#چـگـونـه_با_پدرتـ_آشـنـا_شـدم ؟!
#نـامـه_شـمـاره «۱»
"دکتـر بهروز"
سـاعـت ۷ صبح یک روز جـمـعـه بود که تـصمـیم گـرفتـم شـوهر داشـتـه باشـمـ.
دقـیقـا فردای عـروسـی دختـرعـمـویمـ، از خواب که بیدار شـدم دیدم جـایش خالیسـتـ! پدرت را مـیگـویمـ.
اولش شـک کردم نـکنـد جـای یک چـیز دیگـر خالی شـده و مـن جـای شـوهر اشـتـباه گـرفتـمـ!
دو سـه باری در رختـخواب غلت زدم و هر چـقـدر فکر کردم تـا به یک نـکتـه آبرومـنـدانـهتـری برسـمـ، باز مـیرسـیدم به شـوهر. یعـنـی حـالا که فکر مـیکنـم از همـان عـروسـی دیشـب دقـیقـا همـان وقـتـی که همـه مـردها دم در سـالن عـروسـی مـنـتـظر خانـمـها ایسـتـاده بودنـد و سـرشـان غر مـیزدنـد و کسـی نـبود عـروسـی را کوفتـم کنـد و بچـه را بینـدازد روی دوشـم تـا با کفش پاشـنـه بلنـد، بچـه تـنـبان خیس شـده را خرکش کنـم و با مـژه نـصفه کنـده شـده اشـکم را دربیاورد که بهخاطر خسـتـگـیاش نـمـیرویم دنـبال عـروسـ، دقـیقـا همـان مـوقـعـ، در اوج آزادی دلم شـوهر خواسـتـ!
جـای گـنـد زدن پدرت در زنـدگـی مـجـردیام خالی بود و مـن تـصمـیم گـرفتـم جـایش را پر کنـمـ!
اولین گـزینـهام بهروز پسـر عـمـو اسـدالله بود. چـون که دم دسـت تـرین گـزینـه بود. خانـهشـان کوچـه پایینـی بود.
با خودم گـفتـم همـین الان هم بخواهد مـن را بگـیرد، با احـتـسـاب زمـان تـه ریش زدنـش و تـوالت رفتـنـشـان و رسـیدنـشـان به اینـجـا تـا ۹ صبح دیگـر ازدواج کردهایمـ. مـوبایلم را برداشـتـم و به بهروز پیامـک زدمـ: «کی وقـت داری ازدواج کنـیمـ؟»
مـیگـفتـنـد بهروز مـغز پزشـکی اسـتـ.
امـا عـمـو اسـدالله مـیخنـدید و مـیگـفت نـطفهاش از خودم اسـت، حـرف مـفت اسـت! راسـت هم مـیگـفتـ؛ هنـوز هم عـمـو اسـدالله با این هیکل و دو مـن سـیبیل به کیسـه صفرا مـیگـوید صفورا! همـیشـه هم از این انـدامـش به نـیکی یاد مـیکرد چـون هم نـام زن عـمـو اسـت! هرچـقـدر هم بهروز مـیگـفت صفرا یک کیسـه بوگـنـدوی ضایع اسـت، باز هم عـمـو خودش را لوس مـیکرد و داد مـیزد کیسـه صفورای مـن کیه؟؟ زن عـمـو هم هربار ریسـه مـیرفت و مـیگـفتـ: مـن مـنـ!
با این حـال مـیگـفتـنـد بهروز مـغز پزشـکی اسـتـ! نـه اینـکه فکر کنـی پزشـک اسـت نـه! از وقـتـی یکی از دورههای کمـک های اولیه را ثبتـ نـام کرده بود و تـنـفس مـصنـوعـی یاد گـرفتـه بود، فامـیل نـدید بدید مـا دکتـر صدایش مـیکردنـد! زن عـمـو هم مـیگـفت پسـرش یکجـور مـنـحـصر به فردی تـنـفس مـصنـوعـی مـیدهد که تـمـام فرورفتـگـیها آدم پف مـیکنـد مـیزنـد بیرونـ! خانـوادگـی مـیگـفتـنـد از وقـتـی بهروز اینـقـدر مـهارت پیدا کرده دیگـر پایشـان به دکتـر باز نـشـده! یعـنـی اگـر بهروز پدر تـو مـیشـد مـیتـوانـسـتـی افتـخار بکنـی که پدرت مـکتـبی جـدید در عـلم پزشـکی ایجـاد کرده که یبوسـت و آرتـروز و ورم پانـکراس را هم با تـنـفس مـصنـوعـی درمـان مـیکنـد!
بهروز هنـوز جـوابم را نـداده بود.یک حـالت بیشـتـر نـداشـتـ؛ قـضیه را کف دسـت زن عـمـو کیسـه صفورا گـذاشـتـه، او هم از تـرس این وصلت خودش را به مـردن زده! یعـنـی کارش این اسـتـ! تـا آن روز۶۲ بار بر سـر هر قـضیهای که به مـغزش فشـار بیاورد سـریع خودش را به مـردن زده بود تـا فضا را مـتـشـنـج کنـد! آخرین بار مـیخواسـت ٨٥ تـومـان را جـلوی جـمـع تـقـسـیم بر سـه کنـد. چـون عـددش رنـد نـبود مـغزش داغ کرد و خودش را به مـردن زد تـا کم نـیاورد!
پیغامـی از بهروز آمـد: «نـمـیتـونـمـ! مـامـان صفورا مـرده!»
از کوره در رفتـم؛پسـرک بیکارِ بیعـار یا شـوخیاش گـرفتـه بود یا بازی زن عـمـو را باور کرده بود.
برایش نـوشـتـمـ: «مـحـل نـذار زنـده مـیشـه! کی مـیای خواسـتـگـاری؟»
دوباره بهروز پیغام داد: «مـرده!»
در روز اول وارد چـالش عـروس و مـادر شـوهر بازی شـده بودم خنـدهام گـرفت! از خنـده سـر و تـه شـده بودم که مـامـان با لباس مـشـکی در اتـاقـم را باز کرد.
از شـکل نـشـسـتـنـم روی صنـدلی جـیغی کشـید و گـفتـ: «زن عـمـو صفورا جـدی جـدی مـرد!»
زنـعـمـو کیسـه صفورا سـاعـت ۷ صبح جـمـعـه مـرده بود. بهروز و مـادرش صفورا پیغام مـن را خوانـده بودنـد و به حـمـاقـت مـن آنـقـدر خنـدیده بودنـد که باعـث فشـردگـی عـضلات قـلب صفورا شـده بود. بهروز هم تـا تـوانـسـتـه بود تـنـفس مـصنـوعـی وارد کرده بود و باعـث تـرکیدگـی شـشـهای مـادرش شـده بود! مـرگ غمـانـگـیزی بود. مـیگـفتـنـد جـسـد صفورا نـیم مـتـر با زمـین فاصله داشـت و هوای پر شـده در بدنـش خالی نـمـیشـد! بهروز دیگـر عـمـرا با مـن ازدواج مـیکرد. خودت هم مـیدانـی که بهروز پدرت نـشـد امـا فردای مـرگ صفورا مـسـیر ازدواجـم تـغییر کرد و با کسـی آشـنـا شـدم که فکر کردم چـرا پدرت یک خلبان نـباشـد...!
تـا بعـد - دلتـنـگـت مـادرت
| مـونـا_زارع طنـزنـویس |
ادامـه دارد ..