امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعار عمادخراسانی(عمادالدین برقعی)

#1
اشعار عمادخراسانی(عمادالدین برقعی) 1

شعر نخست:

 
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست،ندانم
 
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
 
دم به دم حلقه ی این دامن شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم،خود ز کمندت نرهانم
 
سر پر شور مرا نه،شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ی ساز دلم و سوزِ نهانم
 
ساز بشکسته ام و طائر پر بسته،نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
 
سرو بودم،سر زلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم
 
آن لئیم است که چیزی دهد و بازستاند
جان  اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم
 
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مستچو بر تخت خیالت بنشانم
 
که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست
آری آنجا که عیان است،چه حاجت به بیانم؟
 
بار ده بار دگر ای شه خوبان،که بترسم
تا قیامت به غم و حسرت دیدار بمانم
 
مرغکان چمنی راست بهاری و خزانی
من که در دام اسیرم،چه بهارم،چه خزانم؟
 
گریه از مردم هشیار،خلایق نپسندند
شده ام مست که تا قطره ی اشکی بفشانم
 
ترسم اندر بَرِ اغیار بَرم نام عزیزت
چه کنم؟بی تو چه سازم؟شده ای ورد زبانم
 

شعر دوم:
 
حال که تنها شده ام می‌ روی
واله و رسوا شده ام می ‌روی
 
حال که غیر از تو ندارم کسی
این‌ همه تنها شده ام می‌روی
 
حال که چون پیکر سوزان شمع                               
شعله سراپا شده ام می‌ روی
 
حال که در بزم خراباتیان                                
 همدم صهبا شده‌ام می ‌روی
 
حال که در وادی عشق و جنون                            
لاله‌ ی صحرا شده ام می ‌روی
 
حال که نادیده خریدار آن           
گوهر یکتا شده‌ام می‌ روی
 
حال که در بحر تماشای تو 
غرق تماشا شده‌ام می‌ روی
 
این‌همه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام می‌ روی
 

شعر سوم:
 
 
چيست اين آتش سوزنده كه در جان من است ؟
چيست اين درد جگر سوز كه درمان من است ؟
 
از دل ای آفت جان ! صبر توقع داری؟
مگر اين كافر ديوانه به فرمان من است؟
 
آنچه گفتند ز مجنون و پريشانی او
درغمت شمه ای ازحال پريشان من است
 
ماه را گفتم و خورشيد وبخنديد به ناز
كاين دو خود پرتوی از چاک گريبان من است
 
عالمی خوشتر از آن نيست كه من باشم و دوست
اين بهشتی است كه درعالم امكان من است
 
آمد و رفت و دلم برد و كنون حاصل وصل
اشک گرمی است كه بنشسته به دامان من است
 
كاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر
ورنه اين وصل كه باز اول هجران من است
 
 
اندر اين باغ بسی بلبل مست است عماد
داستانی است كه او عاشق دستان من است
 

شعر چهارم:
 
 
گر چه مستیم و خرابیم چو شب های دگر
باز کن ساقی مجلس سر مینای دگر

امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
 
مست مستم ، مشکن قدر خود ای پنجه غم
من به میخانه ‌ام امشب تو برو جای دگر
 
چه به میخانه چه محراب حرامم باشد
گر به‌ جز عشق توام هست تمنای دگر
 
تا روم از پی یار دگری می باید
جز دل من دلی و جز تو دلارای دگر

نشینده است گلی بوی تو ای غنچه ناز
بوده ام ورنه بسی همدم گل های دگر

تو سیه چشم چو آیی به تماشای چمن
نگذاری به ‌کسی چشم تماشای دگر

باده پیش آر که رفتند از این مکتب راز
اوستادان و فزودند معمای دگر

این قفس را نبود روزنی ای مرغ پریش
آرزو ساخته بستان طرب زای دگر

گر بهشتی است رخ توست نگارا که در آن
می توان کرد به هر لحظه تماشای دگر

از تو زیبا صنم این قدر جفا زیبا نیست
گیرم این دل نتوان داد به ‌زیبای دگر

مِی‌ فروشان همه دانند عمادا  که بود
عاشقان را حرم و دیر و کلیسای دگر

 


شعر پنجم:
 
 
دم به دم حلقه ی اين دام شود تنگتر و من
 دست و پایی نزنم خود ز كمندت نرهانم
سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز بشكسته ام و طایر پر بسته نگارا
عجبی نیست كه اين گونه غم افزاست فغانم
 
نكته ی عشق ز من پرس به یک بوسه كه دانی
 پیر اين دیر جهان مست كنم گر چه جوانم
گر ببینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیمشب مست چو بر تخت خیالت بنشانم
كه تو را ديد كه در حسرت ديدار دگر نيست
 آری آنجا كه عيان است چه حاجت به بيانم؟
 

شعر ششم:
 
 
اشک ها آهسته می لغزند بر رخسار زردم
آرزو دارم روم جایی که دیگر بر نگردم
 
شاه مرغان چمن بودم ولی چون بوم بیدل
ناله ای گر داشتم در گوشه ی ویرانه کردم
 
روز و شب ها رهسپر گشتند و افزودند دائم
شام ها داغی به داغم،روزها دردی به دردم
 
عهد کردم این پریشانی دگر با کس نگویم
گفت آخر با تو دردم اشک گرم و آه سردم
 
می روی و می روم پیمانه گیرم تا ندانم
من که بودم؟ یا چه بودم؟ یا چه هستم؟ یا چه کردم؟
 

شعر هفتم:
 
دلم آشفته ی آن مایه ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه ی باز است هنوز
 
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز
 
گرچه بیگانه ز خود گشتم  و دیوانه ی عشق
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
 
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
یار،عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز
 
گرچه هر لحظه مدد می دهم چشم  پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
 
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
 
گرچه رفتی ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امّید تو باز است هنوز
 
این چه سوداست عمادا که تو در سر داری؟
وین چه سوزی است که در پرده ی ساز است هنوز؟

 


شعر هشتم:
 
عمر آن بود که در صحبت دلدار گذشت
حیف و صد حیف که آن دولت بیدار گذشت
 
آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت
 
خیره شد چشم دل از جلوه ی مستانه ی او
تا زدم چشم به هم مهلت دیدار گذشت 
 
برو ای ناصح مجنون ز پی کار دگر
نقش بر آب مزن،کار من از کار گذشت
 
هرچه غم هست خدایا به دل من بفرست
که بلای دل ما از کم و بسیار گذشت
 
یاد آن صبح درخشنده که می گفت عماد
عاقبت مهر درخشید و شب تار گذشت
 

شعر نهم:
 
پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی است
حرم و دیر یکی،سبحه و پیمانه یکی است
 
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است
گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکی است
 
هر کسی قصه ی شوقش به زبانی گوید
چون نکو می نگرم حاصل افسانه یکی است
 
این همه شکوه ز سودای گرفتاران است
ورنه از روز ازل دام یکی،دانه یکی است
 
ره هر کس به فسونی زده آن شوخ ار نه
گریه ی نیمه شب و خنده ی مستانه یکی است
 
گر زمن پرسی از آن لطف که من می دانم
آشنا بر در این خانه و بیگانه یکی است
 
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند
بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکی است
 
عشق آتش بود و خانه خرابی دارد
پیش آتش،دل شمع و پر پروانه یکی است
 
گر به سر حد جنونت ببرد عشق عماد
بی وفایی و وفاداری جانانه یکی است
 

شعر دهم:
 
سر ز بالین به چه امید برآرم سحری
که درآن روز نبینم رخت ای رشک پری
 
آه از آن شب که نگیری خبر از من درخواب
وای از آن روز که من از تو نگیرم خبری
 
عهد کرده است که از صحبت دونان گذرد
دیرتر می  گذر ای عمر که خوش می گذری
 
شهر عشق است و جنون ازهمه جا مقصد ما
خیز اگر با من و دل ، راهزنا همسفری
 
می شد ای کاش که یک لحظه  نباشم بی تو
یا شدی کاش دلم شاد به روی دگری
 
وای بر من که به سودای تو ای ماه مرا
نیست جز آه و دگر نیست درآن هم اثری
 
من اگر دل به تو دادم تو ز من دل بردی
گرگناهی است محبت،تو گنه کارتری
 
به خدایی که تو را بردن  دل داده به یاد
قسمت می دهم ای مه که ز یادم نبری
 
خوب شد باز شدی عاشق و شوریده عماد
ننهی باز به بالین سر بی دردسری
 

شعر یازدهم:
 
 
عيبم مكن ای دوست اگر زار بگريم
بگذار بگيريم من و بگذار بگريم

بگذار كه چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار كه چون كودک بيمار بگريم

می خوردن من بهر طرب نيست خدا را
حالی است كه بی طعنه اغيار بگريم

تنها نه به حال خود از اين مستی هر شب
بر حالت اين مردم هشيار بگريم

برهر كه در اين دام مصيبت شده پابند
بر شاه و گدا، پير وجوان ، زار بگريم

بر لاله ی نو سر زده از دامن هامون
بر غنچه ی نشكفته ی گلزار بگريم

زين عهد و وفایی كه جهان راست هر آنكو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگريم

اين كاسه ی سرها همه خاک است به فردا
بگذار كه با زمزمه ی تار بگريم

جا دارد اگر تا به صف حشر عمادا
پیوسته از اين بخت نگونساز بگريم
 

شعر دوازدهم:
 
 
پيدا شد و پيدا شد گمگشته ی ما امشب
می چرخم و می رقصم با باد صبا امشب

در كلبه ی ما خورشيد مهمان شده باز امشب
در محفل ما مهتاب، افشانده صفا امشب
 
یک روز نشد با ما اين چرخ و فلک همراه
گویی من و دل هستيم مهمان خدا امشب
 
بر زانوی من دلدار بنهاده سر زيبا
گر سرد همش در پای كاری است به جا امشب
 
پروانه مرا عمری اسباب شگفتی بود
كار تو ولی دارم خود حال تو را امشب
 
ديوانه ی دل مسكين باور نكند اين بخت
حق دارد اگر دارد صد چون و چرا امشب
 
وه وه كه چه سرمستم،دل می رود از دستم
هر تار دلم دارد صد شور و نوا امشب

 

شعر سیزدهم:
 
سرم بر سينه ی يار است،از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است،از عالم چه می خواهم ؟


تو را می خواستم ، افتاده ای چون گل به بالینم
فراغم از گل و خار است،از عالم چه می خواهم ؟

تو بودی آن که من می خواستم روزی مرا خواهد
دگر کی با کسم کار است،از عالم چه می خواهم ؟

مرا پيمانه عمری بود خالی از می عشرت
کنون اين جام سرشار است،از عالم چه می خواهم ؟

بيا بر چشم بی خوابم نشين،گل گوی و گل بشنو
تو يارم شو،خدا يار است،از عالم چه می خواهم ؟

اگر ناليده بودم حاليا از بخت می بالم
وز آنم شکر بسيار است ، از عالم چه می خواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران
طبيب اکنون پرستار است،از عالم چه می خواهم ؟

نمی کردم گمان روزی شود بيدار بخت من
کنون اين خفته بيدار است،از عالم چه می خواهم ؟

مرا طبعی است چون دريا و دريایی است گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است،از عالم چه می خواهم ؟

نگارم می نويسد ، مستم و تب کرده شوقم
سرم بر سينه ی يار است،از عالم چه می خواهم ؟
 

شعر چهاردهم:
 
اهل گردم،دل ديوانه اگر بگذارد
نخورم می،غم جانانه اگر بگذارد

گوشه ای گیرم و فارغ ز شر و شور شوم
حسرت گوشه ی میخانه اگر بگذارد

عهد کردم نشوم همدم پیمان شکنان
هوس گردش پیمانه اگر بگذارد

معتقد گردم و پابند و ز حیرت برهم
حیرت اين همه افسانه اگر بگذارد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتش او
ليک پروانه ی دیوانه اگر بگذارد

دگر از اهل شدن کار تو بگذشت عماد
چند گویی دل دیوانه اگر بگذارد
 

شعر پانزدهم:
 
 
باز آهنگ جنون می زنی ای تار امشب
گويمت رازی در پرده نگهدار امشب

آنچه زان تار سر زلف كشيدم شب و روز
مو به مو جمله كنم پيش تو اظهار امشب

عشق ، همسايه ی ديوار به ديوار جنون
جلوه گر كرده رخش از در و ديوار امشب

هر كجا می نگرم جلوه كند نقش نگار
كاش یک بوسه دهد زین همه رخسار امشب

از فضا بوی دل سوخته ای می آید
تا كه شد باز در آن حلقه گرفتار امشب

سوزی وناله ی بیجا نكنی ای دل زار
خوب با شمع شدی همدل وهمكار امشب

ای بسا شب كه به روز تو نشستيم ای شمع
كاش سوزيم چو پروانه به یکبار  امشب

آتش است اين نه سخن،بس كن از اين قصه عماد
ورنه سوزد قلمت دفتر اشعار امشب
 

شعر شانزدهم:
 
 
از تو ای عشق  در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شب ها چه سحرها دارم
با تو ای راهزن دل چه سفرها دارم
گرچه از خود خبرم نیست خبر ها دارم
 
تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مرا غافل از اندیشه ی فردا کردی
 
آری ای عشق تو بودی که فریبم دادی
دل سودا زده ام را به حبیبم دادی
بوسه ها از لب یارم به رقیبم دادی
داروی کشتن من یاد طبیبم دادی
 
ور نه این قدر مَهَم جور و جفا یاد نداشت
هیچ شیرین، سرِ خونریزی فرهاد نداشت
 
حُسن در بردنِ دل همره و همکار تو بود
غمزه دمساز تو، عشـوه مدد کار تو بود
وصل و هجران سبب گرمی بازار تو بود
راست گویم دل دیوانه گرفتار تو بود
 
گر تو ای عشق نه مشاطه ی خوبان بودی
تَرک آن ماه جفا پیشه چه آسان بودی
 
چون نکو می نگرم شمع تو پروانه تویی
حرم و دیر تویی کعبه و بتخانه تویی
راز شیرینی اين عالم افسانه تویی
لب دلدار تویی طـره ی جانانه تویی
 
گرچه از چشم بتی بیدل و دینم ای عشق
هر  چه بينم همه از چشم تو بينم ای عشق
 
گرچه ای عشق شکایت ز تو چندان دارم
که به عمری نتوانم همه را بشمارم
گرچه از نرگس او ساخته ای بيمارم
گرچه زآن زلف گره ها زده ای در کارم
 
باز هم گرم از این آتش جانسوز توام
سر خوش از آه و غم و درد شب و روز توام
 
باز اگر بوی منی هست ز ميخانه ی توست
باز اگر آب حياتی است به پيمانه ی توست
باز اگر راحت جانی بود افسانه ی توست
باز هم عقل کسی راست، که ديوانهی  وتست
 
شِکوه بیجاست مرا کُشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم آنم دادی
 
خواهم ای عشق که میخانه ی دل ها باشم
بیخبر از حرم و دير و کلیسا باشم
گرچه زین بیشتر از دست تو رسوا باشم
بی تو یک لحظه نباشد که به دنیا باشم
 
بعد از اين رحم مکن بر دل دیوانه ی من
بفرست آنچه غمت هست به غمخانه من
 
من ندیدم سخنی خوشتر از افسانه ی تو
عاقلان بیهده خندند به دیوانه ی تو
نقد جان گرچه بود قیمت پیمانه ی تو
آه از آن دل که نشد مست ز میخانه ی تو
 
کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
؟دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
ˢᵒᵐᵉ ᵗᶤᵐᵉˢ
 ᵖᵃˢᵗ ʰᵘʳᵗˢ 
ᵃᶰᵈ ʸᵒᵘ ᶜᵃᶰ'ᵗ 
ˡᵉᵗ ᵗʰᶤᶰᵍˢ ᵍᵒ
ᵞᵒᵘ ʲᵘˢᵗ ᵏᵉᵉᵖ ᵈᶤᵍᵍᶤᶰᵍ
 ᵗᶤˡˡ ʸᵒᵘ'ˡˡ ᵈᶤᵉ ᶤᶰˢᶤᵈᵉ 
ˑ ˑ ˑ
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Information اشعار کوتاه ناب سری اول
  اشعار مریم حیدر زاده
  اشعار مناسب حال من...
  اشعار شاعران خارجی(ترجمه فارسی)
  مشاعره با اشعار خودمان
Thumbs Up مجموعه اشعار نیما یوشیج به‌همراه دستخط شاعر
Lightbulb «گزینه اشعار روح‌انگیز کراچی» نقد می‌شود
  گلچین اشعار رودکی
  گلچین اشعار ابوسعید ابوالخیر
  گلچین اشعار سعدی

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان