرشته به تو مبهوت شد

هر ملک گرد تو می چرخید

ماه بـــــانو، عســــــل چادریم

ای به قربان حیایت خانوم

مرد اگر مرد بود لذت او عفت توست

چلچراغ نفسش چادر توست

ای به قربان حجابت بانو

این را خوب بدان

همه ی عشق من از چادر توست…


کمی تامل دارد ..... 1





این داستان واقعی است …

سر و صدا بلند شد و چند نفر هم وایسادن به تماشا!

با صدای بلند گفت: آخه حاج آقا، این حجاب و این چیزا رو، خود شما حاج آقا ها درست کردید و هی تو سر ما می زنید!

حاج آقا کمی آرومتر گفت: یا قرآن نخوندی یا اگر خوندی به ترجمش دقت نکردی…

«[ای پیامبر] به زنهای با ایمان بگو که زیبایی های خودشون رو جز برای محارم خودشون، آشکار نکنن» [نور آیه ۳۱]

گفت:آخه حاج آقا، خدا که به خاطر بیرون گذاشتن چهارتا تار مو، ما رو جهنم نمی بره که؟ اصلاً چهار تا تار مو برای خدا اهمیتی نداره!

حاج آقا گفت:راست گفتی! چهارتا تار مو برای خدا مهم نیست اما توی هر دستورِ حلال و حرامی که خدا به بنده هاش می ده، یه چیز براش خیلی مهمه!

تو آیه قرآن اومده، [آی بنده های خدا بدونید] وقتی که برای خدا حیوانی رو قربانی می کنید، نه گوشت اون حیوون و نه خونش، هیچ کدوم به خدا نمی رسه! اما یه چیزش به خدا می رسه [و براش خیلی مهمه و اون میزان ِ] اطاعت پذیریه بندشه! [حج آیه ۳۷]

اون وقته که کوچکترین دستورای خدا مثل حجاب و نتراشیدن ریش و … هم خیلی مهم می شن! خدا میخواد بدونه چقدر تو دل تو اهمیت داره!

دخترم مگه نه اینه که اگر تو کسی رو دوست داشته باشی و برات مهم باشه، ظاهرت رو یه جوری درست می کنی که اون خوشش بیاد!

حالا هم اگر خدا رو دوست داری و خاطرش برات مهمه …. پس یا علی!

میزان ِ چاکری بنده برای خدا! این برا خدا مهمه!

کمی تامل دارد ..... 1




کمی تامل دارد ..... 1

همه چیز داشت خوب پیش می رفت، اما تا وقتی که ….

بذارید قصه رو از اولش تعریف کنم:

ماشین کنار پای محسن با ترمز شدیدی وایساد . صدای ضبط ماشین بلند بود.یکی نبود بگه آخه اینقدر صداشو بلند می کنی خودت می فهمی چی می خونه یا نه؟  برگشت به سمت ماشین دید:به به! مثل اینکه بر و بچه ها جمعن! فقط نقل مجلسو کم دارن که من باشم!

برنامه چیه بچه ها؟

بهرام که تقریباً سر دسته و دفترچه راهنمای آموزش انواع کرم ریختن ها و ضایع کردن ها و شیطنت ها بود ، دهها جمله رو توی یه چشمک خلاصه کرد. یعنی …. آره…

بپر بالا، بد نمی گذره!

حالا که تمام منظور بهرام رو فهمیده بود هم توی دلش هم با دستش بشکنی زد و پرید بالا!

طبق معمول بعد از سوار شدنش به ماشین، بهرام شروع کرده بود به کوبیدن ننگ بابای محسن توی سرش. آخه همه که از بابا شانس نمیارن! همه بابا دارن ما هم بابا داریم! یه ضد حال تمام عیار! گند دماغ، عصبی، خشن، خشک.

سریع بحث رو عوض کرد و  شروع کردند به کرکر خنده. هیجان برنامه ای که در انتظارش بود قند تو دلش آب می کرد!

رفتن پارک، یکی دو ساعت از شب گذشته بود و پارک حسابی شلوغ بود. همه ی بچه ها که جمعا پنج نفر می شدند از ماشین پر سر و صدا پیاده شدند. صدای قهقه ها قطع نمی شد! بلندگو که چه عرض کنم! سیستم صوتی و آمپلی فایر رو با هم قورت داده بودند! کسانی که تو پارک بودند چنان بهشون نگاه می کردند، انگار که یه دسته دلغک بی مزه و لوس اومده باشند توی پارک که به زور برنامه مزخرفشون رو اجرا کنند.

طبق معمول یه دسته شدند و شروع کردند به قدم زدن آروم توی پارک

خب برنامه چیه؟ فحش؟ تیکه؟ شماره؟ سر کاری؟ تیاتر؟

قبل از شروع برنامه باید فرمانده بهرام برای بچه ها تعیین تکلیف می کرد.

همه ش!

مثل اینکه قراره امشب بترکونیم. فقط باید مواظب تیکه پاره ها مون باشیم کسی رو جانباز نکنیم!

مثل اینکه قرار نبود بچه ها از سر به سر محسن گذاشتن دست بردارن.  خودش اولین حمله رو آغاز کرد تا هم جو عوض شه هم خودش از یاد باباش بیاد بیرون. آغوشش رو باز کرد و عاشقانه، مستقیم رفت به سمت دوتا دوختری که داشتن از رو به رو میومدند.

آه…….. آنجلینای عزیز…… بالاخره دیدمت……. آه باورم نمیشه.

وقتی به نیم متری دخترا رسید با بلند ترین صدایی که می تونست فریاد زد: آنجلینا!

یکی از دخترا مثل بید می ترسید و پشت اون یکی قایم شده بود. اما اون یکی که معلوم بود خیلی شیطونه دست به کمر گرفته بود و منتظر بود دشمن نزدیک بشه!

آره خودم آنجلینام، کاری داشتی لندهور؟

محسن که حسابی کم آورده بود و پیش بینی های اصولیش(!) ابراز داشته بودند که دخترها از این حرکت یکه خواهند خورد، حالا خودش یکه خورده بود و داشت جلوی رفیقاش ضایع می شد!

منظورم خانم جولی بود، آنجلینا! کن یو اسپیک انگلیش؟ اوه مای گاد؟

خودمم!

مثل اینکه دختره نمی خواست کم بیاره! زد به سیم آخر: دستهاش رو انداخت. چشمهاش رو نازک کرد و ادای کسانی رو در آورد که خیلی دقیق شدند، نزدیک و نزدیک تر رفت، سر و ریخت دختره رو از فاصله بیست سانتی ورانداز کرد. بعد اومد بالا و گفت:

نه خیر! میمونی که با کله رفته توی میز توالت و با بیل و ماله صورتش رو آرایش کرده، نمی تونه آنجلینای من باشه!

بعد خودشو انداخت توی بغل رفیقاش، تظاهر به غش کردن کرد و باز فریاد زد: آنجلینا…. من آنجلینای واقعی خودمو میخوام، نه از این آرایشایی که بهشون یه میمون آویزونه!

مثل اینکه عملیات موفقیت آمیز(!) به پایان رسید!

نیم ساعتی به همین منوال گذشت، توی همین نیم ساعت قد دو سه هفته خندیدن! دیگه محسن مونده بود چه جوری معده و روده شو جمع کنه! از فرط خنده به دختر چاق و چله ای که بهرام سر تا پاشو تیکه بارون کرده بود داشت کم کم اختیارشو از دست میداد! نشست روی زمین و ادامه خنده هاشو اون طوری ادامه داد. کم مونده بود روی زمین هم ولو بشه.

مثل اینکه بچه ها جلو تر یه سوژه جدید پیدا کرده بودند!

آقا لطفا مزاحم ما نشین!

آره… طبیعی بود… بعضی وقتها هم از این سوژه های سیبیلوی قنداق پیچ به تورشون می خورد!

ترشیده های بدبخت. دلتون بخواد ما یه حالی بهتون بدیم وگرنه که …

تا اولین ثانیه هایی که محسن توی دلش این جمله رو تکرار می کرد همه چیز داشت خوب پیش می رفت… اما تا وقتی که احساس کرد صدای دختری که داره به بهرام و رفقاش اعتراض می کنه چقدر آشناست!

حس سردی که از پشت گردنش شروع شده بود در یک آن به کل بدنش سرایت پیدا کرد! چشم هاش گرد شد! دست هاش سرد، پیشانیش داغ،  بدنش مثل مجسمه سخت و دلش آشوب…

لبخند روی صورتش به سرعت جاشو به اخم و ترس و اضطراب داد. چند ثانیه طول کشید تا بتونه از جاش بلند شه. توی دلش غلغله ای به پا بود. خدا خدا می کرد اشتباه کرده باشه.

حتماً اشتباه می کنم. آره! اشتباه می کنم… حتما یکی دیگه ست… اون الان این موقع شب نمیاد بیرون…

نزدیک شد و رفیقاشو کنار زد و به کسی که داشت اعتراض می کرد نگاهی انداخت. تا نگاهش به محسن افتاد ساکت شد! به چشم های محسن خیره شد و منتظر بود. بیشتر از اینکه منتظر باشه متعجب بود. انگار نمی تونست ربط اتفاقاتی که اطرافش افتاده رو بفهمه.

بهرام که هنوز متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده و فکر می کرد قبلاً بین محسن و دختره خبرایی بوده … زد پشت محسن و گفت: شیطون…. بی خبر و تنها …. بابا التماس دعا….یه …

اما محسن فقط گردنش رو به سمت بهرام چرخوند. عصبانیت توی صورتش موج می زد. خشم اون قدر توی صورتش مشهود بود که بهرام بعد از نگاه به صورتش بقیه حرفشو قورت داد.

محسن راست مقابل بهرام ایستاد. بهرام منتظر هر عکس العملی از محسن بود غیر از این؛ دستش رو بالا برد و یه سیلی محکم توی صورت بهرام زد. صدای کشیده توی کل پارک پیچید. حتی مردم اطراف هم از دیدن محسن نفس هاشون رو توی سینه حبس کرده بودند.

محسن یه کلمه به زبون آورد: دیگه نبینمت!

بعد دست خواهرشو گرفت و از پارک رفت.



کمی تامل دارد ..... 1
پاسخ
 سپاس شده توسط علی کاراته باز ، †cυяɪøυs† ، mr.destiny ، ستایش*** ، beyond birthday ، ○°łåmýå°○ ، Thyme ، _Lσѕт_ ، مبینا1379 ، mobin@
آگهی
#2
عالی بود.
ممنون داداش
ریحان و عشقه Heart Heart
پاسخ
#3
کمی تامل دارد ..... 1

زهرا خانم، پاشو لباس قشنگ هاتو بپوش که با هم بریم بیرون.”خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادرمشکیه…
چادر همون لباس قشنگه

برادرم اعتقاد داره اگر هر دختری در خانواده ی خودش از نظر عاطفی تامین بشه دیگه محبت های کاذب محیط بیرون خونه براش جذاب نیست. شاید یکی از دلایلی که بیشترین محبت رو توی خانواده نسبت به من و خواهرم داره همین باشه. این ابراز محبت ها هرچند که از ابتدا عمیق هم نباشند ولی با ادامه یافتنشون در قلب و روح آدم ریشه می کنه مثل رابطه ی من و برادرم که قبل از دبیرستان رفتنم اصلا خوب نبود ولی با همین روند به جایی رسید که حرفهای برادرم برام جای فکر و عمل کردن داشت و الان پیشرفت دینی و علمی خودم رو مدیون ایشون هستم.

البته از اولش این طوری نبود، برادرم چهار سال از من بزرگتر هستند، طبیعتا مثل خیلی از خواهر برادرهای دیگه تو خونه دعوا و بحث داشتیم. تا اینکه ایشان به سربازی رفتند و در آن دوره چون از هم دور بودیم یه کم قدر همدیگه رو فهمیدیم از طرفی هم چون مطالعات مذهبی ایشون توی سربازی زیاد شد کلا متحول شدند در حدی که بیشترین محبت ها رو به خواهرهاشون می کردند. اما توی خیلی از بحث هامون متوجه شدم که یکی از دلایل محبتشون به همین دلیله که ما به بیرون خونه پناه نبریم .
توی خیلی از بحث هامون متوجه شدم که یکی از دلایل محبتشون به همین دلیله که ما به بیرون خونه پناه نبریم .

هر موقع که می خواستیم برای خرید یا کاری با هم بیرون بریم می گفت : “زهرا خانم، پاشو لباس قشنگ هاتو بپوش که با هم بریم بیرون.”خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادر مشکیه و چون دوست داشتم جواب محبت هاش رو بدم پوشیدن چادر برام مشقتی نداشت.

وقتی می خواست برای شرکت در نماز جماعت به مسجد بره از یک ساعت قبل من رو به همراهی دعوت می کرد و از اینکه دوست نداره این مسیر رو تنها بره شکایت می کرد، یا یک سری از صحبت هامون رو به موقع مسجد رفتن و مسیرش موکول می کرد. می دونستم همه ی این ها بهانه ست ولی حس غروری رو که از پوشیدن چادر و همراه بودنش تا مسجد تو چشمهاش می دیدم رو دوست داشتم.
“زهرا خانم، پاشو لباس قشنگ هاتو بپوش که با هم بریم بیرون.”خودم می دونستم که لباس قشنگ از نظر برادرم چادرمشکیه

اون موقع حجابم کامل نبود. معمولا موهام معلوم بود ولی تاکید ایشون روی چادر بود نه اینکه فقط به پوشاندن موهایم اکتفا کنم، چون قد من بلند بود و هرجا می رفتم از خوش اندامی ام تعریف می کردند و ایشان از این قضیه و شنیدن این حرف ها ناراحت می شدند ولی می دونستند اگر به من مستقیما بگن گوش نمیکنم برای همین هیچ وقت به خاطر نپوشیدن چادر ازش حرف تند یا توصیه ی مستقیمی به پوشیدن چادر نشنیدم.

بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم توی محیط دانشگاه هم به خاطر رضایت پدر و برادرم چادر می پوشیدم ولی چادر سرکردنم ناشی از تفکرات خودم نبود. یک روز یکی از همکلاسی هام با حس عجیبی بهم گفت:” زهرا خوش به حالت تو واقعا لیاقت اسمت رو داری.” اولش خندیدم و تشکر کردم ولی هنوز چند قدم برنداشته بودم که به عمق جمله اش فکر کردم و گفتم نه لیلا جان دیگه این حرف رو نزن. دوستم مجددا گفت:” باور کن راست میگم ، تو خیلی باحجابی، نه اهل دروغ و غیبتی، نه تو کلاس مثل خیلی ها دنبال جلب توجه آقایونی، مهربون و …”خلاصه کلی صفت خوب رو ردیف می کرد و می گفت ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم. خیلی دلم لرزید ، اشکهام رو به زور از دوستم پنهان می کردم . جملاتش مثل پتک مدام توی سرم فرود می اومد، سرم درد گرفته بود.انگار برای اولین بار بود اسمم رو شنیده بودم ، انگار اصلا نمی دونستم این اسم به عشق چه کسی روی من گذاشته شده. اصلا چرا تا به حال بهش دقت نکرده بودم؟ یعنی من واقعا لایق اسمم بودم؟ حجابم چطور؟ اصلا چادرم برای چی بود؟ غیر از این بود که برای رضایت برادرم می پوشیدمش؟
یعنی من واقعا لایق اسمم بودم؟ حجابم چطور؟ اصلا چادرم برای چی بود؟

اون شب خیلی دیر گذشت، حوصله ی کسی رو نداشتم. تازه فهمیده بودم این همه سال یک چیز باارزش رو نداشتم و آدرس واقعی رو گم کرده بودم. از فردای اون روز چادرم رو به خاطر رضایت مادر یکدانه ی تمام شیعیان سر کردم .

یک روز برای کمک به برادرم در طرح پایان نامه اش -که مهندس کشاورزی می خوند- به مزرعه ی دانشگاه رفتم. برادرم برای اینکه راحت کار کنم و گلی نشوم گفت : اینجا دیگه اجازه داری چادرت رو برداری و راحت باشی. و من بی درنگ جواب دادم : چادرم رو به خاطر شما نپوشیدم که با اجازه ی شما بردارم! از حرفم تعجب کرده بود ولی با شوق خاصی گفت:” آفرین خواهر خوبم ، آرزوم بود که یک روز این رو ازت بشنوم”

اما هنوز چادر اختصاص به بیرون خانه داشت هر سال عید برای شرکت در مهمونی های فامیل یک دست لباس جدید با مدل خاص و تک می دوختم ، طوری که برای خیلی ها جالب بود بدونن اون سال چه مدلی رو انتخاب می کنم. اون سال با تحولی که پیدا کرده بودم لباس کاملا بلند و پوشیده ای رو انتخاب کرده بودم و ساق دست و جوراب رو هم که اصلا توی فامیل عادی نبود رو همراهش کردم و با تحسین پدر و برادرم مواجه شدم.

تو تصورات خودم خیلی باحجاب بودم و دیگه نقصی نداشتم تا اینکه برادرم با برنامه ریزی قبلی به اتاقم اومد و کلی از لباسم تعریف کرد و خواست که من هم نظرم رو در موردش بگم. بعد خیلی آروم و منطقی شروع کرد به صحبت کردن: زهرا میدونی با این لباست خیلی زیبا میشی؟ و زیبایی لباست طوریه که آدم دوست داره مدام بهت نگاه کنه؟ و… بعد گفت درسته که پوششت کامله اما علاوه بر پوشیدگی باید این ویژگی رو هم داشته باشه که جلب توجه نکنه و…. خیلی با هم حرف زدیم آخرین جملش رو هم هنوز یادمه : به نظرم اگه چادر بپوشی دیگه ایرادی نداری اما تو خوب فکر کن اگه راه بهتری داشتی همون رو اجرا کن.
به نظرم اگه چادر بپوشی دیگه ایرادی نداری اما تو خوب فکر کن اگه راه بهتری داشتی همون رو اجرا کن.

می دونستم منظورش اینه که نامحرم های توی خونه با نامحرم های بیرون از خونه از نظر حدود حجاب برای من همگی یک جایگاه دارند ولی برام قابل فهم نبود که پسر عموم که هم بازیم بوده، پسر خاله ام که با هم بزرگ شده بودیم یا اصلا شوهر خاله ام که سن پدرم رو داشت و اون همه خاطرات مختلف باهاش داشتم با غریبه ها یک جایگاه داشته باشن. پس این همه سال رفت و آمد و نسبت ها چی میشه؟؟؟
می دونستم منظورش اینه که نامحرم های توی خونه با نامحرم های بیرون از خونه از نظر حدود حجاب برای من همگی یک جایگاه دارند

چند وقت ذهنم درگیر همین تفکرات بود که یک سخنرانی از حاج آقا پناهیان شنیدم که مضمونش این بود که توی اسلام “دلم می خواد” و “دوست دارم” و این حرفها معنی نداره. اسلام دین مهار نفسه و دینیه که در اون مهم، چیزیه که خداوند دستور دادند که البته پشت هرکدوم یک فلسفه و منطق محکم قرار داره. اینجا بود که به خودم گفتم خداوند عالمند و اگر قرار بود بین نامحرمها پرانتز باز بشه و پسر عمو و…توش قرار بگیرند حتما این کار رو می کردند و اینجا من دارم هر کاری خودم دوست دارم انجام میدم نه اون چیزی رو که خداوند فرمودند.

از اون به بعد توی مهمونی ها هم چادر پوشیدم و همان روزهای اول متوجه تفاوت عظیم این تصمیم شدم. (هیچ وقت نمی تونستم درک کنم که چقدر آقایون فامیل به لباسهام توجه می کنند تا اینکه دیدم هر سال شوهر عمه ام کلی از من و سلیقه ی لباس انتخاب کردنم تعریف می کنه و از عمه ام که حدود پنج سال از من بزرگتره میخواد که مثل من لباس بپوشه . اما بعد از اینکه ایشون فرم لباس من رو دوخته بودند شوهرشون گفتند که نه اصلا مثل زهرا نشدی. وقتی این حرف ها رو از عمه ام شنیدم یخ کردم چون باورم نمی شد این قدر روی من حساسند.

به هر حال آن سال من با چادر در مهمانی ها حاضر شدم و متاسفانه به خیلی از آقایون از جمله شوهر عمه ام برخورد .اونها می گفتند مگه ما چشممون ناپاک بود یا ….که پیش ما چادر می پوشند!!! پدرم هم به همین دلیل خیلی موافق نبودند ما و مادرم توی خونه چادر بپوشیم می گفتند به فامیل بر می خوره و… حتی همون عمه ام هنوز هم به من میگه چرا این قدر دنیا رو سخت می گیری ؟ چرا پیش عمو (شوهرش) چادر می پوشی؟ می دونم که در اثر غر زدن شوهرشه که به من این طوری میگه ولی تو دلم میگم آخه بنده ی خدا فایده ی چادر پوشیدن من اول حفظ زندگی تو و کم کردن مقایسه های ناپاکه ، اونوقت تو!!!

از همون موقع همیشه لباس های جدیدم رو که می پوشیدم از کفش و روسری گرفته تا حتی جنس چادرم اول از برادرم می پرسم اگر من یک دختر غریبه باشم با دیدن این پوششم در موردم چی فکر می کنی؟ همین طوری خیلی از ایرادهام رو که اصلا به چشم خودم مهم نبودند رو متوجه می شدم و برطرفشون می کردم.
اگر من یک دختر غریبه باشم با دیدن این پوششم در موردم چی فکر میکنی؟

شاید باورتون نشه ولی چون پدرم موافق نبودند تو خونه چادر بپوشیم اوایل به بهانه ی اینکه روسریمون نیست یا لباس آستین بلندمون توی ماشین لباسشوییه چادر می پوشیدیم بعد کم کم عادی شد و مادرم هم که فقط بیرون چادر می پوشیدند – ولی دوست داشتند توی خونه هم بپوشند- توی خونه هم چادر سر کردند و کم کم حرف و حدیث ها و غیر عادی بودنش تموم شد و من که علی رغم نگاه های بهت زده و تمسخرآمیز عزیزانم روز به روز انرژی مضاعف تری برای اجرای امر پروردگارم پیدا کردم به لطف خدا این مسیر را ادامه می دهم و غرق شادی می شوم وقتی می بینم توی همین خانواده کم کم دخترهای کوچکتر هم بعد از کلی سوال پیچ کردن من و اینکه پوشیدن چادر سخته یا نه و … در حال حرکت به سمت یک تجربه ی الهی اند.
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، ستایش*** ، beyond birthday ، rahil12 ، Thyme
#4
خودم ی دختر چادریم و محجبم به حجابمم خیلی افتخار میکنم
پیج اینستگرام من @lamya_zo ]
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://instagram.com/lamya_zo?utm_medium=copy_link
ههرمند هستم و طراحی و نقاشی انجام میدم کارامو تو پیجم
چک‌کنید?❤️?
پاسخ
 سپاس شده توسط Thyme ، مبینا1379
#5
متامل شدم...............
ی بهمنی بغض نمی کنه.......میزنه تو دهنت.......دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کمی تامل دارد ..... 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Thyme ، مبینا1379
#6
به خودم میبالم چون خیلی حجابم خوبه عالیه همه توی فامیل از حجاب من میگن HeartHeart
خیلی دوستت دارم خدا Heart
پاسخ
#7
کمی تامل دارد ..... 1


کمی تامل دارد ..... 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  اگر پرداخت فطریه، بعد یا قبل از عید فطر باشد اشکال دارد؟
  تزریق آمپول و سرم درحال روزه اشکالی دارد؟
  از نظر اسلام قتل انسان بی گناه چه جایگاه و مجازاتی دارد ؟
Star مرگ هم چاره دارد
  از کجا بدانیم که امام زمان (عج) وجود دارد؟
  حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) چه کسی بود و زیارت مرقد مطهرش چه ثوابی دارد؟
  خواب در چه زمان هایی تعبیر دارد
  لیله المبیت اشاره به چه واقعه ای دارد؟
  آیا حرکت بدن هنگام نماز، اشکال دارد؟
  آیا مراجعه به افراد برای باطل کردن سحر و جادو اشکال دارد؟

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان