امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه)

#15
موهاي بلند و لختي داشت ابروهايش را تميز كرده بودو چشمان درشتي داشت موهاي لخت و بلند و بيني كوچك با لباني نازك
شايان لبخندي زدو دستان درسا رو گرفت و اروم نوازش كرد درسا تكاني خورد و چمان عسلي اش را باز كرد اول با گيجي به دست خودشو شايان بعد به شايان و خودشو اتاق نگاه كرد كم كم حواسش جمع شدو با اخم دستشو از دست شايان كشيد بيرون درسته عاشق شايان بود اما شايان تا وقتي اعتراف نكرده اجازه نداشت بهش دست بزنه شايان وقتي اخم درسا را ديد با شيطنت گفت=سلام خانومي
درسا در دلش غوغايي بود اما ظاهرش را حفظ كردو گفت=
-تو اينجا تو اين اتاق چيكار ميكني ؟اصلا دخترا كجان ؟
شايان چشمكي زدو گفت=جواب سلام واجبه ها
درسا كه تاحالا اين شخصيت شايان را نديده بود با تعجب نگاهش كرد با ديدن شيطنتي كه در چشمانش موج ميزد اخمي كردو گفت=
-گيريم سلام ميگم تو اينجا چيكار ميكني ؟
شايان=عرضم به حضورتون كه اين داداش من خواستن دو كلوم با خانوماشون اختلات كنن شمام كه بيهوش بوديد و من مجبوررر شدم تاكيد ميكنم مجبور شدم ازت مراقبت كنم
درسا با حرص نشست رو تخت و گفت=بله بله ؟خانوماشونننن؟؟؟از كي تاحال؟بعدم كي شمارو مجبورررر كرد از من مراقبت كنين
شايان لبخندي زدو گفت=اولدنش از وقتي كه دلو دينشونو باختن به خواهراي شما دومندش .....
سرشو به درسا نزديك كردو كنار گوشش گفت=از وقتي قلبمو بردي
بعد سريع از اتاق خارج شد
درسا با بهت به مسير خروج شايان نگاه كرد وقتي شايان اون حرفو زد قلب درسا بدجور لرزيد دستشو گذاشت رو قلبشو با لبخند گفت=-اروم باش چيزي نيست
درسا بلند شد و بعد از درست كردن سرووعضش به طبقه پايين رفت
شايان رو كاناپه لم داده بود درسا گوشيش زنگ خورد باديدن اسم پارسا لبخند شيطوني زدو دكمه ي اتصالو زد
-سلام عزيزم
شايان به ظاهر به تلوزيون نگاه ميكرد اما تمام حواسش به درسا بود
پارسا=سلام اجي خانومي خوبي ؟
درسا=مرسي عشقم تو خوبي ؟
شايان با عصبانيت زل زد به درسا
پارسا=اخي چه مهربون شدي تو دلم انقده واست تنگ شده
درسا=منم دلم واست يه ذره شده همه ي وجودم
شايان با دست هاي گره شده به سمت در رفت و از خونه خارج شددرسا بعد از خارج شدن شايان با ذخيال راخت با داداشش حرف زد وقتي تماس قطع شد بعد چند دقيقه شايان وارد خونه شد
درسا با جديدت گفت=الان تو اين خونه منو تو تنهاييم ؟
شايان اخم كردو گفت=نترس من لولو خورخوره نيستم كه نميخورمت
درسا و شايان به چشمان هم نگاه ميكردند كه هردو زدند زير خنده بعد چند دقيقه كه حصابي خنديدند شايان جدي شدو دوباره با اخم هاي درهم گفت=اون پسره كي بود داشتي اونجوري باهاش حرف ميزدي؟
درسا چشماشو درشت كردو گفت=جانمممممم؟
شايان با عصبانيت گفت=گفتم كي بود؟
درسا با اخم گفت=به تو مربوط نيست
شايان با داد گفت=به منم مربوطه ميفهمي وقتي برامهمي پس به منم مربوطه
در دل درسا كارخانه قند راه افتاده بود با لبخنده شيريني گفت=
-داداشم بود پارسا
اخم هاي شايان باز شدو گفت=دوتا بچه ايد ؟
درسا =نه يه خواهرم دارم هم داداشم و هم ابجيم ازدواج كردن اسم خواهرم هم مليساس ....توچي تك فرزندي ؟
شايان=اوهوم دونم خوش به حالت سه تا بچه ايد
درسا چيزي نگفت شايان دوباره گفت=بچه ندارن ؟
درسا=چرا هم عمه شدم هم خاله اجيم يه پسر داره داداشمم يه دختر يه سال تفاوت سني دارن
و همينطور با يكديگر غرق در صحبت شدند



بارانو پرهام در پارك در حال قدم زدن بودند كه چشمشان به قفس مرغ عشق ها افتاد و به سمتش رفتند
پرهام با لبخند گفت=باران ميتونم صدات كنم ؟
باران =اره ميتوني باران صدام بزني
پرهام=باران
باران كه غزق در خوشي بود بي اختيارگفت=جانم
پرهام ذوق زده دستان باران را گرفت و گفت=خيلي دوست دارم مثل مرغ عشق باشم
باران به چهره ي جذاب پرهام نگاه كردو گفت=چرا مرغ عشق ؟
پرهام همانطور كه به مرغ عشق ها نگاه ميكرد گفت
=مرغ عشقا هميشه به جفتشون وصلن بدون معشوقشون نميتونن زندگي كنن و بقير از جفت خودشون هيچ جفت ديگه اي رو قبول نميكنن و اگه جفتشون تركشون كنه ميميرن
برگشت و زل زد به چم هاي سياه باران نگاه كردو گفت=دلم ميخواد اينجوري عاشق بشم
و با عشق باران را نگاه كرد باران كه معني نگاه پرهام را درك كرده بود با خجالت سرش رو پايين انداخت
پرهام با همان لبخند چانه ي باران را گرفت و سرش را بلند كرد و گفت=خانوم خجالتي خودم
هردو خنديدن
پرهام=ميدوني وقتي تكو تنها تو اون ويلا بوديد چقدر نگرانت شده بودم
باران=خب نميتونستم درسا رو تنها بزارم كه


اميرو نيلوفر روي چمن ها نشسته بودند نيلوفر طبق معمول داشت بازي ميكرد كه اس ام اسي برايش امد باز كه كرد ديد شماره ناشناس است و نوشته
-سلام عزيزم
نيلوفر با اخم زير لب گفت=اين ديگه كيه و جواب داد –شما؟
ناشناس=عزيزم نشناختي؟
نيلوفر با حرص نوشت=گفتم شما؟؟؟
ناشناس=حرص نخور اشنام
نيلوفر=مگه مرضي اخه اسمتو بگو
بلافاصله همون شماره به گوشيش زنگ زد نيلوفر دكمه اتصال رو زد و بدون اينكه به ان شخص اجازه حرف زدن بدهد گفت=
-ها چيه چي ميخواي ؟چرا مزاحم ميشي؟مريضي؟چي از جونم ميخواي؟دستت از سرم بردار بابا
ناشناس خنديد و گفت=سلام عرض شد
نيلوفر با شنيدن صداش از كوره در رفت همون پسري بود كه قبلا مزاحمش شده بود
نيلوفر=سلام وكوفت.سلاموزهرمارسلاموحناق بيست چهار ساعته
و با اخم ادامه داد=اگر دوباره مزاحم بشي بد ميبيني
وتماس رو قطع كرد
چشماش به نگاه به خون نشسته اميد افتاد اميد با اخم گفت=كي بود؟
نيلوفر بي خيال گفت=به خودم مربوط ميشه
اميد مچ دست نيلوفر و محكم گرفت پيچوند و گفت=به منم مربوط ميشه فهميدي؟
نيلوفر از درد داشت اشكش در مي اومد گفت=اي دستم اي اي ول كن
اميد=اول بگو كي بود
نيلوفر با غدي گفت=نميگم
اميد دستش را بيشتر فشار داد داد نيلوفر در اومد و گفت=باشه باشه به توهم مربوطه ااااايييي دستم ول كن بگم
اميد به توجه گفت=بگو كي بود؟
نيلوفر=يه...يهمزاحم بود نميشناسمش
اميد=اگه دوباره زنگ زد ميدي من حرف بزنم باهاش
نيلوفر سرشو تكون داد و اميد دستشو ول كرد نيلوفر از اين غيرت اميد خوشش مي امد با لبخند دستش را ماساژ داد


محمد رضا و نازي در حال قدم زدن بودند كه نازي از دور منظره ي زيبايي را ديد كه با چراغ هاي رنگي تزعيين شده بود با لبخند برگشت طرف محمد رضا و گفت=محمدرضا
محمدرضا با لبخند گفت=جانم
نازي با خجالت گفت=با دوربينم عكس ميندازي؟
محمدرضا=بله كه ميندازم
و دوربين نازي رو گرفت نازي ژست هاي مختلف ميگرفت و محمد رضا با لبخند عكس مي انداخت
محمدرضا=نازي بيا يه عكس دو نفره بندازيم
نازي =باشه بيا
محمد رضا رو به دختر و پسر جواني كه دست در دست هم از انجا رد ميشدند گفت=ببخشيد ميشه از منو خانومم يه عكس بندازين
نازي با تعجب و صد البته خجالت به محمد رضا نگاه كرد كه محمدرضا چشمكي به نازي زد و دوربين را به انها داد و كنار نازي رفت دستانش را از پشت دور شكم نازي حلقه كرد و چانه اش را روي شانه ي نازي گذاشت نازي با خجالت و خوشي لبخندي زد و ان عكس يادگاري ميشد برايشان
محمد رضا از ان دو تشكر كرد و با نازي به عكس نگاه كردند محمد رضا رو به نازي گفت=نازي تاحالا عاشق شدي؟
نازي جا خورد و گفت=من؟؟؟اممم خب نه ...تا حالا امتحانش نكردم
اما به محمد رضا دروغ ميگفت او عاشق محمد رضا بود اما غرورش اجازه نميداد زودتر از محمد رضا اعتراف كند محمد رضا به چشمان عسلي نازي خيره شدو گفت=اما من عاشق يه چشم عسلي شدم



بهار و حسين روي صندلي نشسته بودنو داشتن درمورد ايندشون صحبت ميكردن
حسين=بهار بعد از اين ماجرا بيايم ديگه
بهار=كجا؟واسه چي؟
حسين=خونتون واسه عمر خير
بهار لبخندي زدو گفت=باشه من با خانوادم صحبت ميكنم
حسين =ممنون خانومي
بهار=خواهش اقايي
حسين با لحن جدي گفت=بايد خيلي مواظب باشيم
بهار=مواظب واسه چي؟
حسين=اتفاقا مواظبت ميخواد بايد از دست اون دوتا خلاص شيم ممكنه اتفاقاي بدتري براتون بيوفته
بهار سرشو تكون داد لباشو غنچه كردو گفت=وقتي اقامون كنارمه از چي بايد بترسم
حسين با عشق نگاهش كردو گفت=اخه اقاتون فدات شه نميگي اينجوري خودتو لوس ميكني من ميخورمت
بهار با خجالت گفت=عههه حسين
حسين=جان دلم
بهار با دست مشتي به بازوي حسين زدو گفت=خيلي پرويي


شايان روي كاناپه لم داده بودو داشت فوتبال نگاه ميكرد و درسا كلافه داشت به شايان نگاه ميكرد از اين سكوت خسته شده بود
درسا=شايان لنگاتو جمع كن بابا حوصلم سررفت
شايان=خب همش بزن سر نره
درسا=هههه خنديدم پاشو ميگم
شايان كه از حرص خوردن درسا خوشش ميومد گفت=نگفتم بخندي بعدشم بلند نشم ميخواي چيكار كني؟
درسا تو يه نصميم عاني بلند شدو گفت=اصلا من ميخوام برگردم ويلا
شايان=اگه از جونت سير شدي بفرما
درسا با ناراحتي گفت=يعني برم
شايان=اگه ميخواي اره برو
درسا منفجر شدو با داد گفت= فكر كردي خيلي دلم ميخواد اينجا بمونمو قيافه ي نحص تورو تحمل كنم ميرم خوبشم ميرم حداقل اونجا منت كسي روم نيست
و با عصبانيت به اتاق رفت تا حاضر بشهشايان كه فكر ميكرد درسا پشيمون ميشه ريلكس به ادامه فوتبالش نگاه كرد اما وقتي درسا رو ديد كه حاضرو اماده داره به سمت در ميره از جاش پريدو گفت =كجا
درسا=به تو ربطي نداره
شايان بازوي درسا رو گرفتو گفت=جرات داري پاتو از اين در بيرون بزار
درسا ميزارم خوبشم ميزارم
و دستگيره ي در را پايين كشيد كه ديد بچه ها پشت در با تعجب نگاهش ميكنن بي توجه با مشت هاي گره خورده از خونه زد بيرون باران با عصبانيت رو به شايان گفت=چيكارش كردي؟
شايان با اخم گفت= به من چه دوست شما وحشيه
باران با داد گفت= حرف دهنتو بفهما
بعد با دو به دنبال درسا رفت پرهام خواست جلوي بارانو بگيره كه محمد رضا مانع از رفتنش شد
باران=درسااا درسااا وايسا ميگم وايسا كارت دارم
درسا ايستاد و منتظر باران شد تا بهش برسه
درسا=ها چيه چي ميگي
باران =اجي چيشده كجا داري ميري اين وقت شب اخه
درسا پوزخندي زدو گفت=هه بيام تو خونه اي كه راحت غرورمو زير پاهاشون له ميكنن
باران سرشو پايين انداخت و درسا با عصبانيت دستشو براي تاكسي كه داشت از اونجا رد ميشد بلند كردو سوار شدو از اونجا دور شد
نيلوفر با عصبانيت به شايان گفت=نه واقعاتو نميدوني درسا چقد مغروره هان چرا نميتوني جلوي زبونتو بگيري
شايان با داد گفت= چيه چرا همتون سر من دادو هوار ميكنين من كاري نداشتمش اون لوسه هرچي بهش ميگي بهش بر ميخوره
اميد به طرفداري از شايان گفت= اره راست ميگه درسا بيش از حد لوسه
نازي =لوسه كه لوسه به شما چه بعدشم درسا نه درسا خانوم
محمدرضا=نازي اروم
نازي با داد گفت= چي چيو اروم.....
باران با دادي كه زد همگي ساكت شدن
باران=ساكتتتتت ببنم شماها خجالت نميكشين عين بچه ها ميپرين بهم ؟هانننن؟درسا گذاشته نصفه شبي تكو تنها رفته تو تون ويلاي نفرين شده ي لعنتي اونوقت شما اينجوري ميكنن بسه خواهشن بجاي اينكارا بشينين به فكر يه راه حل باشين
حرفاي باران منطقي بودو همين باعث سكوتشون شد
بهار با صداي ضعيفي گفت=شام نخورديم بياين يچيزي بخورين
پرهام بلند شدو گفت= مرسي بهار خانوم بهتره ما بريم تا فردا يكاري بكنيم امروز واسه ههمون خيلي طولاني بود
حسين سرشو تكون داد و بي حرف از خونه خارج شد و پشت سرش محمد رضا و اميدم رفتن بيرون رهام دست گذاشت رو شونه شايانو گفت=پاشو داداش پاشو بريم
شايان بي حرف در كنار پرهام از در خارج شد اميدو حسينو محمدرضا از خستگش خوابشون برده بود اما شايان نميتونست چشم روهم بزاره از زور نگراني پناه برده بود به سيگار خواست اولين پكو بكشه كه پرهام با عصبانيت سيگارو از دستش كشيد بيرون و داد كشيد
پرهام=بسه شايان بيشتر از اين خودتو داغون نكن نگران نباش اتفاقي واسش نميوفته با بريم بخوابيم داداش بيا
شايان لبخند تلخي زدو بي حرف به سمت اتاقش رفت

نازي=من ميرم بخوابم
نيلوفر=منم ميام دارم ميوفتم
نيلوفر نازي در كنار يكديگر به خواب رفتن
بهار=اجي باران نميخواي بخوابي
باران با غصه گفت=نميتونم نگران درسام
بهار=اينجوري كه كاري نميتوني بكني پاشو بخواب فردا سرحال ميريم دنبالش
باران بي حرف به سمت اتاقش رفتو رو تخت دراز كشيد
*********************
با صداي الارم گوشي چشماشو باز كرد و يه نگاه به ساعت كرد 5صبح بودو هنوز خورشيد كامل بيرون نيومده بود با كمترين سرو صدالباساشو پوشيد و از خونه خارج شد سوار تاكسي شدو به سمت ويلا حركت كرد تاكسي رون يه پير مرد سالخورده بود وقتي به ويلا رسيدن پير مرد با ديدن ويلا گفت=دخترم اينجا جاي خطرناكيه چرا اومدي اينجا؟
باران با كنجكاوي پرسيد=چيزي از اين ويلا ميدونين؟
پير لبخنده پدرانه اي زدو گفت=والا زياد نه ولي يسري شايعه هست كه ميگن اين ويلا نغرين شده و هركس واردش بشه زنده از اونجا بيرون نمياد
چشماي باران پر از وحشت شد پول رو داد و از ماشين پريد پايين و به سمت ويلا رفت در ويلا باز بود اروم وارد ويلا شد همه ي چراغا خاموش بود با اينكه افتاب در اومده بود اما داخل ويلا خيلي تاريك بود پنجره هاي ويلا خود به خود بازوبسته ميشدن و صداي جير جير پنجره ها به وحشت باران دامن ميزدبا صدايي كه از ترس ميلرزيد گفت=
-د..در...درساا...درساا.درساااااا كجايي؟
صداي جير جير پاركت هاي طبقه بالا به گوش باران رسيد با فكر اينكه درساست با پاهايي لرزون به سمت بالا حركت كرد صداي خنديدن درسا از اتاق خواب به گوش ميرسيد باران =درسااااا كجايي
صداي خنده درسا قطع شدو اينبار صداي هق هقش ويلا رو گرفت باران با دستايي لرزون در اتاق خواب رو باز كرد با چيزي كه ديد خواست جيغ بكشه اما...................

بهار از خواب بلند شدو بعد از شستن دستو صورتش به سمت اتاق باران رفت تا بيدارش كنه اما با ديدن اتاق خالي برگشت و فكر كرد شايد تو اشپز خونه باشه بغد از بيدار كردن نيلوفرونازي كل خونه رو دنبال باران گشتن اما اثري ازش نبود نازي با ترس شماره ي باران رو گرفت واما تنها صدايي كه شنيد صدايي اوپراتور بود كه ميگفت دستگاه مورد نظر خاموش ميباشد
با كلافگي روي مبل نشستن كه صداي در واحد به صدا در اومد با اميد اينكه باران با شه اذوق درو باز كردن اما باديدن پسرا قيافشون اويزون شدمحمد رضا با ديدن قيافه دخترا گفت= چيزي شده؟
بهار با بغض گفت=باران نيست
پرهام با عصبانيت گفت=يعني چي نيست پس كجاست؟
نيلوفر=اروم باشين اقا پرهام بخدا از خواب كه بلند شديم ديدم نيست
حسين=خب به گوشيش زنگ بزنين
نازي= گوشيش خاموشه
شايان=خب بريد تو تا ببنيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم
بعد از اينكه همگي نشستن اميد گفت=صددرصد رفته ويلا
نيلوفر=از كجا انقد مطمعني
اميد=از اونجايي كه درسا و باران جونشونو واسه هم ميدن و باران نميزاره درسا تنها تو اون ويلا باشه
نيلوفر سرشو پايين انداختو چيزي نگفت همگي سكوت كرده بودند كه صداي در رو شنيدن پرهام زود تر از همه پريدو درو باز كرد باديدن باران بي توجه به سرو وعضش باران تو اغوش كشيدو گفت=كجا بودي دختر دلم هزار راه رفت
باران با عصبانيت و قدرتي كه پرهامو متعجب كرد حلش داد عقب و داد كشيد=به چه حقي به من دست ميزني
پرهام با دهاني باز به باران نگاه ميكرد
چشمان باران سرخ سرخ بود و پوستش به سفيدي ميزد بي توجه به گريه و زاري دخترا به سمت اتاق رفت و درو محكم به هم كوبيد
همه دهانشون از تعجب باز مونده بود شايان با جديت گفت=
-حالا كه باران اومده بايد بريم دنبال درسا
اميد دهان باز كرد تا چيزي بگويد كه در اتاق با شدت باز شدو باران فرياد كشيد=هركي پاشو تو اون ويلا بزاره ميكشمش
انقد با جديت اين حرفو زد كه همه دهنشون بسته شد

ساعت دواز ده شب بود با لبخندي شيطاني از خواب بيدار شد بايد يكي از اون دختراي نفرت انگيزو ميكشت با همون لبخند شيطاني ازاتاق خارج شدو به سمت اتاق بهار رفت به چهره ي زيباي بهار كه به چشم اون نفرت انگيز ترين چهره ي دنيا بود نگاه كرد
با لذت زير لب گفت=امروز عزراعيلو زيارت ميكني
به بهار نزديك شد و روش خيمه زد توتاريكي اتاق تيزي چاقو برق ميزد چاقو رو به گلوي بهار نزديك كرد و چاقو رو روي گلوي بهار گذاشت و فشار ضعيفي به گلوش داد و زير گوشش گفت=
-اخي اگه دوستات بفهمن داري ميمري به نظرت چيكار ميكنن
بهار كاملا هوشيار بود اما از ترس نميتونست چشماشو باز كنه با نفرت چاقو رو بالا برد و وقتي خواست روي گلوي بهار فرود بياره در باز شدو نيلوفر پريد داخل با ديدن اون صحنه جلوي در خشك شد
با تپه تپه گفت=چي...چيكار ..دا..داري...مي..كني
قهقه اي زدو گفت= دارم جون بهار خوشگلتونو ميگرم توام نگاه كن بهار اروم اشك ميريخت اما قدرت تكون خوردن نداشت دوباره چاقو رو بالا برد و خواست فرود بياره كه بهار جيغي كشيد و نيلوفر كه تكواندو بلد بود تو يه حركت چاقو از دستش بيرو كشيدو با ارنج به قسمتي از گردنش ضربه زد تا بيهوشش كنه اما بر خلاف تصورش بيهوش نشد نيلوفرو عقب حل دادو فرياد كشيد=چه غلطي ميكني عوضي
نازي كه صداهارو ميشنيد اما جرعت نداشت وارد اتاق شه سريع شماره ي محمدرضا رو گرفت بعد از چند دقيقه محمد رضا با صداي خواب الودي گفت=ب..له
و خميازه اي كشيد
نازي با گريه گفت= محمد رضا ترو خدا بيايد اينجا بدوييد
محمدرضا كه خواب از سرش پريده بود حل گفت=چيشده نازي
نازي بي حرف گوشيرو قطع كرد محمدرضا سريع از تخت پريد پايين و بعد از بيدار كردن پسرا بي توجه به لباساشون به سمت واحد دخترا رفتن محمد رضا درو كه باز كرد نازي رو ديد كه يه گوشه جمع شده و گريه ميكنه با دو به سمتش رفتو بغلش كرد
صداي جيغ بهار از طبقه بالار و كه شنيدن با دو به سمت اتاق رفتن و بهارو ديدن كه رو تخت داشت ميلرزيد و نيلوفر كه از بازوش خون ميومد و چند قدم اونورترش چاقويي كه پسرا خوب ميدونسستن چه چاقوييه و همين تنشونو لرزوند اميد سريع نيلوفرو برد تا زخمشو ببنده و حسينم رفت تا بهارو اروم كنه شايان با اخم به سمت چاقو رفت و برش داشت و باخم نگاهش كردروبه شايان گفت=به نظرت همونه؟
پرهان سرشو تكون دادو گفت=بايد از رفتارش و چشماي سرخش ميفهميدم
كلافه دستي تو موهاش كشيدو ادامه داد=چرا انقد بد بياري

بعد از چند دقيقه كه بهارو نازي اروم شدنو دست نيلوف پانسمان شد همگي تو حال نشستن شايان رو به پسرا گفت= بايد اخرين راهو اجرا كنيم
اميد=چرا اخرين راه؟
پرهام چاقرو به اميد نشون داد اميد با ديدن چاقو اخم كرد
بهار با صدايي لرزون گفت=چيشده مرحله اخر چيه؟
حسين با جديت گفت=بهار از اول بگو چه اتفاقي افتاد
چشماي بهار پر شدو سرشو پايين انداخت نيلوفر كه حال خرابشو ديد گفت=خوابم نميبرد داشتم تو حال با گوشي باز ميكردم كه باران از اتاق خواب خارج شد تو تاريكي صورتو نميديدم اما برق چيزي رو تو دستش ديدم بي خيال به بازيم ادامه دادم كه باران وارد اتاق خواب هار شد
بهار ادامه داد=من خوابم خيلي سبكه وقتي صداي بسته شدنه در اتاقو شنديم بيدار شدم اما خودمو به خواب زدم از بوي اتكلنش فهميدم باران اومد رو تخت نشست و زير گوشم گفت=اخي اگه دوستات بفهمن داري ميميري به نظرت چيكار ميكنن؟
چاقو رو به گلوم فشار داد از زور ترس نميدونستم چيكار كنم دستشو برد بالا تا خواست پايين بياره نيلوفر اومد داخل خواست بارانو بيهوش كنه اما هيچ اتفاقي براش نيوفتاد به نيلوفر حمله كرد نيلوفر خواست جلوو بگيره كه بازوشو با چاقو زخمي كرد بعد نميدونم صداي چيو شنيد كه چاقو رو پرت كردو از پنجره پريد بيرو بعدشم شما اومديد
نازي=حالا بگيد موضوع چيه
شايان كلافه دستشو تو موهاش فروكردو نفس عميقي كشيدو گفت=اين چاقو و علامت روش تنها يه معني ميده تسخير شده
نازي با تپه تپه گفت=چ..چي..چي
پرهام ادامه داد=تنها جن هايي كه يه ادمو تسخير ميكنن اين چاقورو دارن و اونو به فد تسخير شده ميدن تا براشون قرباني بياره
بهار=چي داري ميگي؟
حسين=تمام اين حرفا يعني ينكه باران تسخير شده و اگه باران تسخير شده باشه...
نيلوفر كلافه گفت=ادامش
اميد=اگه باران تسخير شده باشه صددرصد درسام تسخير شده
نيلوفر با گريه گفت=حالا چيكار بايد بكنيم؟
محمد رضا سرشو تكن دادو گفت=تنها راهش اينه لعوناردو و ورونيكارو احضار كنيم
بهار با گريه گفت=اگه جواب نداد چي؟
شايان بلند شدو گفت= بايد جواب بده اگه نده خودم اون عوضيارو ميفرستم جهنم
و از خونه بيرون رفت
محمد رضا رو به دخترا گفت=من و اميد تو حال ميخوابيم شمام بريد تو اتاقاتون تا فردا صبح كاري از دستمون بر نمياد
نازي با اخم گفت= يعني چي همين الان بايد بريم كمكشون
اميد گفت=نميشه
نيلوفر=چرا نميشه؟
حسين=چون قدرت جنها تو شب دوبرابر ميشه و كاري از ستمون ساخته نيست بريد بخوابيد
دخترها بي حرف به سمت ا تاق هاشون رفتند و با زور ارام بخش خوابيدن
حسين رو به محمد رضا و اميد گفت=منم ميمونم نميتونم تو خونه بخوابم
پرهام بلند شدو گفت= من ميرم نميتونم شايانو تنها بزارم
و از در خارج شد
حسين روي كاناپه لم داد و گفت=به نظرت موفق ميشيم
محمدرضا =اگه نشيم شايانو پرهام داغون ميشن
اميد سري به نشونه تاسف تكون دادو گفت=نوچ نوچ واقعا از ما بعيده
حسين لبخندي زدو گفت=اره چقد عوض شديم
محمدرضا=عوض واسه يه لحظشه كي فكرشو ميكرد ما پنج تا كوه غرور اينجوري گير پنج تا دختر بيوفتيم
هر سه لبخندي زدندو همانجا به خواب رفتند

ويلا در اين موقع شب خوفناك ترين حالت ممكن را داشت درسا و باران روي زانو نشسته بودند و منتظر اربابشان دقايقي بعد لعوناردو از ظاهر شد و لبخند به درسا نزديك شد و زير گوشش گفت=
-ديدي بلاخره روز انتقام فرا رسيد فردا كه اون هشت تا كله پوك بيان اينجا تو اون باران جونت همرو ميكشين
خنديدو ادامه داد=با دستاي خودتون
درسا و باران بي حركت بودند ميشنيدند صداهارو اما قدرت حركت نداشتند گويي اعضاي بدنشان از شخص ديگري اطاعت ميكردند
با تمام قدرتشان سعي در متوقف كردن لعوناردو داشتند اما چندان هم موفق نبودند لعوناردو به تلاش ان دو خنديد و ادامه داد=
لعوناردو=هاهاها افرين زور بزنيد زور بزنيد
موهاي درسا رو گرفت و به عقب كشيد زير گوشش گفت=همتون ميميريد



دوستای گلم لطفا نظرو سپاس بدید تا ادامشو بذاریم
تشکر Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط *Artan ، SOGOL.NM ، *Ramesh* ، مارال جونی ، mohammadreza bahrami ، فاطمه 84 ، sina34916 ، Ɗєя_Mσηɗ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان ترسناک و عاشقانه خیلی قشنگ ویلای نفرین شده (به قلم اکیپ خودمونه) - گیسو جون - 26-11-2016، 18:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان