امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)

#13
(19-11-2016، 20:37)zahra gan نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بود ولی ادامه رو خیلی زود بزارین که طاقت ندارم BlushBlush


ی سوال آیا این واقعی بودExclamationExclamationHuh
نه عزیزم ما چون اکیپمون به جن و ارواح علاقه خاصی داریم تصمیم گرفتیم یه رمان ترسناک درباره جن و ارواح بنویسیم

نازي با كليد درو باز كرد و رفت داخل خونه وپشت سرش بهارونيلوفرم داخل شدند و خودشون رو روي مبل انداختن نازي كه داشت از خستگي پس ميوفتاد به سمت پله ها رفت تا تو اتاق خواب بخوابه اخه بعد از دانشگاه باپسرا براي گردش رفته بودن بيرون روي اخرين پله كه رسيد روبه روش لعوناردو رو ديد از ترس يه قدم به عقب برداشت اما چون پله بود جيغ خفه اي كشيد و از پله ها قل خوردو پايين رفت بهار و نيلوفر كه داشتن درمورد امروز حرف ميزدن با شنيدن جيغ نازي ليوان اب از دس بهار رفتادو شكست هردو باترس به جسم نازي كه داشت از پله ها پايين ميومد نگاه ميكردن هردو هول كرده بلند شدند تا به سمت نازي برن كه تو همون لحظه بهار سوزشي بدي رو تو كف پاش احساس كرد و از درد جيغ بلندي كشيد نيلوفر كه نزديك نازي بود با شنيدن جيغ بها برگشت سمت بهاروگفت=واااااي چت شد
بهار از درد صورتشو جمع كردوگفت=برو ببين نازي چش شده
نيلو خواست به سمت با بياد كه بهار داد زد=ميگم برو ببين نازي چشه من خوبم
نيلوفربااسترس گفت= خب خب منكه تنهايي كاري ازم بر نمياد بزار برم پسرارو صدا كنم
بهار اروم گفت= باشه هركاري ميكني سريع تر
نيلوفر كه از اين اتفاقات گيج شده بود به سمت خونه پسرارفت جلوي در كه رسيد سرشو پايين انداخت بدون توجه محكم به در ميكوبيد كه احساس كرد دستش به جاي گرم خرد سرشو بالااورد كه ديد دستش رو سينه ي اميده و اميد داره با تعجب نگاهش ميكنه نيلوفر به خودش اومد و تند گفت=واي اميد بدو بيا بالا توروخدا نازي از پله افتاده پاي بهار زخمي شده بدو ديگه چرا ماتت برده
اميد كه باشنيدن اسمش از زبون نازي ذوق زده شوده بود گفت=وايسا وايسا بزار به پسرا بگم بيام
و بعد به داخل خونه رفت و دقايقي بعد هر شيش نفر به سمت نازي و بهار رفتن
بهار با همان پاي زخمي كه داشت از زخم خون ميچكيد به سمت نازي رفت و نبض نازي را گرفت ميزد اما كند بود معلوم بود كه بيهوش شده
در ورودي خانه باز شد و سريع تر از همه محمد رضا و حسين به سمت نازي و بهار رفتند محمد رضا كنار نازي زانو زد نبضش را گرفت وقتي از زنده بودن نازي مطمعن شد سر اورا در اغوش كشيد و زير لب با خودش گفت=واي شكرت خدا مرسي خداجون اگه اتفاقي واسش ميوفتاد من چيكار ميكردم شكرت خدا
و بدون توجه به افرادي كه بالاسرش داشتن با تعجب محمد رضا رو نگاه ميكردن خم شد و پيشوني نازي رو بوسيد انگار هيچ كس بقير از خودش و نازي را نميديد دوباره زير لب تكرار كرد=
-ببين با قلبم چيكار كردي دختر وقتي ميبينمت ميخواد از جاش بزنه بيرون انقد عذابم نده ديگه گناه دارم
همينجوري داشت حرف ميزد كه نيلوفر كه ميدونست حس محمد رضا چيه با شيطنت گفت=اقاي محمد رضا حال نازي چطوره ؟
محمد رضا به دخودش امد اول به خودش و نازي كه در بغلش بود و بعد به بقيه كه با خنده نگاهش ميكردن با خجالت سرش را پايين انداخت نازي را بلند كرد و روي كاناپه گذاشت و بعد به سمت پسرها يرگشت و گفت=چيزه....امممم ... حالش خوبه فقط.... بيهوشه چند ساعت ديگه بهوش مياد فقط يكم بدنش كوفته شده
بهار با لبخند گفت=خب اگه حالش خوبه واسه چي نيم ساعته دارين بالاسرش حرف ميزنين
محمد رضا كه معلوم بود هول كرده و حالش خوش نيست دستپاچه گفت= خب.........خب.....نه يعني چيزه
نيلوفر با شيطنت گفت=چيزههههههه ؟
محمد رضا=نه نه نه اصلا اصلا من ميرم پايين كارم داشتين زنگ بزيند نه اصلا چرا زنگ بياين بهم بگين يعني..
اميد كه ديد محمد رضا دارد سوتي ميدهد گفت=-داداش بيا برو پايين تا بيشتر گند نزدي بيا داداش
محمد رضا هم فرصت را غنيمت شمرد و با يه ببخشيد سريع از خانه خارج شد و در را پشت سرش بست و با كلافگي دستش را لابه لاي موهايش برد و موهايش را كشيد و به سمت واحد خودشان رفت

وقتي در بسته شد حسين تازه به خودش امد و به سمت بهار رفت و گفت=بزار كمكت كنم داره از پات خون مياد
و به بهار اجازه حرف زدن نداد و اورا روي دستانش بلند كرد و به سمت حمام رفت اورا روي زمين گذاشت جعبه كمك هاي اوليه رو برداشت و كف پاي بهار را نگاه كرد كه يك تكه شيشه داخل كف پايش شده بود حسين به چشمان بهار نگاه كرد و با مهرباني گفت=
يكم درد داره فقط جيغ نزن باشه ؟
بهار هم مانند يك بچه حرف گوش كن سرش را به معني باشه تكون داد
بعد از پانسمان پاي بهار او را روي دستانش بلند كرد و به سمت اتاقي رفت و نيلوفر را روي تخت گذاشت كنارش روي تخت نشست بهار به ارامي گفت=خيلي ممنون خيلي زحمت كشيدي اميدوارم بتونم جبران كنم
حسين سرش را پايين انداخت و گفت=ميتونيد راستش ...راستش ميخواستم يچيزي بهتون بگم ... خب خيلي مهمه
بهار با نگراني گفت=چيزي شده ؟ واسه كسي اتفاقي افتاده ؟
حسين= نه نه موضوع اون نيست راستش راجب منو شماست
بهار=خب بفرماييد
حسين=من....
تا خواست حرفش رو ادامه بده در باز شدونيلوفرواميد داخل اومدند پشت سرشون هم شايان و پرهام داخل شدند
حسين با حرص زير لب گفت=اه بر خر مگساي معركه لعنت الا چه وقت اومدن بود اخه!
بهار خودشو به نشنيدن زد و روبه حسين گفت=بله چيزي گفتين اقاحسين ؟
حسين با كلافگي گفت=نه...نه چيزي نگفتم
بهار گفت=نازي چيشد ؟ حالش خوبه ؟
نيلوفر=اره هنوز به هوش نيومده اما اينطور كه به نظر مياد حالش خوبه
بعد انگار چيزي يادش افتاده باشد گفت=پايه تو چيشد خوبه ؟
بهار زير چشمي به حسين نگاه كردو گفت=اره اقا حسين زحمت كشيدپانسمانش كردن
حسين با لبخند گفت=نه اين حرفا چيه شما اختيار داريد بعدشم زحمت نيستيد رحمتيد
بعد انگا تازه متوجه سوتي خودش شده باشه گفت=نه يعني.....
شايانو پرهامم كه ديدن اگه بيشتر ادامه بده بدتر گند ميزنه همزمان گفتن=بهتره ما بريم
ديگه حسين سرشو به معني اره تكون داد و زود تر از بقيه از خونه خارج شد و پشت سرش شايان رو كرد به سمت نيلوفر و گفت-=شماهم اگه دوباره مشكلي پيش اومد حتما بهمون بگيد زمانشم اصلا مهم نيست شماهم مثل خواهراي ما هستيد خداحافظ و شب بخير
نيلوفر= خدافظ
پرهام برگشت و گفت= راستي شما شماره ي ماهارو داريد تا اگه مشكلي پيش اومد تماس بگيريد ؟
نيلوفر =اره اقا اميد همون روز اول شمارشون رو دادن بهم
شايان و پرهام هميديگرو نگاه كردن و شايان گفت=ميزاشتن از راه برسين بعد شمارشونو بدن
نيلوفر در طرفداري از اميد گفت=-خب شمام خودتون شمارتونو به درسا داديد
شايان گفت=من دليل داشتم
و بعد از اتاق خارج شد پشت سرش پرهامم از اتاق خارج شد دخترا وقتي تنها شدند بهار رو به نيلوفر گفت=ميمرديد يكم دير تر بيايد
نيلوفر با تعجب گفت=چرااا؟
بهار=اخه حسين ميخواست يچيزي درمورد خودمون بگه
نيلوفر=اوق حالم بد شد حسيننن؟؟؟ خودمون؟؟؟ جلل خالق چه حرفا
بهار=چيه بابا نگو كه خودت عاشق اميد نيستي از رفتارتون تابلوعه
نيلوفر سرشو پايين انداختو چيزي نگفت
بهار=اجي تلفونو بيار به خانواده هامون يه زنگ بزنيم
دخترها بعد صحبت با خانوادهاشون به خواب رفتن اما تو خونه پسرا
شايان و پرهام كنار هم تو بالكن نشسته بودن و خوابشون نميبرد گويا بهتر از بقيه درد همديگرو ميدونستن
پرهام=داداش ميترسم بارانو از دست بدم الان تكو تنها تو اون ويلا معلوم نيست چه بلايي به سرشون بياد اميدو حسينو محمدرضا كه خيالشون راحته ولي ما چي
شايان=هي اره داداش حق با توعه ولي باران خانوم كه تنها نيست درسا هم پيششه منم نگرانم خداكنه اتفاقي واسشون نيوفته





درسا زودترازباران از خواب بيدار شدو رفت بالاسر باران تا بيدارش كنه اروم بارانو تكون داد و گفت=خواهري بيدار شو
باران كه ميخواست درسا رو اذيت كنه تكون نخورد
درسا دوباره گفت=اجييي باران پاشو دانشگاه دير شد
باران خندش گرفته بود درسا كه از لرزش پلكاي باران قصد بارانو فهميده بود پارچ اب كنار تخت رو برداشت و با يه حركت رو بدن باران خالي كرد
باران با ترس روي تخت نشست و هين بلند كشيد درسا باديدن عكس العمل باران بلند زد زير خنده دستشو گذاشته بود رو دلش و قهقه ميزد
باران با داد گفت=درساااااااااااااااااا دعا كن دستم بهت نرسه بلند شد پارچو برداشت و به اشپز خونه رفت بعد از پر كردن پارچ دنبال درسا افتاد دورتادور خونه رو باخنده ميدودن و ميخنديدن چه لحظات خوبي خنده هاي از ته دلشون كل ويلا رو پر كرده بود بلاخره باران درسا رو گوشه اي گير اورد و پارچو رو سرش خالي كرد و باخستگي رو زمين ولوشدن درسا با صدايي كه هنوز ته مونده هاي خنده بود بريده بريده گفت=پاشو...پاشو...دانشگاه...دير...شد
بعد باباران رفتند به سمت اتاق خواب تا حاضر بشن بعد پوشيدن لباساشون و خوردن صبحانه با ماشين نازي به سمت دانشگاه حركت كردن تو راه باران با كلافگب به درسا كه پشت فرمون بود گفت=
اهههههه يه اهنگ بزار حوصلم سر رفت
درسا شونه اي بالاانداختو گفت=به من چه هركاري ميخواي بكن
باران فلشش رو از كيفش در اورد و تو دستگاه گذاشت
چه سريع
روزا شد سپري من شدم تنها پسري
كه روت كليد نميكرد
الكي فريت نميزد
به تو هيچوقت شك نداشت
تو دنيا بودي تك براش
به خاطر وجود خودت كلي فرق كرد باقبلناش
اينو كردم پيش بيني كه بهتر از تو هيچكي نيست
نبايد باور ميكردي حرفايي كه پشتم ميشنيدي
تو هموني كه دوست داشتمي
انرژي مثبت دوست داشتني
كه با خودت همه جوره هستمو حال نميكنم با دوستات ولي
طبق معمول تو هستي دليل ارامشم
طبق معمول نميزارم اونا قاطي ماها بشن
طبق معمول.....طبق معممول
نميدونم من چرا نميتونم از تو دل بكنم بگو مگه
بهتر از توهم هست
زندگي باتو راحته خوبي تو ندارم طاقت دوريتو
از همون روز اول كه ديدمت يهو حالم يجوري شد
دوستم داشتم شبيهم باشي تو مشكلات شريكم باشي
هركاري بشد واست ميكردم تا تو دوست دختر جديدم باشي
نداشتيم باهم هيچ مشكل مادي
يه زندگي خوشگلو عادي
منو همه جوره قبول كردي واست مهم نبود حتي مشكل مادي
طبق معمول تو هستي دليل ارامشم طبق معمول نميزارم اونا قاطي ماها بشن
طبق معمول.......طبق معمول........ طبق معمول......طبق معمول
(اهنگ طبق معمول ارمين تو اي اف ام اگه گوش ندادي از دستش نده)
باران= درسا ميگم سرمو كه باند پيچي شده اگه بچه هاببينن ميفهمن يچيزي شده ديگه
درسا =هرچي گفتن بهشون نميگيم چي شده
باران=اما....
درسا =هيسس بيخيال شو اونا اگه براشون مهم بوديم ميومدن پيشمون يا زنگ ميزدن
ماشين دخترها همزمان با پسرا ها به پاكينگ دانشگاه رسيد درسا بعد از اينكه ماشينو پارك كرد همراه باباران پياده شدندو داشتند به سمت دانشگاه ميرفتن كه نازي و بهار و نيلوفر همراه با پرهامو شايان از ماشين پياده شدنو به سمت درسا و باران رفتن شايان و پرهام كه از ديدن بارانودرسا خيلي خوشحال شده بودندجلوي بارانو درسا وايستادن شايان با لبخند به ددرسا نگاه ميكرد اما پرهام باديدن باند سر باران با نگراني نگاهش كرد و با تعجب گفت=بااااران
باران با اخم بر خلاف دلش كه از شنيدن اسمش از زبون پرهام خوشحال بود گفت=باران خانوم
شايان روبه درسا گفت=حالت خوبه / چي شده باز ؟.
درسا = فكر نميكنم واجب باشه به شما توضيح بدم
و بعد بي توجه به دخترها به سمت دانشگاه رفت باران رو به شايان گفت=اقاشايان من متاسفم حالش خوب نيست اتفاقيم نيوفتاده نگران نباشيد
پرهام=اما....
باران نذاشت ادامه حرفشو بگه و با دو به سمت درسا رفت بادرسا وارد كلاس شدن و به اخر كلاس رفتن و نشستن بعد از چند دقيقه دخترها و پسراها وارد كلاس شدند نازي و بهارو نيلو به سمت باران و درسا رفتن بهار و باران وقتي چشم تو چشم شدند تو چشم باران اشك جمع شد و به سمت بهار رفتو همديگرو بغل كردن درسا با يه پوزخند مسخره د اشت نگاشون ميكردكه احساس كرد كسي محكم از پشت بغلش كرد از بوي عطرش فهميد كه نيلوفره درسا عكس العملي نشون نداد دخترها وقتي سر باران و رفتار درسا رو ددن پي بردن كه اوضاع خوب نيست پس اروم كنار درسا و باران نشستن پسرا هاهم رديف جلوي اونا
استاد وارد كلاس شد و بعد از حضور و غياب شروع به درس دادن كرد درسا اروم تو گوش باران گفت=سرت كه درد نميكنه
نازي با اخم گفت=چرا نميگين چه اتفاقي واستون افتاده ؟
باران و درسا سكوت كردند و چيزي نگفتن كه نازي اعصباني شد و با حرص به تخته زل زد اما هيچ كدوم چيزي از حرف هاي استاد رو نميفهميدن چند صندلي اونور تر يه پسر خوشگلو جذاب نشسته بود و با لبخند به نيلوفر نگاه ميكرد نيلوفر كه سنگيني نگاهي رو رو خودش حس كرد سرشو بلند كردو با همون پسره چشم تو چشم شدن وقتي لبخند پسر را ديد خود به خود لبخند زد ولي لبخندش اصلا عمدي نبود سريع سرشو به طرف تخته برگردوند كه ديد اميد با اخم نگاهش ميكنه
وقتي كلاس تموم شد همون پسري كه به نيلوفر نگاه ميكرد به طرفشون اومد و به نيلوفر گفت=خوب هستيد خانوم اريا فرد؟
نيلوفر سرشو پايين انداخت و اخم كردو گفت=فكر نميكنم شمارو بشناسم
پسر با پرويي گفت=خب من كيانوشم و شمام نيلوفر حالا همديگرو شناختيم
نيلوفر كه از پرويي كيانوش متعجب شده بود چيزي نگفت پسراها به سمت دخترا امدن اميد با ديدن كيانوش اخم كردو به نيلوفر گفت=
نيلوفر اتفاقي افتاده؟
نيلوفر متعجب از شنيدن اسمش گفت=نه نه چيزي نيست
كيانوش لبخندي به نيلوفر زدو به ست در كلاس رفت و خارج شد درسا سريع دست بارانو گرفت و باهم از كلاس خارج شدنو به سمت سلف دانشگاه رفتن نيلوفروبهارونازي هم به همراه پسرا به سمت سلف رفتند و درسا باران رو ديدن كه روي يه ميز نشسته بودند و داشتند به يك عكس نگاه ميكردنو ميخنديدن بهارو نيلوفرو نازي با ديدن خنده ي اونا لبخندي زدن و به همراه پسرا يه ميز اونور تر نشستن و به اونا زل زدن
درسا و باران تمام حواسشان به انها بود كه ناگهان گوشي درسا زنگ خورد درسا خنده اش را خورد و بااخم به گوشي نگاه كرد و با تعجب به باران گفت=از ويلاس
باران=چيييي كدوم ويلا .....نكنه ...نكنه ويلاي خودمون ؟
درسا=اره ويلاي بابابزرگم
باران=خب .. خب جواب بده ببين كيه
درسا سرش رو به علامت باشه تكون داد و دكمه ي اتصال رو زد و گوشي رو كنار گوشش گرفت و با استرس گفت=الووو.....
-...........
درسا=الوووو
-...........
درسا=هور چرا جواب نميدي ميگم الووو
-............
درسا=جواب نميدي نه باشه قطع ميكنم
همه ي هواس پسرها و دخترا جمع اونا شد كه اينبار درسا با داد گفت=عوضي كي هستي ؟
بعد از چند ثانيه درسا جيغ كشيد و گوشي از دستش افتاد باران گفت=درسا چيشد كي بود چرا جيغ كشيدي
دخاترا بلند شدن و به همراه پسرا به سمت درسا و باران فتن
درسا با وحشت گفت=يه يه زن بود كه قهقه ميزد
شايان رو به درسا گفت=خب شايد مزاحم بوده خواسته سر به سرتون بزاره اينكه جيغ نداره
باران پوزخند زدو با حرص گفت=از ويلايي كه توش زندگي ميكنيم بود
بچه ها با تعجب به باران نگاه ميكردن كه دوباره گوشي زنگ خورد درسا خواست جواب بده كه شايان گفت=بزار رو اسپيكر
درسا سرشو به معني باشه تكون داد و دكمه اتصالو زد
درسا با ترس گفت=بل...بله
دوباره صداي قهقه زن تو گوشي پيچيد درسا خواست جواب بده كه كيانوش گفت=سلام خوبيد چيشده اينجا ؟
تماس قطع شد همه اخم كردند و زل زدن به كيانوش كه كيانوش خنديدو گفت=چيه ؟؟ كلاس نميايد الان شروع ميشه ها
دوباره با اخم نگاهش كردندو درسا گفت= الان چرا خنديدي ؟
كيانوش چيزي نگفت به نيلور نگاه كردو دوباره قهقه زد
بهار با اخم گفت=بخنديد ضايع نشه
نازي زير لب گفت=فكر از تيمارستان فرار كرده
اميد با عصبانيت گفت=نخير ما كار داريم نميام شما بفرما
كيانوش دوباره خنديد و گفت= خب منم نميرم
محمد رضا داد گفت- يعين چي نميرم پاشو برو عجب سيريشي هستي تو
كيانوش با پرويي شونه اي بالا انداختو گفت= نوچ همين كه گفتم عمرا برم
پسراها ديگر از اين بيشتر عصباني نمشدند از سر هر پنج نفرشون دود بلند ميشد
باران با حرص گفت= مگه دست خودته ؟
كيانوش= ميبيني كه
نيلوفر با اخم گفت=يعين چي اين مسخره بازيا بفرماييد اقا
كيانوش با لبخند از جاش بلند شد و به نيلوفر گفت= باشه حالا كه تو گفتي فقط به خاطر تو ميرم
و به سمت در سلف رفت اميد با دستاني مشت شده خواست به طرف كيارش بره كه پرهام از پشت گرفتش و تو گو شش گفت=
-اروم باش داداش ولش كن ديوونه بود
همگي اماده رفتن شدند كه دوباره همون شماره دويلا به شماره درسا زنگ زد درسا اتصالو زد و گذاشت رو اسپيكر با حرص گفت=
-چيه ؟ چي ميگي؟ چي ميخواي از جونمون
اينبار به جاي خنده صداي گريه يه زن بود زن با داد گفت=
- زود بيايد ويلا اتيش گرفته زود باشيد ويلا داره ميسوزه
درسا و شايان هم زمان از جاشون بلتد شدند كه شايان گفت=
- بهتره با ماشين من بريم
پرهام=پس ما چي ؟
درسا= بهترين كار اينكه شما اينجا بمونيد شايد يه تله باشه
باران=اما....
نيلوفر=اما چي ؟
باران= اما نميشه كه ما اينجا بمونيم و شمارو تنها بزاريم
پرهام=باران خانوم راست ميگه
باران لبخند دلنشيني به پرهام زد كه پرهام غرق در لذت شد
درسا گفت= بهترين كار اينكه كه شما نيايد اگه اتفاقي افتاد حداقل جون شما در امانه و ميتنيد مارو نجات بديد
محمد رضا=باشه پس ما و دخترا ميريم ويلاي خودمون
درسا كه كلافه شده بودگفت= شايان بدووو ويلا جزغاله شد
و سريعبه سمت پارگينگ دويد و شايان هم پشت سرش شايان و درسا سوار ماشين شدند و با اخرين سرعت به سمت ويلا رفتند
بعد از حدود بيست دقيقه به ويلا رسيدند اما ويلا سالم بود درسا خواست پياده شه كه شايان دستشو گرفتو گفت=
-كجا ميري توكه ميبيني ويلا سالمه احتمال زياد تله است
درسا به چهرهي دلنشنين شايان زل زدو گفت=
-اما خب شايد توي ويلا....
شايان اخم كرد و وسطش حرفش پريدو گفت=
- نه اگه چيزي شده بود تو اين بيست دقيقه كه تو راه بوديم ويلا بايد جزقاله ميشد
درسا يدفعه گفت= شايان
شايان از شنديدن اسمش خوشحال شد و بي اختيار گفت=جانم
درسا لبخند زدو گفت= بيا بريم تو ويلا
شايان سرشو تكون دادو گفت= از دست تو بريم
هردو از ماشين پياده شدند و به سمت ويلا رفتند در ويلا باز بود و اين باعث تعجب درسا شد اخه خوب يادش بود كه خودش درو قفل كرد درسا جلوتر وارد ويلا شد و شايانم پشت سرش وقتي وارد ويلا شدند در خود به خود بسته شد كه درسا جيغ كشيد و شايان از پشت كمر درسا رو گرفت و گفت= نترس من پشتتم
درسا اروم شد و به سمت جلو حركت كرد شايان اروم تو گوش درسا گفت=- كيليد برق كجاست ؟
درسا به سمت كليد رفت و چراغ رو روشن كرد كه لوستر بزرگي كه وسط حال وصل بود افتاد زمين و شكست درسا اينبار بلندتر جيغ كشيد كه شايان از كمرش محكم تر چسبيد
همه ي چراغ ها خاموش شدند
درسا =شايا .... شايان من ميترسم
شايان نفس عميقي كشيدو گفت=نترس عزيزم من اينجام
اما همان لحظه صدا قهقه يه زنو مرد به گوش رسيد درسا خوب ميدونست اين صداي قهقه واسه كيه از ترس زد زير گريه شايان دست انداخت زير زانوي درسا و بغبش كرد و با دو به سمت در رفت باذ خودش گفت يا خدا كمكمون كن
وقتي دستگيره ي در را كشيد در باز نميشد با قدرت بيشتري دستگيره را بالا پايين كرد اما فايده اي نداشت گويي شيعي اهني مانع از باز شدن در ميشد شايان با شنيدن صداي قدم هاي كسي با ترس به عقب برگشت و پسري را ديد كه در ان تاريكي صورتش مشخص نبود اما حدس زد كه بايد لعوناردو باشد درسا از ترس ماند گنجشكي بي پناه در اغوش شايان اشك ميريخت و با خودش ميگفت اي كاش لج بازي نميكردم و وارد ويلا نميشدم
لعوناردو با صداي وهم انگيز گفت= درسا رو بده به من و از اينجا برو وگرنه كشته ميشي
شايان محكم تر درسا رو گرفت و گفت=نه نميدمش درسا رو به توي عوضي نميدم
و بعد با سرعت به سمت در رفت و دوباره دسگيره رو پايين كشيد اما اينباردر باز شد شايانبا دو به سمت ماشين رفت درسا رو روي صندلي جلو گذاشت و خودش هم پشت فرمون نشست و استارت زد اما ماشين روشن نميشد با كلافگي مشتي به فرمون زد و گفت=لعنتي
بعد از چند بار استارت زدن بلاخره ماشين روشن شد و شايان با سرعت خيلي زياد به سمت خونه به راه افتاد
.
.
.
.
.
.
لطفا نظرو سپاس بدید خیلی کمه crying

دوستای گلم اینم عکس شخصیت های رمان که ایندفعه پسرا رو گذاشتم اما کو نظرو سپاس؟ Sad

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://uupload.ir/files/8qro_xrac_1_(1).jpg
عکس حسین


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://uupload.ir/files/t47v_500x503_1466685808592051.jpg
عکس امید


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://uupload.ir/files/qyq_500x543_1408561691103243.jpg
عکس پرهام


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://uupload.ir/files/wp45_reza-rashen-rouzegar-14.jpg
عکس شایان


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://uupload.ir/files/kimq_3163976-574-l.jpg
عکس محمد رضا

ادامه رمان با خودته سما Smile
پاسخ
 سپاس شده توسط dlaram ، *Artan ، SOGOL.NM ، دنیای من واژه نداره ، *Ramesh* ، مارال جونی ، mohammadreza bahrami ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه) - گیسو جون - 19-11-2016، 21:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان