نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#8
مهیاس خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت انداخت با دیدن ساعت سیخ سرجایش نشست و جیغ بلندی کشید و به مهسا که درخواب نازش بود گفت:مهسااااا پاشو...پاشو دیرشد بدبخت شدیم استاد سرکلاس رامون نمیده
مهسا تکانی خورد و گفت:ولم کن باووو دیونه عقب افتاده بزار بخوابم
وسپس پتویش را کامل رویش کشید مهیاس با عصبانیت پتورا از روی مهسا کشید و گفت:عقب افتاده تویی مهساخانوم پاشو ساعتو نگاه کن
مهسا پوفی کشید بلند شدبه ساعتش نگاه کرد بلندتر از مهیاس جیغ کشیدو گفت:خب روانی چرا بلندم نکردی استاد سرکلاس رامون نمیده
مهیاس حرصی گفت:میگم دیوونه ای نگو نیستم
مهسا جوابی به مهیاس نداد و با دو به سمت دستشویی رفت نازنین که با صدای جرو بحث و جیغ های مهسا و مهیاس بیدار شده بود با عصبانیت گفت:من دیشب بهتون نگفتم احضارجن رو بیخیال شید ؟نگفتم بزارید واسه یه روز دیگه؟گفتم یانه؟
نفس سرش را خاراند و گفت:چرا گفتی ولی نشد ولش کنیم خب!
مهیاس با حرص گفت:گم شید آماده شید الان وقت جر و بحث کردن نیست که دیرمون شده
با هل و عجله هرچهارنفر حاضر شدند و سوار برماشین مهسا به سمت دانشگاه رفتند وقتی به دانشگاه رسیدند نفس رو به دخترا گفت:بچه نظرتون چیه حالا که دیر کردیم یه بلایی سر ماشین این چهارتا بیاریم خوب میدونید که استاد رامون نمیده پس بهتره نریم سرکلاس ضایع شیم
مهسا جیغ خفه ای کشیدو گفت:اره من موافقم نظرت محشره دختر اما فقط ماشینشون رو میشناسی؟
مهیسا با ذوق گفت:آره آؤه من میشناسم دیروز داشتن میرفتن دیدمشون
نازنین:خب حالا میخواید چه بلایی سرشون بیارید؟
نفس دستانش را به هم کوبید و گفت:لاستیکای ماشینشون رو پنچر میکنیم تا بی ماشین بمونن
مهسا بالاپایین پریدو گفت:عالیه عالیه من و مهیاس کشیش میدیم یه وقت ازراه نرسنشما سریع برید پنچر کنید
نازنین:نه ما ماشینو نمیشناسیم نفس و مهیاس باهم میرن من باتو میام
با موافقت بقیه نفس دست مهیاس را کشید و با عجله به سمت ماشین پسرها رفتند
مهیاس با شادی ماشین را نشان داد و گفت:اوناهاش اونجاست
نفس با ذوق چاقوی ضامن داری که همیشه محض احتیاط به همراه داشت را از کیفش دراورد و روی زانو جلوی لاستیک ماشین نشست و چاقو را فرو کرد داخل لاستیک که مهیاس گفت:نفس اون دختری که میگفتم اونجاس من برم باهاش حرف بزنم؟
نفس با حواس پرتی گفت:هاااا!؟آها بروباشه.
سپس به سمت لاستیک بعدی رفت بعد از سوارخ کردن اخرین لاستیک نفسش را با خوشحالی بیرون فرستاد اما باشنیدن صدای حرف زدن پسرها استرس سرار وجودش را گرفت...
ماهان:فردا شب بریم اون خونه من نمیتونم امشب بیام
آرتان:باشه فردا شب ساعت12 خونه متروکه می بینمتون
نفس با هل پشت ماشین کناریه ماشین پسرها قایم شد و به صحبتشان گوش داد
آراین با داد گفت:کدوم احمقی با عروسکم اینکارو کرده؟
آرتان باخنده گفت:همچین میگه عروسک انگار زنشه
آریان ابرویی بالا انداخت و گفت:این ماشینو از زن آیندمم بیشتر دوست دارم
ماکان:خب حالا به نظرتون کار کیه؟
ماهان با حرص گفت:کار کی میتونه باشه جز اون چهارتا احمق؟
نفس که عصبی شده بود زیر لب گفت:احمق خودتونید کله پوکا
درآن طرف هم نازین و مهسا با استرس نظاره گر ماجرا بودن مهسابا نگرانی گفت:اینا چطوری رفتن ما ندیدیمشون؟
نازنین خیلی ریلکس گفت:نترس باووو فوقش نفس رو میبینن چی میشه مگه اخرش که میخواستن بفهمن
مهسا:اره میفهمیدن ولی درحین سوراخ کردن لاستیکا نفس رو ببینن خیلی بد میشه خب
نازنین:به درک چیزی نمیشه بابا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
مهسا با حرص گفت:اه بسه دیگه تو چقدر ریلکس شدی امروز!
نازنین چیزی نگفت مهسا با دیدن مهیاس رو به نازی(نازنین)گفت:نگاه کن مهیاس داره میره سمت پسرا..واااای
نازنین با حرص گفت:مهسا میبندی دهتو یا ببندمش؟
مهسا باخنده گفت:نه عزیزم میبندم تو حرص نخور
مهسا پوفی کشیدو گفت:بیا بریم
و بعد با آرامش به سمت مهیاس رفتو مهسا هم با استرس پشت سرش به مهیاس که رسیدند با لبخند حرصی گفتند:چرا نفس رو تنها گذاشتی عزیزم؟
مهیاس با گیجی به پسرت نگاه کردو گفت:واااای پس نفس کو بچه ها؟
نازنین رو به مهساو مهیاس گفت یجوری باید حواس این پسرارو پرت کنیم تا نفس بتونه از ماشینشون دور بشه
مهسا یهو جیغ کشیدو خودشو انداخت زمین پسراهم به دخترا نگاه کردند نازی و مهیاس هم ترسیده بودند رو به مهسا گفتند:چیشدمهسا؟
پسرهاهم به طرف دخترا آمدن که این باعث شد نفس فرصت خوبی برای فرار از انجا پیداکند سریع از کنار ماشین پسرا رد شدو خودش را به کافی شاپ رساند
نازی رو به مهسا گفت:چیشده ابجی؟
آریان :چیشد خانومه آریا فرد؟
مهسا که دید نفس از ماشین دور شده بلند شدو گفت:چیزی نشده سوسک دیدم ترسیدم
مهیاس و نازی که فهمیدند همه این ها یک نقشه بوده سرشان را زیر انداختند و ریز ریز خندیدند
آرتان:پوزخندی زدو گفت:هه واقعا که دخترا خیلی ترسو و لوسن
مهیاس در جواب آراتان گفت:مگه ما درباره دخترا از شما نظر خواستیم؟اصن شما چرا اومدین پیش ما؟
آریان:هه فکر کردی اومدم حال دوست عزیزتون رو بپرسم؟بدون سخت دراشتباهی اومدم بدونم چرا با ماشین خوشگلم اینکارو کردین
نازی:مگه ما چیکار کردیم؟ماشینتونم همچین مالی نیستااا مگه هر بلایی که سرشما میاد تغصیر ماست؟
مهسا:بچه ها بیخیال شید ارزش نداره با همچین ادمایی جرو بحث کنیم
ماکان خواست جوابشان را بدهد که ماهان گفت:ولش کن داداش وقت جرو بحث کردن نداریم بهتره سریع یه تاکسی بگیریم بریم
اما آرتان بلند گفت:منتظر تلافی باشید خانوم کوچولوااا
و بعد از آنجا دور شدند
دخترها وارد کافی شاپ شدند و با دیدن نفس که منتظر روی صندلی نشسته به سمتش رفتند نفس هم آنهارا دید دور یه میز نشستندومهیاس رو به نازنین و مهسا گفت:مگه شما کیشیش نمیدادین؟پس چجوری اومدن؟
مهسا:نمیدونم بخدا یهو برگشتم دیدم وایستادن کنار ماشینشون
نازنین:خیله خب بسه من حوصله کلاس بعدیو ندارم پاشید بریم خونه!
نفس گفت:نه صبر کن ببینم...مهیاس چی شد؟حرف زدی با دختره؟
مهیاس با هیجان گفت:آره صحبت کردم قسم خورد که دروغ نمیگه بهم گفت اگه میخواید بهتون ثابت بشه فردا شب ساعت12 اونجا باشید و احضار کنید
نازنین:آدرس رو گرفتی؟
مهیاس:اره تو جیبمه
مهسا:بچه ها خطرناک نیست؟
نفس با حرص گفت:اصلا هم خطرناک نیست اگه میترسی نیا...ما که به روش های قبلی نمیتونیم احضار کنیم توی تمام احضارهایی که انجام دادیم شکست خوردیم روش احضار جدیدی هم بلد نیستیم
مهسا با اخم گفت:من میام نمیترسم فقط یه حسی بهم میگه خطرناکه
نازنین:لطفا به اون حست بگو خفه شه
مهیاس دستش را داخل جیبش کردو کاغذی را دراورد و سپس رو به نفس گفت:اون دختره این کاغذ رو بهم داد گفت اینو کامل بخونید به این روش احضار کنید حتما جواب میده
نفس کاغذ رو گرفت و بعد از خواندنش گفت:عالیه تاحالا این روشو انجام ندادیم فقط خداکنه جواب بده
نازنین:خیله خب حالا که همه چی حل شد پاشید بریم من دارم از گشنگی میمیرم
صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد با نگاه کردم به صفحه گوشی با شادی به دخترها گفت:صداتون درنیاد داداشمه
مهسا تمامس رو وصل کردو با انرژی گفت:سلاااام به داداش گرامی
نازنین زیر لب گفت:عق حالم بهم خورد
که با چشم غره ای که مهسا به او رفت ساکت شد.
مهدیار(برادر مهسا):سلام به شیطونک خودم خوبی؟
مهسا:خوبم داداشی چی شده به من زنگ زدی؟
مهدیار:یه خبر دارم میترسم بگم غش کنی
مهسا:تو بگو نترس من غش نمیکنم
مهدیار:مهساجان داری خواهر شوهر میشی
مهسا چند لحظه شک زده شد سپس با فهمیدن منظور برادرش جیغ بلندی کشیدو گفت:عاااالیه یوهوووو ایول عاشقتم دادا کی بیام زن داداشمو ببینم؟
مهدیار خندید و گفت:آروم گوشم کر شد دیوونه ماه بعد هیجدهم عقده خودتو برسون
مهسا:باشه باشه پس فعلا بای بای
مهیاس با ذوق گفت:پسرعمو داره ازدواج میکنه؟
مهسا خندیدو گفت:واای آره
نازنین:مبارکه عزیزم بپا سکته نکنی از شادی
نفس از جایش بلند شدو رو به دخترا گفت:بریم دیگه بسه
*******
منتظر ادامه باشید سماجان ادامش دست خودتو میبوسه Wink

سپاس و نظر خیلی کمه بابم دراومد تا تایپش کنمSad  crying  crying  crying

مهیاس خمیازه ای کشید و نگاهی به ساعت انداخت با دیدن ساعت سیخ سرجایش نشست و جیغ بلندی کشید و به مهسا که درخواب نازش بود گفت:مهسااااا پاشو...پاشو دیرشد بدبخت شدیم استاد سرکلاس رامون نمیده
مهسا تکانی خورد و گفت:ولم کن باووو دیونه عقب افتاده بزار بخوابم
وسپس پتویش را کامل رویش کشید مهیاس با عصبانیت پتورا از روی مهسا کشید و گفت:عقب افتاده تویی مهساخانوم پاشو ساعتو نگاه کن
مهسا پوفی کشید بلند شدبه ساعتش نگاه کرد بلندتر از مهیاس جیغ کشیدو گفت:خب روانی چرا بلندم نکردی استاد سرکلاس رامون نمیده
مهیاس حرصی گفت:میگم دیوونه ای نگو نیستم
مهسا جوابی به مهیاس نداد و با دو به سمت دستشویی رفت نازنین که با صدای جرو بحث و جیغ های مهسا و مهیاس بیدار شده بود با عصبانیت گفت:من دیشب بهتون نگفتم احضارجن رو بیخیال شید ؟نگفتم بزارید واسه یه روز دیگه؟گفتم یانه؟
نفس سرش را خاراند و گفت:چرا گفتی ولی نشد ولش کنیم خب!
مهیاس با حرص گفت:گم شید آماده شید الان وقت جر و بحث کردن نیست که دیرمون شده
با هل و عجله هرچهارنفر حاضر شدند و سوار برماشین مهسا به سمت دانشگاه رفتند وقتی به دانشگاه رسیدند نفس رو به دخترا گفت:بچه نظرتون چیه حالا که دیر کردیم یه بلایی سر ماشین این چهارتا بیاریم خوب میدونید که استاد رامون نمیده پس بهتره نریم سرکلاس ضایع شیم
مهسا جیغ خفه ای کشیدو گفت:اره من موافقم نظرت محشره دختر اما فقط ماشینشون رو میشناسی؟
مهیسا با ذوق گفت:آره آؤه من میشناسم دیروز داشتن میرفتن دیدمشون
نازنین:خب حالا میخواید چه بلایی سرشون بیارید؟
نفس دستانش را به هم کوبید و گفت:لاستیکای ماشینشون رو پنچر میکنیم تا بی ماشین بمونن
مهسا بالاپایین پریدو گفت:عالیه عالیه من و مهیاس کشیش میدیم یه وقت ازراه نرسنشما سریع برید پنچر کنید
نازنین:نه ما ماشینو نمیشناسیم نفس و مهیاس باهم میرن من باتو میام
با موافقت بقیه نفس دست مهیاس را کشید و با عجله به سمت ماشین پسرها رفتند
مهیاس با شادی ماشین را نشان داد و گفت:اوناهاش اونجاست
نفس با ذوق چاقوی ضامن داری که همیشه محض احتیاط به همراه داشت را از کیفش دراورد و روی زانو جلوی لاستیک ماشین نشست و چاقو را فرو کرد داخل لاستیک که مهیاس گفت:نفس اون دختری که میگفتم اونجاس من برم باهاش حرف بزنم؟
نفس با حواس پرتی گفت:هاااا!؟آها بروباشه.
سپس به سمت لاستیک بعدی رفت بعد از سوارخ کردن اخرین لاستیک نفسش را با خوشحالی بیرون فرستاد اما باشنیدن صدای حرف زدن پسرها استرس سرار وجودش را گرفت...
ماهان:فردا شب بریم اون خونه من نمیتونم امشب بیام
آرتان:باشه فردا شب ساعت12 خونه متروکه می بینمتون
نفس با هل پشت ماشین کناریه ماشین پسرها قایم شد و به صحبتشان گوش داد
آراین با داد گفت:کدوم احمقی با عروسکم اینکارو کرده؟
آرتان باخنده گفت:همچین میگه عروسک انگار زنشه
آریان ابرویی بالا انداخت و گفت:این ماشینو از زن آیندمم بیشتر دوست دارم
ماکان:خب حالا به نظرتون کار کیه؟
ماهان با حرص گفت:کار کی میتونه باشه جز اون چهارتا احمق؟
نفس که عصبی شده بود زیر لب گفت:احمق خودتونید کله پوکا
درآن طرف هم نازین و مهسا با استرس نظاره گر ماجرا بودن مهسابا نگرانی گفت:اینا چطوری رفتن ما ندیدیمشون؟
نازنین خیلی ریلکس گفت:نترس باووو فوقش نفس رو میبینن چی میشه مگه اخرش که میخواستن بفهمن
مهسا:اره میفهمیدن ولی درحین سوراخ کردن لاستیکا نفس رو ببینن خیلی بد میشه خب
نازنین:به درک چیزی نمیشه بابا هیچ غلطی نمیتونن بکنن
مهسا با حرص گفت:اه بسه دیگه تو چقدر ریلکس شدی امروز!
نازنین چیزی نگفت مهسا با دیدن مهیاس رو به نازی(نازنین)گفت:نگاه کن مهیاس داره میره سمت پسرا..واااای
نازنین با حرص گفت:مهسا میبندی دهتو یا ببندمش؟
مهسا باخنده گفت:نه عزیزم میبندم تو حرص نخور
مهسا پوفی کشیدو گفت:بیا بریم
و بعد با آرامش به سمت مهیاس رفتو مهسا هم با استرس پشت سرش به مهیاس که رسیدند با لبخند حرصی گفتند:چرا نفس رو تنها گذاشتی عزیزم؟
مهیاس با گیجی به پسرت نگاه کردو گفت:واااای پس نفس کو بچه ها؟
نازنین رو به مهساو مهیاس گفت یجوری باید حواس این پسرارو پرت کنیم تا نفس بتونه از ماشینشون دور بشه
مهسا یهو جیغ کشیدو خودشو انداخت زمین پسراهم به دخترا نگاه کردند نازی و مهیاس هم ترسیده بودند رو به مهسا گفتند:چیشدمهسا؟
پسرهاهم به طرف دخترا آمدن که این باعث شد نفس فرصت خوبی برای فرار از انجا پیداکند سریع از کنار ماشین پسرا رد شدو خودش را به کافی شاپ رساند
نازی رو به مهسا گفت:چیشده ابجی؟
آریان :چیشد خانومه آریا فرد؟
مهسا که دید نفس از ماشین دور شده بلند شدو گفت:چیزی نشده سوسک دیدم ترسیدم
مهیاس و نازی که فهمیدند همه این ها یک نقشه بوده سرشان را زیر انداختند و ریز ریز خندیدند
آرتان:پوزخندی زدو گفت:هه واقعا که دخترا خیلی ترسو و لوسن
مهیاس در جواب آراتان گفت:مگه ما درباره دخترا از شما نظر خواستیم؟اصن شما چرا اومدین پیش ما؟
آریان:هه فکر کردی اومدم حال دوست عزیزتون رو بپرسم؟بدون سخت دراشتباهی اومدم بدونم چرا با ماشین خوشگلم اینکارو کردین
نازی:مگه ما چیکار کردیم؟ماشینتونم همچین مالی نیستااا مگه هر بلایی که سرشما میاد تغصیر ماست؟
مهسا:بچه ها بیخیال شید ارزش نداره با همچین ادمایی جرو بحث کنیم
ماکان خواست جوابشان را بدهد که ماهان گفت:ولش کن داداش وقت جرو بحث کردن نداریم بهتره سریع یه تاکسی بگیریم بریم
اما آرتان بلند گفت:منتظر تلافی باشید خانوم کوچولوااا
و بعد از آنجا دور شدند
دخترها وارد کافی شاپ شدند و با دیدن نفس که منتظر روی صندلی نشسته به سمتش رفتند نفس هم آنهارا دید دور یه میز نشستندومهیاس رو به نازنین و مهسا گفت:مگه شما کیشیش نمیدادین؟پس چجوری اومدن؟
مهسا:نمیدونم بخدا یهو برگشتم دیدم وایستادن کنار ماشینشون
نازنین:خیله خب بسه من حوصله کلاس بعدیو ندارم پاشید بریم خونه!
نفس گفت:نه صبر کن ببینم...مهیاس چی شد؟حرف زدی با دختره؟
مهیاس با هیجان گفت:آره صحبت کردم قسم خورد که دروغ نمیگه بهم گفت اگه میخواید بهتون ثابت بشه فردا شب ساعت12 اونجا باشید و احضار کنید
نازنین:آدرس رو گرفتی؟
مهیاس:اره تو جیبمه
مهسا:بچه ها خطرناک نیست؟
نفس با حرص گفت:اصلا هم خطرناک نیست اگه میترسی نیا...ما که به روش های قبلی نمیتونیم احضار کنیم توی تمام احضارهایی که انجام دادیم شکست خوردیم روش احضار جدیدی هم بلد نیستیم
مهسا با اخم گفت:من میام نمیترسم فقط یه حسی بهم میگه خطرناکه
نازنین:لطفا به اون حست بگو خفه شه
مهیاس دستش را داخل جیبش کردو کاغذی را دراورد و سپس رو به نفس گفت:اون دختره این کاغذ رو بهم داد گفت اینو کامل بخونید به این روش احضار کنید حتما جواب میده
نفس کاغذ رو گرفت و بعد از خواندنش گفت:عالیه تاحالا این روشو انجام ندادیم فقط خداکنه جواب بده
نازنین:خیله خب حالا که همه چی حل شد پاشید بریم من دارم از گشنگی میمیرم
صدای زنگ گوشی مهسا بلند شد با نگاه کردم به صفحه گوشی با شادی به دخترها گفت:صداتون درنیاد داداشمه
مهسا تمامس رو وصل کردو با انرژی گفت:سلاااام به داداش گرامی
نازنین زیر لب گفت:عق حالم بهم خورد
که با چشم غره ای که مهسا به او رفت ساکت شد.
مهدیار(برادر مهسا):سلام به شیطونک خودم خوبی؟
مهسا:خوبم داداشی چی شده به من زنگ زدی؟
مهدیار:یه خبر دارم میترسم بگم غش کنی
مهسا:تو بگو نترس من غش نمیکنم
مهدیار:مهساجان داری خواهر شوهر میشی
مهسا چند لحظه شک زده شد سپس با فهمیدن منظور برادرش جیغ بلندی کشیدو گفت:عاااالیه یوهوووو ایول عاشقتم دادا کی بیام زن داداشمو ببینم؟
مهدیار خندید و گفت:آروم گوشم کر شد دیوونه ماه بعد هیجدهم عقده خودتو برسون
مهسا:باشه باشه پس فعلا بای بای
مهیاس با ذوق گفت:پسرعمو داره ازدواج میکنه؟
مهسا خندیدو گفت:واای آره
نازنین:مبارکه عزیزم بپا سکته نکنی از شادی
نفس از جایش بلند شدو رو به دخترا گفت:بریم دیگه بسه
*******
منتظر ادامه باشید سماجان ادامش دست خودتو میبوسه Wink

سپاس و نظر خیلی کمه بابام دراومد تا تایپش کنمSad  crying  crying  crying
پاسخ
 سپاس شده توسط M.AMIN13 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، مهدی1381 ، sogol.bf ، * MASIHA * ، SOGOL.NM ، لاله ناز ، یاس خوزستانی ، divane_agel ، یلدا 86 ، BIG-DARK ، هلنا جوووووووون


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها - گیسو جون - 27-12-2016، 17:42

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان