17-11-2016، 13:41
بعد از مستقر شدن دخترها در خانه ي جديدشون همگي توي پذيرايي نشسته بودند كه شايان گفت=
-فكر كنم چند جلسه از دانشگاه رو عقب افتاديم فردا ديگه حتما بايد بريم دانشگاه وگرنه اين ترمو افتاديم
اميد در تاييد حرف شايان گفت =اره فردا ساعت 8 كلاس داريم اماده باشيد ميرسونيمتون
نيلوفر گفت=نه نميخواد ما خودمون ميريم
حسين با اخم گفت=انتظار ندارين كه بزاريم سه تا دختر تنها برن دانشگاه ؟
نيلوفر بلند شد و گفت =بااجازه من ميرم بخوابم
وشب بخيري به همه گفت و به سمت اتاق ها كه طبقه ي بالا بود رفت وارد اتاق شد و شالش رو از سرش برداشت و كش موهاشو باز كرد جلوي ميز ارايشش نشست و به خودش نگاه كرد زير چشمان نسكافه ايش گود افتاده بود و اندام كشيدش لاغر تر شده بود موبايلشو از روي ميز برداشت و شماره ي خونشون رو گرفت چقد دلش براي صداي خانواده اش تنگ شده بود بعد از چند بوق صداي پر هيجان برادرش رو شنيد و لبخندي زد
سعيد(برادر نيلوفر) =وايييي نيلو خودتي ؟ خوبي خواهري دلم برات تنگ شده بود نامرد چرا زنگ نميزني
با همان لبخند گفت=عزيزم اروم اروم چته اخه اره خودمم منم دلم برات تنگ بود عشق اجي بعدم ببخش سرم گرم درساست وقت نميكنم
و با خودش گفت با اين اتفاقات به كل خانواداش را فراموش كرده بود
بعد از برادرش با مادرش هم حرف زد وقتي صداي گرم پدرش رو شنيد به ياد اورد چقد دلش براي تكيه گاه زندگيش تنگ شده با بغض گفت=بابا
پدرش با صدايي گرفته گفت= جان دل بابا خوبي عزيزم ؟
خواست جواب پدرش رو بده كه نگاهش به ايينه افتاد درست پشت سرش دختري با صورتي وحشتناك ايستاده بود نيلوفر جلوي دهانش را گرفت و سريع تلفن را قطع كرد دوباره به ايينه نگاه كرد دختر سرش را به گوش نيلوفر نزديك كرد نيلو از ترس به خودش ميلرزيد انگار چيزي توي گلوش مانع از اين ميشد كه داد بزند و كمك بخواهد دختر دست روي بازوي نيلوفر گذاشت و محل تماس دست دختر بابازويش چنان دردي گرفت كه انگار پوستش را جداميكردندبي اختيار فريادي گوش خراش كشيد اماانگار صدا از گلوييش خارج نميشد انگار لال شده بود با وحشت بيشتري به عقب برگشت اما دختر نبود با ترس بلند شد و به سمت در رفت با تمام قدرتش به در ميكوبيد و كمك ميخواست بي اختيار فرياد كشيد و اسم اميد رو صدا كرد اما تلاشش بي فايده بود هيچ صدايي از گلويش خارج نميشد صداي باز و بسته شدن پنجره كه به گوشش رسيد از حركت ايستاد براي برگشتن دودل بود ميترسيد اينبار هم اون دختر رو ببينه اما تمام جراتش را جمع كرد و به عقب برگشت با ديدن صحنه ي روبهرويش با صداي بلندي گريه كرد و از ته دل از خدا كمك خواست روي زانو هايش روي زمين افتاد از گوشه ي اتاق دختر به سمت نيلوفر مي اومد نيلو انگار فلج شده بود و كنترلي روي حركاتش نداشت
دختر به نيلوفر رسيده بود دستان سياهش را به سمت گردن نيلوفر دراز كرد و گردنش را فشرد
نازي و بهار داشتن با پسرها در مورد چگونگي احضار جن صحبت ميكردند كه از طبقه بالا كسي به در ميكوبيد نازي با ترس گفت= نكنه واسه نيلو اتفاقي افتاده باشه
با اين حرف اميد از جايش پريد و به سمت اتاق نيلوفر رفت و بقيه هم به دنبال اون پسرا تلاش ميكردند در را باز كندد اما انگار كه جسمي اهني مانع از باز شدن در ميشد همگي ترسيده بودند كه حسين با قفل فرمان از راه رسيد همگي عقب رفتن و حسين با چند ضربه در را باز كرد اميد جلوتر از بقييه به داخل اتاق رفت و نيلوفر را ديد كه دستش را دور گلويش پيچيده بود خس خس ميكنه و نميتوانست نفس بكشه نازي كه پدرش دكتر مغز و اعصاب بود و چند حركت را از پدرش ياد گرفته بود به سمت نيلوفر رفت و سعي كرد راه تنفس نيلوفر رو باز كند بعد از انجام كار هايي كه بلد بود بلاخره راه تنفس نيلوفر باز شد و بلافاصله بيهوش شد اميد نيلوفر رو روي دستاش بلند كرد و روي تخت گذاشت محمد رضا كه بهتر از هركسي از حس اميد خبر داشت از بقيه خواهش كرد از اتاق بيرون برن بعد از اينكه در بسته شد اميد اروم خم شد و پيشوني نيلوفر رو بوسيد نرم و اروم
سرشو بلند كرد به نيلو نگاه كرد نه ديگر نميتونست بدون اون زندگي كند عشق نيلوفر ناخواسته تمام قلبش رو گرفته بود و الان نيلوفر بخشي از وجودش شده بود اروم زير گوش نيلوفر گفت نه ديگه نميزارم اتفاقي واست بيوفته تا اخرين قطره خونم مراقبتم نيلوفرم
بعد اروم بلند شد و از اتاق خارج شد حالا كه به حسش مطمعن بود احساس سبكي ميكرد از پله ها پايين رفت پسرها و بهارو نازي با ديدن اميد ساكت شدن شايان با كنجكاوي به لبخند اميد نگاه كرد اما ترجيح داد چيزي نگه
پرهام=من گيج شدم اگه لعوناردو ميخواد از درسا انتقام بگيره پس اين دختره كيه چرا دست از سر شما بر نميداره
شايان سرشو تكون دادو گفت=اره درسته بايد بفهميم اين دختره كيه چرا با اينكه از ويلا خارج شدين هنوز دنبالتونه
بهار گفت=خب ....خب چجوري ميخواين اين چيزارو بفهمين ؟
حسين رو به بهار گفت =تنها راهش اينكه اون دختر رو احضار كنيم وگرنه.......
محمد رضا مانع از كامل شدن حرف حسين شد و اخم اونو نگاه كرد و گفت=حسين بسه
نازي گفت= نه چي چيو بسه وگرنه چي ميشه هان ؟
شايان رو به محمد رضا گفت=اين حق ايناست كه بدونن
بهار=يكي بگه اينجا چخبره درمورد چي حرف ميزنين ما چيو بايد بدونيم
پرهام سرشو بين دستاش گرفت و گفت=وگرنه اون دختر شمارو تسخير ميكنه و اونجوري كارمون واقعا سخت ميشه مخصوصا اگه فرد تسخير شده از نظر روحي ضعيف باشه در اون غير اين صورت امكان برگشتش تقريبا بيست درصده و اگرم برگرده يكي از اعضاي بدنش رو از دست ميده
بهار زد زير گريه و زير لب گفت =خداااا اخه چرا ما چرا اينجوري شده خدا كمكمون كن
نازي سر بهارو بغل كرد و اروم كمرشو نوازش كرد موقعيت سختي بود دختر ها داشتن كم مي اوردن پسرها بلند شدن تا برن كه صداي جيغ نيلوفر رو شنيدن همگي به سمت نيلوفر رفتن اميد خودشو به نيلوفري كه روي تخت ميلرزيد رسوند و نيلوفر رو
..............
منتظر ادامه اين رمان قشنگ باشيد دوستاي خوبم
در ضمن تو پست بعدي عكس شخصيت هاي رمان رو ميزارم
-فكر كنم چند جلسه از دانشگاه رو عقب افتاديم فردا ديگه حتما بايد بريم دانشگاه وگرنه اين ترمو افتاديم
اميد در تاييد حرف شايان گفت =اره فردا ساعت 8 كلاس داريم اماده باشيد ميرسونيمتون
نيلوفر گفت=نه نميخواد ما خودمون ميريم
حسين با اخم گفت=انتظار ندارين كه بزاريم سه تا دختر تنها برن دانشگاه ؟
نيلوفر بلند شد و گفت =بااجازه من ميرم بخوابم
وشب بخيري به همه گفت و به سمت اتاق ها كه طبقه ي بالا بود رفت وارد اتاق شد و شالش رو از سرش برداشت و كش موهاشو باز كرد جلوي ميز ارايشش نشست و به خودش نگاه كرد زير چشمان نسكافه ايش گود افتاده بود و اندام كشيدش لاغر تر شده بود موبايلشو از روي ميز برداشت و شماره ي خونشون رو گرفت چقد دلش براي صداي خانواده اش تنگ شده بود بعد از چند بوق صداي پر هيجان برادرش رو شنيد و لبخندي زد
سعيد(برادر نيلوفر) =وايييي نيلو خودتي ؟ خوبي خواهري دلم برات تنگ شده بود نامرد چرا زنگ نميزني
با همان لبخند گفت=عزيزم اروم اروم چته اخه اره خودمم منم دلم برات تنگ بود عشق اجي بعدم ببخش سرم گرم درساست وقت نميكنم
و با خودش گفت با اين اتفاقات به كل خانواداش را فراموش كرده بود
بعد از برادرش با مادرش هم حرف زد وقتي صداي گرم پدرش رو شنيد به ياد اورد چقد دلش براي تكيه گاه زندگيش تنگ شده با بغض گفت=بابا
پدرش با صدايي گرفته گفت= جان دل بابا خوبي عزيزم ؟
خواست جواب پدرش رو بده كه نگاهش به ايينه افتاد درست پشت سرش دختري با صورتي وحشتناك ايستاده بود نيلوفر جلوي دهانش را گرفت و سريع تلفن را قطع كرد دوباره به ايينه نگاه كرد دختر سرش را به گوش نيلوفر نزديك كرد نيلو از ترس به خودش ميلرزيد انگار چيزي توي گلوش مانع از اين ميشد كه داد بزند و كمك بخواهد دختر دست روي بازوي نيلوفر گذاشت و محل تماس دست دختر بابازويش چنان دردي گرفت كه انگار پوستش را جداميكردندبي اختيار فريادي گوش خراش كشيد اماانگار صدا از گلوييش خارج نميشد انگار لال شده بود با وحشت بيشتري به عقب برگشت اما دختر نبود با ترس بلند شد و به سمت در رفت با تمام قدرتش به در ميكوبيد و كمك ميخواست بي اختيار فرياد كشيد و اسم اميد رو صدا كرد اما تلاشش بي فايده بود هيچ صدايي از گلويش خارج نميشد صداي باز و بسته شدن پنجره كه به گوشش رسيد از حركت ايستاد براي برگشتن دودل بود ميترسيد اينبار هم اون دختر رو ببينه اما تمام جراتش را جمع كرد و به عقب برگشت با ديدن صحنه ي روبهرويش با صداي بلندي گريه كرد و از ته دل از خدا كمك خواست روي زانو هايش روي زمين افتاد از گوشه ي اتاق دختر به سمت نيلوفر مي اومد نيلو انگار فلج شده بود و كنترلي روي حركاتش نداشت
دختر به نيلوفر رسيده بود دستان سياهش را به سمت گردن نيلوفر دراز كرد و گردنش را فشرد
نازي و بهار داشتن با پسرها در مورد چگونگي احضار جن صحبت ميكردند كه از طبقه بالا كسي به در ميكوبيد نازي با ترس گفت= نكنه واسه نيلو اتفاقي افتاده باشه
با اين حرف اميد از جايش پريد و به سمت اتاق نيلوفر رفت و بقيه هم به دنبال اون پسرا تلاش ميكردند در را باز كندد اما انگار كه جسمي اهني مانع از باز شدن در ميشد همگي ترسيده بودند كه حسين با قفل فرمان از راه رسيد همگي عقب رفتن و حسين با چند ضربه در را باز كرد اميد جلوتر از بقييه به داخل اتاق رفت و نيلوفر را ديد كه دستش را دور گلويش پيچيده بود خس خس ميكنه و نميتوانست نفس بكشه نازي كه پدرش دكتر مغز و اعصاب بود و چند حركت را از پدرش ياد گرفته بود به سمت نيلوفر رفت و سعي كرد راه تنفس نيلوفر رو باز كند بعد از انجام كار هايي كه بلد بود بلاخره راه تنفس نيلوفر باز شد و بلافاصله بيهوش شد اميد نيلوفر رو روي دستاش بلند كرد و روي تخت گذاشت محمد رضا كه بهتر از هركسي از حس اميد خبر داشت از بقيه خواهش كرد از اتاق بيرون برن بعد از اينكه در بسته شد اميد اروم خم شد و پيشوني نيلوفر رو بوسيد نرم و اروم
سرشو بلند كرد به نيلو نگاه كرد نه ديگر نميتونست بدون اون زندگي كند عشق نيلوفر ناخواسته تمام قلبش رو گرفته بود و الان نيلوفر بخشي از وجودش شده بود اروم زير گوش نيلوفر گفت نه ديگه نميزارم اتفاقي واست بيوفته تا اخرين قطره خونم مراقبتم نيلوفرم
بعد اروم بلند شد و از اتاق خارج شد حالا كه به حسش مطمعن بود احساس سبكي ميكرد از پله ها پايين رفت پسرها و بهارو نازي با ديدن اميد ساكت شدن شايان با كنجكاوي به لبخند اميد نگاه كرد اما ترجيح داد چيزي نگه
پرهام=من گيج شدم اگه لعوناردو ميخواد از درسا انتقام بگيره پس اين دختره كيه چرا دست از سر شما بر نميداره
شايان سرشو تكون دادو گفت=اره درسته بايد بفهميم اين دختره كيه چرا با اينكه از ويلا خارج شدين هنوز دنبالتونه
بهار گفت=خب ....خب چجوري ميخواين اين چيزارو بفهمين ؟
حسين رو به بهار گفت =تنها راهش اينكه اون دختر رو احضار كنيم وگرنه.......
محمد رضا مانع از كامل شدن حرف حسين شد و اخم اونو نگاه كرد و گفت=حسين بسه
نازي گفت= نه چي چيو بسه وگرنه چي ميشه هان ؟
شايان رو به محمد رضا گفت=اين حق ايناست كه بدونن
بهار=يكي بگه اينجا چخبره درمورد چي حرف ميزنين ما چيو بايد بدونيم
پرهام سرشو بين دستاش گرفت و گفت=وگرنه اون دختر شمارو تسخير ميكنه و اونجوري كارمون واقعا سخت ميشه مخصوصا اگه فرد تسخير شده از نظر روحي ضعيف باشه در اون غير اين صورت امكان برگشتش تقريبا بيست درصده و اگرم برگرده يكي از اعضاي بدنش رو از دست ميده
بهار زد زير گريه و زير لب گفت =خداااا اخه چرا ما چرا اينجوري شده خدا كمكمون كن
نازي سر بهارو بغل كرد و اروم كمرشو نوازش كرد موقعيت سختي بود دختر ها داشتن كم مي اوردن پسرها بلند شدن تا برن كه صداي جيغ نيلوفر رو شنيدن همگي به سمت نيلوفر رفتن اميد خودشو به نيلوفري كه روي تخت ميلرزيد رسوند و نيلوفر رو
..............
منتظر ادامه اين رمان قشنگ باشيد دوستاي خوبم
در ضمن تو پست بعدي عكس شخصيت هاي رمان رو ميزارم