امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#35
اینم فصل نهم برای عاشقای رمان!


مهران
از اتاقم اومدم بیرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش!
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتونی خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم!
پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد.
گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم.
زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد.
مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات!
مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر!
اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون!
با لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو!
از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها!
تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم.
........
اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت
واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت
اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو
بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو
که دیگه غبار غم رو دل نشسته
بیا پاک کن این همه گرد و غبارو
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
........
همه برگشتن سمتم بهنود دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره
رزا برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه!
لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی!
همون موقع نادیا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه مهران!
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت!
ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به نادیا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن!
انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن .
نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد .
بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن:
میدونم ٬ میدونم
میدونم خاطرمو خیلی میخوای
٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام
چشم حسودا کور بشه ٬
هرچی بلاست به دور بشه
بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه
نقل و نبات و شیرینی
٬ مگه میشه تو دل نشینی؟
از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی
الهی که خیر ببینی.....
عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .

بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن!
در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه....عروسیه...همگی بگین مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف میرفت.
فرنود بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه!
همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن!
تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم .
یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم!
پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری!
خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه!
زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر!
بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی!
تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش!
برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش!
سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم.
با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم!


آوا
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن!
با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟
رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد!
پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی!
تو اینه به خودم نگاه کردم!
دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن.
دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم!
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟
به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست!
صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم!
یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم!
و برگشتم خونه!
کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب!
دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
وارد مطب شدم هنوز خبری از مهران و گلسا نبود.
تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سر جام!
همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!
لبخند کجی زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!
باخنده گفت:سلامت باشی!
اومد جلو و گفت:خبریه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه....
پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایین!
نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!
خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!
با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟
یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!
لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!
لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم.
ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس مهرانه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بیرون!
لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم!
ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر!
خواستم برم بالا که گفت:آوا!
برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم!
بعد اومد سمتم!
من:چیزی شده؟
دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود!
ناباورانه به اطرافم نگاه کردم مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگیریش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:آوا!
اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود.
شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟
چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا!
اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم و قفلش کردم!
رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم!
مهران 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم!
اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش!
کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو...لد!تو... لد!تو...لُدت ... ت..با...رک!م..بارک... م. با..رک... تو...ل....دت..مبارک!...بیا... شمعا ..رو فوت کن!...تا صد سال زنده ...باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن....
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه! با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم...
دور حوض لی لی میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه!
دستامو بردم بالا و در حالی که میپریدم با شادی برای خودم دست میزدم.
زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شیر میوه ها رو میشد با غیض گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو!
همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو با هم حیاطو دور میزدیم و میگفتیم :تولده تولد!!!
شیرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دایی!
بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتی گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه! وقتی مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقی داره تولدته یا نه!
لب ورچیدم از جام بلند شدم و در حالی که پامو زمین میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد و گفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره!
اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعنی مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دایی متنفر بودم!
یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید.
نگاهمو گردودنم سمت زن دایی حواسش به کار خودش بود.
یه دفعه خیز برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض!
صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دایی افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همین که خواستم سرمو بلند کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دایی فریاد میزد: دختره چش سفید.... ایشالا عذاتو بگیرن جای تولدت!
اقاجون رو کرد به زن دایی و گفت:تهمینه خانوم ساکت! میخوای همه بشنون؟
تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت!
ازش ترسیدم.
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازومو گرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم!
به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دایی داشت گریه میکرد.
اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه.... من از اونجا میترسم!
منو پرت کرد وسط انباری و گفت:همینجا میمونی تا ادم شی.فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم ... اقا جون...شهاب! شهاب بیا منو بنداز تو حوض! من میترسم!اقا جون!
هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم
یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمین بلند کردم و از روی صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت.
هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم!
زن دایی داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری و گفت:کوفت!زهر مار! لال شی الهی!
دستمو گذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار می اوردم تا صدام دیگه بیرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
این اولین تولدی بود که به یاد می اوردم تولد 5 سالگیم!


چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایین بریزه!
بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای خاموش روش خیره شدم!
همون موقع در باز شد!
از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم . همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو کوشه خونه دید! اومد سمتم و گفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه تو کیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبی؟!
دستش که داشت می اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم!
به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟
اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:که باز گریه کنی؟
من:خواهش میکنم!
دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم!
ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم .
من:حوصله ندارم!
نگاهم کرد و گفت:میای یا به زور ببرمت؟!
از قیافش معلوم بود شوخی نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئیین شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزویی بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکایی که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم.
مهران با کیک بزرگی که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بیرون!با خنده گفت:تولد تولد ....تولدت مبارک!
همون طور که اشکام میریخت پایین میخندیدم.
کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چی کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن!
با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزویی باید بکنم.اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگرانی گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چیزی زیر لب گفت. من:چی گفتی؟
_:ارزو کردم!
من:خب چی؟
خندید و گفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترلی که دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجی پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو گرفت.
من:چی کار میکنی؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند!
خندم گرفته بود گفتم:نکن!
مهران لبخندی زد و گفت:تو که اینقد قشنگ میخندی واسه چی همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایین مهران دستامو بیشتر تو دستاش فشرد.
اروم گفتم:چرا این کارا رو میکنی؟
هیچی نگفت سرمو گرفتم بالا! منو تو بغل گرفت و گفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش!
بعد از رقص به زود کیکا رو به خوردم داد و پیتزاهایی که سفارش داده بود رو هم اوردنو خوردیم!
غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم و گفتم:دیگه نمیخوام!
سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشین!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشین دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چی گریه میکردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالی!؟
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه ..نه... عالی بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشی؟!
متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بیرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکنی؟!


مهران
باز ماتش برده بود. میترسیدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:قبول میکنی؟
نگاهش بین حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده.
من:چی؟
اب دهنشو قورت داد و گفت:همه این کارا رو کردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چی داری میگی؟
دستمو حل داد پایی و گفت:تو چی داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:مطمئنا زده به سرت!
من:اینی که الان میبینی دستمه نتیجه یه ماه فکر کردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعنی چی؟
در حالی که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعنی خونوادت نمیدونن! نه؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
اهی کشید و گفت:فکر میکنی اونا قبول میکنن؟
پس نگران این بود؟!مطمئن بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!گفتم:تو نگران اون نباش!
دوباره چشماش پر از اشک شد گفت:به این فکر کردی که دورو بریات چی دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چیزی مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه...باشه گیریم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه هات ازت چیزی درباره من بپرسن چی بهشون میگی؟میگی مامانتونو از تو کوچه پیدا کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بیرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتی خونواده خودشم نخواستنش حتی واسشون مهم نبود میمیره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پایین میریخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختریه که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونایی که بهش پشت کردن.
پوزخندی زد و گفت:مهران الان داغی داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا 10 سال میتونی منو تحمل کنی! کی از یکی مثه من خوشش میاد؟!
دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم و گفتم:من خوشم میاد!
در حالی که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بیرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!میخوام خوشبختت کنم آوا
با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن! میرم از اینجا میرم مثه وقتی که نبودم. تو هم برو زندگیتو بکن!نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
هینی کرد و گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدنگی منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چی کار کنم که بفهمی دوست دارم؟!
اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم!
لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟
دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولی اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفی!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اونی که حیفه تویی!
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم! الان موقع تصمیم گیری نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستی!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کنی؟
دستامو باز کردم ولی صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن!
از جاش بلند شد و گفت:اون کادو هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد و گفت:به خاطر همه چی ممنون! امشب واقعا عالی بود.من دیگه میرم.
بعد با سرعت رفت سمت در.


اوا
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبی باشم یا خوشحال در عین حال که از طرز بیانش خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف میرفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتی به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه!
نمیدونستم باید چی کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصی بگیرم؟
جوابمو نداد .
باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده وهمون طور با پام ضرب گرفته بودم!
پنج دقیقه زل زده بودم به گوشی ولی جوئاب نداد!
گوشی رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام!
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعایی که گوشه خونه بود!
لبخند محزونی زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم و کیکو از رو زمین برداشتم.زل زدم بهش و گفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسی؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چی کار میکنی؟! ببین واست چی کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز.
_:واسه اون اینجا چیزی نیست!
_:پس واسه چی عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!میتونست بگه به تو ربطی نداره.
شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد.
هر چی تو دستم بود گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق.
پیامی که فرستاده بود رو باز کردم
_:اگه بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و تو دستم فشردم.
تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش رو به رو بشم ولی حالا هفت روز گذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه!
ضربان قلبم تند شد و کفگیر از دستم افتاد.به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا... اورم.. فقط کافیه درو باز کنی و باهاش حرف بزنی.
رفتم سمت در و بازش کردم سرش پایین بود همین که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام!
سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام!
همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچی نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد.
یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بویی میاد!
من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل و گفت:ایشالا قسمتون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و نشستم رو به روش!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه 15 ساله بود.
سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستی؟
تکیه داد به مبل و گفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم و گفتم:بهم گفتی من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد . گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه!
یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتری!
لبخند محوی رو صورتم نشست. گفتم:من خیل بهش فکر کردم راستش منم یه جورایی ...
ادامه حرفمو نزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم .
مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورایی چی؟
لبمو گزیدم و گفتم:چه جوری بگم یعنی یه حسایی دارم!
خندید و گفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب ...نمیدونم!
خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی!
دستامو فرو کردم بین زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم!
مهران به لحن مهربونی گفت:قبول میکنی؟
اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا .
بهم لبخند زد و گفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچی نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببین شاید من کسی رو نداشته باشم ... شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه.
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصیر خونوادته!
من:واقعا همین فکرو میکنی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
با نگرانی گفتم:پس میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو کنترل کنم . چشمامو بستم و گفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟


با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟
من:میخوام مثه دخترای دیگه ازم خواستگاری بشه! میدونم خواسته زیادیه اما....
پرید وسط حرفمو گفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکر کرد و گفت:باشه!
من:چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولی تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافی بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگیری!
من:اما...
اومد نشست کنارم و گفت:دیگه اما نداریم!من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستمو گرفت و حلقه رو کرد تو انگشتم.
پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال منی!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:تو که خجالتی نبودی!
خودمو جمع کردم و گفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگرانی گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم.
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم!
من:اگه نتونم چی؟
نگاهم کرد گفتم:من حتی بلد نیستم مثه دخترا رفتار کنم اونوقت......
انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت:این دختری که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود.
دستشو کشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن و گفت:دیگه خبری از ارمان نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه!
با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسی!من پیشتم!
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه خونوادت مخالفت کنن چی؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا . گفت:وقتی اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چی؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخونی دختر؟!
من:اما من میترسم!
منو محکم فشار داد و گفت:نترس نترس نترس.....
داشتم تو بغلش له میشدمحلش دادم عقب و گفتم:چی کار میکنی؟ولی همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟
از جام پریدم و گفتم:سوخت!


دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه سوختگی گرغته بود!
مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ .. نچ... نچ.. نچ..سوزوندی!
استینمو کشیدم پایین و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گفتم:همش تقصیر توئه!
ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک.
مهران تکیه داد به کابینت و گفت:حالا چی بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نون و ماست!
_:چی؟
دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتی اومدم اینجا نخوردم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یکی ندونه میگه بریونیه اینجوری واسش ضعف میری!
من:تو میتونی بری هر چی دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال و گفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن!
برگشتم سمتش و گفتم:مطمئنی میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سیر نمیشیم یه چیزی هم میخریم دیگه!
من:هر طور خودت راحتی!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی کا لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه های که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشو گفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت و گفت:اخرین باری که خوردم حدود 20 سال پیش بود!
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!
*********
مهران
تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقد بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چند تا خیابون اون طرف تر کنار یه کیوسک تلفن پارک کردم.
پیاد شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون!
من:ببخشید خانوم شوهرتون خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنین!
من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!ببخشید شما میدونستین که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.خداحافظتون!
_:الو...الو...
گوشی رو یه کم گرفتم عقب!
_:اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتو کشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود!
برگشتم و سوار ماشین شدم . همون موقع تلفنم زنگ خورد.
من:بله؟
_:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم!
من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم!
من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و امتحاناشونو بدن!
من:باشه! من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون!
_:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگی!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این!


بعد از این که ناهارمو خرودم به سمت مطب راه افتادم.
وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررسی برگه ها بود.
من:سلام!
سرشو گرفت بالا و گفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی!
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه!
بعد به ساعتی که رو دیوار بود نگاه کرد و گفت:تو هم زود اومدی!
رفتم جلو و تکیه دادم به میز و گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟
دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو گفت:به من نگو خانوم من!
بازومو گرفتم و گفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد!
لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی!
بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!همون موقع یه نفر وارد شد.برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود.
از رنگ پریدش معلوم بود که ترسیده!
دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر مشتاق دیدار!
با دستپاچگی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چایی و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد و گفت:حتما!
بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم!
دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم.
گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسر؟!اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟!
من:خب ناراحتی قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟
با خنده گفتم:بله!
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!خسته میشی !
با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و پزره و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست! من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی! راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچی نشده مامان مطمئن باش خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باشین من شب میام همه چیزو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟
_:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی رو گذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خدا به خیر کنه!
من:با شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن! تا من هستم از هیچی نترس!
اهی کشید و گفت:باشه!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم!
خندیدم!
سرشو خم کرد و گفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم.


عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا.
وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو و گفت:الهی قربونت برم پسرم!
دستمو گذاشتم رو کمرش گونه و پیشونیم رو بوسید و گفت:الهی خدا خیرش بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد و گفت:باعث و بانی چیزی که تورو کشونده اینجا دیگه!
خندیدم و گفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل!
همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکر گفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترلی که تو دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد.
مامان دستشو گذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده!
بابا زیر چشمی نگاهم کرد. من:سلام!
سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود.
با مامان نشستیم روی مبل!
مامان بلند گفت:گلی خانوم! بی زحمت یه چایی بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش!
گلی خانوم با یه سینی چای و کیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چایی میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
رو کردم به مامان و گفتم:مثه این که بد موقع اومدم!
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم!
این جمله رو بلند گفتم که بابا هم بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت:ما هر دوتنامون سرو پا گوشیم!
بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا!
آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من خیره شد!
صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنین؟
پوفی کرد و کاری که خواستمو انجام داد.
به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوعی که میخوام دربارش حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی نظرتونو بگین!
رو کردم به مامان و گفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام ازدواج کنم!
بابا هنوز بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام!
زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت.
مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم و گفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم فکر کنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم نمیخوره و کی نمیخوره!
بابا پوزخند زد. خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختری که میگی کی هست؟!
من:شما نمیشناسیدن!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟!
همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه!
با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد و گفت:خب؟
مردد نگاهش کردم و گفتم:بهتره بگم منشیه مطبمه!
مامان دستشو محکم زد تو صورتش! چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد ساکت بمونه!
گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای بد دربارش بکنین چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که 18 سالشه!
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه طاقتش تموم شده بود گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده! دختر به دختره 18 ساله هم نمیشه اعتماد کرد...
برگشتم و نگاهش کردم.
اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان گفت:شما بهتره کمک گلی خانوم میز شامو بچینی!
مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت.
رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.برای همین متعجب از کاراش از جام بلند شدم و راه افتادم دنبالش!
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ ، Sina 007 ، -Demoniac- ، ستایش*** ، آرشاااااااام ، zxccxz1 ، saei_roshani ، Zah...ra ، hastiiiiiii ، Titi93 ، paria mokhtari ، sama00 ، SOGOL.NM ، Najm ، فاطمه طباخی ، RsAnis ، لیلاطرفی ، Hamedaka ، neginkarimi ، narges_love_15 ، ناتاشا1 ، دختر بوکسور ، آرمان کريمي 88 ، Ryhn ، Par_122 ، zohami ، afshan76


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 22-06-2016، 20:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان