امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#3
فصل سوم:


آوا
چشمامو باز کردم. حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟
تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟
یاد اتفاق صبح افتادم
با عصبانیت گفتم:عوضی!
خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم!
مهران اروم هلم داد رو تخت و گفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری!
با تعجب نگاهش کردم
لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو تو گوشت فرو کن.
حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ!
با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست بهتره به خودت فشار نیاری!
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:برو گمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن!
همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرویی!
مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چی بود؟!
سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانومی این همه فشار واسه اون کوچولوی تو شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟!
اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستاز د و گفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چی کار کردی؟من چند وقته بیهوشم؟
هیچی نگفت به پرستار نگاه کرد.
با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته!
من:به جهنم که شکسته.
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه!
انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:یعنی چی؟
با صدایی که شبیه نعره بود گفتم:یعنی چی عوضی؟
دوباره درد تو شکمم پیچید!
مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش میریخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!
همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو 4 ساعت هیچ تست حاملگی ای مثبت نمیشهتازه من هیچوقت با یه دختر سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش!
فقط تحقیر کردن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادمی مثله اون هر کاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده!
گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای!
اروم دستشو برداشت و گفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام بیاره!
نیشخندی زد و گفت:چه خوبم نقش بازی میکنه !
با تمام توانم سیلی زدم تو گوشش و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟
دستشو گذاشت رو لپش و در حالی که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم.... نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟
در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:احمق به خاطر خودت بود نمیخواستم بیخودیکارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این حرفو زدم .
چقدر این ادم نفهم بود.
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تمام زحمت 5 سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!با خودت چی فکر کردی ؟بابات یا هر کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور ادما رو زیر پات له کنی؟فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟
چشمامو باز کردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره! کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن!
تند تند اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!
نگاهش کردم. شرمنده بود ولی این شرمندگی به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببین من نمیخواستم....
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفی که نتونستی راستشو بگی !نتونستی بگی میخواستی بهم تجاوز کنی نه؟
همون موقع صدای نا اشنایی به گوشم خورد:چی دارین میگین؟!
هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسنی تو چهار چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پیر شده بود. احتمال دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایین.
اومد جلو و گفت:این دختر چی میگه؟
مهران هیچی نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چی داره میگه!
مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرمو گرفتم بالا و گفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم!
بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اینی که می بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم!
نمیدونم چی به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچین پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادمای بی فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد.
اون که انتظار نداشت چنین حرفی بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند!
من:دهنمو ببنندم که چی؟ادمایی مثه شما حقمو بخورن؟
مهران گفت:اروم باش!
من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقایی که خودشو پدر میدونه چیه؟!
رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خیره شدم و گفتم:چیه؟حرفد حق تلخه نه؟فکر کردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنین!
_:ببین دختره بی حیا بهتره خفه شی و اگر نه میدمت دست پلیس!
من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگرانی دارم نه ترسی!
اونی که باید بترسه شمایین شما باید از خدا بترسین. فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین!
شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمایی مثل شما متنفرم!
رو کرد به مهران و گفت:ببین منو به چه روزی انداختی یه دختر خیابونی داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم!
من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!
من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا!
دیگه داشت جوش می اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بیرون!
احساس تنهایی میکردم. بی کسی بدترین درد دنیاست .دوباره اشکام سرازیر شد.


هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو میبردی؟
با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم!
_:واقعا بی چشم و رویی
من:من بی چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فصل سیر کتکم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگی بی چشمو رو؟واقعا نو بره والا!
پوفی کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چی؟
من:ترجیح میدم پلیس ببرتم تا این که ادمایی مثله شما رو تحمل کنم!
خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چی کار میکنی؟
همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم!
به زور منو برگردوند توتخت و گفت:با خودت لج نکن!
چشمامو از درد رو هم گذاشتمو و گفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم!
مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم!
اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم!
پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگین شد!
**********
مهران
نشستم روی صندلی به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ولی نمیتونستم زیر بار برم!
زنگ زدم به بابا
من:سلام
_:چی میخوای؟
من:میخواستم بگم بی هوا زنگ نزنی به پلیس!
_:نترس به اون عروسک کوچولوت کاری ندارم!
من:بابا بس کن!
_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزنی؟
من:بابا بس کن تورو خدا
_:حسابتو میرسم! به وقتاش حساب اون دختره بی چشم و رو هم میرسم!
اینو گفت و قطع کرد. از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
به پرستار گفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمین زنگ زدم تا بیاد پیشم!
چشمامو باز کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمین کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم!
این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفی هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم.
فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتی نفهمیدم کی باید مرخص بشه!
یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت خواسته بود تا برکرده. بیخیال اوا شده بودم.
اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ خورد.
هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبره گوشی رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:اقای مجد؟
من:بله خودم هستم!
_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟
من:اتفاقی افتاده؟
_:بیاین دم در توضیح میدم!
درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایین!
یه سرباز و یه سرگرد دم در بودن!
صدامو صاف کردمو و گفتم:بفرمایید!
سرگرده گفت:سلام اقا خسته نباشید!
من:سلامت باشید!
_:باید با ما بیاین اداره اگاهی!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتن:چرا؟
_:خانوم آوا کریمی تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شما رو دادن شماره تماس ازتون نداشتن!
من:آوا؟
_:نمیشناسین؟
_:چرا... چرا فقط واسه چی بردنش؟
براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا!
سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چی شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون


با ماشین خودم رفتم کلانتری.
وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایین!
سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!
همون طور که سرش پایین بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش کردم برای اولین بار خجالت کشیدنشو دیدم!
سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبتی باهاش دارین؟
من:از اشناهای پدرشم!
سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینو گفته بوده!
_:خبر دارین خونوادش کجان؟
من:شهرستانن!
سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولی به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نمیری لباس پسرونه هم نمی پوشی! چون مدرکی علیهت نداشتیم میتونی بری و اگر نه الان باید میرفتی اب خنک میخوردی!
آوا سرشو تکون داد ولی هیچی نگفت!
سرگرد گفت:شما یه لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !سرمو تکون دادم اون رفت بیرون.یه نگاه به سرگرمی جدیدم انداختم!
گرو گذاشتن سند بهترین موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.
اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بیرون هر چی من گفتم همونه!
یه نگاه بهم کرد.
گفتم:میخوای برم!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نمیزدم!
من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکنی یا من میرم.
اب دهنشو قورت داد و گفت:قرار نیست اذیتم کنی!
خندیدم.
بعد از این که کارایی که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتری بیرون اومدیم.
اینجور که معلوم بود یکی جای آوا رو گفته بود و خواسته بود بگیرنش!
آوا همون طور که دنبال من می اومد گفت:کار بابات بود!
برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چی؟
با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانونی.
من:تو از کجا میدونی کار بابای من بوده!
نگاهم کرد و گفت:پس کار خودت بوده!
من:ببین اون روی منو بالا نیار!
_:صبح که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکر کرد نمیبینمش ولی من حواسم بهش بود!یا تو بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونین!
من:بابای من هیچوقت همچین کاری نمیکنه!
دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس!
احتمال میدادم که کار بابا باشه ولی نمیخواستم جلوی آوا چیزی بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!
_:چی؟
من:سوار ماشین شو!
_:واسه چی سوار شم؟
من:باهوش! که ببرمت خونه!
اخم کرد و گفت:من با تو هیچ جا نمیام!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بیرون!
_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟
من:میای یا برت گردونم!
اخمی کرد و گفت:اگه بخوای اذیتم کنی ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو!
بدون هیچ حرفی اومد نشست تو ماشین!
منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولی این تازه اول کار بود.


رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا!
دستی تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه!
یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعنی ادم به پر رویی تو ندیدم!
اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست!
من:بیا برو تو بابا!لوس...
نگاهی به من کرد و گفت:بیام تو؟
من:بار اولت نیست که میای اینجا! نکنه میخوای شب بخوابی تو حیاط؟
_:مگه قراره من اینجا بمونم؟
من:مگه ندیدی چی گفت؟گفت اونجا نرو!
_:اینو گفت من بترسم!
من:به هر حال امشب اینجا میمونی!
صاف ایستاد و نگاهم کرد .
من:بیا برو من کاریت ندارم!
_:از کجا معلوم!
من:منو نگاه کن! من یه ادمم فهم و درک دارم نه حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم!
ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش کردی اسمش چی بود؟!
حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششو گرفتم و در حالی که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو! بیا بریم!
_:آی آی آی ای گوشمو کندی!
دستمو گرفته بود و چنگ میزد تا ولش کنم ولی چون ناخون نداشت چیزی حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه!
گوششو ول کردم .
دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی!
رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و گفت:ببین چه بلایی سر گوش نازنینم اورد!
زدم رو شونشو و همون طور که میرفتم سمت اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه!
هیچی نگفت رفتم سر یخچال و گفتم:سوسیس میخوری؟
اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد!
یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دخترای دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولی به هر حال با این که باهاش احساس راحتی میکردم ولی هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم!
نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگی زندگی میکنی؟
ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟
_:نمیترسی؟حوصلت سر نمیره؟اصلا وقت میکنی این همه جا رو تمیز کنی؟
من:مش رحیم تمیز میکنه کار من نیست!
_:پس تو چی کار میکنی؟فقط میخوری و میخوابی؟
من:این زبونت اخر کار دستت میده ها!
از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد و گفت:پسرا باید پر رو باشن!
سوسیسایی که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختری!
_:فقط تو میدونی که من دخترم!
راست میگفت شونه هامو انداختم بالا!
کاپشنشو در اورد و گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تمیز کنم؟
برگشتم سمتش و گفتم:نوچ!
ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چی؟
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم:برات یه فکر دیگه دارم!
_:مثلا؟
دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از شام سر فرصت بهت میگم!
مشکوک نگاهم کرد.
من:مغزت منحرفه ها!
_:وقتی با ادمای منحرف سر و کار دارم نا خوداگاه پشت پزانتز ذهنم یه منفی میاد!
من:نترس راحت باش!گفتم که با سیبیلوها کاری ندارم!
لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گیر دای به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میگی انگار سیبیل چخماقی درست کردم واسه خودم!
کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو میز و گفتم:هر چی میخوای از تو یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم!
اومد تو اشپزخونه و گفت:چی کار داری؟
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو و گفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟
خندیدم و گفتم:اره هر چی خواستی بردار بچه پر رو!
شماره بابا رو گرفتم و رفتم تو اتاق . چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دستی میزدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده یا نه؟!
گوشی رو که جواب داد گفتم:مگه نگفتم بیخیال پلیس شو؟
صداشو صاف کرد و گفت:علیک سلام پسرم ! چه عجب از این طرفا کم پیدایی!
من:چرا زنگ زدی اوا رو ببرن!
_:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم!
من:میفهمی چی کار کردی؟یه دختر تنها و بی دفاع رو چرا تو درد سر می ندازی؟
_:حالا چی شده سنگ اونو به سینه میزنی؟
من:بابا بذار یه چیزی بهت بگم تو زندگی من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش و گرنه دیگه پسری به اسم مهران نداری.
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!
دختر بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود.
لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره!
خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهایی و بی کسی اون !خیلی سر سخت تر از اونی بود که باید باشه!
دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستی؟
همون طور که ساندویجشو دو لپی میخورد گفت:راحتم!
رفتم پشت میز تو اشپز خونه نشستم و گفتم:کار بابام بود!
سرشو تکون داد و گفت:من که گفتم!
من:نمیتونی دیگه برگردی خونت اذیتت میکنه!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چی کار کنم؟برم تو پارک بخوابم؟
من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جایی پیدا میکنی بیا این بالا!
نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ بی طمع نیست!
من:تنها دلیلش اینه که تقصیر بابام بوده! بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگیرم!
تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم!
من:از حقوقت کم میکنم
خندید و گفت:کدوم حقوق؟
نیشخندی زدم و گفتم:به هر حال از فردا باید واسه من کار کنی!
اینو که گفتم غذا پرید تو گلوش لیوان نوشابشو یه نفس سر کشید نفس عمیقی کشید و گفت:چه کاری؟
ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی! البته یه چیزایی هست که قبلش باید یاد بگیری!
از رو اپن پرید پایین و گفت:برو بابا دلت خوشه!
من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و دماغ نازنینم و همچنین 600 میلیون تومن هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا گیریم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخوی یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم!
بعد به اتاقم اشاره کردم
ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از کی باید کارمو شروع کنم؟


نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم!
دست به سینه ایستاد و گفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه!
من:من منشی مرد استخدام نمیکنم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یعنی میخوای....
قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید لباس دخترونه بپوشی ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری!
دستشو گذاشت روی دماغ و دهنشو و گفت:اگه سیبیلامو بردارم دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم!
با این حرفش زدم زیر خنده!اخمی کرد و گفت:خودت گفتی تا وقتی سیبیل داری کاریت ندارم!
من:ببین من بهت تعهد نامه میدم تا وقتی منشی من باشی و اینجا زندگی میکنی باهات کاری ندارم!خوبه؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چی؟
یه نگاه به اطراف کردمو و گفتم:این خونه مال تو!
یه ذره فکر کرد و گفت:یعنی الان این خونه مهمترین چیزیه که داری؟
دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟
انگشت اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خریدنی نیستم!
من:باشه بابا مگه من چی گفتم؟
یه ذره فکر کرد و گفت:نه!
اخمی کردمو و گفتم:همین که گفتم!
خواست یه چیزی بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری!
رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی!
اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم!
ابرومو دادم بالا و گفتم:اون که بله!
رو کرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم!
خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟!
خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغییرو دوست دارن مگه نه؟همین تو! فکر کردی نمیدونم چرا گیر دادی به من؟
من:چرا گیر دادم؟
قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم! از اونجایی که متفاوتم یه جورایی جذابم! البته نه اون جذابی که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم. میخوای سردر بیاری که یه دختری مثله من چطور زندگی میکنه و چی کارا میکنه؟!چی بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دخترای دیگه باشه؟!
با تعجب نگاهش کردم. حرفی نداشتم حدسش درست بود.
با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم!
من:خب چطوری فهمیدی؟
خندید و گفت:فکر میکنی من وقتی بیکارم و تنهام چی کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟
شونه هامو انداختم بالا !
یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم!
کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتی ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتی با مردم زیاد در ارتباط باشی با همه قشری سر و کار داشته باشی معنی نگاها رو میفهمی!فکر کردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقی میبینم که وقتی به من نگاه میکنی از کنجکاوی می درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاصی زیر نظر میگیری! طوری بهم نگاه میکنی که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میکنی نه یه دختر 18 ساله به جذابیت های ظاهری !
خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا!
با خنده گفت:چرا؟نترس من توانایی خوندن ذهنو ندارم!
من:شناسنامت پیشته؟
_:شناسنامم؟
من:شک دارم 18 سالت باشه!
خندید و گفت:شاید تو شناسنامه 18 سالم باشه ! اما روزگار با من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن تو رفتار کنم و فکر کنم!
لبخند تلخی زد و گفت:تو دنیای من جایی واسه بچگی کردن و جوونی کردن نیست.
بهم نگاه کرد تو چشمای سیاهش یه دنیا غم بود!بغضمو قورت دادم.اهی کشید و گفت:حتی اگه قیافمو عوض کنی نمیتونی منو تبدیل به چیزی کنی که یه عمر ازش محروم بودم.


خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید و گفت:خب حالا قرار دادتو کی مینویسی؟
خندیدم و گفتم:همین الان!
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:برو قلم کاغذ بیار!
خندیدم و گفتم:باشه!
از جام بلند شدم و رفتم از تو اتاق یه برگه آ 4 با خودکار اوردم و گذاشتم رو میز و گفتم:خب چی بنویسم؟
یه ذره فکر کرد و گفت:بنویس اینجانب مهری مجد....
با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:کی؟
در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای مهران خان مجد!
من:اها حالا شد!
_:زیر لب گفت:همون مهری خودمون!
شنیدم ولی چیزی نگفتم.
ادامه داد:تعهد میدهم!که به هیچ وجه به سرکار خانوم آوا کریمی نگاه کج نکرده هیزی ننمایم....
زدم زیر خنده و گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم!
اخم کرد و گفت:فردا میگی این تو قرار داد نبود اون تو قرار داد نبود!
من:باشه ولی همون نگاه کج معنی میده دیگه!
_:خب حالا اونو ننویس!
صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و هوس نگاه نکنم!
همون طور که مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه!
اخمی کرد و گفت:خانوما همشون محترمن!
من:باشه بگو
_:تا وقتی نزد من مهمان است مانند یک گوهر گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبی باشم در غیر این صورت ملک مسکونی خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنین....
من:نه دیگه همچنین نداره!
_:چرا داره همین که من میگم... همچنین در صورت شکایت خود را به هیچ طریقی تبرئه نکنم و گناه کبیره خود را گردن بگیرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟
دستاشو زد به همو گفت:نوشتی؟
برگه رو گرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت خیلی دکتریه!
من:یعنی بد خطه!
با دقت به برگه نگاه کرد و گفت:وای به حالت اگه یه چیز دیگه نوشته باشی!
من:نه چیز دیگه این نبود!
خودکارو از دستم گرفت انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نیستم انگشت میزنم!
یه انگشت زد پایینه برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:مرده و قولش!
بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله!
از جاش بلند شد و کش و قوسی به خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ایای.... ببین چی کار کردی با این دنده دیگه تکونم نمیشه خورد!
من:تقصیر خودت بود!
_:خیلی روت زیاده!خودم درستت میکنم!
چشمکی زد و گفت:خودم روتو کم میکنم!
خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم!
صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند...
من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری....
خندید و گفت:من کجا باید بخوابم؟
من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه!
سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من میرم تو همون اتاقه میخوابم!
من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم!
خندید و گفت:تو جایی غیر از روی تختت خوابت نمیبره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هر کس دیگه ای .
لبخند زدم و گفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چی خواستی بردار!
یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد و گفت:خب دیگه من میرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیاد بگو اتاقه من کو؟
بردمش تو راهرو در اتاقی که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتونی تو این شلوغی بخوابی؟
_:نمیخوام اینجا زندگی کنم که میخوام بخوابم!
یه نگاه به اطراف کرد و گفت:نیگا کن ببین چقد پول حروم میکنه!
نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که سالمه چرا انداختی این تو؟
من:خب دیگه کهنه شده!
یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه!
لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خیر!
کلید و انداختم طرفش رو هوا قاپیدش منم از اتاق اومدم بیرون!
رفتم تو اتاق رو تختم دراز کشیدم و شماره امیرو گرفتم.
من:الو؟
_:الو؟
من:سلام خوبی؟امیر میخوام یه دختر واسم جور کنی
_:چی شد؟ثمین باب میلت نبود؟
من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه!
_:چی؟
من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری....
_:شنیدم! میخوای چی کار؟مثه این که خوشت اومده میخوای موهاتم دخترا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟!
از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تمیز باشه میخوام فردا صبح بفرستیش!
_:خبریه؟
من:به تو چه کارتو بکن!
_:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی!
من:فکر کردی نمیدونم بیست درصد پولی که به دخترا میدمو میگیری؟تو گربه ای نیستی که محض رضای خدا موش بگیره...
_:خب بابا فهمیدیم میدونی! جورش میکنم امشب ... چشمو ابرو مشکی دیگه!
من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه!
_:باشه ساعت 9 صبح دم در خونتونم!
من:شب خوش!
گوشی رو قطع کردم و شماره ثمین رو گرفتم. خیلی بوق خورد ولی بالاخره جواب داد .
من:سلام عزیزم!
_:سلام مهران جان خوبی؟
من:قربونت برم تو چطوری؟
_:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو میرسونم!
غلتی تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفنی باهات حرف بزنم.....





آوا

چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافگی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود. جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم مهران با همون پسری که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال!

دلم ریخت خدایا این اینجا چی کار میکرد؟نکنه میخواستن دو نفری یه بلایی سرم بیارن؟

یه نگاه به اطراف کردم تا یه چیزی واسه دفاع از خودم پیدا کنم. گوشامو هم تیز کردم تا ببینم چی میگن

_:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدونی که همشون بی دست و پان و اگر نه پیش من نمی اومدن!

چشمم خورد به چوب لباسی تو کمد! با رضایت لبخندی زدم و از گوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم.

_:باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت دو درست انجامش بدی!

امیر پاشو انداخت رو اون یکی و گفت:خب نگفتی واسه چی میخواستی؟

مهران با کلافگی گفت:به تو چه!

_:امیر ابروهاشو داد بالا برگه این که روی میز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب مهران مجد....

مهران برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم!

امیر نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه کی نوشته بودی؟

مهران از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم!

_:بگو ببینم اوا کیه؟

مهران با حرص گفت:به تو ربطی نداره!

خیالم راحت شد این یعنی حداقل با هم دست به یکی نکردن!

امیر از جاش بلند شد و گفت:دیگه بی خبر میری سراغ دخترا؟باشه با مرام!

_:پاشو برم حوصلتو ندارم!

_:ببینم نکنه الان اینجاست؟

سرکی کشید تو راهرو گفت:آوا خانوم؟

حتی لحنشم ترسناک بود. از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه!

مهران:کسی اینجا نیست! اونجوری هم که تو فکر میکنی نیست چقد ذهنت منحرفه!

_:اخه تو با دخترا چه کار دیگه ای میتونی داشته باشی؟

_:داری عصبانیم میکنی گفتم که کار دارم تو که نتونستی باید خودم یکی رو پیدا کنم

همون موقع گوشی مهران زنگ خود یه نگاه به گوشیش کدر و گفت:تا من اینو جواب میدم تو هم اومدی بیرون!

بعد رفت سمت در خروجی! قبلم شروع کرد به تند تند زدن!

امیر یه چند ثانیه صبر کرد صدای بسته شدن در که اومد اروم اروم اومد سمت راه رو گفت:اوا کوچولو!

اروم ارو رفتم سمت کمد. با صدای بلندی گفت:نترس بابا کاریت ندارم! باورکن من از مهران خیلی باحال ترم!بیا بیرون ببینمت این دختره کیه که از مهران تعهد نامه میگیره!

بعد شروع کرد به حرف خودش خندیدن!

رفتم تو کمد و چوبشو از جا در اوردم.

همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم!

دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش.

یه در دیگه رو باز کرد و گفت:اینجایی؟

_:اخ اخ اخ تو حمومم که نیستی! پس تو دستشویی؟

تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا
صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بیرون نره!

حس کردم در اتاق باز شد.

صدای امیر تو گوشم پیچید:اینجایی؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بیرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو
صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد
دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بیرون.
با خیال راحت چشمامو بستم!
صدای امیر بود:چته بابا ترسیدم!
_:به چه حقی تو خونه منو میگردی هان؟
صدای عصبی مهران بهم ارامش میداد!
_:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم!
_:برو گمشو تا نزدم شل و پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم!
_:چرا داد میزنی؟
_ مهران با صدای بلند تری گفت:بیرون!
فهمیدم امیر از اتاق رفت .
مهران اروم گفت:بیا بیرون رفت!
بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بیرون با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضی! عوضی !عوضی !

بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتین که تو افریدی.


تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو اتاق و گفت:نترس منم!

با خیال راحت نگاهش کردم .

سرشو تکون داد و گفت:خوب شد نیومدی بیرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص نیستی ولی امیر خیلی تیزه!

من:صد رحمت به گرگ!

خندید و گفت:خب حالا که رفت ولی کلا یادت باشه دورو بر امیر نباشی اون واسش مهم نیست دختر باشی یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتونی ازش بیرون بیای!

من:پس چرا باهاش دوستی؟

خندید و گفت:یه جورایی کارم پیشش گیره!

شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها!

سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چیزی بخور!

یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم!

یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چیزی شده؟

همون طور که از اتاق میرفت بیرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتونی بیای مطب من!

دنبالش راه افتادم و گفتم:راستی من کی وسایلمو بیارم؟

همون طور که به سمت اشپز خونه میرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری!

من:اما همونا واسه من کافیه!

برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببینی؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادم!

به میز اشاره کرد و گفت:تا یه چیزی میخوری منم میرم اماده میشم باید بعدش بریم بیرون

به سمت میز رفتم و گفتم:سرکار نمیری؟

_:نه مرخصی گرفتم!

پاکت شیرو برداشتم و یه لیوان شیر برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنیر درست کردم !

بعد میزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بیرون . مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود!

همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن!

چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟

صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شیر میخوری یا با صورتت؟

پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟

دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ی کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی!

بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشویی اشاره کرد!

خندیدم و رفتم تو دستشویی!

صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو خیر کردمو کشیدم تو موهام و مثل موهای ارمان بردمشون بالا ولی باز ریختن! پوفی کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم و گفتم:جونم به این قیافه دختر کشیم واسه خودم!

از دستشویی بیرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستی؟

صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببین خیسه!به حولتم دست نزدم!

سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده!

درو باز کرد سرمای بیرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا میرفت راه افتادم!

رسیدیم طبقه ی دوم!

با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد و گفت:کوچیکه ولی خب فکر کنم به دردت بخوره!

یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متری احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرکی تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کجا کرده بودن!

با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ولی از جایی که توش زندگی میکردم خیلی بزرگ تر بود!

یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشویی بود!

دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟

مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از حقوقت کم میکنم!

من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟

لبخندی زد و گفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولی تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگیری!

من:واقعا؟یعنی ماهی سیصد تومن بهم میدی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره!

من:به عبارتی یعنی روزی بیست هزار تومن!

خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟

یه ذره فکر کرد و گفت:از ساعت 3 و نیم تا هفت و نیم!

من:یعنی با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم تازه دیگه پول بنزین و تعمیرات موتورمم نمیخواد بدم!

دستامو زدم به همو گفتم:همچین بدم نشد بهت بدهکار شدما!

برگشتم سمتش و گفتم:پس پولی که باید بهت بدم چی؟

لبخندی زد و گفت با اون دویست تومنی که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم!

من:فقط یه چیزی!

_:چی؟

با ناراحتی گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم!

مهران:مهم نیست میریم هر چیزی لازم داشتی بخر!

جیبامو از تو شلوارم دادم بیرونو گفتم:من پول ندارم!

_:بهت قرض میدم!

من:نه! همین الانشم کلی پوله!

یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بی استفادن!

من:مطمئنی؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:عصر میگم کارگر بیاد!

سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟

یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای!

من:من 400 تومن تو خونه دارم بریم برش دارم

لبخندی زد و گفت:باشه میریم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگیری!

من:واسه چی؟

اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه....

من:باشه باشه!ولی اخه من به این قیافه عادت دارم!

با نگرانی گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم!

همون طور که به سمت خروجی میرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستی باز بذار همین شکلی بشی!

دنبالش راه افتادم و گفتم:باشه!

لبخندی زد و گفت:خب پس بیا بریم!

با هم سوار ماشین شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه خانومی بیرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسیدم دختر بودن کار سختی بود!

بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگیر!

من:اینا چیه؟

_:مانتو و شلوار و شال!

من:واسه چی؟

_:میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟

یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بیرون! بزرگ بود ولی خوشگل بود!

یه لبخند زدم و به شال و شلوار توسی که تو پلاستیک بود نگاه کردم!

رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نبرم ولی بازم لباسایی که ضروری بودو همراه خودم بردم!

ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظی کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !

سوار ماشین شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل!

من:ولی اخه اونا خیلی گرون ترن!

مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همین قد میخریدشون هر چقدرم نو باشن دست دومن!

میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ولی همین کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همین با این که شرمنده میشدم ولی حس خوبی هم داشتم با خودم عهد کردم تمام پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم!

لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور میرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه!

من:اشکالی نداره!

مهران:سایزت مگه چنده؟

گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولی هیچی ننوشته بود گفتم:نمیدونم!

باز زل زدم تو اینه!

خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده!

من:چی؟

_:اخلاق دخترونت!

برگشتم سمتش و گفتم:چرا؟

گفت:از بس تو اینه نگاه میکنی!

من:اخه ببین!

شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه!

_:باید برات روسری میخریدم!

ببین وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن!

کاری که گفت کردم!

به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایین!

کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چی کار کرد!

تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژ که شدیم برق از کلم پرید!

رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه!

سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:نه نیس!بیا بریم!

وارد یه مانتو فروشی شدیم.

فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟

میدونستم قیافم خیلی زاره! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم!

فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست!

دنبال مهران رفتم سمت پالتو ها!

با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چیزی خوشت اومد؟

اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجیر داشت رفتم !با ذوق گفتم این!

اومد جلو بدون این که نگاه کنه چی انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصی لباسو پوشیدم!

واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی انداممو کاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم ار پرو رو باز کردم و گفتم:خوبه!

_:باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟

خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:راه خوبه!

باشه بیارش حسابش کنم!

لباشو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟

_:اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بیرون کفشا رو ببین تا من بیام!

رفتم سمت کفش فروشی که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد!

من از هر چیزی که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولی مهران اندازه ده برابر من واسه خودش خرید کرده بود!

اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بیرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشین جا شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جایی یه چیزی بخوریم بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا!

من:تنهایی؟

ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میذام بالا خودت هر جور خواستی بچینش!

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه!

به اصرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولی غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم!

بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه

یه نگاه به لباس زیرایی که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم ببرم؟

نمیخواستم چشمش به اونا بیفته

سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم!

وارد ارایشگاه شدم جایی که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتی چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلی مختلف که به نظر میرسید هر کدوم برای یه کاریه!

یه طرف یه سری دستگاه عین کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه چایه بود که زیرشونم صندلی گذاشته بودن یه طرفم چند تا شیر و سر دوش بود!

به پایین پله رسیدم . دختری اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیحی هم داشت. دست به سینه ایستاد رو هرومو گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم!

با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم!

لبخندی زد و گفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتین؟یعنی وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر و گفتکگنه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شندیمن اسمم اون خانومی که مسنتر بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایین!

به دختر پوزخندی زدم و وارد شدم بنا بر چیزی که خواسته بودن مانتو شال و کاپشنمو در اوردم!

نشستن من روی اون صندلی ها همانا و درد کشیدنم تا 2 ساعت و نیم بعد همانا!

یه نگاه به ساعت کردم 5 بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همین یه ذره مویی هم که داشتم داشت واسم از ریشه در می اورد!یه حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شین بیاین تا واستون سشوارش کنم!

هنوز میترسیدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبی داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد!

سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتی که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی!

بعد گفت:مبارکه!ببین خوبه؟

با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چیزی که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم!

دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو صاف کرده بودن و دیگه خبری از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم بودن!همین طور چشمای درشت و مشکیم!

موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیه مدل دخترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود!

اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون!

دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد و گفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی !

لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟

دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد و گفت:میتونی اونجا عوض کنی!

رفتم پشت پرده لبایا رو از تو پاکت بیرون ریختم! یه شلوار کتون مشکلی با پالتویی که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سویی شرت تو دل بسته کلبهی تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بیرون اومدم! دختره دست زد و گفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون!

اون خانوم مسن جلو اومد و گفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم.

شوهرم؟شوهر کجا بود!

شماره مهرانودادم و گفتم:میشه زنگ بزنین بیان دنبالم؟

سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت البته!

دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببین! منو برد رو به روی اینه قدی!

یه نگاه به خودم کردم!

دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم. دلم نمیخواست چیزی معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دختره گفت:ریزه میزه ای ولی خوشگلی!

تو اینه دیدم خانومه گوشی رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن


نفس عمیقی کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا بیرون اومدم


مهران
تکیه داده بودم به در ماشین و منتظر بودم که اوا بیاد بیرون!
حوصلم سر رفته بود خواستم شماره ثمینو بگیرم که یکی از در ارایشگاه اومد بیرون!
نگاهش کردم. خودش بود؟لباسایی که بهش دادم که همونا بود!
یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس!
یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبی بود همون طور که می اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهای شمشیری که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. صورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید!
رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!
یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قابلم کرده بودی؟
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!
بعد با حرص در ماشینو باز کرد و نشست توش!
همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشین شدم!
دست به سینه نشست و گفت:هیچی عوض نشده!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:ولی خیلی عوض شده!
برگشت سمتم و گفت:ببین!فکر بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم!
خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشنی تو!
ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم خونه .
آوا سریع از ماشین پیاده شد همون طور که میرفت سمت پله ها گفت:بردیشون بالا؟
در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره!
از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن.
آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتی؟
نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیونی که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره!
برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟
من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟
خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم!
شالشو از سرش در اورد دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم!
یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه بودن اما خورد شده بود و به زیبایی هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده بودن واقعا به آوا می اومد.با خودم فکر کردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبر بود؟من فقط یه منشی تر و تمیز میخواستم.
شالشو انداخت رو کاناپه و پالتوشو هم در اورد.
اب دهنمو خورد دادم! با این که لباسش گشاد بود ولی تن خورش خیلی با لباسایی که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت!
خودش لباسشو گشید پایین و رو کرد به من که داشتم دیدش میزدم!
ابروشو داد بالا و گفت:میخوای تو برو من خودم به اینجا میرسم!
خودمو جمع و جور کردم.
این دختری نبود که به فکر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسایی که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقی با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافی بود اراده کنم اونوقت هر جور دختری که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده!
خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره!
من:نیس خیلی با اون دندت میتونی کار کنی؟
سرشون تکون داد و گفت:راس میگی خودت منو ناکار کردی خودتم باید واسم کار کنی!
یه نگاه به اطرف کرد و گفت:اینجا که دیگه تمیز کاری نمیخواد به اندازه کافی تمیز هست!
درست کردن یه سوییت 60 متری کار سختی نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد.
هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگی کردن بخوره! یادم بود وقتی مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ولی اخر قبول کردم تا ساخته بشه که اگه یه روزی یه مهمونی به پستم خورد ببرمش اون بالا!
یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپز خونه کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم به دیوار!
طوری چیدیم که نور کاملا همه جا رو بگیره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو گذاشتیم. تختی که یادگار دورانی بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت.
یه کمد بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همین تخت و کمد پر شد!
لباسایی که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایین اوردم خیلی غر غر کرد ولی چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه!
ساعت 11 و نیم بود طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپز خونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون!
یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم همچین جایی زندگی کنم!
روشو کرد سمت سقف و نفس عمیقی کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا 20 سانت فاصله داشتیم!
خندید و گفت:چیه؟
من:هیچی خسته شدم!
از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم!
بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟
سرشون به علامت منفی تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم!
دستامو گذاشتم زیر سرمو گفتم:حالا چی بخوریم؟
بشکنی زد و گفت:تخم مرغ داری؟
چشمامو بستم و باز کردم یعنی اره!
خندید و گفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو!
چشمامو بستم و گفتم:املت!
بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!
واقعا خسته بودم! خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟
اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!
چشمامو باز کردم و نگاه کردم!
خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهمونی دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم!
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم!
فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی!
راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه.
رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در و گفت:شب به خیر!
یه ذره نگاهش کردمو گفتم:ده دقیقه دیگه امادس بیا پایین!
لبخند محوی زد و گفت:اشکالی نداره اگه خوابت میاد! من شبا یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بی غذایی نمیمیرم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:من گرسنمه واسه خودم باید درست کنم اگه خواستی بیا!
سرشو تکون داد و گفت:ممنون!


وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپز خونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چی کار کنه؟
یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه
به میز نهار خوری نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگیز خوشحال بودم از این که میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولی خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون!
ولی دیگه دیر شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون!
تمام دخترایی که برای کار برده بودم اونجا یه جورایی وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بیرون بره ولی اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به یه طریقی به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی میرفتن! ولی اوا فرق داشت به خاطر کارایی که براش کرده بودم میدونستم هر کاری بخوام میکنه.
فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگیرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگیرم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامی پیدا کرده بود هم من یه تیر خلاص واسه گلسا.
هر چی دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد میزو چیدم ولی آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد!
درو براش باز کردم!
من:بیا تو!
سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد!
رفتم سمت اشپز خونه و بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم و گفتم:بیا سر میز!
اومد داخل و گفت:با اجازه صاحب خونه!
من:با ادب شدی!
دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بی اجازه صاحب خونه!
من:ببین غیر از قیافت که درستش کردیم باید یه چیزایی رو هم یاد بگیری!میخوام از فردا بیای سر کارت!
نشستم سر میز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد و گفت:از همین فردا؟ سرمو تکون دادم و گفت:اره!
بعد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!
اومد سمت میزو گفت:همیشه رو میز شام میخوری؟
من:رو میز نه و پشت میز!
نشست و گفت:خب حالا چه فرقی داره غذا که روشه!
من:به هر حال اونجا هم میز داری جلوی کسی نگی نشستم رو میز!
پوفی کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!
لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره!
اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم
خندید و گفت:چی؟
به دهنم که پر بود اشاره کردم!
خندید و گفت:ایش پسر تو چقد لوسی!
یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشو گفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران!
غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟
از عمد همون طور با دهن پر گفت :مهری؟!
بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم. هر کس دیگه ای بود میزدم تو دهنش.ولی این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته بودم کلی وجدانم به درد اومده بود.
همون طور که میخندید تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بشین من میرم یه جای دیگه غذامو میخورم!
یه نون بزرگ برداشت گل محتویات بشقابشو توش ریخت و لولش کرد و گفت:من میرم بالا !
من:بشین بخورو برو!
رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نترس من از شکمم نمیگذرم! خیلیمزاحمت شدم برو استراحت کن!
درو باز کرد قبل از این که منتظر جوابی از من باشه درو بست و رفت بیرون.
نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!
ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم!

سپاس و نظر فراموش نشهدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
دارم دختر خوبے میشم...دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، R.a.h.a ، جی.اچ.دهقان ، -Demoniac- ، d.flash ، ωøŁƒ ، آرشاااااااام ، نیلوفر 2000 ، Teen ager ، f_k553m ، mousavi13881 ، Zah...ra ، پریچهرر ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، س.گ.و.ل یعنی سوگلی ، hastiiiiiii ، مهد هدایت ، rozhin❤ ، Asma.h ، sama00 ، M.AMIN13 ، SOGOL.NM ، n.leito ، T.BFaezeh ، پایدارتاپای دار ، گنجشک اشی مشی ، S.mhd ، Mtnt1321 ، روژینا۶۵۵۷ ، Najm ، 0830209263798 ، لیلاطرفی ، یاس خوزستانی ، Hamedaka ، narges_love_15 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ناتاشا1 ، zhalh._.62 ، BIG-DARK ، parisa 1375 ، reeeeeeeeeeeeeee ، آرمان کريمي 88 ، fatmeh ، Par_122 ، AsAsma ark ، مبینا ....... ، کوهان


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - :)Mersana - 06-06-2016، 21:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان