امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#60
میدونین بچه ها من همینو می خواستم اینکه شما رمان خونا یه خودی نشون بدید نه اینکه مث شبح رمانو بخونین به هیچ نظری نه سپاسی در برین!
خوب شد صداتونو در اوردم الان بقیه رمانو میذارم
Big Grin

اینم فصل پانزدهم!


کشون کشون بردمش سمت اتاق مطالعه و گفتم:فکر کردی من فقط باید پا سوز تو بشم اره؟نه خیر خانوم کور خوندی! درو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق افتاد روی زمین خواست سمتم حمله ور بشه که درو بستم. تلاشش برای باز کردن در بی نتیجه بود . در حالی که کلیدو تو قفل میچرخوندم گفتم:کسی که بخواد زندگی منو به هم بریزه راحت نمیذارم! نمونشو که دیدی!
با صدای بلند گفت:بذار بیام بیرون!
من:تو همین جا میمونی! فهمیدی؟
_:فکر کردی که چی؟اخرش که از اینجا بیرون میام!
من:زیاد مطمئن نباش!
_:تو یه مریض روانی!
من:دقیقا درست فهمیدی .حالا خفه شو چون ممکنه این مریض روانی کار دستت بده!
دستگیره درو چند بار تکون داد و گفت:باز کن این وا مونده رو!
با کف دستم محکم کوبیدم به درو گفتم:این در وا مونده تا وقتی من بخوام بسته میمونه!
با مشت کوبید به در!
رفتم عقب . با صدای بلند گفت:واسه چی این کارا رو میکنی؟!
چرا؟! خودمم نمیدونستم فقط میدونستم نمیخوام بذارم از اینجا بره . گفتم:اینش به خودم مربوطه!
و بدون توجه به داد و فریاداش از خونه زدم بیرون.
*********
آوا
با صدای بسته شدن در فهمیدم رفته بیرون دست از تقلا کردن براداشتم و نشستم پشت در اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه از کوره در رفت.یه نگاه به اتاق کردم واسه چی درو روم قفل کرد؟! میخواست عذابم بده؟ولی واسه چی؟مگه من چی ازش میخواستم به جز یه کم توجه و احترام!این چیز زیادی بود؟یعنی باید میذاشتم هر کاری میخواد بکنه؟ یه نفس عمیق کشیدم همین باعث شد اشکایی که تو چشمام جمع شده بود از گوشه چشمم سرازیر بشه!با مشت کوبیدم رو زمین با صدای بلند جیغ زدم...چند بار بلند و پشت سر هم.سرمو گرفتم بالا و گفتم:چرا من؟!
پاهامو محکم کوبیدم به زمین و گفتم:دیگه بسه! چرا همش سنگ جلوی پام میندازی؟چرا نمیذاری راحت زندگیمو بکنم؟خدایا دیگه خسته شدم..
به هق هق افتاده بودم.با صدایی که حالا دو رگه شده بود فریاد زدم:اول بابامو ازم گرفتی بعد مادرمو بعد خونوادمو بعد تمام زندگیمو سیاه کردی حالا هم داری عشقمو ازم میگیری؟!چرا؟اگه میخواستی بگیریش پس چرا بهم دادی؟!من چی کار کردم؟چی کار کردم که مستحق این همه عذابم؟خدایا چرا ادم بداتو مجازات نمیکنی؟
مشتامو محکم تر به زمین میکوبیدم با تمام توانم فریاد زدم:د چرا صدامو نمیشنوی؟
دراز کشیدم روی زمین صورتمو با دستام پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن! دیگه به مهران هم امیدی نداشتم. دیگه هیچ امیدی واسه زنده بودن نداشتم....


اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.با صدای زنگ گوشیم از تو جیبم از خواب پریدم.
به شماره نگاه کردم برام اشنا بود ولی یادم نمی اومد کیه. یه نفس عمیق کشیدم و صدامو صاف کردم و جواب دادم:بله؟
صدای اشنایی تو گوشم پیچید هنوز نشناخته بودمش فقط صدا رو میشناختم
_:سلام عزیزم!
بینیمو بالا کشیدم و با تردید گفتم:سلام!
_:خواب بودی؟
من:میشه بپرسم شما؟
خنده مستانه ای کرد و گفت:اخ عزیزم نشناختی؟
موهامو پشت گوشم جمع کردم و از جام بلند شدم و گفتم:نه!
دوباره خندید و گفت:من الهامم!
الهام؟الهام؟یادم افتاد الهامی که تو تولد مهران دیده بودم تنها الهامی بود که میشناختم اما اون با من چی کار داشت؟اصلا شماره منو از کجا اورده بود؟
همین طور که داشتم فکر میکردم دوباره صدای خندش تو گوشم پیچید و گفت:ای جانم! یادت نیومد؟
حالا چرا اینقدر با عشوه حرف میزد.
من:چرا اگه اشتباه نکنم همون الهامی هستی که تو تولد دیدمت.
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم کاش زودتر کارشو میگفت و قطع میکرد.
_:اوهوم درسته!راستش اون موقع یادم رفت بهت بگم الهام اسم دوممه!
حالا چه فرقی داشت الهام اسم اولشه یا اسم دوم یا چه میدونم اصلا اسم هزارم.
گفتم:اها!
_:نمیخوای اسم اصلیمو بپرسی؟
من:اگه دوست داری بگو!
_:انگار یه کم بی حوصله ای؟!
من:نه چیزیم نیست!
_:مطمئنی؟شاید من بدونم چی شده!
من:منظورتو نمیفهمم
خنده ریزی کرد و گفت:اه عزیزم وقتی مهرانو دیدم حدس زدم که با تو حرفش شده.بیچاره خیلی ناراحت بود.
من:مهرانو دیدی؟
خندید و گفت:هنوز منو نشناختی خانومی! بابا من عاطفم.تا همین چند دقیقه پیش با مهران بودم دیدم اصلا حالش خوب نیست نگرانش شدم گفتم زنگ بزنم از تو بپرسم چی شده؟!
عاطفه!همون دختری که مزاحمم میشد؟یعنی الهام و عاطفه یکی بودن؟من از کسی خوشم اومده بود که داشت اذیتم میکرد؟اصلا مهران با اون چی کار داشته؟چرا تو این موقعیت باید میرفته پیش اون.با عصبانیت گفتم:تو چی داری میگی؟
_:اوخ چرا جوش میاری! ما فقط با هم حرف زدیم. نترس چیزی بینمون پیش نیومد.
دختره بی چشم و رو چطور میتونست این حرفا رو بهم بزنه!
با حرص گفتم:به تو ربطی نداره بین منو شوهرم چه مشکلی پیش اومده.
با این که اینجوری با هم بحث کرده بودیم ولی این بحث هیچی از علاقه من کم نکرده بود فقط از دستش شاکی بودم. همین
_:حرص نخور خانوم کوچولو!اگه نمیخوای نگو خودم ازش میپرسم. راستی خواستم بهت خبر بدم که مهران امشب خونه نمیاد بهتره منتظرش نباشی. از تنهایی که نمیترسی؟
من:خفه شو !فکر کردی من اینقدر احمقم که حرفاتو باور کنم؟
_:امتحانش ضرری نداره خوشگله. چیز زیادی تا شب نمونده. فقط توصیه میکنم درا رو قفل کنی دورو بر خونتون دزد زیاده.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد داشتم از عصبانیت اتیش میگرفتم. من اینجا داشتم به خاطر مهران گریه میکردم اونوقت اون ....
با مشت کوبیدم به در و گفتم:تو که میخواستی بری حداقل این درو قفل نمیکردی لعنتی!
مشت بعدی رو محکم تر زدم و گفتم:نامرد!
اینبار با دوتا دستم به در زدم و گفتم:ازت بدم میاد.چطور میتونی این کارو با من بکنی؟
دوباره اشکم در اومد هرچقدر زنگ زدم به عاطفه دیگه جوابمو نداد قصدش فقط ناراحت کردن من بود. میدونستم یه نفر با اوردن عاطفه تو زندگی ما واسمون نقشه کشیده ولی این برام مهم نبود. مهم این بود که مهران گول نقششونو خورده بود اونم به اندازه ای که میخواست شب رو با اون دختره بگذرونه!حتی فکر کردن بهشم ازارم میداد.


مهران
وارد بیمارستان شدم دکتر اخوان کلافه ایستاده بود تو بخش با دیدن من جلو اومد و گفت:سلام!
وقتی بهم زنگ زد معلوم بود خیلی نگرانه اینطور که معلوم بود بچش داشت زودتر از موعد به دنیا می اومد.برای همین به من زنگ زد تا به جای پزشک اورژانس جاش بمونم تا یه نفرو پیدا کنه.
من:سلام!چرا هنوز اینجایی؟
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:منتظر بودم تو بیای! تورو خدا شرمنده!
من:این چه حرفیه! حال خانومت خوبه؟
_:اره زنگ زدم به مادر زنم گفت حالش خوبه تازه بردنش اتاق عمل!
من:ایشالا که بچت صحیح و سالم به دنیا بیاد.
لبخند زد و گفت:ممنون از لطفت! ایشالا جبران میکنم واست.
سرمو تکون دادم و گفتم:خب دیگه تو برو تو این ترافیک تا برسی دیر میشه.
_:ممنون! زنگ میزنم برای شیفت شب یکی رو پیدا میکنم.
من:گفتم که اگه کسی نبود میمونم! نگران نباش!
_:پس من دیگه میرم!
من:باشه!فقط یادت نره شیرینی بچتو باید بهم بدیا!
_:واسه شما یه شام گذاشتم کنار.
ارو زد رو شونمو گفت:فعلا خدافظ!
من:خداحافظت!
وقتی رفت منم رفتم تو اتاقم تا اماده بشم.
دعوایی که با عاطفه کرده بودم اعصابمو اروم تر کرده بود.رو پوشمو تنم کردم و نشستم روی صندلی حالا که مغزم به کار افتاده بود تازه فهمیده بودم چه حرفای زدم و چه کارایی کردم.هیچوقت نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم. موقع عصبانیت حتی بیشتر از مستی از خود بیخود میشدم.
مثلا میخواستم کارا رو درست کنم.
با کف دست زدم تو پیشونیم و گفتم:جای درست حرف زدن زدی همه چیزو خراب کردی مرد!
یه دفعه یادم افتاد که درو اتاقو روی اوا قفل کردم.با کلافگی دستی تو موهام کشیدم و از جام بلند شدم. نمیتونستم برم خونه اما اگه مجبور میشدم تا فردا اینجا بمونم اوا نمیتونست تو اون اتاق زندانی بمونه!
'گوشیمو از تو جیبم در اوردم ولی نمیدونستم به کی باید زنگ بزنم.گوشی رو چند بار تو دستم بالا و پایین کردم بالاخره شماره خونه مامان اینا رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق گلی خانوم جواب داد.
_:بله؟
من:سلام گلی خانوم خوب هستین؟
_:سلام پسرم خوبی؟
من:ممنون! گلی خانوم مامانم هست؟
_:بله هستن. گوشی چند لحظه!
چند دقیقه بعد صدای مامان تو گوشم پیچید.
_:الو؟
من:سلام مامان
_:سلام!
معلوم بود دلخوره!مونده بودم این وسط من چند نفر باید راضی نگه میداشتم.درست کردن این شرایط واقعا سخت بود.
من:الان بیکاری؟
با تعجب گفت:اره پسرم چطور؟
من:میتونی یه سر بیای بیمارستان؟
_:چرا؟چیزی شده؟
من:نه. با خودتون کار دارم من الان سر کارم
_:اها! فکر کردم چیزی شده که رفتی بیمارستان.یعنی نمیتونی بعد از کارت بیای حرف بزنیم؟
من:نه دیر میشه!راستش میخوام یه کاری واسم انجام بدی!
_:چی؟
مونده بودم چی بهش بگم! باید میگفتم اوا رو انداختم تو اتاقو درو روش بستم؟میدونستم اگه این حرفو بزنم خوشحال میشه اما نگرانیم از اوا بود.ولی الان گیر افتادن اون مهم تر بود. گفتم:میخوام کیلیدای اتاقو واسه اوا ببرین خونه!
انگار عصبی شده بود گفت:چی؟مگه من کارگرشم؟
من:مامان!لابد یه چیزی هست که میگم!
_:مگه خودش پا نداره بیاد کلیدا رو ازت بگیره و بره!
من:خودش نمیتونه! گیر افتاده تو اتا!
_:گیر افتاده؟
من:بله گیر افتاده! نمیدونم چطوری ولی انگار در یکی از اتاقا روش قفل شده کلیدای خونه همه دست منه حتی کلید اتاق! حالا میتونی براش ببری؟
یه کم سکوت کرد بعد گفتا:چطوری مونده تو اتاق؟
مامانمو خوب میشناختم میدونستم که یه دلیل قانع کننده واسه گیر افتادن اوا میخواد تا قانع بشه ولی اون لحظه واقعا چیزی نداشتم که بگمگفتم:فعلا چطور گیر افتادنش مهم نیست من ممکنه تا شب نتونم برم خونه! اگه یکی رو بفرستی بره کلیدا رو بهش برسونه هم ممنون میشم!
_:نه پسرم خودم میرم!
ارامشی که تو لحنش به وجود اومده بود نگرانم کرد ولی چاره ای نداشتم گفتم:باشه پس میای دیگه؟
_:اه من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
من:مرسی دستت درد نکنه واقعا نمیدونستم از کی کمک بخوام!
_:این چه حرفیه من مادرتم عزیزم!
ابروهامو دادم بالا! خدا میدونست تو اون چند ثانیه چه نقشه هایی کشیده بود.
من:پس میبینمت!
_:باشه!خدافظ!
گوشی رو خاموش کردم و تکیه دادم به حتما باید شب میرفتم خونه و اگر نه خدا میدونست چی میشه!


وا
داشتم با دستگيره در كشتي ميگرفتم كه صداي در شنيدم.
اول از اين كه ممكنه دزد باشه ترسيدم ولي با چرخيدن كليد تو در خيالم راحت شد.خوشحال بودم كه حرفاي عاطفه اشتباه بوده و مهران اينقد زود برگرده خونه.
درباز شد منتظر مهران بودم كه مامانش تو چهارچوب در ظاهر شد.
سرتا پامو نگاه كرد و با پوزخندي كه رو لبش بود گفت :سلام.
من كه هنوز تو شك بودم بدون اين كه جوابشو بدم موهامو از تو صورتم كنار زدم و نگاهش كردم.
به لباسام اشاره كرد و گفت:داشتي جايي ميرفتي كه در خود به خود روت قفل شد؟
بدون توجه به حرف نيش داري كه زده بود گفتم:شما اينجا چي كار ميكنين؟
كليدايي كه دستش بود اورد بالا و گفت:مهران بهم گفت گير افتادي تو اتاق.
مهران گفته بود؟يعني اينقد سرش گرم بوده كه خودش نتونسته بود بياد؟حالا بهتر از مامانش كسي رو سراغ نداشت كه بفرسته؟!
تو همين فكرا بودم كه يه دفعه گفت:ميخواي تا شب وايسي اونجا و منو نگاه كني؟
لبمو گزيدم و رفتم جلو گفتم:ممنون.
خواستم باهاش دست بدم ولي فقط. كليدا رو گذاشت تو دستمو گفت:نگفتي چطور در اتاق روت قفل شده!
ميدونستم كه منتظر چيه.واقعا برام عجيب بود كه چطور ميشه كه اون از مشكلات پسر و عروسش خوشحال ميشه ولی نمیخواستم خوشحالش کنم گفتم:من تو اتاق خواب مونده بودم مهران فکر کرده بود تو اتاق خودمونم! از اونجایی که عادت داره در اتاقو قفل کنه بدون این که داخل اتاقو ببینه درو بسته بود و رفته بود!خوشبختانه گوشیم تو جیبم بود
یعنی دروغ شاخ دار تر از این هم میتونستم بگم؟نمیگفت چرا با مانتو و شلوار خوابیده بودی؟!
سعی کردم جدی به نظر بیام که حداقل اگه باور نکرده بود که مطمئن بودم نکرده بیخیال موضوع بشه!
برخلاف انتظارم اونم کشش نداد فقط ابروهاشو داد بالا و گفت:اهان! بعد
رفت سمت پذیرایی و گفت:پس خوب شد من اومدم!
من:بله!واقعا ممنون!
دستمو کشیدم تو موهامو نفسمو فوت کردم همون طور که پشت سرش میرفتم تو پذیرایی مانتومو از تنم در اوردم . فکر کردم میخواد بره ولی رفت نشست روی مبل و پای راستشو انداخت روی اون یکی پاش و تکیه داد به مبل و در حالی که منو برانداز میکرد گفت:اتفاقا فرصت خیلی خوبیه!
روسریشو باز کرد و گفت:هر چی باشه از وقتی باهات اشنا شدم نشده درست و حسابی باهات حرف بزنم!
لبمو گزیدم و زیر لب گفتم:شروع شد.
_:چیزی گفتی؟
نمیخواستم دعوا درست کنم! مشکلم با مهران به اندازه کافی کلافم کرده بود. گفتم:نه نه من میرم براتون یه چیزی بیارم بخورین!
سرشو تکون داد و گفت:لطفا برام شربت البالو درست کن!البته اگه هست!
در حالی که به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم:بله هست.
پوفی کردم و اروم گفتم:امر دیگه؟!
براش شربت درست کردم و بردم.لیوانو گرفت بالا و بهش نگاه کرد. نکنه فکر کرده بود چیزی توش ریختم؟
یه کم از شربت خودمو خوردم و گفتم:خیلی خوش اومدین!
بالاخره شربتشو خورد و گفت:واقعا؟
من:بله؟
_:اومدنم خوش بوده؟
لبامو به هم فشردم و گفتم:خب معلومه!هر چی باشه شما مادر مهران هستین!
اهی کشید و گفت:که اینطور!
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:و البته منو از تو اون اتاق بیرون اوردین!
دوباره به لیوانش نگاه کرد و گفت:خوب شده!
پس مونده بود که ازم تست خونه داری بگیره!گفتم:اگه چیز دیگه هم لازم دارین بیارم!
نگاهشو بهم دوخت و گفت:لازم نیست ادای ادمای مودبو در بیاری! هر چی باشه تو روز خواستگاری و روز تولد مهران باهات برخورد داشتم!
دلم میخواست جوابشو بدم ولی جلوی خودمو گرفتم. لبخند تصنعی زدم و گفتم:فکر کنم اشنایی ما خیلی خوش ایند نبوده!
_:درسته!
لپمو از داخل گزیدم و گفتم:ولی باور کنین من قصدم اسیر کردن پسرتون یا جدا کردنش از شما نبوده و نیست!منو مهران همدیگه رو دوست داریم به همین دلیله که نمیخوام شما از این ازدواج ناراضی باشید. چون به هر حال احساس شما هم تو زندگی ما اثر داره!
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:باور کنید من با شما هیچ دشمنی ندارم.
نگاهشو ازم گرفت و گفت:منم با تو مشکلی ندارم!
من:اما رفتارتون اینو نشون نمیده!
زل زد تو چشمامو گفت:ببین دختر جون !بعضی وقتا رفتار ادما از روی احساساتشون نیست به خاطر موقعیتشون ممکنه مجبور بشن یه کاری رو انجام بدن هر چند خلاف میل خودشون!
با تعجب گفتم:منظورتونو متوجه نمیشم!


_:میدونم!
مردد نگاهش کردم. گفت:فکر کنم دیگه توانایی ادامه دادن این بازی رو ندارم!
من:بازی؟
نیم خیز شد سمتم و گفت:شاید کار خدا بوده که با مهرن حرفت بشه من مجبور بشم بیام اینجا!
لبمو گزیدم.پس خودش موضوعو فهمیده بود ولی همچنان از حرفش سر در نمی اوردم.
دستشو گذاشت روی دست منو گفت:من اصلا از تو بدم نمیاد!
با تعجب نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:برعکس خیلی هم ازت ممنونم که پسرمو از دست خواهرم و دخترش نجات دادی!
انتظار این یکی رو اصلا نداشتم.چشمامو که داشت از جا در می اومد رو دوختم بهش و گفتم:چی؟!
یه دفعه زد زیر خنده!داشت مسخرم میگرد؟این دیگه چه جور ادمی بود.اخمامو کشیدم تو هم!
دستشو گذاشت رو شونمو گفت:میدونم که این حرفا بهم نمیاد ولی باور کن دارم از صمیم قلبم میگم واقعا خوشحالم که تو عروسمی!
پس داشت جدی میگفت؟!پاک قاطی کرده بودم!
اروم زد رو دستم و گفت:اینطور که میبینم اوضاعتون خوب نیست!فکر کنم وقتشه یه چیزایی رو بدونی!
من:راستش من اصلا نمیفهمم چی دارین میگین!
شربتشو یه نفس سر کشید و گفت:ببین بذار رک و پوست کنده بهت بگم! هر چیزی که تا به حال از من دیدی! واقعا اون چیزی نبوده که منه واقعی هستم!
من:یعنی میخواین بگین...
حرفمو قطع کرد و گفت:اونی که با ازدواج شما مخالف بود من نبودم بلکه بابای مهران بود. من فقط یه بازیچه تو دستای شوهرمو و خواهرم وخونوادشم!
من:یعنی چی؟
_:راستش باید بگم منو بابای مهران مجبور بودیم کاری کنیم که مهران با ازدواج با نادیا راضی بشه ولی با اومدن تو همه چیز به هم ریخت!
من:من نمیفهمم! یعنی چی که مجبور بودین؟
_:شرکت ما خیلی بدهی داشت بابای نادیا قبول کرد در ازای ازدواج نادیا و مهران این بدهی رو بپردازه. نادیا و مهران از بچگی اسمشون روی هم بود با این که نادیا مهرانو میخواست ولی مهرالن اصلا از نادیا خوشش نمی اومد. دلیلشو میدونستم ولی نمیتونسم چیزی بگم اگه ورشکست میشدیم مهران نمیتونست به درسش ادامه بده! ما چیزی به مهران نگفتیم چون میدونستیم قشقرق به پا میکنه مهران کسی نیست که زیر بار چنین حرفایی بره!وقتی ازش خواستیم که بره خواستگاری نادیا ولی اون قبول نکرد!چیزی که میگم مربوط میشه به 5-6 سال پیش!از اون روز ما هر کاری که کردیم نشد مهرانو راضی کنیم.پولی که شوهر خوارم بهمون قرض داده بود رو کم کم بهش برگردوندیم ولی حالا اون به شوهرم گفته اگه ازدواج سر نگیره به همه میگه که شرکتشون در حال ورشکستگی بوده.بابای مهران هم خیلی رو این چیزا حساسه از اون گذشته ممکنه موقعیت کاریش با این حرف به خطر بیفته شاید تو ندونی ولی اگه مشتریا بفهمن که سابقه یه شرکت خوب نبوده نمیتونن بهش اعتماد کنن.
این موضوع و جاه طلبی اون اجازه نمیداد که راضی بشه .برای همین تصمیم بر این شد مهرانو ببریم خواستگاریای مختلف و عیبای دیگرانو نشونش بدیم تا راضی بشه با نادیا ازدواج کنه و قانع بشه کسی بهتر از اون نیست.
تا این که تو اومدی با اومدن تو بابای مهران خیلی احساس خطر کرد همین طور نادیا!خب بابای اونم فکر دخترشه.در هر صورت خواستن که تورو از پسرم دور کنن این شد که باباش با کلانتری تماس گرفت.میخواست قبل از این که اتفاقی بین شما بیفته همه چیزو تموم کنه ولی شما خب خهوب از دستشون قسر در رفتین.با این حال بدون این که خودتون بدونین اونا فهمیدن که مهران میخواد ازت درخواست ازدواج کنه. برای همین منو اوردن وسط!شوهرم بهم گفت باید خودمو مخالف موضوع نشون بدم تا توجها سمت من باشه و اونا بتونن راحت کارشونو انجام بدن .نمیخواستم قبول کنم ولی شوهرم بهم گفت اگه این کارو نکنم به مهران میگه که.....
حرفشو خورد.
من:چی میگه؟


صاف نشست و گفت:بهتره همین جا تمومش کنیم! فقط میخوام اینو بدونی که من نمیخوام شما از هم جدا بشین و البته اینم نمیخوام که مهران چیزی از این موضوع بدونه!
انگشتای دستامو تو هم قفل کردم و گفتم:خواهش میکنم یه چیزی رو بهم بگین! این حرفا شوخیه یا واقعا دارین ازم میخواین...
حرفمو قطع کرد و دستمو گرفت مستقیم به چشمام نگاه کرد و با ارامشی که تا به حال ازش ندیده بودم گفت:تک تک حرفایی که بهت زدم راسته!
لبخند سردم اون هم متقابلا با لبخند جوابمو داد. گفتم:میشه بهم بگین دلیل این اجبار چی بوده؟
با خجالت روشو از من گرفت.
خودمو بهش نزدیک تر کردم و نشستم لبه مبل و گفتم:خواهش میکنم!
مردد نگاهم کرد و گفت:بهم قول میدی که کسی این موضوعو نفهمه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
_:مطمئن باشم؟
من :کاملا!
اهی کشید و گفت:مهران فقط پسر منه!
من:یعنی چی؟
_:یعنی پدرش اون کسی نیست که مهران فکر میکنه!
با تعجب گفتم:چی؟پس کیه؟
لباشو به هم فشرد و نگاهشو دوخت به زمین و گفت:مهران فقط پسر منه از نامزد اولم.
بهت زده گفتم:چی دارین میگین؟
_:راستش من قبل از این ازواج یه نامزد داشتم .تقریبا مقدمات عروسیمون هم اماده شده بود تا این که حمید که از فامیلای دور ما بود از فرانسه برگشت اینجا تا شرکت پدرشو بچرخونه منو نامزدم قرار نبود از هم جدا بشیم برای همین بود که من حامله شدم ولی حمید منو دید و از قضا عاشقم شد از اونجایی که موقعیتش از نامزدم خیلی خیلی بهتر بود خونوادم ازم خواستن که نامزدیمو به هم بزنم. وقتی با خود حمید حرف زدم و موضوع بچه رو بهش گفتم بهم گفت که اون مشکل داره و بچه دار نمیشه برای همین ازم خواست باهاش عقد کنم و نامزدیمو به هم بزنم!دروغ چرا منم یه احساساتی نسبت به اون داشتم تنها مشکلم بچم بود که حمید باهاش مشکلی نداشت البته هیچکس غیر از اون نمیدونه که مهران پسر واقعیش نیست ولی الان این موضوع بهونه شده دستش برای پیش بردن کاراش . من نمیخوام مهران این موضوعو بدونه نمیخوام درباره مادرش فکر بدی بکنه. چون موقع نامزدی منو اون پسر هنوز عقد نکرده بودیم.
با نگرانی زل زد تو چشمامو گفت:میفهمی که؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اون پسره دیگه سراغ بچشو نگرفت؟
لبخندی زد و گفت:اونم خبر نداشت!
با تعجب نگاهش کردم واقعا نمیدونستم چی بگم.
ملتمسانه بهم چشم دوخت و گفت:خواهش میکنم به مهران چیزی نگو!
نگاهش کردم. گفت:حمید یه دختر به اسم عاطفه رو اجیر کرده واسه به هم زدن رابطه بین تو و مهران اگه چیزی ازش شنیدی باور نکن! میدونم که تا به حال چند بار بهت زنگ زده. نمیخوام ناراحتت کنم ولی اون قبلا با مهران اشنا بوده ولی الان هیچ چیزی بینشون نیست. من تا به حال ندیدم پسرم طوری که به تو نگاه میکنه و بهت توجه میکنه به هیچ دختر دیگه ای توجه کنه پس ازش مطمئن باش.
سرمو انداختم پایین و گفتم:ولی اون دختره گفت که امشب مهران پیشش می مونه!
یه دفعه زد زیر خنده . ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم.
سرشو به دو طرف تکون داد و گفت:خب مثه این که کارشم خیلی خوب بلده!
با حرص گفتم:بله!اینطور که نشون میده خیلی .
دستشو گذاشت روی شونمو گفت:عزیزم مهران الان بیمارستانه به خاطر این که دوستش که شیفت امروز بوده خانومش وضع حمل کرده و مجبور شده بره مهرانم رفته تا جای اون بیمارستان بمونه فقط همین!
من:پس اون از کجا میدونست که مهران خونه نمیاد؟!
_:گفتم که خیلیا مراقبتونن!
ته دلم خوشحال شده بودم .دیگه اصلا دعوایی که کرده بودیم برام مهم نبود تازه فهمیدم رفتارم چقدر بچه گانه بوده اگه مینشستم و حرفامو با مهران میزدم خیلی راحت تر این مشکل حل میشد هر چند مهران هم به اندازه کافی صادق نبود ولی منم تو این موضوع بی تقصیر نبودم.
به مامانش نگاه کردم واقعا این زن هیچ شباهتی با چیزی که دربارش فکر میکردم نداشت با این که مجبور شده بود دروغ بگه ولی عشقش نسبت به پسرشو میشد از تو چشماش دید! یه لحظه از فکرایی که دربارش کرده بودم شرمنده شدم.گفتم:منو ببخشید اگه دربارتون بد فکر کردم. من هیچی درباره این ماجراها نمیدونستم.


لبخندی زد و گفت:هر کسی جای تو بود هم همین فکرو دربارم میکرد.
من:فقط یه چیزی اینجا مشکل داره!چطور مهران شبیه پدرشه در حالی که اون پدرش نیست؟
خندید و گفت:خب شاید این یه جور شانس بوده! هر چند به هر حال نامزد من پسر عموی حمید بوده.
با تعجب گفتم:واقعا؟!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:میدونم برات عجیبه ولی من واقعا به حمید علاقه داشتم.ارزو میکردم زودتر برمیگشت اونوقت شاید الان این اتفاقا نمی افتاد!
من:الان کجاست؟یعنی مهران خواهر و برادر داره؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:متاسفانه 5 سال بعد سرطان مغز گرفت و خیلی زود هم مرد.
ابروهامو دادم بالا . به این فکر کردم که اگه مهران بفمه این همه سال هویت پدرش جعلی بوده چه حالی میشه؟!
یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون حتما عصبانی میشد شاید مادرشو نمیبخشید ولی اگه من بودم ترجیح میدادم مثه اون زندگی کنم تا این که زندگی خودمو داشته باشم!اون حداقل با عشق بزرگ شده بود این میتونست هر کم و کاستی رو بپوشونه!
من:خب حالا از من میخواین که چی کار کنم؟
_:میخوام کنار پسرم بمونی و تنهاش نذاری!
من:ولی ما....
_:میدونم به خاطر چی از دستش ناراحتی اینو هم میدونم که تو تربیت پسرم بعضی چیزا رو رعایت نکردم ولی مطمئن باش همش اثرات مستی بوده.از قیافش معلومه که چقد دوست داره!
نیاز داشتم یه نفر این حرفا رو درباره مهران بهم بزنه. خوشحال بودم که اون یه نفر مادرشه . با خجالت گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
با خنده گفت:مطمئن باش!اون مستی هم دست خودش نیست البته نمیگم حساس نیست به هر حال هر کسی که عادت داشته باشه هر وقت تو موقعیتش قرار بگیره وسوسه میشه ولی تک تک اون لحظه ها برنامه ریزی شده بود!
من:خب منم عکس العملم خوب نبود!
_:به عنوان یه خانوم 19 ساله عکس العملت خیلی هم خوب بوده!
با تعجب نگاهش کردم.
چشمکی زد و گفت:خب اینجوری میفهمه که ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاست!
خندم گرفته بود.اصلا فکرشو نمیکردم منو اون بتونیم اینجوری با هم حرف بزنیم.تو چند دقیقه حس صمیمیت زیادی بهش پیدا کرده بودم. مخصوصا این که اونقدر بهم اعتماد کرده بود که بزرگترین راز زندگیشو بهم بگه!
_:ازت یه چیزی میخوام!باید جلوی اونا رو بگیری طوری که نفهمن پای من وسطه! میتونی؟
یه کم فکر کردم و گفتم:فکر کنم از پسش بر بیام!


_:با مهران هم اشتی کن .
من:سعی میکنم!
اخم کرد و گفت:انگار دلت مادر شوهر بداخلاق میخواد!
با خنده گفتم:نه نه! اتفاقا دوست دارم شما برام جای مادرمو پر کنید. نمیدونین با این حرفاتون چقدر خوشحالم کردین.
خم شد و منو بغل کرد و گفت:منم خوشحالم که این حرفا رو بهت گفتم حس میکنم سبک شدم.
سرمو گذاشتم روی شونشو گفتم:مهران واقعا خوشبخته که مادری مثله شما داره!
منو از خودش جدا کرد و گفت:دلم میخواد بیشتر ازت بدونم!دفعه بعد نوبت توئه که ازخودت واسم بگی!
لبخندی زدم و گفتم:حتما!
انگشتو اورد بالا و گفت:راستی هیچکس نباید بفهمه ما با هم حرف زدیم!
من:خیالتون راحت باشه!
_:منظورم این بود که من همچنان باید تو نقشم بمونم!
من:منم همه سعیمو میکنم که هر چه سریع تر از شر این نقش خلاص بشین.
از جاش بلند شد و گفت:مطمئنم که میتونی!
من:چرا بلند شدین؟
روسریشو سرش کرد و گفت:بهتره من دیگه برم. مهران نگران بود که ما تو خونه تنها باشیم نمیدونست چقدر به نفعش تموم میشه!
خندیدم .
کیفشو برداشت و گفت:داشت خودشو به این در و اون در میزد که زود بیاد خونه! اگه من الان برم طبیعی تره!
من:باشه!خوشحال میشم بازم ببینمتون!
سرشو تکون داد و گفت:از این به بعد زیاد منو میبینی!
من:خوشحال میشم!
در حالی که با هم سمت در میرفتیم گفت:مواظب خودتو مهران و البته زندگیتون باش! من دوست دارم زودتر عروسیتونو ببینم!
من:چشم خیالتون راحت شما هم از پشت صحنه هوامونو داشته باشید!
در خونه رو باز کردم ایستادم تا بره که زنگ درو زدن!در حالی که از پله ها پایین میرفت گفت:من درو برات باز میکنم!
همین که درو باز کرد مهران وارد حیاط شد.
چهره جدی به خودم گرفتم. مهران که معلوم بود واسه خونه اومدن خیلی عجله کرده بود یه نگاه به مادرش و بعد یه نگاه به من کرد و گفت:سلام!
سرمو تکون دادم دعوای صبح رو فراموش کرده بودم ولی بدم نمی اومد یه کم واسش ناز کنم.
مامانش بغلش کرد و گفت:سلام پسرم!
بعد چشم غره ای به من رفت و گفت:من دیگه داشتم میرفتم!
مهران مردد به من نگاه کرد و خطاب به ممانش گفت:چرا؟خب یه کم پیشمون میموندین!
اونم پشت چشمی نازک کرد و گفت:نه واسه این چیزا وقت ندارم! خداحافظ پسرم!
تمام سعیمو کردم که معمولی باشم و نخندم.
وقتی که رفت بدون این که منتظر باشم مهران از پله ها بالا بیاد رفتم تو خونه!


رفتم سراغ لیوانایی که رو میز بود مهران هم وارد خونه شد و گفت:مامانم چی میگفت؟
در حالی که پشتم بهش بود لبخند زدم بعد با لحن جدی گفتم:مگه قرار بود حرف خاصی بزنه؟!
از نزدیک شدن صداش فهمیدم داره میاد سمتم .
_:نه خب مامانمو که میشناسی!
زیر لب گفتم:اره ولی اشتباهی شناخته بودمش!
_:چیزی گفتی؟
چرخیدم سمتش و گفتم:نه! داشتم میگفتم چه خوب که مامانت اومد که به خاطرش برگردی خونه!
ابروهاشو داد بالا لیوانا رو گذاشتم روی اپن و گفتم:خب میموندی پیش عاطفه خانوم!
با تعجب گفت:چی؟
دستامو زدم به کمرم و گفتم:مثه این که با اون بودی!
پوفی کرد و دستشو کشید تو موهاشو گفت:دوباره شروع نکن!
من:اونی که باعث شروع شدنش میشه من نیستم!
_:کی بهت گفته من رفتم پیش اون دختره؟
بهش نزدیک شدم و دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم:پس رفته بودی!
زل زد به چشمامو گفت:اره ولی نه به خاطر اون دلیلی که تو فکر میکنی!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب!میشنوم!
انگشت اشارشو گرفت جلوی صورتمو گفت:به شرطی که این بحثا رو تموم کنی!
با دستم دستشو کشیدم پایین و گفتم:واسه من تعیین تکلیف نکن.چند ساعت پیش رو هنوز یادمه!
_:تقصیر خودت بود که عصبیم کردی.
من:میگی یا نه؟
نشست روی مبل و گفت:رفتم که ازش بخوام مزاحمت نشه و پاشو از زندگی ما بکشه بیرون
من:مگه پاش تو زندگی ماست؟
ابروهاشو داد بالا و نگاهم کرد و گفت:منظورم اتفاقی بود که تو تولد افتاد.مگه به خاطر همون از دستم ناراحت نبودی؟
من:به خاطر این ناراحت بودم که مشروب خوردی!
نگاهشو ازم نگرفت با لحن ارومی گفت:خودم میدونم این چند وقت حسابی گند زدم ولی باور کن اصلا نمیخوام از هم جدا بشیم!
بی اختیار لبخند زدم ولی مهران متوجه نشد. نشستم کنارشو گفتم:یه بار دیگه هم این قول رو بهم دادی!
_:خب سرم خورده به سنگ! راستش امروز یه چیزی از همکارم دیدم که فهمیدم چیزای خیلی مهمی تو زندگی هست که من اصلا بهشون توجه نکردم.
دستمو گرفت و گفت:یه فرصت دیگه بهم بده!
من:به شرطی که همه چی حل بشه!
چشماشو بست و اروم بازشون کرد و گفت:هر چی رو بخوای حل میکنم!
لبخند زدم. این چند وقت با همه ناراحتی که ازش داشتم از این که حس میکردم ازش فاصله گرفتم حس بدی داشتم. گاهی وفتا با این که کنارش مینشستم دلم براش تنگ میشد. برای تنبیه شدنش یه ماه کافی بود.
نگاهش کردم و گفتم:اماده ای؟
خندید و سرشو به علامت مثبت تکون داد.
همون طور که داشتم با خودم فکر میکردم چطور بحث حرفایی که مادرش بهم زده رو وسط بکشم گفتم:اول از همه موضوع دختر خالت!
یا تای ابروشو داد بالا و گفت:مگه اونم موضوع داره!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی دادم بیرون و گفتم:خب به هر حال بهت نظر داره!بالاخره هر گونه خطر احتمالی رو باید دفع کرد!
با این حرفم شروع کرد به خندیدن!منو کشید تو بغلش و گفت:واسه همین کاراته که نمیتونم دل ازت بکنم!
من:وایسا وایسا تا همه اینا حل نشده اشتی نکردیما!
منو بیشتر تو اغوشش فشرد و گفت:باشه اشتی نکردیم ولی من اینجوری راحت ترم!
سرمو بردم عقب و گفتم:خب حالا تعریف میکنی واسم؟
دستشو تو موهامو حرکت داد و گفت:از بچگی همه میگفتن منو نادیا مال همیم ولی من از همون اول هم ازش خوشم نمی اومد هیچوقت ابم باهاش تو یه جوب نمیرفت با بزرگ شدنمون مسئله جدی تر شدبرای همین منم اب پاکی رو ریختم رو دست مامان و بابام و گفتم اونو نمیخوام. مخصوصا که اونو چند بار تو مهمونیایی که امیر میگرفت دیده بودم و میدونستم وضعش اصلا خوب نیست.ولی با مخالفت من اصرار مادر و پدرم زیاد تر شد به هر دری مزدن تا من راضی بشم ولی من هیچوقت زیر بار حرف زور نرفتم و نمیرم ولی موضوع حل شدنی نبود.
بعد از این که درباره تو با مامان و بابا حرف زدم مامان همچنان مخالف بود هنوزم هست نادیا هم هنوز دست بردار نیست اونا به کنار نمیدونم خاله چطور راضی میشه دخترش این رفتارو بکنه ولی میدونی که من هر کاری میکنم تا حد و مرزشو بهش نشون بدم.تو خیالت از بابت اون راحت باشه!مطمئن باش بعد از این که عروسی گرفتیم دیگه جرات نمیکنه بیاد جلو!
من:امیدوارم!
لبخندی زد و گفت:اگه چیزی بهت گفت راحت جوابشو بده نگران خاله و مامان منم نباش از پسشون بر میام!
من:نمیدونی چرا اینقدر اصرار میکنن؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نه والا.شاید چون مادرامون خواهرن و پدرامون همکار فکر کردن ما واسه هم بهترینیم!
من:خب راستش نادیا زیاد نگرانم نمیکنه مشکل من اون دخترس!
_:عاطفه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.گفت:اون دختر دوست بابامه!قبلا یه فکرای اشتباهی واسه عکس العملایی که در برابرش داشتم دربارم کرده بود ولی الان هیچ حسی نیست حداقل از طرف من!
من:پس چرا داره خودشون به این در و اون در میزنه که منو علیه تو تحریک کنه؟
شونشو انداخت بالا و گفت:شاید از فرط عاشقیه!
چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم خندید و گفت:شوهر جذاب این دردسرا رو کم داره!
مشتی به بازوش زدم و خودمو ازش جدا کردم . با خنده گفت:خب چی کار کنم؟
من:چه میدونم!
میگم قبلا هم اینقد سیریش بود؟
سرشو به علامت مفنی تکون داد و گفت:نه راستش به این حضور ناگهانیش خیلی مشکوکم مخصوصا این که سریع شماره تورو پیدا کرده و اینجور که معلومه عوض کردن خطم بی فایده بوده.
من:فکر نمیکنی کار بابات بوده؟
_:چطور؟
من:اخه میگی دختر دوست باباته!
_:نمیدونم از رفتار این چند وقت بابا بعیده.
من:ولی عجیبه!رفتار بابات اون اول اصلا طوری نبود که بشه باور کرد این رفتارش طبیعیه!
_:شاید فهمیده من تو تصمیمم مصمم و جدیم!
من:شایدم یه نقشه ای داره؟
_:اخه .اسه چی باید نقشه بکشه که زندگی منو خراب کنه
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:خب به هر حال اون انتظار یه عروس اصل و نصب دار و تحصیل کرده و پولدار و بی نقص رو داشته!
نگاه کتفکرانه ای بهم انداخت و گفت:خب راستش از بابام بعید نیست.
باید تحریکش میکردم تا فکرش کشیده بشه سمت باباش
من:اگه واقعا نقشه اون باشه چی؟
_:چی بگم والا!
من:باید یه فکری دربارش کرد.
_:راست میگی اگه اینجوری پیش بره اوضاع غیر قابل کنترل میشه.مخصوصا از طرف مامانم! مطمئنم کل برنامه جشن از قبل برنامه ریزی شده بود مخصوصا اومدن عاطفه که خیلی عجیب بود چون قبلا دعوتش نمیکردن.
من:از ان نترس که های و هو دارد از اون بترس که سر به تو دارد.
_:یعنی میگی مامانم هیچ کارس؟!
من:نه نه! منظورم این نبود ولی فکر کنم ایده اولیه فقط با مامانته نقشه ها رو بابات میریزه!
خندید و گفت:میبینی عجب فیلم پلیسی راه انداختن؟!
من:اره ولی میخوام همه چی حل بشه اونم قبل از عروسیمون!
با این حرفم نیشش باز شد با خنده گفت:عروســــی... مهم ترین مبحث موجود. لپمو کشید و گفت:به نکته خیلی خیلی خوبی اشاره کردی.باید هر طور شده این بحث عروسی رو حل کنیم چون ممکنه با شکم بزرگ مجبور شی لباس عروسی بپوشی!
من:مهران!
با خنده گفت:باور کن امروز که همکارم درباره به دنیا اومدن بچش باهام حرف زد اینقدر بهش حسودی کردم که خدا میدونه!خودمم نمیدونستم اینقدر بچه دوست دارم!
خندیدم و گفتم:اتفاقا دوست منم حاملس!
چشمکی زد و گفت:تو هم هوایی شدی نه؟
من:دیوونه نشو! داشیتم حرف میزدیم
سرشو تکون داد و گفت:باشه باشه این حرف که تموم میشه بالاخره بعد به خاطر این چند وقت حسابی از خجالتت در میام!


هران
بعد از اون گفت و گویی که با اوا داشتم فهمیدم هر چه سریع تر باید مشکلاتی که سر راهمون بود رو حل کنم و اگر نه تا اخر عمر باید باهاشون دست و پنجه نرم میکردیم.
نمیخواستم به خاطر هیچ و پوچ عشقمو از دست بدم. این چند وقت خطرو به راحتی حس کرده بودم نمیخواستم این تجربه دوباره تکرار بشه!
اون روز برای گرفتن کارنامه آوا مرخصی گرفته بودم. وقتی فهمیدم با نمره خوب قبول شده خیلی خوشحال شدم میدونستم که هر چقدر بهتر عمل کنه انگیزش واسه ادامه دادن درس بیشتر میشه . بلافاصله بعد از گرفتن کارنامش مدارکشو بردیم تو موسسئه ای که چند وقت پیش پیدا کرده بودیم تا برای گرفتن دیپلم ثبت نامش کنیم.البته اوا همچنان نمیدونست که داستان این موسسه فقط یه ظاهر سازیه اصل قضیه دیپلم با پول هل شده بود اوا فقط باید چند تا امتحان ساده رو قبول میشد تا جای حرف باقی نمونه. اصل مشکل اوا کنکور بودو که باید خیلی زود کارشو شروع میکرد.
بعد از این که کارا انجام شد اوا رو رسوندم خونه. برای ناهار اون روز یه ملاقات با بابا و مامان و البته عاطفه ترتیب داده بودم میخواستم با هم رو در روشون کنم البته هیچ کدوم خبر نداشتن که چه قصدی دارم.
ماشینو جلوی رستوران نگه داشتم کرواتمو صاف کردم و کتمو پوشیدم میخواستم جدی بودن حرفامو حتی از نوع لباس پوشیدنمم متوجه بشن. وارد رستوران شدم قبل از این که برم سمت پذیرش عاطفه رو سر یکی از میزا دیدم.
حسابی به خودش رسیده بود . نمیدونم چرا اینبار بر خلاف دفعه های قبل هیچ جذابیتی تو ظاهرش نمیدیدم.
رفتم جلو با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد میدونستم حالا چه فکری تو سرشه ولی اون نمیدونست چه نقشه ای واسش دارم اگه میفهمید بد جوری تو ذوقش میخورد.
با ذوق گفت:سلام عزیزم!
به سردی گفتم:سلام!
دستشو اورد جلو که باهام دست بده ولی بدون توجه به اون نشستم روی صندلی . از خشکی رفتارم جا خورده بود ولی خودشو از تک و تا ننداخت و نشست و گفت:چرا میز به این بزرگی رزرو کردی؟فکر نمیکنی میزای دو نفره حس و حال بهتری داره؟
تکیه دادم به صندلی و با پوزخندی که رو لبام بود نگاهش کردم و گفتم:اخه ناهارمون دو نفره صرف نمیشه!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:یعنی بازم دعوتی داری؟
با ناز اضافه کرد:فکر میکردم قراره یه روز دو نفره داشته باشیم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:اولا روز که نه من دو ساعت دیگه باید برم مطب دوما اشتباه فکر کردی من بازم مهمون دارم.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:نکنه قراره زنتم بیاد؟
من:مطمئن باش زن من اونقدر ارزشش بالا هست که نخوام با تو ناهار بخوره!
این یکی دیگه تیر خلاص بود!
با اخم گفت:منظورت چیه؟
به پنچره نگاه کردم مامان و بابا رو دیدم که از ماشینشون پیاده شدن . بدون این که نگاهمو ازشون بگیرم گفتم:خودت میدونی منظورم چیه!
دیگه صداش در نیومد. مامان و بابا هم وارد رستوران شدن به وضوح دیدم شکه شده بودن مخصوصا بابا. البته حال و روز عاطفه هم بهتر از اونا نبود.
همگی نشستیم سر میز . همه با تعجب نگاهم میکردن. یه نفس عمیق کشیدم و گفنم:فکر کنم الان دیگه بدونین واسه چی ازتون خواستم با هم ناهار بخوریم!
منو رو برداشتم و در حالی که لیست غذا ها رو نگاه کیردم گفتم:بهتره یه چیزی سفارش بدیم بعد حرفامونو شروع کنیم.
همون موقع بابا گفت:واسه چی عاطفه رو اوردی اینجا!
منتظر همین بود میخواستم . اونی که این ماجرا رو راه انداخته وبد خودش خودشو لو داد . منو رو گذاشتم رو میز و گفتم:مثه این که همدیگه رو خوب میشناسین!
عاطفه با اخم گفت:این کارا یعنی چی مهران؟
من:چیه فکر کدری میخوام ازت خواستگاری کنم؟نگاهی به بابا کردم و گفتم:تیرتون به سنگ خورده نه؟!
مامان همچنان ساکت بود ولی از چهره بابا معلوم بود که حسابی عصبی شده!
گفتم:نه این دختر نه هیچکس دیگه نمیتونه منو آوا رو از هم جدا کنه!
به تک تکشون اشاره کردم و گفتم:اینو تو گوشتون فرو کنین.
عاطفه از جاش بلند شد و گفت:چی داری میگی؟
من:تو نمیدونی چی دارم میگم نه؟نگو که بعد از این همه مدت یه دفعه ای فیلت یاد هندستون کرده!من میدونم نقشه اونا بوده!
عاطفه به بابا نگاه کرد مامان لباشو رو هم فشرد و چشم غره ای به بابا رفت.بابا گفت:کثافت کاریاتو گردن من ننداز!
من:میخواین بگین که هیچی بین شما نبوده نه؟رو کردم به مامان و گفتم:یا این که فکر کردین من اینقدر احمقم که نفهمم چرا واسم جشن تولد میگیرن و اونجوری هم خرابش میکنین؟!
بابا رو خطاب قرار دادم و گفتم:من پسر شمام ازم نخواین که مثه یه احمق باشم چون تو خونم نیست!
بابا پوزخند زد و گفت:اگه زرنگ بودی با اون دختره ازدواج نمیکردی.
با جدیت زل زدم تو چشماشو گفتم:هیچکس نمیتونه واسه من تصمیم بگیره!
اوردمتون اینجا تا بهتون نشون بدم من خیلی بیشتر از شما حواسم جمعه!
و به عاطفه اشاره کردم و ادامه دادن:اگه یه بار دیگه یه مزاحم واسم جور کنین دیگه پسری به اسم مهران ندارین!
از جام بلند شدم و گفتم:واضح بود؟
مامان دستمو گرفت و گفت:داری اشتباه میکنی پسرم!
دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:راستی یادم رفت بگم اگه یه بار دیگه نادیا به پر و پام بپیچه ابروی اونو خونوادشو میبرم! واسم مهم نیست دختر خالمه یا نه!
بابا با عصبانیت گفت:تو بیجا میکنی!
همه کسایی که تو رستوران بودن به خاطر صدای بلندش برگشتن سمت ما! با تعجب نگاهش کردم فکر نمیکردم نادیا واسش مهم باشه!
بدون توجه به اطرافیان گفت:تو با این ندونم کاریات همه چیزو به هم ریختی حالا طلبکارم هستی؟!



هر کی به دونستن ادامه علاقه داره باید سپاس بده
وقتی پنج تا شد بقیشو میذارم Big Grin
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، ستایش*** ، -Demoniac- ، shiad ، جوجه کوچول موچولو ، ωøŁƒ ، zxccxz1 ، هــاانـا ، saei_roshani ، Zah...ra ، hastiiiiiii ، {شیدا جون} ، Baraba ، Titi93 ، مهد هدایت ، fafaostureh ، mahsaakbarzade ، strish ، paria mokhtari ، ايه ، sama00 ، عشق بچه گیم .....؟ ، اکسوال ، Parisa1374 ، SOGOL.NM ، sojde ، پایدارتاپای دار ، Hana_farzad ، zahra.bayat ، Najm ، فاطمه طباخی ، nazanin.ebr ، mnavabi73 ، RsAnis ، alirezazeus ، لیلاطرفی ، mhsnwnd1@gmail.com ، najii ، Nafas sam ، Alasa ، zeinab_69 ، Hamedaka ، Zeinabee1382 ، sadata ، Roka.mg ، narges_love_15 ، yald2015 ، Siminor ، Zamani1234 ، ناتاشا1 ، leila badreiy ، آرمان کريمي 88 ، حانیه نادری ، Par_122 ، Ryhn ، اقای باهوش ، Elina15 ، Nazina ، آزادواری ، zohami


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست - فاطمه خانومم - 26-06-2016، 13:56

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان