11-05-2016، 7:58
مادرم صدا زد:
- نرگس، مگه نگفتم سفره رو پاک کن
گفتم:
- چشم مامان، بعد پاک می کنم. داریم بازی می کنیم
مادرم آمد بالای سرم. چشم غره ای به من رفت. از ترسم بلند شدم و به بچه ها گفتم:
- ساکت باشین الان میام
رفتم سفره را پاک کردم و داشتم آن را تا می کردم که عمو ایرج گفت:
- نرگس جون برای مبصری خوبه! ببین چطور بچه ها رو ساکت و سرگرم کرده.
از حرف عمو ایرج خیلی خوشم آمد. چون از کلاس اول تا حالا که به کلاس سوم رفته بودم خیلی دلم می خواست برای یک دفعه هم شده مبصر شوم. به همین خاطر به عمو ایرج گفتم:
- مبصری رو دوس دارم اما خانم معلم من رو مبصر نمی کنه
عمو ایرج گفت:
- فردا که رفتی مدرسه برو پیش خانم معلم و بهش بگو می خوام مبصر بشم
گفتم:
- نه، نمی گم، خانم دعوام می کنه. بابا بیاد به خانم بگه
پدرم که تا آن وقت پایش را توی مدرسه ما نگذاشته بود و دنبال بهانه ای برای نیامدن به مدرسه می گشت گفت:
- آخه دخترم، همه که نباید مبصر بشن
گفتم:
- پس چرا بعضی بچه ها مبصر می شن؟
پدرم گفت:
- لابد اونا بچه های زرنگی هستن، نه شیطون و بازیگوش مثه تو
ازحرف پدرم ناراحت شدم و گفتم:
- مگه من زرنگ نیستم. من که همیشه نمره های خوب می گیرم
پدرم گفت:
- زرنگ که هستی، ناراحت نشو. شوخی کردم بالاخره یه روز هم نوبت تو می رسه که مبصر بشی
گفتم:
- اگه این خانم معلمه، هیچوقت من رو مبصر نمی کنه
دوباره رفتم پیش بچه های عمو ایرج و گفتم:
- حالا این ورق های کاغذ رو بگیرین و یه نقاشی بکشین
آن ها هنوز نقاشی هایشان را به طور کامل نکشیده بودندکه عمو ایرج بلند شد و گفت:
- بچه ها پاشین بریم دیگه بسه
گفتم:
- عمو ایرج تو رو خدا بمونین. هنوز نقاشی هاشون تموم نشده
عمو ایرج گفت:
- نه، عموجون کار دارم باید بریم
آن ها هم همگی بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند.
دو هفته ای از این قضیه گذشت تا اینکه یک روز که زنگ خورد و رفتیم توی کلاس نشستیم یک مرتبه خانم معلم گفت:
- نرگس جان پاشو بیا اینجا
درس آن روز را حاضرکرده بودم. اما قرار نبود خانم معلم بچه ها را ببرد پای تخته سیاه و درس بپرسد. با نگرانی بلند شدم و رفتم جلو تخته سیاه ایستادم. دیدم همه ی بچه ها با تعجب به من نگاه می کنند. دلم ریخته بود پایین. نمی دانستم چرا خانم معلم مرا صدا کرده بود. بچه ها همه ساکت بودند. گاهی به من وگاهی هم به خانم معلم نگاه می کردند. خانم معلم داشت توی دفتر می نوشت. وقتی نوشتنش تمام شد سرش را به طرف من برگرداند. لحظه ای به من نگاه کرد و گفت:
- تو از امروز مبصر کلاسی
بلافاصله به خانم معلم گفتم:
- چشم
آنقدر از این موضوع خوشحال شده بودم که نهایت نداشت. مثل اینکه دنیا را به من داده بودند. اصلاً مبصر شدن را فراموش کرده بودم. از آن شب که عمو ایرج گفته بود تا حالا دو هفته ای می شد. دلم می خواست زودتر زنگ را می زدند تا به خانه بروم و این خبر را به پدر و مادرم بدهم. با اینکه می دانستم خانم معلم دیروز نیلوفر را از مبصری برداشته بود اما فکر نمی کردم که مرا به جای او بگذارد. خانم معلم رویش را به بچه ها کرد و گفت:
- از امروز نرگس مبصرکلاسه، اگه کسی بی نظمی کنه و اسمش رو به من بده، تنبیه می شه
وقتی که زنگ آخر زده شد کلید کمد کلاس را از خانم معلم گرفتم و وسائل را جمع کردم و توی کمد گذاشتم و از مدرسه که بیرون رفتم، تا خانه دویدم. مادرم در را به رویم باز کرد. به او سلام کردم و رویش را بوسیدم. وسط حیاط که رسیدم کیفم را انداختم بالا و گفتم:
- مامان مبصرشدم، مبصر!
یک مرتبه کیفم برگش و افتاد روی بند لباس ها و آنرا پاره کرد و تمام لباسهایی را که مادرم تازه شسته و روی بند انداخته بود توی حیاط ریختند. فریاد مادرم بلند شد. توجهی نکردم و رفتم توی سالن و با خوشحالی به پدرم گفتم:
- بابا مبصر شدم. امروز خانم معلم به من گفت تو مبصرکلاس هستی و کلید کمد رو گرفتم، ببین ایناهاش
پدرم گفت:
- من که گفتم خانم معلم یه روز تو رو مبصر می کنه
گفتم:
- آره بابا راست گفتی
پدرم گفت:
- اما چرا خانم معلم اون مبصرتون رو عوض کرد؟
گفتم:
- آخه بچه ها رو خیلی اذیت می کرد. الکی اسم اونا رو می نوشت و به خانم می داد. خانم هم فهمید و اون رو از مبصری انداخت و من رو به جای اون گذاشت
پدرم گفت:
- دخترم پس تو هم مواظب باش کاری نکنی که خانم از دستت عصبانی بشه و گرنه تو رو هم از مبصری....
مادرم آمد توی سالن حرفم را قطع کرد و با عصبانیت به پدرم گفت:
- ببین چه دختر شیطونی داری؟ بند لباس ها رو پاره کرده و تمام اونارو ریخته توی حیاط، مجبور شدم دوباره همه ی لباس ها رو آب کشی...
توی حرف مادرم دویدم و گفتم:
- راستی مامان یادت نره، فردا صبح زود بیدارم کنی. آخه من مبصرم دیگه، باید زودتر از همه ی بچه ها برم مدرسه
پدرم گفت:
- پس باید شب ها زودتر بخوابی دخترم
زنگ اول با خوشحالی در کمد را باز کردم. دفتر حضور و غیاب و رومیزی را از توی آن بیرون آوردم. ابتدا رو میزی را روی میز خانم معلم پهن کردم و بعد دفتر حضور و غیاب را روی میز گذاشتم. بعد گچ و تخته پاک کن را هم لب تخته سیاه قرار دادم و رفتم نشستم.
چند زنگ بخوبی گذشت. اما زنگ قبل از آخر که ورزش داشتیم وسائل را جمع کردم و توی کمد گذاشتم و در آن را قفل کردم و کلید را گذاشتم توی جیب مانتوام و رفتم توی حیاط با بچه ها مشغول بازی شدم. بعد از اینکه زنگ خورد و رفتیم کلاس، خانم معلم گفت:
- نرگس دفتر کلاس رو بیار تا نمره ورزش براتون بذارم
دست بردم توی جیب مانتوام اما کلید نبود. کیفم را گشتم. لای کتاب هایم نگاه کردم. کلید را پیدا نکردم. ته جیبی که کلید را توی آن گذاشته بودم کمی شکافته شده بود. به خانم معلم گفتم:
- حتماً توی حیاط افتاده
از خانم معلم اجازه گرفتم و با چند تا از بچه ها رفتیم توی حیاط را گشتیم. پیدا نشد که نشد. مثل اینکه آب شده و رفته بود توی زمین. برگشتیم توی کلاس. از خجالت بغض گلویم را گرفته بود و اشک توی چشمانم جمع شده بود. توی دلم گفتم کاش مبصر نمی شدم. خانم معلم با عصبانیت گفت:
- تو چه مبصری هستی؟ یه روزم نتونستی کلید کمد رو نگه داری
من بیشتر خجالت کشیدم. نمی دانستم به خانم چه جوابی بدهم. فقط گفتم:
- خا… خا… خانم به خ…خ… خدا توی جی… جی… جیبم بود
خانم معلم گفت:
- من نمی دونم، هرکجا بود که بود. باید کلید پیدا بشه. الان پاشو برو بیرون تا اون رو پیدا نکردی توی کلاس نیا
کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. چند دقیقه ای بیرون کلاس ایستادم. گفتم شاید خانم معلم پشیمان شود و صدایم کند. ولی تا آخر وقت هیچ خبری نشد و زنگ آخر هم زده شد. با ناراحتی رفتم خانه. وقتی در باز شد و مادرم را دیدم بغضم ترکید و به گریه افتادم. از کنارش رد شدم. هرچه صدایم کرد جوابی ندادم و مستقیم رفتم به اتاقم و خود را روی تخت انداختم. مادرم دنبالم آمد توی اتاق و گفت:
- چی شده دخترم؟ کسی تو رو اذیت کرده؟
همانطورکه هق هق می کردم گفتم:
- ن…ن… نه
مادرم به آرامی گفت:
- حرف بزن آخه، ببینم چی شده
گفتم:
- امروز توی حیاط مدرسه ورزش می کردم، کلید کمد کلاس توی جیبم بود اما افتاد و گم شد. وقتی خانم دفتر حضور و غیاب رو خواست هرچه دنبال کلید گشتم اون رو پیدا نکردم. خانم هم من رو بیرون کرد و گفت تا اون رو پیدا نکنی نباید به کلاس بیایی
مادرم گفت:
- دخترم تو که از دستی اون رو گم نکردی خب این رو از اول می گفتی فردا بابا می ره مدرسه قفلشو در میاره می ده کلید ساز براش یه کلید درست کنه. گریه نکن پاشو صورتت رو بشور
با ترس و لرز همراه بچه ها وارد کلاس شدم. خدا خدا می کردم که خانم معلم بیرونم نکند. دیدم گچ و تخته پاک کن از دفتر آورده و لبه ی تخته سیاه گذاشته اند. وقتی همگی نشستیم خانم معلم نگاهی به بچه ها کرد و چند تا از آنها را برد پای تخته سیاه و درس را سئوال کرد. اما اصلاً به من نگاه هم نکرد. از خودم بدم آمد و خودم را به خاطر این سهل انگاری سرزنش کردم. بالاخره زنگ تفریح زده شد و رفتیم توی حیاط اما من در گوشه ای ایستادم. حوصله نداشتم با بچه ها بازی کنم. هرچه صدایم زدند نرفتم پیش آن ها. چشمم به در مدرسه بود چون مادرم گفته بود که پدرم به مدرسه می آید و قفل را می برد برایش کلید بسازد اما زنگ خورد و پدرم نیامد. از ترس دیدن خانم معلم تنم می لرزید. سرم را پایین انداختم و آخر از همه ی بچه ها وارد کلاس شدم و وقتی داشتم روی نیمکت می نشستم لبه ی مانتوام به میز خورد و صدایی کرد. دست بردم و لبه ی آن را برگرداندم. انگشتم را توی شکاف آن کردم و کلید کمد کلاس را بیرون آوردم
- نرگس، مگه نگفتم سفره رو پاک کن
گفتم:
- چشم مامان، بعد پاک می کنم. داریم بازی می کنیم
مادرم آمد بالای سرم. چشم غره ای به من رفت. از ترسم بلند شدم و به بچه ها گفتم:
- ساکت باشین الان میام
رفتم سفره را پاک کردم و داشتم آن را تا می کردم که عمو ایرج گفت:
- نرگس جون برای مبصری خوبه! ببین چطور بچه ها رو ساکت و سرگرم کرده.
از حرف عمو ایرج خیلی خوشم آمد. چون از کلاس اول تا حالا که به کلاس سوم رفته بودم خیلی دلم می خواست برای یک دفعه هم شده مبصر شوم. به همین خاطر به عمو ایرج گفتم:
- مبصری رو دوس دارم اما خانم معلم من رو مبصر نمی کنه
عمو ایرج گفت:
- فردا که رفتی مدرسه برو پیش خانم معلم و بهش بگو می خوام مبصر بشم
گفتم:
- نه، نمی گم، خانم دعوام می کنه. بابا بیاد به خانم بگه
پدرم که تا آن وقت پایش را توی مدرسه ما نگذاشته بود و دنبال بهانه ای برای نیامدن به مدرسه می گشت گفت:
- آخه دخترم، همه که نباید مبصر بشن
گفتم:
- پس چرا بعضی بچه ها مبصر می شن؟
پدرم گفت:
- لابد اونا بچه های زرنگی هستن، نه شیطون و بازیگوش مثه تو
ازحرف پدرم ناراحت شدم و گفتم:
- مگه من زرنگ نیستم. من که همیشه نمره های خوب می گیرم
پدرم گفت:
- زرنگ که هستی، ناراحت نشو. شوخی کردم بالاخره یه روز هم نوبت تو می رسه که مبصر بشی
گفتم:
- اگه این خانم معلمه، هیچوقت من رو مبصر نمی کنه
دوباره رفتم پیش بچه های عمو ایرج و گفتم:
- حالا این ورق های کاغذ رو بگیرین و یه نقاشی بکشین
آن ها هنوز نقاشی هایشان را به طور کامل نکشیده بودندکه عمو ایرج بلند شد و گفت:
- بچه ها پاشین بریم دیگه بسه
گفتم:
- عمو ایرج تو رو خدا بمونین. هنوز نقاشی هاشون تموم نشده
عمو ایرج گفت:
- نه، عموجون کار دارم باید بریم
آن ها هم همگی بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند.
دو هفته ای از این قضیه گذشت تا اینکه یک روز که زنگ خورد و رفتیم توی کلاس نشستیم یک مرتبه خانم معلم گفت:
- نرگس جان پاشو بیا اینجا
درس آن روز را حاضرکرده بودم. اما قرار نبود خانم معلم بچه ها را ببرد پای تخته سیاه و درس بپرسد. با نگرانی بلند شدم و رفتم جلو تخته سیاه ایستادم. دیدم همه ی بچه ها با تعجب به من نگاه می کنند. دلم ریخته بود پایین. نمی دانستم چرا خانم معلم مرا صدا کرده بود. بچه ها همه ساکت بودند. گاهی به من وگاهی هم به خانم معلم نگاه می کردند. خانم معلم داشت توی دفتر می نوشت. وقتی نوشتنش تمام شد سرش را به طرف من برگرداند. لحظه ای به من نگاه کرد و گفت:
- تو از امروز مبصر کلاسی
بلافاصله به خانم معلم گفتم:
- چشم
آنقدر از این موضوع خوشحال شده بودم که نهایت نداشت. مثل اینکه دنیا را به من داده بودند. اصلاً مبصر شدن را فراموش کرده بودم. از آن شب که عمو ایرج گفته بود تا حالا دو هفته ای می شد. دلم می خواست زودتر زنگ را می زدند تا به خانه بروم و این خبر را به پدر و مادرم بدهم. با اینکه می دانستم خانم معلم دیروز نیلوفر را از مبصری برداشته بود اما فکر نمی کردم که مرا به جای او بگذارد. خانم معلم رویش را به بچه ها کرد و گفت:
- از امروز نرگس مبصرکلاسه، اگه کسی بی نظمی کنه و اسمش رو به من بده، تنبیه می شه
وقتی که زنگ آخر زده شد کلید کمد کلاس را از خانم معلم گرفتم و وسائل را جمع کردم و توی کمد گذاشتم و از مدرسه که بیرون رفتم، تا خانه دویدم. مادرم در را به رویم باز کرد. به او سلام کردم و رویش را بوسیدم. وسط حیاط که رسیدم کیفم را انداختم بالا و گفتم:
- مامان مبصرشدم، مبصر!
یک مرتبه کیفم برگش و افتاد روی بند لباس ها و آنرا پاره کرد و تمام لباسهایی را که مادرم تازه شسته و روی بند انداخته بود توی حیاط ریختند. فریاد مادرم بلند شد. توجهی نکردم و رفتم توی سالن و با خوشحالی به پدرم گفتم:
- بابا مبصر شدم. امروز خانم معلم به من گفت تو مبصرکلاس هستی و کلید کمد رو گرفتم، ببین ایناهاش
پدرم گفت:
- من که گفتم خانم معلم یه روز تو رو مبصر می کنه
گفتم:
- آره بابا راست گفتی
پدرم گفت:
- اما چرا خانم معلم اون مبصرتون رو عوض کرد؟
گفتم:
- آخه بچه ها رو خیلی اذیت می کرد. الکی اسم اونا رو می نوشت و به خانم می داد. خانم هم فهمید و اون رو از مبصری انداخت و من رو به جای اون گذاشت
پدرم گفت:
- دخترم پس تو هم مواظب باش کاری نکنی که خانم از دستت عصبانی بشه و گرنه تو رو هم از مبصری....
مادرم آمد توی سالن حرفم را قطع کرد و با عصبانیت به پدرم گفت:
- ببین چه دختر شیطونی داری؟ بند لباس ها رو پاره کرده و تمام اونارو ریخته توی حیاط، مجبور شدم دوباره همه ی لباس ها رو آب کشی...
توی حرف مادرم دویدم و گفتم:
- راستی مامان یادت نره، فردا صبح زود بیدارم کنی. آخه من مبصرم دیگه، باید زودتر از همه ی بچه ها برم مدرسه
پدرم گفت:
- پس باید شب ها زودتر بخوابی دخترم
زنگ اول با خوشحالی در کمد را باز کردم. دفتر حضور و غیاب و رومیزی را از توی آن بیرون آوردم. ابتدا رو میزی را روی میز خانم معلم پهن کردم و بعد دفتر حضور و غیاب را روی میز گذاشتم. بعد گچ و تخته پاک کن را هم لب تخته سیاه قرار دادم و رفتم نشستم.
چند زنگ بخوبی گذشت. اما زنگ قبل از آخر که ورزش داشتیم وسائل را جمع کردم و توی کمد گذاشتم و در آن را قفل کردم و کلید را گذاشتم توی جیب مانتوام و رفتم توی حیاط با بچه ها مشغول بازی شدم. بعد از اینکه زنگ خورد و رفتیم کلاس، خانم معلم گفت:
- نرگس دفتر کلاس رو بیار تا نمره ورزش براتون بذارم
دست بردم توی جیب مانتوام اما کلید نبود. کیفم را گشتم. لای کتاب هایم نگاه کردم. کلید را پیدا نکردم. ته جیبی که کلید را توی آن گذاشته بودم کمی شکافته شده بود. به خانم معلم گفتم:
- حتماً توی حیاط افتاده
از خانم معلم اجازه گرفتم و با چند تا از بچه ها رفتیم توی حیاط را گشتیم. پیدا نشد که نشد. مثل اینکه آب شده و رفته بود توی زمین. برگشتیم توی کلاس. از خجالت بغض گلویم را گرفته بود و اشک توی چشمانم جمع شده بود. توی دلم گفتم کاش مبصر نمی شدم. خانم معلم با عصبانیت گفت:
- تو چه مبصری هستی؟ یه روزم نتونستی کلید کمد رو نگه داری
من بیشتر خجالت کشیدم. نمی دانستم به خانم چه جوابی بدهم. فقط گفتم:
- خا… خا… خانم به خ…خ… خدا توی جی… جی… جیبم بود
خانم معلم گفت:
- من نمی دونم، هرکجا بود که بود. باید کلید پیدا بشه. الان پاشو برو بیرون تا اون رو پیدا نکردی توی کلاس نیا
کیفم را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. چند دقیقه ای بیرون کلاس ایستادم. گفتم شاید خانم معلم پشیمان شود و صدایم کند. ولی تا آخر وقت هیچ خبری نشد و زنگ آخر هم زده شد. با ناراحتی رفتم خانه. وقتی در باز شد و مادرم را دیدم بغضم ترکید و به گریه افتادم. از کنارش رد شدم. هرچه صدایم کرد جوابی ندادم و مستقیم رفتم به اتاقم و خود را روی تخت انداختم. مادرم دنبالم آمد توی اتاق و گفت:
- چی شده دخترم؟ کسی تو رو اذیت کرده؟
همانطورکه هق هق می کردم گفتم:
- ن…ن… نه
مادرم به آرامی گفت:
- حرف بزن آخه، ببینم چی شده
گفتم:
- امروز توی حیاط مدرسه ورزش می کردم، کلید کمد کلاس توی جیبم بود اما افتاد و گم شد. وقتی خانم دفتر حضور و غیاب رو خواست هرچه دنبال کلید گشتم اون رو پیدا نکردم. خانم هم من رو بیرون کرد و گفت تا اون رو پیدا نکنی نباید به کلاس بیایی
مادرم گفت:
- دخترم تو که از دستی اون رو گم نکردی خب این رو از اول می گفتی فردا بابا می ره مدرسه قفلشو در میاره می ده کلید ساز براش یه کلید درست کنه. گریه نکن پاشو صورتت رو بشور
با ترس و لرز همراه بچه ها وارد کلاس شدم. خدا خدا می کردم که خانم معلم بیرونم نکند. دیدم گچ و تخته پاک کن از دفتر آورده و لبه ی تخته سیاه گذاشته اند. وقتی همگی نشستیم خانم معلم نگاهی به بچه ها کرد و چند تا از آنها را برد پای تخته سیاه و درس را سئوال کرد. اما اصلاً به من نگاه هم نکرد. از خودم بدم آمد و خودم را به خاطر این سهل انگاری سرزنش کردم. بالاخره زنگ تفریح زده شد و رفتیم توی حیاط اما من در گوشه ای ایستادم. حوصله نداشتم با بچه ها بازی کنم. هرچه صدایم زدند نرفتم پیش آن ها. چشمم به در مدرسه بود چون مادرم گفته بود که پدرم به مدرسه می آید و قفل را می برد برایش کلید بسازد اما زنگ خورد و پدرم نیامد. از ترس دیدن خانم معلم تنم می لرزید. سرم را پایین انداختم و آخر از همه ی بچه ها وارد کلاس شدم و وقتی داشتم روی نیمکت می نشستم لبه ی مانتوام به میز خورد و صدایی کرد. دست بردم و لبه ی آن را برگرداندم. انگشتم را توی شکاف آن کردم و کلید کمد کلاس را بیرون آوردم