نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#51
بقیشه رو هم بزارید دیگه اهAngry8Telegh_29
even in death may i be triumphant
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM
آگهی
#52
باورتون نمیشه ول سه صفحه اسپم دارید.واقعا ممنون بازم بزار 25
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM
#53
In romano nmishe download krd??
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM
#54
(13-01-2018، 21:59)i.kimiya_ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
In romano nmishe download krd??

عزیزم رمان تموم نشده که فایل دانلودش رو بزارم

#پارت9


مهسا کلافه از درد دستش پاهایش را روی زمین میکشد و غرق در دنیایی دیگر بود اما اریان با دیدن رد خونی که روی زمین جاری بود و به سمت انها می امد ترسیده نگاهی به مهسا کرد و بازویش را کشید تا بر خوردی با خون نداشته باشد
مهسا باعصبانیت به اریان توپید=ول کن دستمو کی بهت اجازه داده راه به راه بچسبی به من؟
اریان که شدیدا بهش بر خورده بود با صدای نسبتا بلندی گفت=
-فکر کردی عقده دختر دارم خانوم؟ یا همچین مالی هستی که دنبال زدن مخت باشم؟خوبه اول ی نگاه به اطرافت بندازی بعد قضاوت کنی
مهسا بازویش را از دست اریان بیرون کشید و با اخم نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن رد خونی که از اتاقی جاری بود ترسیده به دیوار پشت سرش چسبید
اریان با دیدن حرکت مهسا پوزخندی زد و دست به سینه منتظر حرفی از جانب مهسا ماند که مهسا گفت=
-میگم....میگم نکنه سر یکی از بچه ها بلایی اومده باشه؟
اریان که این احتمال را قبلا داده بود نگاه دیگری به اون انداخت و گفت=
-نمیدونم ...میترسم یه تله باشه واسه گیر انداختنمون
مهسا سری به نشانه تایید تکان داد اما بعد سریع گفت=
-اما ...به نظرت کسی که این بلارو سر دست من اورده منتظر ما انتخاب کنیم؟نمیتونه یهو بیاد کارمونو تموم کنه؟
اریان=راست میگی شاید دنبال یه چیزیه
مهسا سرش را خاراند و گفت=
-اما چی؟ از ما چی میخواد؟
اریان پیشانی اش را فشرد و نا مطمعن زمزمه کرد=
-من.....من قبلا یه چیزایی مرتبط به این شنیدم
مهسا از کنجکاوی قدمی به اریان نزدیک شد و گفت=
-چی چی شنیدی؟
اریان نگاهی به چشمان مهسا کرد و گفت=
-خب یسری از ارواح هستن که بخاطر گناهاشون یا حالا هر چیز دیگه ای توی این دینا اسیر میشن و نمیتونن به دنیای خودشون برن و...و خب اونا به هرکاری دست میزنن تا به ارامش برسن
مهسا نفس لرزانی کشید و گفت=
-مثلا چه کارایی؟
اریان=مثلا یسری رو قربانی کنن و روحشون رو اینجا زندانی کنن و خودشو از اینجا برن و یا حتی یه همجنس و هم سن خودشون رو به همون طرزی که خودشون مردن به قتل برسونن
مهسا نفسش در سینه حبس شد و نگاهی به رد خونی که تمام راه رو را پوشانده بود انداخت و به فکر فرو رفت
با توجه به چیزهایی که در این مدت دیده بودند ان روح میتوانست یک دختر باشد پس پسرا در امان بودند اما نمیتوانست این را به اریان بگوید....میترسید او را تنها در میان ان خانه ی وحشتناک تنها بگذارد و برود و او اصلا این را نمیخواست
=مهساااااا
با شنیدن صدای زمزمه ی ارامی که نامش را صدا میکرد با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت که صدا دوباره امد
=ممهههساااا
با تعجب با خودش زمزمه کرد =مهیاس؟؟؟
صدا اینبار بلندتر تکرار شد
=مهسااااا کمکم کن مهسااااا
اری خودش بود مگر میشود صدای عزیزترینش را یادش نمانده باشد
با خوشحالی به سمت در میرفت و اریان با خشم گفت
-کدوم گوری میری تنهایی؟
مهسا =فکر نکنم اگه یکم به حرفی که میزنی فکر کنی قبلش به جایی بر بخوره
اریان=تو به حرفایی که میزنم کاریت نباشه دلم میخواد هر چی دوست دارم بگم
مهسا=خب این نشون میده تو خانواده ی اصیلی بزرگ شدی
به یکباره خشم سر تا سر اریان را گرفت و خواست به طرف مهسا حمله کند که با شنیدن صدای فریاد ارتان متعجب به در بسته خیره ماند
مهسا ابرویی بالا انداخت و گفت=
-ها چیشد ؟
اریان زیر لب غرید=
-خفه شو
مهسا دهان باز کرد تا جوابی به اریان بدهد که با صدای ناله ی مهیاس ساکت شد و یادش امد باید به طرف در میرفت
هر دو با قصد کمک به دوستانشان به سمت در رفتند و در را گشودند که با اتاقی تاریک مواجه شدند اریان به ارامی ارتان را صدا زد اما صدایی نیامد مهسا تمام جراتش را جمع کرد و وارد اتاق شد که به یکباره اتاق روشن شد اریان با دهانی باز به صحنه رو به رویش خیره شد و ناخوداگاه پا به اتاق گذاشت و که در با صدایی پشت سرشان بسته شد
مهسا با ترس پشت اریان ایستاد و گفت=
-تو..توروخدا....بگو دارم اشتباه میکنم
اریان پوزخندی زد و گفت=
-تله بود
مهسا=و..ول...ولی اخه این اتاق
اریان نگاهی کلی به اتاق انداخت و گفت
-اره اتاق احضاره
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM
#55
ممنون از شما
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM
#56
پارت10


نازنین  بی تحرک و خون الود روی زمین افتاده
بود. نفس وقتی خواهرش را در آن حال دید نفسش بند امده بود چشمانش سیاهی رفت اما ب خودش مسلط شدو سریع سمت نازنین رفتن او را در اغوش کشید و قطرات اشک رو گونه اش میچکید و ب خودش لعنت میفرستاد ک ای کاش از اول نقشه احضار را نمیکشید ای کاش از همان اول دوستان و خواهرش را وارد کنجکاوی خود نمیکرد ب سمت کوله اش رفت و چند تکه دستمال برداشت و ب سمت نازنین برگشت خون روی صورت نازنین را پاک میکرد و گریه میکرد.ماهان هم درحال بستن سر ماکان بود ضربه شدیدی ب سرش خورده بود ک باعث شکستگی سر او شده بود صدای اخ و ناله ماکان فضای خانه را پر کرده بود وقتی ماهان رو ب ماکان گفت:خب دیگ تموم شد چیزی نیست یه شکستگی سادس
ماکان ک سرش کمی گیج میرفت رو ب ماکان گفت:مرسی داش ماهان
و لبخندی تحویل تک پسرعمویش ک کمتر از برادرش نبود داد و ناگهان انگار چیزی یادش اتفاده باشد رو ب ماهان گفت:نازنین چیشد؟
ماهان ب سمت نفس ک نازنین را در اغوش گرفته بود اشاره کرد نازنین هنوز بهوش نیامده بود و این هر سه ان ها را نگران کرده بود ماکان رو ب نفس گفت: یعنی کی بهوش میاد؟
نفس اهی از ته دل کشید و گفت:نمیدونم ولی امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد
ماکان:بهتر نیست پاهاشو بالا نگه داریم تا خون ب مغزش برسه؟
نفس سرش را به نشانه تایید تکان داد و نازنین را رو زمین خوابوند و پاهایش به صورت عمودی به دیوار تکیه داد
رو ب ماکان گفت:کاش میشد از اینجا بریم بیرون
ماکان کلافه گفت:ماهان غد و یه دنده اس میخواد حتما احضار کنه
نفس عصبی شد و گفت:بخاطر اینکه اون میخواد احضار کنه باید چند نفر قربانی بشن؟باید بفهمه ک شرایطش نیست
ماهان ک صدای نفس را شنیده بود گفت:خب میخواستید نیاید ما مجبوریتون نکردیم ک
نفس رفت و رو به روی ماهان با عصبانیت غرید:اره کسی مارو مجبور نکرده بود ولی قرار بر این نبود ک کسی هم بلایی سرش بیاد
ماهان پوزخندی زد ک باعث شد اتیش نفس تند تر شود و با صدای بلند تر داد زد:خب حالا بگو باید چ غلطی بکنیم؟
ماهان عصبی شدو گفت:صداتو واسه من بلند نکن دختر جون فعلا باید منتظر بمونیم تا ابجی گرامی شما بهوش بیاد ببینیم چی میشه بعدش...
با صدای ماکان ادامه حرفش را خورد:بچه ها بیاید نازنین چشماشو باز کرد
نفس سریع به سمت نازنین پرواز کرد و چهره مضلوم و بی جون خواهرش را دید ک چشمانش را باز کرده بود ب خواهرش کمک کرد تا بلند شود نفس از خوشحالی اشک میریخت و محکم نازنین را در اغوش کشید و پرسید:خوبی ابجی جونم؟
نازنین بی جون سری ب نشانه تایید تکان داد و ارام پرسید:چیشد؟
ماکان با لبخند رو ب نازنین گفت:عرضم ب خدمتتون نازنین خانوم شما یهو داشتی میرفتی سمت گربه بعد من پسر شجاع شدم بیام نجاتتون بدم پرت شدم خوردم ب دیوار سرم شکست
و بعد ب سرش اشاره کرد و ادامه داد:بعدشم نفهمیدم چیشد دیدم بیهوش شدی و...
ماهان وسط حرفش پرید و گفت:ماکان بس کن الان حالش خوب نیس تو چی تعریف میکنی
ماکان ب حالت شیطنت وار ب ماهان گفت:خب پرسید منم جواب دادم
نازنین لبخند بی جونی زد و گفت:خیلی ممنون ولی من چیزی یادم نمیاد
هر سه با چشمانی از حدقه زده بیرون ب نازنین نگاه کردند و پرسیدند:واقعا یادت نیست؟
نازنین خیلی خونسرد گفت:نه یادم نیست فقط گربه رو یادمه ک میخورد ب شیشه بعدش چیزی یادم نمیاد
ماهان پوفی کشیدو چیزی نگفت نازنین رو ب ماکان گفت:الان سرتون بهتره؟
ماکان در جواب گفت:بله بهتره ممنون
هر سه ان ها در حال صحبت بودند ک ناگهان ماهان گفت:بچه ها بیاید اینجا ببینید چی پیدا کردم
هر سه ان ها ب سمت ماهان رفتند ک کاغذ دیواری گوشه خانه را کنده بود پشت اون دری اهنی و زنگ زده وجود داشت با تعجب ب در ذول زده بودند ک ماکان گفت:شده عین فیلم های ترسناک هالیوودی
نفس گفت:از اونا ترسناک تره
ماهان و ماکان سعی کردنو در را باز کنند ولی خیلی سفت و محکم بود گویا سالیان سال است ک کسی حتی از انجا گذر نداشته نازنین رفت و با یک میله اهی برگشت و ان را ب ماکان داد و گفت:از این کمک بگیرید
ماکان و ماهان با اون میله در را باز کردند وقتی در کامل باز شد هر چهار نفر با ترس ب صحنه روبه رویشان نگاه میکردند یک باغ بزرگ و تاریک و بسیار ترسناک گویا درختانش نیز از ترس به هم پیچیده بودند....


سپاس و نظر کمه
لطفا اسپم هم ندید
مرسی از اینکه وقتتونو میذارید و رمان مارو میخونید
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM ، سایه2 ، sina34916 ، .M.R
آگهی
#57
#پارت11



ارتان نگاهی به اطراف انداخت و گفت =
-انگار گیر افتادیم....نظرت چیه شانسمونو با باز کردن این در امتحان کنیم؟
و به دری که کنار کمد قرار داشت اشاره کرد
مهیاس لبش را به دندان گرفت و چیزی نگفت
ارتان بی خیال به در نزدیک شد و ان را به ارامی باز کرد با دیدن سرویس بهداشتی لبخندی عریض زد و با خوشحالی پا به انجا گذاشت .مهیاس که خیال کرده بود ارتان قصد قال گذاشتنش را دارد ترسیده خودش را با سرعت به در رساند و وارد سرویس بهداشتی شد ......
با دیدن ارتانی که دستش بند دکمه ی شلوارش بود جیغ بلندی کشید و چشمانش را با دست پوشاند .ارتان با چشمان گرد شده نگاهی به وضعیت خودش و مهیاس انداخت و با صدای بلندی زیر خنده زد
مهیاس که از خجالت قرمز شده بود با خجالت ببخشیدی زیر لب گفت و از اتاق بیرون دوید ارتان که از رفتن مهیاس مطمعن شده بود دیووانه به او نسبت داد و مشغول ادامه کارش شد .........
به ارامی دستانش را میشست و نگاهش به پسر ژولیده عکس بود که هیچ شباهتی به ارتان خوش پوش قبل نداشت لبخندی نصفه نیمه زد و با دستان نم دارش موهایش را مرتب مبکرد که شیر با صدای بدی غرلندی زد نگاهی با تعجب به شیر انداخت و سرش را به دهانه ی شیر نزدیک کرد تا نگاهی به ان بی اندازد با دیدن پلاکی که از دهانه شیر به بیرون اوزان بود با تعجب پلاک را گرفت و به بیرون کشید و در کمال شگفتی دید که ان پلاک به تار مویی بسته است تار مور را بیشتر کشید و کشید گویی قصد تمام شد نداشت بی خیال بیرون کشیدن مو شد و نگاهی به پلاک درون دستش افتاد پلاکی به شکل قلب که بر رویش اسمی به زیبایی حک شده بود (درسا)
به ارامی اسم را زمزمه کرد که به یکباره زمین لرزشی محکم گرفت با ترس قدمی از شیر دور شد که با دیدن تصویر دختر که با چشمان سرخ و دهانی که به طرز وحشتناکی تا نزدیکی گوشش بریده شده بود پلاک را رها کرد و به سمت در دوید اما دری نبود گویی از اول هم هیچ دری انجا نبوده دختر سرش را به سمت سقف گرفت و خنده ی سهمناکی کرد و به ارتان نزدیک تر شد صدای شلپ شلپ پاهایش که غرق در خون بود و گریه ی کودکی که در فضا پیچیده بود ارتان را در معرض سکته قرار داده بود پوزخندی به مرد بودن خودش زد و تلاش کرد راه فراری پیدا کند اما دریغ از پنجره و حتی دری در اتاق
نگاهی دیگر به جایی که ان دختر هولناک ایستاده بود انداخت اما با ندیدن دختر نفسی عمیق کشید و برگشت تا ببیند هنوز هم دری نیس اما با دیدن دختر پشت سرش فریادی کشید و به زمین پرتاب شد
..............................................................

مهیاس که از خجالت صورتش سرخ سرخ شده بود نیشگونی به عنوان تنبیه خودش از بازویش کشید و شروع بع سرزنش خود کرد
مهیاس=اخه دختره ی خیره سر نباید که هرجا رفت توام عین جوجه اردک دنبالش بیوفتی خجالت بکش واقعا که عین بچه ها شدیببی......
با دیدن پاهایی که رو به رویش قرار داشت حرفش نیمه کاره ماند و با ترس به ان پاها غرق در خون با ناخن های دراز و سیاهش و خط های عمیق رویش نگاهی میکرد و عقب عقب میرفت جرات بالا اوردن سرش را نداشت میدانست چه صحنه ای خواهد دید دستش را روی در میکشید تا دستگیره ی در را بیابد دیدن ارتان را با ان وضع به دیدن صحنه رو به رویش ترجیح میداد و هرچه دستش را تکان داد دستگیره ای پیدا نکرد ناچار سرش را با لرز بالا برد و با دیدن دختری که با قمه ای خونی نزدیکش ایستاده بود جیغی بلند کشید و چشمانش را پوشاند صدای شلپ شلپ قدم ها دختر که خبر از نزدیک شدنش میداد قلبش در حال ایستادن بود
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM ، سایه2 ، sina34916
#58
د نشد دیگه داه خیلی ترسناک میشه یکم کمش کن .جدی میگم.مثلا در حد ویلای نفرین شده مناسبه ت این انجمن همه جور ادمی هست یکم از این حالت خارجش کن لطفا 26
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama
#59
#پارت12



رعشه بر اندامش افتاده بود . این اتفاقات زیادی برای جسم ضعیفش سهنگین بود و داشت کم کم توانش را میگرفت با متوقف شدن صدای پای دختر به ارامی سرش را بالا برد و نگاهی به اتاق انداخت و دختر را دید که با نگاهی پر از نفرت اول نگاهی به مهیاس انداخت و سپس به ارامی پا به کمد گذاشت و از ان رد شد
مهیاس خشک شده  از رفتار ان دختر تکانی به خودش داد و به سمت کمد رفت و نگاهی با دقت به اطراف ان انداخت


ارتان سرش با صدای بدی به زمین برخورد کرد طوری که برای چند ثانیه چشمهایش سیاه میرفت با قطع شدن صدای گریه ی بچه ای که بد روی اعصابش بود نفسی گرفت و با سر درد بدی که گریبانگیرش شده بود نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن سرویس بهداشتی که خالی از ان دختر هولناک بود و در سر جایش بود نفسی گرفت و تلاش کرد تا از اتاق خاج شود به خود قول داد که دوباره در این خانه به سرویس بهداشتی پا نگذارد
خون یقه ی لباسش را کثیف کرده بود و احساس تهوع اوری داشت در را به ارامی باز کرد و وارد اتاق شد ....مهیاس را دید که با دستانی لرزان و چهره ای رنگ پریده اطراف کمد را بازرسی میکند به ارامی صدایش زد و مهیاس که از صدای ناگهانی ارتان ترسیده بود جیغی کشید و به کمد چسبید
ارتان لبخندی به ترس مهیاس زد و گفت=
-منم نترس
مهیاس ترسیده نگاهی به خون روی سر ارتان کرد و پرسید
-چه بلایی سرت اومده؟
ارتان بی حال کنار دیوار نشست و گفت
-هیچی یکم صحنه های مثبت 18 پیش اومد اون تو...البته منحرف نشیا مثبت 18 از لحاظ ترسناکش
مهیاس پشت چشمی نازک کرد و گفت=
-برو بابا ببین کی به کی میگه منحرف
ارتان بیخیال کل انداختن با دختر سمج رو به رویش شد چون واقعا حالش رو به راه نبود
مهیاس با دیدن رنگ پریده و چشمان خمار ارتان به ارامی کنارش زانو زد و محل زخم را نگاه کرد با دیدن نگاه خیره ی ارتان دست پاچه گفت
-چیزه باید زخمتو چیز کنیم
ارتان بی  جان خنده ای کرد و گفت
-چیز چیه؟
مهیاس =ببندیم
ارتان=اوهووووم خب با چی؟
مهیاس=نظری ندارم
ارتان به ارامی پیراهنش را از تنش در اورد و به سمت مهیاس گرفت ..مهیاس با دیدن بدن عضلانی ارتان لحظه ای خیره ی بندش ماند و اب دهانش را صدا دار قورت داد
ارتان اخمی کرد و گفت
-به چی نگاه میکنی؟
مهیاس که تازه به خودش امده بود گفت
-چ..چی؟
ارتان لبش را گاز گرفت تا حرفی نزند سپس پیراهن را به سمت مهیاس گرفت و مهیاس بدون حرف با ان پیراهن سر ارتان را بست و کنارش روی زمین نشست و به کمد زل زد
ارتان با دیدن نگاه خیره و متفکر مهیاس به کمد پرسید
-چه چیز جالبی توی اون کمد میبینی؟
مهیاس از فکر در می اید و میگوید=
-خب خب من یه دختره وحشتناکو دیدم که بدون اسیب رسوندن به من رفت تو اون کمده و این یکم برام عجیبه ...تازه یه قیمه خونیم دستش بود
ارتان بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت=
-بیخی بابا تو اون کمد چی میتونه باشه؟
مهیاس=خب توام یذره بگرد شاید چیزی بود
ارتان پوزخندی زد و گفت=
-تو و اون دوستای خنگت نمیدونم با چه جراتی پا گذاشتین اینجا
مهیاس که به شدت روی دوستانش حساس بود با صدای نسبتا بلندی گفت=
-هوووی اقا رو دادم بهت استر میخوای؟حق نداری به دوستایی که نزدیک ترن خواهرن واسم توهین کنی بعدشم با همون جراتی که شما چهار تا گوریل اومدین اینجا فهمیدی یا تکرار کنم؟
ارتان لبخند حرص در اری زد و گفت=
-نه به اندازه ی کافی صدای مسخرتو شنیدم
مهیاس بلند شد و روبه روی ارتان ایستاد و انگشت اشاره اش را به منظور تهدید جلوی او گرفت و خواست دهان باز کند تا چیزی بگوید که ارتان سریع گفت
-اوی اوی دستتو بکش کنار خانوم کوچولو عاقبت خوبی نداره
مهیاس که دیگر در مرز انفجار بود زیر لب غرید=
-دارم برات
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM ، سایه2 ، sina34916 ، .M.R
#60
#پارت13

اریان و مهسا با ترس اتاق را نظاره میکردند و خودشان را لعنت میکردند ک چرا بدون فکر وارد اتاق شدند و خودشان را از چاله ب چاه انداختند
اتاق بسیار عجیب و ترسناک بود یک دایره بزرگ که انگار با خون کشیده شده وسط اتاق قرار داشت و یک ستاره داخل دایره کشیده شده بود ک داخل ستاره حروف الفبا و چند کلمه ک با خط عجیب و غریب نوشته شده بود قرار داشت اریان خیره ب دایره بود و فکر میکرد و مهسا پرسید:یعنی این چیه؟
اریان از فکر بیرون امد و ب مهسا نگاهی انداخت و گفت:خب فیلسوف تابلوعه چیه دیگ
مهسا دهانش را کج کرد و گفت:خب حالا ..ب جای اینکه عین مجسمه ابولهول ذول بزنی ب این بگو چیکار کنیم؟
اریان متفکرانه ب مهسا ذول زد و گفت:نمیدونم...خب این دقیقا عین فیلمای ترسناک میمونه البته واسه نسخه زندش و.....و این شمع و این ستاره و این اسمه و همه اینا نشون میده اینجا جای امنی نیس و راه خروجی هم نیس حالا چیکار کنیم؟
مهسا ک از قیافه اریان خنده اش گرفته بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت:زحمت کشیدی اقای متفکر بیا اتاقو بگردیم با صدای قدم های کسی درون اتاق چشمان مهسا ترسیده به اطراف دوخته شد و به سرعت پشت اریان پنهان شد اریان هم با سرعت گرفتن قدم های شخص وحشت بر اندامش افتاده بود اما تمام تلاشش را میکرد تا چهره اش عادی باشد صدای قدم ها بلند و بلندتر میشد گویی کسی با سرعت به دور ان ها در حال دویدن بود اریان با سرفه تلاش کرد صدایش عادی باشد سپس گفت=تو...تو کی هستی؟ چی از جونمون میخوای؟چرا خودتو نشون نمیدی؟ ناگهان قهقه بلند به گوش رسید صدایی که رعشه بر اندامشان می انداخت مهسا ترسیده بازوم اریان را چسبید و گفت=بیا بیا بریم از اینجا صدای قهقه قطع شد اما اینبار صدای کشیده شدن ناخن بر روی دیوار بود که می امد اریان که تمام بدنش خیش از عرق بود نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن رد روی دیوار که نوشته شده بود (بریییییید ولی با پای خودتون برمیگردید)خشکش زد مهسا با بغض فریاد کشید=مطمعن باش من هیچوقت پامو تو این خونه ی لعنتی نمیزارم
ناگهان مهسا دید ک پرده تکان ارامی خورد خودش را ب پنجره رساند و پرده را کنار کشید ولی کاش کنار نمیکشید چهره وحشتناکی پشت پنجره دید ک باعث شد جیغ بلندی بکشید و خودش را از پنجره دور کند دختری با موهای سیاه و کثیف با چهره ای وحشتناک و خون الود ک ادم را تا معرض سکته میبرد اریان سمت مهسا رفت و گفت:چیشده ؟

مهسا عقب عقب میرفت یک دستش روی دهانش بود و دست دیگرش را ب سمت پنجره گرفته بود اریان سمت پنجره برگشت و دخت زیبا رویی را دیددختری با چشمانی ب رنگ دریا صورتی ب سفیدی برف و موهایی ب سیاهی شب ان دختر انقدر زیبا بود ک اریان نمیتوانست چشم از ان دختر بردارد چهره دختر کم کم تیره شد موهایش ژلیده و کثیف شد و خط هایی عمیق و زشت رو صورتش نمایان شد و بسیار وحشتناک شد اتش از کناره های ان دختر زبانه میکشید و از دختر زیبا ب دختر وحشتناک تبدیل شد اتش نصف اتاق را گرفته بود اریان از ترس تکان نمیخورد مهسا در را هول داد و ان را باز کرد خواست فرار کند ک دید اریان مسخ شده ب ان دختر نگا میکند سمت او رفت و صدایش کرد اما گویا اریان کر شده بود مهسا ارایان را هول داد اما تکانی نخورد مجبور شد بازوی اریان را گاز بگیرد تا شاید تکانی بخورد و موفق هم شد اخ اریان بلند شد و ب خودش امد خواستند از اتاق فرار کنند ک ان دختر ترسناک پای اریان را گرفت و چنگ زد ک باعث شد زخمی شود مهسا ب اریان کمک کرد و سریع از اتاق خارج شدند و در را بستند از کناره های در اتش بیرون میزد مهسا زیر بغل اریان را گرفت و ب سمت راهرو رفتند ناگهان پله رو دیدند و خوشحال شدند اریان با صدای دو رگه ای نالید = باید بریم تجربه ثابت کرده برگشتن به این راه رو میتونه تا پای مرگ مارو ببره مهسا سردرگم نالید= تو چرا صدامو نمیشنیدی و زل زده بودی به اتیش اریان با گذشتن تصویر ان دختر کریهه سرش را با درد فشرد و گفت= -چیزی یادم نمیاد بیا بریم از پله ها پایین امدند اما کسی در سالن نبود گویا ماهان و ماکان و نفس و نازنین غیب شدند مهسا ب اریان کمک کرد و با شالش پای اریان را بست ک اریان از درد صورتش را جمع کرده بود موهای مهسا اطراف صورتش را گرفته بود ک کمی اذیتش میکرد اریان یک کش از توی جیبش دراورد و ب مهسا داد و گفت:بیا بگیرش
مهسا کمی خجالت کشید و کش را گرفت و موهایش را بست و گفت:ممنون
اریان هم در عوض کمک مهسا گفت:حتما این کمکتو جبران میکنم خیلی ممنون
مهسا لبخندی زدو خواست بحث را عوض کند گفت:یعنی بچه ها کجان؟
اریان اطراف را نگا کرد و چشمش ب گوشه سالن افتاد ک دری نیمه باز در انجا قرار داشت با مهسا ب سمت ان در رفتند مهسا گفت:این دیگ چ دریه؟
اریان در را باز کرد و با باغ عجیبی رو ب رو شدند مهسا از ترس ب اریان چسبید اریان هم دسته کمی از مهسا نداشت او هم ترسیده بود مهسا گفت:اینجا دیگ کجاست ؟چرا این خونه انقدر در داره و هر درش ترسناک تر از اون یکیه
اریان چشم از باغ برنداشت و جواب مهسا را داد:خیلی خونه عجیبیه بهتره بریم داخل این باغ حتما بچه ها هم رفتن داخل
مهسا ترسید و گفت:نکنه بازم تله باشه
اریان هم همین فکر را میکرد اما گفت:اگ تله باشه پس بچه ها کجان صدرصد از همینجا رفتن
مهسا چیزی نگفت و با اریان وارد باغ ترسناک شدند....
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM ، سایه2 ، جیما ، .M.R ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان