امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#51
حال که گناه داری، میذارم بقیشو Big Grin
یه همچین آدمیم من...

فصل چهاردهم


مهران با تعجب گفت:چی شد؟
برگشتم سمتش و گفتم:هیچی میخوام بخوابم!
_:به خاطر اون دختره ناراحتی؟
من:شب به خیر!
از جاش بلند شد و گفت:وایسا ببینیم!
ایستادم سر جام و برگشتم طرفش . گفت:الان دقیقا واسه چی ناراحتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:هیچی!فقط خوابم میاد!
یه اشاره به ساعت کرد و گفت:از کی تا حالا تو ساعت 10 میخوابی؟
من:خواب ساعت نمیشناسه!
خواستم برم تو اتاق که گفت:بیا بشین میخوام باهات حرف بزنم!
انچنان با تحکم گفت که سریع رفتم نشستم روی مبل دستمو گرفت و گفت:خب حالا بگو از چی ناراحتی!
همین که خواستم بگم هیچی با اخم گفت:به خدا یه بار دیگه بگی هیچی من میدونم باتو!
لبامو جمع کردم. منتظر بود جوابشو بدم گفتم:از این که بهم نگفتی میشناسیش!
_:من که برات توضیح دادم!
با دلخوری گفتم:ولی باید بهم میگفتی!
زل زد تو چشمامو گفت:مطمئن باش اگه من تو فکر دختر دیگه ای بودم جای تو اون الان زنم بود.
مردد نگاهش کردم و گفتم:از یه چیز دیگه هم ناراحتم!
لبخندی زد و گفت:چی؟
اهی کشیدم و گفتم:از این که مامانت هنوز با من اینجوری رفتار میکنه!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم این تولدی که گرفته بی دلیل نیست ولی کم کم خودش درست میشه فقط باید بهش زمان بدی هنوز ازدواج ما براش جا نیفتاده!دیگه؟!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه هیچی! برم بخوابم؟
_:نه مثه این که واقعا خوابت میاد!
من:از صبح درس میخوندم خیلی خسته شدم!
دستشو زد رو شونم و گفت:باشه برو بخواب!
گونشو بوسیدم و گفتم:شب به خیر!
بعد از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ولی ناراحتیم بیشتر از اونی بود که با اون دو کلمه حرف رفع بشه اما نمیخواستم زیاد کشش بدم اون لحظه تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
صبح روز پنج شنبه روز اولین امتحانم و البته تولد مهران بود .اما به خاطر یکی از بیماراش مجبور شده بود زود بره!
بعد از این که صبحونمو خوردم برای امتحان ریاضی رفتم به ادرسی که مهران بهم داده بود کسایی که اومده بودن سنشون از من خیلی بیشتر بود یه عدشونکیفمو گذاشتم یه گوشه و وسایلی که لازم داشتم از توش برداشتم و رفتم تا شماره صندلیمو پیدا کنم . چند تا از اون خانوما دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن. این که میدیدم از اونا کم سن ترم حس خوبی بهم میداد قبلا از فکر این که بخوام با این سن امتحان سوم راهنمایی رو بدم خجالت زده میشدم داشتم تو لیستی که به دیوار زده بودن دنبال اسمم میگشتم که یه خانوم اومد کنارم ایستاد نگاهش کردم از شکم بزرگش معلوم بود که حاملس وقتی دید نگاهش میکنم لبخند زد منم با لبخند جوابشو دادم بعد با کنجکاوی پرسیدم شما هم اومدین امتحان بدین؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:بله!
به شکمش نگاه کردم و گفتم:باردارم هستین؟
خنده ریزی کرد و دستشو کشید رو شکمش و گفت:اره هفت ماهشه!اومده با مامانش امتحان بده!
وسایلمو تو دستم جا به جا کردم و گفتم:سختتون نیست؟
همون طور که نگاهش به لیست بود گفت:نه!سختیش مال بعد از به دنیا اومدنشه! هر چند من به خاطر اینده همین بچه اینجام!
سرمو تکون دادم و گفتم:موفق باشی!
لبخند مهربونی زد و گفت:شما هم همین طور!
من چقدر از سختی درس شکایت میکردم اونوقت این زن با بچه هفت ماهش اومده بود امتحان بده .از خودم خندم گرفته بود.
شمارمو بالاخره پیدا کردم وقتی رفتیم تو سالن همون خانوم حامله هم کنار دست من بود حتی نشستن رو صندلی هم براش سخت بود ولی همچنان سرحال و خوشحال به اطرافش نگاه میکرد میتونستم برقی که تو چشماشه ببینم انگار با دیدن جو اونجا خیلی به وجد اومده بود.
به اطراف نگاه کردم چند نفر داشتن برگه ها رو پخش میکردن . مدرسه ای که من توش درس خونده بودم هیچ شباهتی به اینجا نداشت نه تنها پسرونه بود بلکه به خاطر این که تو روستا بود یه مدرسه درب و داغون با کلاسای کوچیک بود. امتحاناتمون همیشه تو حیاط مدرسه برگزار میشد ناظم مدرسه همیشه یه خط کش بلند دستش میگرفت و به محض این که یه نفس دست از پا خطا میکرد جز این که برگه امتحانیش پاره میشد یه فصل سیر با اون خط کش کتک میخورد . من خیلی اهل تقلب بودم ولی هیچوقت هم گیر نمی افتادم همه هر مدتی که بود رو میشناختم بعضی وقتا کارایی میکردم که به عقل جن هم نمیرسید.
بچه درس خونی نبودم بیشتر امتحاناتمو همین جوری پاس میکردم.
تمام صحنه های کارایی که میکردم یکی یکی تو ذهنم اومد لبخندی گوشه لبم نشست این خاطرات جزو معدود اتفاقاتی بودن که با به یاد اوردنشون میخندیدم و حس خوبی بهشون داشتم.
با صدای بلند زنی که شروع امتحانو اعلام کرد به خودم اومدم برگه رو برداشتم و بعد از این که مشخصاتمو رو برگه نوشتم شروع کردم .
یک ساعت از امتحان گذشته بود اونقدر سرمو پایین گرفته بودم که گردنم خشک شده بود از اون گذشته خیلی وقت بود که رو صندلی چوبی مدرسه ننشسته بودم همین بود که کمرم عادت نداشت و حسابی درد گرفته بود.
یه نگاه به سوالایی که جواب داده بودم کردم خدا رو شکر سرعت عملم بالا بود فکر نمیکردم بعد از این همه سال بتونم به یه سوالم جواب بدم. نمره هامو حساب کردم حدودا 15 میشد این یعنی نه تنها پاس بودم 5 نمره هم برای اشتباه کردن جا داشتم . همین برای تموم کردن کار کافی بود چرا وقتی با این نمره هم میشد کارنامه گرفت باید به گردن و کمر و از همه مهم تر مغزم فشار می اوردم؟!
گردنمو یه دور تابوندم نگاهم خورد به همون خانومی که حامله بود صورتش عرق کرده بود و داشت با حالت عصبی أاشت خودکارشو تو دستش تکون میداد یه نگاه به برگش کردم سفید سفید بود معلوم بود وضعیتش اصلا خوب نیست! دلم براش سوخت شروع کردم به نوشتن بعضی از جوابا رو برگه و منتظر یه فرصت شدم تا مراقبه حواسش پرت بشه!همون موقع یه نفر دستشو بالا برد همین که مراقبه رفت اون طرف الکی برگهمو یه جوری که کسی شک نکنه انداختم طرف اون!بعد به بهونه برداشتنش از جام بلند شدم همیون که برگه رو برداشتم از عمد زدم زیر دست دختره!
حسابی نظم جلسه رو به هم ریخته بودم وسایل دختره که ریخته بود رو زمین رو جمع کردم و درحالی که از همه عذر خواهی میکردم بدون این که کسی متوجه بشه برگه چک نویس خودمو با برگه اون جا به جا کردم.
خدا رو شکر به خاطر بالا بودن سن کسایی که اونجا بودن کسی به تقلب کردن فکر نمیکرد و کارم اسون شد تازه قیافه مظلوم من و حاملگی اون زن به هیچکس اجازه نمیداد حتی به این که بخوایم تقلب کنیم فکر کنه!
بالاخره بعد از این که کلی ادای ادمای دست و پا چلفتی رو در اوردم نشستم سر جام با دیدن برگه برگشت و نگاهم کرد چشمکی براشت زدم و خودمو مشغول کردم تا کسی شک نکنه.
بعد از این که یه سری گل و گیاه تو برگه چک نویسم کشیدم از جام بلند شدم و رفتم برگمو دادم .
وقتی از کنار اون زن رد شدم دیدم برگش پر شده با خیال راحت از سالن بیرون رفتم!
کیفمو برداشتم و یه نگاه به ساعت کردم قبل از این که برم خونه باید برای تولد مهران کادو میخریدم.
داشتم میرفتم سمت اب خوری مدرسه که یه نفر گفت:خانومی؟!
سرمو چرخوندم دیدم همون زن حاملس داشت با تمام سرعتی که میتونست سمت من می اومد بهم که رسید گفت:ممنون!
لبخندی زدم و گفتم:حالا به درد خورد؟!
خندید و گفت:فکر کنم پاس میشم.واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم . میدونی که با این وضع من درس خوندن واسم یه کم سخته.
من:حرفشم نزن خدا رو شکر که خوب شده.
دستشو دراز کرد سمتم و گفت:من مهنازم!
باهاش دست دادم و گفتم:منم آوام!
_:از اشنایی باهات خیلی خوشبختم. واقعا نمیدونم چطور باید جبران کنم.
کیفمو روی شونم جا به جا کردم و گفتم:من کاری نکردم. هر کسی جای من بود هم همین کارو میکرد.
ابروهاشو داد بالا و گفت:فکر نمیکنم!
من:بیخیالش!
چشمکی زدم و گفتم:ایشالا جبران میکنی!
_:راستی همه امتحاناتو اینجا میدی؟
من:اره!
_:پس بازم همدیگه رو میبینیم.
لبخند زدم.گفت:چند سالته!
من:19!
_:منم 22 سالمه الان یه سالو نیمه ازدواج کردم.
به نظر دختر خوبو ساده ای می اومد از جواب دادن به حرفاش حس بدی نداشتم گفتم:منم یکی دو ماهی میشه که ازدواج کردم.
با تعجب گفت:واقعا؟
من:اره خب به خاطر اون مجبور شدم بیام اینجا!
خندید و گفت:شوهرت مجبورت کرده درس بخونی؟
سرمو با خنده به علامت مثبت تکون دادم!
_:ای بابا پس خوش به حالته!
من:چی بگم!
_:نمیدونی من چقدر التماسشو کردم که اجازه داد!میگفت واسه بچه بد میشه ولی مرغ من یه پا داشت اونم بالاخره قبول کرد.
من:خوبه امیدوارم موفق بشی!
_:تو هم همین طور .چشمکی زد و گفت:بیخیالش نشو شوهرت یه چیزی میدونسته.
به برگه چک نویس تو دستش اشاره کرد و گفت:هم استعدادشو داری هم هوشش!
هر دو با هم خندیدیم.همون موقع گوشیش زنگ خورد یه نگاه به صفحه موبایلش انداخت و گفت:خب من دیگه باید برم اینجور که معلومه اومدن دنبالم!
من:باشه! خوشحال شدم.
همون طور که میرفت سمت در گفت:میبینمت!
حس خوبی داشتم. هیچوقت یه دختر خانومو درست و حسابی دورو برم ندیده بودم خوشحال بودم که کمکش کردم.
بعد از اون از مدرسه زدم بیرون رفتم به پاساژی که چند روز پیش با مهران برای خرید لباس واسه مهمونی رفته بودیم یه پیراهن مردونه قهوه ای با کردوات کرم رنگ براش خریدم . میدونستم جلوی خونوادش چیز کمیه برای همین با تمام پولی که بعد از عید نگه داشته بودم یه ادکلن مردونه هم خریدم و رفتم خونه!


چیزایی که خریده بودم با وسواس تو باکس نسکافه ای رنگی که چند روز پیش خریده بودم چیدم. نمیخواستم تا وقتی میریم جشن مهران کادوهاشو ببینه برای همین باکسو گذاشتم تو یه پلاستیک و گذاشتم تو ساک صورتی که لباسامو توش گذاشته بودم. به ساعت نگاه کردم سه و نیم بود مطب پنج شنبه ها تعطیل بود کم کم باید پیداش میشد.لباسمو مرتب کردم و و موهامو با گیره بالا بستم حالا که بلند شده بود میتونستم با کش بالا ببندمشون ولی عادت به این کار نداشتم.
صدای در اومد از تو اتاق بیرون رفتم مهران درو بست قبل از این که برگرده سمتم گفتم:سلام!
لحنم اونقدر هیجان داشت که باعث شد سریع رو پاشنه بچرخه و با تعجب نگاهم کنه کف دستامو رو هم چرخوندم و گفتم:خسته نباشی!
لبخندی روی لبش نشست و گفت:مرسی!
رو پنجه هام بالا پایین رفتم و با ذوق گفتم:تولدت مبارک!
با این حرفم لبخندش عمیق تر شد. دستشو باز کرد منم با خوشحالی خودم انداختم تو بغلش!
سرمو گرفتم بالا لبخندی که رو صورتش بود حس خوبی بهم میداد با این که این چند روز یه کم بد خلقی کرده بودم ولی هم اون عکس العمل خوبی نشون داد هم من دیگه تصمیم نداشتم اونجوری بد عنق بمونم.
پیشونیمو بوسید و گفت:امتحانتو خوب دادی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم . بعد با لحنی که توش شیطنت موج میزد گفتم:تازه تقلبم کردم!
لبشو گزید و گفت:چی؟!
من:برای خودم نه! به یه نفر تقلب دادم!
از رو زمین بلندم کرد و گفت:نگفته بودی از این کارا هم بلدی!
من:بذارم زمین !
با تعجب گفت:واسه چی؟
لبامو جمع کردم و گفتم:اخه خسته ای!
همون طور که میرفت سمت مبل با خنده گفت:وقتی یه خانوم خوشگل اینجوری میاد به استقبالم مگه خستگی هم میمونه؟!
خندیدم همون طور که من تو بغلش بودم نشست روی مبل و گفت:خب کادومو نمیبینم!
ابروهامو دادم بالا چشماشو بست و سرشو اورد جلو و گفت:یالا!
لباشو بوسیدم .
لبخندی زد و گفت:حالا شد!
من:ناهار خوردی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
گفتم:ببخشید دست خالی شد اخه شب میخوایم بریم خونه مامانت اینا!
دستشو کشید تو موهامو گفت:همین که اینجایی بسه!
با خجالت گفتم:واسه این چند روز معذرت میخوام
سرشو تکیه داد به مبل و همون طور که به صورتم نگاه میکرد گفت:اشکالی نداره تقصیر منم بود!
یه نفس عمیق کشیدم . گفت:باید قدرتو خیلی بدونم!
با خنده مشت ارومی به سینش زدم .
ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی میگم!
لبخند زدم و گفتم:منم همین طور!
نیشخندی زد و گفت:اها! فضا داره رمانتیک میشه .
با خنده گفتم:مهران!
لب پاییشنو به نشونه ناراحتی بیرون داد و گفت:خب چیه دوست دارم!
من:لوس نشو!
_:اگه بشم چی میشه؟
از جام بلند شدم و گفتم:اصلا مگه تو خسته نیستی؟پاشو برو بگیر بخواب شب باید بریم.
در حالی که میخندید از جاش بلند شد و گفت:باشه خانوم! چشم!ببینم بعد از مهمونی بازم بهونه داری؟!
با یه طرف صورتم لبخند زدم.
ابروهاشو داد بالا و با خنده رفت تو اتاق.
تا عصر خودمو با تلوزیون سرگرم کردم و دوش گرفتم.
ساعت هفت بود. من داشتم لباسامو عوض میکردم ولی مهران همچنان از ظهر خوابیده بود مانتو زرشکی که خیلی وقت پیش برام خریده بود ولی هنوز تو کمد دست نخورده باقی مونده بود رو پوشیدم و رفتم بالا سر مهران اروم تکونش دادم و گفتم:مهران پاشو دیر شد!
به زور چشماشو باز کرد با دیدن مانتو تو تن من گفت:ساعت چنده؟
من:هفت!
از جاش بلند شد. دستی تو موهاش کشید و گفت:چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
من:دیدم خسته ای!
به مانتو اشاره کرد و گفت:اینو نپوش!
من:چرا؟
_:این قرمزه جلفه!
من:این کجاش قرمزه!
اخمی کرد و گفت:تازه کوتاهم هست!
با تعجب نگاهش کردم من خودم بیشتر از اون حواسم به لباس پوشیدنم بود.گفتم:مهران خوابی هنوز؟!
اخمی کرد و گفت:من فامیلامو بهتر از تو میشناسم عوضش کن!
من:باشه بابا!
نمیدونستم چرا اینقدر حساس شده برای مهمونی هم یه لباس بلند انتخاب کرد که روش کت داشت قبلا اینقدر رو لباس پوشیدنم حساس نبود.
مانتومو با مانتو مشکی عیدم عوض کردم واسم مهم نبود کدوم مانتو رو بوشم فقط واسه این اون یکی رو انتخاب کردم که نمیخواستم بی مصرف بمونه. هنوزم زیاد اهل ارایش کردن نبودم مثل دفعه قبل که رفتم تولد یه ارایش ساده کردم و موهامو با گیره های ریز ستاره ای بالا زدم. با این که قیافمو بچگونه میکرد ولی خوشم می اومد اون گیره ها رو بزنم!
مهران تو کمتر از بیست دقیقه دوش گرفت و اماده شد ساک لباسمو برداشتم یه بار دیگه کادوی مهران رو بدون این که ببینتش چک کردم و با هم از خونه رفتیم بیرون.


رسيديم به خونه مامان و باباي مهران.دم در اونقد شلوغ بود كه جاي پارك پيدا نكرديم همين شد كه مهران زنگ زد و اومدن درو براش باز كردن تا ماشينو بذاره تو حياط.معلوم بود كه خونه شلوغه يه كم استرس داشتم چون تا به حال با فاميلاي مهران برخورد نكرده بودم .قبل از اين كه پياده بشيم مهران گفت:از كنار من جم نميخوري.جواب سوالاي كسي رو هم نده.
اين حرفاش استرسمو بيشتر ميكرد گفتم:چطور؟
_:هيچي فقط نميخوام كسي ناراحتت كنه.
سرمو تكون دادم و گفتم :باشه!
هر دو از ماشين پياده شديم مهرجن دست منو محكم گرفته بود و شونه به شونه هم راه ميرفتيم.
همين كه وارد خونه شديم صداي جيغ و دست بلند شد.
من بيشتر از مهران هيجان زده بودم.
مهران در حالي كه دست منو محكم گرفته بود از بين جمعيت رد ميشد و تشكر ميكرد.
نگاه خيليا رو من بود همين باعث شده بود عين بچه ها سرمو بندازم پايين و دنبال مهران كشيده بشم.
يه دفعه مامان مهران ظاهر شد و مهرانو بغل كرد .دوباره همه شروع كردن به دست زدن.دستم همچنان تو دست مهران بود كه مادرشم متوجه شد پيشوني مهرانو بوسيد و گفت:تولدت مبارك .ولي همچنان نگاهش رو دستاي ما ثابت بود.
مهران لبخندي زد و گفت: واقعا ممنون .
_:ايشالا صد و بيست سالگيتو جشن بگيريم.
يعني مامانش ميخواست تا اون موقع زنده باشه؟بي اختيار خندم گرفت.
مامان مهران گفت:عزيزم اوا نميخواد لباسشو عوض كنه?
مهران نيم نگاهي به من كرد و گفت:چرا ولي اوا خونه رو بلد نيست.
اما مامانش كه فقط ميخواست از شر من خلاص شه بي هوا دست يه نفرو از بين جمعيت كشيد شانس افتاده به يه دختر جوون كه پيراهن طلايي استين سه ربع كوتاه پوشيده بود تقريبا هم قد من بود ولي پاشه كفشاش اونوحداقل ده سانت بالا تر برده بود.ارايش زيادي هم نكرده بود موهاشو كه رنگ شده بود رو كج ريخته بود دورش.
با تعجب داشت نگاه ميكرد. تا چشمش به مهران خورد لبخندي زد و گفت:سلام اقا مهران.مبارك باشه.
ناخوداگاه نگاهم كشيده شد سمت دستش وقتي ديدم تو دستش حلقه هست خيالم راحت شد.
قبل از اين كه مهران بتونه جواب بده مامانش گفت:فريال جان اوا رو ببر لباسشو عوض كنه.
دختره برگشت سمت من يه نگاه سر تا پام انداخت و با خوش رويي گفت:پس اوا خانوم شمايي?
لبخند زدم انتظار نداشتم اينجا كسي با روي باز باهام حرف بزنه.
دستشو سمتم دراز كرد و گفت:من فريالم زن پسر عموي مهران.
باهاش دست دادم و گفتم:خوشبختم.
به محض اين كه دستم از دست مهران جدا شد مامانش گفت:خب بريم ديگه.
از اين طرف فريال گفت:فكر نميكردم اينقد خوشگل باشي.
به خاطر جواب دادن به اون ديگه نتونستم ببينم مامانش اونو كجا ميبره .لبخندي زدم و گفتم:اختيار دارين .
دستمو گرفت و گفت:بيا بريم طبقه بالا.
همراهش راه افتادم .دلشوره داشتم كاش مهران هم دنبالم مي اومد.
وارد سالن بالا شدیم فریال رفت سمت یکی از اتاقا منم دنبالش رفتم. درو که باز کرد نادیا رو دیدم که داشت موهاشو بالا می بست و با یه دختری که نمیشناختم حرف میزد.
با دیدن من با حرص روشو برگردوند. هنوز تو چهار چوب در ایستاده بودم. فریال گفت:بیا تو آوا جون!
دختری که نمیشناختم گفت:اوا تویی؟
برام جالب بود که همه اینجا منو میشناسن!
ساکمو تو دستمو فشردم و گفتم:بله! بعد وارد اتاق شدم دختره با ذوق نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:فکر نمیکردم مهران اینقد خوش سلیقه باشه.
لبخند زدم نادیا از جاش بلند شد و گفت:من دیگه میرم !
دختره ابروهاشو داد بالا و منو نگاه کرد نادیا پشت چشمی واسه من نازک کرد و از اتاق رفت بیرون همین که رفت دختره زد ریز خنده.
فریال گفت:رزا!
همون طور که میخندید گفت:دیدی چه حرصی خورد؟
فریال چشم غره ای بهش رفت. اگه میدونستم با چنین ادمایی سر و کار دارم اینقدر استرس نمیگرفتم.
دختری که حالا میدونستم اسمش رزاست باهام دست داد و گفت من دختر دایی مهرانم!
من:خوشبختم!
_:به نظر خیلی جوون میای!
من:من 19 سالمه!
فریال با تعجب گفت:واقعا؟
رزا با خنده گفت:ایول بابا!
لبخند زدم.
رزا گفت:خب زود اماده شو بریم پایین .
فریال گفت:پس من میرم !
رزا گفت:من بعد به من لبخند زد وقتی فریال رفت منم لباسامو عوض کردم باکس کادوی مهرانم گرفتم دستم رزا گفت:چی براش خریدی؟
باکسو بغل گرفتم و گفتم:بعدا نشون میدم!
رزا سرشو تکون داد و گفت:عجب!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بریم پایین!
دنبال رزا راه افتادم به خاطر قد کوتاهم با دامن لباس یه کم برام بلند بود از اونجایی که نمیتونستم با کفش پاشنه بلند راه برم کفش عروسکی پوشیده بودم و باید دامنمو بالا میگرفتم و راه میرفتم.


کادومو گذاشتم جایی که بقیه کادوها بود مهران کنار پدرش روی مبل نشسته بود و داشتن حرف میزدن رزا رفت سمتشون منم دنبالش راه افتادم رزا دست من و گرفت و ایستاد رو به روی مهران اصلا حواسش به ما نبود رزا با هیجان گفت:سلام پسر عمه!
مهران روشو کرد سمت ما یه نگاه به رزا کرد و لبخند زد با دیدن دستش تو دست من لبخندش عمیق تر شد گفت:سلام رزا کوچولو! خوبی؟!
بعد باهاش دست داد رزا خنده ریزی کرد و گفت:من دیگه کوچولو نیستم! زنت فقط دو سال از من بزرگتره!
مهران از جاش بلند شد و گفت:پس هنوز دو سال مونده تا بزرگ شی.
بعد نگاه تحسین برانگیزی سر تا پای من کرد که باعث شد خجالت بکشم.
همون موقع باباش گفت:سلام اوا خانوم!
موهامو دادم پشت گوشمو گفتم:سلام!خوبین؟
سرشو کج کرد و گفت:مرسی دخترم تو خوبی؟
من:ممنون به لطف شما!
اگه مامانشم مثل باباش بود خیلی خوب میشد . کاملا با چیزی که دفعه اول دربارش فکر میکردم فرق داشت. ادم عجیبی بود به هر حال حداقل اداب معاشرت و ادب حالیش میشد.
رزا دست منو گذاشت تو دست مهرا و گفت:من اومدم زتنو تحویل بدم و برم!
مهران لبخندی زد و گفت:مرسی!
رزا لبخندی به من زد و گفت:بازم میبینمت ولی فعلا همینجا باش!بعد بهم چشمکی زد و رفت . با مهران نشستیم روی مبل دستشو برد پشت سرم روی مبل و سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:لباست خیلی بهت میاد!
نگاهش کردم و با خجالت لبخند زدم . گفت:با خوب کسی اشنا شدی رزا دختر خوبیه!
من:اوهوم!
_ککسی که چیزی بهت نگفت؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:اگرم میگفت میتونستم جوابشو بدم!
دستشو گذاشت رو شونم و گفت:میدونم ولی اعصاب خودتو بیخود خورد نکن!
من:نمیخواد اینقدر حساس باشی!
سرشو کج کرد و گفت:باشه!
بعد چشمکی زد و گفت:دیدم داشتی کادو میبردی واسم!
خندیدم و گفتم:نکنه انتظار نداشتی؟
_:راستشو بخوای نه! ولی از اون بیشتر انتظار نداشتم که بتونی تا اینجا ازم قایمش کنی!
من:ما اینیم دیگه!
تا مهران اومد حرف بزنه نادیا رو جلوی چشمم دیدم با ناز اومد جلو و گفت:مهران نکنهمیخوای تا اخر شب همینجا بشینی؟
هر دو نگاهش کردیم جام باریکی که دستش بود رو گرفت جلوی مهران یه چیزی مثله نوشابه لیمویی توش بود.مطمئن بودم یه مدل مشروبه . گفت:پاشو بابا ناسلامتی امشب تولدته! منتظر بودم ببینم مهران اونو از دستش میگیره یا نه! وقتی گرفتنش تعجب کردم ولی سریع گذاشتش رو میز و دست منو گرفت و از جاش بلند شد. نادیا همچنان با غیض نگاهم میکرد یه جوری رفتار میکرد انگار من اونجا حضور ندارم مونده بودم یه دختر چقدر میتونه گستاخ باشه و خودشو کوچیک کنه که جلوی یه مردی که حالا زن داره اینجوری رفتار کنه!
مهران رو کرد به نادیا و گفت:خب کجا باید بیایم؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:بیا تو جمع خودمون چرا نشستی بین بزرگترا!
یه جوری میگفت انگار انتظار داشت مهران تنها بره!
مهران گفت:راست میگی بریم . اوا هم اینجوری راحت تر با بقیه اشنا میشه!
همراه نادیا رفتیم اون طرف سالن که دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن. با اومدن مهران تو جمعشون همه شروع کردن به دست زدن بعضیا اون وسطا سوت میکشیدن. یکی از پسرا گفت:به افتخار اقا داماد...
صدای دستا بلند تر شد.نمیدونستم چرا ولی من به جالی مهران تو جمع خجالت زده شده بودم. همون موقع یه اهنگ شاد تولد پخش شد رزا دست منو گرفت و کشیدم عقب با جمع شدن دخترا و پسرا دور مهران یه حلقه درست کردن. دنبال رزا تو حلقه چرخ میخوردیم مهران به من نگاه کرد. دوباره همون پسره گفت:بچه ها داره اجازه میگیره!
باز همه دست زدم رزا به خدا شونشو زد به من. نمیدونستم چی کار کنم فقط به مهران لبخند زدم ولی اومد جلو و دستمو گرفت و منو کشید وسط و شروع کرد باهام رقصیدن!
بعد از چند دقیقه جمعیت پخش شد بعد از این که یه کم رقصیدیم همه با هم شروع کردن به تولدت مبارک خوندن واسه مهران و نادیا با کیک بزرگی که تو دستش بود و روش پر از شمع بود اومد جلو نفهمیدم چطوری ولی با هجوم جمعیت از مهران جدا شدم همه رفتن سمت میز. نادیا کیک رو گذاشت رو میز همه شروع کردن به دست زدن به زور کنار مبل جودمو جا دادم ولی قبل از این که بتونم بشینم نادیا تنها جای اشغال شده رو مبل رو پر کرد.
با حرص نگاهش کردم . مهران با ذوق شمعاشو فوت کرد بیخیال نشستن شدم و با جمعیت یک صدا شدم. نادیا هر چقدر هم به خودش زحمت میداد نمیدونست کاری کنه فهمیده بودم که مهران حتی علاقه نداره بهش نگاه کنه. پس جایی واسه حسودی کردن هم نبود.
بعد از این که شمعا فوت شد همه از روی میز واسه خودشون لیوان برداشتن و شروع کردن به ریختن مشروب.دختری که داشت واسه بچه ها مشروب میریخت رسید به من . سرمو تکون دادم و گفتم:من نمیخوام!
لبخندی زد و گفت:باشه!
چشمم خورد به مهران اونم یکی دستش گرفته بود پسری که کنارش نشسته بود داشت تحریکش میکرد که مشروبشو بخوره داشتم امیدوار میشدم که میذارتش کنار که یکی از پشت سرش گفت:زنت نمیذاره بخوری؟
همه زدن زیر خنده.مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:نه خیر اشتباه به عرضتون رسوندن. اوا اصلا هم مشکلی با این نداره بعد یه نفس مشروبشو سر کشید. میدونستم به خاطر جوی که پیش اومد اینکارو کرد اول ناراحت نشدم.با این حال دلم نمیخواست بخوره. بهم گفته بود دیگه این کارو نمیکنه.
به نادیا نگاه کردم داشت داشت با پوزخند بهم نگاه میکرد لبخندی تحویلش دادم و دوباره خیره شدم به مهران.
رزا گفت:این کیکه بدجور داره چشمک میزنه!
نادیا گفت:چاقوش با من!
همون موقع مهران گفت:نه الان خبری از کیک نیست برین کادوهامو بیارین.
اول کادوی بزرگترا رو دادن خودشون گفتن یه جورایی کادوی عقد هم هست بیشتر سکه بود تا این که رسید به کادوی مامان و باباش وقتی سوییج ماشین رو گرفتن جلوی مهران فهمیدم واسش ماشین نو خریدن.
کادو ها کم کم باز شد هر چی بیشتر جلو میرفتن دلشوره منم بیشتر میشد تا این که نوبت رسید به باکس من وقتی رفت بالا قبلم تند تند میزد. با خودن اسم من یه نفس عمیق شدیم که یه دفعه نادیا یه تنه زد به کسی که داشت کادو ها رو میخوند همین باعث شد جعبه از دستش بیفته با برخوردش به میز و صدای تقی که بعد از خوردن رو زمین داد فهمیدم همه چی خراب شد درست حدس زده بودم چون ادکلن رو از تو جعبش بیرون اورده بودم شیشش شکسته بود و کل پیراهنو خراب کرده بود. حسابی خجالت زده شده بودم.با این که همه گفتن اتفاقی بوده و کلی از اون شیشه شکسته و پیراهن و کروات تعریف کردن ولی خودم اصلا حس خوبی نداشتم.قبل از این که مهران چیزی بگه خودمو کشیدم کنار میدونستم میخواد بگه خیلی قشنگ بوده ولی چه فایده من میخواستم اون پیراهنو تو تنش ببینم . هر وقت بوی اون ادکلن رو حس میکنه یاد من بیفته.
به نادیا نگاه کردم با رضایت داشت میخندید . دیگه پاشو از گلیمش دراز تر کرده بود حالا که اینطور میخواست باید مثله خودش رفتار میکردم.
رفتم سر میزی که گوشه سالن بود یه لیوان برداشتم بعد از این که مطمئن شدم تو یکی از پارچا اب ریختن یه کم اب خوردم تا حالم بهتر بشه. متوجه دختری شدم که نشسته بود روی مبل و از دور داشت جمعیتو خیلی خانومو با وقار به نظر میرسید وقتی دید دارم نگاهش میکنم دستشو اورد بالا اول خجالت کشیدم ولی وقتی لبخند رو رو لباش دیدم خیالم راحت شد. دختر خوشگلی بود موهای خرمای رنگشو داده بود بالا و یه بلوز و دامن ساده مشکلی پوشیده بود ارایش زیادی هم نداشت چشمای سرمه ای رنگش از دور هم برق میزد . لباش برجسته بود رژ قرمزی که زده بود باعث میشد بیشتر به چشم بیان. رفتم نزدیک از جاش بلند شد و گفت:شما باید اوا باشی؟!
لبخندی زدم و گفتم:بله!
حتما به خاطر کادوت ناراحت شدی و از جمع اومدی بیرون.
شونمو انداختم بالا و گفتم:با کلی ذوق خریده بودمشون!
چشمکی زد و گفت:دیدم کار نادیا بود.
یه نفس عمیق کشیدم . دستشو دراز کرد و باهام دست داد و گفت:من ..ع...
یه کم مکث کرد انگار یه چیزی یادش اومد حرفشو عوض کرد و گفت: ... عام ...من الهامم دختر یکی از دوستای پدر مهران!
کنجکاو بودن ببینم چی میخواد بگه. ولی دیگه حرفی نزد گفتم:خوشبختم.
به جمعیت اشاره کردم و گفتم:چرا نمیاین بین بچه ها؟
دستشو بالا برد و گفت:زیاد باهاشون اشنا نیستم از اون گذشته زیاد از این شلوغ بازیا خوشم نمیاد. محو چشماش شده بودم واقعا رنگ قشنگی داشت من که دختر بودم نمیتونستم چشم ازش بردارم بیچاره پسرایی که باهاش برخورد داشتن اما علاوه بر زیبایی واقعا باوقار بود یه لحظه اونو نادیا رو با هم مقایسه کردم این کجا و اون کجا؟! دختر سبک و جلف!دندونامو رو هم فشردم . حتما باید حسابشو میرسیدم.
یه دفعه الهام گفت:چی شد؟
تازه فهمیدم در حالی که بهش خیره شدم دارم حرص میخوردم.
گفت:ناراحتت کردم.
من:نه نه داشتم فکر میکردم.
_:تعریفتو شنیده بودم ولی اصلا شبیه کسی که فکر میکردم نیستی!
من:چه جالب اینجا همه تعریف منو شنیدن.
لبخندی زد و گفت:چهره خیلی معصومی داری. باید بگم رنگ چشماتم خیلی قشنگه.
با خجالت لبخندی زدم و گفتم:شما لطف دارین .چشمای شما هم خیلی قشنگه.
خندید و گفت:ممنون عزیزم!
همون موقع صدای بچه ها رو شنیدم که میگفتن یک و یک و یک...
الهام گفت:بازم این مشروب خوریای شبانه!باید یه بازی جدید درست کنن واقعا این کار مسخرس!
با شنیدن حرفش هول شدم. نکنه مهران بازم داشت مشروب میخورد. ازش عذر خواهی کردم و رفتم جلو وقتی دیدم مهران و چند تای دیگه مسابقه گذاشتن اعصابم ریخت به هم. یه دفعه اشکالی نداشت ولی این دیگه زیاده روی بود اصلا دلم نمیخواست با یه ادم مست برم خونه.
رفتم جلو و نگاهش کردم اصلا حواسش به من نبود برای این که از بقیه جلو بزنه تند تند گیلاسشو پر میکرد و سر میکشید ولی یه دفعه چشمش به من خورد با عصبانیت نگاهش کردم ولی در مقابل فقط بهم چشمک زد .چشمام از تعجب داشت از کاسه در می اومد حیف که وسط جمع بود و اگر نه همه اون شیشه های رو میزو تو سرش خورد میکردم.


يه دفعه همه ساكت شدن.اعتماد به نفسمو از دست ندادم.شيشه مشروبايي كه رو ميز بود بلند كردم و در حالي كه تو بغل دختري كه روبه روم بود هلشون ميدادم گفتم:فعلا وقت كيكه.
وقتي با دست زدن حرفمو تاييد كردن خيالم راحت شد ولي انگار دير جنبيده بودم.
مهران دستمو كشيد و منو نشوند كنار خودش و گفت:ميخوايم با هم كيكو ببريم.
دستشو انداخت دور شونم و سرشو اورد نزديك و گفت:مگه نه؟
دهنش بوي مشروب ميداد با انزجار صورتمو بردم عقب.
همون موقه مامان مهران با دوربين اومد جلو داشت فيلم ميگرفت چاقويي كه دستش بود داد به يكي از پسرا و خودش مشغول فيلم گرفتن شد.
اهنگ گذاشتن پسري كه چاقو دستش بود شروع كرد به رقصيدن.اينكارو قبلا تو جشناي عقد ديده بودم ولي نميدونستم تو تولدم انجامش ميدن.
پسره داشت مي اومد جلو كه يه دفعه الهام اون وسط ظاهر شد و چاقو رو از دستش گرفت.
نگاه همه مثل من متعجب بود.هنوز چند دقيقه هم نشده بود كه بهم گفت از اين كارا خوشش نمياد.
شروع كرد به رقصيدن الحق كه وارد بود.يه دفعه حس كردم دست مهران شونم حلقه شد و شروع کرد به نوازش کردن دستم رومو كردم بهش كه اعتراض كنم ديدم محو رقصيدن الهام شده.
انگار يه سطل اب يخ ريختن روسرم.الهام چنان با عشوه ميرقصيد كه همه محو تماشاي اون شده بودن ولي نگاه مهران با بقيه فرق داشت و این منو عصبی تر میکرد.
تمام سعيمو كردم كه بغضمو فرو بدم.فكر ميكردم مهران دوسم داره فكر ميكردم عوض شده اما اون از روزي كه با اون دختره تو خونش ديدمش گستاخ تر هم شده بود حالا خيالش راحت بود كه منو داره و حالا كه بهم رسيده بود ميتونست راحت به كارش ادامه بده.با نفرت به مامانش نگاه كردم.قصدش همين بود كه زحمات اين چند ماه منو به باد بده و متاسفانه ترفندش جواب داده بود.
دست مهرانو پس زدم و خودمو كشيدم عقب ولي اون چشم از الهام بر نميداشت.اگه مامانش با اون دوربين لعنتي رو ما قفل نكرده بود ميدونستم بايد چي كار كنم.
خدا رو شكر اهنگ تموم شد.اگه بازم ادامه داشت نه مهران دست از ديد زدن الهام بر ميداشت نه اون دست از رقص ميكشيد.
بالاخره چاقو رو داد دست مهران اينبار سرو كله ناديا هم پيداش شد.
مشروبا ديگه اثر خودشونو كرده بودن اينو وقتي فهميدم كه ديدم وقتي ناديا خواست بشينه مهران برعكس هر دفعه كه جدي باهاش برخورد ميكرد واسش جا باز كرد تا بشينه.
نميدونستم موقع مستي اينقد عوضي ميشه.ديگه تحمل اون جو رو نداشتم با خودم گفتم گور باباي دوربين از جام بلند شدم وقتي ديدم مهران اصلا متوجه من نيست با تمام توانم پاشو لگد كردم ولي قبل از اين كه عكس العملي نشون بده رفتم عقب.
چند تايي خواستن مانع راهم بشن ولي اونقدر عصبي بودم كه نفهميدم چطور كنار زدمشون كه يه دفعه مهران صدام زد.
اين كارش باعث شد اشكام سرازير بشه .حتي يه لحظه هم مكث نكردم بي توجه به اون كه داشت صدام ميزد و ديگراني كه احتمالا داشتن منو نگاه ميكردن رفتم سمت خروجي خونه.
خودمو رسوندم به ماشين به كاپوت تكيه دادم و شروع كردم به گريه كردن.
باز اون تنهايي بعد از دوماه سراغم اومده بود البته اينبار با حس چند برابر قوي تر .هيچوقت اين حسو نداشتم اما حالا شكسته بودم خيلي سخت تر از وقتي كه از دست اقاجونم كتك ميخوردم يا حتي وقتي اونجوري تو تهران ولم كردن.
اين بدترين نوع تنهايي بود كه تا به حال تجربه كرده بودم.من هيچوقت از كسي هيچ انتظاري نداشتم ولي مهران از اين قاعده مستثنا بود.حتي اگه اين كارا رو به حساب مست بودنش ميذاشتم بازم قانع كننده نبود.يعني نميتونست به احترام من اون زهر مارو نخوره؟
پاهام سست شده بود نشستم کنار ماشین و زانوهامو تو بغلم گرفتم .
این تازه اولش بود یه لحظه به ذهنم خطور کرد که اگه مهران دوباره کاراشو از سر میگرفت چی؟اگه میخواست با وجود من تو اون خونه دخترای دیگه رو هم بیاره باید چی کار میکردم؟
یه نفس عمیق کشیدم تا این فکرا رو از سرم دور کنم . یه دفعه یه جفت دست دور شونه هام حلقه شد سرمو بالا اوردم مهران رو به روم نشسته بود با خونسردی گفت:کجا رفتی!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم:به من دست نزن!
با تعجب نگاهم کرد ولی خیلی نگذشت که تعجبش تبدیل به لبخند شد چشمکی زد و گفت:الان موقع ناز کردن نیست.
نفسمو فوت کردم و چشمامو بستم.با این حالش چطور میتونست حرفامو جدی بگیره!دستاشو که داشت بهم نزدیک میشد محکم گرفتم و با حرص گفتم:گفتم به من دست نزن!میفهمی؟
سریع از جام بلند شدم تا اگه لازم بود راه فرار داشته باشم . اونم با من بلند شد وگفت:چی داری میگی عزیزم؟بیا بریم کیک بخوریم !
هلش دادم عقب و گفتم:من کیک نمیخوام برو با همونایی که واست میرقصن و کنارت جا خوش میکنن کیک بخور!
یه دفعه شروع کرد به خندیدن. دستام از خشم میلرزید. با زور منو کشید تو بغلش و گفت:میبینم که یکی اینجا حسودیش شده!
اون لحظه واسم مهم نبود چقدر عاشقشم یا دوست دارم. حتی واسم مهم نبود اگه بخواد طلاقم بده ولی نمیذاشتم زندگیم به گند کشیده بشه اونم واسه خوشگذرونیای مهران و نقشه های مامانش!دستامو محکم زدم تخت سینش اونقدر هنوز اونقدر زور داشتم که به خاطر ضربه عقب بره انگشت اشارمو گرفتم جلوشو با حالت تهدید امیزی گفتم:گفتم اون دستای کثیفتو به من نزن!
اینبار با چشمای گرد نگاهم کرد تازه فهمید شوخی ندارم همون طور که انگشتمو وسط فرو میکردم گفتم:خیلی خوش به حالت شده مگه نه؟این چند ماه خودتو نگه داشتی که اینجا وا بدی؟منه احمقو بگو نفهمیدم تمام این مدت داشتی واسم نقش بازی میکردی.مشروب نخوردنات این بود اره؟تو که نمیتونستی جلو خودتو بگیری غلط کردی زن گرفتی.
اصلا متوجه صدام که بالا رفته بود نبودم اونقدر عصبی بودم که دیگه موقعیتم واسم مهم نبودو
مهران هم که انگار جوش اورده بود گفت:چی داری میگی واسه خودت؟
من:همینی که شنیدی!تا قوتی دهنت بو گند اون کثافتو میده به من نزدیک نمیشی برو پیش همونایی که لیاقتشون یه ادم مسته. فکر کردی من مثه مامانتم که پسرش جلوش هر کاری میخواد میکنه اونم با افتخار فیلمشو میگیره که بگه خدا رو شکر پسرمو از راه به در کردم که با زنش خوش نباشه؟نه اقا اشتباه کردی .
مهران پشت سرمو نگاه کرد منم برگشتم کسی هنوز متوجه ما نشده بود دستمو گرفت و گفت:بس کن دیگه! واسه دوتا پیک مشروب ببین چه قشقرقی راه انداخته.بیا بریم تو تا همه نریختن بیرون!
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:من دیگه اونجا نمیام
نگاهم کرد.گفتم:میخوام برم خونه!
با بغض گفتم:تنهایی!تو هم تا هر وقت دلت خواست بمون و از تولدت لذت ببر.
اشکامو که سرازیر شده بود با پشت دستم پاک کردم و گفتم:اینجوری میخواستی کسی ناراحتم نکنه اره؟همین طوری حواست به من بود؟دستت درد نکنه. حالا میتونی بری به تولدت برسی الحق که مامانت تورو میشناسه خوب مهمونی واست ترتیب داده.فکر کنم حق با مامانته من جام اینجا نیست خودت تنهایی باید می اومدی.


از خونه اومدم بيرون مهرانو ديدم كه تكيه داده بود به ماشين.نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سمت در همين كه خواستم درو باز كنم گفت:كجا؟
جوابشو ندادم.از ماشين جدا شد و گفت:گفتم كجا؟
پوزخندي زدم و گفتم:متاسفانه جايي جز خونه ندارم كه برم.
اومد جلو و گفت:پس سوار شو بريم.
من:من با يه ادم مست سوار ماشين نميشم.
_:اينقد نگو مست.من مست نيستم.
پوزخندي زدم و گفتم:لابد تو شيشه اب ريخته بودي.
دستشو با عصبانيت كشيد رو صورتش تا خواست جوابمو بده صداي مادرشو شنيديم كه از دم ورودي خونه گفت:مهران مادر داري چي كار ميكني بيا تو.
لبخند تلخي زدم و گفتم برو منتظرتن خوش بگذره.
همين كه درو باز كردم دست مهران حلقه شد دور بازوم.درحالي كه منو ميكشيد تو خونه گفت:مگه نميگم برو سوار ماشين شو.
من:منم گفتم كه با تو هيچ جا نميام.
خواستم بازومو از دستش بيرون بكشم ولي نتونستم منو كشيد سمت ماشين ديدم كه مامانشم داره مياد جلو.
مهران در ماشينو باز كرد و منو حل داد تو ماشين.چشماشو كه از مستي و عصبانيت قرمز شده بود رو دوخت بهم و گفت:ميشيني سرجات!
لحنش طوري بود كه ترسيدم كاري كه گفت رو انجام ندم .
درو بست و رفت سمت مامانش برگشتم که ببینم چی میگه ولی پشتش به من بود فقط مامانشو دیدم که با اخم نگاهش بین منو مهران جا به جا میشه.
اخر سر سرشو تکون داد و مهران اومد سمت ماشین .همون موقع یه مرد مسن هم رفت سمت در و بازش کرد. مهران وارد ماشین شد. با اخم رومو ازش برگردوندم و کمربندمو بستم .بدون هیچ حرفی ماشینو روشن کرد و از خونه زد بیرون.
زیر چشمی نگاهش میکردم میترسیدم با اون حالش بد رانندگی کنه.سرعتشو زیاد کرد گفتم:یادت نرفته که مستی؟
_:من مست نیستم!
من:اره اصلا!
نفسشو با حرص داد بیرون طوری که بشونه با خودم گفتم: به جای این که من از دستش عصبانی باشم اون واسه من اعصابش خورد شده. خوبه والا!باید منم میرفتم تنگ دل یکی از اون پسرا مینشستم تا حالش جا بیاد.
برگشت و گفت:چی گفتی؟!
میدونستم نباید سر به سرش گذاشت قبلا عصبانیت و مستی شو دیده بودم صد در صد وقتی این دوتا با هم ترکیب مشد خیلی بدتر از قبل بود ولی نمیتونستم ساکت باشم اونقدر از دستش دلخور بودم که برام مهم نباشه چقدر عصبی میشه.بدون این که نگاهش کنم گفتم:همین که شنیدی.
_:آوا اون روی منو بالا نیار.
من:اتفاقا اون روی منم بالا اومده تو هم مثه من بشی بهتره اینجوری بیشتر همدیگه رو درک میکنیم.
سرعتش زیاد تر شد.
من:چی کار میکنی؟
جوابمو نداد.وارد خیابون اصلی شده بودیم با این که شلوغ بود از بین ماشینا لایی میکشید.
با صدای بلندی گفتم:الان به کشتنمون میدی.
_:بهتر.
با حرص گفتم:من با این همه بدبختی نساختم که جوون مرگ بشم .
_:نترس یه جوری تصادف میکنم که فقط من بمیرم
حس میکردم ماشین داره پرواز میکنه.همون طور که داشتیم به سرعت به ماشین جلویی نزدیک میشدیم خنده عصبی کرد و گفت:اون ماشینو میپسندی بزنم بهش؟
حسابی ترسیده بودم .سرعتش هر لحظه کمتر میشد و این باعث شد بلند جیغ بزنم . منتظر بودم بخوریم به ماشین ولی یه دفعه فرمون رو کج کرد.از کنار ماشینی که جلومو بود رد شد.
نفسام به شمارش افتاده بود مهران شروع کرد به خندیدن میفهمیدم که کاراش عادی نیست واسه همین ترسم زیاد شده بود.بالاخره به هر بدبختی بود رسیدیم خونه.قبل از این که مهران از ماشین پیاده بشه سریع رفتم سمت خونه در خونه رو باز گذاشتم و رفتم تو اتاق مطالعه.صدای مهرانو شنیدم که گفت:کجا رفتی؟
عصبی بود . میترسیدم باهاش تنها باشم در اتاقو قفل کردم. به چند ثانیه نکشید که اومد پشت در خواست درو باز کنه وقتی دید قفله گفت:درو واسه چی قفل کردی؟!
چند بار دسته درو تکون دادرفتم سمت میز تا هلش بدم سمت در که نتونه درو باز کنه .
با لحن ارومی گفت:بیا بیرون اوا!
میزو هل دادم پشت در.
با خنده گفت:میخوام نشونت بدم کیو دوست دارم. مگه واسه همین ناراحت نبودی؟
با حرص گفتم:برو گمشو!
صدای خندش بلند تر شد گفت:از چی میترسی؟یادت نرفته که من شوهرتم؟
من:نه یادم نرفته تو شوهر مست و چشم چرون منی.
انگار از حرفم عصبی شد یه ضربه محکم به در زد و گفت:نه انگار باید یه جور دیگه این بحثو تمومش کنم.
میز رو محکم گرفتم. با عصبانیت گفت:درو باز میکنی یا خودم بازش کنم.
همون طور که تکیه داده بودم به میز گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی. برو ور دل همونایی که واست میرقصن.
اون ذهن خرابتم همین امشب درستش میکنم.
من:هه به همین خیال باش!
دستگیره درو چند بار تکون دادترسیده بودم ولی نمیخواستم خدمو ببازم صندلی رو هم اوردم و گذاشتم پشت در.
نمیدونم این کشمکش چقدر طول کشید ولی بالاخره خسته شدم و پشت در خوابم برد.


مهران
از خواب بیدار شدم.
کنار دستمو نگاه کردم آوا پیشم نبود اتفاقای دیشب یادم افتاد. تازه فهمیدم دیشب چی کار کردم.
خوردن اون همه مشروب و رقصیدن عاطفه و بعدم اون دعوای جانانه. آوا حق داشت اینقدر از دستم عصبی بشه.
دستمو کشیدم تو موهام و نشستم گوشه تخت. حالا چطور باید از دلش بیرون می اوردم؟!
همش تقصیربهنود بود اگه اون برنامه نمیذاشت اون مشروبا رو نمیخوردم. اصلا چرا مامان مشروب اورده بود تو مجلس ؟!عاطفه رو کی دعوت کرده بود.
حالم از خودم به هم میخورد. اونقدر ضعف داشتم که تونستن با یه جشن برنامه ریزی شده بین منو اوا رو به هم بزنن.
تو همین فکرا بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم. ناخوداگاه خوابیدم سرجام و چشمامو بستم.
در اتاق باز شد زیر چشمی اوا رو که وارد اتاق میشد نگاه کردم از صورتش معلوم بود خسته و ناراحته .هنوز لباسای دیشبش تنش بود رفت سمت کمد و یه دست لباس برای خودش برداشت. به خیال خودم میخواستم دیشب براش سنگ تموم بذارم که بفهمه هیچوقت تنها نمیذارمش ولی به خاطر ندونم کاری خودم و وسوسه ای که اون شیشه های مشروب داشت همه چیزو خراب کرده بودم. میدونستم این دیگه یه جور اعتیاده قبل از این که مشکل ساز تر از این بشه باید حلش میکردم.
اومد سمت تخت چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب.
حس کردم به سمتم خم شد ولی خیلی طول نکشید که صدای اه کشیدنشو شنیدم و رفت سمت در. وقتی صدای باز و بسته شدن در حمام رو شنیدم از جام بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه. قبل از این که آوا بیاد بیرون یه صبحونه مفصل درست کردم و از خونه زدم بیرون.
رفتم خونه مامان و بابا . ساعت 9 و نیم بود . زنگ درو زدم یخیل زود در باز شد. همین که وارد خونه شدم دیدم مامان ایستاده دم در ورودی.
میدونستم به خاطر دیشب از دستم دلخوره ولی من بیشتر از اون دلخور بودم.
سرمو تکون دادم و گفتم:سلام!
مبا دلخوری گفت:سلام!
من:اومدم کادوها رو ببرم!
دستشو سمت در دراز کرد و گفت:باشه بیا بریم تو.
وارد خونه شدم مامان هم پشت سرم اومد . گفت:دیشب سالم رسیدی خونه؟
من:اگه سالم نمیرسیدم الان اینجا بودم؟
_:همه ناراحت شدن که رفتی!
من:خودت میدونی جو مهمونی اصلا خوب نبود.
_:جو همیشه اینجوری بوده اونی که مشکل داشت زن تو بود.
من:جایی که زنم مشکل داشته باشه منم مشکل دارم.
انگشتشو گزید و گفت:این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن که بعد بدیش دست یه دختر بچه تا خوب ابرتو جلو فامیل ببره!
من:مادر من نیومدم اینجا باز از این حرفا بزنم.
مامان با صدای بلند گفت:گلی خانوم!
صدای گلی خانوم از اشپزخونه اومد:بله؟
_:بی زحمت به اقا کریم میگی این کادوها رو بذاره تو ماشین ؟
از اشپزخونه اومد بیرونو گفت:باشه خانوم الان بهش میگم.
بعد رو کرد به منو گفت:سلام پسرم.
لبخندی زدم و گفتم:سلام گلی خانوم خسته نباشی!
_:مرسی پسرم.من میرم کریم رو صدا کنم.
بعد رفت.
نشستم روی مبل مامان هم نشست رو به رومو گفت:دیشب همه فهمیدن زنت چه نمایشی راه انداخت.وقتی رفتین همه سوال پیچم کردن نمیدونستم چی جوابشونو بدم یعنی نمیتونست یه شب خودشو نگه داره؟
من:مامان تقصیر اوا نبود تقصیر من بود حالا هم دیگه اینقدر شلوغش نکن. امیدوارم حرف بی ربطی به کسی نزده باشی.
نگاهشو ازم گرفت و با ناراحتی گفت:دستت درد نکنه مهران. اینه جواب مادرت؟
من:اخه خودت بگو. اگه برین یه جایی بابا مست کنه بعدم دختر خاله بابا اونجوری بزنه کادوتو خراب کنه و جلوی جمع کوچیکت کنه خوشحال میشی؟
البته رفتار شما به کنار!
_:وا! نادیا که از عمد نزد زیر دستش!
پوزخندی زدم و گفتم:مامان همه فهمیدن نادیا از عمد اون کارو کرد.واقعا که دختر وحیقیه. یعنی اینقدر خودشو کوچیک میکنه که به یه مرد زن دار نظر داره؟
مامان اخم کرد معلوم بود از حرف من خوشش نیومده ولی باید این موضوعو همین جا تموم میکردم.
پای راستمو انداختم رو.ی پای چپم و گفتم:چقدر یه نفر میتونه خودشو کوچیک کنه اخه؟
بعد سرمو با تاسف تکون دادم.
مامان گفت:بسه دیگه تو عشقم حالیت نیست؟اگه کاری هم کرده به خاطر علاقش کرده. من:یعنی شما با این که اون زندگی منو به هم بریزه مشکلی نداری؟
_:زندگی تو با اومدن اون دختره به هم ریخت.
من:مامان آوا زن منه لطفا دیگه دربارش اینجوری حرف نزن. محض اطلاعت بگم یه تار موی اوا رو هم به صد تا دختر ه ر ز ه که معلوم نیست تو دست چند تا پسر بوده مثه نادیا نمیدم.
مامان با غیض نگاهم کرد.
من:دختر خواهرته که باشه یه کم چشماتو وا کنی میفهمی این دختر اصلا دختر نیست.
چشمامو بستم و گفتم:ببین ادمو وادار میکنی چه حرفایی بزنه.
مامان گفت:اگه خالت بفهمه چه حرفای پشت سر دخترش میزنی زندت نمیذاره.
من:خاله اگه براش مهم بود نمیذاشت دخترش تا ساعت 3-4 صبح تو مهمونیای مختلت ول باشه. دیگه حرف نادیا رو جلوی من نمیزنی. به خودشم بگو یه بار دیگه دورو بر من بپلکه من میدونم و اون.
بعد از جام بلند شدم مامان که حسابی از دستم عصبی شده بود گفت:خدا الهی ازش نگذره ببین پسرمو جادو کرده دختره نیم وجبی.
خنده دار بود که مامان دختر خواهرشو بیشتر از پسرش قبول داشت ولی حالا که باورش نمیشد دیگه کاری از دست من بر نمیاومد رفت سمت در و گفتم:اگه بازم از اینجور مهمونیا بود لطفا دیگه منو اوا رو دعوت نکن. به بقیه فامیلم بگو چون ما نمیایم.


بعد سوار ماشين شدم و منتظر موندم تا كريم وكادوها رو بذاره تو ماشين .
بعد از اين كه كارش تموم شد پيراهني كه اوا برام خريده بود رو بردم خشك شويي و رفتم خونه.
درو باز كردم اوا تو اشپزخونه بود.با ديدن من دست از كار كشيد ولي حتي بهم سلام هم نكرد ميدونستم خودم مقصرم براي همين بايد يه كاري ميكردم.رفتم سمت اشپزخونه دوباره مشغول كار شد.تكيه دادم به اپن و گفتم:عليك سلام.
نگاهم نكرد.من:منم خوبم!تو چطوري؟
همچنان خودشو مشغول كرده بود.گفتم:كجا بودم؟الان بهت ميگم عزيزم.
برگشت سمتم و با حرص زل زد تو چشمام و گفت:واسم اصلا مهم نيست كجا بودي!
رفتم جلو تر و با لحن شيطنت باري گفتم:واقعا؟
پوزخندي زد و گفت:لابد رفتي دنبال يه دختر خوب واسه اوقات فراغتت بگردي!
خيلي بهم برخورد با زبون بي زبوني داشت بهم ميگفت عياش.
قبول داشتم كه ديشب زياده روي كرده بودم ولي خودشم خوب ميدونست كه به خاطرش همه چيزو كنار گذاشتم.با اخم گفتم:موضوع ديشب تموم شده بس كن لطفا.
دست به سينه ايستاد رو به رومو گفت:واسه تو شايد ولي واسه من نه!
يه قدم بهش نزديك تر شدم و گفتم:چي كار كنم كه واست تموم بشه؟
_:تموم نميشه.
يه تاي ابرومو دادم بالا لبخند تلخي زد و گفت:من عادت دارم بدون خوشبختي زندگي كنم.ديگه هم كاري به كارت ندارم چون انگار تحملت كمه هر كاري دوست داري بكن تو مختاري هر جور دلت ميخواد زندگي كني.
بعد روشو كرد اون طرف.اين حرفاش به دلم چنگ ميزد.پشيمون تر از قبل شده بودم.
پشت سرش ايستادم و دستمو حلقه كردم دور كمرشو گفتم:معذرت ميخوام.كار من اشتباه بود.
دستمو پس زد ولي با سماجت بيشتري محكم گرفتمش و گفتم:من فقط تورو ميخوام.اينو مطمئن باش.
درحالي كه با عجز سعي ميكرد دست منو باز كنه گفت:منو ميخواي ولي ديگران واست بيشتر جذابيت دارن.
لحنش ديگه بوي عصبانيت نميداد بيشتر ناراحت به نظر ميرسيد.گفتم:اون موقع مست بودم حتي يادم نيست چي كار كردم كه تورو اينقد ناراحت كردم.
بازم دروغ ...اتفاقا ديد زدن عاطفه رو كاملا به ياد مي اوردم.با اين كه موقع مستي روي كارام كنترل نداشتم ولي هشياريمو هيچوقت از دست نميدادم.
دستشو گذاشت رو دستم و درحالي كه سعي ميكرد انگشتامو كه تو هم قفل شده بودن رو باز كنه گفت:خودتو توجيه نكن اشتباهت از خوردن همون مشروبا شروع شد.
گفتم :منو ببخش.
حلقه دستمو محكم تر كردم و گفتم:خواهش ميكنم.
اول اروم شد ولی خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و دوباره رفت تو جلد قوی پسرونش با تمام توانش خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت:اگه یه بار ببخشم بازم تکرار میشه!هر کاری دوست داری بکن!
در حالی که از اشپزخونه میرفت بیرون گفت:من میرم درس بخونم!
تکیه دادم به کابینت و رفتنش سمت اتاقو تماشا کردم در اوردن موضوع دیشب از دلش خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکردم. حقم داشت همه اون اعتمادی که سعی کرده بودم تو این چند وقت بهش بدم رو تو کمتر از یه ساعت به باد داده بودم.
اهی کشیدم و از اشپزخونه رفتم بیرون خواستم برم دنبالش ولی منصرف شدم رفتم و نشستم جلوی تلوزیون شاید تنها بودن بهش ارامش بیشتری میداد دلم نمیخواست اوضاع از اینی که هست بدتر بشه.....

چند هفته ای از اون ماجرا گذشته بود. اوا با این که به ظاهر اشتی کرده بود و موضوع رو تموم شده اعلام کرده بود ولی از رفتارش معلوم بود که هنوزم از دستم ناراحته. همیشه تو اتاق موندنش و بیدار موندنش تو شب به بهونه درس خوندن و از بین رفتن اون شور و شوقی که نسبت به من داشت اینو نشون میداد ولی نمیخواستم مجبورش کنم که همه چیزو فراموش کنه باید بهش زمان میدادم.


من نشسته بودم تو حال و اوا هم داشت خونه رو جارو میزد حالا که امتحاناتش تموم شده بود میخواستم بدونم دیگه چه بهونه ای واسه تو اون اتاق موندن داره. همین طور که داشت جارو میزد صدای زنگ تلفنش بلند شد . جارو برقی رو خاموش کرد برام عجیب بود کسی به گوشی اوا زنگ نمیزد . گوشی رو برداشت همچنان نگاهش میکردم تا جواب داد.
_:الو؟
......
_:سلام !چطوری؟
....
با خنده گفت:مرسی!چه خبر؟نینی کوچولوت چطوره؟!
...
همچنان با کنجکاوی داشتم نگاهش میکردم. گفت:ما رو؟
...
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اووم راستش نمیدونم!
.....
_:باید ببینم مهران میتونه بیاد یا نه!
....
_:منم خوشحال میشم !خبرشو بهت میدم
...
_:باشه!پس فعلا خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد ابروهامو دادم بالا و گفتم:کی بود؟
همون طور که پوست لبشو با دندونش میکند گفت:دوستم!
من:دوستت؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
من:مگه تو دوستم داشتی؟
اخمی کرد و گفت:نه خیر تازه باهاش دوست شدم.
من:باشه چرا میزنی!
لبشو جمع کرد و گفت:نزدم!
من:میدونستی خیلی بداخلاق شدی؟
_:نشدم!
اومد نشست رو به روم . من:نشدی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:شاید تو اینجوری فکر میکنی!
من:ولی تو اون اوا نیستی
پوزخندی زد و گفت:ولی تو همون مهرانی!
دیگه کلافه شده بودم اون داشت موضوعو زیادی کشش میداد.کار من اشتباه بود اینو همون روز اول قبول کرده بودم. بعد از این اتفاق بیشتر خودمو شناخته همین طور درکم از زندگی با اوا تازه فهمیدم چرا اونو انتخاب کردم. من هیچوقت کسی مثله عاطفه یا نادیا رو برای زندگی نمیخواستم. برعکس همه دخترایی که دیده بودم چیزی که منو به سمت اوا جذب میکرد فقط جسمش نبود بلکه شخصیت قوی اون بود. تازه فهمیده بودم باید براش یه جایگاه بالا تو زندگیم در نظر بگیرم چون پیدا کردن کسی مثه اوا واقعا کار ساده ای نبود اون دختری نبود که بری توی پارک و پیداش کنی و بعد از یه مدت دوباره برگردونیش سر جای اولش. این اتفاقا برام یه تلنگر بود که بدونم اوا برام از هر چیزی با ارزش تره اما اون دیگه داشت زیاده روی میکرد.
گفتم:تا کی میخوای اون شبو تو سرم بزنی؟
تکیه داد به مبل و گفت:من چیزی رو تو سرت نزدم.
من:اره خب کاملا وناضحه واسه همین چپ و راست حرفای نیش دار میزنی اره؟واسه همینه که چند هفتس به خاطر دور بودن از من خوابیدن روی اون صندلی اونم با این همه سختی و پشت میز بودنو رو تحمل میکنی!
_:مشکل تو اینجاست که دوست داشتنو فقط تو یه تخت خواب خوابیدن میبینی!
من:و مشکل تو اینه که فکر میکنی من همچین دیدی دارم!
از جاش بلند شد و گفت:بسه دیگه نمیخوام بحث کنم!
مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:اتفاقا باید بحث کنیم.این موضوع باید همین الان تموم شه.
به مچ دستش که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:تموم بشه هم باز شروعش میکنی!
نمیخواستم این کارو بکنم ولی باید بهش نشون میدادم که واقعا میخوام این موضوع بینمون حل بشه و بهترین کاری که براش داشتم این بود که این حرفو به زبون بیارم:اگه واقعا نمیتونی بهم اعتماد کنی پس دیگه نمیتونیم ادامه بدیم.


چشماش يه دفعه گرد شد.كم كم اخماش تو هم رفت و گفت:هه پس دردت اينه.
با تعجب گفتم:چي؟
با ناراحتي گفت:از دستم خسته شدي نه؟دلتو زدم؟منتظر يه فرصت بودي كه منو از سر خودت باز كني؟
دستشو از دستم كشيد و با بغض گفت:هر چي بيشتر ميگذره بيشتر ميفهمم كه چقد ساده بودم.
با حرص گفتم:بس كن ديگه!
صداشو برد بالا و گفت:اره خب طلاقم بده منم به ليست پر افتخار دخترايي كه باهاشون بودي اضافه كردي حالا ديگه وقتشه منو بندازي دور مگه نه؟
از جام بلند شدم و گفتم:تا كي ميخواي گذشته منو به رخ بكشي هان؟شده من تا به حال چيزي درباره تو بگم؟درباره خونواده اي كه نخواستنت يا رفتارت كه شبيه زنا نيست؟تا به حال به روت اوردم كه كوچكترين كارايي كه يه دختر ١٤ساله هم از پسش بر مياد بايد بهت گوشزد كنم؟!فكر كردي واسم اسونه با دختري زندگي كنم كه بايد همه چيزايي رو كه ازش انتظار دارم اول قدم به قدم يادش بدم؟!اونم مني كه ميتونستم با هر كسي كه ميخوام باشم؟!تا به حال فكر كردي چطور ميتونم اين وضعو تحمل كنم اما من...
قبل از اين كه حرفمو تموم كنم دستش زير گوشم فرود اومد.در حالي كه گريه ميكرد گفت:اره حق با توئه .اوني كه مشكل داره منم.وقتي ميخواستم دختر بودنمو نشون بدم سركوب شدم و حالا كه اين فرصتو دارم تواناييشو ندارم .درسته من اذيتت كردم لياقت تو بهتر از ايناست.
اشكاشو با دستش پاك كرد و گفت:من ياد گرفتم جايي كه منو نميخوان نمونم چون اخر ميندازنم بيرون حالا هم محترمانه با پاي خودم از اينجا ميرم.
بعد رفت سمت اتاق.
من:اوا!
وقتي ديدم بدون توجه به من رفت تو اتاقو درو بست از كوره در رفتم با صداي بلند گفتم:اگه تصميمت رفتنه بدون هيچكس نيست كه بياد دنبالت فهميدي؟
کلافه شده بودم نمیدونستم میخواد چی کار کنه هنوز چند دقیقه نگذشته بود که از اتاق اومد بیرون لباساشو پوشیده بود بدون این که نگاهم کنه رفت سمت در رفتم سمتش و گفتم:کجا؟
بدون این که حتی نگاهم کنه درو باز کرد قبل از این که از خونه بره بیرون بازوشو گرفتم و گفتم:کدوم گوری داری میری؟!
چشمای سرخشو دوخت به منو گفت:هر جایی غیر از اینجا!
کشیدمش تو خونه و گفتم:مگه جایی هم داری بری؟
در حالی که سعی میکرد دستشو از تو دستم بیرون بکشه گفت:به تو ربطی نداره!
اون یکی بازوشو هم تو دستم گرفتم و گفتم:اتفاقا خیلی هم ربط داره!
همون طور که با زور میخواست خودشو عقب بکشه گفت:ولم کن!
چسبوندمش به دیوار و با عصبانیت گفتم:مثه این که یادت رفته تو مثه دخترای دیگه نیستی که بتونی قهر کنی و بری خونه بابات!
پوزخندی زد و گفت:اره میدونم تو هم از اون مردایی نیستی که بشه باهاش زندگی کرد!
دستاشو که هنوز تقلا میکرد از بین مشتم بیرون بکشه محکم تر فشار دادم و گفتم:اصلا میدونی هر کاری کردم خوب کردم. میخوای چی کار کنی؟هان؟چه غلطی میتونی بکنی؟
_:میبینی که دارم میرم که تو به زندگی نکبت بارت برسی!
بدجور داشت با اعصابم بازی میکرد.با تمام قدرتم تکونش دادم و گفتم:بی جا کردی!
فشار دستام اونقدر زیاد بود که درد رو تو صورتش میشد حس کرد ولی اگه خشونت اخرین راه بود باید امتحانش میکردم نمیتونستم بذارم سر یه بحث ساده بذاره و بره اون نمیتونست همه چیزو به خاطر یه تولد مسخره ول کنه. این جواب عشق و محبت من نبود.
تو صورتم فریاد زد:نمیخوام!من نمیتونم کسی که جلوی چشمم به احساساتم خیانت میکنه رو دوست داشته باشم.
صورتمو بهش نزدیک کردم و گفتم:با خودت چی فکر کردی؟که باهام ازدواج کنی و بعد پولامو با اون مهر سنگینی که مثه احمقا واست گذاشتم بالا بکشی؟فکر کردی من اینقدر احمقم!یادت باشه من یه بار از یه زن رو دست خوردم نمیذارم یکی دیگشون هم فریبم بده.
این حرفا از ته دلم نبود میدونستم اوا چنین ادمی نیست ولی اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میرسید همین بود.


سپاس میخوام
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
پاسخ
 سپاس شده توسط جوجه کوچول موچولو ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، eli khanoom ، ستایش*** ، pesare_e_bad ، saei_roshani ، hastiiiiiii ، {شیدا جون} ، Baraba ، Titi93 ، مهد هدایت ، Zahrarahman66 ، mahsaakbarzade ، paria mokhtari ، ايه ، sama00 ، عشق بچه گیم .....؟ ، SOGOL.NM ، sojde ، پایدارتاپای دار ، Doory ، Hana_farzad ، Najm ، 1367melina ، فاطمه طباخی ، nazanin.ebr ، RsAnis ، لیلاطرفی ، tara sara ، mhsnwnd1@gmail.com ، najii ، Nafas sam ، nastaran 123 ، kima_ ، Hamedaka ، elnazrezaee ، sadata ، yald2015 ، _rouya_rastegar ، ناتاشا1 ، آرمان کريمي 88 ، علی :) ، Par_122 ، اقای باهوش ، Nazina ، zohami
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 24-06-2016، 20:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان