نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#19
ارتان پوزخندي زد و گفت=
-بريم؟؟؟مگه الكيه؟ فكر كردي ماهان كوتاه مياد؟ ميدوني چند ساله منتظر همچين موقعيتيه؟
مهياس حرصي داد كشيد=
-به دركككككككك به درك كه منتظره جون ما مهم تره يا انتظار اون؟
ارتان هم با صداي بلندي گفت=
-صداتو براي من بلند نكن ما شما رو نياورديم خونه با پاي خودتون اومديد اينجا پس هيچ مسعوليتي در قبال شما نداريم پس حرفي نباشه
مهسا با بغض گفت=
-ببين دستمو اين فقط يه گوشه كوچيك از اتفاقايي هست كه ممكنه واسمون بيوفته چرا حرف گوش نميديد
اريان كلافه پوف كشداري كشيد و گفت=
-ميدونم حق با شماست ولي شما كه ميدونستيد تحمل نداريد چرا اومديد اينجا اخه
مهسا حرصي گفت=
-اره اره خودمون اومدم اينجا ولي ما تنها تو ي اين خونه و از اون دوتا دوستامونم جدا افتاديم يكي بايد كمكمون بكنه يا نه؟
اريان =نكنه انتظار داري ما ازتون مراقبت كنيم؟
مهسا با تمسخر گفت=
-يكي ميخواد مواظب شما باشه بابا
اريان غريد=-ببين دختر جون اگه بنا به كل انداختن باشه همه ميدونن جلو من كم ميارن ولي تو ادمي نيستي بخاطرت خودمو خسته كنم پس اون دهنتو.......
ارتان با كلافگي ميان حرف اريان پريد و گفت=
-بسه ديگه ما الان توي اين خونه گير افتاديم و موقعيت كل كل نيست
مهياس دست مهسا را كشيد و گفت=
-شما هر غلطي دلتون ميخواد بكنيد ما از اين خونه ميريم
سپس چراغ قوه هايشان را برداشتند و به سمت ته راه رو حركت كردند اريان و ارتان هم به ناچار پشت سرشان حركت كردند وجدانشان اجازه نميداد دو دختر را تنها درون اين خانه ترسناك و عجيب تنها بگذارند.مهياس پس از مدتي روي زانو هايش خم شد و گفت=
-ميگم اين راه رو ته نداره ها چرا تموم نميشه مگه ما اومدني اين همه اه اومديم؟
مهسا سرش را خاراند و گفت=
-شايد داريم اشتباه ميريم
ارتان نگاهي به راه رو انداخت و گفت=
-مگه اين راه رو چقدره كه اشتباهم بريم
مهسا موهايش را كه از شال بيرون ريخته بود را درون شال پوشاند و با لحني گرفته گفت=
-منكه ته اين راه رو رو نميبينم خيلي تاريكه
اريان كلافه چنگي به موهاي خوش حالتش زد و گفت=
-به نظرم بهتره دو به دو جدا بشيم اينجور سريع تر راهو پيدا ميكنيم
ارتان نيز به تاييد از اريان گفت=
-اره اينجوري خيلي بهتره
مهياس =خب ...خب اگه از هم جدا بشيم و همديگرو گم كنيم چي؟
ارتان =نترس كوچولو مگه اين خونه چقدره كه نتونيم همو پيدا كنيم
مهياس با اخم گفت=
-من كوچولو نيستم بابابزرگ
ارتان خنده اي كرد و گفت=باشه تو بزرگگگگ حالا تقسيم بشيم يا نه؟
مهسا با دودلي گفت= باشه من موافقم
اريان=خب پس بهتره من با مهسا برم ارتانم با مهياس اينجوري يكي هست مراقب دخترها باشه
ارتان=باشه من مشكلي ندارم
مهياس و مهسا راه ديگري نداشتند خوب ميدانستند اگر باهم تنها بروند نصف راه از ترس از حال خواهند رفت پس به ناچار از هم جدا شندندو به سمتي رفتند
********


نفس=خب شما روش خاصي براي احضار بلديد؟
ماهان سري تكان داد و گفت=چيز خاصي كه نه ولي يه روش تو ذهنم هست بعيد ميدونم كار كنه
نازنين=ما يه روش تازه داريم چطوره به همين روش احضار كنيم؟
ماكان=ميشه بدونم روشتون چيه؟
نفس كاغذي را كه مراحل اضحار را درونش نوشته بود به ماكان داد .ماكان نيز شروع به خواندن كاغذ كرد پس از مدتي كاغذ را به دست ماهان داد و گفت=
-اوهوم خوبه
ماهان نيز بعد از خواندن برگه گفت=
-خوبه به همين روش احضار ميكنيم فقط شما كه ميگيد اين كارو 5ساله انجام ميديد ميدونيد چه كارايي رو بايد رعايت كنيد ديگه؟ ترسو استرسو تمركزو؟
نفس با اعتماد به نفس گفت=
-بله كه ميدونيم
ماهان پوزخندي زد و گفت=
-اها كه اينطور پس وسايلش رو داريد ديگه؟
نازنين سري به معناي اره تكان داد و از داخل كيفش وسايل مخصوص را بيرن اورد و روي زمين گذاشت ماكان رو به نفس و نازنين گفت=
-فقط يه چيي رو يادتون باشه شما خودتون پا توي اين خونه گذاشتين نميخوام اگه مشكلي پيش اومد پاي مارو وسط بكشيد خب؟
نارنين با حرص گفت=
-بله اقاي محترم ميدونيم و نميخواد....
با صداي جيغ بلندي و از طبقه بالا به گوش ميرسيد حرفش را خورد و با ترس نگاهي به اطرافش انداخت
نفس =ص...صد....صداي كي بود؟
نازنين با استرس گفت=
-نكنه مهسا و مهياس باشن؟
ماكان=نگران نباشيد اريان و ارتان پيششونن
نفس خواست حرف بزند اما وقتي چشمش به پنجره پشت سر ماكان افتاد زبانش بند اومد و با ترس قدمي به عقب برداشت نازنين با ديدن حالت نفس به سمتي كه نفس به ان خيره شده بود نگاه كرد و با ديدن سر يك گربه كه به طرز وحشتناكي از پشت پنجره اويزان شده بود و خون از پنجره ميچكيد جيغ بلندي كشيد و چشمانش را پوشاند
ماكان و ماهان نيز با ديدن سر گربه و خون ترسي عجيب سراسر وجودشان را فرا گرفت ماهان با قدم هاي ارامي به سمت پنجره حركت كرد كه ماكان مچ دستش را گرفت و گفت=
-داداش نرو خطرناكه
ماهان مچش را از دست ماكان بيرون كشيد و گفت=
-نترس چيزي نميشه
كنار چنجره ايستاد و با دقت به سر گربه نگاهي انداخت چشمان گربه كاملا بباز و به رنگ قرمز بود گويي خون تمام چشمش را گرفته بود ماهان به سمت ماكان برگشت و گفت=
-از اون شومينه يه سنگي اجري بيار اين پنجره رو بشكنم
نفس با لكنت گفت=
-مم..ما..ماهان گ..گر...گربه ...ن..ني...نيست
ماهان با تعجب به پنجره نگاه كرد اما با نديد اثري از گربه و خون لحظه اي نفسش بند امد و قدمي به عقب بداشت
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، paria mokhtari ، SOGOL.NM ، سایه2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها - alone girl_sama - 24-01-2017، 10:49

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان