مرغ آمین
مرغ آمین، درد آلودی ست
کآواره بمانده
رفته، تا آنسوی این بیداد خانه،
بازگشته ...
رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما )
جُور دیده مردمان را.
با صدای هردم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان درهم
می کند از یأس خُسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم ، آرزوهای نهان را.
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند )
بر سر منقار دارد رشته ی سر در گمش را.
او نشان از روز بیدار ظفرمندی ست
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد
از عروق زخمدار این غبار آلوده ره تصویر بگرفته
از درون استغاثه های رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ئی از آن رهائی.
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنائی.
رنگ می بندد،
شکل می گیرد،
گرم می خندد،
بال های پهن خود را بر سر دیوارشان می گستراند.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز، درد خود تکان درسر
و زپی آنکه بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست وچه نگذشته ست
سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.
داستان از درد می رانند مردم
در خیال استجابت های روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.
زیر باران نواهائی که می گویند:
« باد رنج ناروای خلق را پایان »
(وبه رنج ناروای خلق هرلحظه می افزاید.)
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید
بانگ برمی دارد:
« آمین ! ! »
باد پایان رنج های خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
وبه نام رستگاری دست اندر کار
وجهان سرگرم از حرفش در افسون فریبش.»
خلق می گویند:
« آمین !
درشبی اینگونه با بیدادش آیین.
رستگاری بخش، « ای مرغ شباهنگام» ما را !
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی
هرکه را، « ای آشنا پرور» ببخشا بهره از روزی که می جوید.»
« رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بَدل با صبح روشن گشت خواهد» مرغ می گوید.
خلق می گویند:
« اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین ) جهان را خوُرَد یکسر.»
مرغ می گوید:
« در دل او آرزوی او محالش باد. »
خلق می گویند:
«اما کینه های جنگ ایشان در پی مقصود
همچنان هرلحظه می کوبد به طبلش. »
مرغ می گوید:
« زوالش باد !
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشی آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونساری ! »
خلق می گویند:
« اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گرجز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سرما باز زندانی
و اسیری را بود پایان
ورسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
مرغ می گوید:
« جدا شد نادرستی.»
خلق می گویند:
« باشد تا جدا گردد.»
مرغ می گوید:
«رها شد بندش از هر بند، زنجیری که برپا بود.»
خلق می گویند:
« باشد تا رها گردد.»
مرغ می گوید:
« به سامان باز آمد خلق بی سامان
وبه پایان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگی ها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان.
این زمان با چشمه های روشنائی درگشوده ست
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کآمد خود آنان را کنون پی گیر
و خراب و جوع، آنان را زجا برده ست
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده ست
این زمان مانند زندان هایشان ویران
باغشان را در شکسته
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی
هر تنی زانان
از تحّیر بر سکوی در نشسته
و سرود مرگ آنان را تکاپو هایشان (بی سود) اینک می کشد در گوش.»
خلق می گویند:
« بادا باغشان را، در شکسته تر
هر تنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر،
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوان هایشان قندیل ها خاموش.»
«بادا !» یک صدا از دور می گوید.
و صدائی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
« این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دوران های شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان.»
مرغ می گوید:
«این چنین ویرانگی شان باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بیدادی.»
«بادشان !» ( سرمی دهد شوریده خاطر، خلق آوا )
« باد آمین !
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا ! »
« باد آمین !
وهر آن اندیشه، درما مردگی آموز ویران ! »
« آمین ! آمین ! »
وخراب آید در آوار، غریو لعنت بیدار محرومان
هرخیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
« اینک درد ، اینک زخم. »
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ور نه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید )
« آمین !
در حساب دستمزد آن زمانی که به حق گویان
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکویان درتعب بودند.»
« آمین !
در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیش بینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمه های روشنائی کور می کردند.»
« آمین ! »
« با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفرباد !»
« آمین ! »
« با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.»
« آمین ! »
« با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری و اخورده.»
« آمین ! »
« این به کیفر باد
با کجی آورده هاشان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا
و از آنان، چون بر سریر سینه ی مرداب از ما نقش برجا.»
« آمین ! آمین ! »
و به واریز طنینن هردم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم. )
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان
وز بر آن سرد دود اندود خاموش
هرچه با رنگ تجّلی، رنگ در پیکر می افزاید
می گریزد شب
صبح می آید.
نیما یوشیج - تجریش - زمستان سال 1330